سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/10/13 | 2:1 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

 
ای کاش...
ای کاش ماجرای بیابان دروغ بود
این حرف های مرثیه خوانان دروغ بود!

ای کاش این روایت پرغم سند نداشت
بر نیزه ها نشاندن قرآن دروغ بود

ای کاش گرگ تاخته بر یوسف حجاز
مانند گرگ قصه کنعان دروغ بود!

حیف از شکوفه ها و دریغ از بهار...کاش
برجان باغ داغ زمستان دروغ بود




تاریخ : چهارشنبه 91/10/13 | 1:5 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

عزادارى براى سیدالشهدا حسین بن على علیه السلام‏

 

نویسندگان وهابى عزادارى میلیونى شیعیان را در روزهاى محرم نشانه گرفته و شدیداً از آن انتقاد مى‏کنند.

علت انتقاد این است که شیعیان با برپایى مراسم عزادارى آن هم به صورت‏هاى گوناگون، تاریخ خلفا و سلفى‏ها را زیر سؤال مى‏برند و آنان را دشمنان اهل بیت علیهم السلام و فرزندان پیامبر صلى الله علیه و آله معرفى مى‏کنند.

از این جهت کوشش مى‏کنند این نداى الهى که از درون انسان‏ها سرچشمه مى‏گیرد خاموش شود، در حالى که هدف از عزادارى براى امام حسین علیه السلام احیاى مکتب اوست.

شیعه با راهپیمایى و سرودن اشعار سوزناک یادآور مى‏شود مذهب شیعه، مذهب حق‏طلبى و عدالت خواهى و جهاد و

مبارزه در این راه است.

به تعبیر دیگر: سرودن اشعار مذهبى همراه با اظهار عواطف و تأثر، نوعى همدردى و همراهى با شهیدان راه حق است و از این طریق خواهان حفظ مکتب آنهاست، مکتبى که اساس آن را فداکارى در راه دین، و تن ندادن به ذلت وخوارى تشکیل مى‏دهد. اگر این مجالس تعطیل شود و یاد شهدا در هر سال تجدید نگردد، مکتب ایثار و شهادت به فراموشى سپرده مى‏شود. شیعیان با برپا کردن مجالس سوگوارى در ماه‏هاى محرم و صفر، منطق حسین بن على علیهما السلام را که منطق همه شهداست احیا مى‏کنند.

 




تاریخ : سه شنبه 91/10/12 | 3:31 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

راس حسین و راهب نصرانی

ابن زیاد سرهای شهدای کربلا را به زحربن قیس سپرد و راهی شام نمود و همراه او ابوبرده بن عون ازدی طارق بن ای ظبیان و جمعی از اهل کوفه را با او روانه کرد تا به شام ببرند. ابن زیاد پس از فرستادن سر حسین(ع) ، سپس اسراء را با شمرذی الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذی به شام فرستاد و امام سجاد را از زنجیر به دست و پا و گردن انداخت.

جریان دیر راهب

حاملان سرهای شهدا در اولین منزل جهت استراحت بار انداختند و با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول شدند و مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند به ناگاه دستی از دیوار بیرون آمد و با قلمی آهنین این شعر را با خون نوشت :

اتر حو امه قلت حسناً - شفاعه جدّه یوم الحساب

آیا گروهی که امام حسین (ع) را کشتند در روز قیامت امید شفاعت جدش را دارند؟ حاملان سرها بسیار ترسید ، برخی از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگیرند که ناگهان ناپدید گشت وقتی برگشتند دوباره آندست با همان و همان جوهر خون آشکار شد و این شعر را نوشت

فلا و الله لیس لهم شفیع - و هم یوم القیامه فی العذاب

به خدا سوگند شفاعت کننده ای برای آنها نخواهد بود و آنها روز قیامت در عذاب خواهند بود دوباره عده ای خواستند آن دست را بگیرند که باز ناپدید شد برای بار سوم که برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت:

و قد قتلو الحسین بحکم جور- و خالف خلفهم حکم الکتاب

امام حسین (ع) را از روی ظلم و ستم شهید کردند و با این کارشان مخالف قرآن عمل نمودند. حاملان سر از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آنشب را نخوابیدند در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیر رسید که در آنجا زندگی می کرد.

راهب خوب گوش داد ذکر تسبیح الهی را شنید راهب برخاست و از پنجره دید، سر خود را بیرون کرد متوجه شد از نیزه ای که کنار دیوار دیر گذاشته اند نوری عظیم به سوی آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود می آیند و می گویند السلام علیک یا بن رسول الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله (ص) راهب از دیدن این حالات، متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج و به میان یاران ابن زیاد رفت و پرسید بزرگ شما کیست؟ گفتند خولی – به نزد خولی رفت و پرسید این سر کیست؟ گفت سر مرد خارجی است (نعوذبالله) که در سرزمین عراق خروج کرد و ابن زیاد او را کشت گفت نامش کیست؟ گفت حسین بن علی بن ابیطالب گفت نام مادرش چیست؟ گفت فاطمه بنت محمد مصطفی (ص)؟ گفت همان محمدی که پیغمبر خودتان است؟ گفت آری سپس به راهب می دادیم هلاکتان باد بخاطر کاری که کردید. سپس از آنها خواهش کرد کدامین سر تا صبح نزد او بگذارند . خولی گفت نمی توانیم بدهیم تا نزد یزید بن معاویه ببریم و از او جایزه بگریم راهب گفت جایزه تو چقدر است؟

گفت 10 هزارراهب گفت:من10هزاز درهم را به تو می دهم خولی هم پذیرفت درهم          را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد . سر مطهر را به مشک خوشبو نمود و آنرا روی سجاده اش گذاشت و تمام شب را گریه کرد وقتی صبح شد به سر منور عرض کرد ای سر من، با من جز خویشتن، چیزی ندارم ولی شهادت می دهم که معبودی جز خدا نیست جد تو محمد (ص) پیامبر خداست و گواهی می دهم که من غلام و بنده تو هستم و عرض کرد ای اباعبدالله بخدا سوگند، بر من سخت است که در کربلا نبودم و جان خود را فدای تو نکردم ای ابا عبدالله هنگامیکه جدت را دیدار می کنی گواهی ده که من شهادتین گفتم و در خدمت تو ، اسلام آوردم آنگاه گفت اشهدان لا اله الاالله و... سپس سر را به آنها تحویل داد پس از این دیدار از صومعه خارج و خود را خدمتکار اهل بیت کرد.

ابن هشام می گوید وقتی سر را از راهب گرفتند به راه افتادند تا نزدیک دمشق رسیدند به یکدیگر گفتند بیائید این درهم ها را میان خود تقسیم کنیم تا یزید از آنها خبردار نشود کیسه های درهم را باز کردند و دیدند سفال شده است. و بر روی آن نوشته شده است:

(فلا حسبن الله غافلا عما یعلم الظالمون (ابراهیم(42)

گمان مبرید خدا از آنچه ستمکاران انجام می دهند غافل است

و بر روی دیگر نوشته :

(و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون )

(و به زودی ستمکاران بدانند چه سرانجامی دارند)

حاملان سر، سفالها را در نهر یردی ریختند . خولی حرام زاده گفت: این راز را پوشیده نگهدارید.

و با خود گفت :

انا لله و انا الیه راجعون، حذرالدنیا و الاخره.

 

 

 




تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 2:44 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

تشابه جامعه ما با زمان امام حسین(علیه السلام)


امروز هم اگر کسى بخواهد جامعه اسلامى را از مسیر خود منحرف کند، ابزارى غیر از سه عامل تطمیع، تهدید و تبلیغات ندارد. شما خیال نکنید اگر کسى بخواهد حکومت انقلاب اسلامى ایران را نابود کند، حتماً باید از ینگه دنیا بیاید. بلکه در درون همین کشور منافقانى هستند و همان کارى را مى کنند که منافقان صدر اسلام با حسین(ع) کردند. آن روز هم احتیاجى نبود از روم و ایران یا از چین و ماچین بیایند، پسر عموهاى خود حسین(ع) بودند. منظورم پسر عموى نزدیک و بدون واسطه نیست، بلکه عشیره هایى که مربوط به قریش است. بنى امیه و بنى هاشم، عموزاده بودند. در جامعه امروزى علاوه بر مصیبت خیانت خودى ها، کمک هاى خارجى هم اضافه شده است. امّا نقش مستقیم را عوامل داخلى ایفا مى کنند. فکر نکنید اگر بخواهند مسیر انقلاب اسلامى ایران منحرف بشود حتماً آمریکا باید مستقیماً عمل کند. آمریکا عوامل داخلى را شناسایى مى کند، آن ها را به وسیله حمایت تبلیغاتى، کمک هاى مالى و احیاناً قضایاى دیگرى، مانند ایجاد فتنه ها، آشوب ها و ترورها تقویت مى کند. درست است که بسیارى از این ترورها به دست منافقان انجام گرفته است، اما منافقان که آمریکایى نیستند; از کجا آمده اند؟ از همین جامعه ایرانى آمده اند و بسیارى از این ها به نام طرفدارى از اسلام به وجود آمدند. ملحدى که امروز علیه اسلام و علیه امام(قدس سره)سخن مى گوید و در خارج مصاحبه مى کند، او از درون جامعه اسلامى سر بر آورده و شاید روزگارى هم به عنوان محافظ امام(ره) در این جامعه زندگى مى کرده است; و امروز اسلام را انکار مى کند! و مى گوید امام(قدس سره)را باید به موزه تاریخ سپرد![1] چنین فردى حتماً نباید از آمریکا بیاید. لکن این که چنین افرادى روزگارى به عنوان محافظ امام(ره) در این جامعه زندگى مى کرده اند، به این معنا نیست که آمریکا آن ها را تأیید نمى کند. چطور است که وزیر خارجه آمریکا یا سایر شخصیت هاى بیگانه، از این که ـ به اصطلاحِ خودشان ـ دموکراسى در ایران رواج پیدا کرده و مطبوعات آزاد شده اند که هر غلطى بخواهند بکنند، اظهار خوشحالى مى کنند؟

 


اگر دشمنان امید دارند روزى بتوانند به ایران برگردند و سلطه شیطانى خود را دوباره از سر بگیرند، به دلیل همین انحرافاتى است که گوشه و کنار در میان همین افراد پیدا شده است. متأسفانه برخى از این افراد در دستگاه حکومتى هم نفوذ کرده اند. اگر حسین(علیه السلام)«مصباح هدى» است، و نور هدایت را به دل هاى مردم مى تاباند، و راه را براى مردم روشن مى کند، در این زمان هم باید از نور حسین(ع) استفاده کرد.

 


از همان راهى که دشمنان اسلام توانستند اسلام را مسخ و منحرف کنند و عاقبت، حسین(ع) را کشتند; امروز هم دشمنان اسلام مى خواهند از همان راه، حسین زمان را از مسیر خود برگردانند. امروز هم مى خواهند از همان عوامل و ابزار استفاده کنند; راه هاى کلى همان، تبلیغ، تهدید و تطمیع است. بنده هر چه فکر کردم عامل چهارمى پیدا نکردم، البته زمینه ها متفاوت است. ممکن است این ها از زمینه هاى دیگرى استفاده کنند. امّا عواملى که از آن استفاده مى کنند همان سه عامل است.

 


ببینید امروز دشمنان اسلام در دنیا نسبت به اسلام چکار مى کنند. آیا از تبلیغات کم مى گذارند؟ کدام افترا و تهمتى است که نمى زنند؟ و در همین روزنامه ها که بسیارى از آن ها با بودجه بیت المال تأمین مى شود با تیراژهاى فراوان این تهمت ها و افتراها چاپ و پخش مى گردد. بسیارى از جوان هاى ناآگاه ما هم تحت تأثیر واقع مى شوند. فکر مى کنید گناه این افراد از گناه کسانى که سیدالشهداء(ع) را به قتل رساندند کم تر است؟ این افراد، از آن ها چه کم دارند؟ آیا گناه این ها از گناه معاویه و یاران و طرفداران او کم تر است؟ آیا کسانى که به نام دین از این افراد حمایت مى کنند، گناهشان از ابوهریره و امثال وى کم تر است؟ حتى به همان اندازه اى که امروز اسلام در دنیا گسترش یافته است و بیش تر مطرح مى باشد، گناه این افراد هم بزرگ تر است. کسانى که خدمت بکنند، اجرشان بیش تر است، و کسانى که خیانت بکنند، گناهشان بزرگ تر است. چون محدوده این خدمت و خیانت وسیع تر است. زمانى که معاویه تسلط یافت، بر عده اى از مردم مسلط شد که شتر نر و ماده را از هم تشخیص نمى دادند; او نماز جمعه را روز چهارشنبه خواند و کسى هم اعتراض نکرد، حتى یکى از خلفاى اموى، در حال مستى نماز خواند و نماز صبح را چهار رکعت خواند، بعد گفتند نماز صبح دو رکعت است، گفت امروز حال خوشى داشتم، اگر مى خواهید بیش تر برایتان بخوانم! آن روز دشمنان اسلام بر چنین مردمى حکومت مى کردند، امروز فریب دادن جوانانى که در انقلاب رشد کرده اند، به این آسانى ها ممکن نیست. اما حیله هاى دشمنان نیز بسیار پیچیده تر شده است.

 


نکته اى دیگر: شما تاریخ جاهلیت را پیش از بعثت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)نگاه کنید، آیا در عرب کسى که به بى رحمى حرمله باشد پیدا مى شود؟ کسى که طفل شش ماهه اى که در حال جان دادن است، آخرین لحظات حیاتش را مى گذراند، تیر سه شعبه زهر آلود به گلوى این طفل بزند؟ آیا جانورى از این پست تر پیدا مى کنید؟ آیا پیش از اسلام چنین کسانى بودند؟ من فکر نمى کنم در میان همه وحشى هایى که در زمان قبل از اسلام زندگى مى کردند کسى به این قساوت وجود داشته باشد. بعد از ظهور و رشد اسلام بود که شیاطینى چون یزید، شمر و حرمله با این همه قساوت، براى مبارزه با اسلام پیدا شدند. عجیب است، قرآن وقتى نازل مى شود، مؤمنان را هدایت مى کند، اما بر فساد، انحراف و کفر ظالمین مى افزاید، «وَ نُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ ما هُوَ شِفاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنینَ وَ لایَزیدُ الظّالِمینَ اِلاّ خَساراً»;[2] نتیجه آب باران این است که در جایى که گُل مى روید، گل هاى با طراوت و خوشبو بیش تر مى شود، اما محلى که گیاه سمّى مى روید، همان سمّ بیش تر خواهد شد. در جامعه اسلامى، سلمان ها، ابوذرها، عمارها، میثم تمّارها و سعید بن جبیرها رشد مى کنند. کسانى پیدا مى شوند که در شب عاشورا مى گویند اگر هفتاد بار کشته شویم، باز هم آرزو داریم در رکاب تو به شهادت برسیم; این از یک طرف، اما از سوى دیگر آن قساوت ها و بى رحمى ها رشد مى کند. کسانى که هدایت الهى را زیر پا مى گذارند و از رحمت خدا روى بر مى گردانند، بر شقاوت و قساوتشان افزوده مى شود.

 


انقلاب اسلامى ایران از یک طرف گل هایى پروراند که در طول تاریخ اسلام کم نظیر هستند، اگر نگوییم بى نظیرند. بنده زمانى که طلبه شدم، تا حدودى با تاریخ اسلام، آشنا شدم یکى از بخش هاى تاریخ که بسیار بر من اثر مى گذاشت و مرا به اعجاب وا مى داشت، داستان حنظله غسیل الملائکه است. در صدر اسلام جوانى بود به نام حنظله، این جوان عروسى کرد، صبح روز بعد از عروسى در جنگ احد شرکت کرد، در حالى که هنوز فرصت نکرده بود از جنابت شب گذشته غسل کند در جنگ شرکت کرد و به شهادت رسید. پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)فرمود ملائکه را مى بینم که آب از آسمان آورده اند و حنظله را غسل مى دهند، به همین مناسبت وى حنظله غسیل الملائکه نامیده شد، یعنى حنظله اى که ملائکه او را غسل داده اند.[3] این داستان برایم بسیار عجیب بود، که جوانى شب اول عروسى اش، از بستر عروسى برخیزد و در جبهه شرکت کند و به شهادت برسد. اما در داستان انقلاب ما، صدها و هزارها حنظله غسیل الملائکه داشتیم. گل هایى روییدند که حنظله غسیل الملائکه باید پاى آن ها را ببوسد. چقدر شهدایى داشتیم که از خدا خواسته بودند جنازه شان پیدا نشود. یکى از طلاب که از دوستان نزدیک خود ما بود[4]، چند سال در جبهه شرکت داشت، تا به فرماندهى لشکر رسید، هنوز ازدواج نکرده بود، گفت فقط آرزو دارم با یک دختر سید ازدواج کنم، تا با فاطمه زهراء مَحرَم شوم، آمد ده هزار تومان قرض کرد و با یک دختر سید ازدواج کرد. بعد از چندین سال جنگ، روز سوم عروسى به جبهه برگشت و به شهادت رسید. از خدا خواسته بود که جنازه اش پیدا نشود و پیدا هم نشد.

 


در این انقلاب از یک طرف این گل ها روییدند، نوجوان ها و جوان هایى که ره صد ساله را یک شبه پیمودند. اما در مقابل، منافقان ملحدى تربیت شدند که نظیر آن ها در شیطنت و نفاق در طول تاریخ کم تر دیده مى شود. متأسفانه امروز این منافقان با احترام در همین جامعه زندگى مى کنند. چرا؟ براى این که یک دستگاه تبلیغاتى از اول راه انداختند، و به وسیله آن خشونت را محکوم و تساهل و تسامح را ترویج کردند; غیرت را از مردم گرفتند تا در مقابل این حملات ناجوانمردانه به اساس اسلام، کسى اعتراض نکند و نفس نکشد; و اگر کسى به خود جرأت اعتراض بدهد او را طرفدار خشونت و تئوریسین خشونت معرفى مى کنند و او باید به اعدام محکوم شود! این نقش اول تبلیغات بود و هنوز به نحو اتمّ و اکمل ادامه دارد. این همان نقشى است که معاویه و همه شیاطین عالم، هنگامى که در مقام سیاست بازى قرار مى گیرند، بازى کرده اند. همچنین تطمیع، و پول و هدایا فرستادن، به جاهایى که گفتنى نیست. به کسانى که هم حزب و هم جبهه آن ها بودند، پست و مقام هایى بخشیدند. و بعد تهدید، على رغم این که همه انواع خشونت را محکوم مى کنند، اما در تهدید مخالفان خود، از تهدیدهاى تلفنى، روزنامه اى و یا هر شکلى از آن فروگذارى نمى کنند. عین همان سیاست هایى که معاویه عمل مى کرد.

 

 

 


[1]. ر.ک: کیهان، 24/1/1379، گزارش مصاحبه اکبر گنجى با نشریه آلمانى تاکس اشپیگل.

 

[2]. اسراء، 82.

 

[3]. ر.ک: بحارالانوار، ج 17، ص 26، باب 14، روایت 1.

 

[4]. منظور مرحوم شیخ مصطفى ردّانى پور اصفهانى است.

 




تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 2:43 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

زمینه هاى اجتماعى انحراف جامعه

1. سطح فرهنگى جامعه; اوّلین زمینه، سطح نازل فرهنگى مردم بود. درست است که چند دهه از اسلام و گسترش اسلام گذشته بود، اما ارتقاء فرهنگى چیزى نیست که به این سادگى و سرعت از مدینه تا اقصى نقاط شام گسترش یابد و در اذهان مردم نفوذ پیدا کند. این که همه کاملاً با فرهنگ اسلامى تربیت شوند و سطح معرفت آن ها بالا رود به این سادگى ها تحقق یافتنى نیست. مخصوصاً وقتى حکومت منطقه در دست کسى مثل معاویه باشد. به هر حال، یکى از زمینه هایى که معاویه روى آن حساب مى کرد، نازل بودن سطح فرهنگ جامعه بود.

 

2. روح زندگى قبیله اى; یکى دیگر از زمینه هاى مورد استفاده معاویه این بود که روح زندگى قبیله اى در زمینه فرهنگى چنین اقتضا مى کرد که اگر رئیس قبیله در کارى پیشقدم مى شد، همه افراد قبیله و دست کم اکثریّت به راحتى به دنبال او راه مى افتادند. این روحیه، هم در جهت مثبت و هم در جهت منفى نمونه هاى فراوانى دارد. اگر رئیس قبیله اى به پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)ایمان مى آورد، به سادگى و بدون هیچ مقاومتى سایر افراد قبیله همه مسلمان مى شدند; و اگر رئیس قبیله مرتد مى شد، همچنان که بعد از رحلت پیامبر اکرم(ص) اتفاق افتاد، به راحتى افراد قبیله هم به دنبال او از اسلام برمى گشتند. این تبعیت افراد قبیله از رئیس خود از زمینه هایى بود که معاویه روى آن حساب مى کرد و از آن بهره بردارى مى کرد.

 

3. ضعف ایمان; زمینه دیگر، ضعف ایمان مردم بود. به خصوص در منطقه شام که مردم فاقد مربیان دینى بودند، این ضعف بیش تر مشهود بود. حتى در خود مدینه که مردم زیر نظر پیغمبر اکرم(ص) تربیت شده بودند و هنوز مدتى از وفات پیامبر اکرم(ص) نگذشته بود، داستان غدیر را فراموش کردند، چه رسد به مردم شام در آن روزگار که داستان هاى عجیبى درباره نادانى و جهالتشان در تاریخ ثبت شده است. این ها زمینه هایى بود که معاویه از آن استفاده مى کرد: جهالت مردم، نازل بودن سطح فرهنگ مردم، حاکم بودن روح قبیله اى. در اصطلاح به این موارد «زمینه» مى گویند.




تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 2:43 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

عوامل انحراف جامعه


امّا سه عامل هم وجود داشت که معاویه از آن ها براى کار بر روى این زمینه ها استفاده مى کرد. البته استفاده از این عوامل چیز تازه اى نیست، امّا معاویه آن ها را خوب شناخت و به خوبى از آن ها بهره بردارى کرد. معمولاً همه سیاستمداران دنیا از قدیم الایّام تا جدیدترین دوران در دنیاى مدرن از همین سه عامل استفاده مى کرده و مى کنند.

 


1. تبلیغات; عامل اوّل تبلیغات است که همه سیاستمداران سعى مى کنند به وسیله آن، افکار مردم را عوض کنند و به جهتى که مى خواهند سوق دهند. از آن جا که فرهنگ ها و جوامع فرق مى کنند، کیفیت به کار گرفتن عوامل تبلیغاتى نیز فرق مى کند. آن روز عوامل تبلیغاتى در درون جامعه اسلامى مسأله اومانیسم، پلورالیسم یا حقوق بشر امروزى نبود، کسى به این حرف ها گوش نمى داد، اسلام حاکم بود. مردم به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و خدا معتقد بودند، قرائت هاى گوناگون از دین و حرف هایى از این قبیل هم خریدار نداشت. ولى عوامل دیگرى بود که مى توانستند در تبلیغات از آنها استفاده کنند.

 


از جمله ابزار تبلیغاتى مورد استفاده در آن زمان، هنر و ادب، به ویژه شعر بود. شعر در میان اعراب آن عصر جایگاه بسیار مهمى داشت. همه شما کم و بیش مى دانید معاویه سعى مى کرد شعراى معروف و برجسته اى را به کار بگیرد تا اشعارى در مدح او و ذمّ مخالفانش بسرایند و در میان مردم منتشر کنند. شاید یکى از برجسته ترین این شاعران، اخفل نصرانى بود. شاعر بسیار ماهرى بود، و شاگردانى را براى این کار تربیت مى کرد.

 


اما بین کسانى که به اسلام بیش تر گرایش داشتند آنچه براى آن ها معتبر بود، قرآن و حدیث بود. لذا معاویه سعى مى کرد کسانى را تقویت و تشویق کند که حدیث بسازند. ابوهریرة یکى از حدیث سازان معروف است که خود علماى اهل تسنن درباره او کتاب ها نوشته اند. احادیث عجیبى جعل مى کرد، و آن احادیث جعلى را به پیامبر(صلى الله علیه وآله)نسبت مى داد. مردم ساده لوح هم زود باور مى کردند. همین طور کسانى که آن زمان به نام قُرّاء نامیده مى شدند. قارى بودن در آن زمان مقام مهمى بود، البته قرائت فقط این نبود که مثلاً با لحن یا با تجوید قرائت قرآن بکنند. علماى بزرگ دین را در آن زمان قارى مى نامیدند و ایشان کسانى بودند که قرآن را به خوبى مى خواندند و آن را تفسیر مى کردند، مفاهیم قرآن را تبیین مى کردند و غالباً حافظ قرآن بودند. معاویه به خصوص سه دسته قرّاء، شاعران و محدّثان، را به کار مى گرفت تا دستگاه تبلیغات منسجم و همه جانبه اى را به نفع خود به راه اندازد.

 


2. تطمیع; عدّه اى را با استفاده از ابزار شعر، حدیث و قرآن فریب مى داد، اما همه تحت تأثیر این تبلیغات نبودند. رؤساى قبیله ها را بیش تر از راه تطمیعِ دادن پست و مقام، هدایا، جوایز سنگین و کیسه هاى طلا فریب مى داد و آن ها را مجذوب خود مى کرد. یک سکه طلا امروز براى ما خیلى ارزش دارد، یک کیسه طلا، صد هزار دینار طلا و یا حتى یک میلیون دینار طلا چقدر ارزش دارد گفتن این ارقام آسان است. هنگامى که براى رئیس قبیله اى سکه هاى طلا را مى فرستاد، کم تر کسى بود که در برابر آن سکه هاى طلا خاضع نشود. معاویه رؤساى قبایل را به این وسیله مى خرید.

 


3. تهدید; و بالاخره سایر مردم جامعه را هم با تهدید، مطیع خود مى کرد. کسانى که مخالفت مى کردند، به محض این که به معاویه بد مى گفتند و انتقادى مى کردند، فوراً جلب مى شدند، آنان را کتک مى زدند، زندانى مى کردند، و در نهایت مى کشتند. معاویه خیلى راحت با این سه عاملِ «تبلیغ» به وسیله شعرا، محدّثین و قرّاء، و عامل «تطمیع» نسبت به رؤساى قبایل و اشخاص سرشناس، و عامل «تهدید» نسبت به سایر مردم، و به کار گیرى این ابزارها جامعه را به سوى اهداف شیطانى خود منحرف کرد.

 


معاویه جامعه شام را با این سه عامل و در سایه زمینه هایى که اشاره شد آن گونه که مى خواست ساخت و اداره کرد. این کار معاویه چه نتایجى داد؟ مردم چگونه تربیت شدند؟ الان فرصت نیست که این مطلب را به تفصیل بیان کنیم. بارها شنیده اید که معاویه جامعه دلخواه خود را بعد از شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام)و اندکى هم در زمان امام حسن(علیه السلام)، تا حدود بیست سال، (تقریباً از سال چهل تا شصت هجرى) ساخت. قبل از شهادت امیرالمؤمنین(ع) حدود بیست سال دیگر هم از زمان عمر بن خطّاب تا شهادت امیرالمؤمنین(ع)،معاویه در شام حکومت کرده و زمینه هایى را فراهم کرده بود. براى این کار تجربه کافى داشت، اشخاص را شناسایى و آزمایش کرده بود و نهایتاً این نقشه را با استفاده از این سه عامل به اجرا گذاشت.

 


سال هاى آخر عمر معاویه که رسید وصیّتى کرد. خیلى علاقه داشت که این سلطنت در خاندانش باقى بماند. مى خواست یزید جانشین وى بشود، خودش هم خوب مى دانست که یزید آن گونه که باید و شاید لیاقت حکومت را ندارد. خیلى هم سعى کرد او را به وسیله افرادى تربیت کند، و حتى کسانى را گمارد که مراقب او باشند. معاویه براى یزید وصیتى هم کرد. بنا بر آنچه نقل شده است در آن وصیت خطاب به یزید گفت: من زمینه اى براى سلطنت تو فراهم کردم که هیچ کس دیگر براى فرزندش نمى توانست فراهم کند. حکومت براى تو مهیّا است. به این شرط که تو چند چیز را رعایت کنى. نخست دستوراتى نسبت به مردم مدینه و حجاز به او داد. گفت مردم عراق مى خواهند هر روز حاکمشان عوض شود، اگر هر روز گفتند حاکم را عوض کن تو هم این کار را بکن. این بهتر از این است که صد هزار شمشیر علیه تو کشیده شود. همچنین گفت مردم حجاز را احترام کن، این ها خود را متولّى اصلى اسلام مى دانند، هر وقت نزد تو آمدند از آن ها پذیرایى کن. جوایزى به آنان بده، و اگر آن ها نیامدند تو نماینده اى نزد آن ها بفرست تا جویاى احوال آنان بشود و از آن ها دلجویى کند. این نصیحت ها را به یزید مى کند. بعد مى گوید: چند نفر هستند که به آسانى زیر بار تو نمى روند; فرزند ابى بکر، فرزند عمر، فرزند زبیر و بالاخره فرزند على(علیه السلام). این چهار نفر که سه نفرشان از فرزندان خلفا هستند، یک نفر دیگر هم فرزند زبیر که در مقام احراز خلافت بود، و از اصحاب شوراى شش نفرى به شمار مى رفت، باید مراقب این چهار نفر باشى. معاویه در مورد هر یک از آن ها به یزید مى گوید که با آن ها چگونه رفتار کند، تا به امام حسین مى رسد و مى گوید: با حسین(ع) مقابله نکن! تا مى توانى سعى کن از او بیعت بگیرى، اگر بیعت نکرد و با تو جنگید و بر او پیروز شدى باز هم با او مهربانى کن. به صلاح تو نیست با حسین(ع) دربیفتى. حتّى اگر کار به جنگ کشید، در جنگ هم پیروز شدى، بعد هم با حسین(ع) بد رفتارى نکن، فرزند پیامبر(صلى الله علیه وآله)است. در میان مردم جایگاه خیلى مهمى دارد و شخصیّت او با دیگران بسیار فرق دارد.

 


این نصیحت ها را به یزید کرد ولى به هر حال این گونه نشد. یزید به محض این که به خلافت رسید ـ بر اساس آنچه در تاریخ نقل شده است ـ فوراً به حاکم مدینه دستور داد از این چند نفر بیعت بگیرد، و اگر بیعت نکردند سر آن ها را ببُرد! البته تفصیل این مطالب را نمى خواهم عرض کنم. این داستان ها را بارها شنیده اید. نوجوان ها ممکن است خیلى نشنیده باشند، ولى به هر حال نمى خواهم بحث را در نقل تاریخ بگذرانم. خواستم تحلیلى بکنم که چگونه شد که مردم به این آسانى در مدّت کوتاهى دست از اسلام کشیدند، و نوه پیامبرشان را کشتند. آن هم چه فرد عزیز و دوست داشتنى، کسى که همین افراد هنگامى که ظاهر او را مى دیدند، عاشق جمالش مى شدند; اخلاق او را که مى دیدند عاشق اخلاقش مى شدند; اگر کسى از او چیزى مى خواست به گونه اى به او مى داد که نگاه آن سائل در چشم آن حضرت نیفتد و خجالت نکشد; چنین کسى را به این وضع قساوت آمیز و ضد انسانى کشتند. چرا باید این گونه بشود؟

 


بیان این مقدمه براى آن بود که ببینید فرهنگ آن جامعه چگونه فرهنگى بود؟ مردم چگونه بودند؟ مؤمنان واقعى که ایمان در اعماق دلشان نفوذ کرده باشد، نه تنها در آن زمان کم بودند، بلکه همیشه کم بوده اند و همیشه کم خواهند بود. هنر رهبر در جامعه این است که فکر و عقیده افراد متوسّط را جهت بدهد و اگر به سطح عالى برسانند، عملاً امکان ندارد. هنر یک رهبر شایسته این است که سعى کند روز به روز افکار متوسّط را و لو اندکى، به سوى خیر جهت بدهد، تا آن ها به حق نزدیک تر شوند. ولى به هر حال مؤمنان کاملى که هیچ شرایطى نتواند آن ها را عوض کند، بسیار کم هستند، آن زمان هم خیلى کم بودند. معاویه با استفاده از ضعف هاى فرهنگى، ضعف ایمان و ضعف شناخت، توانست به وسیله سه عامل تبلیغ و تهدید و تطمیع، مردم را به جهتى که مى خواهد سوق بدهد.

 


اگر امام حسین(علیه السلام) یا امام حسن(علیه السلام) یا هر امام دیگرى در این شرایط مى خواستند با معاویه مقابله کنند، ترور پنهانى را در پى داشت، و بعد هم به کمک دستگاه هاى تبلیغاتى خود با اشعارى که مى سرودند و یا با احادیثى که جعل مى کردند، انبوهى از اتهامات و افترائات علیه آن ها رواج مى دادند و عده اى وعاظ السلاطین و آخوندهاى دربارى هم بودند که عامل گمراه کردن مردم مى شدند و مى شوند. همیشه و در همه جا نقش آن ها براى گمراه کردن مردم از همه بیش تر بوده است، به خصوص در یک جامعه دینى که مردم چشمشان به دهان علما است.

 


قرآن مى گوید که هر فساد و اختلافى که در هر دینى پیدا شد به دست همین علماى خود فروخته بوده است: «فَما اخْتَلَفُوا فیهِ اِلاّ مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُم الْعِلْمُ بَغْیاً بَیْنَهُم»[1]. سر رشته فساد، ایجاد اختلاف، آشوب، انحراف و فتنه در دست کسانى بود که راه را بلد بودند، دزدانى بودند که با چراغ آمده بودند و حاکمانى مثل معاویه این گونه افراد را شناسایى مى کردند، با پول مى خریدند و آن ها را تطمیع مى کردند. اگر یکى از این علما هم غیرتى داشت او را با تهدید و کشتن از صحنه خارج مى ساختند. مثل بسیارى از بزرگان اصحاب امیرالمؤمنین(علیه السلام) که یکى پس از دیگرى ترور شدند، یا به بهانه هایى به دار زده شدند. حجر بن عدى، میثم تمّار و دیگران که در ایمان خود راسخ بودند و هیچ کدام از این عوامل در آن ها تأثیر نمى کرد، عاقبتِ آن ها قتل و اعدام بود. گاهى این قتل و اعدام به صورت رسمى و گاهى هم ترور غیر رسمى بود. آنچه باعث مى شد که مردم از دستورات اسلام منحرف شوند و حتى عواطف دینى، سنن قومى، اخلاق عشیره اى و قبیله اى و مهمان دوستى خود را هم از دست بدهند این سه عامل بود که معاویه از آن ها استفاده مى کرد. در همه زمان ها همین سه عامل موجب فساد، فتنه و انحراف بوده، هست و خواهد بود.

 


اگر ما باید درسى از عاشورا بگیریم، باید این گونه درس بگیریم. فکر کنیم چگونه شد مردمى که حسین(علیه السلام)را روى دست پیامبر(صلى الله علیه وآله)دیده بودند، و بارها مشاهده کرده بودند وقتى پیامبر اکرم(ص) بالاى منبر مشغول سخنرانى بودند و حسین(ع) از پله هاى منبر بالا مى آمد پیغمبر اکرم(ص) پایین مى آمدند و او را در آغوش مى گرفتند; حضرت گریه او را تحمّل نمى کرد. این قدر رعایت حسین(ع) را به مردم سفارش مى کرد، اما همین مردم چنین رفتارى با امام حسین(ع) کردند.

 

 

 


[1]. جاثیه، 17.

 




تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 2:42 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

پیشینه تاریخى واقعه عاشورا


در زمان ظهور و حیات پیامبر اکرم(ص) در میان مسلمانان کسانى بودند که اسلام را چندان قبول نداشتند و به دلایلى از روى کراهت مسلمان شده بودند، و تظاهر به اسلام کرده بودند. در این زمینه نیز در قرآن آیاتى آمده و حتى سوره اى به نام «منافقون» داریم، و در موارد متعددى در اسلام صحبت از منافقان شده است که اظهار ایمان مى کنند و دروغ مى گویند، و حتى بر اظهار ایمان قسم مى خورند: «اِذا جائَکَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ اِنَّکَ لَرَسُولُ اللّهِ وَ اللّهُ یَعْلَمُ اِنَّکَ لَرَسُولُهُ وَ اللّهُ یَشْهَدُ اِنَّ الْمُنافِقینَ لَکاذِبُونَ»[1]، تا آخر سوره. و موارد فراوانى از آیات دیگر درباره وجود این گروه در میان مسلمانان و این که به صورت واقعى ایمان نیاورده بودند. قرآن حتى آن کسانى را که ایمان ضعیف و متزلزلى داشتند، نیز گاهى جزء منافقان به حساب مى آورد. مثلاً در یک جا در وصف آنان مى فرماید: «... وَ اِذا قامُوا اِلى الصَّلوةِ قامُوا کُسالى یُراءُونَ النّاسَ وَ لایَذْکُرُونَ اللّهَ اِلاّ قَلیلاً»[2]، از اوصاف منافقان این است که با کسالت در نماز شرکت مى کنند; در مسجد نماز مى خوانند اما کسل و بى حال هستند و از روى ریاکارى است و در دل به خدا توجه نمى کنند مگر اندکى. به هر حال این آیه نشان مى دهد که مرتبه اى از توجه را داشته اند. شواهد زیادى هست که قرآن کسانى را که ایمان ضعیفى داشتند و ایمان آن ها به حد نصاب نمى رسیده نیز جزو منافقان حساب کرده است. البته الان در صدد بررسى مصادیق این آیات نیستیم. گروهى از ایشان کسانى بودند که بعد از فتح مکه مسلمان شدند و پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله)على رغم دشمنى ها و کینه توزى هاى فراوانى که کرده بودند دست محبت بر سر این ها کشید، و آنان را «طُلَقاء» یعنى «آزاد شدگان» نامیدند، بسیارى از بنى امیّه از این ها هستند. آنان بعداً در بین مسلمانان بودند و با آن ها معاشرت و ازدواج داشتند. ولى بسیارى از ایشان ایمان واقعى نداشتند. نه تنها ایمان نداشتند، بلکه اصلاً به پیامبر اکرم(ص) حسد مى بردند: «أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُم اللّهُ مِنْ فَضْلِه»[3] بعضى از این افراد از قریش بودند، من را معذور بدارید که بگویم چه کسانى! شواهدى وجود دارد که وقتى نام پیامبر اکرم(ص) را در اذان مى شنیدند، ناراحت مى شدند. دو عشیره در قریش بودند که حکم پسر عمو را داشتند. در مورد پیامبر(ص) مى گفتند این پسر عمو را ببین، طفل یتیمى بود، در خانواده فقیرى بزرگ شد، حالا به جایى رسیده که در کنار اسم خدا نام او را مى برند، و از این وضعیت ناراحت مى شدند.

 


به هر حال بعضى از آنان بعد از وفات پیامبر(ص) در حدود بیست و پنج سال به منصب هایى در جامعه اسلامى رسیدند تا بالاخره نوبت به حکومت امیرالمؤمنین(علیه السلام)رسید. خوب، مى دانید قبل از این که امیرالمؤمنین(ع) به حکومت ظاهرى برسد، معاویه در شام از طرف خلیفه دوّم به عنوان یک عامل، یک والى یا به اصطلاح امروزى استاندار منصوب شده بود; و بعداً از طریق خلیفه سوّم کاملاً تأیید و تثبیت شد. حتى چون خویشاوندى با خلیفه سوّم داشت اختیارات بیش ترى به او داده شد. لذا معاویه در شام دستگاهى براى خود فراهم کرده بود. شام از مدینه دور بود و جزء منطقه تحت نفوذ دولت روم به شمار مى رفت. مردم شام تازه مسلمان بودند. آنان بیش تر با رومى ها در تماس بودند و بسیارى از آن ها با هم ارتباط نزدیک داشتند. مردم شام با توجه به منطقه جغرافیایى و حاکمى که در طول ده ها سال بر آن ها حکومت کرده بود،آن قدر فرصت پیدا نکرده بودند که معارف اسلامى را به صورت صحیح و کامل یاد بگیرند. معاویه هم چندان علاقه اى به این که آنان اسلام را به خوبى یاد بگیرند، نداشت. او مى خواست ریاست و سلطنت کند; کارى نداشت به این که مردم ایمان داشته باشند یا نه. تا بالاخره بعد از این که امیرالمؤمنین(علیه السلام) به خلافت ظاهرى رسیدند، معاویه به بهانه این که على(ع) قاتل عثمان است شروع به شورش کرد و بناى جنگ با آن حضرت را گذاشت. من به طور خلاصه بیان مى کنم و فقط اشاره اى به نقطه هاى عطف تاریخ دارم.

 


معاویه مدتى را در جنگ با امیرالمؤمنین(ع) گذراند تا به کمک عمرو عاص و بعضى دیگر از خویشاوندان، دوستان، بستگان و بزرگان قریشِ قبل از اسلام، توانست با توطئه ها و نقشه ها و به کمک خوارج، جنگ صفین را به ضرر امیرالمؤمنین(ع) خاتمه دهد. در آن جنگ مسأله حکمیّت را مطرح کردند و خلافت را به معاویه دادند و بالاخره امیرالمؤمنین(ع) به دست خوارج به شهادت رسید.

 


بعد از آن حضرت، نوبت به امام حسن(ع) رسید و امام حسن(ع) هم مدّت کوتاهى مبارزه اى را که امیرالمؤمنین(ع) شروع کرده بودند، ادامه داد. پس از مدّتى، معاویه از زمینه هایى استفاده کرد و کارى کرد که امام حسن(ع) مجبور به پذیرفتن صلح شد. از این مقطع تا حدودى به وقایع نزدیک مى شویم. از این جا به بعد نقشه هایى که معاویه مى کشد، بسیار ماهرانه است. اگر بخواهیم در آن دوران و دوران هاى گذشته چند سیاستمدار نشان دهیم که از اندیشه مؤثرترى نسبت به طبقه متوسّط مردم برخوردار بودند، و در سیاست شیطانى نبوغى داشتند، حتماً باید معاویه را نیز جزو سیاستمداران شیطانى به حساب آوریم. البته این یک بررسى تحلیلى است; اگر بخواهیم این مطلب را تفصیلاً از نظر تاریخى اثبات کنیم باید اسناد و مدارک را بررسى کرد. اما تحلیل این است که معاویه به این نتیجه رسید که باید از زمینه هایى به نفع حکومت و توسعه قلمرو سلطنت خود استفاده کند. اسم حکومت آن ها «خلافت» بود، امّا در واقع مثل روم و فارس حکومت سلطنتى بود. اصلاً آن ها آرزوى کسرى و قیصر شدن و برپایى چنین سلطنتى را داشتند. آنان براى برقرارى و ادامه حکومت خود در جامعه آن روز زمینه هایى را یافتند که مى توانستند از آنها بهره بردارى کنند.

 

 

 


[1]. منافقون، 1.

 

[2]. نساء، 142.

 

[3]. نساء، 54.

 




تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 2:42 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

گستردگى، اهمیت و تأثیر عزادارى براى سیدالشهداء(علیه السلام)


این عزادارى ها مخصوص شهر و کشور ما نیست. شاید بسیارى از مردم گمان کنند که این گونه عزادارى ها مخصوص شهرهایى همچون قم و مشهد یا سایر شهرهاى ایران است; اما من به شما عرض کنم که در دورترین نقطه هاى جهان در ایام محرم و صفر و به خصوص روز عاشورا شبیه همین مراسمى که شما در شهر خودتان دارید برنامه هایى برگزار مى شود. در نیویورک که یکى از بزرگ ترین شهرهاى دنیا است، در روز عاشورا از طرف شیعیان پاکستانى، ایرانى، عراقى، لبنانى و بعضى از کشورهاى دیگر، دسته سینه زنى راه مى افتد به طورى که توجه همه مردم را به خود جلب مى کند. بزرگ ترین خیابان این شهر، پر از جمعیت مى شود به گونه اى که رفت و آمد را مشکل مى سازد.

 


علاوه بر شیعیان، در بسیارى از کشورهاى سنى نشین هم در ایام عاشورا چنین مراسمى از سوى اهل سنت برگزار مى شود; یا اگر شیعیان جلساتى تشکیل مى دهند، برادران اهل تسنن، خود را موظف مى دانند که در این مراسم شرکت کنند. بسیارى از برادران اهل تسنن ما در شبه قاره هند، هم در هندوستان که تعداد مسلمانان آن، دو برابر جمعیت کل ایران است و هم در بنگلادش و پاکستان، به عنوان اداى اجر رسالت، بر خود واجب مى دانند که در مراسم عزادارى سیدالشهداء(علیه السلام)شرکت کنند. چون در قرآن آمده است: «قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً اِلاّ الْمَوَّدَةَ فى الْقُرْبى».[1] بر همین اساس، ایشان نیز اظهار مودت به اهل بیت(علیهم السلام) را اجر رسالت مى دانند و اداى آن را بر خود واجب مى شمارند. به این دلیل وقتى عزادارى سیدالشهداء(ع) برپا مى شود، آن ها هم براى اظهار محبت و علاقه به اهل بیت(علیهم السلام) و اداى این دِینى که به عهده خود مى دانند شرکت مى کنند; بلکه حتى بت پرستانى که به شریعت اسلام معتقد نیستند، به لحاظ برکاتى که از عزادارى سیدالشهداء(ع)دیده اند مراسم عزادارى برپا مى کنند و نذورات فراوانى براى برگزارى مراسم سیدالشهداء(ع)دارند. این ها مواردى است که در تمام دنیا دیده مى شود و کفار هم مى دانند که چنین مسائلى وجود دارد. شما هیچ حادثه اى را در عالم نمى توانید نشان دهید که چنین تأثیرى داشته باشد و ملت هاى مختلف را تحت تأثیر قرار داده باشد.

 


از نظر طول اثر، بیش از سیزده قرن است که طراوت و تازگى خود را حفظ کرده و گویى این جریان دیروز واقع شده است و مردم همچنان با سوز و گداز مى گریند و بر سر و سینه مى زنند. شاید بعضى از مراسم عزادارى وجود داشته باشد که از جهت قدمت سابقه بیش ترى داشته باشد. نمونه اى که مى توان به آن اشاره کرد، عزادارى اى است که مسیحیان براى به دارزدن حضرت عیسى(علیه السلام) انجام مى دهند. سالگرد به دار کشیده شدن حضرت عیسى ـ على نبینا و آله و علیه السلام ـ در همین ایام بهار است. البته ما معتقدیم که چنین اتفاقى واقع نشده است. قرآن مى فرماید: «وَ ما قَتَلُوهُ وَ ما صَلَبُوهُ وَ لکِنْ شُبِّهَ لَهُم».[2] اما آن ها معتقدند که حضرت عیسى(ع)را به دار کشیدند و ایشان را دفن کردند و بعد از سه روز، ایشان از قبر بیرون آمد و به آسمان رفت. لذا براى سالگرد به دار کشیده شدن حضرت عیسى(علیه السلام)مراسم عزادارى برپا مى کنند. بنده یک سال در واتیکان بودم که مصادف بود با شب هایى که شب عزادارى حضرت مسیح(ع)بود. این مراسم در کلیساى بزرگ رُم، در کلیساى سن پیتر با حضور خود پاپ برگزار مى شد و برنامه به گونه اى پیش آمد که ما هم در آن شرکت کردیم. بدیهى است مراسمى که در آن، پاپ که شخصیت جهانى عظیمى دارد شرکت مى کند و از اطراف دنیا براى دیدن آن جمع مى شوند و در کلیسایى که بزرگ ترین کلیساى عالم است برپا مى گردد، مراسمى با شکوه خواهد بود. در این مراسم لباس مشکى مى پوشند، شمع روشن مى کنند و سرودهاى مذهبى شبیه نوحه اى که ما مى خوانیم، به صورت آرام مى خوانند. چنین مراسمى را برگزار مى کنند، اما تمام این مراسم به اندازه مجلس ترحیم یکى از علماى ما شور ندارد. از آن جا که از میلاد حضرت مسیح(ع) دو هزار سال مى گذرد، مى توانیم بگوییم سابقه برگزارى این مراسم عزادارى به حدود دو هزار سال مى رسد و این مراسم همچنان برگزار مى شود و مورد احترام است. اما به همین صورت کم رنگ و خیلى عادى برگزار مى گردد. اگر شما این مراسم را با یکى از مجالس عزادارى که در قم یا تهران برگزار مى شود مقایسه کنید، آن وقت خواهید دید که چه قدر تفاوت راه است میان آن ارادتى که مسلمانان ـ به خصوص شیعیان ـ از عمق جان اظهار مى کنند، با آنچه در بزرگ ترین ادیان جهان و با آن تشکیلات، براى حضرت مسیح(ع)برگزار مى شود. به هر حال شما بهتر مى دانید و خودتان لمس مى کنید که کیفیت آن با هیچ مراسمى قابل مقایسه نیست.

 


به این مطالب، فداکارى هایى را که شیعیان در طول تاریخ کرده اند اضافه کنید. این فداکارى ها براى این بوده است که بتوانند این مراسم را برگزار کنند و بتوانند به زیارت قبر سیدالشهداء(ع)نایل شوند. همیشه برگزارى این گونه مراسم و زیارت قبر آن حضرت(ع) به این راحتى نبوده است. البته الان هم خیلى راحت نیست; ولى زمانى بود که اگر کسى مى خواست براى زیارت قبر سیدالشهداء(ع)برود، باید جان خود را کف دست بگیرد. مأموران دولت عباسى، به خصوص در زمان متوکل، آنچنان سخت گیرى مى کردند که کسى جرأت نکند به نزدیک حرم حسینى برسد. و بالاخره قبر سیدالشهداء(علیه السلام) را خراب کردند، بر آن آب بستند و زمینش را شخم زدند، براى این که به کلى آثار این قبر محو شود. ولى شیعیان براى آن که بتوانند حتى قبر سیدالشهداء را زیارت کنند(ع)، حاضر شدند دست بدهند، پا بدهند، جان بدهند، اما بروند و از نزدیک سلام بدهند. چنین چیزى قطعاً در تاریخ بشر نمونه ندارد. اگر از هر جهت دیگر بگوییم شباهتى با سایر حوادث دارد، از این جهت شباهتى با هیچ حادثه اى ندارد. هیچ واقعه اى را نمى شود با این واقعه مقایسه کرد.

 


البته این حادثه اتفاقى نیست; درست است که خداى متعال در قلب مؤمنان عشقى براى سیدالشهداء(ع) قرار داده است و در این مورد یک عامل غیبى وجود دارد، اما کارهاى الهى معمولاً بدون اسباب ظاهرى نیست; این که گاهى بدون اسباب ظاهرى کارى انجام مى گیرد، استثناء است. تصادفى نبوده که شیعیان این طور علاقه مند شدند. حتى اهل تسنن و حتى بت پرستان هم برکات و آثارى از این کار دیده اند. ولى شاید مهم تر از همه، توصیه هایى بوده است که پیشاپیش از طرف خود پیغمبر اکرم و از طرف ائمه و اهل بیت(علیهم السلام)،بر زیارت، بزرگداشت و عزادارى، گریستن و برپا کردن مراسم ماتم صادر و بر آنها تأکید شده است. تأکیدهاى عجیب، که یک سلام دادن براى سیدالشهداء(ع)ثواب حج و عمره دارد. سلامى که از حضور قلب و از صدق دل انجام بگیرد مى تواند ثواب حج مستحب داشته باشد. آن قدر ثواب در فضیلت زیارت سیدالشهداء(ع)وارد شده است که کتاب ها از این قبیل مطالب پر شده است. رفتارى را که خود ائمه اطهار(علیهم السلام)در بزرگداشت این مراسم داشته اند مورد توجه قرار دهید. مثلاً به کسانى که مرثیه مى گفتند و شعر مى سرودند، صله هاى فراوان مى دادند و از آن ها بسیار تمجید مى کردند و به آنان احترام مى گذاشتند. در ایام عزادارى در بیوت خود مراسم عزادارى تشکیل مى دادند، شاعرى را دعوت مى کردند، مى آمد مرثیه مى خواند. هم سفارش هاى زبانى و هم سیره عملى و هم ذکر آن همه ثواب ها براى زیارت و بزرگداشت عزادارى و بالاخره آن عشقى که خدا در دل هاى پاک مؤمنان قرار داده، این حادثه را به صورت حادثه منحصر به فردى در تاریخ بشر درآورده است.

 


خوب، این ها چه اثرى در زندگى انسان ها داشته است؟ ما معتقدیم که مقام پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) از ائمه اطهار(ع) بالاتر است. چرا براى وفات پیغمبراکرم(ص) این گونه عزادارى نمى کنیم؟ چرا با این که مقام پیغمبر اکرم(ص) از همه ائمه اطهار(ع) بالاتر است، این همه سفارش براى زیارت و برپا کردن مراسم عزادارى آن حضرت نشده است؟ ما دوازده امام معصوم داریم، اگر بنا بر تفضیل مقام ائمه باشد، بر اساس آنچه خود ایشان فرموده اند مقام امیرالمؤمنین(علیه السلام)از همه بالاتر است. درست است که ما براى شهادت امیرالمؤمنین(ع) هم خیلى عزادارى مى کنیم، اما نسبت به سیدالشهداء(ع) قابل مقایسه نیست. مصیبت حسین(ع) چه خصوصیتى دارد که این چنین براى او اهمیت قائل شده اند و این همه سفارش کرده اند؟ بگذریم از روایاتى که مى فرماید از زمان حضرت آدم(علیه السلام)، ذکر حسین(ع) و گریه کردن بر مصیبت حسین(ع) بوده است. روایاتى هست که همه انبیا و اولیا و فرشتگان آسمان براى سیدالشهداء(ع) گریه کرده اند. این ویژگى که پیغمبر اکرم(ص) در مورد آن بزرگوار فرمود: «حُسَیْنُ مِنّى وَ أَنَا مِنْ حُسَیْن»[3] براى چیست؟ خوب، معناى «حسین منى» روشن است; اما «انا من حسین» خیلى مهم است. یا عبارت معروفى که معمولاً در حسینیه ها مى نویسند که از این روایت گرفته شده است: «اِنَّ الْحُسَیْنَ ابنِ عَلى فى السَّماءِ أَکْبَرُ مِنْهُ فى الاَْرْضِ فَاِنَّهُ لَمَکْتُوبٌ عَنْ یَمینِ عَرْشِ اللّهِ مِصْباحُ هُدىً وَ سَفینَةُ نَجاة»[4] حسین چراغ هدایت و کشتى نجات است. خوب، همه امامان ما(علیهم السلام) چراغ هدایت بوده اند، همه آنان کشتى نجات هستند. در زیارت جامعه مى خوانیم که همه شما کشتى نجات هستید، هر کس به شما تمسک بجوید، نجات مى یابد، و هر کس از شما دور و عقب بماند، هلاک مى شود. همه اهل بیت(علیهم السلام) همین گونه اند.پس حسین(ع) چه خصوصیتى دارد؟

 


بدون شک شخصیت سیدالشهداء(ع) و شرایطى که به تقدیر الهى براى زندگى ایشان پیش آمد، یک ویژگى به زندگى آن حضرت(ع) و به خصوص شهادت او بخشید که این برکات مى تواند از آن ناشى شود. همین طور ما معتقدیم همه ائمه اطهار(علیهم السلام)نور واحد هستند; هر امام دیگرى هم به جاى امام حسین(ع) بود، باید همین برنامه را اجرا مى کرد. اگر اختلافى در رفتار ائمه(علیهم السلام)دیده مى شود، به لحاظ شرایط اجتماعى زمان ایشان بوده است. مثلاً امام حسن(ع) اول جنگید و بعد صلح کرد. این که معروف است که امام حسن(ع) در مقایسه با سیدالشهداء(ع) سمبل صلح بود، بدان معنا نیست که دو نوع سلیقه و دو قرائت از اسلام داشته اند، قرائتى صلح طلبانه و قرائت دیگرى خشونت آمیز; خیر، ما معتقدیم اگر امام حسین(ع) هم در موقعیت امام حسن(ع) بود، مى بایست همانند امام حسن(ع) رفتار کند و اگر امام حسن(ع) در شرایط امام حسین(ع) بود، باید همان رفتار امام حسین(ع) را انجام مى داد، و سایر ائمه(علیهم السلام)نیز به همین شکل. اختلاف در روش ها و رفتارها به خاطر شرایط اجتماعى خاصى بوده که این وظایف را ایجاب مى کرده است. پس این شرایط خاص است که براى ابى عبد الله پیش آمد و زمینه اى را فراهم کرد که نقشى را در تاریخ بشر و راهنمایى انسان ها ایفا کند که براى هیچ فرد دیگرى میسّر نشد. این شرایط بود که چنین رفتارى را تعیین کرد; یا به زبان دینى این تقدیر الهى بود، خواست خدا بود. چون شرایط اجتماعى هم به دست خداست، همه چیز به اراده لا یزال الهى منتهى مى شود. این دو مطلب، دو روى یک سکه است; خواه بگوییم خدا این ویژگى را به امام حسین(ع) بخشید، و یا بگوییم شرایط زندگى ابى عبد الله این خصوصیت ها را اقتضا کرد. چون این شرایط نیز تابع اراده خدا است و طبق تقدیر او انجام مى گیرد.

 


حال باید بررسى کنیم که چگونه سیدالشهداء(ع) این ویژگى را پیدا کرد که بتواند این برکات را داشته باشد و مردم در سایه عزادارى در مصیبت او بتوانند مصالح دنیا و به خصوص مصالح آخرتشان را تأمین کنند; چون براى مؤمن، دنیا مقدمه اى براى تکامل اخروى است و حیات اصلى در آن جا است. این جا یک دوران جنینى است که ما مى گذرانیم. حیات حقیقى، پس از مرگ شروع مى شود. «وَ اِنَّ الدّارَ الْآخِرَةِ لَهِىَ الْحَیَوان»،[5] حیات واقعى، پس از این عالم است. به هر حال، هم مصالح دنیوى و هم مصالح اخروى ما در سایه توسل به سیدالشهداء(ع)، توجه به آن حضرت، عزادارى براى او، گریستن براى او و عرض ارادت به ایشان است. همه شما آن قدر از معجزات و کراماتى که از این عزادارى ها حاصل شده است شنیده اید که من هر چه بگویم زیره به کرمان بردن است; لذا به این قسمت نمى پردازم. حتى خاک گِلى که عزاداران سیدالشهداء(علیه السلام) به پیشانى مى مالیدند موجب شفاى چشم حضرت آیت الله العظمى بروجردى(ره) شد. این داستان را همه شنیده اید که ایشان به چشم دردى مبتلا بودند که معالجه نمى شد. تا این که در ایام عاشورا در بروجرد دسته اى سینه زن به منزل ایشان آمدند. مرحوم آیت الله بروجردىمقدارى از گِل هایى را که عزاداران حسینى به سر و صورت مالیده بودند، برداشته و به چشم مالید و آن چشم درد ایشان معالجه شد و تا آخر عمر هیچ ناراحتى از ناحیه چشم نداشتند و بدون عینک ریزترین خط ها را مى خواندند و این به برکت گِلى بود که از سر و پیشانى سینه زنان سیدالشهداء(ع) ریخته بود. از این گونه کرامات و معجزات الى ماشاءالله وجود دارد. همه شما با یک قطره اشکى که در این مراسم مى ریزید، اول نورانیت آن را در خود احساس مى کنید. حاجت هایى که از شما برآورده مى شود و نیز بسیارى از آفت ها و مصیبت هایى که از شما دفع مى شود و نمى دانید، در مرحله بعد است. نکته اى است که داخل پرانتز عرض مى کنم که در دعاها به آن اشاره شده است، و آن این که ما غالباً فقط حاجت هایى را که از خدا مى خواهیم و برآورده مى شود، به حساب مى آوریم; اما نمى دانیم چه مصیبت هایى متوجه ما بوده است و خدا آن مصیبت ها را از ما برداشته است و از آن ها خبر نداریم; در حالى که به برکت نام سیدالشهداء(ع) ده ها برابر برکاتى که بر مردم نازل مى شود، آفات و مصیبت هایى از آن ها برداشته مى شود و ما خبر نداریم و آن ها را به حساب نمى آوریم. اگر چنین چیزى باشد، آیا جا ندارد که مردم این همه اهتمام به گریه و عزادارى داشته باشند؟

 

 

 


[1]. شورى، 23.

 

[2]. نساء، 157.

 

[3]. بحارالانوار، ج 43، ص 261، باب 12، روایت 1.

 

[4]. همان، ج 36، ص 204، باب 40، روایت 8.

 

[5]. عنکبوت، 64.

 




تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 2:41 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

نقش عاشورا در بقاى اسلام

حال اگر کسى سؤال کند که از کجا بدانیم داستان کربلا چنین نقش تعیین کننده اى در پیشرفت اسلام، در بقاى اسلام و نهایتاً در سعادت انسان ها داشته و مى تواند داشته باشد؟ در این باره نیز باید تا حدى که توان داریم و وقت اجازه مى دهد صحبت کنیم.

 

آنچه دوست و دشمن بر آن اتفاق دارند این است که داستان کربلا، اگر در عالم انسانیت داستان منحصر به فردى نباشد، از وقایع بسیار کم نظیر است. البته ما بر اساس آنچه از ائمه اطهار(علیهم السلام)دریافت داشته ایم، این داستان را منحصر به فرد مى دانیم و معتقدیم که نظیر این داستان در گذشته نبوده و در آینده هم نخواهد بود. ولى از جهت احتیاط در سخن و براى این که با کسانى مواجه هستیم که طبعاً از ما دلیل و سند مى خواهند و براى این که وارد آن بحث ها نشویم، مى گوییم اتفاق نظر همه مورخین و همه آشنایان به تاریخ بشر این است که اگر داستان عاشورا منحصر به فرد نباشد، از کم نظیرترین داستان هاى عالم است; داستانى که هم از نظر کیفیت وقوع، هم از نظر عظمت مصیبت، و هم از نظر بقاى خاطره آن در میان مردم و آثار اجتماعى که بر آن مترتب مى شود، با هیچ ماجراى دیگرى قابل مقایسه نیست. خود همین تکرار عزادارى هایى که در کشور خودمان مى بینیم، مى تواند براى ما عامل هشدار دهنده و بیدارکننده اى باشد که هیچ حادثه دیگرى با این حادثه قابل مقایسه نیست. حادثه اى که براى آن این همه وقت صرف مى شود، این همه هزینه مى شود و این همه اشک ها ریخته مى شود، با چه حادثه و پیشامدى قابل تشبیه است؟




تاریخ : پنج شنبه 91/10/7 | 2:40 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

چرا باید دشمنان امام حسین(علیه السلام) را لعن کرد؟


به دنبال این سؤال ممکن است سؤال دیگرى پدید آید که این روزها بیش تر مطرح شده است. اغلب، این پرسش را منافقان مطرح مى کنند، البته منافقانِ مدرن! آن ها مى گویند که بسیار خوب، ما تا این جا قبول کردیم که تاریخ امام حسین(ع) تاریخ مؤثر و حرکت آفرینى بوده است. همچنین دریافتیم که باید آن را عمیقاً به خاطر داشت، و به یاد امام حسین(ع)عزادارى کرد; تا این جا را قبول داریم. اما شما در این عزادارى هاى خود کار دیگرى هم مى کنید. علاوه بر این که از امام حسین(ع)به نیکى یاد مى کنید، و بر شهادت او گریه مى کنید، بر دشمنان امام حسین(ع) هم لعن مى فرستید. این کار براى چیست و چرا دشمنان ابى عبد الله را لعن مى کنید؟ این کار نوعى خشونت و بدبینى است. این یک نوع احساسات منفى است و با منش «انسانِ مدرن» نمى سازد. هنگامى که احساسات شما تحریک مى شود، بروید گریه و عزادارى کنید. اما چرا دشمنان را لعن مى کنید؟ چرا مى گویید «أَتَقَرَّبُ اِلى اللّهِ بِالْبَرائَةِ مِنْ اَعْدائِک»،[1]من با تبرّى از دشمنان تو، به خدا تقرب مى جویم. چرا مقید هستید همواره در زیارت عاشورا صد مرتبه دشمنان امام حسین(ع)را لعن کنید؟ بیایید فقط همان صد مرتبه سلام را بخوانید. چرا باید این همه لعن بگویید و مردم را نسبت به دیگران بدبین کنید و یا نسبت به دیگران احساسات منفى ایجاد کنید؟ امروز زمانى است که باید با همه مردم با خوشى و شادى و لبخند رفتار کرد. امروز باید دم از زندگى زد، دم از شادى زد، دم از صلح و آشتى زد. این روحیه لعن و تبرى و پشت کردن به دیگران خشونت هایى است که به هزار و چهار صد سال پیش، یعنى زمانى که امام حسین(علیه السلام) را کشتند برمى گردد و با آن زمان مناسبت دارد. اما امروز دیگر جامعه و مردم این کارها را نمى پسندند. بیایید به جاى این ها راه آشتى را پیش بگیرید، به روى دشمنان هم لبخند بزنید، به آن ها هم محبت کنید. مگر اسلام دین محبت، دین رأفت و رحمت نیست؟ این چه کارى است که شما دائماً لعن و بدگویى مى کنید؟

 


اگر کسانى واقعاً از روى جهل این سوال را مطرح کنند، جواب دادن به آن ها مشکل نیست. اما احتمال قوى مى دهیم که بسیارى از کسانى که این گونه سخن مى گویند، اندیشه هاى دیگرى، و اغراض خاصى در سر دارند. احتمال دارد آن ها از سیاست هاى دیگرى پیروى کنند، و یا نقشه هایى را که دیگران کشیده اند اجرا کنند. البته ما فرض را بر این مى گذاریم که این سؤال عاقلانه و عالمانه اى است که جواب آن هم باید عالمانه باشد. صرف نظر از ارزش گذارى در مورد طرح این گونه سؤال ها، فرض کنید اگر نوجوانى از ما سؤال کرد که چرا باید قاتلان ابى عبد الله را لعن کرد؟ به جاى لعن هایى که در زیارت عاشورا مى خوانید صد مرتبه دیگر هم باز بر امام حسین(ع) سلام بفرستید. مگر سلام کردن براى سیدالشهداء(ع)ثواب ندارد؟ به جاى آن صد مرتبه لعن، صد مرتبه سلام بفرستید، چه عیبى دارد؟ این همه لعن و بدگویى، فحش، ناسزا و اظهار برائت چه لزومى دارد؟

 


جواب علمى چنین سؤالى این است که همان گونه که سرشت انسان فقط از شناخت ساخته نشده است، تنها از احساسات و عواطف مثبت هم ساخته نشده است. آدمیزاد موجودى است که هم احساس مثبت و هم احساس منفى دارد. هم عواطف مثبت و هم عواطف منفى دارد. همان گونه که شادى در وجود ما هست، غم هم هست. خدا ما را این گونه آفریده است. هیچ انسانى نمى تواند بى غم و یا بى شادى زندگى کند. همچنان که خدا استعداد خندیدن به ما داده استعداد گریه کردن هم به ما عطا فرموده است. در جاى خودش باید خندید و به جاى خود هم باید گریست. تعطیل کردن بخشى از وجودمان، به این معنى است که از داده هاى خدا در راه آنچه آفریده شده استفاده نکنیم. دلیل این که خدا در ما گریه را قرار داده، این است که در مواردى باید گریه کرد. البته مورد آن را باید پیدا کنیم، و الا استعداد گریه در وجود ما لغو خواهد بود. خدا چرا در انسان این احساس را قرار داده است که به واسطه آن، حزن و اندوه پیدا مى کند و اشک از دیدگانش جارى مى شود؟ معلوم مى شود گریه کردن نیز در زندگى انسان جاى خود را دارد. گریه براى خدا، به انگیزه خوف از عذاب یا شوق به لقاى الهى و شوق به لقاى محبوب در تکامل انسان نقش دارد. انسان در اثر دلسوزى نسبت به محبوب مصیبت دیده خود، رقت پیدا مى کند; این طبیعت انسان است که در مواردى باید رقت قلب پیدا کند و در اثر آن گریه سر دهد.

 


خداوند در ما محبت را آفریده است تا نسبت به کسانى که به ما خدمت مى کنند، نسبت به کسانى که کمالى دارند، خواه کمال جسمانى، یا کمال عقلانى یا روانى و یا عاطفى، به ابراز علاقه و محبت بپردازیم. هنگامى که انسان احساس مى کند در جایى کمالى و یا صاحب کمالى یافت مى شود، نسبت به آن کمال و صاحب کمال محبت پیدا مى کند. علاوه بر آن در وجود انسان نقطه مقابل محبت به نام بُغض و دشمنى قرار داده شده است. همان گونه که فطرت انسان بر این است که کسى را که به او خدمت مى کند دوست بدارد، فطرتش نیز بر این است که کسى را که به او ضرر مى زند دشمن بدارد. البته ضررهاى مادىِ دنیوى براى مؤمن اهمیتى ندارد. چون اصل دنیا براى او ارزشى ندارد. اما دشمنى که دین را از انسان بگیرد، دشمنى که سعادت ابدى را از انسان بگیرد، آیا قابل اغماض است؟ قرآن مى فرماید: «انَّ الشَّیْطانَ لَکُمْ عَدُّوٌ فَاتَّخِذُوهُ عَدُّواً»[2] شیطان دشمن شما است، شما هم باید با او دشمنى کنید. با شیطان دیگر نمى شود لبخند زد و کنار آمد. وگرنه انسان هم مى شود شیطان. اگر باید با اولیاى خدا دوستى کرد، با دشمنان خدا هم باید دشمنى کرد. این فطرت انسانى است و عامل تکامل و سعادت انسانى است. اگر «دشمنى» با دشمنان خدا نباشد، به تدریج رفته رفته رفتار انسان با آن ها دوستانه مى شود، و در اثر معاشرت، رفتار آن ها را مى پذیرد و حرف هایشان را قبول مى کند. کم کم شیطان دیگرى مثل آن ها مى شود. مى گویید نه! ببینید قرآن چه مى فرماید: «وَ اِذا رَأَیْتَ الَّذینَ یَخُوضُونَ فى آیاتِنا فَأَعْرِضْ عَنْهُم»،[3] چنانچه ببینى کسانى نسبت به دین بدگویى و اهانت مى کنند، با سستى و با زبان مسخره و استهزا سخن مى گویند، به آن ها نزدیک نشو. هر چه گفتند، گوش نده. و در جاى دیگر مى فرماید: «وَقَدْ نَزَّلَ عَلَیْکُمْ فى الْکتابِ أَنْ اِذا سَمِعْتُمْ آیاتِ اللّهِ یُکْفَرُ بِها وَیُسْتَهْزَأُ بِها فَلا تَقْعُدوا مَعَهُمْ حتّى یخوضوا فى حدیث غَیْرهِ» بعد مى فرماید اگر کسانى این نصیحت را گوش نکردند، باید بدانند که عاقبت به آن ها ملحق خواهند شد. «اِنَّ اللّهَ جامِعُ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ فى جَهَنَّمَ جَمیعاً»[4] سرانجامِ کسانى که نسبت به استهزاکنندگانِ دین محبت مىورزند و به آن ها روى خوش نشان مى دهند این است که تدریجاً حرف هاى استهزاکنندگان بر آن ها اثر مى گذارد. وقتى حرفهایشان اثر کرد، در دل هایشان شک به وجود مى آید. و اگر شک ایجاد شد، اظهار ایمان کردن نفاق مى شود. انسان وقتى در دل ایمان ندارد اما در ظاهر بگوید من مسلمانم، این عین نفاق است. قرآن مى فرماید: «اِنَّ اللّهَ جامِعُ الْکافِرینَ وَ الْمُنافِقینَ فى جَهَنَّمَ جَمیعاً» چنین کسانى که در دنیا به واسطه اثر همنشینى با کافران منافق مى شوند، در آخرت داخل جهنم با ایشان هم نشین خواهند بود.

 


به عبارت دیگر، دشمنى با دشمنان، سیستمى دفاعى در مقابل ضررها و خطرها ایجاد مى کند. بدن انسان همان گونه که عامل جاذبه اى دارد که مواد مفید را جذب مى کند، یک سیستم دفاعى نیز دارد که سموم و میکرب ها را دفع مى کند، سیستمى که با میکرب مبارزه مى کند و آن ها را مى کشد. کار گلبول هاى سفید همین است. اگر سیستم دفاعى بدن ضعیف شد، میکرب ها رشد مى کنند. رشد میکرب ها به بیمارى انسان منجر مى شود و انسان بیمار ممکن است با مرگ رو به رو شود. اگر بگوییم ورود میکروب به بدن ایرادى ندارد! به میکرب خوش آمد گفته و بگوییم مهمان هستید! احترامتان واجب است! آیا در این صورت بدن سالم مى ماند؟ باید میکرب را از بین برد. این سنت الهى است. این تدبیر و حکمت الهى است که براى هر موجود زنده اى دو سیستم در نظر گرفته است، یک سیستم براى جذب و دیگرى سیستم دفع. همان طور که جذب مواد مورد نیاز، براى رشد هر موجود زنده اى لازم است، دفع سموم و مواد مضر از بدن هم لازم است. اگر انسان سموم را دفع نکند، نمى تواند به حیات خود ادامه دهد.

 


موجودات زنده قوه دافعه دارند. این قوه دافعه به خصوص در حیوانات و انسان همین نقش را ایفا مى کند. چیزهایى که براى بدن مضر است باید بیرون ریخت. دستگاه هایى در بدن وجود دارند نظیر کلیه، مثانه، و... که این کار را به طور عادى انجام مى دهند. گاهى هم وقتى میکروب هاى خارجى حمله­ور مى شوند، باید گلبول هاى سفید فعال شوند و با آن ها بجنگند تا آن ها را کشته و از بدن بیرون بریزند. در روح انسان نیز باید چنین استعدادى وجود داشته باشد. باید یک عامل جاذبه روانى داشته باشیم تا از کسانى که براى ما مفید هستند خوشمان بیاید، دوستشان بداریم، به آن ها نزدیک شویم، از آنان علم، کمال، ادب، معرفت و اخلاق فرا بگیریم. چرا انسان باید افراد و امور پسندیده را دوست دارد؟ براى این که وقتى به آن ها نزدیک مى شود از آن ها استفاده مى کند. نسبت به خوبانى که منشأ کمال هستند، و در پیشرفت جامعه مؤثر هستند باید ابراز دوستى کرد، و در مقابل، باید عملاً با کسانى که براى سرنوشت جامعه مضر هستند دشمنى کرد: «قَدْ کانَتْ لَکُمْ اُسْوُةٌ حَسَنَةٌ فى اِبْراهیمَ وَ الَّذینَ مَعَهُ اِذْ قالُوا لِقَوْمِهِمْ اِنّا بُرَئاءُ مِنْکُمْ وَ مِمّا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللّهِ، کَفَرْنا بِکُمْ وَ بَدا بَیْنَنا وَ بَیْنَکُم الْعَداوَةُ وَ الْبَغْضاءُ اَبَداً حَتّى تُؤْمِنُوا بِاللّه وَحْدَهُ»[5] قرآن مى فرماید شما باید به حضرت ابراهیم(علیه السلام) و یاران او تأسى کنید. مى دانید که حضرت ابراهیم(ع)در فرهنگ اسلامى جایگاه بسیار رفیعى دارد. پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله)هم مى فرمود من تابع ابراهیم هستم. اسلام هم نامى است که حضرت ابراهیم(ع) به این دین و آیین داد: «هُوَ سَمّاکُم الْمُسْلِمینَ مِنْ قِبْل»[6] خداوند مى فرماید شما باید به ابراهیم(ع)تأسى کنید. کار ابراهیم(ع) چه بود؟ ابراهیم(ع) و یارانش به بت پرستانى که با آن ها دشمنى مى کردند و ایشان را از شهر و دیار خود بیرون راندند گفتند: «اِنّا بُرَئاءٌ مِنْکُمْ » ما از شما بیزاریم. اعلان برائت کردند. بعد به این هم اکتفا نمى کند. مى فرماید بین ما و شما تا روز قیامت دشمنى و کینه برقرار است، مگر این که دست از خیانتکارى خود بردارید.

 


این که ما نسبت به دشمنان اسلام و شیطان بزرگ این قدر کینه داریم و اجازه نمى دهیم شعار «مرگ بر آمریکا» حذف شود، تأسى به حضرت ابراهیم(علیه السلام) است. قرآن مى فرماید شما باید از ابراهیم(ع)یاد بگیرید و صریحاً بگویید مرگ بر دشمن اسلام، و عداوت و دشمنى خود را نسبت به دشمنان دین اعلام کنید. همه موارد، جاى لبخند نیست. در بعضى موارد باید عبوس بود، باید اخم کرد، باید صریحاً گفت ما دشمن شماییم، ما آشتى نمى کنیم، مگر دست از خیانت بردارید. این دستور قرآن است. سابقاً مى گفتند فروع دین ده تا است. بعد از «امر به معروف» و «نهى از منکر» دو فرع «تولّی» و «تبرّی» را نیز جزء فروع دین به حساب مى آوردند. یعنى از جمله واجباتى که همه مسلمان ها باید توجه داشته باشند و به آن ها عمل کنند، این است که باید دوستان خدا را دوست بدارند و با دشمنان خدا نیز دشمنى کنند. تنها دوستى دوستان خدا کافى نیست; اگر دشمنى با دشمنان خدا نباشد، دوستى دوستان هم از بین خواهد رفت. اگر سیستم دفاعى بدن نباشد، آن سیستم جذب هم، نابود خواهد شد. آنچه مهم است این است که ما جاى جذب و دفع را درست بشناسیم. گاهى متأسفانه امور مشتبه مى شود. در موردى که باید جذب کنیم عملاً به دفع مى پردازیم. کسى که از روى نادانى سخنى به اشتباه و خطا گفته و لغزشى براى او پیش آمده و بعد هم پشیمان گردیده است، و یا اگر براى او توضیح دهیم، از روى انصاف قبول خواهد کرد، نسبت به چنین کسى نباید دشمنى کرد. صِرف این که کسى مرتکب گناهى شد، نباید او را از جامعه طرد کرد، بلکه باید در صدد اصلاح او برآییم. او بیمارى است که باید به پرستارى اش پرداخت. در این مورد جاى اظهار دشمنى نیست. مگر کسى که تعمد داشته باشد و علناً گناه را در جامعه رواج دهد. این دیگر خیانت است، تعمد و خباثت و پلیدى است. باید با چنین شخصى دشمنى کرد. اما اگر کسى اشتباهاً مرتکب گناهى شده است، باید با مهربانى با او رفتار کرد. نباید آبروى او را ریخت، بلکه باید در اصلاح او سعى کرد. او مشکل دارد و باید مشکلش را حل کرد.

 


اما در مورد دشمنان غدّار، کینه توز و قسم خورده، خداوند مى فرماید: «وَ لَنْ تَرْضى عَنْکَ الْیَهُودُ وَ لا النَّصارى حَتّى تَتَّبِعَ مِلَّتَهُم»[7]، تا دست از انقلابتان بر ندارید، آمریکا از شما راضى نخواهد شد. هر روز لازم است تأمل کنیم که آشتى با چنین کسانى یعنى چه؟ لبخند به روى آنان یعنى چه؟ باید با نهایت غضب، خشونت، تندى و عبوسى با این ها بر خورد کرد. باید مرگ را بر سر این ها بارید، چون آنان جز به مرگ ما راضى نیستند، نه تنها به مرگ بدن ما، بلکه تنها به مرگ روح ما، به مرگ دین ما راضى مى شوند.

 


حاصل سخن این که، بزرگداشت مراسم سیدالشهداء(علیه السلام)بازسازى حیات حسینى است، تا از آن حیات به نحو احسن استفاده شود نباید به بحث هاى علمى اکتفا شود. چون انسان به برانگیخته شدن عواطف و احساسات احتیاج دارد. نباید به عواطف مثبت، به شادى، به خنده، بسنده کرد، زیرا زنده نگه داشتن خاطره سیدالشهداء(ع) و مظلومیت او از راه احساسات شور انگیز حزن و گریه و سوگوارى امکان دارد. و بالاخره همراه با آن همه درود و سلام و عرض ارادت به خاک پاى حسینى و به خاک قبر حسینى، باید بر دشمن حسین(ع) و دشمن اسلام و دشمنان خدا لعن و نفرین کرد. تنها سلام و درود مشکل را حل نمى کند. ما نمى توانیم از برکات حسینى استفاده کنیم، مگر این که اول دشمنان او را لعن کنیم، بعد بر او سلام بفرستیم، قرآن هم اول مى فرماید: «أَشِدّاءُ عَلَى الْکُفّار»،[8] بعد مى فرماید: «رُحَماءُ بَیْنَهُم».[9]پس در کنار سلام، باید لعن هم باشد. در کنار ولایت، تبرّى و اظهار دشمنى نسبت به دشمنان اسلام نیز باید باشد. اگر این گونه شدیم، حسینى هستیم; وگرنه بى جهت خودمان را به حسین(ع) نسبت ندهیم.

 


والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته

 

 

 


[1]. زیارت عاشورا.

 

[2]. فاطر، 6.

 

[3]. انعام، 68.

 

[4]. نساء، 140.

 

[5]. ممتحنه، 4.

 

[6]. حج، 78.

 

[7]. بقره، 120

 

[8]. فتح، 29.

 

[9]. همان.