سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال میثم تمّار
میثم بن یحیى التّمار، از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اصفیاء ایشان و حواریین امیرالمؤ منین علیه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى که قابلیت و استعداد داشت علم تعلیم فرموده بود، و او را بر اسرار خفیّه و اخبار غیبیه مطلع فـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى کرد و کافى است در این باب آنکه ابن عبّاس کـه تلمیذ امیرالمؤ منین علیه السّلام است از آن حضرت تفسیر قرآن آموخته و در علم فقه و تـفسیر مقامى رفیع داشت و محمّد حنفیّه از او  (ربانىّ امّت ) تعبیر کرده و پسر عمّ پیغمبر و امیرالمؤ منین علیهماالسّلام بود، با این مقام و مرتبت میثم او را ندا کرد: یابن عبّاس ! سؤ ال کـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـیر قرآن که من قرائت کرده ام بر امیرالمؤ منین علیه السّلام تنزیل قرآن را و تعلیم نموده مرا تاءویل آن را. ابن عبّاس استنکاف ننمود و دوات و کاغذ طلبید و نوشت بیانات او را.
وَک انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ یَبَسَتْ عَلَیْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَةِ وَالزّهادَةِ.
از ابـوخـالد تـمّار روایت است که روز جمعه بود با میثم در آب فرات با کشتى مى رفتیم کـه نـاگـاه بـادى وزیـد مـیـثـم بـیـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصیّات آن باد به اهـل کـشـتـى فرمود کشتى را محکم ببندید این
(باد عاصف ) است و شدّت کـنـد هـمـانـا مـعـاویـه در هـمـیـن سـاعـت وفات کرده ، جمعه دیگرى قاصد از شام رسید خبر گـرفـتیم گفت : معاویه بمرد و یزید به جاى او نشست ! گفتیم : چه روز مرد؟ گفت : روز جـمـعـه گـذشـته . و در ذکر احوال رُشید هَجَرى گذشت اِخبار او حبیب بن مظاهر را به کشته شدن او در نصرت پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و آنکه سرش را به کوفه برند و بگردانند.
شیخ شهید محمّدبن مکى روایت کرده از میثم که گفت شبى از شبها امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا با خود از کوفه بیرون بُرد تا به مسجد جعفى ، پس در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبیح گفت کف دستها را پهن نمود و گفت :
اِلهـى کَیفَ اَدْعوُکَ وَقَدْ عَصَیْتُکَ وَکَیفَ لا اَدْعُوکَ وَقَدْ عَرَفْتُکَ وَحُبُّکَ فى قَلْبی مَکینٌ مَدَدْتُ اِلَیـکَ یـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّةً وَعـَیـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَةً اِل هـى اَنـْتَ م الِکُ الْعـَط ای ا وَاَنـَا اَسـَیُر الْخَط ای ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفـت و صـورت بـه خـاک گـذاشـت و صـد مرتبه گفت : اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مـسـجـد بیرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسید به صحراء پس خطى کشید از براى من و فرمود: از این خط تجاوز مکن ! و گذاشت مرا و رفت و آن شب ، شب تاریکى بود مـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در این صحراء با آنکه دشمن بسیار دارد، پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ به خدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او با خـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا یـافـتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهى کرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى کند همین که احساس کرد مرا فرمود: کیستى ؟ گفتم : میثمَمْ، فرمود: آیا امر نکردم ترا که از خط خـود تـجـاوز نـکـنـى ؟ عرض کردم : اى مولاى من ! ترسیدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طـاقت نیاورد. فرمود آیا شنیدى چیزى از آنچه مى گفتم ؟ گفتم : نه اى مولاى من ، فرمود: اى مـیـثـم ! وَفـىِ الصَّدْرِ لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْری نَکَتُّ الاَْ رْضَ بِالْکَفِّ وَاَبْدَیْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاک النَّبْتُ مِنْ بَذْری .
علاّ مه مجلسى در
(جلاء العیون ) فرموده که شیخ کشّى و شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که میثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را خرید و آزاد کرد پس از او پرسید که چه نام دارى ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که پدر تو در عجم ترا میثم نام کرده ، گفت : راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امیرالمؤ منین علیه السّلام ، به خدا سوگند که مرا پدرم چنین نام کرده است . حضرت فرمود که سالم را بگذار و همین نـام که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش ، نام خود را میثم کرد و کنیت خود را ابوسالم .
روزى حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به او فرمود که ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند کشید و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بینى و دهان تو روان خـواهد شد و ریش تو از آن رنگین خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحریث با نُه نفر دیگر به دار خواهند کشید و چوب دار تو از همه آنها کوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزدیکتر خواهى بود، با من بیا تا به تو بنمایم آن درخـتـى کـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آویـخـت ، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـان داد بـه روایـت دیـگـر حـضـرت به او گفت : اى میثم ! چگونه خواهد بود حـال تو در وقتى که ولدالزناى بنى امیّه ترا بطلبد و تکلیف کند که از من بیزار شوى ؟ مـیـثـم گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه از تـو بیزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سـوگند که ترا خواهد کشت و بردار خواهد کشید! میثم گفت : صبر خواهم کرد واینها در راه خـدا کـم است و سهل است ! حضرت فرمود که اى میثم ، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجـه مـن . پس بعد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام میثم پیوسته به نزد آن درخت مى آمـد و نماز مى کرد و مى گفت : خدا برکت دهد ترا اى درخت که من از براى تو آفریده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى کنى . به عَمْروبن الحُرَیْث مى رسید مى گفت : من وقتى که همسایه تو خواهم شد رعایت همسایگى من بکن ؛ عمرو گمان مى کرد که خانه مى خواهد در پـهلوى خانه او بگیرد مى گفت : مبارک باشد خانه ابن مسعود را خواهى خرید یا خانه ابن حکم را؟ و نمى دانست که مراد او چیست .
پـس در سـالى کـه حـضـرت امـام حـسـیـن علیه السّلام از مدینه متوجّه مکّه شد و از مکّه متوجّه کـربـلا، مـیـثـم بـه مـکـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـلیـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم رفت ، امّ سلمه گفت : تو کیستى ؟ گفت : منم میثم ؛ امّ سـلمـه گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـسـیـار شـنـیـدم کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دردل شب یاد مى کرد ترا و سفارش ترا به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـى کـرد؛ پـس مـیثم احوال حضرت امام حسین علیه السّلام را پرسید، امّ سلمه گفت که به یکى از باغهاى خود رفته است ، میثم گفت : چون بیاید سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگوى در این زودى من و تو به نزد حق تعالى یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد ان شاءاللّه . پس امّسلمه بوى خوشى طلبید و کنیزک خود را گفت : ریش او را خـوشـبـو کـن ، چـون ریـش او را خـوشـبو کرد و روغن مالید میثم گفت : تو ریش مرا خوشبو کردى و در این زودى در راه محبّت شما اهل بیت به خون خضاب خواهد شد.
پس امّ سلمه گفت که حضرت امام حسین علیه السّلام تو را بسیار یاد مى کرد. میثم گفت : من نـیـز پیوسته در یاد اویم و من تعجیل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است که مى باید بـه او بـرسـیـم . چـون بیرون آمد عبداللّه بن عبّاس را دید که نشسته است گفت : اى پسر عبّاس ! سؤ ال کن آنچه خواهى از تفسیر قرآن که من قرآن را نزد امیرالمؤ منین علیه السّلام خوانده ام و تاءویلش از او شنیده ام . ابن عبّاس دواتى و کاغذى طلبید و از میثم مى پرسید و مـى نـوشـت تـا آنـکـه مـیـثـم گـفـت کـه چـون خـواهـد بـود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى که ببینى مرا با نُه کس به دار کشیده باشند؟
چـون ابـن عـبـّاس این را شنید کاغذ را درید و گفت : تو کهانت مى کنى ! میثم گفت : کاغذ را مـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نیاید کاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه کوفه شد و پـیـش از آنـکه به حج رود با معرّف کوفه مى گفت : که زود باشد حرام زاده بنى امیّه مرا از تـو طـلب کـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنکه بر در خانه عَمْربن الحُرَیْث مرا بردار کشند.
چـون عـبـیـداللّه زیـاد بـه کـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـیـد و احوال میثم را از او پرسید، معرّف گفت : او به حجّ رفته است ، گفت به خدا سوگند اگر او را نـیـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم ؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـیـد و بـه استقبال میثم رفت به قادسیّه و در آنجا ماند تا میثم آمد و میثم را گرفت و به نزد آن ملعون بـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: این مقرّبترین مردم بود نزد على بن ابى طـالب عـلیـه السّلام گفت : واى بر شما این عجمى را اینقدر اعتبار مى کرد؟ گفتند: بلى ، عـبـیـداللّه گـفـت : پـروردگار تو در کجاست ؟ گفت : در کمین ستمکاران است و تو یکى از ایـشـانـى . ابـن زیـاد گفت : تو این جرئت دارى که این روش سخن بگوئى اکنون بیزارى بـجـوى از ابوتراب ، گفت : من ابوتراب را نمى شناسم . ابن زیاد گفت : بیزار شو از عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام مـیـثـم گـفـت : اگر نکنم چه خواهى کرد؟ گفت به خدا سـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانید، میثم گفت : مولاى من مرا خبر داده است که تو مرا به قـتل خواهى رسانید و بر دار خواهى کشید با نُه نفر دیگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحریث ؛ ابـن زیـاد گـفـت : مـن مـخالفت مولاى تو مى کنم تا دروغ او ظاهر شود؛ میثم گفت : مولاى من دروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیده است و پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از جـبـرئیـل شـنـیـده و جـبـرئیل از خداوند عالمیان شنیده پس چگونه مخالفت ایشان مى توانى کرد و مى دانم به چـه روش مـرا خـواهـى کـشـت و در کـجـا بـه دار خـواهـى کـشـیـد و اوّل کـسـى را کـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر کرد میثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان میثم به مختار گفت : تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى کرد و طلب خون امام حسین علیه السّلام خواهى کرد و همین مرد را خواهى کشتچون مختار را بیرون برد که بکشد پیکى از جانب یزید رسید و نامه آورد که مختار را رها کـن و او را رهـا کـرد، پـس میثم را طلبید و امر کرد او را بردار کشند بر در خانه عمرو بن الحریث و در آن وقت عمرو دانست که مراد میثم چه بوده است ، پس جاریه خود را امر کرد که زیـر دار او را جـاروب کـنـد و بـوى خـوشـى بـراى او بـسـوزانـد پـس او شـروع کرد به نـقـل احـادیـث در فـضـایـل اهـل بـیـت و در لعـن بـنـى امـیـّه و آنـچـه واقـع خـواهـد شـد از قتل و انقراض بنى امیّه ، چون به ابن زیاد گفتند که این مرد رسوا کرد شما را، آن ملعون امـر کرد که دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند که سخن نتواند گفت ، چون روز سـوّم شـد ملعونى آمد و حربه در دست داشت و گفت : به خدا سوگند که این حربه را به تو مى زنم با آنکه مى دانم روزها روزه بودى و شبها به عبادت حق تعالى ایستاده بودى ، پـس حـربـه را بـر تهیگاه او زد که به اندرونش رسید ودر آخر روز خون از سوراخهاى دمـاغش روان شد و بر ریش و سینه مبارکش جارى شد و مرغ روحش به ریاض جِنان پرواز کـرد. و شهادت او پیش از آن بود که حضرت امام حسین علیه السّلام وارد عراق شود به ده روز
ایـضـا روایـت کـرده اسـت کـه چـون آن بـزرگـوار بـه رحـمـت پـروردگـار واصـل شـد هـفـت نـفـر از خـرمـا فـروشـان کـه هـم پـیشه او بودند شبى آمدند در وقتى که پـاسـبـانـان هـمـه بـیـدار بـودنـد و حـق تـعـالى دیده ایشان را پوشانید تا ایشان میثم را دزدیـدنـد و آوردنـد و بـه کـنـار نـهـرى دفـن کـردنـد و آب بـر روى او افـکـندند و هر چند پاسبانان تفحّص کردند از او اثرى نیافتند.!




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:37 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال هاشم بن عتبه مِرْقال
هـاشـم بـن عـُتـْبـَةِ بـن ابـى وقـّاص المـلقـّب بـالمـِرْقـال ، قـاضـى نوراللّه گفته که در کتاب (اصابه ) مذکور است که هاشم همان شـجـاع مـعـروف مـشـهـور مـلقـّب به مرقال است و براى آن به این لقب شهرت یافته که (اِرْقـال ) نـوعـى اسـت از دویـدن و او در روز کـارزار بـر سر خصم مسارعت مى کرد و مى دوید و از کلبى و ابن حِبّان نقل کرده که او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم رسـیـده و در روز فتح مکّه مسلمان گردیده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسیه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانید و در حرب صـفـیـّن مـلازم رکـاب ظـفـر انتساب شاه ولایت مآب بوده و در آنجا نیز مراسم مجاهده به جا آورده .
و در (فـتـوح ) اعـثـم کـوفـى و کتاب (اصابه ) مسطور است که چون خبر کشتن عثمان و بـیـعـت کـردن مـردمـان بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام پـراکـنـده شـد اهـل کـوفـه نـیـز ایـن خـبـر بـشـنـیـدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت کوفه داشت ، کوفیان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با امیرالمؤ منین على بیعت نمى کنى ؟ گفت : در ایـن مـعـنـى تـوقـّف مـى کنم و مى نگرم تا بعد از این چه حادث شود و چه خبر رسد؟ هاشم بن عتبه گفت : چه خبر خواهد رسید، عثمان را بکشتند و انصار خاصّ و عامّ با امیرالمؤ منین علیه السّلام على بیعت کردند از آن مى ترسى که اگر با على بیعت کنى عثمان از آن جـهـان بـاز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد کرد؟ هاشم این سخن بگفت و به دست راست خویشتن دسـت چـپ بـگـرفـت و گـفـت : دسـت چـپ از آن مـن اسـت و دست راست من از آن امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـا او بـیـعت کردم و به خلافت او راضى شدم ؛ چون هاشم با این وجه بیعت کرد، ابـومـوسـى را هـیـچ عـذرى نـمـاند برخاست و بیعت کرد و در عقب او جمله اکابر و سادات و معارف کوفه بیعت کردند.
در (اصـابـه ) مـذکـور اسـت کـه هـاشم در وقت بیعت این ابیات را بدیهةً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد کرد:
شعر :

اُبایِعُ غَیْرَ مُکْتَرِثٍ عَلِیّا
وَلا اَخْشى اَمیرا اَشْعَرِیّا
اُبایِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضی
بِذ اکَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِیّا

هـاشـم در حـرب صـفـّیـن بـه درجـه شـهـادت رسید و بعد از عتبة بن هاشم ، عَلَم پدر بر گـرفت و بر اهل شام حمله کرد و چند کس را بکشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نیز شربت شهادت چشید و به پدر بزرگوار خود رسید.
فـقـیر گوید: از اینجا معلوم شد که هاشم مرقال در صفّین به درجه رفیع شهادت رسید پس آن چیزى که در بعضى کتب است که روز عاشوراء به یارى سیدالشهداء علیه السّلام آمـد و گـفـت : اى مـردم هـرکـه مـرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ ، واقعى ندارد واللّه العالم
.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:35 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال محمّد بن ابى حذیفه
محمّد بن ابى حذیفة بن عتبة بن عبد شمس ، اگر چه پسر دائى معاویة بن ابـى سفیان است امّا از اصحاب و انصار و شیعیان حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، مـدّتـى در زنـدان مـعاویه محبوس بود وقتى او را از زندان بیرون آورد و گفت : آیا وقت آن نـشده که بینا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى ؟ آیا ندانستى که عثمان مظلوم کـشته شد و عایشه و طلحه و زبیر خروج کردند در طلب خون او و على فرستاد که عثمان را بـکـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائیم ؟ محمّد گفت : تو مى دانى که رَحِم من از همه مـردم بـه تـو نـزدیک تر و شناسائیم به تو بیشتر است ؛ گفت : بلى ، گفت : قسم به خدا که احدى شرکت نکرد در خون عثمان جز تو به سبب آنکه عثمان ترا والى کرد و مهاجر و انـصـار از او خـواستند که ترا معزول کند نکرد لاجرم بر او ریختند و خونش بریختند و به خدا قسم که شرکت نکرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبیر و عایشه و ایشان بودند که مردم را تحریص ‍ بر کشتن او مى نمودند و شرکت کرد با ایشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جمیعا، پس گفت :
وَاللّهِ اِنّی لاََ شْهَدُ اَنَّکَ مُذْ عَرَفْتُکَ فی الْجاهِلِیَّةِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفیکَ الاِْ سـْلا مُ لا قـَلیـلا وَلا کـَثـیـرا وَاِنَّ عـَلا مَةَ ذالِکَ لَبَیِّنَةٌ تَلوُمُونی عَلى حُبّی عَلِیّا خَرَجَ مَعَ عـَلِی عـلیـه السـّلام کـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِی وَاَنْصارِی وَخَرَجَ مَعَکَ اَبْن اءُ الْمُنافِقینَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دینِهِمْ وَخَدَعُوکَ عَنْ دُنْی اکَ.
وَاللّهِ ی ا مـُعـاوِیـة ! م ا خـَفـِىَ عـَلَیـْکَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَیْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْا اَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ فی ط اعَتِکَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِیّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُکَ فِی اللّهِ وَفی رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقیتُ.
مـعـاویـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانیدند و پیوسته در زندان بود تا وفات کرد.
ابـن ابـى الحـدیـد آورده کـه عـمـرو عاص ، محمّد بن ابى حذیفه را از مصر دستگیر کرد و براى معاویه فرستاد معاویه او را حبس کرد او از زندان بگریخت ، مردى از خثعم که نامش عـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى یافت و بکشت . و پدر محمّد ابوحذیفه از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اسـت و در جـنـگ بـدر کـه پـدر و بـرادرش کشته گشت در جمله اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و در روز یمامه در جنگ با مُسَیْلمه کذّاب شهید گشت .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:34 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال محمّد بن ابى بکر
مـحـمـّد بـن ابـى بـکـر بـن ابـى قـحـافـه ، جـلیـل القـدر عـظـیـم المـنزلة از خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام و از حواریّین آن حضرت بـلکـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت ؛ چـه آنـکـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَیْس که اوّل زوجه جعفر بن ابى طالب علیه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بکر شد و محمّد را در سـفـر حـَجَّةُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبکر، زوجه حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امیر المؤ منین علیه السّلام تربیت شد و پدرى غیر از آن حـضرت نشناخت حتّى آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابـوبـکر. و محمّد در جمل و صفیّن حضور داشت و بعد از صفین امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حـکومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاویه عمرو بن عاص و معاویة بن خدیج و ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسیار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجـتـمـاع کردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگیر کردند، پس معاویة بن خدیج محمّد را بـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـکم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بـیـست و هشت سال از سنّش ‍ گذشته بود. گویند چون این خبر به مادرش رسید از کثرت غـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چکید و عایشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرین مى کرد بر معاویه و عمرو عاص و ابن خدیج . و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید زیـاده محزون و اندوهناک شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به این کلمات شریفه :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَکْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ک ادِحـا وَسـَیـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خ ل وَرُکـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ کـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغی اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.
فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـی ک ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ک اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ یَجْعَلَ لی مـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعی عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ فی الشَّهادَةِ وَتَوْطِینی نَفْسی عَلَى الْمـَنـِیَّةِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ یـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْ اَبَدا.
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع یافت به جهت تعزیت امیرالمؤ منین علیه السّلام از بـصره به کوفه آمد و آن حضرت را تعزیت بگفت ؛ یکى از جاسوسان امیرالمؤ منین علیه السـّلام از شـام آمـد و گـفـت : یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن ! خـبـر قتل محمّد به معاویه رسید او بر منبر رفت و مردم را اعلام کرد و چنان شام شادى کردند که مـن در هـیـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـدیـدم ؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما بر قـتـل او بـه قـدر سـرور ایـشـان اسـت بـلکـه انـدوه مـا زیـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن .و روایـت اسـت کـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ کانَ لی رَبیبا وَکُنْتُ لَهُ والِدً اُعـِدُّهُ وَلَدًا. و مـحـمّد علیه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جـعـفـر و بـرادر یـحـیى بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقیه مدینه است که جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام باشد.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 8:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال مالک اشتر
مـالک بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى ، سـیـف اللّه المـسـلول عـلى اءعـدائه - قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جلیل القدر و عظیم المنزلة است و اختصاص او بـه امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام اَظْهَر از آن است که ذکر شود و کافى است در این مقام همان فـرمـایـش امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه مـالک از بـراى مـن چنان بود که من از براى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـودم  در سـال سـى و هـشتم هجرى امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حکومت مصر داد و پیش از آنکه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر کاغذى نوشت که از جمله فقراتش این است :
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَیْکُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا یَن امُ اَیّ امَ الْخَوْفِ وَلا یَنْکُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَریقِ النّارِ وَهُوَ م الِکُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـیـعـُوا اَمـْرَهُ فـیـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَیـْفٌ مـِنْ سـُیـُوفِ اللّه .
و عـهدنامه اى که حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسیار و پند و حکمت بى شمار که مرسلاطین جهان را در هر امـارت و ایالت قانونى باشد که بدان قانون دفع خراج و زکات شود و هیچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعیّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسیج راه کند، اشتر با جمعى از لشکر به جانب مصر حرکت فرمود.
نـقـل اسـت کـه چـون این خبر گوشزد معاویه گشت پیغام داد براى دهقان عریش که اشتر را مـسـمـوم کـن تـا مـن خـراج بـیست سال از تو نگیرم ، چون اشتر به عریش رسید دهقان آنجا پـرسـیـد کـه از طـعـام و شـراب چـه چـیـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـدیـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـیـان کـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـیـل کرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود که از دنیا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند که شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع ) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاویه رسید چندان خوشحال شد که در پوست خود نمى گنجید و دنیاى وسیع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـردیـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید به موت او بسى متاءسف گشت و زیاده اندوهناک و گرفته خاطر گردید و بر منبر رفت و فرمود:
اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَیـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـیـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّی اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَکُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِکا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى کُلِّ مُصیبَةٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصیب ات .
پـس ، از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و بـه خـانه رفت مشایخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِکٍ وَم ا م الِکٌ لَوْ ک انَ مِنْ جَبَلٍ لَک انَ فُنْدا وَلَوْ ک ان مِنْ حَجَرٍ لَک انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَیـَهـِدَّنَّ مَوْتُکَ عالَما وَلَیَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِکٍ فَلتبْکِ الْبَواکی وَهَلْ مَرْجُوٌّ کَمالِکٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ کَمالِکٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِکٍ.
و هم در حقّ مالک فرمود: خدا رحمت کند مالک را و چه مالک ! اگر مالک کوهى بود، کوه عظیم و بى مانند بود، اگر مالک سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گویا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم کـه مـرگ او اهل شام را عزیز کرد و اهل عراق را ذلیل نمود و فرمود که از این پس مانند مالک را نخواهم یافت .
قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گـفـتـه کـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان ) در ذیل احوال بعلبک آورده که معاویه کسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاویه رسـیـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدینه طیّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نیز گفته مخفى نماند که اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنکه به حلیه عقل و شجاعت و بزرگى و فضیلت مُحَلّى بود همچنین به زیور علم و زهد و فقر و درویشى نیز آراسته بود.
در (مجموعه ) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است که مالک روزى از بازار کوفه مى گذشت و چنانکه شیوه اهل فقر است کرباس خامى در بر و پاره اى از همان کرباس به جاى عمامه بر سر داشت ، یکى از بازاریان بر در دکّانى نشسته بود چون اشتر را بدید کـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزیده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ یکى از حاضران که اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده کرد به آن بازارى خطاب نمود که واى بر تو هـیـچ دانـسـتـى کـه آن چـه کس بود که به او اهانت کردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت : آن مالک اشتر صاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن کار که کرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد که خود را به او برساند واز او عذر خواهد، دیـد کـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر کرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسیدن گرفت ؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ایـن چـه کـارى است که مى کنى ؟ گفت : عذر گناهى که از من صـادر شـد از تو مى خواهم که ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هیچ گناهى نیست بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم که از براى تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم ! انتهى .
مـؤ لف گـویـد: مـلاحـظـه کن که چگونه این مرد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسب اخـلاق کـرده بـا آنـکـه از اُمـراء لشـکـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شدیدالشّوکة است و شـجـاعتش به مرتبه اى است که ابن ابى الحدید گفته که اگر کسى قسم بخورد که در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نیست مگر استادش امیرالمؤ منین علیه السّلام گمان مى کنم که قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـویـم در حـق کـسـى کـه حـیـات او مـنـهـزم کـرد اهل شام را و ممات او منهزم کرد اهل عراق را؟ و امیرالمؤ منین علیه السّلام در حق او فرموده که اشـتر براى من چنان بود که من براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده کـه کـاش در مـیـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلکه کاش ‍ یک نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوکتش بر دشمن از تاءمّل در این اشعار که از آن بزرگوار است معلوم مى شود:
شعر :

بَقَیْتُ وَفْرى  وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى
وَلَقیتُ اَضْیافی بِوَجْهٍ عَبُوسٍ
اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَةً
لَمْ تَخْلُ یَوْما مِنْ نِهابِنُفُوسٍ
خَیْلا کَاَمْثالِ السَّعالى  شُزَّبا
تَغْدُو بِبیْضٍ فى الْکَریهَةِ شُوسٍ
حَمِىَ الْحَدیدُ عَلَْهِمْ فَکاَنَّهُ
وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ

بالجمله ؛ با این مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوکت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسیده کـه یـک مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نماید ابدا تغییر حالى براى او پیدا نمى شـود بـلکـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نماید، و اگر خوب مـلاحـظـه کـنـى این شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست . قالَ اَمیرُالْمُؤ مِنینَ علیه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.

منبع:منتهی الامال




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 8:39 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال کمیل
کـُمـیـل بـن زیـاد النَّخـَعى الیَمانى ، از خواص اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اعاظم ایشان است . عُرفا او را صاحب سرّ امیرالمؤ منین علیه السّلام دانسته اند و سـلسـله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور که در شب نیمه شعبان و شـبـهـاى جـمـعـه مـى خـوانند منسوب به آن جناب است . و حدیث مشهور که امیرالمؤ منین علیه السّلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود:
یـا کـُمـَیـْلُ! اِنَّ ه ذه القـُلُوبُ اَوْعـِیـَةٌ فـَخـَیـْرُها اَوْع اه ا فَاحْفَظْ عَنّی م ا اَقوُلُ لَکَ: اَلنّاسُ ثَلاثَةٌ الخ ،در بسیارى از کتب حدیث مى باشد و شیخ بهائى آن را یکى از احـادیـث (اربـعـیـن ) خـود قـرار داده  و هـم از کلمات امیرالمؤ منین علیه السّلام است که با کمیل وصیّت کرده ، فرموده :
ی ا کـُمـَیـْلُ مـُرْ اَهـْلَکَ اَن یـَروُحُوا فی کسبِ الْمَک ارِم وَیُدْلِجُوا فی حاجَةِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّی وَسـِعَ سـَمـْعـُهُ الاَْ صـْو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِکَ السُّرُورِ لُطـْفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَةٌ جَرى اِلَیْه ا کَالمآءِ فی انحِد ارِهِ حَتَّى یَطْرُدَه ا عَنْهُ کَما تُطْرَدُ غَریبَةُ اْلاِبِل .
چـنـدى کـمـیـل از جانب آن حضرت عامل بیت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهید کرد، چنانکه روایـت شـده کـه چـون حـجـّاج والى عـراق شـد خـواسـت کـمـیـل را به دست آورد و به قتل رساند کمیل از وى بگریخت ، چون حجّاج بدو دست نیافت عـطـائى کـه از بـیـت المـال بـه اقـوام کـمـیـل بـرقـرار بـود قطع نمود، چون این خبر به کـمـیـل رسـیـد گـفـت : از عـمـر مـن چـندان به جاى نمانده که سبب قطع روزى جماعتى شوم ؛ برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت : اى کمیل ! ترا همى جستم تا کیفر کنم . گفت : هر چـه مـى خـواهـى بـکـن کـه از عـمر من جز چیز اندکى نمانده و عنقریب بازگشت من و تو به سـوى خـداونـد اسـت و مـولاى مـن بـه مـن خـبـر داده کـه قاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت : تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان کرد تا سرش ‍ بـرگـرفـتـنـد. و در سـنـه هـشـتـاد و سـه هـجـرى و ایـن وقـت نـود سال داشت و فعلا قبرش در ثویّه ما بین نجف و کوفه معروف است .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 8:27 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال قنبر
قنبر، غلام خاصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام است و ذکرش در اخبار بسیار شده و او همان است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود:
شعر :

اِنّی اِذا اَبْصَرْتُ شَیْئا مُنْکَرا
اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا

و مدّاحى قنبر آن حضرت را ـ در آن وقتى که از او پرسیدند که غلام کیستى ؟ ـ مشهوُر و در (رجال ) شیخ کَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهید کرد. و روایت است که چون قنبر را بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسید تو در خدمت على چه مى کردى ؟ گفت : آب وضویش را حاضر مى ساختم ؛ پرسید که على چه مى گفت چون از وضوى خویش فارغ مى گشت ؟ گفت : این آیه مبارکه را تلاوت مى فرمود:
(فـَلَمّ ا نـَسـُوام ا ذُکـّرِوُا بـِهِ فَتَحْن ا عَلَیْهِمْ اَبْو ابَ کُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما اءُوتوُ اَخـَذْن اهـُمْ بـَغـْتـَةً فـَاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذینَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْع الَمینَ.)
حـجـّاج گـفـت گـمـان مـى کـنـم کـه ایـن آیـه را بـر مـا تـاءویل مى کرد، قنبر گفت : بلى ، حجّاج گفت : چه خواهى کرد اگر سر تو را بردارم ؟ گـفـت : در ایـن هـنـگـام مـن سـعـیـد خـواهـم بـود و تو شقىّ، پس حکم کرد تا قنبر را گردن زدند.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 6:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عمروبن حَمِق
عـَمـْرو بـن الحـَمـِق الخـُزاعـى ، عـبد صالح الهى و از حواریین باب علم رسالت پـناهى است در خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به مقام عالى رسیده در جمیع حروب آن حـضـرت از جـمل و نهروان و صفّین همراه بوده ، در کوفه سُکنى داشت و بعد از وفات حـضـرت امیر علیه السّلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى امیّه از سَبّ آن حضرت ، اهتمام تـمـام مـى نـمـود و چـون زیـاد بـن ابـیـه حـکـم به گرفتن حجر نمو، عمرو گریخته به مـوصـل رفـت و در غـارى پـنـهـان شـد و در آن غـار او را مـارى گزید و شهید گردید. پس جماعتى از جانب زیاد به طلب او رفته بودند او را مرده یافتند سر او را جدا ساخته و نزد (زیـاد) بـُردند، (زیاد) آن سر را بر نزد معاویه فرستاد، معاویه آن سر را بر نیزه کـرد، و ایـن اوّل سـرى بـود که در اسلام بر نیزه زده شد.و امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام از عـاقبت امر او خبر داده بودو در کاغذى که جناب امام حسین عـلیـه السـّلام در جـواب مـکتوب معاویه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مکر و ظلم و نقض عهد او نوشته چنین مرقوم فرموده :
اَوَلَسـْتَ قـاتـِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم الْعَبْدِ الصـّالِحِ الذَّی اَبـْلَتـْهُ الْعِب ادِةُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَیْتَهُ مِنْ عـُهـُودِ اللّهِ وَمـَو اثیقِهِ م ا لَوْ اَعْطَیْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَیْک مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَةً عَلى رَبَّکَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِکَ الْعَهْدِ.
فقیر گوید: که بیاید در ذکر مقتولین از اصحاب امام حسین علیه السّلام ذکر (زاهر) که با عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده .
راوندى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را، حضرت دعا کرد از براى او که خداوندا او را از جوانى خـود بـهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و یک موى سفید در محاسن او ظاهر نشد.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 3:12 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عقیل
عـقیل بن ابى طالب ، برادر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، کُنْیَت او ابـویـزیـد اسـت . گـویـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب کـوچـکـتـر بـوده و جـعـفـر ده سال از عقیل و امیر المؤ منین علیه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در میان اولاد خود عـقـیـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق عقیل فرمود:
اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّیـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ. گویند در میان عـَرب مـانـنـد عـقـیـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ایّام عرب از او استفاده مى کردند و در آن وقت چشمان او نابینا شده بود و عقیل مبغوض مردم بود به جهت اینکه از نیک و بد ایشان آگهى داشت . و عقیل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاویه وارد شد معاویه امر کرد کرسى هـا نـصـب کـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر کـرد. چـون عـقـیـل وارد شـد پـرسید که خبر ده مرا از لشکر من ولشکر برادرت ؟ فرمود: گذشتم بر لشـکـر بـرادرم ، دیـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ایّام پیغمبر است لکن پیغمبر در میان ایشان نیست ، ندیدم احدى از ایشان را مگر مشغول به نماز و عبادت ؛ و چون به لشکر تو گذشتم دیدم استقبال کردند مرا جمعى از منافقین که مى خواستند رم دهند شتر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه . پس پرسید کیست که در طرف راست تو نشسته اى معاویه ؟ گفت : عمرو عاص ؛ گفت : این همان است که شش نفر در او مخاصمت کردند و هر کـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـریش یعنى شتر کش قریش که عاص بن وائل باشد بر همه غلبه کرد و او را پسر خود گرفت . دیگرى کیست ؟ گفت : ضحّاک بن قـیـس ؛ عـقـیـل گـفـت : او هـمـان کـس اسـت که پدرش تکه و نر بزها را کرایه مى داد براى جـهـانـیـدن بـه مـاده هـا؛ دیـگـرى چـه کـس اسـت ؟ گـفـت : ابوموسى اشعرى ؛ گفت : او ابن السـّراقـه اسـت . مـعـاویـه چون دید ندیمان جُلساء او بى کیف شدند خواست ایشان را به دمـاغ آورد پـرسـیـد یـا ابـا یـزیـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى ؟ گـفـت : ایـن سـؤ ال را مکن !؟ گفت : البته باید جواب دهى . گفت : حمامه را مى شناسى ، گفت : حمامه کیست ؟ عـقـیـل گـفـت : تـرا خـبـر دادم ایـن را گـفـت و بـرفـت ؛ مـعـاویـه نـسـّابـه را طـلبـیـد و احـوال حـمامه را پرسید، گفت : در امانم ؟ گفت : بلى ، آن مرد نسّابه گفت : حمامه جدّه تو مادر ابوسفیان است که در جاهلیت از زَوانى معروفه و صاحب رایت بود..
قـالَ مـُع اویـةُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَیْتُکُمْ وَزِدْتُ عَلَیکُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِیةُ یَوْما وَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقیلٌ لاََ ضْحَکَنَّکَ مِنْ عَقیلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاویةُ: مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقیلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَةُ الْحَطَب فى جیدِها حَبْلٌ مِنْ مـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاویةُ: ی ا اَب ا یَزیدُ! م ا ظَنُّکَ بِعَمِّکَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ عـَلى یـَسـارِک تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَک حَمّالَةَ الْحَطَبِ اَفَنا کِحٌ فِى النّار خَیْرٌ اَم مَنْکُوحٌ؟ قالَ: کِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!
در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات یافت .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 3:5 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى
عَدى بن حاتم طائى از محبّین امیر المؤ منین علیه السّلام و در حروب آن حضرت در خـدمـت آن جـنـاب بـوده و در یـارى آن حـضـرت شـمـشـیـر زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد که در سال نهم لشکر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را که (فلس ) نام داشـت خـراب کـردنـد و اهـلش را اسـیـر کـردنـد، عدىّ بن حاتم که قائد قبیله بود به شام گـریـخـت و خـواهـرش اسـیـر شـد اسـیـران را بـه مـدیـنـه آوردنـد؛ چـون رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را مشاهده فرمود دختر حاتم که در صباحت و فـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت : ی ا رَسُولَ الله ! هَلَکَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِکَ. یعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار کرده ، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.
در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سیره ابن هشام ) روز سوّم هنگام عـبـور پـیـغمبر بر ایشان ، امیرالمؤ منین علیه السّلام به آن زن اشاره فرمود: که عرض ‍ حـال کـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده کـرد؛ حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشیدم هرگاه قافله با امانتى پیدا شـود مـرا خبر کن تا ترا به بلادت بفرستم . دختر گفت : مى خواهم به نزد برادرم به شـام روم . ایـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـیـله قـُضـاعـه بـه مدینه آمدند. دختر به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم عرض کرد که گروهى از قوم من آمده اند که ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانید و زاد و راحله عطا فرمود و بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را دیدار کرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت : چنان دانم که ایمنى این جهان و آن جهان جز در خدمت مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست نشود، نیکو آن است که بى درنگ به حضرت او شـتـاب گـیـرى . عـدىّ تـهـیـّه سـفـر کـرده بـه مـدیـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده ، پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم به جانب خانه حرکت فرمود، عدىّ نیز در قفاى آن حضرت بود، در بین راه پیرزنى خدمت آن حضرت رسید و در حاجت خویش سخن بسیار گفت و آن جناب نیز ایستاده بـود تـا کـار او بـه نـظام گیرد؛ عدى با خود اندیشید که این روش ‍ پادشاهان نباشد از بهر زال چندین مهّم خویش را تعطیل دهند بلکه این خوى پیغمبران است ، چون به خانه وارد شـدنـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به ملاحظه آنکه عدىّ بزرگ زاده و محترم بـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى که از لیف خرما آکنده بود برداشت و بگسترد و عـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان که عدىّ کناره گرفت پذیرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاک نشست .
ایـن بـود سـیـرت شـریفه آن حضرت با کفّار و کسى که مراجعه کند در کتبى که شیعه و سـنـّى در سـیـرت نـبـوى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـد امثال این را بسیار بیند.
بالجمله ؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم اسلام آورد و بـه حـکـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْکَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گویند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت : یا اَباطریف تو را مدح گفته ام . گفت : تـاءمـل کن تا ترا آگاه کنم از مال خود که به تو عطا خواهم کرد تا بر حسب عطا مرا مدح گـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـیـش و سـه بنده و اسبى است ، اکنون بگوى ؛ پس ‍ شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد کـرد. و عـدىّ سـاکـن کـوفـه گـشـت و در جـَمـَل و صـِفـّیـن و نـهـروان مـلازمـت رکـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام داشـت و در جـمـل یک چشم او به جراحت نابینا شد.، و در سنه شصت و هشت در کوفه وفات کرد. وقتى در ایّام معاویه بر معاویه وفود کرد، معاویه گفت :اى عدىّ چه کردى با پسرهاى خود که بـا خـود نـیـاوردى ؟ گـفـت : در رکـاب امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـشـتـه شـدنـد: ق ال مـا اَنْصَفَکَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَکَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِیّا اِذْ قُتِلَ وَبـَقـیـت ؛ یـعـنـى مـعـاویـه گـفـت : عـلى در حـق تـو انصاف نکرد که فرزندان ترا کشت و فـرزندان خود را باقى گذاشت ! عدىّ گفت : من با على انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم ؛
شعر :

(دور از حریم کوى تو بى بهره مانده ام
شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام ؟)

معاویه گفت : دانسته باش که هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است که سترده نمى شود مگر به خون شریفى از اشراف یمن ، عدىّ گفت : سوگند به خداى آن دلها که آکنده بود از خـشـم تـو هـنـوز در سـیـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـیـرهـا کـه تـرا بـا آن قتال مى دادیم بر دوشهاى ما است . همانا اگر از دَر خدیعت و غدر شبرى با ما نزدیک شوى در طریق شرّ شبرى ترا نزدیک شویم ، دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسانتر است از اینکه سخنى ناهموار در حق على علیه السّلام بشنویم و کشیدن شمشیراى معاویه به انگیزش شمشیر است . معاویه مصلحت وقت را در جنبش و غضب ندید، روى سخن را بـگـردانید و مستوفیان خود را امر کرد که کلمات عدىّ را مکتوب سازید که همه پند و حکمت است.

منبع:منتهی الامال