سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/10/12 | 3:31 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

راس حسین و راهب نصرانی

ابن زیاد سرهای شهدای کربلا را به زحربن قیس سپرد و راهی شام نمود و همراه او ابوبرده بن عون ازدی طارق بن ای ظبیان و جمعی از اهل کوفه را با او روانه کرد تا به شام ببرند. ابن زیاد پس از فرستادن سر حسین(ع) ، سپس اسراء را با شمرذی الجوشن و مخفر بن ثعلبه عائذی به شام فرستاد و امام سجاد را از زنجیر به دست و پا و گردن انداخت.

جریان دیر راهب

حاملان سرهای شهدا در اولین منزل جهت استراحت بار انداختند و با سر مقدس به بازی و تفریح مشغول شدند و مقداری از شب را به عیش و نوش گذراندند به ناگاه دستی از دیوار بیرون آمد و با قلمی آهنین این شعر را با خون نوشت :

اتر حو امه قلت حسناً - شفاعه جدّه یوم الحساب

آیا گروهی که امام حسین (ع) را کشتند در روز قیامت امید شفاعت جدش را دارند؟ حاملان سرها بسیار ترسید ، برخی از آنها برخاستند تا آن دست و قلم را بگیرند که ناگهان ناپدید گشت وقتی برگشتند دوباره آندست با همان و همان جوهر خون آشکار شد و این شعر را نوشت

فلا و الله لیس لهم شفیع - و هم یوم القیامه فی العذاب

به خدا سوگند شفاعت کننده ای برای آنها نخواهد بود و آنها روز قیامت در عذاب خواهند بود دوباره عده ای خواستند آن دست را بگیرند که باز ناپدید شد برای بار سوم که برگشتند آن دست با همان شرایط این شعر را نوشت:

و قد قتلو الحسین بحکم جور- و خالف خلفهم حکم الکتاب

امام حسین (ع) را از روی ظلم و ستم شهید کردند و با این کارشان مخالف قرآن عمل نمودند. حاملان سر از غذا خوردن پشیمان شدند و با ترس بسیار آنشب را نخوابیدند در نیمه شب صدایی به گوش راهب دیر رسید که در آنجا زندگی می کرد.

راهب خوب گوش داد ذکر تسبیح الهی را شنید راهب برخاست و از پنجره دید، سر خود را بیرون کرد متوجه شد از نیزه ای که کنار دیوار دیر گذاشته اند نوری عظیم به سوی آسمان افراشته شده و فرشتگان از آسمان گروه گروه فرود می آیند و می گویند السلام علیک یا بن رسول الله ... السلام علیک یا ابا عبدالله (ص) راهب از دیدن این حالات، متعجب شد و ترس او را فرا گرفت. از صومعه خارج و به میان یاران ابن زیاد رفت و پرسید بزرگ شما کیست؟ گفتند خولی – به نزد خولی رفت و پرسید این سر کیست؟ گفت سر مرد خارجی است (نعوذبالله) که در سرزمین عراق خروج کرد و ابن زیاد او را کشت گفت نامش کیست؟ گفت حسین بن علی بن ابیطالب گفت نام مادرش چیست؟ گفت فاطمه بنت محمد مصطفی (ص)؟ گفت همان محمدی که پیغمبر خودتان است؟ گفت آری سپس به راهب می دادیم هلاکتان باد بخاطر کاری که کردید. سپس از آنها خواهش کرد کدامین سر تا صبح نزد او بگذارند . خولی گفت نمی توانیم بدهیم تا نزد یزید بن معاویه ببریم و از او جایزه بگریم راهب گفت جایزه تو چقدر است؟

گفت 10 هزارراهب گفت:من10هزاز درهم را به تو می دهم خولی هم پذیرفت درهم          را گرفت و سر مطهر را به راهب سپرد . سر مطهر را به مشک خوشبو نمود و آنرا روی سجاده اش گذاشت و تمام شب را گریه کرد وقتی صبح شد به سر منور عرض کرد ای سر من، با من جز خویشتن، چیزی ندارم ولی شهادت می دهم که معبودی جز خدا نیست جد تو محمد (ص) پیامبر خداست و گواهی می دهم که من غلام و بنده تو هستم و عرض کرد ای اباعبدالله بخدا سوگند، بر من سخت است که در کربلا نبودم و جان خود را فدای تو نکردم ای ابا عبدالله هنگامیکه جدت را دیدار می کنی گواهی ده که من شهادتین گفتم و در خدمت تو ، اسلام آوردم آنگاه گفت اشهدان لا اله الاالله و... سپس سر را به آنها تحویل داد پس از این دیدار از صومعه خارج و خود را خدمتکار اهل بیت کرد.

ابن هشام می گوید وقتی سر را از راهب گرفتند به راه افتادند تا نزدیک دمشق رسیدند به یکدیگر گفتند بیائید این درهم ها را میان خود تقسیم کنیم تا یزید از آنها خبردار نشود کیسه های درهم را باز کردند و دیدند سفال شده است. و بر روی آن نوشته شده است:

(فلا حسبن الله غافلا عما یعلم الظالمون (ابراهیم(42)

گمان مبرید خدا از آنچه ستمکاران انجام می دهند غافل است

و بر روی دیگر نوشته :

(و سیعلم الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون )

(و به زودی ستمکاران بدانند چه سرانجامی دارند)

حاملان سر، سفالها را در نهر یردی ریختند . خولی حرام زاده گفت: این راز را پوشیده نگهدارید.

و با خود گفت :

انا لله و انا الیه راجعون، حذرالدنیا و الاخره.