زندگینامه امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
مقدمه :
امام علی بن موسیالرضا علیهالسلام هشتمین امام شیعیان از سلاله پاک رسول خدا و هشتمین جانشین پیامبر مکرم اسلام میباشند.
ایشان در سن 35 سالگی عهدهدار مسئولیت امامت ورهبری شیعیان گردیدند و حیات ایشان مقارن بود با خلافت خلفای عباسی که سختیها و رنج بسیاری رابر امام رواداشتند و سر انجام مامون عباسی ایشان رادرسن 55 سالگی به شهادت رساند.دراین نوشته به طور خلاصه, بعضی ازابعاد زندگانی آن حضرت را بررسی می نماییم.
نام ،لقب و کنیه امام :
نام مبارک ایشان علی و کنیه آن حضرت ابوالحسن و مشهورترین لقب ایشان "رضا" به معنای "خشنودی" میباشد. امام محمدتقی علیهالسلام امام نهم و فرزند ایشان سبب نامیده شدن آن حضرت به این لقب را اینگونه نقل میفرمایند :" خداوند او را رضا لقب نهاد زیرا خداوند در آسمان و رسول خدا و ائمه اطهار در زمین از او خشنود بودهاند و ایشان را برای امامت پسندیده اند و همینطور ( به خاطر خلق و خوی نیکوی امام ) هم دوستان و نزدیکان و هم دشمنان از ایشان راضی و خشنود بودند".
یکی از القاب مشهور حضرت " عالم آل محمد " است . این لقب نشانگر ظهور علم و دانش ایشان میباشد.جلسات مناظره متعددی که امام با دانشمندان بزرگ عصر خویش, بویژه علمای ادیان مختلف انجام داد و در همه آنها با سربلندی تمام بیرون آمد دلیل کوچکی براین سخن است، که قسمتی از این مناظرات در بخش " جنبه علمی امام " آمده است. این توانایی و برتری امام, در تسلط بر علوم یکی از دلایل امامت ایشان میباشد و با تأمل در سخنان امام در این مناظرات, کاملاً این مطلب روشن میگردد که این علوم جز از یک منبع وابسته به الهام و وحی نمیتواند سرچشمه گرفته باشد.
پدر و مادر امام :
پدر بزرگوار ایشان امام موسی کاظم (علیه السلام ) پیشوای هفتم شیعیان بودند که در سال 183 ه.ق. به دست هارون عباسی به شهادت رسیدند و مادرگرامیشان " نجمه " نام داشت.
تولد امام :
حضرت رضا (علیه السلام ) در یازدهم ذیقعدهالحرام سال 148 هجری در مدینه منوره دیده به جهان گشودند. از قول مادر ایشان نقل شده است که :" هنگامیکه به حضرتش حامله شدم به هیچ وجه ثقل حمل را در خود حس نمیکردم و وقتی به خواب میرفتم, صدای تسبیح و تمجید حق تعالی وذکر " لاالهالاالله " رااز شکم خود میشنیدم, اما چون بیدار میشدم دیگر صدایی بگوش نمی رسید. هنگامیکه وضع حمل انجام شد، نوزاد دو دستش را به زمین نهاد و سرش را به سوی آسمان بلند کرد و لبانش را تکان میداد؛ گویی چیزی میگفت" (2).
نظیر این واقعه, هنگام تولد دیگر ائمه و بعضی از پیامبران الهی نیز نقل شده است, از جمله حضرت عیسی که به اراده الهی در اوان تولد, در گهواره لب به سخن گشوده و با مردم سخن گفتند که شرح این ماجرا در قرآن کریم آمده است. (3)
زندگی امام در مدینه :
حضرت رضا (علیه السلام) تا قبل از هجرت به مرو در مدینه زادگاهشان، ساکن بودند و در آنجا در جوار مدفن پاک رسول خدا و اجداد طاهرینشان به هدایت مردم و تبیین معارف دینی و سیره نبوی می پرداختنند. مردم مدینه نیز بسیار امام را دوست می داشتند و به ایشان همچون پدری مهربان می نگریستند.تا قبل ازاین سفر با اینکه امام بیشترسالهای عمرش را درمدینه گذرانده بود, اما درسراسرمملکت اسلامی پِیروان بسیاری داشت که گوش به فرمان اوامر امام بودند.
امام در گفتگویی که با مامون درباره ولایت عهدی داشتند، در این باره این گونه می فرمایند:" همانا ولایت عهدی هیچ امتیازی را بر من نیفزود. هنگامی که من در مدینه بودم فرمان من در شرق و غرب نافذ بود واگرازکوچه های شهر مدینه عبورمی کردم, عزیرتراز من کسی نبود . مردم پیوسته حاجاتشان را نزد من می آوردند و کسی نبود که بتوانم نیاز او ر ا برآورده سازم, مگر اینکه این کار را انجام می دادم و مردم به چشم عزیز و بزرگ خویش، به من مى نگریستند ".
امامت حضرت رضا (علیه السلام ) :
امامت و وصایت حضرت رضا (علیه السلام ) بارها توسط پدر بزرگوار و اجداد طاهرینشان و رسول اکرم (صلی الله وعلیه واله )اعلام شده بود. به خصوص امام کاظم (علیه السلام ) بارها در حضور مردم ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش معرفی کرده بودند که به نمونهای از آنها اشاره مینمائیم.
یکی از یاران امام موسی کاظم (علیه السلام ) میگوید:" ما شصت نفر بودیم که موسی بنجعفر به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی در دست او بود. فرمود :" آیا میدانید من کیستم ؟" گفتم:" تو آقا و بزرگ ما هستی". فرمود :" نام و لقب من را بگوئید". گفتم :" شما موسی بن جعفر بن محمد هستید ". فرمود :" این که با من است کیست ؟" گفتم :" علی بن موسی بن جعفر". فرمود :" پس شهادت دهید او در زندگانی من وکیل من است و بعد از مرگ من وصی من می باشد"". (4) در حدیث مشهوری نیزکه جابر از قول نبى اکرم نقل میکند امام رضا (علیه السلام ) به عنوان هشتمین امام و وصی پیامبر معرفی شدهاند. امام صادق (علیه السلام ) نیز مکرر به امام کاظم میفرمودند که "عالم آلمحمد از فرزندان تو است و او وصی بعد از تو میباشد".
اوضاع سیاسی :
مدت امامت امام هشتم در حدود بیست سال بود که میتوان آن را به سه بخش جداگانه تقسیم کرد :
1- ده سال اول امامت آن حضرت، که همزمان بود با زمامداری هارون.
2- پنج سال بعد از آن که مقارن با خلافت امین بود.
3- پنج سال آخر امامت آن بزرگوار که مصادف با خلافت مأمون و تسلط او بر قلمرو اسلامی آن روز بود.
مدتی از روزگار زندگانی امام رضا (علیه السلام ) همزمان با خلافت هارون الرشید بود. در این زمان است که مصیبت دردناک شهادت پدر بزرگوارشان و دیگر مصیبتهای اسفبار برای علویان ( سادات و نوادگان امیرالمؤمنین) واقع شده است. در آن زمان کوششهای فراوانی در تحریک هارون برای کشتن امام رضا (علیه السلام ) میشد تا آنجا که در نهایت هارون تصمیم بر قتل امام گرفت؛ اما فرصت نیافت نقشه خود را عملی کند. بعد از وفات هارون فرزندش امین به خلافت رسید. در این زمان به علت مرگ هارون ضعف و تزلزل بر حکومت سایه افکنده بود و این تزلزل و غرق بودن امین درفساد و تباهی باعث شده بود که او و دستگاه حکومت, از توجه به سوی امام و پیگیری امر ایشان بازمانند. از این رو میتوانیم این دوره را در زندگی امام دوران آرامش بنامیم.
اما سرانجام مأمون عباسی توانست برادر خود امین را شکست داده و اورابه قتل برساند و لباس قدرت را به تن نماید و توانسته بود با سرکوب شورشیان فرمان خود را در اطراف واکناف مملکت اسلامی جاری کند. وی حکومت ایالت عراق را به یکی از عمال خویش واگذار کرده بود و خود در مرو اقامت گزید و فضل بن سهل را که مردی بسیار سیاستمدار بود ، وزیر و مشاور خویش قرار داد. اما خطری که حکومت او را تهدید میکردعلویان بودند که بعد از قرنی تحمل شکنجه وقتل و غارت, اکنون با استفاده از فرصت دودستگی در خلافت هر یک به عناوین مختلف در خفا و آشکار علم مخالفت با مأمون را برافراشته و خواهان براندازی حکومت عباسی بودند؛ به علاوه آنان در جلب توجه افکار عمومی مسلمین به سوی خود ، و کسب حمایت آنها موفق گردیده بودند و دلیل آشکاربر این مدعا این است که هر جا علویان بر ضد حکومت عباسیان قیام و شورش می کردند, انبوه مردم از هر طبقه دعوت آنان را اجابت کرده و به یاری آنها بر میخواستندو این ،بر اثر ستمها وناروائیها وانواع شکنجههای دردناکی بود که مردم و بخصوص علویان از دستگاه حکومت عباسی دیده بودند. ا زاین رو مأمون درصدد بر آمده بود تاموجبات برخورد با علویان را برطرف کند. بویژه که او تصمیم داشت تشنجات و بحرانهایی را که موجب ضعف حکومت او شده بود از میان بردارد و برای استقرار پایههای قدرت خود ، محیط را امن و آرام سازد. لذا با مشورت وزیر خود فضلبنسهل تصمیم گرفت تا دست به خدعهای بزند. او تصمیم گرفت تا خلافت را به امام پیشنهاد دهد وخود از خلافت به نفع امام کناره گیری کند, زیرا حساب میکرد نتیجه از دو حال بیرون نیست ، یا امام میپذیرد و یا نمیپذیرد و در هر دو حال برای خوداو و خلافت عباسیان، پیروزی است. زیرا اگر بپذیرد ناگزیر, بنابر شرطی که مأمون قرار میداد ولایت عهدی آن حضرت را خواهد داشت و همین امر مشروعیت خلافت او را پس از امام نزد تمامی گروهها و فرقههای مسلمانان تضمین میکرد. بدیهی است برای مأمون آسان بود در مقام ولایتعهدی بدون این که کسی آگاه شود، امام را از میان بردارد تا حکومت به صورت شرعی و قانونی به او بازگردد. در این صورت علویان با خوشنودی به حکومت مینگریستند و شیعیان خلافت او را شرعی تلقی میکردند و او را به عنوان جانشین امام می پذیرفتند.ازطرف دیگر چون مردم حکومت را مورد تاییدامام می دانستند لذا قیامهایی که برضدحکومت می شد جاذبه و مشروعیت خود را از دست میداد.
او میاندیشید اگر امام خلافت را نپذیرد ایِشان را به اجبار ولیعهد خودمی کند که دراینصورت بازهم خلافت وحکومت او درمیا ن مردم و شیعیان توجیه می گردد ودیگر اعتراضات وشورشهایی که به بهانه غصب خلافت وستم, توسط عباسیان انجام می گرفت دلیل وتوجیه خودراازدست می دادوبااستقبال مردم ودوستداران امام مواجه نمی شد. ازطرفی اومی توانست امام را نزد خود ساکن کند و از نزدیک مراقب رفتار امام و پیروانش باشد و هر حرکتی از سوی امام و شیعیان ایشان را سرکوب کند. همچنین اوگمان می کردکه ازطرف دیگر شیعیان و پیروان امام ، ایشان را به خاطر نپذیرفتن خلافت در معرض سئوال و انتقاد قرار خواهند دادوامام جایگاه خودرادرمیان دوستدارانش ازدست می دهد.
سفر به سوی خراسان :
مأمون برای عملی کردن اهداف ذکر شده چند تن از مأموران مخصوص خود را به مدینه, خدمت حضرت رضا (علیه السلام ) فرستاد تا حضرت را به اجبار به سوی خراسان روانه کنند. همچنین دستور داد حضرتش را از راهی که کمتر با شیعیان برخورد داشته باشد, بیاورند. مسیر اصلی در آن زمان راه کوفه ، جبل ، کرمانشاه و قم بوده است که نقاط شیعهنشین و مراکز قدرت شیعیان بود. مأمون احتمال میداد که ممکن است شیعیان با مشاهده امام در میان خود به شور و هیجان آیند و مانع حرکت ایشان شوند و بخواهند آن حضرت را در میان خود نگه دارند که در این صورت مشکلات حکومت چند برابر میشد. لذا امام را از مسیر بصره ، اهواز و فارس به سوی مرو حرکت داد.ماموران او نیزپیوسته حضرت رازیر نظر داشتندواعمال امام رابه او گزارش می دادند.
حدیث سلسلة الذهب :
در طول سفر امام به مرو ، هرکجا توقف میفرمودند, برکات زیادی شامل حال مردم ان منطقه می شد. از جمله هنگامیکه امام در مسیر حرکت خود وارد نیشابور شدند و در حالی که در محملی قرار داشتند از وسط شهر نیشابور عبور کردند. مردم زیادی که خبر ورود امام به نیشابور را شنیده بودند, همگی به استقبال حضرت آمدند. در این هنگام دو تن از علما و حافظان حدیث نبوی, به همراه گروههای بیشماری از طالبان علم و اهل حدیث و درایت، مهار مرکب را گرفته وعرضه داشتند :" ای امام بزرگ و ای فرزند امامان بزرگوار، تو را به حق پدران پاک و اجداد بزرگوارت سوگند میدهیم که رخسار فرخنده خویش را به ما نشان دهی و حدیثی از پدران و جد بزرگوارتان پیامبر خدا برای ما بیان فرمایی تا یادگاری نزد ما باشد ". امام دستور توقف مرکب را دادند و دیدگان مردم به مشاهده طلعت مبارک امام روشن گردید. مردم از مشاهده جمال حضرت بسیار شاد شدند به طوری که بعضی از شدت شوق میگریستند و آنهایی که نزدیک ایشان بودند ، بر مرکب امام بوسه میزدند. ولوله عظیمی در شهر طنین افکنده بود به طوری که بزرگان شهر با صدای بلند از مردم میخواستند که سکوت نمایند تا حدیثی از آن حضرت بشنوند. تا اینکه پس از مدتی مردم ساکت شدند و حضرت حدیث ذیل را کلمه به کلمه از قول پدر گرامیشان و از قول اجداد طاهرینشان به نقل از رسول خدا و به نقل از جبرائیل از سوی حضرت حق سبحانه و تعالی املاء فرمودند: " کلمه لاالهالاالله حصار من است پس هرکس آن را بگوید داخل حصار من شده و کسیکه داخل حصار من گردد ایمن از عذاب من خواهد بود. " سپس امام فرمودند: " اما این شروطی دارد و من خود از جمله آن شروط هستم ".
این حدیث بیانگر این است که از شروط اقرار به کلمه لاالهالاالله که مقوم اصل توحید در دین میباشد، اقرار به امامت آن حضرت و اطاعت وپذیرش گفتار و رفتارامام میباشد که از جانب خداوند تعالی تعیین شده است. در حقیقت امام شرط رهایی از عذاب الهی را توحید و شرط توحید را قبول ولایت و امامت میدانند.
ولایت عهدی :
باری ، چون حضرت رضا (علیه السلام ) وارد مرو شدند, مأمون از ایشان استقبال شایانی کرد و در مجلسی که همه ارکان دولت حضور داشتند صحبت کرد و گفت :" همه بدانند من در آل عباس و آل علی (علیه السلام ) هیچ کس را بهتر و صاحب حقتر به امر خلافت از علیبنموسیرضا (علیه السلام ) ندیدم". پس از آن به حضرت رو کرد و گفت:" تصمیم گرفتهام که خود را از خلافت خلع کنم و آنرا به شما واگذار نمایم". حضرت فرمودند:" اگر خلافت را خدا برای تو قرار داده جایز نیست که به دیگری ببخشی و اگر خلافت از آن تو نیست ، تو چه اختیاری داری که به دیگری تفویض نمایی ". مأمون بر خواسته خود پافشاری کرد و بر امام اصرار ورزید. اما امام فرمودند : " هرگز قبول نخواهم کرد ". وقتی مأمون مأیوس شد گفت:" پس ولایت عهدی را قبول کن تا بعد از من شما خلیفه و جانشین من باشید". این اصرار مأمون و انکار امام تا دو ماه طول کشید و حضرت قبول نمیفرمودند و میگفتند :" از پدرانم شنیدم, من قبل از تو از دنیا خواهم رفت و مرا با زهر شهید خواهند کرد و بر من ملائک زمین و آسمان خواهند گریست و در وادی غربت در کنار هارون الرشید دفن خواهم شد". اما مأمون بر این امر پافشاری نمود تا آنجاکه مخفیانه و در مجلس خصوصی حضرت را تهدید به مرگ کرد. لذا حضرت فرمودند :" اینک که مجبورم, قبول میکنم به شرط آنکه کسی را نصب یا عزل نکنم و رسمی را تغییر ندهم و سنتی را نشکنم و از دور بر بساط خلافت نظرداشته باشم". مأمون با این شرط راضی شد. پس از آن حضرت, دست را به سوی آسمان بلند کردند و فرمودند: " خداوندا ! تو میدانی که مرا به اکراه وادار نمودند و به اجبار این امر را اختیار کردم؛ پس مرا مؤاخذه نکن همان گونه که دو پیغمبر خود یوسف و دانیال را هنگام قبول ولایت پادشاهان زمان خود مؤاخذه نکردی. خداوندا عهدی نیست جز عهد تو و ولایتی نیست مگر از جانب تو، پس به من توفیق ده که دین تو را برپا دارم و سنت پیامبر تو را زنده نگاه دارم. همانا که تو نیکو مولا و نیکو یاوری هستی" .
جنبه علمی امام :
مأمون که پیوسته شور و اشتیاق مردم نسبت به امام واعتبار بیهمتای امام را در میان ایشان میدید می خواست تااین قداست واعتبار را خدشه دارسازدوازجمله کارهایی که برای رسیدن به این هدف انجام داد تشکیل جلسات مناظرهای بین امام و دانشمندان علوم مختلف از سراسر دنیا بود، تا آنها با امام به بحث بپردازند، شاید بتوانند امام را ازنظر علمی شکست داده ووجهه علمی امام را زیرسوال ببرند.که شرح یکی از این مجالس را میآوریم:
"برای یکی از این مناظرات مأمون فضلبنسهل را امر کرد که اساتید کلام و حکمت را از سراسر دنیا دعوت کند تا با امام به مناظره بنشینند. فضل نیز اسقف اعظم نصاری و بزرگ علمای یهود و روسای صابئین ( پیروان حضرت یحیی) بزرگ موبدان زرتشتیان و دیگر متکلمین وقت را دعوت کرد. مأمون هم آنها را به حضور پذیرفت و از آنها پذیرایی شایانی کرد و به آنان گفت:" دوست دارم که با پسر عموی من ( مأمون از نوادگان عباس عموی پیامبر است که ناگزیر پسر عمومی امام می باشد.) که از مدینه پیش من آمده مناظره کنید". صبح رروز بعد مجلس آراستهای تشکیل داد و مردی را به خدمت حضرت رضا (علیه السلام ) فرستاد و حضرت را دعوت کرد. حضرت نیز دعوت او را پذیرفتند و به او فرمودند :" آیا میخواهی بدانی که مأمون کی از این کار خود پشیمان میشود". او گفت : "بلی فدایت شوم". امام فرمودند :" وقتی مأمون دلایل مرا بر رد اهل تورات از خود تورات و بر اهل انجیل از خود انجیل و از اهل زبور از زبورشان و بر صابئین بزبان ایشان و بر آتشپرستان بزبان فارسی و بر رومیان به زبان رومیشان بشنود و ببیند که سخنان تک تک اینان را رد کردم و آنها سخن خود را رها کردند و سخن مرا پذیرفتند آنوقت مأمون میفهمد که توانایی کاری را که میخواهد انجام دهد ندارد و پشیمان میشود و لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم". سپس حضرت به مجلس مأمون تشریف فرما شدند و با ورود حضرت مأمون ایشان را برای جمع معرفی کرد و سپس گفت : " دوست دارم با ایشان مناظره کنید ". حضرت رضا (علیه السلام)نیز با تمامی آنها از کتاب خودشان درباره دین و مذهبشان مباحثه نمودند. سپس امام فرمود:" اگر کسی درمیان شما مخالف اسلام است بدون شرم و خجالت سئوال کند". عمران صایی که یکی از متکلمین بود از حضرت سئوالات بسیاری کرد و حضرت تمام سئوالات او را یک به یک پاسخ گفتند و او را قانع نمودند. او پس از شنیدن جواب سئوالات خود از امام شهادتین را بر زبان جاری کرد و اسلام آورد و با برتری مسلم امام، جلسه به پایان رسید و مردم متفرق شدند. روز بعد حضرت، عمران صایی را به حضور طلبیدند و او را بسیار اکرام کردند و از آن به بعد عمران صایی خود یکی از مبلغین دین مبین اسلام گردید.
رجاءابن ضحاک که ازطرف مامون مامور حرکت دادن امام ازمدینه به سوی مرو بود,می گوید: "آن حضرت در هیچ شهری وارد نمی شد مگر اینکه مردم از هرسو به او روی می آوردند و مسائل دینی خود را از امام می پرسیدند.ایشان نیز به آنها پاسخ می گفت و احادیث بسیاری از پیامبر خدا و حضرت علی (علیه السلام) بیان می فرمود.هنگامی که ازاین سفربازگشتم نزد مامون رفتم .او ازچگونگی رفتار امام در طول سفر پرسید و من نیز آنچه را در طول سفر از ایشان دیده بودم بازگوکردم . مامون گفت: "آری، ای پسرضحاک !ایشان بهترین، دانا ترین و عابدترین مردم روی زمین است"".
اخلاق و منش امام:
خصوصیات اخلاقی و زهد و تقوای آن حضرت به گونه ای بود که حتی دشمنان خویش را نیز شیفته و مجذوب خود کرده بود. با مردم در نهایت ادب تواضع و مهربانی رفتار می کرد و هیچ گاه خود را از مردم جدا نمی نمود.
یکی از یاران امام می گوید:" هیچ گاه ندیدم که امام رضا (علیه السلام) در سخن بر کسی جفا ورزد و نیز ندیدم که سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند. هرگز نیازمندی را که می توانست نیازش را برآورده سازد رد نمی کرد در حضور دیگری پایش را دراز نمی فرمود. هرگز ندیدم به کسی ازخدمتکارانش بدگوئی کند. خنده او قهقه نبود بلکه تبسم می فرمود. چون سفره غذا به میان می آمد, همه افراد خانه حتی دربان و مهتر را نیز بر سر سفره خویش می نشاند و آنان همراه با امام غذا می خوردند. شبها کم می خوابید و بسیاری از شبها را به عبادت می گذراند. بسیار روزه می گرفت و روزه سه روز در ماه را ترک نمی کرد. کار خیر و انفاق پنهان بسیار داشت. بیشتر در شبهای تاریک, مخفیانه به فقرا کمک می کرد". (5) یکی دیگر از یاران ایشان می گوید:" فرش آن حضرت در تابستان حصیر و در زمستان پلاسی بود. لباس او در خانه درشت و خشن بود, اما هنگامی که در مجالس عمومی شرکت می کرد ، خود را می آراست (لباسهای خوب و متعارف می پوشید). (6) شبی امام میهمان داشت، در میان صحبت چراغ ایرادی پیدا کرد، میهمان امام دست پیش آورد تا چراغ را درست کند، اما امام نگذاشت و خود این کار را انجام داد و فرمود:" ما گروهی هستیم که میهمانان خود را به کار نمی گیریم". (7)
شخصی به امام عرض کرد:" به خدا سوگند هیچکس در روی زمین ازجهت برتری و شرافت اجداد، به شما نمی رسد". امام فرمودند:" تقوی به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگار آنان را بزرگوار ساخت". (8)
مردی از اهالی بلخ می گوید:" در سفر خراسان با امام رضا( علیه السلام) همراه بودم. روزی سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگذران حتی سیاهان را بر آن سفره نشاند تا همراه ایشان غذا بخورند. من به امام عرض کردم:" فدایت شوم بهتر است اینان بر سفره ای جداگانه بنشینند".امام فرمود:" ساکت باش, پروردگار همه یکی است. پدر و مادر همه یکی است و پاداش هم به اعمال است". (9)
یاسر، خادم حضرت می گوید: "امام رضا (علیه السلام) به ما فرموده بود:" اگر بالای سرتان ایستادم (و شما را برای کاری طلبیدم) و شما مشغول غذا خوردن بودید بر نخیزید تا غذایتان تمام شود:، به همین جهت بسیار اتفاق می افتاد که امام ما را صدا می کرد و در پاسخ او می گفتند:" به غذا خوردن مشغولند" و آن گرامی می فرمود: "بگذارید غذایشان تمام شود"". (10)
یکبار غریبی خدمت امام رسید و سلام کرد و گفت:" من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم. ازحج بازگشته ام و خرجی راه را تمام کرده ام اگر مایلید مبلغی به من مرحمت کنید تا خود را به وطنم برسانم و در آنجا معادل همان مبلغ را صدقه خواهم داد زیرا من در شهر خویش فقیر نیستم و اینک در سفر نیازمند مانده ام". امام برخاست و به اطاقی دیگر رفت واز پشت در دست خویش را بیرون آورد و فرمود:" این دویست دینار را بگیر و توشه راه کن و لازم نیست که از جانب من معادل آن صدقه دهی".
آن شخص نیز دینار ها را گرفت و رفت. از امام پرسیدند:" چرا چنین کردید که شما را هنگام گرفتن دینار ها نبیند؟" فرمود:" تا شرمندگی نیاز و سوال را در او نبینم ".(11)
امامان معصوم و گرامی ما در تربیت پیروان و راهنمایی ایشان تنها به گفتار اکتفا نمی کردند و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ویژه ای مبذول می داشتند.
یکی از یاران امام رضا (علیه السلام) می گوید:" روزی همراه امام به خانه ایشان رفتم. غلامان حضرت مشغول بنایی بودند. امام در میان آنها غریبه ای دید و پرسید:" این کیست ؟" عرض کردند:" به ما کمک می کند و به او دستمزدی خواهیم داد".امام فرمود:" مزدش را تعیین کرده اید؟" گفتند:" نه هر چه بدهیم می پذیرد".امام برآشفت و به من فرمود:" من بارها به اینها گفته ام که هیچکس را نیاورید مگر آنکه قبلا مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید. کسی که بدون قرارداد و تعیین مزد، کاری انجام می دهد، اگر سه برابر مزدش را بدهی باز گمان می کند مزدش را کم داده ای ولی اگر قرارداد ببندی و به مقدار معین شده بپردازی از تو خشنود خواهد بود که طبق قرار عمل کرده ای و در این صورت اگر بیش از مقدار تعیین شده چیزی به او بدهی, هر چند کم و ناچیز باشد؛ می فهمد که بیشتر پرداخته ای و سپاسگزار خواهد بود"". (12)
خادم حضرت می گوید:" روزی خدمتکاران میوه ای می خوردند. آنها میوه را به تمامی نخورده و باقی آنرا دور ریختند. حضرت رضا (علیه السلام) به آنها فرمود:" سبحان الله اگر شما از آن بی نیاز هستید, آنرا به کسانی که بدان نیازمندند بدهید"".
مختصری از کلمات حکمتآمیز امام :
امام فرمودند : "دوست هرکس عقل اوست و دشمن هرکس جهل و نادانی و حماقت است".
امام فرمودند : "علم و دانش همانند گنجی میماند که کلید آن سئوال است، پس بپرسید. خداوند شما را رحمت کند زیرا در این امرچهار طایفه دارای اجر میباشند :
1- سئوال کننده
2- آموزنده
3- شنونده
4- پاسخ دهنده "
امام فرمودند :" مهرورزی و دوستی با مردم نصف عقل است".
امام فرمودند :"چیزی نیست که چشمانت آنرا بنگرد مگر آنکه در آن پند و اندرزی است".
امام فرمودند :" نظافت و پاکیزگی از اخلاق پیامبران است".
شهادت امام :
در نحوه به شهادت رسیدن امام نقل شده است که مأمون به یکی از خدمتکاران خویش دستور داده بود تا ناخنهای دستش را بلند نگه دارد و بعد به او دستور دادتا دست خود را به زهر مخصوصی آلوده کند و در بین ناخنهایش زهر قرار دهد و اناری را با دستان زهرآلودش دانه کند و او دستور مأمون را اجابت کرد. مأمون نیز انار زهرآلوده را خدمت حضرت گذارد و اصرار کرد که امام ازآن انار تناول کنند.اما حضرت از خوردن امتناع فرمودند و مأمون اصرار کرد تا جاییکه حضرت را تهدید به مرگ نمود و حضرت به جبر, قدری از آن انار مسموم تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت زهر اثر کرد و حال حضرت دگرگون گردید و صبح روز بعد در سحرگاه روز 29 صفر سال 203 هجری قمری امام رضا ( علیه السلام ) به شهادت رسیدند .
تدفین امام :
به قدرت و اراده الهی امام جواد ( علیه السلام ) فرزند و امام بعد از آن حضرت به دور از چشم دشمنان, بدن مطهر ایشان را غسل داده وبر آن نماز گذاردند و پیکر پاک ایشان با مشایعت بسیاری از شیعیان و دوستداران آن حضرت در مشهد دفن گردید و قرنهاست که مزار این امام بزرگوار مایه برکت و مباهات ایرانیان است.
منابع:
(1)- منتهی الاامال
(2)- منتهی الاامال
(3)- سوره مریم آیه 30
(4)- عیون اخبارالرضا جلد 1 صفحه 21
(5)- اعلام الوری صفحه 314
(6)- اعلام الوری صفحه 315
(7)- اصول کافی جلد 6 صفحه 383
(8)- عیون اخبارالرضا جلد2 صفحه 174
(9)- اصول کافی جلد 8 صفحه 230
(10)- اصول کافی جلد 6 صفحه 298
(11)- مناقب جلد 4 صفحه 360
(12) - اصول کافی جلد 5 صفحه 288
100 سخن گران بها از ثامن الائمّه (ع)
1. مؤمن ، مؤمن واقعى نیست ، مگر آن که سه خصلت در او باشد : سنتى از پروردگارش و سنتى از پیامبرش و سنتى از امامش . اما سنت پروردگارش ، پوشاندن راز خود است ، اما سنت پیغمبرش ، مدارا و نرم رفتارى با مردم است ، اما سنت امامش صبر کردن در زمان تنگدستى و پریشان حالى است .(اصول کافى ، ج 3 ، ص 339)
2. پنهان کننده کار نیک ( پاداشش ) برابر هفتاد حسنه است و آشکار کنندهکار بد سرافکنده است ، و پنهان کننده کار بد آمرزیده است .(اصول کافى ، ج 4 ، ص 160)
3. از اخلاق پیامبران ، نظافت و پاکیزگى است. (تحف العقول ، ص 466)
4. امین به تو خیانت نکرده ( و نمىکند ) و لیکن ( تو ) خائن را امین تصور نمودى . (تحف العقول ، ص 466)
5. برادر بزرگتر به منزله پدر است .(تحف العقول ، ص 466)
6. دوست هرکس عقل او ، و دشمنش جهل اوست .(تحف العقول ، ص 467)
7. دوستى با مردم ، نیمى از عقل است. (تحف العقول ، ص 467)
8. به درستى که خداوند ، سر و صدا و تلف کردن مال و پر خواهشى را دوست ندارد . (تحف العقول ، ص 467)
9. عقل شخص مسلمان تمام نیست ، مگر این که ده خصلت را دارا باشد : از اوامید خیر باشد ، از بدى او در امان باشند ، خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد ، خیر بسیار خود را اندک شمارد ، هرچه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود ، در عمر خود از دانشطلبى خسته نشود ، فقر در راه خدایش از توانگرى محبوبتر باشد ، خوارى در راه خدایش از عزت با دشمنش محبوبتر باشد ، گمنامى را از پرنامى خواهانتر باشد . سپس فرمود : دهمى چیست و چیست دهمى ! به او گفته شد : چیست ؟ فرمود : احدى را ننگرد جز این که بگوید او از من بهتر و پرهیزگارتر است.
(تحف العقول ، ص 467)
10. از امام رضا (علیه السلام) سؤال شد : سفله کیست ؟ فرمود : آن که چیزى دارد که از ( یاد ) خدا بازش دارد.
(تحف العقول ، ص 466)
11. ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است ، و تقوا یک درجه بالاتر از ایماناست ، و به فرزند آدم چیزى بالاتر از یقین داده نشده است . (تحف العقول ، ص 469)
12. اطعام و میهمانى کردن براى ازدواج از سنت است.(تحف العقول ، ص 469)
13. پیوند خویشاوندى را برقرار کنید گرچه با جرعه آبى باشد ، و بهترین پیوند خویشاوندى ، خوددارى از آزار خویشاوندان است .(تحف العقول ، ص 469)
14. حضرت رضا (علیه السلام) همیشه به اصحاب خود مىفرمود : بر شما باد به اسلحه پیامبران ، گفته شد : اسلحه پیامبران چیست ؟ فرمود : دعا (اصول کافى ، ج 4 ، ص 214)
15. از نشانههاى دین فهمى ، حلم و علم است ، و خاموشى درى از درهاى حکمتاست . خاموشى و سکوت ، دوستى آور و راهنماى هر کار خیرى است . (تحف العقول ، ص 469)
16. زمانى بر مردم خواهد آمد که در آن عافیت ده جزء است ، که نه جزء آن درکنارهگیرى از مردم ، و یک جزء آن در خاموشى است . (تحف العقول ، ص 470)
17. از امام رضا (علیه السلام) از حقیقت توکل سؤال شد . فرمود : این که جز خدا ازکسى نترسى .(تحف العقول ، ص 469)
18. به راستى که بدترین مردم کسى است که یارىاش را ( از مردم ) باز دارد وتنها بخورد و زیر دستش را بزند.
(تحف العقول ، ص 472)
19. بخیل را آسایشى نیست ، و حسود را خوشى و لذتى نیست ، و زمامدار را وفایى نیست ، و دروغگو را مروت و مردانگى نیست . (تحف العقول ، ص 473)
20. کسى دست کسى را نمىبوسد ، زیرا بوسیدن دست او مانند نماز خواندن براىاوست. (تحف العقول ، ص 473)
21. به خداوند خوشبین باش ، زیرا هرکه به خدا خوشبین باشد ، خدا با گمانخوش او همراه است ، و هرکه به رزق و روزى اندک خشنود باشد ، خداوند به کردار اندک او خشنود باشد ، و هرکه به اندک از روزى حلال خشنود باشد ، بارش سبک و خانوادهاش در نعمت باشد و خداوند او را به درد دنیا و دوایش بینا سازد و او را از دنیا به سلامت به دار السلام بهشت رساند .(تحف العقول ، ص 472)
22. ایمان چهار رکن است : توکل بر خدا ، رضا به قضاى خدا ، تسلیم به امرخدا ، واگذاشتن کار به خدا .(تحف العقول ، ص 469)
23. از امام رضا درباره بهترین بندگان سؤال شد . فرمود : آنان هرگاه نیکىکنند خوشحال شوند ، و هرگاه بدى کنند آمرزش خواهند ، و هرگاه عطا شوند شکر گزارند ، و هرگاه بلا بینند صبر کنند ، و هرگاه خشم کنند . درگذرند.
(تحف العقول ، ص 469)
24. کسى که فقیر مسلمانى را ملاقات نماید و بر خلاف سلام کردنش بر اغنیا براو سلام کند ، در روز قیامت در حالى خدا را ملاقات نماید که بر او خشمگین باشد . (عیون اخبار الرضا ، ج 2 ، ص 52)
25. از حضرت امام رضا (علیه السلام) درباره خوشى دنیا سؤال شد . فرمود : وسعت منزلو زیادى دوستان .
(بحار الانوار ، ج 76 ، ص 152)
26. زمانى که حاکمان دروغ بگویند ، باران نبارد و چون زمامدار ستم ورزد ،دولت ، خوار گردد ، و اگر زکات اموال داده نشود چهار پاپان از بین روند. (بحار الانوار ، ج 73 ، ص 373)
27. هر کس اندوه و مشکلى را از مؤمنى برطرف نماید ، خداوند در روز قیامتاندوه را از قلبش برطرف سازد.
(اصول کافى ، ج 3 ، ص 268)
28. بعد از انجام واجبات ، کارى بهتر از ایجاد خوشحالى براى مؤمن ، نزدخداوند بزرگ نیست. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
29. بر شما باد به میانهروى در فقر و ثروت ، و نیکى کردن چه کم و چه زیاد ،زیرا خداوند متعال در روز قیامت یک نصفه خرما را چنان بزرگ نماید که مانند کوه احد باشد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
30. به دیدن یکدیگر روید تا یکدیگر را دوست داشته باشید و دست یکدیگر رابفشارید و به هم خشم نگیرید.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
31. بر شما باد راز پوشى در کارهاتان در امور دین و دنیا . روایت شده که" افشاگرى کفر است " و روایت شده " کسى که افشاى اسرار مىکند با قاتل شریک است " و روایت شده که " هرچه از دشمن پنهان مىدارى ، دوست تو هم بر آن آگاهى نیابد " . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
32. آدمى نمىتواند از گردابهاى گرفتارى با پیمانشکنى رهایى یابد ، و ازچنگال عقوبت رهایى ندارد کسى که با حیله به ستمگرى مىپردازد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 349)
33. با سلطان و زمامدار با ترس و احتیاط همراهى کن ، و با دوست با تواضع ،و با دشمن با احتیاط ، و با مردم با روى خوش. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 356)
34. هر کس به رزق و روزى کم از خدا راضى باشد ، خداوند از عمل کم او راضىباشد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 356)
35. عقل ، عطیه و بخششى است از جانب خدا ، و ادب داشتن ، تحمل یک مشقتاست ، و هر کس با زحمت ادب را نگهدارد ، قادر بر آن مىشود ، اما هر که به زحمت بخواهد عقل را به دست آورد جز بر جهل او افزوده نمىشود.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 342)
36. به راستى کسى که در پى افزایش رزق و روزى است تا با آن خانواده خود را اداره کند ، پاداشش از مجاهد در راه خدا بیشتر است.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 339)
37. پنج چیز است که در هر کس نباشد امید چیزى از دنیا و آخرت به او نداشته باش : کسى که در نهادش اعتماد نبینى ، و کسى که در سرشتش کرم نیابى ، و کسى که در خلق و خوىاش استوارى نبینى ، و کسى که در نفسش نجابت نیابى ، و) کسى که از خدایش ترسناک نباشد. (تحف العقول ، ص 470)
38. هرگز دو گروه با هم روبهرو نمىشوند ، مگر اینکه نصرت و پیروزى با گروهىاست که عفو و بخشش بیشترى داشته باشد.(تحف العقول ، ص 470)
39. مبادا اعمال نیک و تلاش در عبادت را به اتکاى دوستى آل محمد (علیه السلام) رهاکنید ، و مبادا دوستى آل محمد (علیه السلام) و تسلیم براى آنان را به اتکاى عبادت از دست بدهید ، زیرا هیچ کدام از ایندو به تنهایى پذیرفته نمىشود. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
40. عبادت پر روزه داشتن و نماز خواندن نیست ، و همانا عبادت پر اندیشهکردن در امر خداست. (تحف العقول ، ص 466)
41. کسى که نعمت دارد باید که بر عیالش در هزینه وسعت بخشد. (تحف العقول ، ص 466)
42. هرچه زیادى است نیاز به سخن زیادى هم دارد. (تحف العقول ، ص 466)
43. کمک تو به ناتوان بهتر از صدقه دادن است. (تحف العقول ، ص 470)
44. به آن حضرت گفته شد : چگونه صبح کردى ؟ فرمود : با عمر کاسته ، و کردارثبت شده ، و مرگ بر گردن ما و دوزخ دنبال ما است ، و ندانیم با ما چه شود. (تحف العقول ، ص 470)
45. سخاوتمند از طعام مردم بخورد تا از طعامش بخورند ، و بخیل از طعام مردمنخورد تا از طعامش نخورند. (تحف العقول ، ص 470)
46. ما خاندانى باشیم که وعده خود را وام دانیم چنانچه رسول خدا ( ص )کرد. (تحف العقول ، ص 470)
47. هیچ بنده به حقیقت کمال ایمان نرسد تا سه خصلتش باشد : بینایى در دین ، و اندازهدارى در معیشت ، و صبر بر بلاها.(تحف العقول ، ص 471)
48. به ابى هاشم داود بن قاسم جعفرى فرمود : اى داود ما را بر شما به خاطر رسول خدا ( ص ) حقى است ، و شما را هم بر ما حقى است ، هر که حق ما را شناخت رعایت او باید ، و هر که حق ما را نشناخت حقى ندارد . (تحف العقول ، ص 471)
49. با نعمتها خوش همسایه باشید ، که گریز پایند ، و از مردمى دور نشوند که باز آیند.(تحف العقول ، ص 472)
50. ابن سکیت به آن حضرت گفت : امروزه حجت بر مردم چیست ؟ در پاسخفرمود : همان عقل است که به وسیله آن شناخته مىشود آن که راستگو است از طرف خدا و از او باور مىکند ، و آن که دروغگو است و او را دروغ مىشمارد ، ابن سکیت گفت : به خدا این است پاسخ .(تحف العقول ، ص 473)
51. هرکس آفریدگار را به آفریدههایش تشبیه کند ، مشرک است و هرکس بهخداوند چیزى نسبت دهد که خدا خود از آن نهى کرده است کافر است .(وسائل الشیعة ، ج 18 ، ص 557)
52. ایمان انجام واجبات و دورى از محرمات است ، ایمان عقیده به دل واقرار به زبان و کردار با اعضاء تن است.
(تحف العقول ، ص 444)
53. ریان از امام رضا علیه السلام پرسید : نظرتان راجع به قرآن چیست ؟ امامفرمود : قرآن سخن خداست ، فقط از قرآن هدایت بجویید و سراغ چیز دیگر نروید که گمراه مىشوید . (بحار الانوار ، ج 92 ، ص 117)
54. امام رضا (علیه السلام) در ضمن تجلیل از قرآن و اعجاز آن فرمودند : قرآن ریسمانمحکم و بهترین راه به بهشت است ، قرآن انسان را از دوزخ نجات مىدهد ، قرآن به مرور زمان کهنه نمىشود ، سخنى همیشه تازه است زیرا براى زمان خاصى تنظیم نشده است ، قرآن راهنماى همه انسانها و حجت بر آنهاست ، هیچ اشکال و ایرادى به قرآن راه پیدا نمىکند ، قرآن از جانب خداوند حکیم فرود آمده است . (بحار الانوار ، ج 92 ، ص 14)
55. سلیمان جعفرى از امام رضا (علیه السلام) پرسید : نظرتان درباره کار کردن براىدولت چیست ؟ امام فرمود : اى سلیمان هرگونه همکارى با حکومت ( ظالم و غاصب )به منزله کفر به خداست . نگاه کردن به چنین دولتمردانى گناه کبیره است و آدمى را مستحق دوزخ مىنماید . (بحار الانوار ، ج 75 ، ص 374)
56. عبدالسلام هروى مىگوید : از امام رضا (علیه السلام) شنیدم مىفرمود : خدا رحمتکند کسى را که آرمان ما را زنده کند . گفتم : چگونه این کار را بکند ؟ فرمود : آموزشهاى ما را یاد بگیرد و به مردم بیاموزد .(وسائل الشیعة ، ج 18 ، ص 102)
57. هرکس از خود حساب بکشد سود مىبرد و هرکس از خود غافل شود زیانمىبیند ، و هرکس ( از آیندهاش ) بیم داشته باشد به ایمنى دست مىیابد ، و هرکس از حوادث دنیا عبرت بگیرد بینش پیدا مىکند ، و هرکس بینش پیدا کند مسائل را مىفهمد و هرکس مسائل را بفهمد عالم است . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
58. عجب درجاتى دارد : یکى این که کردار بد بنده در نظرش خوش جلوه کند وآن را خوب بداند و پندارد کار خوبى کرده . یکى این که بندهاى به خدا ایمان آورد و منت بر خدا نهد با این که خدا را به او منت است در این باره.
(تحف العقول ، ص 468)
59. اگر بهشت و جهنمى هم در کار نبود باز لازم بود به خاطر لطف و احسانخداوند مردم مظیع او باشند و نافرمانى نکنند .(بحار الانوار ، ج 71 ، ص 174)
60. خداوند سه چیز را به سه چیز دیگر مربوط کرده است و به طور جداگانهنمىپذیرد . نماز را با زکات ذکر کرده است ، هرکس نماز بخواند و زکات ندهد نمازش پذیرفته نیست . نیز شکر خود و شکر از والدین را با هم ذکر کرده است . از این رو هرکس از والدین خود قدردانى نکند از خدا قدردانى نکرده است . نیز در قرآن سفارش به تقوا و سفارش به ارحام در کنار هم آمده است . بنابراین اگر کسى به خویشاوندانش رسیدگى و احسان ننماید ، با تقوا محسوب نمىشود .(عیون اخبار الرضا ، ج 1 ، ص 258)
61. از حرص و حسادت بپرهیز که این دو ، امتهاى گذشته را نابود کرد ، وبخیل نباش که هیچ مؤمن و آزادهاى به آفت بخل مبتلا نمىشود . بخل مغایر با ایمان است .(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
62. احسان و اطعام به مردم ، و دادرسى از ستمدیده ، و رسیدگى به حاجتمنداناز بالاترین صفات پسندیده است.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
63. با مشروب خوار همنشینى و سلام و علیک نکن. (بحار الانوار ، ج 66 ، ص 491)
64. صدقه بده هرچند کم باشد ، زیرا هر کار کوچکى که صادقانه براى خدا انجامشود بزرگ است. (وسائل الشیعة ، ج 1 ، ص 87)
65. توبه کار به منزله کسى است که گناهى نکرده است. (بحار الانوار ، ج 6 ، ص 21)
66. بهترین مال آن است که صرف حفظ آبرو شود. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
67. بهترین تعقل خودشناسى است .(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
68. راستى امامت زمام دین و نظام مسلمین و صلاح دنیا و عزت مؤمنان است ،امام بنیاد اسلام نامى ( افزون شو ) و فرع برازنده آن است ، بوسیله امام نماز و زکات و روزه و حج و جهاد درست مىشوند و خراج و صدقات فراوان مىگردند و حدود و احکام اجراء مىشوند و مرز و نواحى محفوظ مىماند . (تحف العقول ، ص 462)
69. به خدا خوش گمان باشید ، زیرا خداى عزوجل مىفرماید : من نزد گمان بنده مؤمن خویشم ، اگر گمان او خوب است ، رفتار من خوب و اگر بد است ، رفتار من هم بد باشد . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 116)
70. مرد عابد نباشد ، جز آن که خویشتن دار باشد ، و چون مردى که در بنىاسرائیل خود را به عبادت وامىداشت ، تا پیش از آن ده سال خاموشى نمىگزید ، عابد محسوب نمىشد. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 172)
71. تواضع این است که به مردم دهى آنچه را مىخواهى به تو دهند .(اصول کافى ، ج 3 ، ص 189)
72. عیسى بن مریم صلوات الله علیه به حواریین گفت : اى بنى اسرائیل ! برآنچه از دنیا از دست شما رفت افسوس مخورید ، چنانکه اهل دنیا چون به دنیاى خود رسند ، بر دین از دست داده خود افسوس نخورند . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 205)
73. کسى که جز به روزى زیاد قناعت نکند ، جز عمل بسیار بسش نباشد ، و هرکهروزى اندک کفایتش کند ، عمل کند هم کافیش باشد. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 207)
74. گاهى ، مردى که سه سال از عمرش باقى مانده صله رحم مىکند و خدا عمرشرا 30 سال قرار مىدهد و خدا هرچه خواهد مىکند. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 221)
75. معمر بن خلاد گوید : به امام رضا (علیه السلام) عرض کردم : هرگاه پدر و مادرممذهب حق را نشناسند دعایشان کنم ؟ فرمود : براى آنها دعا کن و از جانب آنها صدقه بده ، و اگر زنده باشند و مذهب حق را نشناسند با آنها مدارا کن ، زیرا رسول خدا ( ص ) فرمود : خدا مرا به رحمت فرستاده نه به بىمهرى و نافرمانى. (اصول کافى ، ج 3 ، ص 232)
76. هرکس به مؤمنى گشایشى دهد ، خدا روز قیامت دلش را گشایش دهد . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 286)
77. خداى عزوجل به یکى از پیغمبران وحى فرمود که : هرگاه اطاعت شوم راضىگردم و چون راضى شوم برکت دهم و برکت من بىپایان است ، هرگاه نافرمانى شوم خشم گیرم و چون خشم گیرم لعنت کنم و لعنت من تا هفت پشت برسد . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 377)
78. هرگاه مردم به گناهان بىسابقه روى آورند به بلاهاى بىسابقه گرفتارمىشوند . (اصول کافى ، ج 3 ، ص 377)
79. مردم از کسى که با صراحت و صادقانه با آنها رفتار کند خوششان نمىآید. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
80. عدهاى به دنبال ثروت هستند ولى به آن نمىرسند و عدهاى به آن رسیدهاند ولى قرار نمىگیرند و بیشتر مىطلبند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 349)
81. وقتى آشکارا حرف حق مىشنوید خشمگین نشوید. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
82. حریصانه به دنبال قضاى حاجت حاجتمندان باشید ، هیچ عملى بعد از واجباتبالاتر از شاد کردن مسلمان نیست. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 347)
83. نادان ، دوستانش را به زحمت مىاندازد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
84. مسلمان اگر شاد یا خشمگین شود از مسیر حق منحرف نمىشود ، و اگر بر دشمنمسلط شود بیشتر از حقش مطالبه نمىکند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 352)
85. فقط دو گروه راه قناعت پیش مىگیرند : عبادت کنندگانى که در پى پاداشآخرتند یا بزرگ منشانى که تحمل درخواست از مردمان پست را ندارند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
86. مرگ ، آفت آمال و آرزوهاست ، و لطف و احسان به مردم تا ابد براىانسان باقى مىماند. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
87. عاقل ، احسان به مردم را غنیمت مىشمارد ، و شخص توانا باید فرصت راغنیمت شمارد و الا موقعیت از دست مىرود. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
88. خسیس بودن آبروى انسان را از بین مىبرد. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
89. قلب انسان حالت خستگى و نشاط دارد ، وقتى در حال نشاط است مسائل راخوب مىفهمد و وقتى خسته است کند ذهن مىشود ، بنابراین وقتى نشاط دارد آنرا به کار بگیرید و وقتى خسته است آن را به حال خود بگذارید.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 357)
90. هر هدفى را از راه آن تعقیب کنید . هرکس اهدافش را از راه طبیعىتعقیب کند به لغزش دچار نمىشود و بر فرض که بلغزد چارهجویى برایش ممکن است . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 356)
91. بهترین مال آن است که خرج آبرو و حیثیت انسان شود .(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 355)
92. خود را با کار مداوم خسته نکنید و براى خود تفریح و تنوع قرار دهید ولىاز کارى که در آن اسراف باشد یا شما را در اجتماع سبک کند پرهیز کنید . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
93. تواضع و فروتنى مراتبى دارد ، مرتبهاى از آن این است که انسان موقعیتخود را بشناسد و بیش از آنچه شایستگى آن را دارد از کسى متوقع نباشد و با مردم به گونهاى معاشرت و رفتار نماید که دوست دارد با او آنگونه رفتار شود و اگر کسى به او بدى نمود در مقابل خوبى کند ، خشم خود را فرو خورد و گذشت پیشه کند و اهل احسان و نیکى باشد . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 355)
94. باید لطف و احسان قابل اعتنا باشد . نباید چیز کم ارزشى را صدقه دهیم . ( در زمانى که عموم مردم تمکن نسبى دارند نباید به خرما دادن بسنده کرد . ) (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 354)
95. کسى که محاسن و امتیازات زیادى داشته باشد مردم از او تعریف مىکنند ،و به تعریف خود نیاز پیدا نمىکند.
(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 353)
96. هرکس به راهنمایى تو اعتنایى نکرد نگران مباش حوادث روزگار او را ادب خواهد کرد.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 353)
97. کسى که در پوشش نصیحت به تو از دیگرى بدگویى مىکند ، به عاقبت بدىگرفتار خواهد شد.(بحار الانوار ، ج 78 ، ص 353)
98. هیچ چیزى زیانبارتر از خودپسندى نیست. (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 348)
99. برنامه آموزش دین داشته باشید در غیر این صورت بادیه نشین و نادانمحسوب مىشوید . (بحار الانوار ، ج 78 ، ص 346)
100. از فقر اندیشه مکن که خسیس خواهى شد ، و در فکر عمر دراز مباش که باعث حرص به مادیات است .
شهادت امام رضا علیه السلام از زبان اباصلت هروی
خبر از شهادت خویش به اباصلت
اباصلت هروی می گوید: من در خدمت حضرت رضا علیه السلام بودم. به من فرمود:« ای اباصلت! داخل این قبّه ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور.» من رفتم و خاک ها را آوردم.
امام خاکها را بویید و فرمود:« میخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می شود که اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند، نمی توانند آن را بکَنند.» و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود.
بعد وقتی خاک پیش روی هارون یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود:« این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می شود. من دعایی به تو تعلیم می کنم. آن را بخوان. قبر پر از آب می شود. در آن آب ماهی های کوچکی ظاهر می شوند. این نان را که به تو می دهم برای آنها خرد کن. آنها نان را می خورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر می شود و تمام آن ماهی های کوچک را می بلعد و بعد غایب می شود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو میآموزم بخوان. همهی آبها فرو می روند. همهی این کارها را در حضور مأمون انجام ده.»
سپس فرمود:« ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.»
حضرت امام رضا علیه السلام ولایتعهدی را قبول نمیکرد و مکرر میفرمود: این عهد و بیعت ناتمام خواهد ماند.
روزی مأمون به او گفت: خوب است شما به عراق بروید و من جانشین شما در خراسان باشم.
امام لبخندی زد و فرمود: نه، به جان خودم قسم من در همین جا اقامتی کوتاه دارم و پیش از اینکه از اینجا بیرون نمیروم مگر اینکه مرگ مرا در مییابد. یا در عهدنامهای که امام به خط خود نوشت، مرقوم داشت که علم جامعه و جفر دلالت دارد بر اینکه این امر به سرانجام نخواهد رسید.
یا گاهی که مأمون مینشست و از امامت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام سخن میگفت، امام به اصحاب خاص خود میفرمود: از این سخنها گول نخورید. به خدا قسم خود مأمون میکشد ولی من باید صبر کنم تا هنگام فرمان الهی برسد.
حضرت صادق علیه السلام فرمود: از پسر من، موسی، پسری به دنیا خواهد آمد که نامش نام علی علیه السلام است. او در سرزمین طوس در خراسان با زهر شهید میشود و در غربت دفن میگردد. هر کس حق او را بشناسد و زیارتش کند، خداوند به او پاداش کسانی را که قبل از فتح مکه انفاق کردهاند و جهاد نمودهاند عطا میفرماید.
مسموم شدن امام با انگور
فردا صبح، امام در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی مأمون غلامش را فرستاد که امام را نزد او ببرد. امام به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشه ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود.
با دیدن امام، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام تعارف کرد و گفت:« من از این انگور بهتر ندیده ام.»
امام فرمود:« چه بسا انگورهای بهشتی بهتر باشد.»
مأمون گفت:« از این انگور میل کنید.»
امام فرمود:« مرا معذور بدار.»
مأمون گفت:« هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه. حتماً بخورید.» سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام داد.
امام سه دانه خورد و بقیه اش را زمین گذاشت و فوراً برخاست.
مأمون پرسید:« کجا می روید؟»
فرمود:« همان جا که مرا فرستادی.»
سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود:« در را ببند.»
سپس در بستر افتاد.
حضور امام جواد بر بالین پدر در لحظه شهادت
من در وسط خانه محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم جوانی بسیار زیبا پیش رویم ایستاده که شبیه ترین کس به حضرت رضا علیه السلام است. جلو رفتم و عرض کردم:« از کجا داخل شدید؟ درها که بسته بود.»
فرمود:« آن کس که مرا از مدینه تا اینجا آورد، از در بسته هم وارد کرد.»
پرسیدم:« شما کیستید؟» فرمود:« من حجّت خدا بر تو هستم، ای اباصلت! من محمد بن علی الجواد هستم.» سپس به طرف پدر گرامیش رفت و فرمود:« تو هم داخل شو!»
تا چشم مبارک حضرت رضا علیه السلام به فرزندش افتاد، او را در آغوش کشید و پیشانیاش را بوسید.
حضرت جواد علیه السلام خود را روی بدن امام رضا انداخت و او را بوسید. سپس آهسته شروع کردند به گفتگو که من چیزی نشنیدم. اسراری بین آن پدر و پسر گذشت تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا علیه السلام به عالم قدس پر کشید.
تغسیل امام به دست امام جواد علیه السلام
امام جواد علیه السلام فرمود: ای اباصلت! برو از داخل آن تخت و لوازم غسل و آب را بیاور.»
گفتم:« آنجا چنین وسایلی نیست.» فرمود:« هر چه می گویم، بکن!» من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام کمک کنم.
حضرت جواد فرمود:« ای اباصلت! کنار برو. کسی که به من کمک می کند غیر از توست.» سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود:« داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور.»
من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم.
حضرت جواد پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود:« تابوت را بیاور.»
عرض کردم:« از نجاری؟» فرمود:« در خزانه تابوت هست.» داخل شدم. دیدم تابوتی آماده است. آن را آوردم.
امام جواد، پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد.
پرواز تابوت به سوی آسمان
هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت. گفتم:« یا ابن رسول الله! الان مأمون می آید و می گوید بدن مبارک حضرت رضا چه شد؟»
فرمود:« آرام باش! آن بدن مطهّر به زودی برمی گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم نمی میرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصیاش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصیّ اش در غرب عالم بمیرد.»
در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست.
سپس حضرت جواد، بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیّه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود:« ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن.»
مأمون در کنار پیکر مطهر امام
ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده داخل شد. همان طور که بر سر خود می زد، کنار سر مطهّر حضرت رضا علیه السلام نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد.
تمام آنچه را که امام رضا به من فرموده بود، به وقوع پیوست. مأمون می گفت:« ما همیشه از حضرت رضا در زنده بودنش کرامات زیادی می دیدیم. حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان میدهد.»
وزیر مأمون به او گفت:« فهمیدید حضرت رضا به شما چه نشان داد؟»
مأمون گفت:« نه.»
گفت:« او با نشان دادن این ماهیهای کوچک و آن ماهی بزرگ می خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلّط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد.» مأمون گفت:« راست گفتی.» بعد مأمون به من گفت:« آن چه دعایی بود که خواندی؟»
گفتم:« به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم.» واقعاً هم فراموش کرده بودم.
آزادی اباصلت از زندان به دست مبارک امام رضا علیه السلام
ولی مأمون مرا حبس کرد و تا یک سال در زندان بودم. دیگر دلم به تنگ آمده بود. یک شب تا صبح دعا کردم و خدا را به حق محمد و آل محمد خواندم که ناگاه حضرت جواد علیه السلام داخل زندان شد و فرمود:« ای اباصلت، دلتنگ شده ای؟» گفتم:« به خدا قسم، آری.» فرمود:« بلند شو!» زنجیر را باز کرد و مرا از زندان خارج فرمود. محافظین مرا میدیدند ولی نمیتوانستند چیزی بگویند. فرمود:« برو در امان خدا که دیگر دست مأمون به تو نخواهد رسید.» و تا کنون من دیگر مأمون را ندیده ام.
منابع:
بحار الانوار، ج 49، ص 300، ح 10. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 242.
بحار الانوار، ج 49، ص 145، ح 22. از غیبت شیخ، ص 52.
بحار الانوار، ج 49، ص153.
بحار الانوار، ج 49، ص 189، ح 1. از عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 184- 185.
باران
چقدر هوا گرم است. مدتهاست که باران نباریده. شایعات تلخی شنیدم. میگویند از وقتی امام رضا(علیه السلام) به توس آمده، دیگر این شهر روی باران را به خود ندیده. خیلی دلم شکست، آنها اشتباه میکنند. امام رضا(علیه السلام) مظهر همه خوبیها هستند. چرا این آسمان قصد باریدن ندارد؟ خدایا چه میشود؟ اگر باز هم باران نبارد بیشک خشکسالی میشود. در همین مدت کوتاه رودها کم آب شدهاند. چاهها خشکیدهاند. اگر این وضع ادامه پیدا کند چه اتفاقی میافتد؟
امروز جمعه است. مأمون از امام کمک خواسته. او از امام(ع) خواسته که برای نزول باران دعا کنند. امام(ع) فرمودند بگویید دوشنبه مردم برای نماز باران به بیابان بیایند. وقتی از مردم شنیدم که دوشنبه باران میآید خیلی خوشحال شدم. احساس غرور میکردم. اطمینان داشتم که باران خواهد آمد و آنهایی که امام(ع) را نشناختهاند باز میشناسند.
دوشنبه خیلیها چشم انتظار باران بودند. من دست خواهر کوچکم را گرفتم و همراه جمعیت به راه افتادم. همه آمده بودند چه آنها که به امام(ع) شک داشتند، چه کسانی که با یقین میرفتند. فضه نگاهش را از من بر نمیداشت. پرسیدم: چه شده خواهر کوچولو! فضه گفت: خواهر اگر باران نبارد، اگر ابری توی آسمان پیدایش نشود چه میشود؟ حرفهای فضه ته دلم را خالی کرد. اما نه! باید ایمانم را حفظ کنم. با قاطعیت به فضه گفتم: نه خواهر کوچولو مطمئن باش و وقتی باران شروع به باریدن کرد به گوشهای برو تا خیس نشوی.
جمعیت مانند سیل به راه افتاده بود. تا چشم کار میکرد آدم دیده میشد. همه متعجب و نگران به هم نگاه میکردند. چه خواهد شد؟
بعد از نماز، امام بالای بلندی رفتند و پس از حمد و ثنای خدا، دستها را به سوی آسمان بلند کردند و برای باریدن باران دعا نمودند. چشمهایم به خوبی امام(ع) را نمیدید ایشان را در هالهای از اشک میدیدم. خیلیها اشکهایشان را مقدمه بارانی زیبا قرار داده بودند. فضه زیر لب زمزمه میکرد: خدایا به خاطر امام رضا(ع) باران بیاید! امام از مردم خواست به خانههایشان بروند. ابرهای سیاهی شروع به حرکت کردند. رعد و برق همه جا را روشن کرده بود. چشم، چشم را نمیدید. همه جا پر از خاکی بود که بر اثر باد تند از زمین بلند شده بود. دست فضه را در دستهایم میفشردم. به سرعت قدمهایم افزودم. فضه از صدای غرش رعد و برق میترسید و هر از گاهی جیغ میکشید ـ خواهر کی میرسیم من میترسم؟ ـ عجله کن، راه بیا و نترس. امام(ع) گفت: این ابرها به کسی آسیب نمیرساند، رسالت آنها باران است.
هنوز به خانه نرسیده بودیم که احساس کردم قطرهای لبهای سرخ و تب دارم را خیس کرد. آری باران بود که میبارید. از خوشحالی با صدای بلند گریه میکردم. به خانه که رسیدم مادرم را دیدم که در وسط حیاط ایستاده بود. او چشمهای خیسش را به من دوخت و گفت: دخترم راست میگفتی امام(ع) با خود به توس برکت آورده، اگر امام(ع) به توس نیامده بود چه میشد؟ راستی واقعاً چه میشد؟ (عیون اخبار الرضا شیخ صدوق ص 407)
کوزه عسل
مرد که ریشهای بلند و سپیدش را هوای سرد کوهستان به بازی گرفته بود همچنان در دهانهی غار ایستاده بود و هر لحظه بیشتر ردای کهنه و سوراخش را به خود میپیچید. این پا و آن پا میکرد تا گروه مرکب سوار به نزدیک غار رسیدند. آن وقت با سرعت روی سنگریزهها سر خورد و از سراشیبی پایین آمد. با چنان سرعتی افسار یکی از اسبها را گرفت که اسب ترسید و حرکتی کرد و مرد نزدیک بود بر زمین بیافتد. خودش را نگهداشت. چند لحظه با چشمان ریز و بیرنگش به صورت سوار خیره شد: «ای جوانمرد! نمیدانی چقدر آرزوی دیدارت را داشتم تا اینکه شنیدم در مسیر خراسان از اینجا خواهی گذشت. مدت زیادی است که منتظرم تا از تو بخواهم به کلبه ویرانه من بیایی و آن را با شمع وجودت روشن کنی» همهمه دیگر سواران که به گوشش خورد حاکی از آن بود که به دنبال کارش برود و اصرار نکند، چون راه درازی در پیش دارند. دوباره در افسار اسب محکم چنگ انداخت. در خود قدرتی عجیب دید تا هر طور شده نگذارد این فرصت از دست برود. یا ابن رسول الله، من سالهاست در این بیابان ذکر میگویم و همیشه اجداد پاک شما را ستایش کردهام. من دوستدار شما هستم. آیا چشم دوستدارتان را به قدوم خود روشن نمیکنید؟»
او که از اسب پایین آمد برادرانه آغوش باز کرد و مرد شانهاش را بوسید. طولی نکشید که در دلش قسم خورد رایحه بهشت به مشامش رسیده است. مرد خواست راهنمایی کند که از آن سراشیبی بالا بروند، اما او ایستاد و به سمت سواران برگشت: «شما هم پیاده شوید. قدری در منزل این مرد استراحت میکنیم.» در جا خشکش زد. نیم نگاهی شرمگین به سواران انداخت و فهمید شاید بیشتر از سیصد نفر باشند. قلبش تند میزد. زود خودش را جمع و جور کرد و به رویش نیاورد: «بفرمایید، بفرمایید منت میگذارید»
ساعتی بود که همه نشسته بودند. از تنگی جا میترسید روی دست و پای کسی پا بگذارد، اما این مانع نشد که چندین بار به بیرون غار برود و نگاهی به تنها کوزهی عسل و قرص نانی که پشت تخته سنگ کنار غار پنهان کرده بود نیاندازد و دوباره برگردد و پنهانی به شمار مردان گرسنه نگاه نکند. آخرین بار که برگشت فهمید بیفایده است، هر چه بشمرد کم نخواهند شد، به قدری که کوزهای عسل و قرصی نان سیرشان کند. گوشهای نشست و از شرم اشک در چشمانش حلقه زد و نتوانست به سمت آقایی که دعوتش کرده بود نگاه کند. مدتی نگذشت که شنید کسی صدایش میکند، سربلند کرد، خودش بود. با احتیاط از لابهلای دست و پاها گذر کرد و دو زانو کنارش نشست، اما به صورتش نگاه نکرد. امام گفت: «نگران نباش، هر چه داری بیاور»
دوباره که بازگشت، طوری که انگار میخواست کسی نفهمد، همان کوزه عسل و قرص نان را جلوی او گذاشت: «شرمندهام یابن رسول الله. تو دعوت مرا قبول کردی و به کلبه حقیر من آمدی و من طعامی غیر از این ندارم که از تو و همراهانت پذیرایی کنم. به بزرگواری خودتان مرا ببخشید.»
امام بدون اینکه پاسخی بدهد ردای خود را به روی نان و عسل انداخت و زیر لب زمزمهای کرد. مرد تند تند میرفت و میآمد و تکههای نان و عسلی که از زیر ردا بیرون میآمد، میگرفت و جلوی مهمانان میگذاشت. آخرین تکه را که جلوی سیصدمین نفر گذاشت نفس راحتی کشید، پسر رسول خدا با لبخندی شوخ او را نگاه میکرد.
مرد با چشمانی نمناک جلوی غار ایستاده بود و از بلندی به کاروان که دور میشد، خیره مانده بود. باد در ردای پارهاش نفوذ میکرد. با پشت دست بینیاش را پاک کرد و ردا را به خود پیچید و به سمت غار برگشت. قدمی برنداشته بود که در جا خشکش زد. پشت همان تخته سنگ کنار غار چشمش به کوزه عسلی افتاد و قرص نان، خطوط چهره پیرش در هم کشیده شد. کنار تخته سنگ بر زمین نشست و قرص نان را به دست گرفت: «رحمت خداوند شامل حالش نشود هرکس که به امامت شما مشکوک باشد.» آهی کشید و به حرکت کاروان در دور دست خیره شد و صدای هق هق گریهاش در کوهستان پیچید.( کتاب خورشید شرق، ص 149)
مرز آشنایی
دیگر از خستگی خودم را پشت اسب رها کرده بودم و دست و پایم رمق نداشت. راه بسیار طولانی بود از مدینه تا ایران تا طوس. از پشت سر زمزمهای شنیدم: «آن طرف، دیوارهای طوس را میبینم.» با این حرف قدری جان گرفتم. عقال و چفیه از سر برداشتم و به آن طرفی که مرد گفته بود نگریستم. دیگر به هیچ چیز جز رسیدن به مأمنی و رفع خستگی این سفر طولانی فکر نمیکردم، فعلاً نمیخواستم فکر کنم حتی به چگونه خارج شدنمان از مدینه و غربتی که انتظارمان را میکشید، دیاری ناآشنا و خیلی چیزهای نامعلوم دیگر.
با پا ضربهای به پهلوی اسب زدم و خودم را نزدیک مرکب اماممان علی بن موسی(ع) رساندم. قبل از اینکه چیزی بگویم دیدم لبهای ایشان آرام تکان میخورد.
ـ «آقای من؟» با صدای من آرام رو برگرداند، دهان باز کردم تا چیزی بگویم اما او پیشدستی کرد و من لحظهای دچار تردید شدم که باید بقیه حرفم را بگویم یا نه!
ـ «چه شده، ای موسی پسر سیار؟ طاقتت از کف رفته میبینم. دیوارهای طوس به چشم من هم خورد.» قدری مرکب را کنار ایشان راندم و گفتم: «اگر صلاح بدانید حالا که دروازه نزدیک است، قدری سریعتر حرکت کنیم تا زودتر برسیم و بعد از مدتها سفر، قدری قرار بگیریم.»
امام نه به من نگاه میکرد نه به سمت دیوارهای طوس. ناخودآگاه خط نگاه امام را دنبال کردم، لکه سیاهی در دوردست که به نظر میرسید گروهی از مردم باشند. امام انگار که با خودشان زمزمه کنند، گفتند: «خواهیم رسید موسی. عجله نکن! خواهیم رسید. اما بدان که قرار شیعه تنها در قلبش خواهد بود و روزی که به دیدار خدای خود بشتابد.» سکوت کردم و به یکباره تمام شوق رسیدن در من فروکش کرد. میدانستم علی بن موسی(ع) هیچگاه بیهوده سخن نمیگوید. از لحظه خداحافظی در مدینه این تردید را داشتم.
صدای شیون و زاری مرا به خود آورد. گروهی که از دور میآمدند، حالا نزدیکتر شده بودند و تابوتی روی دوششان به چشم میخورد. نیم نفسی بلعیدم تا چیزی بگویم که ناگهان امام پا از رکاب خالی کردند و با شتاب به سمت جمعیت رفتند. لجام اسب رها شده را در دست گرفتم و وقتی دیدیم امام خود را به کنار جنازه رساندند و چنان که یکی از نزدیکانشان باشد آن را گرفته و همراهی میکردند، ما هم یکی یکی پیاده شدیم. همه با یک سؤال در نگاهمان و جستجو در میان جمع که شاید آشنایی در آن باشد، به آنها نزدیک شدیم. عاقبت از مردی که انتهای جمعیت بود پرسیدم: «ببخش برادر، خدا رحمتش کند. این جنازه کیست؟» با چشمانی غمناک نامی را گفت که اصلاً نشنیده بودم. گفتم: «به کجا میبریدش؟» گفت: «به گورستان خارج از شهر.»
یک لحظه از اینکه دریافتم خلاف جهت شهر حرکت میکنیم، بیصبر شدم که حکمت این تشییع جنازه دیگر چیست؟ ناگهان امام رو به من کرد و گفت: «هرکس جنازه یکی از دوستان ما را تشییع کند، از گناه پاک میشود مثل روزی که از مادر متولد شده است.»
یک لحظه از فکری که از سرم گذشت، شرمسار شدم و نگاهم را دزدیدم. انگار او از هر چه که به آن میاندیشیدم خبر داشت. خودم را دلداری دادم که اینطور نیست و او بالاخره میداند که همه ما خستهایم. میدانستم که امام حکمت، تدبیر، عصمت، عدالت و کرامت دارد اما چرا باید از هر چیزی که از دل ما میگذرد خبر داشته باشد.
امام همچنان به جنازه چسبیده بود، انگار که از کودک خود مواظبت میکرد. بالاخره جنازه را کنار گور، زمین گذاشتند. امام به مردم فرمودند که یک طرف بایستند تا میت را واضح ببینند. آن وقت کنارش زانو زدند. نزدیک شدم تا شاید چهره مرد را ببینم. امام دست مبارکش را بر سینه مرد نهاده بود و شنیدم که میفرمود: «فلانی، تو را به بهشت بشارت میدهم. دیگر بعد از این ناراحتی نخواهی دید.»
علی بن موسی(ع) همان نامی را بر زبان راند که من از آن مرد پرسیده بودم. وقتی به سمت مرکبهایمان میرفتیم، دیگر نتوانستم نپرسم، به امام عرض کردم: «آقا، مگر این مرد را میشناختید؟ آخر اینجا سرزمینی است که تاکنون به آن نیامدهایم.» امام خندید و سوار اسب شد و دیگر کلامی نشنیدم تا زمانیکه چند قدم دیگر تا دروازه شهر طوس نمانده بود. حضور امام را در کنار خود احساس کردم و فرمودند: «مگر نمیدانی اعمال و کردار شیعیان ما هر صبح و شام بر ما عرضه میشود؟ اگر در اعمال خود کوتاهی نموده باشند، از خداوند برای آنها طلب بخشش مینماییم و چنانچه کار نیکی انجام داده باشند، برای آنها درخواست پاداش میکنیم.» دلم لرزید. درست بیرون دروازه ایستادم، در حالیکه اشک پهنای صورتم را پر کرده بود. امام را دیدم که اولین نفری بود که وارد شهر شد. دیگر نمیخواستم وارد شوم به امام خیره شده بودم. زبانم بند آمده بود، دلم میخواست نگذارم او برود و وارد آن سرنوشتی که برای من مبهم و نامعلوم بود، بشود. مردی که میدانست برای اینکه از آبروی خود برای ما طلب بخشش کند و خواهان پاداش خوبیهای شکسته بسته ما باشد. قلبم فشرده شد. خودم را حقیر دیدم. من نباید میگذاشتم او به آن غربت نامعلوم برود، اما برای خستگی خودم او را تکلیف به شتاب کردم. درمانده شده بودم، بقیه یاران پشت سر او وارد شدند و من همچنان ایستاده بودم و نگاه میکردم.
ناگهان علی بن موسی(ع) بدون اینکه به سمت من برگردد، دستش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
ـ «بیا موسی! این تقدیریست که رضای خدا در آن است.» چفیه را بر سر انداختم و مرکب را به جلو راندم.
(صد داستان از خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان، ص 64.)
نیشکر در تابستان
همینطور که از روستای ایدج به شهر میآمدم به او فکر میکردم. کاروان حامل او در اهواز توقف کرده بود و من میرفتم تا در آنجا به دیدارش برسم. به محض ورود به اهواز، زمزمههایی را از مردم شنیدم:
«مریض شده است» «فقط کمی کسالت پیدا کرده» «باید طبیب خبر کنیم» از یکی پرسیدم: چه کسی مریض شده؟ معلوم شد که او، پیشوای هشتم، به خاطر گرمای تابستان دچار کسالت شده است. به محل اقامتش رفتم و در برابرش نشستم.
به محض اینکه خودم را معرفی کردم با مهربانی گفت: ابوهشام از تو میخواهم که برای من طبیبی بیاوری.
فوراً برخاستم و رفتم. طبیب که بالای سرش حاضر شد او نام گیاهی را گفت و آن را خواست. طبیب گفت: شما از کجا اسم این گیاه را میدانید. به جز شما، هیچکس از مردم این گیاه را نمیشناسد. و بعد ادامه داد: از این گذشته در فصل تابستان که اصلاً این گیاه پیدا نمیشود. به چشمان طبیب خیره شدم. انگار از هوش و استعداد برق میزد.
پیشوای هشتم مکثی کرد و گفت: پس کمی نیشکر بیاور. طبیب گفت: این یکی که از آن گیاه اول شگفتآورتر است. تابستان اصلاً فصل نیشکر نیست. طبیعتاً میفهمیدم که طبیب درست میگوید اما چیزی نمیگفتم؛ اگر حرفی میزدم به این معنا بود که حرفهای پیشوا را قبول ندارم. همان موقع پیشوای هشتم به من نگاه کرد. نشانی محلی را داد و گفت: آنجا خرمن گاه است. مردی سیاهپوش آنجاست که محل نیشکر و این گیاه را به تو خواهد گفت. آنهم در همین فصل تابستان، برو و آنها را برای طبیب بیاور. در حالی که از این برخورد عجیب بدنم سست شده بود، برخاستم. در حال رد شدن از مقابل او، احساس کردم به شدت به من خیره شده است و تا لحظه بیرون رفتنم با آن نگاه مسحورش مرا تعقیب کرد. اقدام من از ابتدا مأیوسانه بود. من از سر ناچاری آنجا رفتم، تا اینکه آن مرد را پیدا کردم. همان مردی که لباس تیرهای به تن داشت. چهرهاش بیحالت بود. محل نیشکر و آن گیاه را از او خواستم، خودش برایم مقداری از آن دو گیاه را آورد و گفت که به عنوان بذر برای سال آینده نگه داشته است.
وقتی بر میگشتم احساس آسودگی میکردم و مغرور از یافتن دارو برای پیشوایم بودم.
بعد از اینکه رسیدم نیشکر و آن گیاه را به طبیب دادم. او با چهرهای متعجب آنها را از من گرفت. پیشوای هشتم مرا تحسین کرد و گفت: معلوم است که برای بدست آوردنش زحمت کشیدهای. من اگرچه میدانستم کار سادهای را انجام دادهام اما به روی خودم نمیآوردم.
همان موقع بود که در پس نگاه بهتزدهی طبیب، متوجه قطره اشکی شدم که در گوشه چشمش میدرخشید. همان چشمانی که از هوش و استعداد برق میزد. بعد او با صدای تازهای که با قبل فرق داشت، آهسته از من پرسید: ابوهاشم این مرد فرزند کیست؟ من گفتم: فرزند سید پیامبران است.
و درست در لحظهای که این جمله را میگفتم، در همان زمان، متوجه وجود علم و دانش بیحسابی شدم که آنجا در وجود او بود و به طبیب آگاهی بخشیده بود. (هشتمین سفیر رستگاری)
رهاتر از آهو
دوباره آن را در جلوی خود میدید. دقیقاً بعد از آن ماجرا اینطور شده بود و هر جا که میرفت آن بچه آهو را جلوی خود میدید. با همان چشمانی که اشک، خیسشان کرده بود و حالا داشت همینها را به ابن یعقوب سراج میگفت: به او گفت که آن بچه آهو رهایش نمیکند. هر جا میرود، توی بازار... توی خانه... توی کوچه... آن آهو را میبیند و وقتی به او نزدیک میشود دیگر هیچ چیز نیست... هیچ چیز.
از ابن یعقوب پرسید: تو چطور؟ تو هم هنوز به آن بچه آهو فکر میکنی؟
ابن یعقوب گفت: گاهی میشود که من هم ساعتها به آن روز فکر میکنم و سپس گفت: عبدا... به هر حال آن اتفاق، اعتقاد ما را تغییر داد. میخواهم بگویم اتفاقی به آن مهمی را که نمیتوان فراموش کرد.
آن روز فراموش ناشدنی بود. همین چند وقت پیش که هنوز امامت پیشوای هشتم را قبول نداشتند، یکروز به دنبالش راه افتاده بودند. پیشوا به بیابان رفته بود. بعد آنجا به یک دسته آهو رسیده بودند. بچه آهویی جدا از دسته ایستاده بود. آنها دیده بودند که چطور پیشوا به آهو اشاره کرده بود و بعد در حالی که هیچ انتظارش نمیرفت بچه آهو پیش آمده و نزدیک شده بود. اینکه او چطور معنی اشاره پیشوا را فهمید، گیجشان کرده بود. عبدا... و ابن یعقوب دورتر ایستاده بودند اما میتوانستند ببینند که آهو در میان دستهای پیشوا بیتابی میکند. پیشوا دست بر سر آهو میکشید و چیزهایی را زمزمه میکرد. عبدا... و ابن یعقوب به بچه آهو خیره مانده و فقط چیزهایی را حس میکردند. بچه آهو در حالی که اشک میریخت از پیشوا جدا شده و رفته بود.
پیشوا به سمت آن دو برگشته بود و قبل از اینکه آنها سؤالی بکنند گفته بود: میدانید آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سری تکان دادهِ بودند.
«وقتی آن آهو را صدا زدم با خوشحالی پیش من آمد. گفت امیدوار بوده از گوشت او خوراکی تهیه کرده و بخورم. اما وقتی به او گفتم برود ناراحت شد و اشک ریخت. دلیل گریهاش همین بود.»
عبدا... قبل از این توضیح چیزهایی را کم و بیش دریافته بود. آن موقع احساس میکرد وجودش به طرز غریبی آرام گرفته و رها شده است، آنهم بیآنکه سعی کرده باشد. به چشمان ابن یعقوب خیره مانده بود. دیگر از بیاعتقادی که تا ساعتی قبل گریبانگیرشان بود خبری نبود، چون که حقیقت غافلگیرشان کرده بود.
و هنوز عبدا... هر جا میرفت، اینجا و آنجا، توی خلوت و بین جمعیت، آن بچه آهو را جلوی چشم خود میدید. آن هم بچه آهویی که حلقه اشک در چشمانش میلرزد. (ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی ـ ترجمه موسی خسروی)
باران رستگاری
روز دوشنبه، یکی از سالهای ولایت عهدی پیشوای هشتم، یک روز ماندگار که سرشار از انتظار اتفاقی است که قطعاً به وقوع خواهد پیوست، اما هنوز وقتش نرسیده است.
مرد بین انبوه جمعیت در بیابان ایستاده بود. حالا دیگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بیشتر میکرد. پیشوای هشتم بر بالای تپه رفت. مرد سعی کرد از بین جمعیت خودش را جلوتر بکشاند. حالا میتوانست او را بهتر ببیند. نگاهش از چهره پیشوای هشتم به دستهایی که حالا به سمت آسمان بالا میرفت خیره ماند. زمزمهای را شنید که نامشخص بود. صداها که کم کم خاموش شد، آن زمزمه واضحتر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بیت را بر مردم بزرگ و با اهمیت شمردی و همانگونه که دستور دادهای آنها به ما توسل نموده و امیدوار رحمت تو هستند...
مرد، پیشوای هشتم را به دقت نگاه میکرد و به دعایش گوش میداد. به طرز عجیبی احتیاج داشت که حرفهای او را بشنود. مدتها بود باران نباریده و آن سال خشکسالی شده بود. چند روز پیش، مأمون از پیشوای هشتم خواسته بود که برای بارش باران نماز بخواند و دعا کند. پیشوا پذیرفته بود و اعلام کرده بود؛ مردم سه روز روزه بگیرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ برای دعا به بیابان بیایند.
آن سالها پر از وقایع غیرمنتظره بود. ورود پیشوای هشتم به مرو، ماجرای نماز عید فطر و حالا دعای باران... روزهای قبل زمزمههایی شنیده بود.
ـ او راست نمیگوید.
ـ چنین نیرویی ندارد.
ـ غیرممکن است که بتواند
مرد نمیخواست حرفها را بشنود. اما شنیده بود ، شاید ناخواسته. آنها را باور نکرده بود، اما در عمق وجودش چیزی بود که نمیتوانست درک کند و آزارش میداد. شاید شکی مبهم... که دوستش نداشت.
بنابراین با امید به اینکه اشتباه کرده است، آمده بود تا کاری برای خودش بکند. معلوم بود که دیر یا زود همه چیز روشن میشود.
ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در این عنایت خود، تأخیر مفرما، مگر به اندازهای که مردم به خانههای خود باز گردند.
بادی وزید، ابرهایی سیاه درست در بالای سر جمعیت در هم تنیدند و سپس صدای رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در یقینی که داشت در وجودش شکل میگرفت، صدای پیشوا را شنید.
ـ ای مردم نترسید و آرام بگیرید. این ابر مأمور سرزمین شما نیست و به شهر دیگری میرود.
ابرهایی که بالای سر جمعیت در حرکت بودند، از آنجا عبور کردند: سپس دقایقی با آرامش نسبی گذشت و ناگهان ابرهایی دیگر هجوم آوردند. این بار هم مردم از اطراف پراکنده شدند و یکبار دیگر پیشوا با صدای بلند گفت: حرکت نکنید که این ابر بر سر شما نمیبارد و مأمور شهری دیگر است.
این اتفاق چند بار دیگر تکرار شد. مرد طاقت از کف داده بود. با هر غرشی که آسمان میزد با چیزی درونش را بر میآشفت. شکی تازه شاید؟ احساس میکرد چیزی وجود ندارد که به آن متوسل شود. بعد صدایی از یک گوشه: بهتر است برگردیم. بارانی نخواهد بارید.
بعضی از مردم دلسرد شده بودند. یازدهمین ابر از راه رسید. پیشوا گفت: ای مردم! خداوند این ابر را برای شما فرستاده، پس او را سپاس گویید، به خانههای خود باز گردید تا در زیر باران به رنج و زحمت نیافتید.
آنگاه از بالای تپه پایین آمد. ناگهان از ورای غرش و پیچش تودههای ابر، باران باریدن گرفت. قیافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانیه از آن همه قضاوت و قهقهه چیزی باقی نماند. مرد جمعیت را نگاه کرد که گیج بودند. قطرات باران آنقدر زیاد بود که قادر نبود چشمهایش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانههایشان میدویدند. اما مرد در غیبت احساس آزار دهندهاش و به خاطر نوعی افسون که خارج از اختیار او بود، به آرامی از حاشیه کوچهها، سر به دنبال پیشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شدهای حرکت میکرد و به پیشوا نزدیک نمیشد.
بنابراین نتوانست زمزمههای آن صدا را بشنود که میگفت: بار خدایا او را هر چه بیشتر به سمت آنچه افسونش کرده است، سوق ده، به سمت رستگاری. (میهمان طوس ـ محمدعلی دهقانی)
اشیاء مقدس
برنامه انتقال پیشوای هشتم از مدینه به مرو توسط کاروان اعزامی در حال انجام بود. کاروان نزدیک به پایان راه، از دروازه نیشابور عبور کرده و مدت زمانی طول کشید تا بالاخره شتر حامل پیشوای هشتم بر روی زمین زانو زد و کاروان متوقف شد: محله غربی ـ کوچه بلاشآباد ـ خانه حمدان بن پسند.
بدین ترتیب پیشوای هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفید از شتر پیاده شد. یکراست به سمت گوشه حیاط رفت و خاکش را کنار زد. پیشوای هشتم دانه بادامی را زیر درخت کاشت و به سوی جمعیت برگشت. نور شدید خورشید خاک آن قسمت از حیاط را که انگار نور میتاباند، درخشان تر میکرد.
دانه بادام کاشته شد، زودتر از آنچه تصورش میرفت، سر از خاک بیرون زده به سرعت رشد کرد و همان سال اول بادام داد. در این زمان بود که مردم نیشابور در حالی که از رشد سریع دانه بادام تعجب کرده بودند، فهمیدند که میتوان برای بهبود بیماریها از آن استفاده کرد.
بیماری که درد چشم داشت، یکی از آن بادامها را روی چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداری یکی از آن دانهها را همراه خود داشت، زایمانش ساده میشد و بچهاش راحت به دنیا میآمد.
آنها همچنین فهمیدند که برای درمان دل درد چهارپایانشان میتوانند شاخهای از درخت را بریده و به شکم حیوان بکشند تا آرام شود. اما مدت زمانی طول نکشید که درخت بادام، ناگهان خشک شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخههای خشک شده آن را برید و بعد از آن بود که بیناییاش را از دست داد.
عجیب بود که با وجود این اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ریشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خیلی زود اموالی را که در شهر فارس داشت و هفتاد یا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوری که اثری از آن باقی نماند.
آیا در این اتفاق نشانهای وجود نداشت که مردم نباید اشیاء و پدیدههای مقدس و اسرارآمیز را نابود میکردند و بدین ترتیب به کار دانای متعال دخالت میکردند؟
با وجود این اتفاقات، آنجا در نیشابور ، کفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادرانی بودند که تصمیم گرفتند ساختمان تازهای در آن حیاط بسازند. برای این کار، مابقی آن درخت را هم که در زمین مانده بود، بیرون کشیدند.
آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را نادیده بگیرند. شاید فهمیدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شاید با خودشان فکر کرده بودند: «اینها حرفهای بیسر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کردهاند.»
بعد همانطور که انتظارش میرفت، قانون معنوی که در درخت نهفته بود، یکبار دیگر عمل کرد. یکروز اتفاق بدی افتاد. برادر کوچکتر در حالیکه به مأموریتی رفته بود، پای راستش سیاه شد. او مدیر اوقاف امیر خراسان بود. پایش را بریدند و بعد از یکماه خودش هم مرد. اما روی دست برادر بزرگتر دملی زد که با رگزنی هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنیا رفت. آنها در مقابل چنین نیرویی، کاری نمیتوانستند بکنند. به علاوه قانون الهی همیشه قویتر از هر قانون دیگری است.
مسلماً در آن نقطه از زمین که پیشوای هشتم درخت بادام را کاشته بود ، هالههای اسرارآمیزی از جانب خدا موج میزد که مردم برآوردن حاجتهایشان را در آن میدیدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زیبایی شگفتانگیز آن درخت بادام را ببینند و نابود کردن آن درخت، سرانجام باعث رهیدن نیروی ماورای طبیعی نهفته در آن شد.
و هنوز هم این جمله شنیده میشود: اینها حرفهای بیسر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کردهاند. (عیون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494)
آفتابی که بر نیشابور تابید
زن چندین بار سعی کرده بود از رختخواب بلند شود، اما تلاشش بیهوده بود. پریده رنگ افتاده بود و با چشمانی بیحالت به پنجره نگاه میکرد. هجوم صداها را از دورترها میشنید که هر لحظه نزدیکتر میشد. دلش خواسته بود که پلهها را پایین برود و در این روزی که مردم نیشابور انتظارش را کشیده بودند، به پیشواز او برسد. اما حالا آن قدر ناتوان افتاده بود و به قدری احساس ضعف میکرد که شک داشت حتی ثانیهای دیگر زنده بماند. دلش خواسته بود کسی به کمکش بیاید و او را به میدان ببرد تا در مراسم شرکت کند، اما انتظاری بینتیجه بود. حالا آن صداها گاهی مفهومی پیدا میکرد و او میشنید که کسی پیشوای هشتم را صدا میزد، گریههایی بلند میشد و گویا زنی زمزمه کنان دعایی میخواند. از پنجرهی اتاق تکه ابری دیده میشد که از صبح راه نور را بر او بسته بود.
بنابراین اتاق فضای نیمه روشنی داشت، از صداهایی که حالا به پایین پنجره رسیده بود، میتوانست تعداد بیشماری از مردم را تصور کند که در میدان وسیعی که پنجرهاش به آن باز میشد، ایستاده بودند. صدای به سر و سینه زدنها و گمب گمب قدمها، قلب زن را میفشرد. چه کسانی آن بیرون هستند؟ او حالا دارد میآید یا آمده است؟ این چه صدای شیونی است؟ هیچکس نبود که جوابی به سؤالاتش بدهد.
سپس شنید که کسی با صدای بلند گفت: ای پسر رسول خدا! شما را به حق پدرانتان قسم میدهیم که چهره خود را برای ما نمایان کنی و حدیثی از جد بزرگوارت برای ما نقل کنی.
ثانیههایی در سکوت گذشت و بعد صداهای فریاد و شیون را شنید. میتوانست ببیند که امام، اشتر خود را متوقف کرده و سر از کجاوه بیرون آورده است. حتی گریبانهای چاک خورده را هم میدید. اشکی از گوشه چشمانش چکید. بالاخره همه ساکت شدند. صدای ناآشنا اما صمیمیای را شنید که گفت: پدرم موسی کاظم به نقل از پدرش جعفر صادق، به نقل از پدرش محمدباقر، به نقل از پدرش زین العابدین، به نقل از پدرش سیدالشهدا، به نقل از پدرش علی بن ابی طالب، به نقل از رسول خدا و جبرئیل نقل کرده که خداوند سبحان فرمود: کلمه «لا اله الا الله» در من است و هر کس آن را به زبان آورد، وارد دژ من شده است و هرکس وارد دژ من شود از عذابم در امان خواهد بود. در سکوت دوبارهای که حکمفرما شده بود، موجی از هیجان، وجود زن را میلرزاند، آن حدیث به نظرش نقل جدیدی نیامد، اما مطمئن بود که حقیقت جدیدی در آن نهفته است. پی برد که شاید گفتن «لا اله الا الله» برای او و بقیه، تبدیل به سخنی بیمعنی و کسالت بار شده است و حالا آن را به گونهای تازه باید شنید.
فکر کرد که سکوت آن بیرون، طولانی شده است. آن وقت بود که سعی کرد کنجکاوانه خودش را پشت پنجره بکشاند، اما نتوانست. در بستر افتاده بود و موج انتظار را کاملاً حس میکرد. انتظار برای شنیدن حرفی که انگار ناتمام مانده بود، حرفهایی از بین صداهای برخاسته شنید:
ـ پیشوا دوباره ایستاد.
ـ پیشوا دارد دوباره سر از کجاوه بیرون میآورد.
گوشهایش را تیز کرد. دوباره آن صدای صمیمی را شنیبد: اما ورود به این دژ را شرط و شروطی نهادهاند و من از شروط آن هستم. دقایقی بعد فریادهای خداحافظی مرد و زن را میشنید. این بار صداها کم کم در خم کوچهها خاموش میشد. زن دست لرزانش را به علامت خداحافظی بالا آورد و تکان داد، حالا داشت هق هق میکرد.
بعد از چهل و سه سال زندگی حالا ایمانش داشت تغییر میکرد و عقیدهاش محکمتر میشد.
اندکی بعد دیگر صدایی از کوچه باقی نمانده بود و از نفسهای زن هم، تکه ابر در آسمانی محو شده بود و حالا آفتابی درخشان بر او و بقیه شهر میتابید. انتظارش برای همیشه تمام شده بود. کمکی به او شده بود، کمکی که هیچ فکرش را نمیکرد. اما در آخرین لحظات، فقط یک حسرت داشت؛ ای کاش میتوانست قلم در دوات بزند و آن حدیث را بنویسد تا جاودانه بماند.
با این حسرت بود که نفس آخرش را کشید، چرا که او نتوانسته بود ببیند آن بیرون 24 هزار قلمدان در جوهر همین کردند و آن حدیث را نوشتند. (میهمان طوس، محمدعلی دهقانی ، خورشید شرق، عباس بهروزیان)
منابع :
پایگاه اطلاع رسانی آستان قدس رضوی
کتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی
صد داستان از خورشید شرق، نوشته عباس بهروزیان
مجله هنر دینى ،شماره 6
هشتمین سفیر رستگاری : علی کرباسیزاده
ترجمه جلد دوازدهم بحارالانوار تألیف مرحوم محمدباقر مجلسی ـ ترجمه موسی خسروی
میهمان طوس : محمدعلی دهقانی
عیون اخبارالرضا، جلد 2
کتاب شیفتگان حضرت مهدی : قاضی زاهدی، احمد، ، ج2، به نقل از کتاب نوادر شریف رازی «کرامات الکاتبین»
کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار
داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)
زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز که دل شیفتگان را مىبرد .
نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)
مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبهاى نقرهاى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیهاى برایتان آوردهام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».
مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد. (از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار)
صحبت گنجشک با امام (علیه السلام)
راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(علیه السلام) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاهگاهى براى استراحت به باغ مىرفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مىشد و صداهایى گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش مىرسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مىگفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجههایش حمله کرده است. زودباش به آنها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پلههاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مىگوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»
میهمان دوستى امام(علیه السلام)
راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بىپناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانوادهاى میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمندهام! کاش این قدر شما را به زحمت نمىانداختم».
امام در حالى که با تکه پارچهاى، روغن را از دستش پاک مىکرد، فرمودند: ما خانوادهاى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
ابرهاى سیاه
راوى: حسین بن موسى
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمىشد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب مىشد اگر مىتوانستم امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
«حسین!... چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!»
فکر کردم که امام با من شوخى مىکند ، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطرهاى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مىآمدند و جایى درست بالاى سر ما ، درهم مىپیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
شربت گوارا
راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مىدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مىکرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب بیاورید !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت ، آب بخورم ، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمىشد. اصلا نمىتوانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگىام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهرهام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمىدانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(علیه السلام) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـ شربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگىات را از بین مىبرد.
شما امام من هستید
یکى از دوستان ابن ابى کثیر
بعد از شهادت امام موسى کاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شک و تردید شده بودند. همان سال براى زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکه رفتم.
یک روز، کنار کعبه، على بن موسى الرضا(علیه السلام) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسى هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا (علیه السلام) اشارهاى کردند و گفتند: «به خداقسم! من کسى هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».
خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبودهام و با صداى بلند چیزى گفتهام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتى لبهایم هم تکان نخوردهاند. با شرمندگى به امام رضا (علیه السلام) نگاه کردم وگفتم: «آقا... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .
حرف «ابن ابىکثیر» که به این جا رسید نگاهش کردم... بغض راه گلویش را گرفته بود.
آخرین طواف
راوى: موفق (یکى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مىرفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روى شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مىکردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مىزد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمىآیى؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مىآیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مىدهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینى بر لبهاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
سؤالى که فراموش کرده بودیم
راوى: اسماعیل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صریا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مىکردیم. از احمد خواستیم که وقتى به حضور امام رسیدیم، یادآورى کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.
روزى توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلى فراموش کرده بودیم، اما به محض این که احمد را دید، پرسید:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـ سى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».
به سوى شهر غربت
راوى: سجستانى
روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوى خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانههاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخى روى لبهایم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».
گلیم کهنه اتاق
راوى: نعمان بن سعد
کنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشندهاى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم على».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !... اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید مىکرد.
در یاد مایى
راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مىگذشت.
یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. مىخواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهاى بخورم. بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجادهاى را که در کنارم بود ، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهاى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکردهایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیهاش هم خرجى خانوادهات است».
کوه و دیگ
راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهى به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا کردیم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما از تعجب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقدارى از خاک را گود کرده بود و چشمهاى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. کوهى نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگهاى سنگى مىساختند. امام به تخته سنگى از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایى را که مردم با دیگهاى این کوه مىپزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر مىکنم خدا به برکت دعاى امام، به کوه ، نظر خاصى کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگهایى بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمى استراحت، امام به طرف محلى که «هارون» ـ پدر مأمون ـ در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتى جار زدند که امام مىخواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشههاى مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد ... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجدهاى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود. (مجله هنر دینى ،شماره 6)
دیدار یار غایب
نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیهالسلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگیاش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود میگوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! میدانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه میتوانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقارهخانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطهای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بینماز» میگفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بینمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمینشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیهالسلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بیتردید در این خوابهای سهگانه رازی است، به همین جهتبامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن میشد و جز «آقا تقی آذرشهری» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا مینگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماههام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درستسر ساعتبود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز میکند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای
میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما میگذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواستبرگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمیکنم. در شهر ما به تو اتهام بینمازی و لامذهبی زدهاند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دستیافتی و نمازهایت را کجا میخوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش میکنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده استبرملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهلبیت و خدمتبه خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیهالسلام، مورد عنایت قرار گرفتهام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طیالارض در خدمت او و به امامت آن حضرت میخوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبرینیست کهنیست (شیفتگان حضرت مهدی، ج2)
پوستین دوز
میخواهم جریانی را برایتان بازگو کنم که برایم بسیار با ارزش است، من مردی پوستین دوزم، نامم ابی بکر است. در این شهر مرا به امانتداری میشناسند. بیشتر مردم امانتهایشان را به من میسپارند و هر وقت که خواستند آن را از من طلب میکنند. امروز هم مردی به خانهام آمد و امانتی را به من سپرد تا برایش نگه دارم. او که رفت، از خانه بیرون رفتم و بسته او را که پارچهای پوستی به دورش پیچیده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم میخورد جایی مدفون کردم. اینطور خیالم راحت بود که اتفاقی نمیافتد.
حدود یک سال از آن روز میگذرد. امروز یا فرداست که آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپردهام وقتی آمد من را با خبر کند.
ـ پدر مردی آمده و میگوید به پدرت بگو به دنبال بستهای آمدم که مهر من به روی آن است.
ـ آمدم، برو بگو در میهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم.
پسرم که رفت در اتاقم را قفل کردم و نزد آن مرد رفتم.
ـ سلام برادر، آمدهام امانتیام را ببرم. خدا خیرت دهد، در طول سفر خیالم آسوده بود که اندوختهام به یغما نمیرود.
ـ علیک السلام، برویم، من بستهات را بیرون خانه در مکانی امن پنهان کردهام.
ـ بیرون از خانه؟!
ـ بله، آن را دفن کردهام. اینطور خیالم راحت بود که فقط من از مکان آن با خبرم.
در طول راه به مکانی فکر میکردم که بسته پوستی را در آن دفن کرده بودم. نمیدانم چرا آنجا را به خاطر نمیآوردم. به خودم میگفتم: ابی بکر فکر کن ، بیشتر فکر کن، باید آن را پیدا کنی. ظاهرم متبسم بود و به حرفهای او گوش میکردم اما در دلم غوغایی بود. خدایا چه کنم؟
ـ برادر! ابیبکر، ساعتی میشود که در شهر پرسه میزنیم، نمیخواهی مرا به محل دفن بستهام ببری؟
ـ میخواهم، اما خدا میداند که مکانش را به خاطر نمیآورم.
ـ چه شد؟! به خاطر نمیآوری؟! یعنی فراموش کردهای کجا آن را مدفون ساختهای؟ بیشتر فکر کن مرد!
ـ متأسفم! تمام طول راه به همین موضوع فکر میکردم. نمیدانم چرا هر چه بیشتر فکر میکنم کمتر نتیجه میگیرم. یادم هست زیر درختی بود و اطراف آن درخت بچهها بازی میکردند. شب که شد بسته را آنجا دفن کردم. آن مرد ، ناراحت و غمگین با من خداحافظی کرد، هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود که به سمت من برگشت و گفت: ابیبکر، من به امانتداری تو ایمان داشتم، گویا اشتباه میکردم. تو امانتدار قابل اعتمادی نیستی. وقتی نمیتوانی کاری که در توانت نیست را انجام نده.
او رفت اما صدایش در سرم میپیچید: گویا اشتباه کردم، گویا اشتباه کردم، تو امانتدار خوبی نیستی. از ناراحتی راه خانه را فراموش کرده بودم. به خودم که آمدم خود را خارج از شهر یافتم. جمعیتی را دیدم. یعنی آنها کجا میروند؟ باید از آنها بپرسم که به کدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفتهاند؟ چرا باید به اشتباه سر از اینجا در بیاورم؟
وقتی فهمیدم آنها به مشهد میروند تا علی بن موسی الرضا(ع) را زیارت کنند دلم لرزید. شاید چارهام در استغاثه به امام رضا(ع) باشد. باید با آنها همراه شوم. بدون آمادگی برای سفر، خودم را به آن سیل جمعیت سپردم. باید بروم و از امامم کمک بخواهم. آبرویم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتیاش را از من بگیرد باید چه جوابی به او بدهم؟
خستگی راه را نمیفهمیدم. با کسی همصحبت نمیشدم. آنقدر مغموم و نگران بودم که تنها به رسیدن فکر میکردم و بس، دلم روشن بود. میدانستم امام نظری به من خواهد انداخت و این فکر به من آرامش میداد.
به حرم که رسیدم، سر از پا نمیشناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتی با امامم درد دل کردم. آقا بگو چه کنم؟ آقا آبرویم در خطر است. آقا کمک کن تا به یاد آورم. خدایا به حرمت این مکان مقدس کمکم کن.
بعد از نماز و زیارت گوشهای نشستم. از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. در عالم خواب دیدم کسی به سمت من آمد و به من گفت: امانتی تو در فلان محل است.
بیدار که شدم میدانستم جوابم را یافتهام. آن مکان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم که برگشتم بدون اینکه به خانه بروم و خستگی راه را از تن در کنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مکان دفن امانت بردم. خوشحالی او را هنگام دیدن بستهاش هنوز به خاطر میآورم. اما من امانتدار واقعی را پیدا کرده بودم. امانتداری که زائران دلهایشان را نزد او به امانت میسپارند و نرفته آرزوی بازگشت به حرمش را دارند. من هم باید دوباره به مشهد بروم. برای عرض تشکر، از آن روز هر وقت گرفتاری را میبینم که از پس مشکلش بر نمیآید راه مشهد را نشانش میدهم تا گمشدهاش را بیابد. (عیون اخبارالرضا شیخ مفید ص 532)
خداوندا چه کنم؟
امروز هم زن و فرزندانم گرسنهاند! از صبح که از خانه خارج شدهام همین طور بلاتکلیف به دور خود میگردم. کوچههای مدینه گویا تمامی ندارند. فکر میکنم امروز این بار دومی است که از این کوچه گذشتهام!
چرا چنین شد؟ آه! جواب فرزندانم را چه بدهم؟ دختر کوچکم دیگر توانی برایش باقی نمانده. چقدر ضعیف و لاغر شده است.
امروز سومین روزی است که ناامید به خانه بر میگردم. خواستم به نزد امام جواد(ع) بروم اما میگویند ایشان را از در دیگری عبور میدهند. رمقی برایم باقی نمانده، دو روز است که من و همسرم چیزی نخوردهایم، بچههای کوچکم با خرده نانهایی که در خانه بود سر میکنند. خدایا به خاطر آنها گشایش کن. من انسان آبروداری هستم چگونه از کسی بخواهم پولی به من بدهد؟ نه من این کار را نمیکنم، پس جواب بچههایم را چه بدهم؟
اینگونه نمیشود. امروز به در خانه امام جواد(ع) میروم. شاید فرجی شد. بهتر است کمی تندتر راه بروم. گویی نور امیدی به دلم تابیده. آقا تاکنون مسکینی را از خود نراندهاند. امیدوارم بتوانم ایشان را ببینم چیزی به خانه امام(ع) نمانده. این کیست که به طرف من میآید؟ هان او هم یکی از مستمندان مدینه است. او بارها مورد عنایت امام قرار گرفته. چه شده سعد؟ امام را دیدی؟ مشکلت را مرتفع ساختی؟ ـ آری همه میگفتند حضرت رضا(ع) به فرزندش امام محمدتقی جوادالائمه(ع) نامهای نوشتهاند و در آن سفارش ما مستمندان مدینه را نمودهاند. ـ چه سفارشی؟ امام رضا(ع) نوشتهاند: ای ابا جعفر شنیدم غلامان هنگام سواری تو را از در کوچک خانهات بیرون میآورند. آنها نمیخواهند خیری از تو به کسی برسد، به حق من بر تو! از تو میخواهم که ورود و خروج خود را همیشه از در بزرگ قرار دهی و به طور دائم، طلا و نقره همراه تو باشد تا به سائلین بدهی. من میخواهم خداوند تو را به واسطه انفاق و بخشندگی بلند کند، بذل و بخشش کن و از انفاق مترس، خداوندی که عرش را آفریده، کار را به تو تنگ نمیکند. «فانفق و لا تخش من ذی العرش اقتاراً»
به سرعت قدمهایم میافزایم. من هم میروم تا حاجتم را از امامم بخواهم، چرا که تنها این خاندان دست رد بر سینه کسی نخواهند زد. (کتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی)
غرور
گوش تا گوش مجلس نشستهاند. مردانی که همه برای دیدن امام و گفتگو با ایشان آمدهاند. آن سوی اتاق امام رضا(علیه السلام) و نزدیک ایشان زیدبن موسی برادر امام حضور دارند.
من گوشهای از مجلس دو زانو کنار عمویم نشستهام. هنوز نوجوانم، کسی اعتنایی به من نمیکند. صدا زید میآید، زیدبن موسی، پسر امام موسی کاظم(علیه السلام)، گویا به همه فخر میفروشد. ببینم چه میگوید، زید: آری ما از ذریه فاطمه(سلام الله علیها) هستیم، آتش بر ما حرام است، پدر ما امام موسی کاظم(علیه السلام) روزها را روزه میگرفتند و شبها را به عبادت سپری میکردند. ما از نسل برگزیدهایم...
چشمانم به امام افتاد، گویا تازه متوجه حرفهای برادرشان شده بودند، ایشان قبل از این، در حال صحبت با مردم بودند. امام رو به زید کرد و گفت: ای زید! آیا گفتگوی نقالان کوفه که فاطمه(سلام الله علیها) خود را از نامحرم حفظ کردند و خدا آتش را بر ذریه او حرام کرد ترا مغرور کرده است؟ به خدا قسم که این تنها برای حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) و فرزندانی که از فاطمه(سلام الله علیها) به دنیا آمدند شأن و مقام است، اما اینکه موسی بن جعفر(علیه السلام) خدا را اطاعت کند، روز را روزه بگیرد و در شب عبادت کند و تو نافرمانی خدا کنی، آیا در قیامت هر دوی شما در عمل مساوی محاسبه میشوید؟ همانا امام حسین(علیه السلام) فرمودند: برای ما، در نیکی از پاداش دو بهره است و در بدی هم دو بهره از آتش. پس هر کسی که خدا را اطاعت نکند از ما اهل بیت نیست و تو هر گاه خدا را اطاعت نکنی از ما اهل بیت نیستی مانند معنای این آیه که خدا فرزند نوح(ع) را از او نفی کرد. یعنی گفت آن پسر بد کاره پسر تو نبود و این به آن معنا نیست که فرد بد کار پسر حضرت نوح(ع) نبوده یعنی پسری که به خدا کفر ورزد پسر این پدر نیست. او به سبب معصیتش از پدر نفی شد نه به دلیل دیگر. هنوز با چشمانی متعجب به جمعیت نگاه میکنم.
نگاه امام به من میافتد لبهای مبارکشان متبسم میشود. از خوشحالی گویا در آسمان سیر میکنم. پس اگر من هم از خدا اطاعت کنم و کارهایم درست و الهی باشد از دوست داران اهل بیت(ع) خواهم بود و از آنهایم. چقدر خوشحالم! دیگر حقارتی را احساس نمیکنم من هر که باشم اگر عملم خیر باشد مورد محبت اباالحسن قرار خواهم گرفت. خوشحالم و به خود میبالم. (عیون اخبار الرضا، ص 478).
کرامات امام رضا (ع) به روایت اهل سنّت
دوران پر برکت و همراه با کرامات و وقیعی که قبل و بعد از ولادت امام رضا (علیه السلام) از مدینه تا مرو و مدت امامت ایشان رخ داد، جملگی دلالت بر عظمت بیکران امام رضا (علیه السلام) دارد. رویت آن از زبان بزرگان اهل سنّت جالب و شنیدنی و البته شگفتانگیز است. آنچه پیش روی دارید، گوشهی از سخنان بزرگان اهل سنت درباره امام رضا است که در منابع معتبر آنها نقل شده و تأثیر به سزایی در نزدیک کردن دیدگاه اهل سنت به دیدگاه شیعه درباره کرامت، شفاعت، توسل و زیارت قبور و... دارد.
بزرگان اهل سنت با اعتراف به جایگاه والی امام رضا (علیه السلام)، سخنان و اعترافهای شگفتی درباره ابعاد معنوی آن حضرت داشتهاند که آنها را نقل میکنیم.
1. مجدالدین ابن اثیر جَزَری (606ق): «ابوالحسن علی بن موسی... معروف به رضا...، مقام و منزلت ایشان همانند پدرشان موسی بن جعفر است. امامت شیعه در زمان علی بن موسی به ایشان منتهی میشد، فضایل وی قابل شمارش نیست. خداوند رحمت خود و رضوان خود را بر ایشان بفرستد». [1]
2. محمد بن طلحه شافعی(652ق): «سخن در امیرالمؤمنین علی و زین العابدین علی گذشت و ایشان علی الرضا سومین آنهاست. کسی که در شخصیت ایشان تأمل کند، در مییابد که علی بن موسی وارث امیرالمؤمنین علی و زین العابدین علی است، و حکم میکند که ایشان سومین علی است. ایمان و جایگاه و منزلت ایشان فراوانی اصحاب ایشان، باعث شد تا مأمون وی را در امور حکومت شریک کند و ولایت عهدی را به ایشان بسپارد... ». [2]
3. عبدالله بن اسعد یافعی شافعی (768ق): «وی امام جلیل و بزرگوار از سلاله بزرگان و اهل کرم ابوالحسن علی بن موسی الکاظم است. وی یکی از دوازده امام شیعیان است که اساس مذهب بر نظریات ایشان است. وی صاحب مناقب و فضایل است». [3]
4. ابن صبّاغ مالکی (855ق) به نقل از بعضی از اهل علم: «علی بن موسی الرضا داری والاترین و وافرترین فضایل و کرامات و برخوردار از برترین اخلاق و صورت و سیرت است که از پدرانش به ارث برده است... ». [4]
5. عبدالله بن محمد عامر شبراوی شافعی (1172ق): «هشتمین امام علی بن موسی الرضاست که مناقب والا و صفات اولیا و کرامت نبوی وی قابل شمارش و توصیف نیست... ». [5]
6. یوسف بن اسماعیل نبهانی (1350ق): «علی بن موسی از بزرگان ائمه و چراغان امت از اهل بیت نبوی و معدن علم و عرفان و کرم و جوانمردی بود. وی جایگاه والایی دارد و نام وی شهره است و کرامات زیادی دارد... ». [6]
7. شیخ یاسین بن ابراهیم سنهوتی شافعی: « امام علی بن موسی الرضا (رضی الله عنه) از بزرگان و از بهترین سلاله است و خداوند با خلق چنین فردی قدرت خود را به نمایش گذاشته. هیچ فردی علی بن موسی را نمیتواند درک کند. وی والا مقام و در فضایل شهره است و کرامات بسیاری دارد... ». [7]
8. ابوالفوز محمد بن امین بغدادی سُوِیدی: «ایشان در مدینه به دنیا آمد و کرامات ایشان بسیار و مناقبش مشهور است؛ به گونهی که قلم از وصف تمامی آن عاجز است... ». [8]
9. عباس بن علی بن نور الدین مکّی: «فضایل علی بن موسی هیچ حد و حصری نداشته... ». [9]
گوشهی از کرامات امام رضا (علیه السلام)
1. بشارت پیامبر به حمیده
امام رضا به برکت سفارش پیغمبر و عنایت ایشان به دنیا آمدند. در نقلهای اهل سنت چنین آمده: زمانی که حمیده مادر امام کاظم، کنیزی به نام نجمه را از بازار خریداری کرد، پیامبر را در خواب دید که به ایشان فرمود: «این کنیز را به فرزندت (امام کاظم) هدیه کن؛ همانا از این کنیز، فرزندی به دنیا خواهد آمد که بهترین اهل زمین است». حمیده نیز چنین کرد و امام، نام نجمه را به طاهره تغییر داد. [10]
2. معجزهی در دوران حمل
مادر بزرگوار ایشان میفرمید: هنگام حاملگی، سنگینی حمل را احساس نکردم و هنگام خواب، صدای تسبیح و تهلیل و تقدیس وی را میشنیدم. [11]
3. مناجات امام در دوران طفولیت
مادر بزرگوار امام در ادامه میفرماید: زمانی که ایشان به دنیا آمد، در حالی که دستانش را روی زمین گذاشته و سر مبارکشان را به طرف آسمان بلند کرده بود، لبانش تکان میخورد، گویا مناجات خدا میکرد. در این حال پدر بزرگوارش آمد و به من گفت: «هنیئا لک کرامة ربَّکِ عزّوجل؛ مبارک باد بر تو کرامت خداوند». در این حال فرزند را به ایشان داد و ایشان در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه خواند و با آب فرات کام دهانش را برداشت. [12]
4. هارون بر من چیره نمیشود
صفوان بن یحیی میگوید: بعد از شهادت امام کاظم و امامت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) از توطئه دوباره هارون علیه امام رضا (علیه السلام) میترسیدیم. موضوع را به امام گفتیم. امام فرمود: هارون تلاش خود را انجام میدهد، ولی کاری از پیش نمیبرد.
صفوان میگوید: یکی از معتمدین برایم نقل کرد: یحیی بن خالد برمکی به هارون الرشید گفت: علی بن موسی ادعای امامت میکند (و با این سخن قصد تحریک هارون را داشت). هارون در جواب گفت: آنچه با پدرش انجام دادیم، بس است. آیا میخواهیم همه آنها را بکشیم؟![13]
5. محل دفن من و هارون یکی است
موسی بن عمران میگوید: روزی علی بن موسی الرضا را در مسجد مدینه، در حالی دیدم که هارون مشغول سخنرانی بوده امام به من فرمود: روزی را خواهی دید که من و هارون در یک جا به خاک سپرده میشویم. [14]
امام در مکه نیز به این مهم اشاره میکند. حمزه بن جعفر ارجانی میگوید: هارون الرشید از یک درب و علی بن موسی الرضا از در دیگر مسجد الحرام خارج شدند. در این هنگام امام رضا (علیه السلام) به هارون اشاره کرد و فرمود: الآن از هم دور هستیم، ولی ملاقاتمان نزدیک است. ای طوس! همانا من و او را یک جا جمع میکنی. [15]
6. مأمون، امین را میکشد
حسین بن یاسر میگوید: روزی علی بن موسی الرضا به من فرمود: همانا عبدالله (مأمون) برادرش محمد (امین) را خواهد کشت. از امام پرسیدم: یعنی عبدالله بن هارون، محمد بن هارون را خواهد کشت؟ امام فرمودند: بله، عبدالله مأمون، محمد امین را خواهد کشت. طبق پیشگویی امام این اتفاق افتاد. [16]
7. همسرت دوقلو میزاید
بکر بن صالح میگوید: نزد امام رضا (علیه السلام) رفتم و به وی گفتم: همسرم ـ که خواهر محمد بن سنان از خواص و شیعیان شماست ـ حامله است و از شما میخواهم دعا کنید تا خداوند فرزند پسری به من دهد. امام فرمود: دو فرزند در راه است. از نزد امام رفتم و پیش خود گفتم: اسم یکی را محمد و دیگری را علی میگذارم. در این هنگام امام مرا فراخواند و بدون اینکه از من چیزی بپرسد، به من فرمود: اسم یکی را علی و دیگری را امّ عمرو بگذار. وقتی که به کوفه رسیدم، همسرم یک پسر و یک دختر به دنیا آورده بود و اسم آنها را همان گونه که امام فرموده بود، گذاشتم. به مادرم گفتم: معنی امّ عمرو چیست؟ پاسخ داد: مادر بزرگت امّ عمرو نام داشت. [17]
8. جعفر به زودی ثروتمند میشود
حسین بن موسی میگوید: عدهی از جوانان بنی هاشم بودیم که نزد امام رضا نشسته بودیم که جعفر بن عمر علوی با شکل و قیافه فقیرانه بر ما گذشت. بعضی از ما با نگاه مسخرهآمیزی به حالت وی نگریستیم. امام رضا (علیه السلام) فرمود: به زودی میبینید زندگی وی تغییر کرده، اموالش زیاد، خادمانش بسیار و ظاهرش آراسته شده است.
حسین بن موسی میگوید: پس از گذشت یک ماه، والی مدینه عوض شد و او نزد ین والی مقام و منزلت خاصی پیدا کرد و زندگیاش همانگونه که امام فرموده بود، تغییر کرد و بعد از آن جعفر بن عمر علوی را احترام و برای وی دعا میکردیم. [18]
9. خود را بری مرگ آماده کن!
حاکم نیشابوری به سند خودش از سعید بن سعد نقل میکند که روزی امام رضا (علیه السلام) به مردی نگهای کرد و به او فرمود:
«یا عبدالله اوص بما ترید و استعد لما لابد منه فمات الرجل بعد ذلک بثلاثة یام[19]؛ ی بنده خدا! وصیت خود را بکن و خود را بری چیزی که گریزی از آن نیست (مرگ)، آماده کن». راوی میگوید: آن مرد پس از سه روز از دنیا رفت.
10. خواب ابوحبیب
حاکم نیشابوری به سند خود از ابوحبیب نقل میکند: روزی رسول الله را در خواب ـ در منزلی که حجاج در آن اتراق میکنند ـ دیدم، به ایشان سلام کردم. نزد ایشان ظرفی از خرمی مدینه ـ که خرمی صیحانی نام داشت ـ بود. ایشان به من هیجده خرما دادند و من خوردم. پس از پایدار شدن مزه خرما در دهانم بود و آرزو میکردم دوباره از آن بخورم. پس از بیست روز ابوالحسن علی بن موسی الرضا از مدینه به مکه آمد و در آن مکان نزول کرد و مردم برای دیدار وی شتافتند. من نیز به آنجا رفتم و دیدم یشان در همانجیی که پیامبر را در خواب دیدم، نشسته است: در حالی که ظرفی پر از خرمهای مدینه و خرمی صیحانی نزد او بود. به امام سلام کردم و یشان مرا نزد خود فراخواند و مشتی از خرما به همان مقداری که پیامبر در خواب به من عطا فرموده بود، به من داد. به ایشان عرض کردم: زیادتر خرما بدهید. امام فرمود: اگر رسول الله زیادتر میداد، من هم به تو زیادتر میدادم. [20]
11. سقوط دولت برمکیان
مسافر میگوید: در سرزمین منی نزد امام نشسته بودیم. ناگهان یحیی بن خالد برمکی، در حالی که صورتش پوشیده و گرد و غبار بر آن نشسته بود، وارد مجلس شد. امام خطاب به ما فرمود: اینها بیچارگانی هستند که نمیدانند در این سال چه اتفاقی بری آنها رخ خواهد داد. مسافر میگوید: در همان سال برمکیان سقوط کردند و پیشگویی امام محقق شد. مسافر در ادامه میگوید: امام فرمودند: و از ین عجیبتر من و هارون هستیم که شبیه این دو انگشت هستیم (و امام انگشت سبابه و انگشت وسط را کنار هم گذاشتند). مسافر گفت: معنی سخن امام در مورد هارون را نفهمیدم؛ تا اینکه امام رضا (علیه السلام) رحلت کرد و کنار هارون به خاک سپرده شد. [21]
12. ولیتعهدی من پیدار نیست
مدینی میگوید: هنگامی که امام رضا (علیه السلام) در مجلس بیعت ولیتعهدی با لباس مخصوص نشسته بودند و سخنرانان صحبت میکردند، نگهای به بعضی از اصحاب خود کردند و دیدند یکی از اصحابشان از این جریان (ولایتعهدی امام) بسیار خرسند و خوشحال است. امام به وی اشاره کرد و او را نزد خود طلبید و درگوشی فرمودند: قلب خود را به این ولیتعهدی مشغول نکن و به آن دل نبند و خوشحالی نکن؛ چرا که این امر باقی نمیماند. [22]
13. توطئهگران رسوا میشوند
زمانی که مأمون، امام رضا (علیه السلام) را ولیعهد و خلیفه بعد از خود قرار داد، اطرافیان مأمون از کار خلیفه ناراضی بودند و میترسیدند که خلافت از بنی عباس خارج شود و به بنی فاطمه بازگردد. لذا کینه و نفرت از امام رضا داشتند و منتظر فرصت بری ابراز ین نفرت و کینه بودند؛ تا ینکه قرار گذاشتند امام رضا هرگاه وارد بر خلیفه میشود و خادمان پرده را کنار میزنند تا آن حضرت وارد شود، احدی به امام سلام نکند و به یشان احترام نگذارند و پرده را برندارند. بعد از ین تصمیم، امام رضا طبق عادت روزانه وارد دالان شدند، اما آنان برخلاف تصمیم خود، ناخودآگاه پرده را کنار زدند تا امام عبور کند. آنها همدیگر را ملامت کردند که چرا پرده را کنار زدهاند. قرار شد که روز بعد چنین نکنند. روز بعد امام رضا وارد شد و بر وی سلام کردند؛ اما پرده را برنداشتند. در این هنگام باد شدیدی وزید و پرده را از حد معمول خود نیز بالاتر زد و امام وارد شد و هنگام خروج نیز همین اتفاق افتاد. آنان دانستند که امام نزد خداوند جایگاه ویژهی دارد و سپس قرار گذاشتند که به آن حضرت خدمت کنند. [23]
14. رام شدن درندگان در برابر امام
قضیه زینب کذاب مورد اتفاق ناقلان شیعه و سنی است و گوشهی از عظمت و مقام والی امامت و ولیت تکوینی را به نمیش میگذارد. در نقل این جریان اختلافاتی وجود دارد که به اصل آن لطمه وارد نمیکند. اختلاف در این است که یا این جریان در دوران امام رضا (علیه السلام) رخ داده یا امام هادی7؟
در خراسان زنی به نام زینب ادعا میکرد که علوی و از نسل فاطمه زهرا3 است. این خبر به امام رضا (علیه السلام) رسید. امام آن زن را احضار کرد و علوی بودن وی را تایید نفرمود. آن زن امام را مسخره کرد و با کمال بیادبی به امام گفت: تو نسب مرا زیر سؤال بردی، من نیز نسب تو را زیر سؤال میبرم. در آن دوران سلطان مکانی داشت که در آن درندگان بودند. آن مکان برای انتقام گرفتن از مفسدان و مجرمان بود. امام رضا (علیه السلام) آن زن را نزد سلطان حاضر کرد و فرمود: این زن دروغگوست و بر علی و فاطمه دروغ میبندد و از نسل این دو نیست. اگر این زن راست گفته و پاره تن فاطمه و علی باشد، بدنش بر درندگان حرام است. پس او را در میان درندگان بیندازید. اگر راستگو باشد، درندگان به وی نزدیک نمیشوند و اگر دروغگو باشد، وی را میدرند. وقتی که زینب کذاب این سخن را شنید، پیش دستی کرد و به امام گفت: اگر راست میگویی، خود تو داخل این گودال شو. امام نیز بیهیچ سخنی وارد گودال شد. مردم و سلطان از بالا نظارهگر ین جریان بودند. زمانی که امام وارد گودال شد، گویا درندگان رام شدند و یک یک نزد امام آمدند و دمهای خودشان را به نشانه تسلیم در برابر امام به زمین گذاشتند و دست و پا و صورت امام را بوسیدند. امام از آنجا بیرون آمد و سلطان دستور داد تا زن را داخل گودال بیندازند. زن امتناع کرد. سلطان دستور داد تا وی را داخل گودال بیندازند و طعمه درندگان شود. بعدها این زن در خراسان به زینب کذاب مشهور شد. [24]
مسعودی معتقد است: این قضیه بری امام هادی اتفاق افتاده است. [25] با این حال این واقعه به تعبیر اهل سنت، خبر مشهور نزد شیعه است. [26] بزرگان اهل سنت از جمله ابن حجر هیثمی این قضیه را از بعضی حفاظ اهل سنت نقل کرده[27] و ابو علی عمر بن یحیی علوی نیز این جریان را قطعی دانسته و نقل آن از طریق اهل سنت را تایید کرده است. [28]
البته با توجه به بعضی قرائن ممکن است گفته شود این جریان دو مرتبه (هم در زمان امام رضا (علیه السلام) و هم در زمان امام هادی7) اتفاق افتاده است.
15. پیشگویی چگونگی شهادت
زمانی که مأمون به سبب بیماری نتوانست نماز عید را بخواند، از امام رضا (علیه السلام) درخواست کرد تا نماز را اقامه کند. امام در حالی که پیراهن کوتاه سفید و عمامه سفید پوشیده و در دستش عصا بود، روانه نماز شد و در میان راه با صدای بلند میفرمود: «السلام علی ابوی آدم و نوح، السلام علی ابوی ابراهیم و اسماعیل، السلام علی ابوی محمد و علی، السلام علی عباد الله الصالحین». مردم به طرف امام هجوم میآوردند و دست ایشان را میبوسیدند و ازایشان تجلیل میکردند. در این هنگام به خلیفه خبر رسید که اگر این وضعیت ادامه یابد، خلافت از دست تو خارج میشود. مأمون خود را به سرعت به امام رسانید و نگذاشت امام نماز را بخواند. آن گاه امام مطالبی مهم به هرثمة بن اعین ـ که از خادمان مأمون، اما محب اهل بیت و در خدمت امام رضا (علیه السلام) بود ـ فرمود. هرثمه میگوید: روزی سرورم ابوالحسن رضا مرا طلبید و فرمود: ای هرثمه! میخواهم تو را از مطلبی آگاه سازم که باید نزد تو پنهان بماند و تا زمانی که زنده هستم، آن را بری کسی فاش نکنی، اگر فاش کنی، من دشمن تو پیش خدا خواهم بود. هرثمه گفت: قسم خوردم که تا او زنده است، سخنی نگویم. امام فرمود: ای هرثمه! سفر آخرت و ملحق شدنم به جدم و پدرانم نزدیک شده. همانا من بر اثر خوردن انگور و انار مسموم از دنیا خواهم رفت. خلیفه میخواهد قبر مرا پشت قبر پدرش هارون الرشید قرار دهد، اما خداوند نمیگذارد و زمین اجازه چنین کاری را نمیدهد و هر چه بکوشند تا زمین را حفر کنند (و مرا پشت قبر هارون دفن کنند)، نمیتوانند و این مطلب را بعد خوهای دید. ی هرثمه! همانا محل دفن من در فلان جهت است. پس بعد از وفات و تجهایز من بری دفن، مأمون را از این مسائلی که گفتم، آگاه کن تا مرا بیشتر بشناسد و به مأمون بگو که هر گاه مرا در تابوت گذاشتند و آماده نماز کردند، کسی بر من نماز نخواند؛ تا اینکه عرب ناشناسی به سرعت از صحرا به طرف جنازه من دوید و در حالی که گرد و غبار سفر بر چهره دارد و مرکبش ناله میزند، بر جنازه من نماز میخواند. شما نیز با او به نماز بایستید و پس از نماز مرا در مکانی که مشخص کردهام، دفن کنید. ای هرثمه! وای بر تو که این مطالب را قبل از وفاتم به کسی بگویی.
هرثمه میگوید: مدتی نگذشت که تمامی این جریانات اتفاق افتاد و (امام) رضا نزد خلیفه انگور و انار مسموم خورد و از دنیا رفت. هرثمه میگوید: طبق فرمایش امام رضا (که فرمود بعد از وفات و تجهیز جنازهام این مطالب را به مأمون بگو) بر مأمون وارد شده، دیدم که وی در فراق امام رضا (علیه السلام) دستمال در دست دارد و گریه میکند. به وی گفتم: ای خلیفه! اجازه میدهید مطلبی را بگویم؟ مأمون اجازه سخن گفتن داد. گفتم (امام)رضا سرّی را در دوران حیاتش به من فرمود و از من عهد گرفت که آن را تا هنگامی که زنده است، برای کسی بازگو نکنم. آن گاه قضیه را برای مأمون تعریف کردم. وقتی که مأمون از این قضیه خبردار شد، شگفت زده شد و سپس دستور داد جنازه امام تجهیز و آماده شود و همراه وی آماده خواندن نماز برایشان شدیم. در این هنگام فردی ناشناس با همان مشخصاتی که امام گفته بود، از طرف صحرا به سمت جنازه مطهر آمد و با هیچ کس صحبتی نکرد و بر امام نماز خواند و مردم نیز با وی نماز خواندند. خلیفه دستور داد که وی را شناسایی کنند و نزد وی بیاورند، اما اثری از وی و شتر او نبود. سپس خلیفه دستور داد پشت قبر هارون الرشید قبری حفر کنند. هرثمه به خلیفه گفت: یا شما را به سخنان علی بن موسی الرضا آگاه نساختم؟ مأمون گفت: میخواهم ببینم سخن وی راست است یا خیر.
در این هنگام نتوانستند قبر را حفر کنند و گویا زمین از صخره سختتر شده بود؛ به گونهی که تعجب حاضران را برانگیخت. مأمون به صدق سخن علی بن موسی الرضا پیبرد و به من گفت مکانی را که علی بن موسی الرضا از آن خبر داده، به من نشان بده. محل را به وی نشان دادم و همین که خاک را کنار زدیم، قبرهای طبقه بندی شده و آماده را دیدیم، با همان مشخصاتی که علی بن موسی الرضا فرموده بود.
زمانی که مأمون این وضعیت را دید، بسیار شگفت زده شد. ناگهان آب به اعماق زمین فرو رفت و آن مکان خشکید. سپس امام را داخل قبر گذاشتیم و خاک روی آن ریختیم. بعد از این جریان خلیفه همیشه از چیزی که دیده و از من شنیده بود، با شگفتی یاد میکرد و تأسف و حسرت میخورد و هر گاه با وی خلوت میکردم، از من تقاضا میکرد تا قضیه را تعریف کنم و با تأسف میگفت: )انا لله و انا الیه راجعون(. [29]
مشهد الرضا در کلام اهل سنت
ذهبی در مواضع متعدد از تألیفات خود دربارهی مشهد الرضا چنین اظهار نظر میکند: «و لعلی بن موسی مشهدٌ بطوس یقصدونه بالزیاره»[30]، «و له مشهدٌٍ کبیر بطوس یزار»[31]، «و مشهد مقصودٌ بالزیاره»[32].
ابن عماد حنبلی دمشقی نیز میگوید: «و له مشهدٌ کبیر بطوس یزار». [33]
برخورد بزرگان اهل سنت با مزار امام رضا (علیه السلام) نیز جالب و شگفتانگیز است؛ مانند بسیار زیارت کردن قبر امام رضااز سوی ابن حبان بستی (354ق) و ابو علی ثقفی (328ق) و تواضع و تضرعات بسیار ابوبکر بن خُزیمه (311ق) که موجب شگفتی شاگردان وی شده بود.
1. ابوبکر بن خزیمه (311ق) و ابو علی ثقفی (328ق): حاکم نیشابوری میگوید:
«سَمِعتُ محمد بن المؤمل بن حسین بن عیسی یقول خرجنا مع امام اهل الحدیث ابی بکر بن خزیمه و عدیله ابو علی الثقفی مع جماعة من مشیخنا و هم اذ ذلک متوافرون الی زیارة قبر علی بن موسی الرضا بطوس، قال: فریت من تعظیمه (ابن خُزَیمه) لتلک البقعه و تواضعه لها و تضرعه عندها ماتحیرنا؛ [34] حاکم میگوید: از محمد بن مؤمل شنیدم: روزی با پیشوی اهل حدیث ابوبکر بن خزیمه و ابو علی ثقفی و دیگر مشیخ خود به زیارت قبر علی بن موسی الرضا به طوس رفتیم؛ در حالی که آنها بسیار به زیارت قبر یشان میرفتند. محمد بن مومل میگوید: احترام و بزرگداشت و تواضع و گریه و زاری ابن خزیمه نزد قبر علی بن موسی همگی را شگفتزده کرده بود.
ابن خزیمه نزد اهل سنت جایگاه ویژهی دارد؛ به گونهی که از وی «شیخ الاسلام، امام الائمه، حافظ، حجه، فقیه، بینظیر، زنده کننده سنت رسول الله»، تعبیر کردهاند و او در علم حدیث و فقه و اتقان ضرب المثل است. [35]
در مورد ابو علی ثقفی نیز ـ که از نوادگان حجاج بن یوسف است ـ تعابیری چون: «امام، محدث، فقیه، علامه، شیخ خراسان، مدرس فقه شافعی در خراسان، امام در اکثر علوم شرعی، حجت خدا بر خلق در دوران خودش»[36] به کار رفته که نشان دهنده اهمیت و جایگاه این شخصیت نزد عامه است.
2. ابن حبّان بُستی (354ق): «علی بن موسی الرضا از بزرگان و عقلا و نخبگان و بزرگواران اهل بیت و بنی هاشم است. اگر از وی روایتی شود، واجب است حدیثش معتبر شناخته شود..... من به دفعات قبر یشان را زیارت کردهام. زمانی که در طوس بودم، هر مشکلی برایم رخ میداد، قبر علی بن موسی الرضا را ـ که درود خدا بر جدش و خودش باد ـ زیارت میکردم و برای برطرف شدن مشکلم دعا میکردم و دعایم مستجاب و مشکلم حل میشد. این کار را به دفعات تجربه کردم و جواب گرفتم. خداوند ما را بر محبت مصطفی و اهل بیتش ـ که درود خدا بر او اهل بیتش باد ـ بمیراند». [37]
ابن حبان بستی نیز از اهل سنت جایگاه والایی دارد؛ به گونهی که از وی به «امام، علامه، حافظ، شیخ خراسان، یکی از استوانههای علم در فقه و لغت و حدیث، و از عقلی رجال» تعبیر کردهاند. [38]
این جملات حاکی از نفوذ معنوی امام رضا (علیه السلام) بر قلوب است و پس از گذشت سالیان از شهادت ایشان، قبر و بارگاه ملکوتی ایشان مورد توجه خاص و عام است و کسانی چون ابن خزیمه و ابن حبان علاوه بر زیارت قبر امام رضا (علیه السلام) به ایشان متوسل میشدند و برای رفع مشکلات مادی و معنوی خود به این مکان مقدس پناه میبردند.
سخن پایانی
از مطالب یاد شده به دست میآید که نه تنها ساخت بنا بر قبور و زیارت و توسل، امری جایز وکاملاً مرسوم بوده، بلکه مورد تایید قولی و عملی بزرگان اهل سنت از جمله ابن خزیمه و ابن حبان بستی و... بوده و مکرر این اعمال از آنها سر میزده است و آنان از خوان گسترده کرامات آن امام همام نیز بهرهمند میشدند و این امر اساساً به عنوان یک باور و فرهنگ صحیح در میان مسلمین مطرح بوده و این موارد بهترین گواه بر واهی بودن تفکرات و باورهای سست حزب سیاسی وهابیت است. از طرف دیگر، جایگاه اهل پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) و میزان درخشندگی این خاندان پاک را در میان امت اسلامی به ویژه علمای اهل سنت آشکار میسازد.
پی نوشت:
[1]. تتمی جامع الاصول، ابن اثیر جزری، مکتبی النجاریی، مکه، عربستان، چاپ دوم، ج2، ص715، 1403ق.
[2]. مطالب السؤول، محمد بن طلحه شافعی، مؤسسه البلاغ، بیروت، لبنان، چاپ اول، ص295، 1419ق.
[3]. مرآة الجنان، یافعی، دارالکتب العلمیی، بیروت لبنان، چاپ اول، ج2، ص10، 1417ق.
[4]. الفصول المهمی، ابن صباغ مالکی، اعلمی، تهران، یران، ص263.
[5]. الاتحاف بحب الاشراف، شبراوی شافعی، دارالکتاب قم، یران، چاپ اول1423ق.
[6]. جامع کرامات الاولیاء، نبهانی، ص311، دارالفکر، بیروت، لبنان، چاپ اول، ص312و313، 1414ق.
[7]. الانوار القدسیه، سنهوتی شافعی، ص39، انتشارات السعادی، مصر.
[8]. سبائک الذهب فی معرفی قبائل العرب، ابوالفوز سؤیدی، المکتبه، بیروت، لبنان، چاپ دوم، ص334.
[9]. نزهة الجلیس، عباس بن نور الدین مکّی، قاهره، مصر، ج2، ص105.
[10]. روضة الاحباب، عطاء الله بن فضل الله شیرازی، ص43، استامبول، ترکیه؛ مفتاح النجاة فی مناقب آل العبا، محمد خان بن رستم بدخشی، مخطوط، ص176، به نقل از احقاق الحق، ج12، ص364؛ تاریخ الاسلام و الرجال، شیخ عثمان سراج الدین حنفی، ص369، مخطوط، به نقل از احقاق الحق، ج12، ص348.
[11]. روضة الاحباب، ج4، ص43؛ مفتاح المعارف، مولوی عبد الفتاح حنفی هندی، مخطوط، ص79، بنقل از احقاق الحق، ج12، ص553.
[12]. احقاق الحق، شهاید قاضی نور الله شوشتری، ج12، ص343، به نقل از محمد خواجه پارسی بخاری، فصل الخطاب.
[13]. الفصول المهمی، ص245؛ نور الابصار، دارالکتب العلمیه، بیروت، لبنان، چاپ اول1418ق، ص243؛ جامع کرامات الاولیاء، ج2، ص311؛ الاتحاف بحب الاشراف، ص314.
[14]. الفصول المهمه، ص246؛ نور الابصار، ص244؛ جامع کرامات الاولیاء، ج2، ص312.
[15]. نورالابصار، ص244؛ جامع کرامات الاولیاء، ج2، ص313؛ الاتحاف بحب الاشراف، ص315، 316.
[16]. الفصول المهمه، ص247؛ نورالابصار، ص243؛ الاتحاف بحب الاشراف، ص319.
[17]. الفصول المهمه، ص246، نورالابصار، ص243؛ اخبار الدول و آثار الاول، بغداد، عراق، بیتا، ص114؛ جامع کرامات الاولیاء، ج2، ص313، الاتحاف، بحب الاشراف، ص316.
[18]. نور الابصار، ص243؛ مفتاح النجاة، ص76؛ اخبار الدول و آثار الاول، ص114؛ الاتحاف، بحب الاشراف، ص318.
[19]. الصواعق المحرقه، ابن حجر هایثمی، دارالفکر، بیروت، لبنان، ص122؛ الفصول المهمه، ص247؛ نورالابصار، ص243؛ اخبار الدول و آثار الاول، ص114؛ جامع کرامات الاولیاء، ج2، ص311؛ نتیج الافکار القدسیه، سید مصطفی بن محمد العروس مصری، دمشق، سوریه، بیتا، ج1، ص80؛ الاتحاف، بحب الاشراف، ص318؛ الانوار القدسیه، ص39.
[20]. الصواعق المحرقه، ص122؛ الفصول المهمه، ص246؛ اخبار الدول و آثار الاول، ص114؛ مفتاح النجاة، ص376؛ وسیلة المال، ابن کثیر حضرمی، مکتبه الظاهریه، دمشق، سوریه، بیتا، ص212؛ نورالابصار، ص243؛ جامع کرامات الاولیا، ج2، ص311؛ نتیج الافکار القدسیه، ج1، ص80؛ الاتحاف بحب الاشراف، ص316؛ وسیلة النجاة، محمد مبین هندی، الکهنو، هند، بیتا.
[21]. الفصول المهمه، ص245؛ نورالابصار، ص243؛ جامع کرامات الاولیاء، ج2، ص312؛ الاتحاف بحب الاشراف، ص314.
[22]. الفصول المهمه، ص256؛ مفتاح النجاة، ص178.
[23]. نور الابصار، ص244؛ جامع کرامات الاولیاء، ج2، ص312؛ مطالب السؤول، ص297؛ الفصول المهمه، ص244 ـ 245؛ اخبار الدول و آثار الاول، ص114؛ الاتحاف، بحب الاشراف، ص313.
[24]. لفرج بعد الشدی، قاضی ابو علی تنوخی، دارالصباعی المحمدیی قاهره، مصر، چاپ اول 1375ق، ج4، 172ـ173؛ مطالب السؤول، ص297.
[25]. مروج الذهب، علی بن حسین مسعودی، دارالکتب العلمیه، بیروت، لبنان، چاپ اول، ج4، ص86.
[26]. الفرج بعد الشده، ج4، ص172.
[27]. الصواعق المحرقه، ص205.
[28]. الفرج بعد الشده، ج4، ص173.
[29]. الفصول المهمه، ص261؛ نورالابصار، ص244؛ مطالب السؤول، ص300؛ الکواکب الدریه، شیخ عبد الرؤوف مناوی، الازهریی، مصر، بیتا، ج1، ص256؛ مفتاح النجاة، ص82؛ الانوار القدسیه، ص39.
[30]. سیر اعلام النبلاء، موسسه الرساله، بیروت، لبنان، چاپ یازدهم 1417ق، ج9، 393.
[31]. العبر، دارالکتب العلمیه، بیروت، لبنان، ج1، ص266.
[32]. تاریخ الاسلام، حوادث، 201 تا210، دارالکتاب العربی، بیروت، لبنان، چاپ اول 1420ق، ص272.
[33]. شذارت الذهب، دار بن کثیر، دمشق، بیروت، چاپ اول 1406ق، ج3، ص14.
[34]. تهذیب التهذیب، ابن حجر عسقلانی، دارالفکر، بیروت، لبنان، چاپ اول، 1404ق، ج7، 339.
[35]. سیر اعلام النبلاء، شمس الدین ذهبی، ج14، ص365و377.
[36]. سیر اعلام النبلاء، ج15، ص280ـ282.
[37]. کتاب الثقات، ابن حبان بستی، دارالفکر، بیروت، لبنان، چاپ اول، 1393ق، ج8، ص475.
[38]. سیر اعلام النبلاء، ج16، ص92؛ النجوم الزاهره، ابن تغری، دار الکتب العلمیه، بیروت، لبنان، چاپ اول، 1413ق، ج3، ص342؛ الوافی بالوفیات، صفدی، جمعی از مستشرقین، بیتا، 1411ق، ج2، ص317؛ الطبقات الشافعیه، سبکی، دار احیاء الکتب العربیة، بیروت، لبنان، بیتا، ج3، ص131؛ الانساب، سمعانی، دار الکتب العلمیه، بیروت، لبنان، چاپ اول، 1408ق، ج2، ص209
یاران ایرانی حضرت رضا (ع)
سابقة تشیع در میان ایرانیان به دوران رسول اعظم الهی میرسد. با آنکه دوران پیشوایان پاک شیعه به لحاظ حاکمیت دشمنان کینه توز اسلام و اهلبیت:از سیاهترین بسترهای تاریخ تشیع به شمار میاید. اما بهرههای علمی و معنوی ایرانیان از رهبران معصوم و یاری آنان در مآخذ تاریخی چشمگیر است. این ریشة اعتقادی که برگرفته از حس حقجویی و آزاد منشی ایرانی است، چنان استقبالی[1] را از امام رضا علیه السلامدر شهرهای ایرانی به نمایش گذاشته است. که در بستر تاریخ به عنوان یک سند افتخار جاویدان خواهد ماند. وصف یاران ایرانی امام رضا و حتی آوردن نام همة آنان در یک نوشتار دشوار است. از این رو در این نوشته به معرفی آن دسته از یاران ایرانی حضرت امام رضا علیه السلام که آغاز نامشان با حرف الف باشد، به گونهای کوتاه بسنده میشود.
1. ابراهیم بن محمد همدانی – مولی همدانی[2]
معروفیت او به این نام از آن روست که حضرت امام رضا علیه السلام در نوشته از وی به مولی همدانی یاد میکند. وی از دلباختگان امامت و ولایت به شمار میاید؛ زیرا نام مولی همدانی در زمرة یاران سه معصوم دیده میشود.[3] و این افتخاری است که او را از دیگر همگنان خود برجسته میسازد. پس از شهادت امام رضا علیه السلام از امام جوادعلیه السلام بهره میبرد. و پس از آن حضرت نیز در گروه یاران امام علیالنقیعلیه السلام جای میگیرد. ابراهیم بن محمد در زمرة وکلای امام هادیعلیه السلام است.[4] او چهل بار به زیارت خانه خدا میرود. کشّی درکتاب رجال خود، در ذیل أحمد بن اسحاق تصریح دارد که محمد بن مسعود، علی بن محمد، محمد بن أحمد، محمد بن عیسی، ابو محمد رازی و أحمد بن ابوعبدالله برقی، برخی دیگر، همگی از ابراهیم بن محمد همدانی و ایوب بن نوح و أحمد بن ضمره و احمد بن اسحاق به عنوان ثقه یاد میکنند. همچنین در ذیل سخن از ابراهیم بن محمد همدانی مینویسد: حدیث کرد برایم أحمد بن محمد، از ابراهیم بن محمد همدانی که گفت: « حضرت ابوجعفر – امام جواد به پدرم نوشت که برای ایشان توطئهای که سمیع – (از دشمنان تشیع) در حقم مرتکب میگردد «بنویسم» برای حضرت نوشتم. امام با خط مبارک خود برای من نوشتند: «اندوهگین مباش، خداوند تو را در برابر ستمکاران یاری میکند، من نیز تو را به یاری پروردگار بشارت میدهم. پاداش معنویت هم نزد خداوند کریم محفوظ است. پس آفریدگارت را فراوان ستایش نما و هرگز از یادش غافل مباش.[5]
2. ابراهیم بن اشعری قمی
وی نخست پروانة شمع وجود موسی بن جعفر است. پس از شهادت آن حضرت در زمره یاران امام علی بن موسی الرضا علیه السلامدر میاید و نزد حضرتش به کسب دانش و تهذیب نفس میپردازد.[6]
او از ویژه عالمانی است که پرورش شخصیت او مرهون تلاش امام معصوم میباشد و برای همین از هردو بزرگوار روایت میکند. با همکاری برادرش فضل بن محمد کتابی مینویسد که حسن بن علی بن فضّال از آن روایت مینماید.[7]
3. ابراهیم بن ابیمحمود خراسانی، معروف به مولی خراسانی
از این رو که ایرانی است و هم شخصیتی برجسته دارد. در کشورهای عربی به مولی خراسانی شناخته میشود. از یاران موسی بن جعفرعلیه السلام شمرده میشود. اما پس از شهادت آن حضرت در صف یاران امام علی بن موسی الرضا علیه السلامقرار میگیرد.[8] عالمانی چون نجاشی و شیخ طوسی موثقش میخوانند. کتابی هم داشته که أحمد بن عیسی آن را روایت میکند.[9]
4. ابراهیم بن سلام نیشابوری (ابن سلامه)
وی راوی حدیث و از وکلای امام به شمار می اید. برخی صلاحیتش را انکار میکنند و برای همین نیز به سمت وکالتش از سوی امام هم به دیده تردید مینگرند. حدیثش را هم معتبر نمیدانند. اما بزرگانی چون شیخ طوسی، علامه حلی، نه در صلاحیتش تردید دارند، و نه اعتبار روایتش، وکالتش از سوی امام را نیز تایید میکنند و سمت وکالت از جانب معصوم را بر صلاحیت و درستی گفتارش دلیل میآورند.[10]
بیشک ابراهیم بن سلام(سلامه) نیشابوری در زمره یاران فرهیختة امام رضا علیه السلام است، زیرا غالب سخنان منفی که درباره شخصیتهای برجستة شیعی در تاریخ اسلام به چشم میاید. بر اساس شایعات و انگیزه های سیاسی دشمنان اهل بیت:رخ مینماید. با کمی ژرف بینی در تاریخ روشن میشود که شخصیت های شیعی هرچه برجسته تر و در خدمت به اهداف اهلبیت:به توفیقاتی فزونتر دست یابند، تبلیغات دشمنان نیز در تخریب چهره آنان حجم و گسترش بیشتر خواهد داشت.
5. ابوخالد سجستانی
از یاران امام رضا علیه السلام، راوی حدیث است.[11] شیخ طوسی بر این مطلب تایید دارد. چون شهادت حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام در زندان هارون مظلومانه و محرمانه رخ مینماید. نخست بسیاری از شیعیان و حتی نزدیکان امام شهادتش را باور نمیکنند. اما با گذشت زمان هریک از راهی شهادت امام را به عنوان یک واقعیت تلخ میپذیرند به جزگروهی که در آرزوی رسیدن به رفاه و لذایذ دنیا با اموال و وجوهات شرعی، در دام نیرنگ حکومت عباسی گرفتار میایند و امامت امام هشتم را انکار مینمایند. بقیه نزد امام رضا علیه السلاممیروند و به امامتش ایمان میآورند. از این رو عدم پذیرش شهادت امام کاظم علیه السلاماز سوی یاران خالص آن بزرگوار را میتوان دلیل بردید باز و ذهن کاوشگر آنان دانست، نه تردید در امامت امام رضا علیه السلام شیخ ابوالعباس کشی نیز، ابوخالد سجستانی را در زمرة همین دسته از یاران امام معرفی کرده و نقل میکند که ابو خالد سجستانی به گمان اینکه امام موسی بن جعفرعلیه السلام زنده است. به جمع واقفیه میپیوندد و سپس با بهره از دانش ستاره شناسی که بیشک نزد امام آموخته است، به شهادت امام کاظم علیه السلامیقین مینماید و در صف یاران امام رضا علیه السلام در میاید.[12]
6. ابوطاهر بن حمزة بن الیسع قمی
او ثقه و راوی حدیث است. نجاشی او را از یاران امام رضا و راوی حدیث آن حضرت میداند.[13]
7. أحمد بن عامر
یار فرهیختة امام رضا علیه السلام است.[14] جد بزرگوارش «وهب بن عامر» از مردان جاوید تاریخ تشیع به شمار میاید. به سال 61 هجری دریاری امام حسینعلیه السلام به شهادت میرسد. أحمد بن عامر راوی حدیث نیز هست، پسرش عبدالله بن أحمد از وی روایت میکند.[15]
8. ادریس بن عبدالله اشعری قمی
دانشمند و دارای کتاب است. از زکریا حسین بن عثمان و برادرش عبدالملک از او روایت میکنند. دانش او مرهون بهره گیری از حضرت امام صادق علیه السلام، امام کاظم علیه السلام و امام رضا علیه السلاماست.[16] بیشک فردی که دانش خود را از سه معصوم آموخته باشد. در گفتار ثقه و در رفتار و کردار نیز قابل الگوگیری است.
9. ادریس بن حسین اشعری قمی
این راوی ثقه شمرده میشود. نزد امام رضا علیه السلامشرفیاب میگردد و به فراگیری دانش میپردازد و از آن حضرت روایت میکند.[1علیه السلام ]
10. ادریس بن یقین
وی اهل خراسان و از یاران امام رضا علیه السلاماست.[18]
پیش از امام رضا علیه السلامنیز چندی به محضر حضرت موسی بن جعفرعلیه السلام میرسد و از آن حضرت بهره میگیرد. اما بیشترین دوران بهرهگیری او نزد امام رضا علیه السلاماست. شیخ طوسی هم او را در شمار یاران ابوالحسنعلیه السلام نام میبرد.[19]
11. اسحاق بن ابراهیم حضینی
در شمار یاران امام رضا علیه السلاماست، توسط حسن بن سعید اهوازی نزد هشتمین پیشوای شیعیان میرسد و از آن حضرت بهره علمی و معنوی میبرد. در زمره روات حدیث است. از امام رضا علیه السلامروایت میکند.
علی بن مهزیار اهوازی و پسرش حسن بن علی اهوازی از او روایت میکنند. برخی وثاقتش را تایید میکنند.[20]
12. اسحاق بن آدم
از شیفتگان علی بن موسی الرضا علیه السلامدر شهر قم به شمار میرود. کتابی هم داشته که در حال حاضر در دست نیست. محمد بن ابیالخطاب آن را روایت میکند.[21] به گفته ابوالعباس فضل بن حسان دالانی، کتاب اسحاق ابن آدم، مورد نقل محمد بن الحسین بن ابیالخطاب نیز هست.[22]
13. ادریس بن زید
یار امام رضا علیه السلام، جلیل القدر و درست گفتار است.[23] شیخ صدوق در کتاب من لایحضره الفقیه به دو طریق از او روایت میکند.[24]
ابوجریر(25)؛ زکریا بن ادریس قمی
محدث، عالم و شخصیتی وارسته از تبار شیعیان راستین اهل بیت وحی(ع) بود که در سده دوم هجری، (26) در شهر قم میزیست و از بزرگان آن دیار به شمار میرفت.
او از خاندان بزرگ اشعری - که پیشگام نشر و ترویج تشیع در شهر قم بودند. - شمرده میشد و نیاکانش از برگان طایفه به حساب میآمدند و بارها مورد توجه خاص امامان معصوم(ع) بودند. امام صادق(ع)آنگاه که «عمران بن عبدالله» عموی ابوجریر، به خدمت ایشان رسید، چنین فرمود: «هذا نجیب من قوم نجباء.» این شخص فردی نیک نژاد و از طایفه نیک نژاد است.(27) و نیز وقتی که دیگر عموی وی «عیسی بن عبدالله» به دیدار حضرت شتافت، امام(ع)در وصف او فرمود: «منّا اهل البیت.» او از ماست.(28)
پسر عمویش «زکریا بن آدم» نیز از خواص یاران امام رضا(ع)بود که آن حضرت بارها از او تعریف و تمجید نمود.
پدرش «ادریس بن عبداللّه» روایت گری موفق و عالمی پرهیزگار بود که به حضور امامان عصر خود به ویژه حضرت امام جعفر صادق(ع)نائل آمد و با نقل روایت از آنان، در شمار یاران و راویان قابل اعتماد ایشان جای گرفت. عالمان شیعی شخصیت والای او را همواره ستودهاند.
زکریا بن ادریس در میان چنین خانوادهای، که همگی از پیروان راستین مکتب ولایت بودند، پرورش یافت و درس عشق و دلدادگی به مکتب را از ایشان، به ویژه پدر بزرگوارش، فرا گرفت.
عصر ابوجریر
فضای جامعهای که «زکریا بن ادریس» در آن زندگی میکرد، از آن جهت که با عصر سه تن از امامان معصوم - امام صادق، کاظم و رضا(ع) - مصادف بود، بسیار درخشنده و سازنده مینمود. وی نیز از این فرصت کمال استفاده را برای ایجاد رابطه بیشتر با امامان و کسب فیض از ایشان برد؛ اما اوضاع سختی که به وسیله زمامداران حکومت غاصب عباسی بر ضد شیعیان به وجود آمده بود، باعث گردید فضای جامعه آن روزگار به تیرگی و سیاهی گرائیده و عرصه بر پیروان مکتب تشیع تنگ گردد؛ ولی زکریا بن ادریس همانند بسیاری از شیعیان واقعی هرگز مرعوب اوضاع دشوار آن روزگار نگردید؛ بلکه با تقویت رابطه خود با پیشوایان دین به مقابله با دسیسههای دشمنان تشیّع پرداخت. آنچه از منابع و روایات موجود به دست میآید، این است که وی به حضور امامان رسیده و سخنان ایشان را نقل نموده است؛ اما چگونگی آن سفرهایی که در این باره داشته است، حتی نوع مبارزات او بر ضد دستگاه ظالم عباسی، مطلبی است که هیچ گزارشی از آن در دست نیست.
پیوند با ولایت
شیرینترین فرازهای زندگی ابوجریر لحظاتی بود که او شرفیاب پیشگاه امامان محبوب خود میشد و پیوندش را با خاندان وحی محکم مینمود. ثمرههای این پیوند مقدس را میتوان به بخشهای ذیل تقسیم کرد:
1- دلدادگی به ولایت:
ابوجریر شیدای ولایت بود و اوج دلدادگی خود را آنگاه که به خدمت امام رضا(ع)رسید، با گفتن جملههای شیوا و رسا، صادقانه آشکار ساخت. وی در محضر امام(ع)چنین لب به سخن گشود: «جُعِلتُ فداک، قد عرفت انقطاعی الی ابیک ثمّ الیک...»، جانم به قربانت! شما آگاهید که من، تنها به شما و پدر عزیزتان گرویدهام و از غیر شما بریدهام.»(29) با دقت در این جمله پرمعنا به خوبی در مییابیم که زکریا بن ادریس در آن اوضاع آشفته که بعضی شیعه نماها امامت حضرت رضا(ع)را قبول نداشتند و بر امامت حضرت کاظم(ع)توقف کرده بودند، از روی صدق و صفا خدمت امام رضا(ع)رسید و خالصانه اعلام وفاداری کرد. دلدادگیش به خاندان وحی را اثبات کرد.
2- در سلک یاران امام:
ابوجریر به اعتراف بسیاری از دانشمندان رجال شناس در شمار یاران سه تن از امامان شیعه(ع) جای داشت و به این درجه مفتخر گردید.
شیخ طوسی(ره) (م 460ه) از او در میان اصحاب امام صادق، امام کاظم و امام رضا(ع) نام برده است.(30)
3- مشمول دعای امام(ع) :
ابوجریر، زکریا بن ادریس همچون بسیاری از پیروان مکتب تشیع، از عنایت و توجه خاص امامان خود بی بهره نبود و از بالاترین افتخارات وی همین بس که در آخرین شب زندگانیش حضرت رضا(ع)جویای حال او شد و برایش رحمت فرستاد.
پسر عمویش زکریا بن آدم گفت: «در شبی که آخر عمر ابوجریر بود، وقتی بر حضرت رضا(ع) وارد شدم، ایشان حال ابوجریر را از من پرسید و برایش طلب رحمت کرد. فَسَألِنی عنه و تَرَحَّم علیه. »(31)
بدون شک «زکریا بن ادریس» نزد امام رضا(ع)منزلت بالایی داشته که حضرت او را مورد توجه قرار داد و مشمول دعای خیر خود گردانید.
4- تشنه وظیفه:
در اوضاع دشواری که شیعه گری جرم به حساب میآمد، ابوجریر پیوسته در جستجوی تکلیف و تشنه شناخت وظیفه بود. وی به منظور رفع این عطش بارها نزد امامان معصوم(ع) میشتافت و از دریای ژرف معارف ایشان سیراب میگردید و راه نجات طلب میکرد. از جمله - با توجه به اینکه، بلند خواندن «بسم الله الرحمن الرحیم» در نماز، از نشانههای شیعه است. - چنان چه کسی در آن روزگار خفقان «بسم الله الرحمن الرحیم» را در نماز بلند میخواند، شیعه بودنش آشکار میشد و باعث آزار و اذیت او از سوی دشمنان تشیع میگشت، از این رو «زکریا بن ادریس» به نزد امام کاظم(ع)شتافت و با طرح مسئله، کسب تکلیف نمود، حضرت(ع)در جواب، امر به تقیه کرد و فرمود: «... لا یَجهَر ؛ بلند نخواند.»(32)
زکریا بن ادریس از این روش به دنبال شناخت وظیفه بودن در مسائل مهمتری، نظیر مسئله رهبری و امامت، نیز پیروی کرد و به درستی وظیفه خودش را به انجام رساند. که توضیح بیشتری در این زمینه را در بخش بعدی میخوانیم.
مبارزه با جریان انحرافی واقفیه
پس از شهادت امام کاظم(ع) برخی از مردم بر اثر دنیا خواهی، توطئه جدیدی بر ضد شیعه و ولایت امامان معصوم(ع) به اجرا گذاشتند که میتوانست در راستای سیاست شوم نظام منحوس عباسیان - مبنی بر نفی رهبری امامان شیعه از صحنه اجتماع - قرار گیرد. طراحان این توطئه که از شیعیان حضرت کاظم(ع) نیز به شمار میآمدند، چنین شایعه کردند که: امام کاظم(ع) نمرده است. او، همان مهدی قائم«عج» است که زنده است. برخی از شیعیان سست عنصر و کم مایه نیز، با شنیدن این خبر، بی هیچ تحقیق و جستجویی آن را باور کرده و به آنها گرویدند و به این وسیله، فرقه گمراه «واقفیه» شکل گرفت.
مرحوم کشی (رجال نویس سده چهارم هجری) با نقل روایتهای زیاد در مذمت فرقه واقفیه به انگیزه پلید پایه گذاران آن اشاره میکند و مینویسد:
«زمانی که حضرت کاظم(ع) در زندان عباسیان به سر میبرد، دو تن از شیعیان را در شهر کوفه وکیل اخذ خمس و زکات گردانید. آن دو که مبلغ فراوانی از این راه در اختیار داشتند، بعد از شنیدن خبر شهادت حضرت(ع)حرص و طمع و دنیاطلبی شان باعث شد شهادت امام را انکار کنند و در میان شیعیان شایع سازند که: امام موسی کاظم(ع)زنده است. زیرا او همان مهدی قائم(ع) است. برخی شیعیان نیز بدون تحقیق به گفته آنها اعتماد کردند و با آنان هم عقیده شدند. آن دو تن هنگام مرگ وصیت کردند که اموال را به وارثان امام کاظم(ع)برگردانند که این مطلب پرده از نیت پلید آنها برداشت و مردم دانستند که انگیزه آنان تنها دست یازی به داراییهای غیر مشروع بوده است.»(33)
در چنین اوضاعی «زکریا بن ادریس» شجاعانه و از روی اخلاص، در حالی که از انحراف فرقه واقفیه به خوبی آگاه بود،
به منظور مقابله با آنان خدمت امام رضا(ع)رسید و پس از گفتن کلماتی شیوا در دلبستگی خود به امام(ع)سؤال هایی مهمی را درباره مسئله امامت و عقائد واقفیه مطرح ساخت که حضرت نیز با پاسخ به آنها، خط بطلان بر افکار و اندیشه این جماعت گمراه کشید. مضمون پاسخهای حضرت را میتوان در این جمله خلاصه کرد که: امام کاظم(ع)به شهادت رسیده است و من تنها جانشین و امام بعد از او هستم.(34)
به این ترتیب ابوجریر نقش خود را در افشاگری از جماعت منحرف واقفیه به خوبی ایفا کرد و با حضور خود نزد امام رضا(ع) مبارزاتش را بر ضد مخالفان امامت تکمیل کرد؛ وظیفهاش را در آن اوضاع حساس به شایستگی شناخت و عملی ساخت.
تجلیل عالمان از ابوجریر
رجال شناسان شیعه شخصیت والای «زکریا بن ادریس» را با واژههای زیبا و پرمعنایی مانند: وَجْهٌ (بلند مرتبه)، حَسَنٌ (فردی نیکو)، مُعْتَمَدٌ (قابل اعتماد) و... به شایستگی ستودهاند. آنان هر گاه به نام این محدث ارزشمند شیعی میرسیدند، از مقام بلند وی به خوبی تجلیل مینمودند و دیدگاهشان را درباره چهره قابل اطمینان او بیان میکردند.
شیخ صدوق(ره) (م - 381ه) در کتاب «من لا یحضره الفقیه» بخش مشایخ، در وصف ابوجریر چنین مینویسد: «... ابی جریر بن ادریس، صاحبُ موسی بن جعفر(ع) ....ابوجریر زکریا بن ادریس یار و همدم امام کاظم(ع)بود.(35)
مرحوم علامه تستری آنگاه که این جمله را از شیخ صدوق(ره) نقل میکند، در تأکید بر آن مینویسد:«... معنای این توصیف کمتر از توثیق نیست؛ بلکه بالاتر از آن است.»(36)
شیخ مفید(ره) (متوفی - 413ه) در کتاب «الاختصاص» به روایتی که حضرت امام رضا(ع) به ابوجریر رحمت میفرستد، اشاره میکند و شخصیت قابل اعتماد و موجّه او را میستاید.(37)
نجاشی(38)، شیخ طوسی(39)، علامه حلّی(40) و دیگر بزرگان علم رجال نیز هر یک ضمن معرفی این محدث پرتلاش، در ردیف راویان قابل اطمینان، به ستایش مقام و منزلتش پرداخته.
استادان ابوجریر
خاندان وحی، استادان بزرگ زکریا بن ادریس بودند و زکریا از خزائن علوم و معارف ایشان فیضهای فراوانی نصیبش شد. او در پیشگاه چهار امام (امام باقر، امام صادق، امام کاظم و امام رضا(ع)) زانوی دانش اندوزی بر زمین زد و از خرمن وجود مبارک ایشان خوشههای معرفت چید. وی بیشتر به محضر امام رضا(ع)رسید به طوری که تعداد روایات وی از آن امام، هفت مورد، گواه این مطلب است؛ بعد از آن، از محضر امام کاظم(ع)پنج روایت و امام صادق(ع)سه و در نهایت از حضرت امام محمد باقر(ع)یک حدیث روایت کرد.
با توجه به منابع و روایات موجود، استادان روایی زکریا بن ادریس، همه از امامان بزرگوار(ع) بودند؛ امّا از دیگر اساتید احتمالی وی گزارشی به دست نیامده است. تنها در یک مورد از «صبغ بن نیاته» روایت نقل کرده است.(41) البته از جزئیات حضور زکریا نزد اصبغ بن نباته خبری در دست نیست و مرحوم محقق اردبیلی در جامع الرواة(42) و مرحوم خوئی در معجم رجال الحدیث(43) تنها به متن روایت او از «اصبغ بن نباته» اشاره کردهاند.
شاگردان ابوجریر
شخصیتهای بزرگی، همچون: صفوان بی یحیی، محمد بن ابی عمیر، احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی و... نزد «زکریا بن ادریس» حاضر شدهاند و با استفاده از محضر درس او به شاگردی و نقل روایت پرداختند. با آنکه اشخاص زیادی (حدود ده نفر) از ابوجریر حدیث نقل کردهاند، روایت این سه تن - به ویژه «صفوان بن یحیی» - از وی، میتواند دلیل دیگری بر مقام و منزلت والای او به حساب آید؛ زیرا در بین دانشمندان رجال، مشهور است که: این سه بزرگوار فقط از افراد ثقه و قابل اعتماد روایت میکردند.(44) از این رو، «زکریا بن ادریس» که از مشایخ (استادان) روائی آنها به شمار میرود، وثاقت و وجاهت فزونتری خواهد داشت.
ابوالحسن ربّانب صالح آبادی
بدون تردید یکی از رجال فرزانه و سرآمد در علم حدیث، یونس بن عبدالرحمن است. کوششها و تلاشهای مقدّس و پیگیر او در حوزه نشر حدیث و معارف اهل بیت عصمت و طهارت و استوار کردن بنیادهای عقیدتی تشیع راستین و اسلام ناب، در تاریخ ماندگار خواهد بود، از این رو معرفت و آشنایی با این چهره فرهیخته و خردمند بر پژوهشگران و اندیشمندان معارف اسلامی کاری بایسته و در خور اهمیّت است.
سیمای یونس بن عبدالرحمن
اسم او: یونس، کنیهاش: ابومحمد، معروف به «مولی آل یقطین»(45) و نسبتش، قمّی است. این که در چه سالی قدم به عرصه وجود نهاد، چندان روشن نیست؛ ولی جمعی از دانشوران شیعی نوشتهاند که او در دوران زمامداری هشام بن عبدالملک چشم به جهان گشود.(46)
از این اشاره تاریخی میتوان به طور تقریبی مشخص کرد که این محدّث فرزانه، در کدام سده و در چه سالی به دنیا آمده است. مورخان نوشتهاند؛ هشام بن عبد الملک که یکی از خلفای بنی امیه بود، بعد از این که برادرش یزید عبد المک در سال 105ه. ق از دنیا رفت، به خلافت و حکومت رسید. بنابراین آغاز حکومت او در سال 105ه. ق است و بعد از بیست سال حکومت و سلطنت در سال 125ه. ق مرد.(47)
بر این اساس میتوان گفت که یونس بن عبد الرحمن بین سالهای 105تا 125ه. ق و نیمه اول از سده دوم هجرت چشم به جهان گشود.
قمی بودن
این محدّث به عنوان قمی، آن چنان معروف نیست؛ ولی بنابر دلایل و شواهد او اهل قم است، البته ممکن است او برای فرا گرفتن معارف دین، از قم به مدینه هجرت کرده و تا آخر عمر در جوار قبر مطهّر پیامبر اکرم(ص)ماندگار باشد. به چند دلیل میتوان قمی بودن وی را ثابت کرد:
- 1جالب است این نکته را بدانیم که چند نفر از کسانی که از خرمن دانش وی فیض بردهاند، قمی هستند، همانند: عبد العزیز مهتدی قمی که از ناحیه حضرت رضا(ع)وکیل و نماینده بود و به حضرت عرض کرد: من همیشه نمیتوانم به محضر شما شرفیاب شودم برای فرا گرفتن احکام دینی؛ نیازهای دینی خود را از چه کسی اخذ کنم؟ امام در جواب فرمود: از یونس بن عبد الرحمن.(48)
عباس بن معروف قمی، محمّد بن خالد برقی قمّی، ریّان بن شبیب - هم که ساکن قم بودند. - و احمد بن محمد خالد برقی قمی نیز از محضرش استفاده کردند و اینها نشانه قمی بودن اوست، لذا او را در اصل قمی میدانند.
- 2استاد جعفر سبحانی که احاطهاش بر علم رجالشناسی مورد عنایت محققان است، به مؤلّف این مقاله فرمود: به نظر میرسد یونس بن عبد الرحمن، قمّی است.
- 3عبدالقادر بن طاهر بغدادی (متوفّای 429ه. ق)، در کتاب معروف خود، هنگامی که نام گروهها و فرقههای شیعه را ذکر میکند، مینویسد: «از این طائفه است «یونسیّه» که به یونس بن عبدالرحمن قمّی منسوب اند.»(49) و سمعانی در کتاب معتبر خویش چنین مینگارد: «یونسیّه گروهی از شیعه هستند که به یونس بن عبدالرحمن قمی، مولی آل یقطین نسبت داده میشوند.»(50) و شهرستانی نیز در ملل و نحل این مطلب را مورد عنایت قرار داده است.(51)
اساتید
یکی از دلایل رشد و بالندگی این استوانه فقه و حدیث شیعه، داشتن استادانی برجسته بود که در درجه اول، امامان معصوم(ع) قرار داشتند. وی نهایت بهره و فیض را از وجود بابرکت آنان برد و بعد از امامان، اساتید بزرگی داشته که تعداد آنان حدوداً به 25نفر میرسد و نام بردن همه آنان در این نوشتار چندان ثمر بخش نخواهد بود؛ ولی به عنوان نمونه، به ذکر چند نفر از شاخصترین آنان بسنده میکنیم:
1- عبدالله بن سنان: محدّث و فقیه فرزانه که به گفته نجاشی: مسئولیت بیت المال را در حکومت منصور و مهدی و هادی و هارون الرشید به عهده داشت. او روایتگری مورد اطمینان و از اصحاب و یاران ما و جلیل القدر است که هیچ گونه طعنی بر او روا نیست.(52)
2- عبدالله بن مسکان: از نیکان و ستارهای درخشان در آسمان علم و روایت و از اصحاب اجماع و محدّثی بسیار بزرگوار و مورد اطمینان است.(53)
3- هشام بن سالم: محدّثی است که به طور کامل مورد توجه و اعتماد است و از یاران حضرت صادق و حضرت موسی بن جعفر(ع) به شمار میرود.(54)
4- هشام بن حکم: همان کسی است که با عمرو بن عُبید در مسجد بصره پیرامون مسئله امامت و رهبری جامعه اسلامی مناظره کرد و او را از نظر استدلال و دلیل محکوم کرد.(55) میگویند در اصل اهل کوفه بود، ولی در بغداد به شغل تجارت پرداخت. از نظر روایت بسیار مورد اعتماد و از منظر اعتقاد به ولایت ائمه شیعی، بسیار پایبند و معتقد و در حقیقت یک شیعه راستین بود. وی در سال 179ه. ق در کوفه چشم از جهان فرو بست.(56)
5- حمّاد بن عیسی: از راویان امام کاظم و حضرت رضا(ع) و از اصحاب اجماع است.(57)
6- حمّاد بن عثمان رواسی: از اصحاب اجماع و شخصی مورد اطمینان است.(58)
7- علی بن رئاب: جلیل القدر و محلّ اطمینان و اعتماد و صاحب کتاب و اصلی بزرگ است.(59)
8- حارث بن مغیره: یار سه معصوم (حضرت امام باقر، امام صادق و امام کاظم(ع)) و صاحب جایگاه رفیع و بلندی نزد رجال نویسان شیعی است.(60)
.: Weblog Themes By Pichak :.