سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:43 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

ذکر شمه اى از تکالیف عباد نسبت به امام عصر علیه السلام
و آداب بـندگى و رسوم فرمانبردارى آنانکه سر به زیر فرمان و اطاعت آن جناب فرود آورده اند و خود را عبد طاعت و ریزه خور خوان احسان وجود مبارک او دانسته و آن شخص معظم را امام و واسطه رسیدن فیوضات الهیه و نعم غیر متناهیه دنیویه و اخرویه قرار داده و از آنها چند چیز بیان مى شود:
دوران غیبت کبرى آزمایشگاه است
اول ـ مـهـمـوم بـودن بـراى آن جناب در ایام غیبت و سبب این ، متعدد است : یکى براى محجوب بودن آن جناب و نرسیدن دست به دامان وصالش و روشن نگشتن دیدگان به نور جمالش .
در
( عیون ) از جناب امام رضا علیه السلام مروى است که در ضمن خبرى متعلق به آن جـنـاب فـرمـود: چه بسیار مؤ منى که متاءسف و حیران و محزونند در وقت فقدان ماء معین ، یعنى حضرت حجت علیه السلام .(152)
در دعـاى نـدبه است که ( گران است بر من که خلق را ببینم و تو دیده نشوى و نشنوم از تو آوازى و نه رازى ، گران است بر من که احاطه کند به تو بلا نه به من و نرسد بـه تـو از مـن نـه نـاله اى و نـه شکایتى ، جانم فداى تو غایبى که از ما کناره ندارى ، جـانم فداى تو دور شده اى که از ما دورى نگرفتى ، جانم فداى تو که آرزوى هر مشتاق و آرزومـنـدى از مـرد و زن که تو را ید آورند و ناله کنند، گران است بر من که من بر تو بـگـریـم و خـلق از تـو دسـت کـشـیـده بـاشـند ) . تا آخر دعا که نمونه اى است از درد دل آنکه جامى از چشمه محبت آن جناب نوشیده .
و دیگر ممنوع بودن آن سلطان عظیم الشاءن از رتق و فتق و اجراى احکام و حقوق و حدود و دیدن حق خود را در دست غیر خود.
از حـضـرت بـاقـر علیه السلام روایت است که فرمود به عبداللّه بن ظبیان که هیچ عیدى نـیـسـت بـراى مـسـلمـیـن نـه قـربـان و نـه فـطـر مـگـر آنـکـه تـازه مـى کـند خداوند براى آل مـحـمّد علیهم السلام حزنى را، راوى پرسید چرا؟ فرمود که ایشان مى بینند حق خود را در دست غیر خودشان .
(153)
و دیـگـر بـیـرون آمـدن جـمـعى از دزدان داخلى دین مبین از کمین و افکندن شکوک و شبهات در قلوب عوام بلکه خواص تا آنکه پیوسته دسته دسته از دین خداوند بیرون روند، و علماى راستین از اظهار علم خود عاجز، و صادق شده وعده صادقین علیهم السلام که خواهد آمد وقتى کـه نـگـاه داشـتـن مـؤ مـن دیـن خـود را مـشـکـل تـر است از نگاه داشتن جمره اى از آتش در دست .(154)
شیخ نعمانى روایت کرده از عمیره دختر نفیل که گفت : شنیدم حسن بن على علیه السلام مى فرماید: نخواهد شد آن امرى که شما منتظر آنید تا اینکه بیزارى جوید بعضى از شما از بعضى و خیو (آب دهان ) اندازد بعضى از شما در صورت بعضى و شهادت دهد بعضى از شـمـا به کفر بعضى و لعن کند بعضى شما بعضى را. پس گفتم به آن جناب که خیرى نیست در آن زمان ؟ پس حسین علیه السلام فرمود: تمام خیر در آن زمان است ، خروج مى کند قـائم مـا و هـمـه آنـهـا را دفـع مـى کـنـد. و نـیـز از جـنـاب صـادق عـلیـه السـلام خـبـرى نقل کرده به همین مضمون و از حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام روایت کرده که فرمود به مالک بن ضمره که اى مالک چگونه اى تو آنگاه که شیعه اختلاف کنند چنین ، انگشتان خود را داخل نمود در یکدیگر، پس گفتم : یا امیرالمؤ منین علیه السلام در آن زمان خیرى نیست ؟ فرمود: تمام خیر در آن وقت است خروج مى کند قائم ما پس مقدم مى شود بر او هفتاد مرد که دروغ مـى گـویـند بر خدا و رسول پس همه را مى کشد آنگاه جمع مى کند ایشان را بر یک امر. و نیز از جناب باقر علیه السلام روایت کرده که فرمود هر آینه آزموده خواهید شد اى شـیـعـه آل مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ! آزموده شدن سرمه در چشم به درستى که صـاحـب سـرمـه مـى داند که کى سرمه در چشمش ریخته مى شود و نمى داند که چه وقت از چـشـم بـیـرون مى رود و چنین است که صبح مى کند مرد بر جاده اى از امرما و شام مى کند و حـال آنـکـه بـیـرون رفـتـه از آن ، و شـام مـى کـنـد بـر جـاده اى از امـرما و صبح مى کند و حـال آنـکـه بـیـرون رفـتـه از آن . و از جـنـاب صادق علیه السلام روایت کرده که فرمود: واللّه ! هـر آیـنه شکسته خواهید شد شکستن شیشه و به درستى که شیشه هر آینه بر مى گـردد پس عود مى کند، واللّه ! هر آینه شکسته مى شوید شکستن کوزه و کوزه چون شکست بـر مـى گـردد و چـنـان بـوده ، قـسـم به خدا که بیخته خواهید شد و قسم به خدا که جدا خـواهـیـد شـد و قـسـم بـه خدا که امتحان خواهید شد تا آنکه نماند از شما مگر اندکى و کف مبارک را خالى کردند.(155)
و بـر ایـن مـضـمـون اخـبـار بـسـیـار روایـت کـرده و شـیـخ صـدوق رحـمـه اللّه در ( کـمـال الدّیـن ) روایـت کـرده از امیرالمؤ منین علیه السلام که فرمود: گویا مى بینم شـمـاها را که گردش مى کنید گردش شتر، مى طلبید چراگاه را پس نمى یابید آن را اى گـروه شـیـعـه . و نـیـز از آن جـنـاب روایت کرده که به عبدالرحمن بن سیابه فرمود: که چگونه خواهید بود شما در آن زمان که بمانید بى امام هادى و بى نشانه ، بیزارى جوید بعضى از شما از بعضى پس در آنگاه امتحان کرده مى شوید و جدا مى شوید و بیخته مى شوید.(156)
و نـیـز روایـت کـرده از سـدیـر صـیـرفـى کـه گـفـتـم : مـن و مـفـضـل بـن عـمـر و ابـوبصیر و ابان بن تغلب به خدمت مولاى خود امام جعفر صادق علیه السلام داخل شدیم و آن حضرت را دیدیم که بر روى خاک نشسته بود و مسح خیبرى را در بـر داشـت کـه آسـتـیـنهایش کوتاه بود و از شدت اندوه واله بود و مانند زنى که فرزند عـزیـزش مـرده بـود گـریه مى کرد مانند جگر سوخته آثار حزن و محنت در روى حق جویش ظـاهـر و هویدا بود و اشک از دیده هاى حق بینش جارى بود و مى گفت : اى سید من ! غیبت تو خـواب مـرا بـرده اسـت و اسـتـراحـت مـرا زایـل گـردانـیـده و سـرور از دل مـن ربـوده اسـت ، اى سـیـد من ! غیبت تو مصیبت مرا دایم گردانیده و محن و نوایب را بر من پیاپى گردانید و آب دیده مرا جارى کرد و ناله و فغان و حزن را از سینه من بیرون آورد و بـلاهـا را بـر من متصل گردانید. سدیر گفت : چون حضرت را با آن حالت مشاهده کردیم عـقـلهـاى مـا پـرواز کـرد و واله و حـیـران شدیم و دلهاى ما از آن جزع نزدیک بود که پاره گردد و گمان کردیم که آن حضرت را زهر دادند یا آنکه بلیه عظیمى از بلاهاى دهر بر او حـادث شـده اسـت . پـس عرض کردم که اى بهترین خلق ، خدا هرگز چشم تو را گریان نـگـردانـد، چـه حـادثه اى تو را گریان گردانیده است و چه حالت روى داده است که چنین مـاتـمـى گـرفـتـى ؟ پـس حـضـرت از شـدت غـصـه و گـریـه و آه سـوزنـاک از دل غـمـنـاک برکشید و فرمود که من در صبح این روز نظر در کتاب جفر نمودم و آن کتابى اسـت مـشـتـمـل بـر علم منایا و بلایا و در آنجا مذکور است بلاهایى که بر ما مى رسد و در آنـجا علم گذشته و آینده هست تا روز قیامت و خدا آن علم را مخصوص محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم و ائمـه عـلیـهـم السـلام بـعـد از او گـردانیده است ، نگاه کردم در آنجا ولادت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السـلام و غـیـبـت آن حـضـرت و طـول غیبت و درازى عمر او را و ابتلاى مؤ منان را در زمان غیبت و بسیار شدن شک و شبهه در دل مـردم از جـهـت طـول غـیـبـت او و مـرتد شدن اکثر مردم در دین خود و بیرون کردن ریسمان اسلام را از گردن خود که حق تعالى در گردن بندگان قرار داده است ، پس رقت مرا دست داده است و حزن بر من غالب شده است . الخبر.(157)
و از براى این مقام همین خبر شریف ، کافى است چه اگر تحیر و تفرق و ابتلاى شیعه در ایـام غیبت و تولد شکوک در قلوب ایشان سبب شود از براى گریستن حضرت صادق علیه السلام سالها پیش از وقوع آن و بردن خواب از چشمهاى مبارکش ، پس ‍ مؤ من مبتلاى به آن حادثه عظیمه غرق شده در آن گرداب بى کرانه تاریک مواج سزاوارتر است به گریه و زارى و ناله و بى قرارى و حزن و اندوه دائمى و تضرع به سوى حضرت بارى جلاّ و علا.




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:42 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

حمایت امام زمان علیه السلام از زوار
متفرق کردن آن حضرت است عربهاى عُنَیْزه را از راه زُوّار:
خـبـر داد مـرا مـشـافـهـةً سید الفقهاء و سناد العلماء العالم الربانى جناب آقاى سید مهدى قـزویـنـى سـاکـن در حله ، فرمود: بیرون آمدم روز چهاردهم شعبان از حله به قصد زیارت جـنـاب ابـى عـبـداللّه الحـسین علیه السلام در شب نیمه آن پس چون رسیدیم به
( شط هـنـدیه )(150) و عبور کردیم به جانب غربى آن دیدم زوارى که از حله و اطـراف آن رفـتـه بـودنـد و زوارى کـه از نـجـف اشـرف و حوالى آن وارد شده بوند جمیعا مـحـصـورنـد در خانه هاى طائفه بنى طرف از عشایر هندیه و راهى نیست براى ایشان به سوى کربلا زیرا که عشیره عنیزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددین را از عبور و مرور قـطـع کـرده بـودنـد و نـمـى گـذاشـتـنـد احـدى از کـربلا بیرون آید و نه کسى به آنجا داخـل شـود مگر آنکه او را نهب و غارت مى کردند، فرمود: پس به نزد عربى فرود آمدم و نـمـاز ظـهـر و عـصـر را بـه جـاى آوردم و نشستم منتظر بودم که چون خواهد شد امر زوار و آسـمـان هـم ابـر داشـت و بـاران کـم کـم مـى آمـد پـس در ایـن حـال کـه نـشسته بودیم دیدیم تمام زوار از خانه ها بیرون آمدند و متوجه شدند به سمت کربلا.
پـس بـه شـخـصـى کـه بـا مـن بـود گـفـتـم بـرو سـؤ ال کـن کـه چـه خـبـر اسـت . پس بیرون رفت و برگشت و به من گفت که عشیره بنى طرف بـیرون آمدند با اسلحه ناریه و متعهد شدند که زوار را به کربلا برسانند هر چند کار بـکشد به محاربه با عنیزه . پس چون شنیدم این کلام را گفتم به آنان که با من بودند، ایـن کـلام اصـلى نـدارد زیـرا کـه بـنى طرف را قابلیتى نیست که مقابله کنند با عنیزه و گمان مى کنم که این کیدى است از ایشان به جهت بیرون کردن زوار از خانه خود زیرا که بـر ایـشـان سـنـگـین شده ماندن زوار در نزد ایشان چون باید مهماندارى بکنند پس در این حـال بـودیـم کـه زوار بـرگـشـتـنـد بـه سـوى خـانـه هـاى آنـهـا پـس مـعلوم شد که حقیقت حـال هـمـان اسـت کـه من گفتم پس زوار داخل نشدند در خانه ها و در سایه خانه ها نشستند و آسـمـان را هـم ابـر گـرفته پس مرا به حالت ایشان رقتى سخت گرفت و انکسار عظیمى بـرایـم حـاصـل شـد پـس مـتـوجـه شـدم بـه سـوى خـداونـد تـبـارک و تـعـالى بـه دعـا و توسل به پیغمبر و آل او صلى اللّه علیه و آله و سلم و طلب کردم از او اغاثه زوار را از آن بـلا که به آن مبتلا شدند پس در این حال بودیم دیدیم سوارى را که مى آید بر اسب نـیـکـویى مانند آهو که مثل آن ندیده بودم و در دست او نیزه درازى است و او آستین ها را بالا زده و اسـب را مى دوانید تا آنکه ایستاد در نزد خانه اى که من در آنجا بودم . و آن خانه اى بـود از مـوى کـه اطـراف آن را بـالا زده بـودند پس سلام کرد و ما جواب سلام او را دادیم آگـاه فرمود: یا مولانا (و اسم مرا برد) فرستاد مرا کسى که سلام مى فرستد بر تو و او کـنـج مـحمّد آغا و صفر آغا است و آن دو از صاحب منصبان عساکر عثمانیه اند و مى گویند که هر آینه زوار بیایند، ما طرد کردیم عنیزه را از راه و ما منتظر زواریم با عساکر خود در پـشـتـه سـلیمانیه بر سر جاده . پس به او گفتم : تو با ما هستى تا پشته سلیمانیه ؟ گـفـت : آرى ! پـس ساعت را از بغل بیرون آوردم دیدم دو ساعت و نیم تقریبا به روز مانده پس گفتم اسب مرا حاضر کردند پس آن عرب بدوى که ما در منزلش بودیم به من چسبید و گـفت : اى مولاى من ! نفس خود و این زوار را در خطر مینداز، امشب را نزد ما باشید تا امر مبین شـود. پس به او گفتم : چاره اى نیست از سوار شدن به جهت ادراک زیارت مخصوصه پس چـون زوار دیـدنـد کـه مـا سـوار شـدیـم پـیـاده و سواره در عقب ما حرکت کردند پس به راه افتادیم و آن سوار مذکور در جلو ما بود مانند شیر بیشه و ما در پشت سر او مى رفتیم تا رسـیـدیـم بـه پشته سلیمانیه پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نیز او را متابعت کردیم آنـگـاه پـایین رفت و ما رفتیم تا بالاى پشته پس نظر کردیم از آن سوار اثرى ندیدیم گـویا به آسمان بالا رفت یا به زمین فرو رفت و نه رئیس عسکرى دیدیم و نه عسکرى پس گفتم به کسانى که با من بودند آیا شک دارید که او صاحب الا مر علیه السلام بوده ؟ گفتند: نه واللّه !
و مـن در آن وقـتـى کـه آن جـنـاب در پـیـش روى مـا مـى رفـت تـاءمل زیادى کردم در او که گویا وقتى پیش از این او را دیده ام لکن به خاطرم نیامد که کـى او را دیـدم پـس چـون از مـا جـدا شـد مـتذکر شدم که او همان شخص بود که در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده به واقعه سلیمانیه ، و اما عشیره عنیزه پس اثرى ندیدم از ایـشـان در مـنـزلهـاى ایـشـان و نـدیـدم احـدى را کـه از ایـشـان سـؤ ال کـنـیـم جـز آنـکـه غـبـار شـدیـدى دیـدیم که بلند شده بود در وسط بیابان . پس وارد کربلا شدیم و به سرعت اسبان ما، ما را مى بردند پس رسیدیم به دروازه شهر و عسکر را دیـدیـم در بـالاى قـلعـه ایـسـتـاده انـد، پـس به ما گفتند که از کجا مى آمدید و چگونه رسیدید؟ آنگاه نظر کردند به سوى زوار پس گفتند سبحان اللّه ! این صحرا پر شده از زوار، پـس عـنـیـزه بـه کـجـا رفـتـند؟! پس گفتم به ایشان بنشینید در بلد و معاش خود را بـگـیرید
( وَ لِمَکَّةَ رَبُّ یَرْعاها ) ؛ و از براى مکه پروردگارى هست که آن را حفظ و حراست کند. و این مضمون کلام عبدالمطلب است که چون به نزدیک ملک حبشه مى رفت براى پـس گـرفـتـن شـتـران خـود کـه عـسـکـر او بـردنـد مـلک گـفت : چرا خلاصى کعبه را از من نـخـواسـتـى کـه مـن بـرگـردانـم ؟ فـرمـود: مـن رب شـتـران خـودم وَ لِمـَکَّةَ الخ . آنـگـاه داخـل بـلد شـدیـم پـس ‍ دیـدیـم کنج آنجا را که بر تختى نشسته نزدیک دروازه پس سلام کردم ، پس در مقابل من برخاست . گفتم به او که تو را همین فخر بس که مذکور شدى در آن زبان ، گفت : قصه چیست ؟
پـس بـراى او نقل کردم ، پس گفت : اى آقاى من ! من از کجا دانستم که تو به زیارت آمدى تـا قـاصدى نزد تو بفرستم و من و عسکرى پانزده روز است که در این بلد محصوریم از خوف عنیزه قدرت نداریم بیرون بیاییم . آنگاه پرسید که عنیزه به کجا رفتند؟ گفتم : نـمـى دانـم جـز آنـکـه غـبـار شدیدى در وسط بیابان دیدم که گویا غبار کوچ کردن آنها باشد آنگاه ساعت را بیرون آوردم دیدم که یک ساعت و نیم به روز مانده و تمام سیر ما در یک ساعت واقع شده و بین منزلهاى عشیره بنى طرف تا کربلا سه فرسخ است . پس شب را در کـربـلا بـه سـر بـردیـم چـون صـبـح شـد سـؤ ال کردیم از خبر عنیزه پس خبر داد بعضى از فلاحین که در بساتین کربلا بود که عنیزه در حالتى که در منزلها و خیمه هاى خود بودند که ناگاه سوارى ظاهر شد بر ایشان که بـر اسـب نـیکوى فربهى سوار بود و بر دستش نیزه درازى بود پس به آواز بلند بر ایـشـان صـیـحـه زد کـه : اى مـعاشر عنیزه ! به تحقیق که مرگ حاضرى در رسید، عساکر دولت عـثـمانیه رو به شما کرده اند با سواره ها و پیاده ها و اینک ایشان در عقب من مى آیند پـس کـوچ کـنـید و گمان ندارم که از ایشان نجات یابید. پس خداوند خوف و مذلت را بر ایـشـان مـسـلط فـرمـود حـتـى آنـکـه شـخـصى بعضى از اسباب خود را مى گذاشت به جهت تـعـجـیـل در حرکت پس ساعتى نکشید که تمام ایشان کوچ کردند و رو به بیابان آوردند. پـس بـه او گـفـتـم : اوصـاف آن سـوار را بـراى مـن نقل کن ، پس نقل کرد دیدم که همان سوارى است که با ما بود بعینه .
( وَالْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ الصَّلوة عَلى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرین ) .
مـؤ لف [محدث نورى ] گوید که این کرامات و مقامات از سید مرحوم ، بعید نبود چه او علم و عـمـل را مـیـراث داشـت از عـم اجـل خـود جـنـاب سـیـد بـاقـر سـابـق الذکـر صـاحـب اسـرار خال [دائى ] خود جناب بحرالعلوم اعلى اللّه مقامهم و عم اکرامش او را تاءدیب نمود و تربیت فـرمـود و بـر خـفـایـا و اسـرار مـطـلع سـاخـت تـا رسـیـد بـه آن مـقـام کـه نـرسـد بـه حول آن افکار و دارا شد از فضایل و مناقب مقدارى که جمع نشد در غیر او از علماى ابرار.
اول ـ آنکه آن مرحوم بعد از آنکه هجرت کردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجا و شـروع نـمـودنـد در هـدایـت مـردم و اظـهـار حـق و ازهـاق باطل به برکت دعوى آن جناب از داخل حله و خارج آن زیاده از صد هزار نفر از اعراب شیعه مخلص اثنى عشرى شدند و شفاها به حقیر فرمودند چون به حله رفتم دیدم شیعیان آنجا از علائم امامیه و شعار شیعه جز بردن اموات خود به نجف اشرف چیزى ندارند و از سایر احـکـام و آثـار عـارى و بـرى حـتـى از تـبراء از اعداء اللّه و به سبب هدایت همه از صلحا و ابرار شدند و این فضیلت بزرگى است که از خصایص ‍ او است .
دوم ـ کـلمـات نـفـسـانـیـه و صـفات انسانیه که در آن جناب بود از صبر و تقوى و رضا و تحمل مشقت عبادت و سکون نفس و دوام اشتغال به ذکر خداى تعالى و هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران چیزى از حوائج نمى طلبید مانند غذا در ناهار و شام و قهوه و چاى و قـلیـان در وقـت خـود با عادت به آنها و تمکن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبید و اماء و اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چیزى که در محلش نمى رسانیدند، بسا بود که شب و روز بـر او بـگـذرد بـدون آنـکـه از آنـهـا چـیزى تناول نماید و اجابت دعوت مى کرد و در ولیمه ها و مهمانى ها حاضر مى شد لکن به همراه کتبى بر مى داشتند و در گوشه مجلس مـشـغـول تـاءلیـف خـود بـودنـد و از صحبتهاى مجلس ایشان را خبرى نبود مگر آنکه مساءله پـرسند جواب گوید. و دیدن آن مرحوم در ماه رمضان چنین بود که نماز مغرب را با جماعت در مـسـجـد مـى کرد آنگاه نافله مغرب را که در ماه رمضان که از هزار رکعت در تمام ماه حسب قسمت به او مى رسد مى خواند و به خانه مى آمد و افطار مى کرد و برمى گشت به مسجد بـه هـمـان نـحـو نـمـاز عـشـا را مـى کـرد و بـه خـانـه مـى آمـد و مـردم جـمـع مـى شـدنـد اول قارى حسن الصوتى با لحن قرآنى آیاتى از قرآن که تعلق داشت به وعظ و زجر و تـهـدید و تخویف مى خواند به نحوى که قلوب قاسیه را نرم و چشمهاى خشک شده را تر مـى کـرد، آنـگاه دیگرى به همین نسق خطبه اى از
( نهج البلاغه ) مى خواند، آنگاه سـومـى قـرائت مـى کـرد مـصـائب ابى عبداللّه الحسین علیه السلام را آنگاه یکى از صلحا مشغول خواندن ادعیه ماه مبارک مى شد و دیگران متابعت مى کردند تا وقت خوردن سحر، پس هر یک به منزل خود مى رفت .
و بـالجـلمـه : در مـراقـبـت و مـواظـبـت اوقـات و تـمـام نوافل و سنن و قرائت با آنکه در سن به غایت پیرى رسیده بود آیت و حجتى بود در عصر خـود. و در سـفـر حـج ذهـابـا و ایـابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدیر و جحفه با ایشان نـمـاز کـردیـم و در مـراجعت دوازدهم ربیع الاول سنه هزار و سیصد، پنج فرسخ مانده به سماوه تقریبا داعى حق را لبیک گفت و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اکرم خود مدفون شد و بـر قـبـرش ‍ قبه عالیه بنا کردند و در حین وفاتش در حضور جمع کثیرى از مؤ الف و مـخـالف ظـاهـر شـد از قـوت ایمان و طماءنینه و اقبال و صدق یقین آن مرحوم مقامى که همه متعجب شدند و کرامت باهره که بر همه معلوم شد.
سوم ـ تصانیف رائقه بسیارى در فقه و اصول و توحید و امامت و کلام و غیر اینها که یکى از آنها کتابى است در اثبات بودن شیعه ، فرقه ناجیه که از کتب نفیسه است ، طُوبى لَهُ وَ حُسْنُ مَآبٍ.

منبع:منتهی الامال




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:40 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

ملاقات با امام زمان علیه السلام بعد از چهل شب عبادت
قصه تشرف شیخ حسین آل رحیم  به لقاى آن حضرت :
شـیـخ عـالم فـاضـل شـیـخ بـاقـر نـجـفـى نـجـل عـالم عـابد شیخ هادى کاظمى معروف به آل طـالب نـقـل کـرد کـه مـرد مـؤ مـنـى بـود در نـجـف اشـرف از خـانـواده مـعـروف بـه آل رحـیـم کـه او را شـیـخ حـسـیـن رحـیـم مـى گـفـتـنـد و نـیـز خـبـر داد مـا را از عـالم فـاضـل و عـابـد کـامـل مـصـبـاح الا تـقـیـاء شـیـخ طـه از آل جـنـاب عـالم جـلیـل و زاهـد عـابـد بـى بـدیـل شـیـخ حـسـیـن نـجـف کـه حـال امـام جـمـاعـت اسـت در مـسـجـد هـنـدیـه نـجـف اشـرف و در تـقـوى و صـلاح و فـضـل مـقـبـول خـواص و عـوام ، کـه شـیـخ حسین مزبور مردى بود پاک طینت و فطرت و از مـقـدسـین مشتغلین مبتلا به مرض سینه و سرفه که با آن خون بیرون مى آمد از سینه اش بـا اخـلاط و بـا ایـن حـال در نـهایت فقر و پریشانى بود و مالک قوت روز نبود و غالب اوقـات مـى رفـت نـزد اعـراب بـادیـه نـشـیـن کـه در حـوالى نـجـف اشـرف ساکنند به جهت تـحـصـیـل قـوت هـرچـنـد کـه جـو بـاشـد و بـا ایـن مـرض و فـقـر دلش مایل شد به زنى از اهل نجف و هرچند از او خواستگارى مى کرد به جهت فقرش کسان آن زن او را اجـابـت نـمـى کـردند و از این جهت نیز در هم و غم شدیدى بود، و چون مرض و فقر و ماءیوسى از تزویج آن زن کار را بر او سخت ساخت عزم کرد بر کردن آنچه معروف است در مـیـان اهـل نـجـف کـه هـرکـه را امـر سـخـتـى روى دهـد چـهـل شـب چـهـارشـنـبـه مـواظـبـت کند رفتن به مسجد کوفه را که لامحاله حضرت حجت علیه السلام را به نحوى که نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسید.
مـرحـوم شـیـخ بـاقـر نـقـل کـرد کـه شـیـخ حـسـیـن گـفـت کـه مـن چـهل شب چهارشنبه بر این عمل مواظبت کردم چون شب چهارشنبه آخر شد و آن ، شب تاریکى بود از شبهاى زمستان و باد تندى مى وزید که با آن بود اندکى باران و من نشسته بودم در دکـه اى کـه داخـل مـسـجـد اسـت و آن دکـه شـرقـیـه مـقـابـل در اول اسـت کـه واقـع اسـت در طـرف چـپ کـسـى کـه داخل مسجد مى شود و متمکن از دخول در مسجد نبودم به جهت خونى که از سینه مى آمد و چیزى نـداشـتـم کـه اخـلاط سـیـنـه را در آن جـمـع کـنم و انداخت آن هم در مسجد روا نبود و چیزى هم نـداشتم که سرما را از من دفع کند دلم تنگ و غم و اندوهم زیاد شد و دنیا در چشمم تاریک شـد و فـکـر مـى کـردم کـه شـبها تمام شد و این شب آخر است نه کسى را دیدم و نه چیزى بـرایـم ظاهر شد و این همه مشقت و رنج عظیم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش کشیدم که در چـهـل شـب از نـجـف مـى آیـم بـه مـسـجـد کـوفـه و در ایـن حـال جـز یـاءس بـرایـم نـتیجه ندهد و من در این کار خود متفکر بودم و در مسجد احدى نبود، آتـش روشـن کـرده بـودم بـه جـهـت گـرم کـردن قـهوه که از نجف با خود آورده بودم و به خـوردن آن عـادت داشـتـم و بـسـیـار کـم بـود، کـه نـاگـاه شـخـصـى از سـمـت در اول مسجد متوجه من شد چون از دور او را دیدم مکدر شدم و با خود گفتم که این اعرابى است از اهـالى اطـراف مسجد آمده نزد من که قهوه بخورد و من امشب بى قهوه مى مانم و در این شب تاریک ، هم و غمم زیاد خواهد شد در این فکر بودم که او به من رسید و سلام کرد بر من و نـام مـرا بـرد و در مـقـابـل مـن نـشست تعجب کردم از دانستن او نام مرا و گمان کردم که او از آنهایى است که در اطراف نجف اند و من گاهى بر ایشان وارد مى شدم . پس پرسیدم از او کـه از کـدام طایفه عرب است ، گفتم که از بعض ایشانم پس اسم هر یک را از طوایف عرب کـه در اطـراف نـجـف انـد بـردم ، گـفـت : نـه از آنها نیستم . پس مرا به غضب آورد از روى سـخـریـه من تبسم کرد و گفت : بر تو حرجى نیست من از هر کجا باشم ، تو را چه محرک شـده کـه بـه ایـنـجـا آمـدى ؟ گـفـتـم : بـه تـو هـم نـفـعـى نـدارد سـؤ ال کـردن از ایـن امور، گفت : چه ضرر دارد که مرا خبر دهى ؟ پس از حسن اخلاق و شیرینى سـخـن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد و چنان شد که هرچه سخن مى گفت محبتم به او زیـاد مـى شـد پـس براى او تتن سبیلى ساختم و به او دادم . گفت : تو آن را بکش من نمى کـشـم . پـس ‍ بـراى او در فـنـجـان قهوه ریختم و به او دادم ، گرفت و اندکى از آن خورد آنگاه به من داد و گفت : تو آن را بخور. پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم که تمام آن را نـخـورده و آنـا فـآنـا مـحـبـتـم بـه او زیاده مى شد. پس گفتم : اى برادر امشت تو را خـداونـد بـراى مـن فرستاده که مونس من باشى آیا نمى آیى با من که برویم بنشینیم در مـقـبـره جـنـاب مـسـلم ؟ گـفـت : مـى آیـم بـا تـو، حـال خـبـر خـود را نـقـل کـن . گـفـتـم : اى بـرادر واقـع را بـراى تـو نـقـل مـى نـمـایـم ، مـن بـه غـایـت فـقـیـر و مـحـتـاجـم از آن روز کـه خود را شناختم و با این حـال چـنـد سـال اسـت کـه از سـیـنـه ام خـون مـى آیـد عـلاجـش را نـمـى دانـم و عیال هم ندارم و دلم مایل شده به زنى از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چیزى نبود گرفتنش برایم میسر نیست و مرا این ملائیه [ملاهاى ] ملاعین مغرور کردند و گفتند به جـهـت حـوائج خـود مـتـوجـه شـو بـه صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام و چهل شب چهارشنبه متوجه شو در مسجد کوفه بیتوته کن که آن جناب را خواهى دید و حاجتت را خـواهـد بـرآورد و این آخر شبهاى چهارشنبه است و چیزى ندیدم و این همه زحمت کشیدم در این شبها این است سبب زحمت آمدن به اینجا و این است حوائج من .
پـس گـفت ـ در حالتى که من غافل بودم و متلفت نبودم ـ اما سینه تو پس عافیت یافت و اما آن زن پـس بـه ایـن زودى خـواهـى گـرفـت و امـا فـقـرت پـس بـه حـال خـود بـاقـى اسـت تـا بـمـیـرى . و مـن مـلتـفـت نـشـدم بـه ایـن بـیـان و تـفـصیل ، پس گفتم : نمى رویم به سوى جناب مسلم ؟ گفت : برخیز! پس برخاستم و در پـیـش روى مـن افـتـاد چـون وارد زمـین مسجد شدیم گفتم به من آیا دو رکعت نماز تحیت مسجد نـکـنـیـم ؟ گـفـتم : مى کنیم ، پس ایستاد نزدیک شاخص سنگى که در میان مسجد است و من در پـشـت سـرش ایـسـتـادم بـه فـاصـله ، پـس تـکـبـیـرة الاحـرام را گـفـتـم و مـشـغـول خـوانـدن فـاتحه شدم که ناگاه شنیدم قرائت فاتحه او را که هرگز نشنیدم از احـدى چـنـیـن قـرائتـى پـس از حـسـن قـرائتش در نفس خود گفتن شاید او صاحب الزمان علیه السـلام بـاشـد و شـنـیدم پاره اى از کلمات از او که دلالت بر این کرد و آنگاه نظر کردم بـه سـوى او پـس از خطور این احتمال در دل در حالتى که آن جناب در نماز بود دیدم که نـور عـظـیمى احاطه نمود به آن حضرت به نحوى که مانع شد مرا از تشخیص شریفش و در ایـن حـال مـشغول نماز بود و من مى شنیدم قرائت آن جناب را و بدنم مى لرزید و از بیم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم پس به هر نحو بود نماز را تمام کردم و نور از زمین بـالا مـى رفـت پس مشغول شدم به گریه و زارى و عذرخواهى از سوء ادبى که در مسجد با جنابش نموده بودم و گفتم اى آقاى من وعده جناب شما راست است مرا وعده دادى که با هم بـرویـم بـه قـبـر مـسـلم . در بین سخن گفتن بودم که نور متوجه قبر مسلم شد پس من نیز مـتـابـعت کردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در قضاى قبه قرار گرفت و پیوسته چنین بـود و مـن نـیـز مشغول گریه و ندبه بودم تا آنکه فجر طالع شد و آن نور عروج کرد چون صبح شد ملتفت شدم به کلام آن حضرت که اما سینه ات پس شفا یافت دیدم سینه ام صحیح و ابدا سرفه نمى کنم و هفته اى نکشید که اسباب تزویج آن دختر فراهم آمد
( مـَنْ حـَیْثُ لا اَحْتَسِبُ ) و فقر هم به حال خود باقى است چنانچه آن جناب فرمود ( وَالْحَمْدُللّهِ ) .
منبع:منتهی الامال




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:38 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

دستگیرى از سنى و شیعه شدن او
حـکـایت هیجدهم ـ قصه استغاثه مرد سنى به آن حضرت علیه السلام و رسیدن آن حضرت بـه فـریـاد او: خـبـر داد مـرا عـالم جـلیـل و حـبـر نـبـیـل ، مـجـمـع فضایل و فواضل شیخ على رشتى و او عالم تقى زاهد بود که حاوى بود انواعى از علوم را با بصیرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققین الشیخ المرتضى رحمه اللّه و سید سند استاد اعظم رضى اللّه عنه بود و چون اهل بلاد
( لار ) و نواحى آنجا شکایت کردند از نـداشـتـن عـالم جـامـع نـافذ الحکمى ، آن مرحوم را به آنجا فرستادند، در سفر و حضر سـالهـا مـصـاحـبـت کـردم بـا او در فـضـل و خـلق و تـقـوى مـانـنـد او کـمـتـر دیـدم . نـقل کرد که وقتى از زیارت حضرت ابى عبداللّه علیه السلام مراجعت کرده بودم و از راه آب فـرات بـه سـمت نجف اشرف مى رفتم پس در کشتى کوچکى که بین کربلا و طویرج بود نشستم و اهل آن کشتى همه از اهل حله بودند و از طویرج راه حله و نجف جدا مى شود، پس آن جـمـاعـت را دیـدم کـه مـشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز یک نفر که با ایشان بود و در عـمـل ایشان داخل نبود آثار سکینه و وقار از او ظاهر، نه خنده مى کرد و نه مزاح و آن جماعت بـر مـذهـب او قـدح مـى کـردنـد و عـیـب مـى گـرفـتـنـد و بـا ایـن حـال در مـاءکـل و مـشـرب شـریـک بـودنـد بـسـیـار مـتـعـجـب شـدم و مجال سؤ ال نبود تا رسیدیم به جایى که به جهت کمى آب ما را از کشتى بیرون کردند، در کـنـار نـهـر راه مـى رفـتـیـم پـس اتـفـاق افـتاد که با آن شخص مجتمع شدیم پس از او پرسیدم سبب مجانبت او را از طریقه رفقاى خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ایشان خویشان مـن انـد از اهـل سـنـت و پـدرم نـیـز از ایـشـان بـود و مـادرم از اهـل ایـمـان و مـن نیز چون ایشان بودم و به برکت حضرت حجت صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم .
پـس از کـیـفـیت آن سؤ ال کردم ، گفت : اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر [ پل ] حله بود پس در سالى به جهت خریدن روغن بیرون رفتم از حله به اطراف و نواحى در نـزد بـادیـه نـشـیـنـان از اعـراب پس چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم خریدم و با جـمـاعتى از اهل حله برگشتم در بعضى از منازل چون فرود آمدیم خوابیدم چون بیدار شدم کـسـى را نـدیدم همه رفته بودند و راه ما در صحراى بى آب و علفى بود که درندگان بـسـیـار داشـت و در نزدیک آن معموره اى نبود مگر بعد از فراسخ بسیار، پس برخاستم و بـار کـردم و در عـقب آنها رفتم پس راه را گم کردم و متحیر ماندم و از سباع [درندگان ] و عـطش روز خائف بودم پس استغاثه کردم به خلفا و مشایخ و ایشان را شفیع کردم در نزد خـداونـد و تضرع نمودم فرجى ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مى شنیدم که او مى گفت ما را امام زنده اى است که کنیه اش ابوصالح است گمشدگان را به راه مى آورد و درمـانـدگـان را بـه فریاد مى رسد و ضعیفان را اعانت مى کند پس با خداوند معاهده کردم که من به او اسغاثه مى نمایم اگر مرا نجات داد به دین مادرم درآیم پس او را ندا کردم و اسـتـغـاثـه نـمودم ، پس ناگاه کسى را دیدم که با مراه مى رود و بر سرش عمامه سبزى اسـت که رنگش ‍ مانند این بود و اشاره کرد به علفهاى سبز که در کنار نهر روئیده بود آنـگـاه راه را بـه مـن نشان داد و امر فرمود که به دین مادرم درآیم و کلماتى فرمود که من یعنى مؤ لف کتاب [محدث نورى ] فراموش کردم و فرمود: به زودى مى رسى به قریه اى که اهل آنجا همه شیعه اند، گفتم : یا سیدى ، یا سیدى ! با من نمى آئید تا این قریه ؟ فـرمـود: نـه ، زیـرا کـه هـزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند باید ایشان را نـجـات دهـم . ایـن حـاصـل کـلام آن جـنـاب بـود که در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس انـدکـى نـرفتم که به آن قریه رسیدم و مسافت تا آنجا بسیار بود و آن جماعت روز بعد بـه آنـجـا رسـیـدنـد. پـس چون به حله رسیدم رفتم نزد فقهاء کاملین سید مهدى قزوینى سـاکـن حـله رضـى اللّه عـنـه قـصـه را نـقـل کـردم و مـعـالم دیـن را از او آموختم و از او سؤ ال کردم عملى که وسیله شود براى من که بار دیگر آن جناب را ملاقات نمایم پس فرمود: چـهـل شـب جـمـعـه زیـارت کـن حـضـرت ابـى عـبـداللّه عـلیـه السـلام را پـس مـشـغـول شدم ، از حله براى زیارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنکه یکى باقى ماند. روز پـنـجـشـنـبـه بود که از حله رفتم به کربلا چون به دروازه شهر رسیدم دیدم اعوان دیـوان در نـهـایـت سختى از واردین مطالبه
( تذکره ) مى کنند و من نه ( تذکره ) داشـتـم و نه قیمت آن و متحیر ماندم و خلق مزاحم یکدیگر بودند در دم دوازه پس چند دفـعـه خـواسـتـم کـه خـود را مـخـتـفـى کـرده از ایـشـان بـگـذرم مـیـسـر نـشـد، در ایـن حال صاحب خود حضرت صاحب علیه السلام را دیدم که در هیئت طلاب عجم عمامه سفیدى بر سـر دارد و داخـل بـلد اسـت چـون آن جـنـاب را دیدم استغاثه کردم پس بیرون آمد و دست مرا گـرفـت و داخـل دروازه نـمـود و کـسـى مـرا نـدیـد چـون داخل شدم دیگر آن جنا را ندیدم و متحیر باقى ماندم .(139)
حضور امام زمان علیه السلام در خانه سید بحرالعلوم
حـکـایـت نـوزدهـم ـ قـصـه عـلامـه بـحرالعلوم رحمه اللّه در مکه و ملاقات او آن حضرت را: نـقـل کـرد جـناب عالم جلیل آخوند ملا زین العابدین سلماسى از ناظر علامه بحرالعلوم در ایـام مـجـاورت مـکـه مـعـظـمـه ، گـفـت کـه آن جـنـاب بـا آنـکه در بلد غربت بود و منقطع از اهل و خویشان ، قوى القلب بود در بذل و عطا و اعتنایى نداشت به کثرت مصارف و زیاد شـدن مـخـارج پـس اتـفـاق افـتـاد روزى کـه چـیـزى نـداشـتـم پـس ‍ چـگـونـگـى حـال را خـدمـت سـیـد عـرض کـردم که مخارج زیاد و چیزى در دست نیست پس چیزى نفرمود، و عـادت سید بر این بود که صبح طوافى دور کعبه مى کرد و به خانه مى آمد و در اطاقى کـه مـخـتـص بـه خـودش بـود مى رفت . پس ما قلیانى براى او مى بردیم آن را مى کشید آنـگـاه بـیـرون مـى آمـد و در اطـاق دیـگر مى نشست و تلامذه از هر مذهبى جمع مى شدند پس بـراى هـر صـنف به طریق مذهبش درس مى گفت پس ‍ در آن روز که شکایت از تنگدستى در روز گـذشـتـه کـرده بـودم چـون از طـواف بـرگـشت حسب العاده قلیان را حاضر کردم که نـاگاه کسى در را کوبید پس سید در شدت مضطرب شد و به من گفت : قلیان را بگیر و از ایـنـجـا بـیـرون بـبـر خـود بـه شـتاب برخاست و رفت نزدیک در و در را باز کرد پس شخصى جلیلى به هیئت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سید و سید در نهایت ذلت و مسکنت و ادب در دم در نشست و به من اشاره کرد که قلیان را نزدیک نبرم . پس ساعتى نشستند و با یـکـدیـگـر سـخـن مى گفتند آنگاه برخاست پس سید به شتاب برخاست و در خانه را باز کرد و دستش را بوسید و او را بر ناقه اى که در در خانه خوابانیده بود سوار کرد و او رفت و سید با رنگ متغیر شده بازگشت و براتى به دست من داد و گفت : این حواله اى است بـر مرد صرافى که در کوه صفا است برو نزد او و بگیر از او آنچه بر او حواله شده . پس ‍ آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بـوسـیـد و گـفـت : بـرو و چـنـد حـمـال بـیـاور، پـس رفـتـم و چـهـار حـمـال آوردم پـس بـه قـدرى کـه آن چـهـار نـفـر قـوت داشـتـنـد ریـال فـرانـسـه آورد و ایـشـان بـرداشتند و ریال فرانسه پنج قران عجمى است و چیزى زیـاده ، پـس آن حمالها، آن ریالها را به منزل آوردند پس ‍ روزى رفتم نزد آن صراف که از حـال او مـسـتـفـسر شوم و اینکه این حواله از کى بود، نه صرافى را دیدم و نه دکانى پـس از کـسـى کـه در آنـجـا حـاضـر بـود پـرسـیـدم از حـال صـراف ، گـفـت ما در اینجا هرگز صرافى ندیده بودیم و در اینجا فلان مى نشیند پـس ‍ دانـسـتم که این از اسرار ملک عالم بود و خبر داد مرا به این حکایت فقیه نبیه و عالم وجـیـه صـاحـب تـصـانـیف رائقه و مناقب فائقه شیخ محمّد حسین کاظمى ساکن نجف اشرف از بعضى ثقات از شخص مذکور.
(140) ملاقات بحرالعلوم با امام زمان علیه السلام در سرداب مطهر
حـکـایـت بـیستم ـ قصه بحرالعلوم در سرداب مطهر: خبر داد مرا سید سند و عالم محقق معتمد بـصـیر سید على سبط جناب بحرالعلوم رضى اللّه عنه مصنف
( برهان قاطع در شرح نافع ) در چند جلد از صفى متقى و ثقه زکى سید مرتضى که خواهرزاده سید را داشت و مـصـاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلى و خارجى او، گفت : با آن جناب بودم در سـفـر سـامـره ، وى را حـجـره اى بـود کـه تـنها در آنجا مى خوابید و من حجره اى داشتم مـتـصـل بـه آن حـجـره و نهایت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز، و شبها مردم جمع مى شـدنـد در نـزد آن مـرحوم تا آنکه پاسى از شب مى گذشت . پس در شبى اتفاق افتاد که حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را دیدم که گویا کراهت دارد اجتماع را و دوسـت دارد خـلوت شـود بـا هـرکـسـى سـخـنـى مـى گوید که در آن اشاره اى است به تـعـجـیـل کردن او در رفتن از نزد او پس مردم متفرق شدند و جز من کسى باقى نماند و مرا نـیـز امـر فرمود که بیرون روم ، پس به حجره خود رفتم و تفکر مى کردم در حالت سید در این شب و خواب از چشمم کناره کرد پس زمانى صبر کردم آنگاه بیرون آمدم مختفى که از حـالى سید تفقدى کنم پس دیدم در حجره بسته پس از شکاف در نگاه کردم دیدم چراغ به حـال خـود روشـن و کـسـى در حـجـره نـیست پس داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم که امشب نـخـوابـیـده پـس بـا پـاى بـرهـنـه خـود را پـنـهـان داشـتـم و در طـلب سـیـد بـرآمـدم پـس داخـل شـدم در صـحـن شـریـف دیـدم درهـاى قبه عسکریین علهیما السلام بسته پس در اطراف خـارج حـرم تـفـحـص کـردم اثـرى از او نـیـافـتـم پـس داخـل شـدم در صـحن سرداب و دیدم درهاى او باز است پس از درجهاى آن پایین رفتم آهسته بـه نـحـوى کـه هـیـچ حـسـى و حـرکـتـى ظاهر براى آن نبود پس ‍ همهمه اى شنیدم از صفه سـرداب که گویا کسى با دیگران سخن مى گوید و من کلمات را تمیز نمى دادم تا آنکه سـه یـا چـهـار پـله مـانـده و مـن در نهایت آهستگى مى رفتم که ناگاه آواز سید از همان مکان بـلنـد شـد که اى سید مرتضى چه مى کنى و چرا از خانه بیرون آمدى ؟ پس باقى ماندم در جـاى خـود متحیر و ساکن چون چوب خشک پس عزم کردم به رجوع پیش از جواب باز به خود گفتم چگونه حالت پوشیده خواهم ماند بر کسى که تو را شناخت از غیر طریق حواس پـس جـوابى با معذرت و پشیمانى دادم و در خلال عذرخواهى از پله ها پایین رفتم تا به آنـجـا که صفه را مشاهده مى نمودم پس سید را دیدم که تنها مواجه قبله ایستاده و اثرى از کـس دیـگـر نـیـسـت پـس دانـسـتـم کـه او سـخـن مـى گـفـت با غائب از ابصار علیه السلام . (141)
سفارش امام زمان علیه السلام درباره پدر
حـکـایـت بـیـسـت و یـکـم ـ در تـاءکـیـد آن حـضـرت در خـدمـتـگـذارى پـدر پـیـر: جـنـاب عالم عـامـل و فـاضل کامل قدوة الصلحا آقا سید محمّد موسوى رضوى نجفى معروف به هندى که از اتـقـیـاء عـلمـاء و ائمـه جـمـاعـات حـرم امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام اسـت نـقل کرد از جناب عالم ثقه شیخ باقر بن شیخ هادى کاظمى مجاور نجف اشرف از شخصى صـادقى که دلاک بود و او را پدر پیرى بود که تقصیر نمى کرد در خدمتگزارى او حتى آنکه خود براى او آب در مستراح حاضر مى کرد و مى ایستاد منتظر او که بیرون آید و به مـکـانـش بـرسـاند و مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله مى رفت ، آنـگاه ترک نمود رفتن به مسجد را پس ‍ پرسیدم از او سبب ترک کردن او رفتن به مسجد را، پـس گـفـت : چـهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم چون شب چهارشنبه اخیرى شد میسر نشد براى من رفتن مگر نزدیک مغرب پس تنها رفتم و شب شد، و من مى رفتم تا آنکه ثلث راه باقى ماند و شب مهتابى بود پس شخصى اعرابى را دیدم که بر اسبى سوار است و رو بـه مـن کرده پس ‍ در نفس خود گفتم زود است که این مرا برهنه کند، چون به من رسید به زبـان عـرب بـدوى با من سخن گفت و از مقصد من پرسید، گفتم : مسجد سهله . فرمود: با تـو چـیـزى هـسـت از خـوردنـى ؟ گـفـتـم : نـه ، فـرمـود: دسـت خـود را داخـل جـیـب خود کن ، گفتم : در آن چیزى نیست . باز آن سخن را مکرر فرمود به تندى ، پس دسـت در جـیـب خـود داخـل کـردم در آن مـقـدارى کـشـمـش یـافـتـم کـه بـراى طفل خود خریده بودم و فراموش کردم که بدهم پس در جیبم ماند، آنگاه به من فرمود:
( اُوصـیکَ بِالْعودِ اَوصیکَ بِالْعودِ ) سه مرتبه (و ( عود ) به لسان عرب بدوى پـدر پیر را مى گویند)، وصیت مى کنم تو را به پدر پیر تو، آنگاه از نظرم غائب شد پـس دانـسـتـم کـه او مـهدى علیه السلام است و اینکه آن جناب راضى نیست به مفارقت من از پـدرم حـتـى در شـب چـهـارشـنـبـه پس دیگر نرفتم به مسجد، و این حکایت را یکى از علماء معروفین نجف اشرف نیز براى من نقل کرد.(142)
مؤ لف [عباس قمى ] گوید: که آیات و اخبار در توصیه به والدّین و امر و احسان و نیکى به ایشان بسیار است و شایسته دیدم که به ذکر چند حدیث در اینجا تبرک جویم :
خدمت به پدر و مادر بهتر از جهاد است
شـیـخ کـلیـنـى روایـت کـرده از مـنـصـور بن حازم که گفت : گفتم به حضرت صادق علیه السـلام که کدام عمل افضل اعمال است ؟ فرمود: نماز در وقت آن و نیکى کردن به والدین و جـهـاد
(143) در راه خـدا، هـمـانا اگر کشته شوى زنده باشى نزد خدا و روزى خورى و اگر بمیرى اجرت با خدا باشد و اگر برگردى بیرون بیایى از گناهان خود مـانـنـد روزى کـه بـه دنیا آمده اى ، عرض کرد: مرا پدر و مادرى است که هر دو کبیر یعنى پـیـرنـد و مـى گویند انس با من دارند و کراهت دارند از رفتن من به جهاد، حضرت فرمود: پـس قـرار بـگـیـر با پدر و مادرت قسم به آن خدایى که جانم در دست قدرت او است که انـس ایـشـان بـه تـو یـک روز و شـبـى بـهـتـر اسـت از جـهـاد یکسال .(144)
احترام تازه مسلمان به مادر نصرانى خود
و نـیـز روایت کرده شیخ کلینى خبرى که حاصلش این است که زکریا بن ابراهیم شخصى بود نصرانى اسلام آورد و حج کرد و خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و عرض کرد کـه پدر و مادرم و اهلبیتم نصرانى مى باشند و مادرم نابینا است و من با ایشان مى باشم و از کاسه ایشان غذا مى خورم ، حضرت فرمود: گوشت خوک مى خورند؟ گفتم : نه ، دست هـم بـه آن نـمـى گـذارنـد. فرمود: باکى نیست ، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را به نـیـکـى کردن به مادرش ، زکریا گفت : چون به کوفه مراجعت کردم با مادرم بناى لطف و مـهـربـانـى گـذاشـتم طعام به او مى خورانیدم و شپش جامه و سرش را مى جستم و خدمت مى کردم او را، مادرم به من گفت : اى پسر جان من ! وقتى که در دین من بودى با من با این نحو رفـتـار نمى کردى پس چه شده از وقتى که داخل دین حنیف اسلام شدى این نحو با من نیکى مـى کـنـى ؟ گـفـتـم کـه مـردى از اولاد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم مرا امر به این نمود، مادرم گفت : این مرد پیغمبر است ؟ گفتم : پیغمبر نیست لکن پسر پیغمبر است ، گفت : اى پسرک من ! این پیغمبر است ؛ زیرا این وصیتى که به تو کرده از وصیتهاى پیغمبران اسـت . گـفـتم : اى مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبرى نیست او پسر پیغمبر است ، مادرم گفت : اى پـسر جان من ! دین تو بهترین دین ها است عرضه کن آن را بر من ، عرضه کردم بر او داخـل در اسـلام شـد و تـعلیم کردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به جا آورد پـس دردى او را عارض شد در آن شب ، دیگرباره گفت : اى پسر جان من ! اعاده کن بر من آنچه را که یاد من دادى ، پس اقرار کرد به آن و وفات کرد، چون صبح شد مسلمانان او را غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم .
(145)
احترام پیامبر به نیکى کننده به پدر و مادر
و نـیـز روایـت کـرده از عمار بن حیان که گفت خبر دادم به حضرت صادق علیه السلام که اسـمـاعـیل پسرم به من نیکى مى کند حضرت فرمود من او را دوست مى داشتم محبتم زیاد شد به او همانا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم خواهر رضاعى داشت وقتى وارد بر آن حضرت شد چون نظر بر او افتاد مسرور شد و ملحفه خود را (که معنى چادر است ) براى او پـهـن کـرد و او را روى آن نـشـانـید پس رو کرد و با او سخن مى فرمود و در صورتش مى خندید پس برخاست و رفت و برادرش آمد حضرت آن نحو رفتارى که با خواهرش کرد با او نکرد، عرض کردند: یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم ! با خواهرش سلوکى فـرمـودیـد کـه بـا خودش به جا نیاوردید با آنکه او مرد است ؟ مراد آنکه او اولى است از خـواهـرش بـه آن نحو محبت و التفات ، فرمود: وجهش آن بود که او به والدین خود بیشتر نیکى مى کرد.
(146)
و از ابـراهـیـم بن شعیب روایت فرمود که گفت : گفتم به حضرت صادق علیه السلام که به راستى پدرم پیر شده و ضعف پیدا کرده و ما او را بر مى داریم هرگاه اراده حاجت کند، فـرمـود: اگـر بـتوانى این کار را تو بکن یعنى تو او را در بر گیر و بردار در وقتى کـه حـاجـت دارد به دست خود لقمه بگیر براى او زیرا که آن سپرى است از براى تو در فردا یعنى از آتش جهنم .(147)
و شیخ صدوق روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام که فرمود: هر که دوست دارد حق تـعـالى آسان کند بر او سکرات مرگ را پس باید خویشان خود را صله کند و به والدین خـود نیکى نماید پس هرگاه چنین کرد حق تعالى آسان کند بر او سکرات مرگ را و نرسد او را پریشانى در دنیا هرگز.




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:36 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

قضاوت امام زمان (عج ) بین شیعه و سنى
حـکـایـت دوازدهـم ـ قـصـه مـنـاظـره مـردى از شـیـعـه بـا شـخـصـى از اهـل سـنـت : عـالم فـاضـل خـبـیـر میرزا عبداللّه اصفهانى تلمیذ علامه مجلسى رحمه اللّه در فـصـل ثـانـى از خـاتـمـه قـسـم اول کـتـاب
( ریـاض العـلمـاء عـ( فرموده که شیخ ابـوالقـاسـم بـن مـحـمـّد بـن ابـى القـاسـم حـاسـمـى فـاضـل عـالم کامل معروف است به حاسمى و از بزرگان مشایخ اصحاب ما است و ظاهر آن است که او از قدماى اصحاب است و امیر سید حسین عاملى معروف به ( مجتهد ) معاصر سـلطـان شـاه عـبـاس مـاضـى صـفـوى ، فـرمـوده در اواخر رساله خود که تاءلیف کرده در احـوال اهـل خـلاف در دنـیـا و آخـرت در مـقـام ذکـر بـعـضـى از مـنـاظـرات واقعه میان شیعه و اهـل سـنـت بـه ایـن عبارت که : دوم از آنها حکایت غریبه اى است که واقع شده در بلده طیبه هـمـدان مـیـان شـیـعـه اثـنـى عـشـرى و مـیان شخص سنى که دیدم آن را در کتاب قدیمى که مـحـتـمـل اسـت حـسـب عـادت تـاریـخ کـتـابـت آن سـیـصـد سال قبل از این باشد و مسطور در آن کتاب به این نحو بود که : واقع شد میان بعضى از علماى شیعه اثنى عشریه که اسم او ابوالقاسم محمّد بن ابوالقاسم حاسمى است و میان بـعـضـى از عـلمـاى اهـل سـنـت کـه اسم او رفیع الدّین حسین است مصادقت و مصاحبت قدیمه و مـشـارکـت در امـوال و مـخالطت در اکثر احوال و در سفرها و هر یک از این دو مخفى نمى کردند مذهب و عقیده خود را بر دیگرى و بر سبیل هزل نسبت مى داد ابوالقاسم رفیع الدّین را به نصب یعنى مى گفت به او ناصبى ، و نسبت مى داد رفیع الدّین ابوالقاسم را به رفض و مـیـان ایشان در این مصاحبت مباحثه در مذاهب واقع نمى شد تا آنکه اتفاق افتاد در مسجد بلده هـمـدان کـه آن مـسـجـد را مـسـجـد عـتـیـق مـى گـفـتـنـد صـحـبت میان ایشان ، و در اثناى مکالمه تـفـضیل داد رفیع الدّین حسین فلان و فلان بر امیرالمؤ منین علیه السلام ، و ابوالقاسم رد کرد رفیع الدّین را و تفضیل داد امیرالمؤ منین على علیه السلام را بر فلان و فلان . و ابـوالقـاسـم استدلال کرد براى مذهب خود به آیات و احادیث بسیارى و ذکر نمود مقامات و کـرامـات و معجزات بسیارى که صادر شد از آن جناب و رفیع الدّین عکس نمود قضیه را و استدلال کرد براى تفضیل ابى بکر بر على علیه السلام به مخالطت و مصاحبت او در غار و مـخـاطـب شـدن او بـه خـطـاب صـدیـق اکبر در میان مهاجرین و انصار و نیز گفت ابوبکر مـخـصوص بود میان مهاجران و انصار به مصاهرت و خلافت و امامت و نیز رفیع الدّین گفت دو حـدیـث اسـت از پـیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم که صادر شده در شاءن ابى بکر یکى آنکه تو به منزله پیراهن منى الخ ، و دومى که پیروى کنید به دو نفر که بعد از من انـد ابـى بـکـر و عـمـر. ابـوالقـاسـم شـیـعـى بـعـد از شـنـیـدن ایـن مقال از رفیع الدّین ، گفت : به چه سبب تفضیل مى دهى ابوبکر را بر سید اوصیا و سند اولیـا و حـامـل لواء و بـر امـام جـن و انـس ، قـسـیـم دوزخ و جـنـت و حـال آنـکـه تـو مـى دانـى کـه آن جـنـاب صـدیـق اکـبـر و فـارق ازهـر اسـت بـرادر رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و زوج بـتـول و نیز مى دانى که آن جناب وقت فرار رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به سـوى غـار از دسـت ظلمه و فجره کفار، خوابید بر فراش آن حضرت و مشارکت نمود با آن حضرت در حالت عسر و فقر. و سد فرمود رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم درهاى صـحـابـه را از مسجد مگر باب آن جناب را و برداشت على علیه السلام را بر کتف شریف خـود بـه جـهـت شـکـسـتـن اصـنـام در اول اسلام و تزویج فرمود حق جلا و علا فاطمه علیها السـلام را بـه عـلى علیه السلام در ملا اعلى و مقاتله نمود با عمرو بن عبدود و فتح کرد خـیـبـر را و شرک نیاورد به خداى تعالى به قدر به هم زدن چشمى به خلاف آن سه . و تـشـبـیـه فـرمـود رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم على علیه السلام را به چهار پیغمبر در آنجا که فرمود هرکه خواهد نظر کند به سوى آدم در علمش و به سوى نوح در فـهـمـش و به سوى موسى در شدتش و به سوى عیسى در زهدش پس نظر کند به سوى عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام . و بـا وجـود ایـن فـضـائل و کـمـالات ظـاهـره و بـاهـره و بـا قـرابـتـى کـه با رسول خدا (ص) دارد و با برگردانیدن آفتاب برای او چگونه معقول و جایز است تفضیل ابی بکر بر علی علیه السلام ؟ چون رفیع الدین استماع نمود این مقاله را از ابی القاسم که تفضیل می دهد علی علیه السلام را بر ابی بکر پایه خصوصیتش با ابوالقاسم منهدم شد و بعد از گفتگویی چند رفیع الدین به ابوالقاسم ، گفت : هر مردی که به مسجد بیاید پس هر چه حکم کند از مذهب من یا مذهب تو اطاعت می کنیم و چون عقیده اهل همدان بر ابوالقاسم مکشوف بود یعنی می دانست که از اهل سنت اند خائف بود از این شرطی که واقع شد میان او و رفیع الدین لکن به جهت کثرت مجادله و مباحثه ، قبول نمود . ابوالقاسم شرط مذکور را با کراهت راضی شد و بعد از قرار شرط مذکور بدون فاصله وارد شد جوانی که ظاهر بود از رخسارش آثار جلالت و نجابت و هویدا بود از احوالش که از سفر می آید و داخل شد در مسجد و طوافی کرد در مسجد و بعد از طواف آمد به نزد ایشان ، رفیع الدین از جا برخاست در کمال اضطراب و سرعت و بعد از سلام به آن جوان سئوال کرد و عرض نمود امری را که مقرر شد میان او و ابوالقاسم و مبالغه بسیار نمود در اظهار عقیده خود برای آن جوان و قسم موکد خورد و او را قسم داد که عقیده خود را ظاهر نماید بر همان نحوی که در واقع دارد آن جوان مذکور بدون توقف این دو بیت را فرمود :

مَتى اَقُلْ مَوْلاى اَفْضَلُ مِنْهُما
اَکُنْ لِلَّذى فَضَّلْتُه مُتَنَقِّصا
اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّیْفَ یُرزْرى بِحَدِّهِ
مَقالُکَ هذا الْسَّیْفُ اَحْذى مِن العَصا

و چون جوان از خواندن این دو بیت فارغ شد و ابوالقاسم و رفیع الدّین در تحیر بودند از فـصـاحـت و بـلاغـت او، خـواسـتـنـد کـه تـفـتـیـش نـمـایـنـد از حال آن جوان که از نظر ایشان غایب شد و اثرى از او ظاهر نشد، و رفیع الدّین چون مشاهده نـمـود این امر غریب و عجیب را ترک نمود مذهب باطل خود را و اعتقاد کرد مذهب حق اثنى عشرى را.
صـاحـب ( ریاض ) پس از نقل این قصه از کتاب مذکور مى فرمود که ظاهرا آن جوان حـضرت قائم علیه السلام بود، و مؤ ید این کلام است آنچه خواهیم گفت در باب نهم و اما دو بیت مذکور پس با تغییر و زیادتى در کتب علما موجود است به این نحو:

یَقُولُونَ لى فَضِّلْ عَلِیا عَلَیْهِمُ
فَلَسْتُ اَقُولُ التِّبْرُ اَعْلى مِنَ الَحصا
اِذا اَنَا فَضَّلْتُ الاِمامَ عَلَیْهِمُ
اَکُنْ بِالَّذى فَضَّلْتُهُ مُتَنَقِّصا
اَلَمْ تَرَ اَنَّ السَّیْفَ یُزْرى بِحَدِّهِ
مَقالَةُ هذا السَّیْفُ اَعْلى مِنَ الْعَصا

و در ( ریاض ) فرموده که آن دو بیت ماده این ابیات است یعنى منشى آن از آن حکایت اخذ نموده .(133)
شفا یافتن صاحب وسائل به دست صاحب الزمان علیه السلام
حـکـایـت سـیـزدهم ـ قصه عافیت یافتن جناب شیخ حر عاملى است از مرض خود به برکت آن حضرت علیه السلام : محدث جلیل شیخ حر عاملى در ( اثبات الهداة ) فرموده که من در زمـان کـودکـه کـه ده سـال داشـتـم بـه مـرض سـخـتـى مـبـتـلا شـدم بـه نـحـوى کـه اهـل و اقـارب [ خـویـشـان ] من جمع شدند و گریه مى کردند و مهیا شدند براى عزادارى و یقین کردند که من خواهم مرد در آن شب پس دیدم پیغمبر و دوازده امام علیهم السلام را و من در مـیـان خواب و بیدارى بودنم پس سلام کردم بر ایشان و با یک یک مصافحه نمودم و میان مـن و حـضـرت صادق علیه السلام سخنى گذشت که در خاطرم نمانده جز آنکه آن جناب در حق من دعا کرد پس سلام کردم بر حضرت صاحب علیه السلام و با آن جناب مصافحه کردم و گریستم و گفتم : اى مولاى من ! مى ترسم که بمیرم در این مرض و مقصد خود را از علم و عـمـل بـه دسـت نـیاورم ، پس فرمود: نترس زیرا که تو نخواهى مرد در این مرض بلکه خداوند تبارک و تعالى تو را شفا مى دهد و عمر خواهى کرد عمر طولانى . آنگاه قدحى به دسـت مـن داد کـه در دسـد مـبـارکـش بـود پـس آشـامـیـدم از آن و در حـال عـافـیـت یـافـتـم و مـرض ‍ بـالکـلیـه از مـن زایـل شـد و نـشـسـتـم و اهـل و اقـاربـم تـعـجـب کـردنـد و ایـشان را خبر نکردم به آنچه دیده بودم مگر بعد از چند روز.(134)
گفت و گوى مقدس اردبیلى با امام زمان علیه السلام
حـکـایـت چـهاردهم ـ قصه ملاقات مقدس اردبیلى است آن حضرت را: سید محدث جزایرى سید نـعـمـة اللّه در ( انـوار النـعمانیه ) فرموده که خبر داد مرا اوثق مشایخ من در علم و عـمـل کـه از بـراى مـولاى اردبـیـلى رحـمـه اللّه تـلمـیـذى بـود از اهـل تـفـرش کـه نـام او مـیـر عـلام بـود و در نـهـایـت فـضـل و ورع بـود و او نـقل کرد که مرا حجره اى بود در مدرسه اى که محیط است به قبه شریفه پس اتفاق افتاد که من از مطالعه خود فارغ شسدم و بسیارى از شب گذشته بود پـس بـیـرون آمدم از حجره و نظر مى کردم در اطراف حضرت شریفه و آن شب سخت تاریک بـود پـیـش مـردى را دیدم که رو به حضرت شریفه کرده مى آید پس گفتم شاید این دزد اسـت آمـده کـه بـدزدد چـیـزى از قـنـدیـلهـا را پـس از مـنزل خود به زیر آمدم و رفتم به نزدیکى او و او مرا نمى دید پس رفت به نزدیکى در حـرم مـطـهر و ایستاد پس دیدم قفل را که افتاد و باز شد براى او و در دوم و سوم به همین ترتیب و مشرف شد به قبر شریف پس سلام کرد و از جانب قبر مطهر رد شد سلام بر او پـس شناختم آواز او را که سخن مى گفت با امام علیه السلام در مساءله علمیه آنگاه بیرون رفت از بلد و متوجه شد به سوى مسجد کوفه پس من از عقب او رفتم و او مرا نمى دید پس چون رسید به محراب مسجدى که امیرالمؤ منین در آن محراب شهید شده بود، شنیدم او را که سخن مى گوید با شخصى دیگر در همان مساءله پس برگشت و من از عقب او برگشتم و او مـرا نـمـى دید. پس چون رسید به دروازه ولایت صبح روشن شده بود پس خویش را بر او ظـاهـر کـردم و گـفـتـم یـا مـولانـا مـن بـودم بـا تـو از اول تـا آخـر پـس مـرا آگـاه کـن کـه شخص اول کى بود که در قبه شریفه با او سخن مى گـفـتـى و شخص دوم کى بود که با او سخن مى گفتى در کوفه ؟ پس عهدها گرفت از من کـه خـبـر ندهم به سرّ او تا آنکه وفات کند، پس به من فرمود: اى فرزند من ! مشتبه مى شود بر من بعضى از مسایل پس بسا هست بیرون مى روم در شب نزد قبر امیرالمؤ منین على عـلیـه السـلام و در آن مـسـاءله بـا آن جـناب تکلم مى نمایم و جواب مى شنوم و در این شب حواله فرمود مرا به سوى حضرت صاحب الزمان علیه السلام و فرمود که فرزندم مهدى عـلیـه السـلام امـشـب در مـسـجـد کـوفـه است پس برو به نزد او و این مساءله را از او سؤ ال کن و این شخص مهدى علیه السلان بود.(135)
صحیفه سجادیه هدیه امام زمان علیه السلام
حـکایت پانزدهم ـ قصه مرحوم آخوند ملا محمّد تقى مجلسى است : و آن چنان است که در ( شرح من لایحضر الفقیه ) در ضمن احوال مـتـوکـل بـن عـمـیـر راوى ( صـحـیـفـه کـامـله سـجـادیـه ) ذکـر نـمـوده کـه مـن در اوائل بلوغ طالب بودم مرضات خداوندى را و ساعى بودم در طلب رضاى او و مرا از ذکر جـنـابـش قرارى نبود تا آنکه دیدم در میان بیدارى و خواب که صاحب الزمان علیه السلام ایـسـتاده در مسجد جامع قدیم که در اصفهان است قریب به در طنابى که الان مدرس من است پس سلام کردم بر آن جناب و قصد کردم که پاى مبارکش را ببوسم پس نگذاشت و گرفت مـرا پـس بـوسـیـدم دسـت مـبـارکـش را و پـرسـیـدم از آن جـنـاب مـسـایـلى را کـه مـشکل شده بود بر من ، یکى از آنها این بود که من وسوسه داشتم در نماز خود و مى گفتم کـه آنـهـا نـیـسـت بـه نـحـوى کـه از مـن خـواسـتـه انـد و مـن مـشـغـول بـودم بـه قـضـاء و مـیـسـر نـبـود بـراى مـن نـمـاز شـب و سـؤ ال کـردم از شـیـخ خـود شـیـخ بهائى رحمه اللّه از حکم آن پس ‍ گفت به جاى آور یک نماز ظـهـر و عـصـر و مـغـرب بـه قـصـد نـمـاز شـب و مـن چـنـیـن مـى کـردم پـس سـؤ ال کـردم از حـضـرت حـجت علیه السلام که من نماز شب بکنم ؟ فرمود: بکن و به جا نیاور مانند آن نماز مصنوعى که مى کردى و غیر اینها از مسایلى که در خاطرم نماند، آنگاه گفتم : اى مـولاى مـن ! مـیـسر نمى شود براى من که برسم به خدمت جناب تو در هر وقتى ، پس عـطـا کـن به من کتابى که همیشه عمل کنم بر آن ، پس فرمود که من عطا کردم به جهت تو کتابى به مولا محمّد تاج و من در خواب او را مى شناختم ، پس فرمود برو بگیر آن کتاب را از او.
پس بیرون رفتم از در مسجدى که مقابل روى آن جناب بود به سمت دار بطیخ که محله اى اسـت از اصـفـهـان پـس چون رسیدم به آن شخص و مرا دید گفت : تو را صاحب الا مر علیه السـلام فـرسـتـاده نـزد مـن ؟ گـفـتـم : آرى ! پـس بـیـرون آورد از بـغـل خـود کتاب کهنه اى چون باز کردم آن را ظاهر شد براى من که آن کتاب دعا است پس ‍ بـوسـیـدم آن را و بـر چـشـم خـود گـذاشـتـم و برگشتم از نزد او و متوجه شدم به سوى حضرت صاحب الا مر علیه السلام که بیدار شدم و آن کتاب با من نبود پس شروع کردم در تـضـرع و گـریـه و نـاله بـه جـهت فوت آن کتاب تا طلوع فجر پس چون فارغ شدم از نماز و تعقیب و در دلم چنین افتاده بود که مولا محمّد همان شیخ بهائى است و نامیدن حضرت او را بـه تـاج به جهت اشتهار اوست در میان علما، پس چون رفتم به مدرس او که در جوار مسجد جامع بود دیدم او را که مشغول است به مقابله ( صحیفه کامله ) و خواننده سید صالح امیر ذوالفقار گلپایگانى بود پس ساعتى نشستم تا فارغ شد از آن کار و ظاهر آن بـود کـه کـلام ایـشـان در سـنـد صـحیفه بود لکن به جهت غمى که بر من ستولى بود نـفـهـمیدم سخن او و سخن ایشان را و من گریه مى کردم پس رفتم نزد شیخ و خواب خود را بـه او گـفـتـم و گـریه مى کردم به جهت فوت کتاب پس شیخ گفت : بشارت باد تو را بـه علوم الهیه و معارف یقینیه و تمام آنچه همیشه مى خواستى و بیشتر صحبت من با شیخ در تـصـوف بـود و او مـایل بود به آن پس قلبم ساکن نشد و بیرون رفتم با گریه و تـفـکـر تا آنکه در دلم افتاد که بروم به آن سمتى که در خواب به آنجا رفتم پس چون رسیدم به محله دار بطیخ دیدم مرد صالحى را که اسمش آقا حسن بود و ملقب بود به ( تاج ) پس چون رسیدم به او سلام کردم بر او. گفت : یا فلان ، کتب وقفیه در نزد من اسـت ، هـر طـلبـه اى کـه مـى گـیـرد از آن عـمـل نـمـى کـنـد بـه شـروط وقـف و تـو عـمـل مى کنى به آن بیا و نظر کن به این کتب و هرچه را که محتاجى به آن بگیر پس با او رفـتـم در کـتـابـخـانه او پس اولى کتابى که به من داد کتابى بود که در خواب دیده بـودم ، پـس شـروع کـردم در گریه و ناله و گفتم مرا کفایت مى کند و در خاطر ندارم که خـواب را براى او گفتم یا نه و آمدم در نزد شیخ و شروع کردم در مقابله با نسخه او که جـد پـدر او نـوشـتـه بـود از شهید و شهید رحمه اللّه نسخه خود را نوشته بود از نسخه عـمـیـدالرؤ ساء و ابن سکون و مقابله کرده بود با نسخه ابن ادریس بدون واسطه یا به یـک واسـطـه و نـسـخـه اى کـه حضرت صاحب الا مر علیه السلام به من عطا فرمود از خط شـهـید نوشته بود و در نهایت موافقت داشت با آن نسخه حتى در نسخه ها که در حاشیه آن نوشته شده بود و بعد از آنکه فارغ شدم از مقابله شروع کردند مردم در مقابله نزد من و بـه بـرکت عطاى حضرت حجت علیه السلام گردید ( صحیفه کامله ) در بلاد مانند آفـتـاب طـالع در هـر خانه و سیما در اصفهان زیرا که براى اکثر مردم صحیفه هاى متعدده اسـت و اکـثـر ایـشـان صـلحـا و اهـل دعا شدند و بسیارى از ایشان مستجاب الدعوة و این آثار مـعـجـزه اى است از حضرت صاحب الا مر علیه السلام و آنچه خداوند عطا فرمود به من به سبب صحیفه ، احصاى آن را نمى توانیم بکنم .
مـؤ لف [مـحـدث نـورى ] گـوید: که علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) صورت اجـازه مـختصرى از والد خود از براى ( صحیفه کامله ) ذکر فرموده و در آنجا گفته کـه مـن روایـت مـى کـنـم صـحـیـفـه کـامـله را کـه مـلقـب اسـت بـه ( زبـور آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام ) و ( انـجـیـل اهـل بـیـت عـلیـهـم السـلام ) و دعـاى کامل به اسانید بسیار و طریقهاى مختلف یکى از آنها آن است که من روایت مى کنم او را به نـحـو مناوله از مولاى ما صاحب الزمان و خلیفة الرحمن علیه السلام در خوابى طولانى الخ .(136)
گل سرخى از خرابات
حـکـایـت شـانـزدهـم ـ قـصـه گـل و خرابات : علامه مجلسى در ( بحار ) فرموده که جـمـاعـتى مرا خبر دادد از سید سند فاضل میرزا محمّد استرآبادى رضى اللّه عنه که گفت : شـبـى در حـوالى بـیت اللّه الحرام مشغول طواف بودم ناگاه جوانى نیکو روى را دیدم که مـشـغـول طـواف بـود چـون نـزدیـک مـن رسـیـد یـک طـاقـه گـل سـرخ بـه مـن دنـاد و آن وقـت مـوسـم گـل نـبـود و مـن آن گـل را گـرفـتـم و بـویـیـدم و گـفتم : این از کجا است اى سید من ! فرمود که از خرابات براى من آورده اند آنگاه از نطر من غایب شد و من او را ندیدم .
مؤ لف [محدث نورى ] گوید: که شیخ اجل اکـمـل شـیـخ على بن عالم نحریر شیخ محمّد بن محقق مدقق شیخ حسن صاحب ( معالم ) ابـن عـالم ربـانـى شـهـیـد ثـانـى رحـمـه اللّه در کـتـابـى ( درّالمنثور ) در ضمن احوال والد خود شیخ محمّد صاحب ( شرح استبصار ) و غیره که مجاور مکه معظمه بود در حیات و ممات نقل کرده که خبر داد مرا زوجه او دختر سید محمّد بن ابى الحسن رحمه اللّه و مـادر اولاد او کـه چـون آن مـرحـوم وفـات کـرد مـى شـنـیدند در نزد او تلاوت قرآن را در طـول آن شب و از چیزهایى که مشهور است اینکه او طواف مى کرد پس ‍ مردى آمد و عطا نمود به او گلى از گلهاى زمستان که نه در آن بلاد بود و نه آن زمان موسم او بود پس به او گـفـت کـه ایـن را از کـجا آوردى ؟ گفت که از این خرابات . آنگاه اراده کرد که او را ببیند. پـس از ایـن سـؤ ال پـس او را نـدیـد. و مـخـفـى نـمـانـد کـه سـیـد جـلیـل میرزا محمّد استرآبادى سابق الذکر صاحب کتب رجالیه معروفه و ( آیات الا حکام ) مجاور مکه معظمه بود و استاد شیخ محمّد مذکور و مکرر در ( شرح استبصار ) با توقیر اسم او را مى برد و هر دو جلیل القدرند و داراى مقامات عالیه مى شود که این قـضیه براى هر دو روى داده باشد و یا راوى اشتباه کرده به جهت اتحاد اسم و بلد، اگر چه حالت دوم اقرب به نظر مى آید.(137)
دستگیرى از گشمدگان
حـکـایـت هـفـدهـم ـ قـصـه تـشرف شیخ قاسم است به لقاى آن حضرت علیه السلام : سید فـاضـل مـتـبـحـر سـیـد عـلیـخـان حـویـزى نـقـل کـرده کـه خـبـر داد مـرا مـردى از اهل ایمان از اهل بلاد ما که او را شیخ قاسم مى گویند و او بسیار به حج مى رفت ، گفت : روزى خـسـتـه شـدم از راه رفـتـن پـس خـوابـیـدم در زیـر درخـتـى و خـواب مـن طـول کـشـیـد و حاج از من گذشتند و بسیار از من دور شدند چون بیدار شدم دانستن از وقت ، کـه خـوابـم طـول کـشـیـده و ایـنـکـه حاج از من دور شدند و نمى دانستم از وقت ، که خوابم طـول کـشـیده و اینکه حاج از من دور شدند و نمى دانستم که به کدام طرف متوجه شوم پس بـه سـمـتـى متوجه شدم و به آواز بلند صدا مى کردم یا اباصالح و قصد مى کردم به ایـن ، صاحب الا مر علیه السلام را چنانچه ابن طاوس ذکر کرده در ( کتاب امان ) در بـیـان آنـچـه گـفـتـه مـى شـود در وقـت گـمـشـدن راه پـس در ایـن حـال کـه فریاد مى کردم سوارى را دیدم که بر ناقه اى است در زى عربهاى بدوى چون مـرا دید فرمود به من که تو منقطع شدى از حاج ؟ گفتم : آرى ، فرمود: سوار شو در عقب مـن کـه تـو را بـرسـانـم بـه آن جـمـاعـت . پـس در عقب او و سوار شدم و ساعتى نکشید که رسـیـدیـم بـه قـافله ، چون نزدیک شدیم مرا فرود آورد و فرمود: برو از پى کار خود. پس ‍ گفتم به او عطش مرا اذیت کرده است پس از زین شتر خود مشکى بیرون آورد که در آن آب بـود و مرا از آن آب سیراب نمود، قسم به خداوند که آن لذیذتر و گواراترین آبى بود که آشامیده بودم آنگاه رفتم تا داخل شدم در حاج و ملتفت شدم به او پس ‍ او را ندیدم و ندیده بودم او را در حاج پیش از آن و نه بعد از آنکه مراجعت کردیم .(138)




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:35 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

حضور امام زمان علیه السلام در مسجد جعفى
و حکایت هشتم ـ قصه تشرف شریف عمر بن حمزه است به لقاى آن حضرت علیه السلام :
شیخ جلیل و امـیـر زاهـد ورام بـن ابـى فراس در آخر مجلد دوم کتاب
( تنبیه الخاطر ) فرموده : خبر داد مرا سید جلیل شریف ابى الحسن على بن ابراهیم العریضى العلوى الحسینى گفت : خـبـر داد مـرا عـلى بـن نـمـا، على بن نما گفت : خبر داد مرا ابومحمّد الحسن بن على بن حمزة اقـسـاسى (128) در خانه شریف على بن جعفر بن على المدائنى العلوى که او گفت : در کوفه شیخى بود قصار که به زهد نامیده مى شد و منخرط بود در سلک عزلت گیرندگان و منقطع شده بود براى عبادت و پیروى مى کرد آثار صالحین را، پس اتفاق افـتـاد کـه روزى در مـجـلس پـدرم بـودم و ایـن شـیـخ بـراى او نـقـل حـدیـث مـى کـرد و او مـتـوجه شده بود به سوى شیخ ، پس شیخ گفت : شبى در مسجد جـعـفى بودم و آن مسجد قدیمى است در پشت کوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مکان خـلوتـى بـودم بـراى عـبـادت کـه نـاگـاه دیـدم سـه نـفـر مـى آیـنـد پـس داخـل مـسجد شدند چون به وسط فضاى مسجد رسیدند یکى از ایشان نشست پس دست مالید به طرف راست و چپ زمین پس آب به جنبش آمد و جوشید پس وضوى کاملى گرفت از آن آب آنـگـاه اشـاره فـرمـود بـه آنها نماز جماعت کرد پس من با ایشان به جماعت نماز کردم چون سـلام داد و از نـمـاز فـارغ شـد حـال او مـرا بـه شـگـفت آورد و کار او را بزرگ شمردم از بـیـرون آوردن آب پـس ‍ سـؤ ال کردم از شخصى از آن دو نفر که در طرف راست من بود از حـال آن مـرد و گـفـتـم بـه او کـه ایـن کـیـسـت ؟ گفت : صاحب الا مر است فرزند حسن علیهما السـلام . پـس ‍ نـزدیـک آن جـنـاب رفـتم و دستهاى مبارکش را بوسیدم و گفتم به آن جناب یـابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم چه مى گویى در شریف عمر بن حمزه آیا او بـر حـق اسـت ؟ فرمود: نه ، و بسا هست که هدایت بیابد جز آنکه او نخواهد مرد تا آنکه مرا ببیند پس این خبر را از آن شیخ تازه و طرفه شمردیم . پس زمانى طولانى گذشت و شریف عمر وفات کرد و منتشر نشد که او آن جناب را ملاقات کرده . پس چون با شیخ زاهد مـجـتـمـع شـدیـم مـن بـه خـاطـر آوردم او را حـکایتى که ذکر کرده بود آن را و گفتم به او مثل کسى که بر او رد کند آیا تو نبودى که ذکر کردى این شریف عمر نمى میرد تا اینکه بـبـیـند صاحب الا مر علیه السلام را که اشاره نموده بودى به او، پس ‍ گفت به من که از کـجـا عـالم شـدى کـه او آن جـنـاب را نـدیده ، آنگاه بعد از آن مجتمع شدیم با شریف ابى المـنـاقب فرزند شریف عمر بن حمزه و در میان آوردیم صحبت والد او را. پس گفت : ما شبى در نزد والد خود بودیم و او در مرضى بود که در آن مرض مرد و قوتش ساقط و صدایش پـسـت شـده بـود و درهـا بـسـتـه بـود بـر روى مـا کـه نـاگـاه شـخـصـى را دیـدم کـه داخـل شـد بـر مـا، تـرسـیـدیـم از او و عـجـب دانـسـتـیـم دخـول او را و غـفـلت کردیم که از او سؤ ال کنیم پس نشست در جنب والد من و براى او آهسته سـخـن مى گفت و پدرم مى گریست آنگاه برخاست ، چون از انظار ما غایب شد پدرم خود را بـه مـشـقـت انداخت و گفت مرا بنشانید، پس او را نشاندیم چشمهاى خود را باز کرد و گفت : کجا است آن شخص که در نزد من بود؟ پس گفتیم : بیرون رفت از همانجا که آمد. پس گفت او را طـلب کـنـیـد، در اثـر او رفـتـیـم ، درها را دیدیم بسته و اثرى از او نیافتم و ما سؤ ال کـردیـم از پـدر از حـال آن شـخـص ، گـفـت : ایـن صـاحب الا مر علیه السلام بود! آنگاه برگشت به حالت سنگینى که از مرض داشت و بى هوش ‍ شد.
مـؤ لف (مـحـدث نـورى ) گـویـد: که ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسى معروف به عزالدّین اقـسـاسـى از اجـله سـادات و شـرفـا و عـلمـاء کـوفـه و شاعر ماهرى بود و ناصر باللّه عـبـاسـى او را نـقـیـب سـادات کـرده بـود و او بود که وقتى با مستنصر باللّه عباسى به زیـارت جـنـاب سـلمـان رفتند پس مستنصر به او گفت که دروغ مى گویند غلات شیعه در سخنان خود که على بن ابى طالب علیه السلام در یک شب سیر نمود از مدینه تا مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب این ابیات را انشاد فرمود:

اَنْکَرْتَ لَیْلَةَ اِذْسارَ الْوَصِىُّ اِلى
اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا
وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلى
عَرایِض یَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا
وَ قُلْتَ ذلِکَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوةِ وَ ما
ذَنْبُ الْغُلاةِ اِذا لَمْ یُورِدُوا کَذِبا
فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَاء
بِعَرْشِ بِلْقیسَ وَافى یَخْرِقُ الحُجُبا
فَاَنْتَ فِى آصَفَ لَمْ تَغْلُ فیهِ بَلى
فى حَیْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا
اِنْ کانَ اَحْمَدُ خَیْرَ الْمُرْسَلینَ فَذا
خَیْرُ الْوَصِییّنَ اَوْ کُلُّ الْحَدیثِ هَبا

و در مـسـجد جعفى از مساجد مبارکه معروفه کوفه است و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در آنـجـا چـهار رکعت نماز گزارده و تسبیح حضرت زهرا علیها السلام فرستاد و مناجاتى طـولانـى پـس از آن کـرد کـه در کتب مزار موجود و در ( صحیفه ثانیه علویه ) ذکر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نیست .(129)
بهبود فورى به دست امام زمان علیه السلام
حـکـایـت نـهـم ـ قـصـه ابـوراجـح حمامى است : علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) نـقـل کـرده از کـتـاب ( السـلطـان المـفـرج عـن اهـل الایـمـان ) تـاءلیـف عـالم کـامـل سـیـد عـلى بن عبدالحمید نیلى نجفى که او گفته مشهور شده است در ولایات و شایع گردیده است در میان اهل زمان قصه ابوراجح حمامى که در حله بود. به درستى که جماعتى از اعیان اماثل و اهل صدق افاضل ذکر کرده اند آن را که از جمله ایشان است شیخ زاهد عابد مـحـقق شمس الدّین محمّد بن قارون ـ سلمه اللّه تعالى ـ که گفت : در حله حاکمى بود که او را مرجان صغیر مى گفتند و او را از ناصبیان بود پس به او گفتند که ابوراجح پیوسته صحابه را سب مى کند، پس آن خبیث امر کرد که او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر کـرد کـه او را بـزنـنـد و چندان او را زدند که به هلاکت رسید و جمیع بدن او را زدند حتى آنـکـه صـورت او را آن قـدر زدنـد کـه از شدت آن دندانهاى او ریخت و زبان او را بیرون آوردنـد و بـه زنـجـیر آهنى آن را بستند و بینى او را سوراخ کردند و ریسمانى از مور را داخـل سـوراخ بـیـنـى او کـردنـد و سر آن ریسمان مو را به ریسمان دیگر بستند و سر آن ریسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ایشان را امر کرد که او را با آن جراحت و آن هـیئت در کوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقیا او را بردند و چندان زدند تا آنکه بـه زمـیـن افـتاد و نزدیک به هلاکت رسید پس آن حالت او را به حاکم لعین خبر دادند و آن خـبـیـث امـر بـه قـتـل او نـمـود، حاضران گفتند که او مردى پیر است و آن قدر جراحت به او رسـیـده کـه او را خـواهـد کـشـت و احـتـیـاج بـه کـشـتـن نـدارد و خـود را داخل خون او مکن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنکه امر کرد او را رها کردند و رو و زبان او از هم رفته ورم کرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شک نداشتند که او در همان شب خواهد مرد.
پـس چـون صـبـح شـد مـردم بـه نـزد او رفـتـنـد دیـدنـد کـه او ایـسـتـاده اسـت و مـشـغـول نـمـاز اسـت و صـحیح شده است و دندانهاى ریخته او برگشته است و جراحتهاى او مـنـدمـل گـشـتـه اسـت و اثـرى از جـراحـتـهـاى او نـمـانـده و شـکـسـتـهـاى روى او زایـل شـده بـود، پـس مـردم از حـال او تـعـجـب کـردنـد و از او سـؤ ال نمودند، گفت : من به حالى رسیدم که مرگ را معاینه دیدم و زبانى نمانده بود که از خـدا سـؤ ال کـنـم پـس بـه دل خـود را حـق تـعـالى سـؤ ال و اسـتـغـاثـه و طـلب دادرسى نمودم از مولاى خود حضرت صاحب الزمان علیه السلام و چـون شـب تـاریـک شـد دیـدم کـه خـانـه پـر از نـور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر علیه السـلام را دیـدم که دست شریف خود را بر روى من کشیده است و فرمود که بیرون رو و از براى عیال خود کار کن به تحقیق که حق تعالى تو را عافیت عطا کرد، پس صبح کردم در ایـن حـالت کـه مـى بـیـنى . و شیخ شمس الدّین محمّد بن قارون مذکور راوى حدیث گفت که قـسـم مى خورم به خداى تبارک و تعالى که این ابوراجح مرد ضعیف اندام و زردرنگ و بد صـورت و کـوسـه وضـع بـود و مـن دایـم بـه آن حمام مى رفتم که او بود و او را به آن حـالت و شـکـل مـى دیـدم کـه وصـف کـردم پـس صـبح زود دیگر من بودم با آنها که بر او داخل شدند پس دیدم او را که مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ریش او بلند و روى او سـرخ شده است و مانند جوانى گردیده است که در سن بیست سالگى باشد و به همین هیئت و جوانى بود و تغییر نیافت تا آنکه از دنیا رفت و چون خبر او شایع شد حاکم او را طـلب نـمـود حـاضـر شـد، دیـروز او را بـر آن حـال دیـده بـود و امـروز او را بـر ایـن حـال کـه ذکـر شد و اثر جراحات را در او ندید و دندانهاى ریخته او را دید که برگشته پـس حـاکـم لعـین را از این حال رعبى عظیم حاصل شد و او پیشتر از این وقتى که در مجلس خود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت علیه السلام که در حله بود مى کرد و پشت پلید خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از این قضیه روى خود را به مقام آن جناب مى کرد و به اهل حله نیکى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ نکرد که مرد و آن معجزه باهره به آن خبیث فائده نبخشید.(130)
شفا یافتن کاشانى به دست امام زمان علیه السلام
حـکـایـت دهـم ـ قـصـه آن مـرد کاشى مریض است که شفا یافته به برکت آن حضرت علیه السلام :
و نـیـز در ( بـحـار ) ذکـر فـرمـوده کـه جـمـاعـتـى از اهـل نـجـف مرا خبر دادند که مردى از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود پس در نجف علیل شد به مرض شدیدى تا آنکه پاهاى او خشک شده بود و قدرت بر رفـتـار نـداشـت . رفـقـاى او، او را در نـجـف در نـزد یـکى از صلحا گذاشته بودند که آن صـالح حـجره اى در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روى او مى بست و بیرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى برچیدن درّها پس در یکى از روزها آن مریض به آن مرد صالح گفت که دلم تنگ شده و از این مکان متوحش شدم مرا امروز با خود بـبـر بـیـرون و در جـایـى بـیـنداز آنگاه به هر جانب که خواهى برو. پس گفت که آن مرد راضـى شـد و مـرا بـا خود بیرون برد و در بیرون ولایت مقامى بود که آن را مقام حضرت قائم علیه السلام مى گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانید و جامه خود را در آنجا در حـوضى که بود شست و بالاى درختى که در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مـکـان مـانـدم و فـکـر مـى کـردم کـه آخـر امـر مـن بـه کـجا منتهى مى شد، ناگاه جوان خوشروى گندم گونى را دیدم که داخل آن صحن شد و بر من سلام کرد و به حجره اى که در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع و خضوع به جاى آورد که مـن هـرگـز بـه آن خـوبـى نـدیـده بـودم و چـون از نـمـاز فـارغ شـد بـه نـزد مـن آمد و از احوال من سؤ ال نمود من گفتم که من به بلایى مبتلا شدم که سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافیت نمى دهد تا آنکه سالم گردم و مرا از دنیا نمى برد تا آنکه خلاص گردم . پـس آن مـرد بـه مـن فرمود که محزون مباش ‍ زود است که حق تعالى هر دو را به تو عطا کـنـد، پس از آن مکان گذشت و چون بیرون رفت من دیدم که آن جامه از بالاى درخت بر زمین افـتـاد و مـن از جـاى خـود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم ، پس بـعـد از آن فکر کردم و گفتم که من نمى توانستم از جاى خود برخیزم اکنون چگونه چنین شدم که برخاستم و راه رفتم ، و چون در خود نظر کردم هیچگونه درد و مرضى در خویش ‍ نـدیـدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم علیه السلام بود که حق تعالى به برکت آن بـزرگـوار و اعـجـاز او مـرا عـافیت بخشیده است . پس ، از صحن آن مقام بیرون رفتم و در صـحرا نظر کردم کسى را ندیدم پس بسیار نادم و پشیمان گردیدم که چرا من آن حضرت را نـشـنـاخـتـم ، پـس صـاحـب حـجـره رفـیـق مـن آمـد و از حـال مـن سـؤ ال کـرد و مـتـحـیر گردید و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نیز بسیار مـتـحیر شد که ملاقات آن بزرگوار او را میسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بود تـا آنـکـه صاحبان و رفیقان او آمدند و چند روز با ایشان بود آنگاه مریض شد و مرد و در صـحـن مقدس دفن شد و صحت آن دو چیز که حضرت قائم علیه السلام به او خبر داد ظاهر شد که یکى عافیت بود و یکى مردن .(131)
مکانهاى مقدس
مـؤ لف گـویـد: مـخـفـى نـمـانـد کـه در جـمـله اى از امـاکـن ، محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب مثل وادى السلام و مسجد سهله و حله و خارج قم و غـیـر آن و ظـاهـر آن اسـت کـه کـسى در آن مواضع به شرف حضور مشرف یا از آن جناب مـعـجـزه اى در آنـجـا ظـاهـر شـده و از ایـن جـهـت داخـل شـده در امـاکـن شـریـفـه مـتـبـرکـه و محل انس و تردد ملائکه و قلت شیاطین در آنجا و این خود یکى از اسباب قریبه اجابت دعا و قبول عبادت است و در بعضى از اخبار رسیده که خداوند را مکانهایى است که دوست مى دارد عـبـادت کـرده شـود در آنـجـا و وجود امثال این اماکن چون مساجد و مشاهد ائمه علیهم السلام و مـقـابـر امـام زادگـان و صـلحـا و ابـرار در اطـراف بـلاد از الطاف غیبیه الهیه است براى بـنـدگـان درمـانده و مضطر و مریض و مقرون و مظلوم و هراسان و محتاج و نظایر ایشان از صـاحـبـان هـمـوم مـفـرق قـلوب و مـشـتت خاطر و مخل حواس که به آنجا پناه برند و تضرع نمایند و به وسیله صاحب آن مقام از خداوند مسئلت نمایند و دواى درد خود را بخواهند و شفا طـلبـنـد و دفـع شـر اشـرار کـنـند و بسیارى شده که به سرعت مقرون به اجابت شده با مـرض رفـتـنـد و بـا عـافـیـت بـرگـشـتـنـد و مـظـلوم رفـتـنـد و مـغـبـوط بـرگـشـتـنـد و با حـال پـریـشـان رفـتـنـد و آسـوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجا بـکـوشـنـد خـیـر در آنـجـا بـیـشـتـر بـیـنـنـد و مـحـتـمـل اسـت هـمـه آن مـواضـع داخـل بـاشـد در جـمله آن خانه ها که خداى تعالى امر فرموده است که بایست مقام آنها بلند باشد و نام خداى تعالى در آنجا مذکور شود و مدح فرمود از کسانى که در بامداد و پسین در آنجا تسبیح حق تعالى گویند و این مقام را گنجایش شرح بیش از این نیست .
حکایت انار ساختگى و توطئه علیه شیعیان
حـکـایت یازدهم ـ قصه انار و وزیر ناصبى در بحرین : و نیز در کتاب شریف فرموده که جـمـاعـتـى از ثـقـات ذکـر کردند که مدتى ولایت بحرین تحت حکم فرنگ بود و فرنگیان مـردى از مـسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلم آن ولایت معمورتر شـود و اصـلح بـاشـد بـه حال آن بلاد و آن حاکم از ناصبیان بود و وزیرى داشت که در نـصـب و عـداوت از آن حـاکـم شـدیـدتـر بـود و پـیـوسـته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهـل بـحـریـن مـى نـمـود بـه سـبـب دوسـتـى کـه اهـل آن ولایـت نـسـبـت بـه اهـل بـیـت رسـالت عـلیـهم السلام داشتند پس آن وزیر لعین پیوسته حیله ه و مکرها مى کرد بـراى کـشـتـن و ضـرر رسـانـدن بـه اهـل آن بـلاد، پـس در یـکـى از روزهـا وزیـر خـبـث داخـل شـد بـر حـاکم و انارى در دست داشت و به حاکم داد، حاکم چون نظر کرد بر آن انار دیـد بـر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسـول اللّه و چـون حـاکـم نـظـر کـرد دیـد کـه آن نـوشـتـه از اصـل انـار اسـت و صـنـاعـت خـلق نمى ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزیر گفت که این عـلامـتـى اسـت ظاهر و دلیلى است قوى بر ابطال مذهب رافضیه ، چه چیز است راءى تو در بـاب اهـل بـحـریـن ، وزیـر گـفـت کـه ایـنـهـا جـمـاعـتـى انـد مـتـعـصـب انـکـار دلیـل و بـراهـیـن مـى نـمایند و سزاوار است از براى تو که ایشان را حاضر نمایى و این انـار را بـه ایـشـان بـنمایى پس هرگاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند از براى تو است ثواب جزیل و اگر از برگشتن ابا نمایند و در گمراهى خود باقى بمانند ایشان را مـخـیـر نـمـا مـیـان یـکـى از سـه چـیـز، یـا جـزیـه بـدهـنـد بـا ذلت ، یـا جـوابـى از ایـن دلیـل بـیـاورنـد، و حـال آنـکـه مفرى ندارند، یا آنکه مردان ایشان را بکشى و زنان و اولاد ایشان را اسیر نمایى و اموال ایشان را به غنیمت بردارى .
حـاکـم راءى آن خـبـیـث را تـحـسـیـن نـمـود و بـه پـى عـلمـا و افـاضـل و اخـیار ایشان فرستاد و ایشان را حاضر کرد و آن انار را به ایشان نمود و به ایـشان خبر داد که اگر جواب شافى در این باب نیاورید مردان شما را مى کشم و زنان و فـرزنـدان شـما را اسیر مى کنم و مال شما را به غارت بر مى دارم یا اینکه باید جزیه بـدهـیـد بـا ذلت مـانـنـد کفار، و چون ایشان این امور را شنیدند متحیر گریدند و قادر بر جـواب نـبـودنـد و روهـاى ایشان متغیر گردید و بدن ایشان بلرزید، پس بزرگان ایشان گـفـتـنـد کـه اى امـیـر سـه روز مـا را مـهلت ده شاید جوابى بیاوریم که تو از آن راضى باشى و اگر نیاوردیم بکن با ما آنچه که مى خواهى . پس تا سه روز ایشان را مهلت داد و ایـشان با خوف و تحیر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و راءیهاى خود را جـولان دادند تا آنکه ایشان بر آن متفق شدند که از صلحاى بحرین و زهاد ایشان ده کس را اخـتـیـار نمایند پس چنین کردند، آنگاه از میان ده کس سه کس را اختیار کردند پس یکى از آن سه نفر را گفتند که تو امشب بیرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه نـمـا بـه امـام زمـان حـضرت صاحب الا مر علیه السلام که او امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شاید که به تو خبر دهد راه چاره بیرون رفتن از این بلیه عظیمه را.
پس آن مرد بیرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گریه و تضرع کـرد و خـدا را خـوانـد و اسـتغاثه به حضرت صاحب الا مر علیه السلام تا صبح و چیزى نـدیـد و بـه نـزد ایـشان آمد و ایشان را خبر داد و در شب دوم یکى دیگر را فرستادند و او مـثل رفیق اول دعا و تضرع نمود و چیزى ندید پس قلق و جزع ایشان زیاده شد پس سومى را حـاضـر کـردند و او مرد پرهیزکارى بود و اسم او محمّد بن عیسى بود و او در شب سوم بـا سـر و پـاى بـرهنه به صحرا رفت و آن شبى بود که آن بله را از مؤ منان بردارد و بـه حـضـرت صـاحـب الا مر علیه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنید که مردى بـه او خـطـاب مـى نـمـایـد کـه اى مـحـمـّد بـن عـیـسـى چـرا تـو را بـه ایـن حـال مى بینم و چرا بیرون آمدى به سوى این بیابان ؟ او گفت که اى مرد مرا واگذار که مـن از بـراى امـر عـظیمى بیرون آمده ام و آن را ذکر نمى کنم مگر از براى امام خود و شکوه نمى کنم آن را مگر به سوى کسى که قادر باشد بر کشف آن .
گفت : اى محمّد بن عیسى ! منم صاحب الا مر علیه السلام ذکر کن حاجت خود را.مـحـمـّد بـن عـیسى گفت : اگر تویى صاحب الا مر علیه السلام قصه مرا مى دانى و احتیاج به گفتن من ندارى ، فرمود: بلى راست مى گویى ، بیرون آمده اى از براى بلیه اى که در خـصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعید و تخویفى که حاکم بر شما کرده اسـت . مـحمّد بن عیسى گفت که چون این کلام معجز نظام را شنیدم متوجه آن جانب شدم که آن صدا مى آمد و عرض کردم : بلى ، اى مولاى من ! تو مى داینى که چه چیز به ما رسیده است و تویى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر کشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عیسى به درستى که وزیر ـ لعنة اللّه علیه ـ در خانه او درختى است از انار وقتى که آن درخت بار گرفت او از گل به شکل انارى ساخت و دو نصف کرد و در میان نصف هر یک از آنها بعضى از آن کتابت را نوشت و انار هنوز کوچک بود بر روى درخت ، انار را در میان آن قـالب گل گذاشت و آن را بست چون در میان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنین شد، پس صباح چون به نزد حاکم روید به او بگو که من جواب این بینه را با خود آوردم و لکـن ظـاهـر نـمـى کـنـم مـگـر در خـانـه وزیـر، پـس وقـتـى کـه داخـل خـانـه وزیـر شـویـد بـه جـانـب راسـت خـود در هـنـگـام دخـول غـرفـه اى خـواهى دید پس به حاکم بگو که جواب نمى گویم مگر در آن غرفه ، زود اسـت کـه وزیـر ممانعت مى کند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بکن به آنکه به آن غـرفـه بـالا روى و نـگـذار کـه وزیـر تـنـهـا داخـل غـرفـه گـردد زودتـر از تـو، و تـو اول داخـل شـو پس در آن غرفه طاقچه اى خواهى دید که کیسه سفیدى در آن هست و آن کیسه را بـگـیـر کـه در آن قالب گلى است که آن ملعون آن حیله را در آن کرده است پس در حضور حـاکـم آن انـار را در آن قالب بگذار تا آنکه حیله او را معلوم گردد. و اى محمّد بن عیسى ! عـلامـت دیـگـر آن اسـت کـه به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنند بـغـیـر از دود و خاکستر چیز دیگر در آن نخواهید یافت ، و بگو اگر راست این سخن را مى خواهید بدانید به وزیر امر کنید که در حضور مردم آن انار بشکند و چون بشکند آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد رسید.
و چون محمّد بن عیسى این سخنان معجز نشان را از آن امام عالى شاءن و حجت خداوند عالمیان شنید بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب زمین را بوسید و با شادى و سرور به سوى اهـل خـود بـرگـشـت و چون صبح شد به نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسى آنچه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گردید آن معجزاتى که آن جناب به آنها خبر داده بـود. پـس حاکم متوجه محمّد بن عیسى گردید و گفت : این امور را کى به تو خبر داده بـود؟ گـفت : امام زمان و حجت خداى بر ما، والى گفت : کیست امام شما؟ پس او از ائمه علیهم السـلام هـر یـک را بـعـد از دیگرى خبر داد تا آنکه به حضرت صاحب الا مر علیه السلام رسـیـد، حـاکم گفت : دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب و من گواهى مى دهم که نیست خـدایـى مگر خداوند یگانه و گواهى مى دهم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم بنده و رسـول او اسـت و گـواهى مى دهم که خلیفه بلافصل بعد از آن حضرت ، حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است ، پس به هر یک از امامان بعد از دیگرى تا آخر ایشان علیهم السلام اقـرار نـمـود و ایـمـان او نـیـکـو شـد و امـر بـه قـتـل وزیـر نـمـود و از اهل بحرین عذرخواهى کرد و این قصه نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمّد بن عیسى نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت مى کنند.




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:33 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

حکایت ملاقات استرآبادى با امام زمان علیه السلام
حـکـایـت شـشـم ـ قـصـه امـیر اسحاق استرآبادى است : و این قصه را علامه مجلسى در ( بـحـار ) نـقـل کرده از والد خود، و حقیر به خط والد ایشان جناب آخوند ملا محمّد تقى رحمه اللّه دیدم در پشت دعاى معروف به ( حرز یمانى ) قصه را مبسوطتر از آنچه در آنـجـا اسـت بـا اجـازه بـراى بـعـضـى و مـا تـرجـمـه صـورت آن را نقل مى کنیم .
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ الصَّلوةُ عَلى اَشْرَفِ الْمُرْسَلینَ مُحَمَّدٍ وَ عِتْرَتِهِ الطّاهِرینَ وَ بَعْدُ ) .
پـس بـه تـحقیق که التماس کرد از من سید نجیب ادیب حسیب زیده سادات عظام و نقباى کرام امـیـر محمّد هاشم ـ ادام اللّه تعالى تاءییده بجاه محمّد و آله الا قدسین ـ که اجازه دهم براى او
( حـرز یمانى ) که منسوب است به امیرالمؤ منین و امام المتقین و خیرالخلائق بعد النـبـیـیـن ـ صـلوات اللّه و سـلامـه عـلیـهما ما دامت الجنة الماءوى الصالحین ـ پس اجازه دادم بـراى او ـ دام تـاءیـیـده ـ و ایـنکه روایت کند این دعا را از من به اسناد من از سید عابد زاهد امـیـر اسـحـاق اسـتـرآبـادى کـه مـدفـون اسـت بـه قـرب سـیـد شـبـاب اهـل الجـنة اجمعین ـ کربلا ـ از مولاى ما و مولى الثقلین خلیفة اللّه تعالى صاحب العصر و الزمـان ( صـَلَواتُ اللّهِ وَ سَلامُه عَلَیه وَ عَلى آبائِهِ الاَقْدَسین ) و سید گفت که من مـانـده شـدم در راه مکه پس عقب افتادم از قافله و ماءیوس شدم از حیات و بر پشت خوابیدم مـانـنـد مـحتضر و شروع کردم در خواندن شهادت که ناگاه دیدم بالاى سر خود مولاى ما و مـولى العـالمـیـن خـلیـفـة اللّه عـلى النـاس اجـمعین را، پس فرمود: برخیز اى اسحاق ! پس بـرخـاسـتم و من تشنه بودم پس ‍ مرا سیراب نمود و به ردیف خود سوار نمود پس شروع نـمـودم به خواندن این حرز و آن جناب اصلاح مى کرد آن را تا آنکه تمام شد ناگاه دیدم خـود را در ابطح پس از مرکب فرود آمدم و آن جناب غائب شد و قافله بعد از نه روز رسید و شـهـرت کـرد بـین اهل مکه که من به طى الارض آمدم پس خود را پنهان نمودم بعد از اداى مناسک حج .
و ایـن سـیـد حـج کرده پیاده چهل مرتبه و چون مشرف شدم در اصفهان به خدمت او در زمانى کـه از کربلا آمده بود به قصد زیارت مولى الکونین الامام على بن موسى الرضا علیه السـلام و در ذمـه او مهر زوجه اش بود هفت تومان و این مقدار داشت که در نزد کسى بود از سـکنه مشهدى رضوى . پس در خواب دید که اجلش نزدیک شده پس گفت که من مجاور بودم در کربلا پنجاه سال براى اینکه در آنجا بمیرم و مى ترسم که مرا مرگ در رسد در غیر آن مکان ، پس چون مطلع شد بر حال او بعضى از اخوان ما آن مبلغ را ادا نمود و فرستاد با او بعضى از اخوان فى اللّه ما را، پس او گفت که چون سید رسید به کربلا و دین خود را ادا نـمـود مـریـض شـد و در روز نـهـم فـوت شـد و در منزل خود دفن گردید. و دیدم امثال این کرامات را از او در مدت اقامت او در اصفهان و براى مـن از بـراى ایـن دعـا اجـازات بـسـیـار اسـت و اقـتـصار کرد بر همان و مرجو از او است ـ دام تـاءئیـده ـ کـه مـرا فـرامـوش نـکـنـد در مـظـان استجابت دعوات و التماس مى کنم از او که نـخواهند این دعا را مگر از براى خداوند تبارک و تعالى و نخواهند براى هلاک کردن دشمن خـود اگـر ایـمـان دارد هـر چند فاسق باشد یا ظالم و اینکه نخواند براى جمع دنیاى دنیّه بـلکـه سزاوار است که بوده باشد خواندن آن از براى تقرب به سوى خداوند تبارک و تعالى و براى دفع ضرر شیاطین انس و جن از او و از جمیع مؤ منین اگر ممکن است او را نیت قـربـت در این مطلب وگرنه پس اولى ترک جمیع مطلب است غیر از قرب جناب حق تعالى شاءنه .
( نـَمـَقـَهُ بـِیـُمـنـاهُ الدّاثـرة اَحـْوَجُ الْمـَرْبـُوبـیـنَ إِلى رَحـْمَةِ رَبِّهِ الْغِنِىِّ مُحَمَّد تقى بْنِ الْمـَجـْلِسـى الاِصـْبـَهـانـى حـامـِدا للّهِ تـَعـالى وَ مُصلِّیا عَلى سَیّد الاَنْبیاءِ وَ اَوْصِیائِهِ الْنُّجَباء الاَصْفِیاءِ انتهى ) .(125)
و خـاتـم العـلمـاء المـحـدثـیـن شـیـخ ابـوالحـسـن تـلمـیـذ عـلامـه مـجلسى در اواخر مجلد ( صـیـاءالعـالمـیـن ) ایـن حـکـایـت را از اسـتـادش از والدش نقل کرده تا ورود سید به مکه آنگاه گفته که والد شیخ من گفت که پسر من این نسخه دعا را از او گرفتم بر تصحیح و اجازه داد به من روایت کردن از آن امام علیه السلام و او نیز به فرزند خود اجازه داد که شیخ مذکور من بود ـ طاب ثراه ـ و آن دعا از جمله اجازات شیخ مـن بـود براى من و من حال چهل سال است که مى خوانم آن را و از آن خیر بسیار دیدم . آنگاه قـصـه خـواب سـیـد را نـقـل کـرده کـه بـه او در خـواب گـفـتـنـد کـه تعجیل کن رفتن به کربلا را که مرگ تو نزدیک شده و این دعا به نحو مذکور موجود است در جلد نوزدهم ( بحارالانوار ) .(126)
پنج دعاى فرج
حکایت هفتم ـ مشتمل بر دعاى فرج است : سید رضى الدّین على بن طاوس در کتاب ( فرج المـهـمـوم ) و عـلامـه مـجـلسـى در ( بـحـار ) نـقـل کـرده انـد از ( کتاب دلائل ) شیخ ابى جعفر محمّد بن جریر طبرى که او گفت : خـبـر داد ابـوجعفر محمّد بن هارون بن موسى التلعکبرى که او گفت : خبر داد مرا ابوالحسن بـن ابـى البـغل کاتب که او گفت : در عهده گرفتن کارى را از جانب ابى منصور بن ابى صـالحـان و واقـع شـد مـیـان مـا و او مـطـلبـى کـه بـاعث شد بر پنهان کردن خود. پس در جـسـتـجـوى مـن بـرآمـد پـس مـدتى پنهان و هراسان بودم آنگاه قصد کردم رفتن به مقابر قریش را یعین مرقد منور حضرت کاظم علیه السلام در شب جمعه و عزم کردم که شب را در آنـجـا بـه سـر آورم بـراى دعـا و مسئلت و در آن شب باران و باد بود پس خواهش نمودم از ابـى جـعـفـر قـیـم کـه درهـاى روضه منوره را ببندد و سعى کند در اینکه آن موضع شریف خـالى بـاشـد کـه خـلوت کـنـم بـراى آنـچـه مـى خـواهـم از دعـا و مـسـئلت و ایـمن باشم از دخـول انسانى که ایمن نبودم از او و خائف بودم از ملاقات او. پس کرد و درها را بست و شب نـصـف شد و باد و باران آن قدر آمد که قطع نمود تردد خلق را از آن موضع و ماندم و دعا مـى کـردم و زیـارت مـى نـمـودم و نـمـاز بـه جـا مـى آوردم . در ایـن حـال بـودم که ناگاه شنیدم صداى پایى از سمت مولایم موسى علیه السلام و دیدم مردى را کـه زیـارت مى کند پس سلام کردم بر آدم و [پیامبران ] اولوالعزم علیهم السلام آنگاه بـر ائمـه عـلیهم السلام یک یک از ایشان تا رسید به صاحب الزمان علیه السلام و او را ذکـر نـکـرد پـس تعجب کردم از این عمل و گفتم شاید او را فراموش کرده یا مى شناسد یا ایـن مـذهـبى است براى این مرد، پس ‍ چون فارغ شد از زیارت خود دو رکعت نماز کرد و رو کـرد بـه سـوى مـرقـد مـولاى مـا ابـى جـعـفـر عـلیـه السـلام ، پـس زیـارت کـرد مـثـل آن زیـارت و آن سـلام و دو رکـعـت نـمـاز کـرد و من از او خائف بودم زیرا که او را نمى شـنـاختم و دیدم که او جوانى است کامل و در بدنش جامه سفید است ، و عمامه اى دارد که حنک گـذاشـتـه بـود بـراى او بـه طـرفـى از آن و ردایى بر کتف انداخته بود. پس گفت : اى ابـوالحـسـن بـن ابى البغل ! کجایى تو دعاى فرج ، گفتم : کدام است آن دعا اى سید من ! فرمود: دو رکعت نماز مى گزارى و مى گویى :
( یا مَنْ اَظْهَرَ الْجَمیلَ وَ سَتَرَ الْقَبیحَ یا مَنْ لَمْ یُؤ اخِذْ بِالْجَریرَةِ وَ لَمْ یُهْتِک السِّتْرَ یـاعـَظیمَ المَنَّ یا کَریمَ الصَّفْحَ یا حَسَنَ التَّجاوَزَ یا واسِعَ الْمَغْفِرَةِ یا باسِطَ الْیَدَیْنِ بـِالرَّحـْمـَةِ یـا مـُنـْتـَهـى کـُلِّ نـَجْوى وَ یا غایَةَ (مُنْتَهى ) کُلّ شَکْوى یا عَوْنَ کُلِّ مُسْتَعینٍ یـامُبْتَدِئا بِالنِّعَمِ قَبْلَ اسْتِحْقا قِها یا رَبّاهُ (ده مرتبه ) یا غایَةَ رَغْبَتاهُ (ده مرتبه ) اَسْئَلُکَ بِحَقِّ هذِهِ الاَسْمآءِ وَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ عَلَیْهِمُ السَّلامُ اِلاّ ما کَشَفْتَ کَرْبى وَ نَفَّسْتَ هَمّى و فَرَّجْتَ غَمّى وَ اَصْلَحْتَ حالى ) .
و دعا کن بعد از هرچه را که خواستى و بطلب حاجت خود را آنگاه مى گذارى روى راست خود را بر زمین و مى گویى صد مرتبه در سجود خود:
( یـا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفیانى فَاِنَّکُما کافِیاىَ وَ انْصُرانِى فَاِنّکُمانا صِراىَ ) .
و مـى گـذارى روى چـپ خـود را بـر زمـین و مى گویى صد مرتبه ادرکنى ، و آن را بسیار مکرر مى کنى و مى گویى
( اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ اَلْغَوْثُ ) تا اینکه منقطع شود و بر مى دارى سر خود را پس به درستى که خداى تعالى به کرم خود برمى آورد حاجت تو را ان شاء اللّه تعالى .
پـس چـون مـشـغـول شدم به نماز و دعا بیرون رفت پس چون فارغ شدم بیرون رفتم به نـزد ابـى جـعـفـر کـه سـؤ ال کـنـم از او از حـال ایـن مـرد کـه چـگـونـه داخـل شـد، پـس دیـدم درهـا را کـه بـه حـالت خـود بـسـتـه و مقفل است پس تعجب کردم از این و گفتم شاید درى در اینجا باشد که من نمى دانم پس خود را بـه ابـى جـعـفـر رسـانـیـدم و او نـیـز بـه نزد من آمد از اطاق زیت یعنى حجره اى که در مـحـل روغـن چـراغ روضـه بـود پـس پـرسـیـدم از او از حال آن مرد و کیفیت دخول او، پس گفت : درها مقفل است چنانکه مى بینى من باز نکردم آنها را، پـس خـبـر دادم او را بـه آن قـصـه پـس گفت این مولاى ما صاحب الزمان علیه السلام و به تـحـقـیـق کـه مـن مکرر مشاهده کردم آن جناب را در مثل چنین شبى در وقت خالى شدن روضه از مـردم . پس تاءسف خوردم بر آنچه فوت شد از من و بیرون رفتم در نزدیک طلوع فجر و رفـتـم به کرخ در موضعى که پنهان بودم در آن پس روز به جاشت نرسید که اصحاب ابـن ابـى صـالحـان جـویـاى مـلاقـات مـن شـدنـد و از اصـدقـاء سـؤ ال مى کردند از حال من و با ایشان بود امانى از وزیر و رقعه اى به خط او که در آن بود هـر خـوبى پس حاضر شدم نزد او با امینى از اصدقاء خود پس برخاست و مرا چسبید و در آغـوش گـرفـت بـه نحوى که معهود نبودم از او پس گفت حالت تو را به آنجا کشاند که شـکـایـت کنى از من به سوى صاحب الزمان علیه السلام . به او گفتم از من دعایى بود و سـؤ ال از آن جـنـاب کـردم گفت : واى بر تو! دیشب در خواب دیدم مولاى خود صاحب الزمان عـلیـه السـلام را یـعـنـى شـب جـمعه که مرا امر کرد به هر نیکى و درشتى کرد به من به نـحوى که ترسیدم از آن پس گفتم لا اِلهَ اِلا اللّهُ شهادت مى دهم که ایشان حق اند و منتهاى حـق ، دیـدم شـب گـذشته مولاى خود را در بیدارى و فرمود به من چنین و چنان و شرح کردم آنچه را که دیه بودم در آن مشهد شریفه پس تعجب کرد از این و صادر شد از او بالنسبة بـه مـن امـورى بـزرگ و نـیکو در این باب و رسیدم از جانب او به مقصدى که گمان آن را نداشتم به برکت مولاى خود علیه السلام .
مؤ لف گوید: چند دعا است که مسمى است به دعاى فرج :
اول ـ دعاى مذکور در این حکایت ؛
دوم ـ دعایى است مروى در کتاب شریف
( جعفریات ) از امیرالمؤ منین علیه السلام که در آن جـنـاب آمـد نـزد حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم و شکایت نمود براى حـاجـتـى پـس حـضـرت فـرمـود: آیـا نـیـامـوزم تـو را کـلمـاتـى کـه هـدیـه آورد آنـهـا را جـبـرئیـل بـراى مـن و آن نـوزده حـرف اسـت کـه نـوشـتـه شـده بـر پـیـشـانـى جـبـرئیـل از آنـهـا چـهـار؛ و چـهـار نـوشـتـه شـده بـر دور کـرسـى و سـه حـول عرش ، دعا نکرده به آن کلمات مکروبى و نه درمانده اى و نه مهمومى و نه مغمومى و نـه کـسـى کـه مـى تـرسـد از سـلطـانـى یا شیطانى مگر آنکه کفایت کند او را خداى عز و جل ، و آن کلمات این است :
( یـا عـِمـادَ مـَنْ لا عِمادَ لَهُ وَ یا سَنَدَ مَنْ لا سَنََد لَهُ وَ یا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ وَ یا حِرْزَ مَنْ لا حـِرْزَ لَهُ وَ یـاَ فـَخـْرَ مـَنْ لا فـَخـْرَ لَهُ وَ یـا رُکـْنَ مـَنْ لا رُکـْنَ لَهُ یـا عـَظـِیـمَ الرَّجـاَّءِ یـا عِزَّ الضُّعـَفـاَّءِ یـامُنْقِذَ الغَرقى یا مُنْجِىَ الْهَلْکى یا مُحْسِنُ یا مُنْعِمُ یا مُفْضِلُ اَسْئَلُ اللّهَ الَّذى لا اِله الاّ اَنـْتَ الَّذى سـَجـَدَلَکَ سـَوادُ اللَّیـْلِ وَ ضـَوْءُ النَّهـارِ وَ شُعاعُ الشَّمْسِ وَ نُورُ الْقَمَرِ وَ دِوِىُّ الْمآءِ وَ حَفیفُ الشَّجَرِ یا اَللّهُ یا رَحْمنُ یا ذَالْجَلالِ وَ الاِکْرامِ ) ، (و امیرالمؤ منین علیه السلام مى نامید این دعا را دعاى فرج ).
سـوم ـ شـیـخ ابـراهـیـم کـفـعـمـى در
( جـنـة الواقیه ) روایت کرده که مردى آمد خدمت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم و گـفـت : یـا رسول اللّه ! به درستى که من غنى بودم پس فقیر شدم و صحیح بودم ، پس مریض شدم و در نزد مردم مقبول بودم پس مبغوض شدم و خفیف بودم بر دلهاى ایشان پس سنگین شدم و مـن فـرحـنـاک بـودم پـس جـمـع شـد بر من هموم و زمین بر من تنگ شده به آن فراخیش و در درازى روزى مى گردم در طلب رزق پس نمى یابم چیزى که به آن قوت کنم گویا اسم مـن مـحـو شده از دیوان رزق . پس نبى صلى اللّه علیه و آله و سلم فر مود به او اى مرد! شاید تو استعمال مى کنى میراث هموم را. عرض کرد: چیست میراث هموم ؟ فرمود: شاید تو عـمـامـه بـر سـر مـى بـنـدى در حـال نـشـسـتـن و زیـر جـامـه مـى پـوشـى در حال ایستادن یا ناخن خود را مى گیرى با دندان یا رخسار خود را مى مالى با دامنت مى مالى یا بول مى کنى در آب ایستاده یا مى خوابى بر روى خود در افتاده ، عرض ‍ کرد: مى کنم از ایـنـهـا چـیـزى را، حـضرت فرمود: از خداى تعالى بپرهیز و ضمیر خود را خالص کن و بخوان این دعا را و او است دعاى فرج :
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحیمِ اِلهى طُموحُ اْلا مالِ قَدْ خابَتْ اِلاّ لَدَیْکَ وَ مَعاکِفُ الْهِمَمِ قَدْ تـَقـَطَّعَتْ اِلاّ عَلَیْکَ وَ مَذاهِبُ الْعُقُولِ قَدْ سَمَتْ اِلاّ اِلَیْکَ فَاِلَیْکَ الرَّجآءُ وَ اِلَیْکَ الْمُلْتَجى یـا اَکـْرَمَ مـَقـْصـِودٍ وَ یـا اَجْوَدَ مَسْئُولٍ هَرَبْتُ اِلَیْکَ بِنَفْسى یا مَلْجَاءَ الْهارِبینَ بِاثقالِ الذُّنوُبِ اَحْمِلُها عَلى ظَهْرى وَ ما اَجِدُلى اِلَیْکَ شافِعا سِوى مَعْرِفَتى بِاَنَّکَ اَقْرَبُ مَنْ رَجاهُ الطـّالِبـُونَ وَ لَجـَاءَ اِلَیـْهِ الْمـُضـْطـَرُّونَ وَ اَمَّلَ مـا لَدَیـْهِ الرّاغـِبـُونَ یـا مـَنْ فَتَقَ الْعُقُولَ بـِمـَعـْرِفـَتـِه وَ اَطـْلَقَ الاَلْسـُنَ بِحَمْدِهِ وَ جَعَلَ مَا امْتَنَّ بِهِ عَلى عِبادِهِ کِفاءٌ لَتَاءْدِیَةِ حَقِّهِ صـَلِّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ لا تـَجـْعـَلْ لِلهُمُوم عَلى عَقْلى سَبیلا وَ لا لِلْباطِلِ عَلى عَمَلَى دَلیلا وَافْتَحْ لى بِخَیْرِ الدُّنیا یا وَلِىّ الْخَیْرِ ) .
چـهـارم ـ فـاضـل مـتـبـحـر سـیـد عـلیـخـان مـدنـى در
( کـَلِمُ الطِّیـّب ) از جـد خـود نقل کرده که این دعاى فرج است :
( اَللّهـُمَّ یا وَدُودُ یا وَدُودُ یا وَدُودُ یا ذَالْعَرْشِ الْمَجیدِ یا فَعّالا لِما یُریدُ اَسْئَلُکَ بِنُورِ وَجـْهِکَ الَّذى مَلاَ اَرْکانَ عَرْشِکَ وَ بِقُدْرَتِکَ الَّتى قَدَّرْتَ بِها عَلى جَمیعِ خَلْقِکَ وَ بِرَحْمَتِکَ الَّتـى وَسِعَتْ کُلَّ شَى ء لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ یا مُبْدِى ءُ یا مُعیدُ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ یا اِلهَ الْبَشَرِ یا عـَظـیـمَ الْخـَطـَرِ مـِنـْکَ الطَّلَبُ وَ اِلَیـْکَ الْهـَرَبُ وَقـَعَ بِالْفَرَجِ یا مُغیثُ اَغْثِنْى ) . (سه مرتبه بگو).
پـنـجم ـ دعاى فرج ، که مروى است که در کتاب
( مفاتیج النجاة ) محقق سبزوارى و اول آن این است :
( اَللّهُمّ اِنِّى اَسْئَلُکَ یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا اَللّهُ یا مَنْ عَلا فَقَهَرَ ) . الخ و آن طولانى است . (127)




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:31 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نا م خدا

ذکـر حـکـایـات و قصص آنان که در غیبت کبرى خدمت امام زمان علیه السلام مشرف شده اند
چـه آنـکه در حال شرفیابى شناختند آن جناب را یا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعیه که آن جناب بود و آنانکه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بیدارى یا خواب یا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .
بدان که شیخ ما در
( نجم ثاقب ) در این باب صد حکایت ذکر کرده و ما در این کتاب مـبـارک بـه ذکـر بیست و سه حکایت از این حکایات اکتفا مى کنیم و دو حکایت که یکى حکایت حـاج عـلى بغدادى و دیگرى حکایت حاج سید احمد رشتى باشد در ( مفاتیح الجنان ) نقل کردیم .
شفا یافتن اسماعیل هرقلى
حـکـایـت اول ـ قـصـه اسـمـاعـیـل هـرقـلى اسـت : عـالم فاضل على بن عیسى اربلى در
( کشف الغمه ) مى فرماید که خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن کـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود کـه او را اسـمـاعـیـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـریـه اى بـود کـه آن را ( هـرقـل ) مـى گـویـنـد وفات کرد در زمان من ، و من او را ندیدم حکایت کرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّین ، گفت : حکایت کرد از براى من پدرم که بیرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـیـزى کـه آن را ( تـوثـه ) مى گویند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى ترکید و از آن خون و چرک مى رفت و این الم او را از همه شغلى باز مى داشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّین على بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه نمود. سـیـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را دیدند و همه گفتند: این توثه بر بالاى رگ اکـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـیـسـت الا بـه بـریـدن و اگـر ایـن را ببریم شاید رگ اکـحـل بـریـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـریـده شـد اسـمـاعـیل زنده نمى ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است مرتکب آن نمى شویم . سید بـه اسـمـاعـیـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـایـم شـاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجى توانند کرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـیـد آنـهـا نـیـز جـمـیـعـا هـمـان تـشـخـیـص ‍ کـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد. اسـمـاعـیل دلگیر شد، سید مذکور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود این نجاست کـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى کـنـد و صـبـر کـردن در ایـن الم بـى اجـرى نـیـسـت ، اسماعیل گفت : پس چون چنین است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى علیهم السلام مى برم ؛ و متوجه سامره شد.
صـاحـب
( کشف الغمه ) مى گوید: از پسرش شنیدم که مى گفت از پدرم شنیدم که گـفـت : چـون بـه آن مـشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین امام على نقى و امام حسن عسکرى علیهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسیار نالیدم و به صـاحـب الا مر علیه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غـسل زیارت کردم و ابریقى که داشتم آب کردم و متوجه مشهد شدم که یکبار دیگر زیارت کـنـم ، بـه قـلعـه نـرسـیـده چـهـار سـوار دیدم که مى آیند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان کردم که مگر از ایشان باشند چون به من رسیدند دیدم که دو جـوان شـمـشیر بسته اند یکى از ایشان خطش رسیده بود و یکى پیرى بود پاکیزه وضع که نیزه اى در دست داشت و دیگرى شمشیرى حمایل کرده و فرجى بر بالاى آن پوشیده و تـحـت الحـنک بسته و نیزه اى به دست گرفته ، پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بـن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فرجى در میان راه نـمـانـده بر من سلام کردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟ گـفتم : بلى ، گفت : پیش آى تا ببنیم چه چیز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسید که اهـل بـادیـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى کـنـنـد و تـو غـسـل کـرده و رخـت را بـه آب کـشیده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بـهـتـر باشد، در این فکر بودم که خم شد و مرا به طرف خود کشید و دست بر آن جراحت نـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـیـن قـرار گـرفـت ، مـقـارن آن حـال شـیخ گفت : ( اَفْلَحْتَ یااِسْماعیل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب افـتـادم کـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شیخ که به من گفت خلاص شدى و رستگارى یافتى گفت : امام است امام ! من دویده ران و رکابش را بوسیدم ، امام علیه السلام روان شد و من در رکابش مى رفتم و جزع مى کردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو جـدا نـمـى شـوم ، باز فرمود: بازگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعـاده کـردم . پـس آن شـیـخ گـفت : اى اسماعیل ! شرم ندارى که امام دوبار فرمود برگرد خـلاف قـول او مـى نـمـایـى ؟! ایـن حـرف در مـن اثر کرد پى ایستادم و چون قدمى چند دور شـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبید و به تو عطایى خواهد کرد از او قبول مکن و به فرزندم رضى بگو که چیزى در باب تو بـه عـلى بـن عـوض بـنـویـسد که من به او سفارش مى کنم که هرچه تو خواهى بدهد، من هـمـانـجـا ایـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسیار خورده ساعتى همانجا نـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا دیدند گفتن حالتت متغیر است ، آزارى دارى ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـتـنـد: بـا کـسى جنگى و نزاعى کرده اى ؟ گفتم : نه ، اما بگویید که این سواران را که از اینجا گذشتند دیدید؟ گفتند: ایشان از شرفاء باشند. گـفـتـم : شـرفـاء نـبـودند بلکه یکى از ایشان امام بود! پرسیدند که آن شیخ یا صاحب فرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشرد و درد کـرد پـس ران مـرا بـاز کـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شک افـتـادم و ران دیـگـر را گـشـودم اثـرى نـدیـدم . در ایـن حـال خـلق بـر مـن هـجـوم کـردنـد و پـیـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـر اهـل مشهد مرا خلاص ‍ نمى کردند در زیر دست و پا رفته بودم و فریاد و فغان به مردى که ناظر بین النهرین بود رسید و آمد ماجرا را شنید و رفت که واقعه را بنویسد و من شب در آنـجـا مـاندم ، صبح جمعى مرا مشایعت نمودند و دو نفر همراه کردند و برگشتند و صبح دیـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـیـدم دیـدم کـه خـلق بـسـیـار بـر سـر پـل جـمع شده اند و هر کس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسیدند چون من رسیدم و نام مـرا شـنـیدند بر سر من هجوم کردند رختى را که ثانیا پوشیده بودم پاره پاره کردند و نزدیک بود که روح از بدن من مفارقت نماید که سید رضى الدّین با جمعى رسید و مردم را از مـن دور کـرد و نـاظـر بـیـن النـهـریـن نـوشـتـه بـود صـورت حـال را و بـه بغداد فرستاده و ایشان را خبر کرده بود سید فرمود این مردی که می گویند شفا یافته تویی که این غوغا را در این شهر انداخته ای ؟ گفتم : بلی ، از اسب به زیر آمده ران مرا باز کرد و چون زخم مرا دیده بود و از آن اثری ندید ساعتی غش کرد و بی هوش شد و چون به خود آمد گفت : وزیر مرا طلبیده و گفته که از مشهد این طور نوشته آمده و می گویند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمی بود برده گفت که این مرد برادر من و دوست ترین اصحاب من است ، وزیر گفت : قصه را به جهت من نقل کن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل کردم . وزیر فی الحال کسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم این مرد را دیده اید ؟ گفتند : بلی ، پرسید که دوای آن چیست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بریدن است و اگر ببرند مشکل است که زنده بماند ؟ پرسید : بر تقدیری که نمیرد تا چندگاه آن زخم به هم آید ؟ گفتند : اقلا" دو ماه آن جراحت باقی خواهد بود و بعد از آن شاید مندمل شود ولیکن در جای آن گودی سفید خواهد ماند که از آن جا موی نروید . باز پرسید که شما چند روز شد که زخم او را دیده اید ؟ گفتند : امروز روز دهم است . پس وزیر ایشان را پیش طلبید و ران مرا برهنه کرد ایشان دیدند که با ران دیگر اصلا تفاوتی ندارد و اثری به هیچ وجه از آن کوفت نیست ، در این وقت یکی از اطبا که از نصاری بود صیحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسیح ، یعنی به خدا قسم ! این شفا یافتن نیست مگر از معجزه عیسی بن مریم. وزیر گفت : چون عمل هیچ یک از شما نیست من می دانم عمل کیست. و این خبر به خلیفه رسید وزیر را طلبید وزیر اطبا را با خود به نزد خلیفه برد و مستنصر مرا گفت که آن قصه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانبدم خادمی را گفت که کیسه را که در آن هزار دینار بود حاضر کرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود کن . من گفتم : حبه از آن را نتوانم کرد . گفت از کی می ترسی ؟ گفت : از کی میترسی ؟ گفت از آن که عـمـل او اسـت زیـرا کـه او امـر فـرمـود کـه از ابـوجـعـفـر چـیـزى قبول مکن ، پس خلیفه مکدر شده بگریست .
و صاحب
( کشف الغمه ) مى گوید که از اتفاقات حسنه اینکه روزى من این حکایت را از براى جمعى نقل مى کردم چون تمام شد دانستم که یکى از آن جمع شمس الدّین محمّد پسر اسـمـاعـیل است و من او را نمى شناختم از این اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را در وقـت زخـم دیـده بـودى ؟ گـفـت : در آن وقـت کـوچـک بـودم ولى در حـال صـحـت دیـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـر سـال یـکـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گریست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنکه مرتبه دیگر آن حضرت را ببیند در آنجا مى گـشـت و یـکـبـار دیـگـر آن دولت نـصـیـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـم چـهـل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و در حسرت دیدن صاحب الا مر علیه السلام از دنیا رفت .(118)
نوشتن کاغذ براى دیدار امام زمان علیه السلام
حکایت دوم ـ که در آن ذکرى است از تاءثیر رقعه استغاثه : عالم صالح تقى مرحوم سید مـحـمـّد پـسـر جـناب سید عباس که حال زنده و در قریه جب شیث
(119) از قراى جـبـل عـامـل سـاکـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـیـد نبیل و عالم متبحر جلیل سید صدرالدّین عاملى اصفهانى صهر شیخ فقهاء عصره شیخ جعفر نـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت . سـید محمّد مذکور به واسطه تعدى حکام جور که خواستند او را داخـل در نـظـام عـسـکـریـه کـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى که در روز بـیـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز یـک قـمـرى کـه عـشـر قران است چیزى نداشت و هرگز سؤ ال نـکـرد و مـدتـى سـیاحت کرد و در ایام سیاحت در بیدارى و خواب عجایب بسیار دیده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانیه سمت قبلى [قبله ؟] مـنـزلى گرفت و در نهایت پریشانى مى گذرانید و بر حالش جز دو سه نفر کسى مطلع نبود تا آنکه مرحوم شد.
و از وقـت بـیـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـج سـال طول کشید و با حقیر مراوده داشت بسیار عفیف و با حیا و قانع و در ایام تعزیه دارى حـاضـر مـى شـد و گاهى از کتب ادعیه عاریه مى گرفت و چون بسیارى از اوقات زیاده از چـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شریف بر چیزى متمکن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامى از ادعیه ماءثور داشته و گویا کمتر ذکرى و دعائى بود که از او فوت شده باشد غـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عریضه شد خدمت حضرت حجت علیه السـلام و بـنـا گـذاشـت کـه چـهـل روز مـواظـبـت کـنـد بـه ایـن طـریـق کـه قـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه کوچک شهر که به سمت دریا است بیرون رود رو به طرف راست قریب به چندان میدان دور از قلعه که احدى او را نبیند آنگاه عـریـضـه را در گـل گذاشته به یکى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنین کرد تـا سـى و هـشـت یـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم از مـحـل انداختن رقاع و سر را به زیر انداخته و خلقم بسیار تنگ بود که ملتفت شدم گویا کـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـیـه و عقال ، و سلام کرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نکردم ، چون میل سخن گفتن با کسى را نداشتم ، قدرى در راه با من مرافقت کرد و من با همان حالت اولى باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل : سید محمّد! چه مطلبى دارى که امروز سى و هشت روز یـا نـه روز اسـت کـه قـبـل از طلوع آفتاب بیرون مى آیى و تا فلان مکان از دریا مى روى و عـریـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى کنى که امامت از حاجت تو مطلع نیست ؟ سید محمّد گفت من تعجب کردم که احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص این مقدار از ایام را و کسى مرا در کنار دریا نمى دید و کسى از اهل جبل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوص بـا چـفـهـیـه و عـقـال کـه در جـبـل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوص با چفیه و عـقـال کـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـیـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ و نـیـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـایـب مستور امام عصر علیه السلام را دادم و چون در جـبـل عـامـل شـنیده بودم که دست مبارک آن حضرت چنان نرم است که هیچ دستى چنان نیست با خـود گـفتم مصافحه مى کنم اگر احساس این مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارک عمل نمایم ، به همان حالت دو دست خود را پیش بردم آن جناب نیز دو دست مبارک پیش آورد مـصـافـحـه کـردم نـرمـى و لطـافـت زیـادى یـافـتـم یـقـیـن کـردم بـه حـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت کبرى پس روى خود را گردانیدم و خواستم دست مبارکش را ببوسم کسى را ندیدم .
(120)
راهنماى گمشدگان
حـکـایـت سوم ـ قصه تشرف سید محمّد جبل عاملى است به لقاء آن حضرت علیه السلام : و نیز عالم صفى مبروز سید متقى مذکور نقل کرد که چون به مشهد مقدس ‍ رضوى مشرف شدم بـا فـراوانـى نـعـمـت آنجا بر من تنگ مى گذشت ، صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بـیـرون رونـد چـون یـک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ایشان برسانم نداشتم مـرافـقـت نـکـردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فریضه دیدم اگـر خـود را بـه زوار نـرسـانـم قـافـله دیـگـر نـیـسـت و اگـر بـه ایـن حال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزدیک ضریح رفتم و شکایت کردم و بـا خـاطـر افـسـرده بـیـرون رفـتـم و بـا خـود گـفـتـم بـه هـمـیـن حـال گـرسـنـه بـیرون مى روم اگر هلاک شدم مستریح مى شوم و الا خود را به قافله مى رسـانـم . از دروازه بـیـرون آمـدم از راه جـویـا شـدم طرفین را به من نشان دادند من نیز تا غـروب راه رفـتم به جایى نرسیدم فهمیدم که راه را گم کردم به بیابان بى پایانى رسـیـدم که سواى حنظل
(121) چیزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگى قـریـب پـانـصـد حنظل شکستم شاید یکى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطـراف آن صحرا مى گردیدم که شاید آبى یا علفى پیدا کنم تا آنکه بالمره ماءیوس شـدم تن به مرگ دادم و گریه مى کردم ناگاه مکان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتم چـشـمـه آبـى دیـدم تـعـجب کردم که در بلندى چشمه آب چگونه است ، شکر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بیاشامم و وضو گرفته نماز کنم چنانچه مردم نماز کرده باشم ، بـعـد از نـمـاز عـشـاء هـوا تـاریـک شـد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاى غریب از آنها مى شنیدم بسیارى از آنها را مى شناختم چون شیر و گرگ و بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت کردم و چون زیاده بر مردن چیزى نمانده بـود و رنـج بـسـیـار کشیده بودم رضا به قضا داده خوابید وقتى بیدار شدم که هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهایت ضعف و بى حالى .
در ایـن حـال سـوارى نـمـایـان شد با خود گفتم این سوار مرا خواهد کشت زیرا که در صدد دسـتـبـردى خـواهـد بود و من چیزى ندارم پس خشم خواهد کرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس از رسـیـدن سـلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم ، فرمود: چه مى کنى ؟ با حالت ضعف اشاره بـه حـالت خـود کـردم ، فـرمـود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى ؟ من چون فـحـص کـرده بـودم و مـاءیـوس بـودم از هـنـدوانـه بـه صـورت حـنـظـل چـه رسـد بـه خـربـزه ، گـفـتـم : مـرا سـخـریـه مـکـن بـه حـال خـود واگـذار، فـرمود: به عقب نگاه کن نظر کردم بوته اى دیدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت ، فرمود: به یکى از آنها سد جوع کن و نصف یکى صبح بخور و نصف دیگر را بـا خـربـزه صـحـیـح دیـگـر همراه خود ببر و از این راه به خط مستقیم روانه شو فردا قـریـب بـه ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته صرف مکن که به کارت خـواهـد آمـد، نـزدیک به غروب به سیاه خیمه اى خواهى رسید آنها تو را به قافله خواهند رسـانـیـد. پـس ، از نـظر من غایب شد من برخاستم و یکى از آن خربزه ها را شکستم بسیار لطـیـف و شـیـریـن بود که شاید به آن خوبى ندیده بودم ، آن را خوردم و برخاستم و دو خـربـزه دیـگـر را شـکـسـته نصف آن را خوردم و نصف دیگر را هنگام ظهر که هوا به شدت گـرم بـود خـوردم و بـا خربزه دیگر روانه شدم قریب به غروب آفتاب از دور خیمه اى دیـدم چـون اهـل خـیـمه مرا از دور دیدند به سوى من دویدند و مرا به سختى و عنف گرفته بـه سـوى خـیمه بردند گویا توهم کرده بودند که من جاسوسم و چون غیر عربى نمى دانـسـتـم و آنـهـا جـز پـارسى زبانى نمى دانستند هرچه فریاد مى کردم کسى گوش به حرف من نمى داد تا به نزدیک بزرگ خیمه رفتیم او با خشم تمام گفت : از کجا مى آیى ؟ راسـت بـگـو وگـرنـه تـو را مـى کـشـم ، مـن بـه هـزار حـیـله فـى الجـمـله کـیـفـیـت حـال خـود را و بیرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم . گفت : اى سـید کاذب ! اینجاها که تو مى گویى متنفسى عبور نمى کند مگر آنکه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد درید و علاوه آن قدر مسافت که تو مى گویى مقدور کسى نیست که در ایـن زمـان طـى کـنـد زیـرا کـه بـه ایـن طـریـق مـتـعـارف از ایـنـجـا تـا مـشـهـد سـه مـنـزل است و از این راه که تو مى گویى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با ایـن شـمـشـیـر مـى کـشـم و شـمـشـیـر خـود را کـشـیـد بـر روى مـن ، در ایـن حـال خـربـزه از زیـر عـبـاى مـن نـمـایـان شـد، گـفـت : ایـن چـیـسـت ؟ تـفـصـل را گفتم ، تمام حاضرین گفتند در این صحرا ابدا خربزه نیست خصوص این قسم کـه تـاکـنـون نـدیـده ام ، پـس بـعـضـى بـه بعضى دیگر رجوع کردند و به زبان خود گـفـتـگـوى زیادى کردند و گویا مطمئن شدند که این خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبرک بـردنـد، جـامـه هـاى پـاکـیـزه بـرایـم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى کردند در نهایت خـوبـى ، روز سـوم ده تـومـان بـه مـن دادنـد و سـه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.
(122)
شفا یافتن عطوه زیدى
حکایت چهارم ـ قصه تشرف سید عطوه حسنى است به لقاء شریف آن جناب علیه السلام :
عالم فاضل المـعى على بن عیسى اربلى صاحب
( کشف الغمه ) مى گوید حکایت کرد از براى من سـیـد بـاقـى ابـن عـطـوه علوى حسنى که پدرم عطوه ، زیدى بود و او را مرضى بود که اطـبـاء از عـلاجـش عـاجـز بـودنـد و او از مـا پـسـران آزرده بـود و مـنـکـر بـود مـیـل مـا را بـه مـذهـب امـامـیـه و مـکـرر مـى گـفـت مـن تـصدیق شما را نمى کنم و به مذهب شما قـائل نـمـى شـوم تـا صـاحـب شما مهدى علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد. اتـفـاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که مى گـوید بشتابید! چون به تندى به نزدش رفتیم گفت : بدوید و صاحب خود را دریابید کـه هـمـیـن لحـظـه از پـیش من بیرون رفت و ما هر چند دویدیم کسى را ندیدیم و برگشته پـرسـیـدیـم کـه چـه بـود؟ گـفـت : شخصى به نزد من آمده گفت : یا عطوه ! من گفتم : تو کیستى ؟ گفت : من صاحب پسران توام آمده ام که تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز کرد و بر موضع الم من دست مالید و چون به خود نگاه کردم اثرى از آن کوفت ندیدم و مدتهاى مـدیـد زنـده بـود بـا قـوت و دانایى زندگانى کرد و من از غیر پسران از جمعى کثیر این قـصـه را پـرسـیـدم و هـمـه بـه هـمـیـن طـریـق بـى زیـاده و کـم نـقـل کـردنـد. صـاحـب کـتـاب بـعـد از نـقـل ایـن حـکـایـت و حـکـایـت اسماعیل هرقلى که گذشت مى گوید: امام علیه السلام را مردمان در راه حجاز و غیره بسیار دیـده انـد کـه یـا راه را گـم کـرده بـودنـد و یـا درمـاندگى داشتند و آن حضرت ایشان را خـلاصـى داده و ایـشـان را بـه مـطـلب خـود رسـانـیـده و اگـر خـوف تطویل نمى بود ذکر مى کردم .(123)
حکایت دعاى عبرات
حـکایت پنجم ـ در ذکر دعاى عبرات است : آیة اللّه علامه حلى رحمه اللّه در کتاب
( منهاج الصلاح ) در شرح دعاى عبرات فرموده که آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّد عـلیـهـما السلام و از براى این دعا از طرف سید سعید رضى الدّین محمّد بن محمّد بن محمّد آوى رحـمـه اللّه حکایتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشیه این موضع از ( مـنـهـاج ) آن حکایت را چنین نقل کرده از مولى السعید فخرالدّین محمّد پسر شیخ اجـل جـمـال الدّیـن یـعنى علامه که او از والدش روایت نموده از جدش شیخ فقیه سدیدالدّین یوسف از سید رضى مذکور که او محبوس بود در نزد امیرى از امراى سلطان جرماغون مدت طـویـلى در نـهـایـت سـخـتـى و تـنـگى ، پس در خواب خود دید خلف صالح منتظر را علیه السلام پس گریست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت کن در خلاص شدن من از این گروه ظلمه . پـس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سید گفت : کدام است دعاى عبرات ؟ فرمود: آن دعـا در ( مصباح ) تست ، سید گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نیست ، فـرمـود: نـظـر کـن در ( مصباح ) خواهى یافت دعا را در آن . پس از خواب خود بیدار شده نماز صب را کرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى یافت در میان اوراق آن که آن دعا نوشته بود در آن . پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امیر را دو زن بود یکى از آن دو عـاقـله و مـدیـره و آن امـیر بر او اعتماد داشت پس امیر نزد او آمد در نوبه اش ‍ پس گـفـت بـه امـیـر گـرفـتـى یـکى از اولاد امیرالمؤ منین علیه السلام را، امیر گفت : چرا سؤ ال کردى از این مطلب ؟ گفت : در خواب دیدم شخصى را و گویا نور آفتاب مى درخشید از رخسار او پس حلق مرا در میان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بینم شوهر تو را که گرفت یکى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته ، پس من به او گفتم اى سـیـد من ! تو کیستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالب ام علیه السلام به او بگو اگر او را رهـا نکند هر آینه خراب خواهم کرد خانه او را، پس ‍ این خواب منتشر شد و به سلطان رسـیـد، پـس گـفـت : مـرا عـلمـى به این مطلب نیست و از نواب خود جستجو کرد و گفت : کى مـحـبوس است در نزد شما؟ گفتند: شیخ علوى که امر کردى به گرفتن او، گفت : او را رها کـنید و اسبى به او بدهید که بر آن سوار شود و راه را به او دلالت کنید پس برود به خانه خود.
و سـیـد اجـل على بن طاوس در آخر
( مهج الدعوات ) فرموده و از این جمله است دعایى کـه مـرا خـبـر داد صـدیق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى ( ضاعَفَ اللّهُ جـَلالَتـَه وَ سـَعـادَتـَهُ وَ شـَرَّفَ خـاتـِمـَتـَهُ ) و از براى او حدیث عجیبى و سبب غریبى نـقـل کرده و آن این بود که براى او حادثه اى روى داد پس یافت این دعا را در اوراقى که نگذاشته بود آن دعا را در آن در میان کتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه ، پس چون آن نسخه را برداشت آن اصل که در میان کتب خود یافته بود مفقود شد.(124)




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:28 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

شیعه شدن غانم هندى
هـفـتـم ـ شیخ کلینى و ابن بابویه و دیگران رحمه اللّه روایت کرده اند به سندهاى معتبر از
( غانم هندى ) که گفت : من با جماعتى از اصحاب خود در شهر کشمیر بودیم از بـلاد هـند و چهل نفر بودیم و در دست راست پادشاه آن ملک بر کرسى ها مى نشستیم و همه تـورات و انـجـیـل و زبـور و صـحف ابراهیم را خوانده بودیم و حکم مى کردیم میان مردم و ایـشـان را دانـا مـى گـردانـیـدیـم در دیـن خـود و فـتـوى مـى دادیـم ایـشـان را در حلال و حرام ایشان و همه مردم رجوع به ما مى کردند پادشاه و غیر او.
روزى نـام حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را مـذکـور سـاخـتیم و گفتیم آن پـیـغـمـبـرى کـه در کـتـابها نام او مذکور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما که تفحص کنیم احوال او را و از پى آثار او برویم . پس راءى همه بر این قرار گرفت که مـن بـیـرون آیـم و از بـراى ایـشـان احـوال آن حـضرت را تجسس نمایم . پس بیرون آمدم و مـال بـسـیـار بـا خـود بـرداشـتـم پـس دوازده مـاه گـردیـدم تـا بـه نـزدیـک کـابـل رسـیـدم و جـمـاعـتـى از تـرکـان بـرخـوردنـد و زخـم بـسـیـار بـر مـن زدنـد و امـوال مرا گرفتند، حکم کابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در ایـن وقـت داود بن عباس ‍ والى بلخ بود، چون خبر من به او رسید که از براى طلب دین حق از هـنـد بـیرون آمده ام و لغت فارسى آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متکلمین کرده ام ، مرا به مجلس خو طلبید و فقها و علما را جمع کرد که با من گفتگو کنند، گفتم : من از شهر خـود بـیـرون آمـده ام که طلب نمایم و تجسس کنم پیغمبرى را که نام و صفات او را در کتب خـود خـوانده ایم ، گفتند: نام او کیست ؟ گفتم : محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، گفتند: آن پـیـغـمـبـر ما است که تو او را طلب مى نمایى . من شرایع و دین آن حضرت را از ایشان پـرسـیدم ، بیان کردند. به ایشان گفتم : مى دانم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پیغمبر است اما نمى دانم که آنچه شما مى گویید این است که من او را طلب مى کنم یا نه ؟ بـگـویـیـد او در کـجـا مـى بـاشـد تـا بـروم بـه نـزد او و سـؤ ال کنم از او علامتها و دلالتها که نزد من است ، و در کتب خوانده ام اگر آن باشد که من طلب مـى نـمـایـم ایـمـان بـیاورم به او. گفتند: او از دنیا رفته است . گفتم : وصى و خلیفه او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ابوبکر. گفتم : نامش را بگویید این کنیت او است . گفتند: نامش عبداللّه پـسر عثمان است و نسب او را به قریش ذکر کردند. گفتم : نسب پیغمبر خود را بیان کنید، گـفـتـنـد: گفتم : این آن پیغمبر نیست که من طلب او مى نمایم ، آنکه من او را طلب مى نمایم خـلیـفـه او بـرادر او اسـت در دیـن و پـسـر عـم او اسـت در نـسب و شوهر دختر او است و پدر فـرزنـدان او است و آن پیغمبر را فرزندى نیست بر روى زمین به غیر فرزندان این مردى کـه خـلیـفه او است . چون فقهاء ایشان این سخنان را شنیدند برجستند و گفتند: اى امیر! من دیـنـى دارم و به دین خود متمسکم و از دین خود مفارقت نمى کنم من تا دینى قویتر از آن که دارم بـیابم . من صفات پیغمبر را خوانده ام در کتابهایى که خدا بر پیغمبرانش فرستاده اسـت ، و مـن از بـلاد هـنـد بـیـرون آمـده ام و دست برداشته ام از عزتى که در آنجا داشتم از بـراى طـلب او، چون تجسس کردم امر پیغمبر شما را از آنچه شما بیان کردید موافق نبود به آنچه من در کتب خوانده ام دست از من بردارید.
پس والى بلخ فرستاد حسین بن اسکیب را از اصحاب حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام بـود طـلبـیـد و گفت : با این مرد هندى مباحثه کن . حسین گفت : اصلحک اللّه نزد تو فقها و عـلمـا هستند و ایشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والى گفت : چنانچه من مى گویم با او مـنـاظـره کـن و او را بـه خلوت ببر و با او مدارا کن و خوب خاطرنشان او کن . پس حسین مرا بـه خـلوت بـرد بعد از آنکه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گردید گفت : آن پیغمبرى که طلب مى نمایى همان است که ایشان گفتند اما خلیفه او را غلط گفته اند آن پـیـغـمبر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصى او عـلى عـلیـه السـلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه علیها السلام دختر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است و پدر حسن و حسین علیهما السلام که دخترزاده مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اند، غانم گفت : من گفتم همین است آنکه من مى خواستم و طلب مى کردم . پس رفتم به خانه داود والى بلخ و گفتم : اى امیر! یافتم آنچه طلب مى کردم
( وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) علیه السلام پس والى ، نـیـکـى و احـسـان بـسـیـار بـه مـن کـرد و بـه حـسـیـن گـفـت : کـه تـفـقـد احوال او بکن و از او باخبر باش . پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسایلى که به آن محتاج بودم موافق مذهب شیعه از نماز و روزه و سایر فرایض از او اخذ کردم ، و مـن بـه حـسـیـن گـفتم ما در کتب خود خوانده ایم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم خاتم پیغمبران است و پیغمبرى بعد از او نیست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خلیفه او است و پیوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ایشان و تا منقضى شود دنیا پس کیست وصى وصى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ؟ گفت : امام حسن و بعد از او امام حسین عـلیـهـما السلام دو پسر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، پس همه را شمرد تا حضرت صـاحـب الا مـر علیه السلام و بیان کرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنکه طلب ناحیه مقدسه آن حضرت بنمایم شاید به خدمت او توانم رسید.
راوى گـفـت : پـس غـانـم آمـد بـه قـم و بـا اصـحـاب مـا صـحـبـت داشـت و در سـال دویـسـت و شـصـت و چـهار با اصحاب ما رفت به سوى بغداد و با او رفیقى بود از اهل سند که با و رفیق شده بود در تحقیق مذهب حق ، غانم گفت : خوشم نیامد از بعض اخلاق آن رفـیـق ، از او جـدا شـدم و از بـغـداد بـیـرون آمـدم تـا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنى عباس یا وارد قریه عباسیه شدم نماز کردم و متفکر بـودم در آن امـرى کـه در طـلب آن سـعـى مـى کـنـم نـاگاه مردى به نزد من آمد و گفت : تو فـلانـى و مـرا بـه نـامـى خواند که در هند داشتم و کسى بر آن مطلع نبود، گفتم : بلى ! گـفت : اجابت کن مولاى خود را که تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاى غیر مـاءنـوس بـرد تـا داخـل خـانـه و بـسـتـانى شدم دیدم مولاى من نشسته است و به لغت هندى فـرمـود: خوش آمدى اى فلان ! چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را؟ تا آنکه مـجـمـوع آن چـهـل نـفـر کـه رفـیـقـان مـن دارنـد نـام بـرد و احـوال هـر یـک را پـرسـید و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جمیع این سخنان را بـه کـلام هـنـدى و مـى فـرمـود و گـفـت : مـى خـواهـى بـه حـج روى بـا اهـل قـم ؟ گـفـتـم : بـلى ، اى سـیـد مـن ! فـرمـود: بـا ایـشـان مـرو در ایـن سال برگرد و در سال آینده برو. پس به سوى من انداخت صره زرى که نزد او گذاشته بود فرمود: این را خرجى خود کن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هیچ امر مطلع مگردان .
راوى گـفـت : بـعـد از آن غـانـم بـرگـشت و به حج نرفت ، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردنـد کـه حاجیان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد که حضرت او را بـراى ایـن مـنـع فـرمـوده بـودنـد از رفـتـن بـه سـوى حـج در ایـن سـال . پـس بـه جـانـب خـراسـان رفت و سال دیگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هـدیـه بـراى مـا از خـراسـان فـرسـتـاد و مـدتـى در خـراسـان مـانـد تا آنکه به رحمت خدا واصل گردید.
(105)
نصب حجرالا سود به دست امام زمان علیه السلام
هـشـتـم ـ قـطـب راوندى از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده اسـت کـه چـون قـرامـطـه اعنى اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالا سود را به کـوفـه آورده در مـسـجـد کـوفـه نـصـب کـردنـد و در سـال سـیـصـد و سـى و هـفـت کـه اوایـل غـیـبـت کـبـرى بـود خـواسـتـند که حجر را به کعبه برگردانند و در جاى خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحب الا مر علیه السلام در ان سال اراده حج نمودم ؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسى به غـیـر مـعـصـوم و امـام زمـان نـصـب نـمـى کـنـد چـنـانـچـه قـبـل از بـعـثـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه سـیـلاب کـعـبـه را خـراب کـرد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عـبـداللّه بـن زیـبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السلام آن را به جاى خود گذاشت و قرار گرفت .
لهـذا در آن سـال مـتوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم علت صعبى مرا عارض شد که بر جـان خـود تـرسیدم و نتوانستم به حج بروم ، نایب خود گردانیدم مردى از شیعه را که او را ابـن هـشام مى گفتند و عریضه اى به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عـریـضـه سـؤ ال کـرده بـودم کـه مـدت عـمـر مـن چـنـد سـال خـواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه ؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن اسـت که این رقعه را بدهى به دست کسى که حجر را به جاى خود مى گذارد و جوابش را بـگـیـرى و تـو را از بـراى هـمـیـن کـار مـى فـرسـتـم . ابـن هـشـام گـفـت کـه چـون داخل مکه مشرفه شدم مبلغى به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کى حجرا به جاى خود مى گذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جاى خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من مى نمودد و مـن نـظـر مـى کـردم هـرکـه حـجـر را مـى گـذاشت حرکت مى کرد و مى لرزید و قرار نمى گـرفـت تا آنکه جوان خوشروى و خوشبوى و خوش موى گندم گونى پیدا شد و حجر را از دسـت ایشان گرفت و به جاى خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد پس خروش از مـردم بـرآمـد و صـدا بـلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را مى شکافتم و از جانب راست و چپ دور مى کردم و مى دویدم و مـردم گـمان کردند که من دیوانه شده ام و چشمم را از او بر نمى داشتم که مبادا از نظر مـن غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگى و اطمینان مى رفت و من هرچند مى دویدم به او نمى رسیدم و چون به جایى رسید که به غیر از من و او کسى نبود ایستاد و به سوى من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود دارى ! رقعه را به دستش ‍ دادم ، نـگـشـود و فـرمـود: بـه او بـگو بر تو خوفى نیست در این علت ، و عافیت مى یابى و اجل محتوم تو بعد از سى سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلام معجز نظامش را شنیدم خوف عظیمى بر من مستولى شد به حدى که حرکت نتوانستم کرد، چون این خـبـر بـه ابـن قـولویـه رسـیـد یـقـیـن او زیـاده شـد و در حـیـات بـود تـا سـال سـیـصـد و شصت و هفت از هجرت ، در آن سال اندک آزارى هم رسید وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور مى کرد و مردم به او مـى گـفـتند: آزار بسیار ندارى این قدر تعجیل و اضطراب چرا مى کنى ؟ گفت : مولاى من مـرا وعـده کـرده اسـت . پـس در هـمـان عـلت [ مـرض ] بـه مـنـازل رفـیـعـه بهشت انتقال نمود
( اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَوالیهِ الاَطْهارِ فى دارِ الْقَرارِ ) .(106)
سبب تشیع همدانى ها
نـهـم ـ شـیـخ ابـن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت : من وارد شهر هـمـدان شدم و همه را سنى یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنى راشد مى گفتند و همه شـیـعـه امـامـى مـذهـب بـودنـد، از سـبـب تـشـیـع ایـشـان سـؤ ال کردم مرد پیرى از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود گفت : سبب تشیع ما آن اسـت کـه جـد اعـلاى مـا کـه مـا هـمه به او منسوبیم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعت پـیـاده مـى آمـدم ، چـنـد مـنـزل کـه آمـدیـم در بـادیـه ، روزى در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم چون به خواب رفتم بیدار نشدم تـا آنـکـه گـرمـى آفـتـاب مـرا بـیـدار کـرد و قـافـله گـذشـت بـود و جاده پیدا نبود، به تـوکـل روانـه شـدم ، انـدک راهـى کـه رفـتـم رسـیـدم بـه صـحـراى سـبـز و خـرم پـر گـل و لاله کـه هـرگـز چـنـیـن مـکـانـى نـدیـده بـودم چـون داخـل آن بـسـتـان شـدم قـصـر عـالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم دو خادم سفید دیدم نشسته اند سلام کردم جواب نیکویى گفتند و گفتند بنشین کـه خـدا خـیـر عـظیمى نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است ، پس یـکـى از آن خـادمـهـا داخـل آن قـصـر شـد و بـعـد از انـدک زمـانـى آمـد و گـفـت : بـرخـیـز و داخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده کردم که هرگز به آن خوبى ندیده بودم خادم پیش رفـت و پـرده اى بـر در خـانـه بـود، پـرده را بـرداشـت و گـفـت : داخل شو! چون داخل شدم جوانى را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازى محاذى سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود یعنى برسد به سـر او و آن جـوان مـانـنـد مـاهـى بـود که در تاریکى درخشان باشد، پس سلام کردم و با نـهـایت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت : مى دانى من کیستم ؟ گفتم : نه واللّه ! فـرمـود: مـنـم قـائم آل مـحمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و منم آنکه در آخرالزمان به این شـمـشـیـر خـروج خـواهـم کرد و اشاره به آن شمشیر نمود و زمین را پر از عدالت و راستى خـواهـم کـرد بـعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را بر زمـیـن مـالیـدم ، فـرمـود: چـنـیـن مـکـن و سـر بـردار تـو فـلان مـردى از مـدیـنـه اى از بلاد جـبل که آن را همدان مى گویند، گفتم : بلى اى آقاى من و مولاى من ! پس فرمود: مى خواهى بـرگـردى بـه اهـل خـود؟ گـفـتـم : بـلى اى سـیـد مـن ! مـى خـواهـى بـه سـوى اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزى شده . پس اشاره فرمود بـه سوى خادم و او دست مرا گرفت و کیسه زرى به من داد مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد اندک راهى که آمدیم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پیدا شد. گفت : مى دانى و مـى شـنـاسـى ایـن شـهر را؟ گفتم : نزدیک به شهر ما شهرى است که او را اسدآباد مى گـویـنـد، گـفـت : هـمـان اسـت بـرو بـا رشـد و صـلاح ، ایـن را گـفـت و نـاپـیـدا شـد، مـن داخـل اسـدآبـاد شـدم و در کـیـسـه چـهـل یـا پـنـجـاه اشـرفـى بـود، پـس وارد هـمـدان شدم و اهـل و خـویـشـان خـود را جـمـع کـردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادتها که حق تعالى بـراى مـن مـیـسـر کـرد و مـا هـمـیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفى ها چیزى باقى بود.
(107)
ملاقات نماینده مفوضه با امام زمان علیه السلام
دهـم ـ مـسـعـودى و شیخ طوسى و دیگران روایت کرده اند از ابونعیم محمّد بن احمد انصارى کـه گـفـت : روانـه نـمـودنـد قـومـى از مـفـوضـه و مـقـصـره ، کـامـل بن ابراهیم مدنى را به سوى ابى محمّد علیه السلام در سرّ من راءى که مناظره کند بـا آن جـنـاب در اوامـر ایـشـان ، کـامـل گـفـت : مـن در نـفـس خـود گـفـتـم کـه سـؤ ال مـى کـنـم از آن جـنـاب کـه داخـل نـمـى شـود در بـهـشـت مـگـر آنـکـه مـعـرفـت او مـثـل مـعـرفـت مـن بـاشـد و قـائل بـاشـد بـه آنـچـه مـن مـى گـویـم چـون داخل شدم بر سید خود ابى محمّد علیه السلام و نظر کردم به جامه هاى سفید و نرمى که در بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مى فـرمـایـد بـه مـواسـات اخـوان مـا و مـا را نهى مى کند از پوشیدن مانند آن ، پس با تبسم فـرمـود: اى کـامـل ! و ذراع خـود را بـالا بـرد پس دیدم پلاس سیاه زبرى که روى پوست بـدن مـبـارکـش بـود پـس فـرمـود: ایـن بـراى خـدا اسـت و ایـن بـراى شـمـا. پـس خـجـل شـدم و نشستم در نزد درى که پرده بر آن آویخته بود پس بادى وزید و طرفى از ان را بـالا بـرد پـس دیـدم جـوانـى را کـه گـویـا پـاره مـاه بـود چـهـار سـاله یـا مثل آن پس به من فرمود: اى کامل بن ابراهیم ! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم که گفتم : لبـیـک اى سـیـد مـن ! پـس فـرمـود: آمـدى نـزد ولى اللّه و حـجـت او و اراده کـردى سـؤ ال کـنـى کـه داخـل بـهـشـت نـمـى شـود مـگـر آنـکـه عـارف بـاشـد مـانـنـد مـعـرفـت تـو و قـائل بـاشـد بـه مـقـاله تـو، پـس گـفـتـم : آرى ، واللّه ! فـرمـود: پـس در ایـن حـال کـم خـواهـد بـود داخـل شـونـدگـان در بـهـشـت واللّه ، بـه درسـتـى کـه داخـل بـهـشـت مـى شـونـد خـلق بـسیارى ، گروهى که ایشان را
( حقیه ) مى گویند، گـفـتـم : اى سید من ! کیستند ایشان ؟ فرمود: قومى که از دوستى ایشان امیرالمؤ منین علیه السـلام را ایـن اسـت کـه قـسـم مـى خـوردنـد بـه حـق او و نـمـى دانـنـد کـه فـضـل او چـیـسـت آنـگـاه سـاعـتـى سـاکـت شـد پـس فـرمـود: و آمـدى سـؤ ال کـنـى از آن جـنـاب از مـقـاله مـفـوضـه ، دروغ گـفـتـنـد بـلکـه قـلوب مـا مـحـل است از براى مشیت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهیم و خداى تعالى مى فـرمـایـد ( وَ مـا تـَشـآؤُنَ اِلاّ اَنْ یـَشـآءَ اللّهُ )(108) آنگاه پرده به حـال خـود بـرگـشـت پـس آن قـدرت نـداشتم که آن را بالا کنم پس حضرت ابومحمّد علیه السـلام بـه مـن نـظـر کـرد و تـبـسـم نـمـود فـرمـود: اى کـامـل بـن ابراهیم ! سبب نشستن تو چیست و حال آنکه خبر کرده تو را مهدى و حجت بعد از من بـه آنـچـه در نـفـس تـو بـوده و آمـدى کـه از آن سـؤ ال کـنـى ، گـفـت پـس ‍ بـرخـاستم و جواب خود را که در نفسم مخفى کرده بودم از امام مهدى عـلیـه السـلام گـرفـتـم و بـعـد از آن آن جـنـاب را مـلاقات نکردم ، ابونعیم گفت : پس من کامل را ملاقات کردم و او را از این حدیث سؤ ال کردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زیاده و نقصان .(109)
یـازدهـم ـ شـیـخ مـحـدث فـقـیه عمادالدّین ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى معاصر ابن شهر آشوب ، در کتاب ( ثاقب المناقب ) روایت کرده از جعفر بن احمد که گـفت : طلبید مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با کیسه اى که در آن دراهمى بود پس به من گفت : محتاجیم که تو خود بروى به ( واسط ) در این وقـت و بـدهـى آنـچـه من به تو دادم به اول کسى که ملاقات کنى او را آنگاه که از کشتى درآمـدى بـه واسـط. گـفـت مـرا از ایـن غـم شـدیـدى پـیـدا شـد و گـفـتـم مـثل منى را براى چنین امرى مى فرستد و حمل مى کند این چیز اندک را، پس رفتم به واسط و از کـشـیـت در آمـدم پـس اول کـسـى را کـه مـلاقـات کـردم سـؤ ال کـردم از او از حـال حـسن بن قطاة صیدلانى وکیل وقف به واسط، پس ‍ گفت : من همان تو کـیـسـتـى ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و این دو جامه و این کیسه را داده که تسلیم کنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستى که محمّد بن عبداللّه حائرى وفـات کـرد و مـن بیرون آمدم به جهت اصلاح کفن او پس ‍ جامه را گشود دید که در آن است آنچه را به او احتیاج دارد از حبره و کافور و در آن کیسه کرایه حمالها است و اجرت حفار، گفت : پس تشییع کردیم جنازه او را و برگشتیم .(110)
حکایت طلاى گمشده
دوازدهم ـ و نیز روایت کرده از حسین بن على بن محمّد قمى معروف به ابى على بغدادى که گـفت : در بخارا بودم پس شخصى که معروف بود به ابن جاشیر، ده قطعه طلا داد و امر کـرد مـرا کـه تسلیم کنم آنها را در بغداد به شیخ ابى القاسم حسین بن روح قدس سره پس حمل کردم آنها را با خود چون رسیدم به مفازه امویه یکى از آن سبیکه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنکه داخل بغداد شدم و سبیکه ها را بیرون آوردم که تسلیم آن جناب کـنـم پـس دیـدم که یکى از آنها از من مفقود شده پس ‍ سبیکه اى به وزن آن خریدم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شیخ ابى القاسم در بغداد و آن سبیکه ها را نزدش گـذاردم پـس فـرمـود: بـگـیـر این سبیکه راو آن را که گم کردى رسید به ما، او این است آنگاه بیرون آورد آن سبیکه را که مفقود شد از من به امویه پس نظر کردم در آن شناختم آن را.
(111)
سـیـزدهـم ـ و نـیـز روایـت کـرده انـد از حـسـیـن بـن عـلى مـذکـور کـه گـفـت : زنـى از من سؤ ال کرد که وکیل مولاى ما کیست ؟ پس بعضى از قمیین گفتند به او که ابوالقاسم بن روح اسـت و او را بـه آن زن دلالت کـردنـد پس داخل شد در نزد شیخ و من در نزد آن جناب بودم پـس گـفـت : اى شـیخ ! چه با من است ؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بینداز. پس انـداخـت آن را و بـرگـشـت و آمـد نـزد ابـوالقـاسـم روحـى و مـن بـودم نـزد او پـس فـرمود ابـوالقـاسـم به ملوک خود، که بیرون بیاور حقه را براى ما پس حقه را نزد او آورد پس بـه آن زن ، فـرمـود: ایـن حـقـه اى اسـت کـه بـا تـو بود و انداختى در دجله ، گفت : آرى ، فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است یا تو خبر مى دهى مرا؟ گفت : بلکه تو خبر ده مرا. فرمود: در این حقه یک جفت دستینه (112) است از طلا و حلقه بزرگى که در آن جـوهـرى اسـت و دو حلقه صغیر که در آن جوهرى است و دو انگشترى یکى فیروزج و دیگرى عقیق ، و امر چنان بود که فرمود، چیزى را واگذار نکرد.
پـس حـقـه را بـاز کـرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر کرد به آن پس ‍ گـفـت : ایـن بعینه همان است که من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعف دیـدن ایـن مـعـجـزه بـى خـود شدیم . ابى على بغدادى حسین مذکور بعد از ذکر این حدیث و حـدیـث سـابق گفت : شهادت مى دهم در نزد خداوند روز قیامت در آنچه خبر دادم به آن ، به هـمـان نحو است که ذکر کردم نه زیاد کردم در آن و نه کم کردم و سوگند خورد به ائمه اثـنـى عشر که راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه کم نموده ام از آن .
(113)
در جستجوى امام زمان علیه السلام
چهاردهم ـ و نیز روایت کرده اند از على بن سنان موصلى از پدرش که گفت : چون حضرت ابـومـحـمـّد عـلیـه السـلام وفـات کـرد وارد شـد از قـم و بـلاد جـبـل جـمـاعـتـى با اموالى که مى آوردند حسب رسم و ایشان را خبرى نبود از آن حضرت پس حـضـرت رسـیدند به سرّ من راءى و سؤ ال کردند از آن جناب به ایشان گفتند که وفات کـرده ، گـفـتـنـد: پـس از او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: جـعـفـر بـرادرش پـس از او سـؤ ال کردند. گفتند: براى سیر و تنزه بیرون رفته و در زورقى نشسته در دجله شرب خمر مـى کـند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با یکدیگر مشورت کردند و گفتند این صـفـت امـام نـیـسـت و بـعـضـى از ایـشـان گـفـتـنـد بـرویـم و ایـن امـوال را بـرگـردانـیـم به صاحبانش ، پس ‍ ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى گفت : تـاءمـل کـنـیـد تـا ایـن مـرد بـرگـردد و در امـر درسـت تـفـحـص کـنـیـم ، گفت چون برگشت داخـل شـدنـد بـر او و سـلام کـردنـد و گـفـتـنـد: اى سـیـد مـا، مـا از اهـل قـم هـسـتـیـم ، در مـا اسـت جـمـاعـتـى از شـیـعـه و غـیـر شـیـعـه و مـا حمل مى کردیم براى سید خود ابومحمّد علیه السلام اموالى . پس گفت : کجا است آن مالها؟ گـفـتـیـم : بـا مـا اسـت ، گـفـت : حـمـل نـمـایـیـد آن را بـه نـزد مـن ، گـفـتـنـد: بـراى ایـن امـوال خـبـر دیـگـرى اسـت کـه آن را نـگـفـتـیـم ، گـفـت : آن چـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ایـن اموال جمع مى شود و از عامه شیعه در او یک دینار و دو دینار و سه دینار هست آنگاه جمع مى کـنـنـد آن را در کیسه و سر آن را مهر مى کنند و ما هر وقت که مالها را مى آوردیم سید ما مى فـرمـود که همه مال فلان مقدار است ، از فلان این مقدار و از فلان این مقدار و از نزد فلان این مقدار تا آنکه تمام نامهاى مردم را خبر مى داد و مى فرمود که نقش مهر چیست . جعفر گفت : دروغ مى گویید و بر برادرم مى بندید چیزى را که نمى کرد، این علم غیب است . پس آن قـوم چـون سـخـن جـعـفـر را شـنـیـدنـد بـعـضـى بـه بـعـضـى نـگاه کردند، پس گفت : این مـال را بـردارید به نزد من آرید، گفتند: ما قومى هستیم که ما را اجاره کردند چونکه آن را دیـده بـودیـم از سـیـد خـود حـسن علیه السلام اگر تو امامى آن مالها را براى ما وصف کن وگـرنـه بـه صـاحـبـانـش بـر مـى گـردانـیـم هـرچـه مـى خـواهـنـد در آن مـال هـا بـکـنند. گفت پس جعفر رفت نزد خلیفه و او را در سرّ من راءى بود و از دست ایشان شـکـایـت کـرد پـس چـون در نـزد خـلیـفـه حـاضـر شـدنـد خـلیـفـه بـه ایـشـان گـفـت : ایـن امـوال را بـدهـیـد بـه جـعفر، گفتند:
( اَصَلَحَ اللّهُ الْخَلیفَةَ م ) ا جماعتى مزدوریم و وکیل ارباب این اموال و اینها از جماعتى است و ما را امر کردند که تسلیم نکنیم آنها را مگر بـه علامت و دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، پس خلیفه گفت : چه بـود آن دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، قوم گفتند: که وصف مى کـرد بـراى مـا اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنین مى کرد مالها را به او تسلیم مى کردیم و چند مرتبه بر او وارد شدیم و این بود علامت ما با او و حال وفات کرده پس اگر این مرد صاحب این امر است پس به پا دارد براى ما آنچه را که بـه پـا مـى داشـت بـراى ما برادر او و الا مال را بر مى گردانیم به صاحبانش که آن را فـرسـتـادنـد بـه توسط ما. جعفر گفت : یا امیرالمؤ منین ! اینها قومى هستند دروغگو و بر بـرادرم دروغ مـى بـنـدند و این علم غیب است ، پس خلیفه گفت : این قوم رسولانند ( وَ ما عَلَى الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ . )پـس جـعـفـر مـبهوت شد و جوابى نیافت پس آن جماعت گفتند امیرالمؤ مین بر ما احسان کند و فـرمان دهد به کسى که ما را بدرقه کند تا از این بلد بیرون رویم ، پس به نقیبى امر کـرد ایـشـان را بـیـرون کـرد چـون از بـلد بـیـرون رفـتـنـد پـسرى به نزد ایشان آمد که نـیـکـوتـریـن مـردم بود در صورت که گویا خادم بود پس ایشان را آواز داد که اى فلان پـسـر فـلان و اى فـلان پسر فلان اجابت کنید مولاى خود را. پس به او گفتند تو مولاى مـایـى ؟ گـفت : معاذاللّه ! من بنده مولاى شمایم پس بروید به نزد آن جناب ، گفتند پس ‍ با او رفتیم تا آنکه داخل شدیم خانه مولاى ما امام حسن علیه السلام پس دیدیم فرزند او قائم علیه السلام را بر سریرى نشسته که گویا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سـبـزى بـود پـس سـلام کـردیـم بـر آن جـنـاب و سـلام مـا را رد کـرد آنـگـاه فـرمـود: همه مـال فـلان قـدر اسـت و مـال فـلان چـنـیـن اسـت و پـیـوسـتـه وصـف مـى کـرد تـا آنـکه جمیع مـال را وصـف کـرد، پـس وصـف کـرد جـامه هاى ما را و سواریهاى ما را و آنچه با ما بود از چهارپایان پس افتادیم به سجده براى خداى تعالى و زمین را در پیش او بوسیدیم آنگاه سـؤ ال کـردیـم از هـرچـه خـواسـتـیـم پـس جـواب داد و امـوال را حـمل کردیم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود که دیگر چیزى به سرّ من راءى حـمـل نـکـنـیـم و ایـنـکـه بـراى مـا شـخـصـى را در بـغـداد مـنـصـوب فـرمـایـد کـه امـوال را بـه سـوى او حـمل کنیم و از نزد او توقیعات بیرون بیاید. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کردیم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى از حنوط و کفن و به او فرمود: خداوند بزرگ نماید اجر تو را در نفس تو. راوى گفت : چون ابوالعباس بـه عـقـبـه هـمـدان رسـیـد تـب کـرد و وفـات نـمـود، بـعـد از آن امـوال حـمـل مـى شـد بـه بـغـداد نـزد مـنـصـوبـیـن و بـیرون مى آمد از نزد ایشان توقیعات .(114)




تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:26 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

مـعجزات باهرات و خوارق عادات که از حضرت صاحب الزمان علیه السلام صادرشده است
سنگریزه طلایى
بدان معجزاتى که از آن حضرت نقل شده در ایام غیبت صغرى و زمان تردد خواص ‍ و نواب نـزد آن حـضـرت بسیار است و چون این کتاب را گنجایش بسط نیست لاجرم به ذکر قلیلى از آن اکتفا مى شود.
اول ـ شـیـخ کـلیـنـى و قـطـب راونـدى و دیـگـران روایـت کـرده انـد از مـردى از اهـل مـدائن کـه گـفـت : بـا رفـیـقـى به حج رفتم و در موقف عرفات نشسته بودیم جوانى نـزدیـک ما نشسته بود و ازارى و ردایى پوشیده بود که قیمت کردیم آنها را صد و پنجاه دیـنار مى ارزید و نعل زردى در پا داشت و اثر سفر در او ظاهر نبود پس سائلى از ما سؤ ال کـرد او را رد کـردیـم نـزدیـک آن جـوان رفـت و از او سـؤ ال کـرد جـوان از زمـیـن چـیـزى بـرداشـت و بـه او داد، سـائل او را دعـاى بـسـیـار نـمـود جـوان بـرخـاسـت و از مـا غـائب شـد. نـزد سـائل رفتیم و از او پرسیدیم که آن جوان چه چیز به تو داد که آن قدر او را دعا نمودى ؟ بـه مـا نـمـود سـنـگـریـزه طـلائى کـه مـانند ریگ دندانه ها داشت چون وزن کردیم بیست مثقال بود، به رفیق خود گفتم که امام ما و مولاى ما نزد ما بود و ما نمى دانستیم ؛ زیرا که به اعجاز او سنگریزه طلا شد. پس رفتیم و در جمیع عرفات گردیدیم و او را نیافتیم ، پـرسـیـدیم از جماعتى که در دور او بودند از اهل مکه و مدینه که این مرد کى بود؟ گفتند: جوانى است علوى هر سال پیاده به حج مى آید.
(99)
حکایت حاکم قم
دوم ـ قـطـب راونـدى در
( خرائج ) از حسن مسترق روایت کرده است که گفت : روزى در مـجـلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصرالدوله بودم در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب الا مر علیه السلام و غیبت آن حضرت مذکور شد و من استهزاء مى کردم به این سخنان ، در این حـال عـموى من حسین داخل مجلس شد و من باز همان سخنان را مى گفتم ، گفت : اى فرزند! من نـیـز اعـتـقـاد تـو را داشـتـم در ایـن بـاب تـا آنـکـه حـکـومت قم را به من دادند در وقتى که اهل قم بر خلیفه عاصى شده بودند، و هر حاکمى که مى رفت او را مى کشتند و اطاعت نمى کردند پس لشکرى به من دادند و به سوى قم فرستادند چون به ناحیه طرز رسیدم به شـکـار رفـتـم ، شـکارى از پیش من به در رفت از پى آن رفتم و بسیار دور رفتم تا به نـهـرى رسـیـدم در مـیـان نـهـر روان شـدم و هر چند مى رفتم وسعت آن بیشتر مى شد در این حـال سـوارى پـیدا شد و بر اسب اشهبى سوار و عمامه خز سبزى بر سر داشت و به غیر چشمهایش در زیر آن نمى نمود و دو موزه سرخ برپا داشت به من گفت : اى حسین و مرا امیر نـگـفت و به کنیت نیز یاد نکرد بلکه از روى تحقیر نام مرا برد، گفت : چرا غیب مى کنى و سـبـک مـى شـمـارى نـاحـیه ما را و چرا خمس مالت را به اصحاب و نواب ما نمى دهى ؟ و من صاحب وقار و شجاعتى بودم که از چیزى نمى ترسیدم ، از سخن او بلرزیدم و گفتم : مى نـمـایـم اى سـیـد مـن آنـچـه فـرمـودى ، گفت : هرگاه برسى به آن موضعى که متوجه آن گردیدى و به آسانى بدون مشقت قتال و جدال داخـل شـهـر شـوى و کـسـب کـنى آنچه کسب مى کنى خمس آن را به مستحقش برسان ، گفتم : شنیدم و اطاعت مى کنم ، پس ‍ فرمود: برو با رشد و صلاح . و عنان اسب خود را گردانید و روانـه شـد و از نـظـر مـن غـائب گـردید و ندانستم به کجا رفت و از جانب راست و چپ او را بـسـیـار طلب کردم و نیافتم . ترس و رعب من زیاده شد و برگشتم به سوى عسکر خود و ایـن حـکـایـت را نقل نکردم و فراموش کردم از خاطر خود و چون به شهر قم رسیدم و گمان داشـتـم کـه بـا ایـشان محاربه خواهم کرد، اهل قم به سوى من بیرون آمدند و گفتند هرکه مـخالف ما بود در مذهب و به سوى ما مى آمد با او محاربه مى کردیم و چون تو از مایى و بـه سـوى مـا آمـده اى مـیـان مـا و تـو مـخـالفـتـى نـیـسـت داخـل شـهـر شـو و تـدبـیـر شـهـر بـه هـر نـحـو کـه خـواهـى بـکـن ، مـدتى در قم ماندم و امـوال بـسـیـار زیـاده از آنـچـه تـوقـع داشـتـم جـمع کردم پس امراى خلیفه بر من و کثرت امـوال مـن حـسـد بـردنـد و مـذمـت مـن نـزد خـلیـفـه کـردنـد تـا آنـکـه مـرا عـزل کـرد و برگشتم به سوى بغداد و اول به خانه خلیفه رفتم و بر او سلام کردم و بـه خـانـه خـود بـرگـشـتـم و مـردم بـه دیـدن مـن مـى آمـدنـد. در ایـن حـال مـحمّد بن عثمان عمرى آمد و از همه مردم گذشت و بر روى مسند من نشست و بر پشتى من تکیه کرد، من از این حرکت او بسیار به خشم آمدم و پیوسته مردم مى آمدند و مى رفتند و او نـشـسـتـه بـود و حـرکـت نـمـى کرد، ساعت به ساعت خشم من بر او زیاده مى شد چون مجلس مـنـقـضـى شـد به نزدیک من آمد و گفت : میان من و تو سرى هست بشنو، گفتم : بگو، گفت : صاحب اسب اشهب و نهر مى گوید که ما به وعده خود وفا کردیم پس آن قصه به یادم آمد و لرزیدم و گفتم مى شنوم و اطاعت مى کنم و به جان منت مى دارم پس برخاستم و دستش را گـرفـتم و به اندرون بردم و در خزینه هاى خود را گشودم و خمس همه را تسلیم کردم و بـعـضى از اموال را که من فراموش کرده بودم او به یاد من آورد و خمسش را گرفت و بعد از آن من در امر حضرت صاحب الا مر علیه السلام شک نکردم ، پس حسن ناصرالدوله گفت من نـیـز تـا ایـن قـصـه را از عـم خـود شـنـیـدم شـک از دل مـن زائل شد و یقین نمودم امر آن حضرت را.(100)
دعاى امام زمان (عج ) براى تولد شیخ صدوق
سـوم ـ شـیـخ طـوسى و دیگران روایت کرده اند که على بن بابویه عریضه اى به خدمت حـضـرت صـاحـب الا مـر عـلیـه السلام نوشت و به حسین بن روح رضى اللّه عنه داد و سؤ ال کـرده بـود در آن عـریـضـه که حضرت دعا کند از براى او که خدا فرزندى به او عطا کـنـد، حـضـرت در جـواب نـوشـت کـه دعـا کردیم از براى تو و خدا تو را در این زودى دو فرزند نیکوکار روزى خواهد کرد. پس در آن زودى از کنیزى حق تعالى او را دو فرزند داد یـکـى مـحـمـّد و دیـگـرى حـسین ، و از محمّد تصانیف بسیار ماند که از جمله آنها
( کتاب من لایـحـضره الفقیه ) است و از حسین نسل بسیار از محدثین به هم رسید و محمّد فخر مى کرد که به دعاى حضرت قائم علیه السلام به هم رسیده ام و استادان او، او را تحسین مى کـردنـد و مـى گفتند که سزاوار است کسى که به دعاى حضرت صاحب الا مر علیه السلام به هم رسیده چنین باشد.درهم شکستن توطئه معتضد عباسى
چـهـارم ـ شیخ طوسى از رشیق روایت کرده است که ( معتضد خلیفه ) فرستاد مرا با دو نفر دیگر طلب نمود و امر کرد که هر یک دو اسب با خود برداریم یکى را سوار شویم و دیـگـرى را بـه جـنـبـیـت بـکـشـیـم یـعـنـى یـدک کـنـیـم و سـبـکـبـار بـه تعجیل برویم به سامره و خانه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را به ما نشان داد و گـفـت بـه در خـانـه مـى رسـیـد کـه غـلام سـیـاهـى بـر آن در نـشـسـتـه اسـت پـس داخـل خـانـه شـویـد و هرکه در آن خانه بابید سرش را براى من بیاورید. چون به خانه حضرت رسیدیم در دهلیز خانه غلام سیاهى نشسته بود و بند زیر جامه در دست داشت و مى بافت پرسیدیم که کى در این خانه هست ؟ گفت صاحبش و هیچگونه ملتفت نشد به جانب ما و از مـا پـروا نـکـرد، چـون داخـل خـانـه شـدیـم خـانـه بـسـیـار پـاکـیـزه اى دیـدیـم و در مـقـابـل پـرده اى مـشـاهـده کـردیـم کـه هـرگـز از آن بـهـتـر نـدیـده بـودیـم کـه گـویـا الحـال از دسـت کـارگـر در آمـده است و در خانه هیچ کس نبود، چون پرده را برداشتم حجره بـزرگـى بـه نـظـر آمـد که گویا دریاى آبى در میان آن حجره ایستاده و در منتهاى حجره حصیرى بر روى آب گسترده است و بر بالاى آن حصیر مردى ایستاده است نیکوترین مردم بـه حسب هیئت و مشغول نماز است و هیچگونه به جانب ما التفات ننمود. احمد بن عبداللّه پا در حـجـره گذاشت که داخل شود در میان آن غرق شد و اضطراب بسیار کرد تا من دست دراز کردم و او را بیرون مى آوردم و بى هوش شد، بعد از ساعتى به هوش آمد پس رفیق دیگر اراده کـرد کـه داخـل شـد و حـال او بـدیـن مـنـوال گذشت پس من متحیر ماندم و زبان به عذر خواهى گشودم و گفتم معذرت مى طلبم از خدا و از تو اى مقرب درگاه خدا، و اللّه ندانستم کـه نـزد کـى مـى آیم و از حقیقت حال مطلع نبودم و اکنون توبه مى نمایم به سوى خدا از ایـن کـردار، پـس بـه هـیـچ وجـه مـتـوجـه گـفـتـار مـن نـشـد و مـشـغـول نـمـاز بـود، مـا را هـیبتى عظیم در دل به هم رسید و برگشتیم و ( معتضد ) انـتـظـار مـا را مـى کشید و به دربانان سفارش کرده بود که هر وقت برگردیم ما را به نـزد او بـرنـد، پـس در مـیـان شـب رسـیـدیـم و داخـل شـدیـم و تـمـام قـصـه را نقل کردیم ، پرسید که پیش از من با دیگرى ملاقات کردید و با کسى حرفى گفتید؟
گـفـتـیم : نه . پس سوگندهاى عظیم یاد کرد که اگر بشنوم که یک کلمه از این واقعه را بـه دیـگـرى نـقـل کـرده ایـد هـر آیـنـه ، هـمـه را گـردن بـزنـم . و مـا ایـن حـکـایـت را نقل نتوانستیم بکنیم مگر بعد از مردن او.(102)
تکذیب ادعاى جعفر کذاب
پنجم ـ محمّد بن یعقوب کلینى روایت کرده است از یکى از لشکریا خلیفه عباسى که گفت مـن هـمراه بودم که نسیم غلام خلیفه به سرّ من راءى آمد و در خانه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام را شکست بعد از فوت آن حضرت ، پس حضرت صاحب الا مر علیه السلام از خـانـه بـیرون آمد و تبرزینى در دست داشت و به نسیم گفت : که چه مى کنى در خانه من ؟ نـسـیـم بـر خـود بلرزید و گفت : جعفر کذاب مى گفت که از پدرت فرزندى نمانده است ، اگـر خـانه از تست ما بر مى گردیم پس از خانه بیرون آمدیم . على بن قیس راوى حدیث گـویـد کـه یـکـى از خـادمـان خـانـه حضرت بیرون آمد، من از او پرسیدم از حکایتى که آن شخص نقل کرد، آیا راست است ؟ گفت : کى تو را خبر داد؟ گفتم : یکى از لشکریان خلیفه ، گفت : هیچ جیز در عالم مخفى نمى ماند.(103)
فرمایش امام زمان علیه السلام درباره اموال قمى ها
شـشـم ـ شـیـخ ابـن بـابـویـه و دیـگران روایت کرده اند که احمد بن اسحاق که از وکلاى حـضـرت امـام حـسن عسکرى علیه السلام بود سعد بن عبداللّه را که از ثقات اصحاب است بـا خـود بـرد بـه خـدمـت آن حـضـرت کـه از آن حـضـرت مـسـاءله اى چـنـد مـى خـواسـت سؤ ال کـنـد، سـعـد بـن عـبـداللّه گـفـت که چون به در دولت سراى آن حضرت رسیدیم ، احمد رخـصـت دخـول از براى خود و من طلبید و داخل شدیم ، احمد با خود همیانى داشت که در میان عـبـا پـنـهـان کرده بود، و در آن همیان صد و شصت کیسه از طلا و نقره بود که هر یکى را یـکى از شیعیان مهر زده به خدمت حضرت فرستاده بودند چون به سعادت ملازمت رسیدیم در دامـن آن حـضـرت طـفـلى نـشـسـتـه بـود مـانـنـد ( مـشـتـرى ) در کـمـال حـسـن و جـمـال و در سـرش دو کـاکـل بـود و در نـزد آن حـضـرت گـوى طلا بود به شـکـل انـار کـه بـه نـگین هاى زیبا و جواهر گرانبها مرصع کرده بودند و یکى از اکابر بـصـره به هدیه از براى آن حضرت فرستاده بود و به دست آن حضرت نامه اى بود و کـتـابـت مـى فـرمـود چـون آن طـفـل مـانـع مـى شـد آن گـوى را مـى انـداخـت کـه طـفل از پى آن مى رفت و خود کتابت مى فرمود، چون احمد همیان را گشود و نزد آن حضرت نـهـاد، حـضرت به آن طفل فرمود که اینها هدایا و تحفه هاى شیعیان تست بگشا و متصرف شـو، آن طـفـل ـ یعنى حضرت صاحب الا مر علیه السلام ـ گفت : اى مولاى من ! آیا جایز است کـه مـن دسـت طـاهـر خـود را دراز کـنـم بـه سـوى مـالهاى حرام ؟! پس حضرت عسکرى علیه السـلام فرمود که اى پسر اسحاق بیرون آور آنچه در همیان است تا حضرت صاحب الا مر علیه السلام حلال و حرام را از یکدیگر جدا کند، پس احمد یک کیسه را بیرون آورد حضرت فرمود که این از فلان است که در فلان محله قم نشسته است و شصت و دو اشرفى (دینار) در این کیسه است چهل و پنج اشرفى از قیمت ملى است که از پدر به او میراث رسیده بود و فروخته است و چهارده اشرفى قیمت هفت جامه است که فروخته است و از کرایه دکان سه دینار است ، حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود که راست گفتى اى فرزند، بگو چه چیز در میان اینها حرام است تا بیرون کند؟ فرمود: که در این میان یک اشرفى هست به سـکـه رى کـه بـه تـاریـخ فلان سال زده اند و آن تاریخ بر آن سکه نقش بوده و نصف نـقـشش محو شده است و یک دینار مقراض ‍ شده ناقصى هست که یک دانگ و نیم است و حرام در ایـن کـیـسـه هـمـیـن دو دیـنـار اسـت و وجـه حـرمـتـش ایـن اسـت کـه صـاحـبـش را در فـلان سـال در فـلان مـاه نـزد جـولایـى کـه از هـمسایگانش بود مقدار یک من و نیم ریسمان بود و مدتى بر این گذشت که دزد آن را ربود آن مرد جولا چون گفت که آن را دزد برد تصدیقش نـکـرد و تـاوان از او گرفت ریسمانى باریکتر از آنکه دزد برده بود به همان وزن و داد آن را بافتند و فروخت و این دو دینار از قیمت آن جامه است و حرام است .
چون کیسه را احمد گشود و دو دینار به همان علامتها که حضرت صاحب الا مر علیه السلام فرمود که مال فلان است که در فلان محله قم مى باشد و پنجاه اشرفى در این صره است و ما دست بر این دراز نمى کنیم ، پرسید چرا؟ فرمود که این اشرفى ها قیمت گندمى است کـه مـیـان او و بـرزگـرانـش مـشـتـرک بـود و حـصـه خـود را زیـاد کـیـل کـرد و گـرفت مال آنها در آن میان است ، حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود کـه راسـت گـفـتى اى فرزند، پس به احمد گفت که این کیسه ها را بردار و وصیت کن که بـه صـاحبانش برسانند که ما نمى خواهیم و اینها حرام است تا اینکه همه را به این نحو تـمـیـز فـرمـود. و چـون سـعـد بـن عـبـداللّه خـواسـت کـه مـسـایـل خـود را بپرسد حضرت عسکرى علیه السلام فرمود که از نور چشمم بپرس آنچه مـى خـواهـى و اشـاره بـه حـضـرت صـاحـب عـلیـه السـلام نـمـود. پـس جـمـیـع مـسـائل مـشـکـله را پرسید و جوابهى شافى شنید و بعضى از سؤ الها که از خاطرش محو شده بود حضرت از راه اعجاز به یادش آورد و جواب فرمود. (حدیث طولانى است در سایر کتب ایراد نموده ام .)