سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:31 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نا م خدا

ذکـر حـکـایـات و قصص آنان که در غیبت کبرى خدمت امام زمان علیه السلام مشرف شده اند
چـه آنـکه در حال شرفیابى شناختند آن جناب را یا پس از مفارقت معلوم شد از روى قرائن قطعیه که آن جناب بود و آنانکه واقف شدند بر معجزه اى از آن جناب در بیدارى یا خواب یا بر اثرى از آثار داله بر وجود مقدس آن حضرت .
بدان که شیخ ما در
( نجم ثاقب ) در این باب صد حکایت ذکر کرده و ما در این کتاب مـبـارک بـه ذکـر بیست و سه حکایت از این حکایات اکتفا مى کنیم و دو حکایت که یکى حکایت حـاج عـلى بغدادى و دیگرى حکایت حاج سید احمد رشتى باشد در ( مفاتیح الجنان ) نقل کردیم .
شفا یافتن اسماعیل هرقلى
حـکـایـت اول ـ قـصـه اسـمـاعـیـل هـرقـلى اسـت : عـالم فاضل على بن عیسى اربلى در
( کشف الغمه ) مى فرماید که خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن کـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود کـه او را اسـمـاعـیـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـریـه اى بـود کـه آن را ( هـرقـل ) مـى گـویـنـد وفات کرد در زمان من ، و من او را ندیدم حکایت کرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّین ، گفت : حکایت کرد از براى من پدرم که بیرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـیـزى کـه آن را ( تـوثـه ) مى گویند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى ترکید و از آن خون و چرک مى رفت و این الم او را از همه شغلى باز مى داشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّین على بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه نمود. سـیـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را دیدند و همه گفتند: این توثه بر بالاى رگ اکـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـیـسـت الا بـه بـریـدن و اگـر ایـن را ببریم شاید رگ اکـحـل بـریـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـریـده شـد اسـمـاعـیل زنده نمى ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است مرتکب آن نمى شویم . سید بـه اسـمـاعـیـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـایـم شـاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجى توانند کرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـیـد آنـهـا نـیـز جـمـیـعـا هـمـان تـشـخـیـص ‍ کـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد. اسـمـاعـیل دلگیر شد، سید مذکور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود این نجاست کـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى کـنـد و صـبـر کـردن در ایـن الم بـى اجـرى نـیـسـت ، اسماعیل گفت : پس چون چنین است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى علیهم السلام مى برم ؛ و متوجه سامره شد.
صـاحـب
( کشف الغمه ) مى گوید: از پسرش شنیدم که مى گفت از پدرم شنیدم که گـفـت : چـون بـه آن مـشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین امام على نقى و امام حسن عسکرى علیهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسیار نالیدم و به صـاحـب الا مر علیه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غـسل زیارت کردم و ابریقى که داشتم آب کردم و متوجه مشهد شدم که یکبار دیگر زیارت کـنـم ، بـه قـلعـه نـرسـیـده چـهـار سـوار دیدم که مى آیند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان کردم که مگر از ایشان باشند چون به من رسیدند دیدم که دو جـوان شـمـشیر بسته اند یکى از ایشان خطش رسیده بود و یکى پیرى بود پاکیزه وضع که نیزه اى در دست داشت و دیگرى شمشیرى حمایل کرده و فرجى بر بالاى آن پوشیده و تـحـت الحـنک بسته و نیزه اى به دست گرفته ، پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بـن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فرجى در میان راه نـمـانـده بر من سلام کردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟ گـفتم : بلى ، گفت : پیش آى تا ببنیم چه چیز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسید که اهـل بـادیـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى کـنـنـد و تـو غـسـل کـرده و رخـت را بـه آب کـشیده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بـهـتـر باشد، در این فکر بودم که خم شد و مرا به طرف خود کشید و دست بر آن جراحت نـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـیـن قـرار گـرفـت ، مـقـارن آن حـال شـیخ گفت : ( اَفْلَحْتَ یااِسْماعیل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب افـتـادم کـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شیخ که به من گفت خلاص شدى و رستگارى یافتى گفت : امام است امام ! من دویده ران و رکابش را بوسیدم ، امام علیه السلام روان شد و من در رکابش مى رفتم و جزع مى کردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو جـدا نـمـى شـوم ، باز فرمود: بازگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعـاده کـردم . پـس آن شـیـخ گـفت : اى اسماعیل ! شرم ندارى که امام دوبار فرمود برگرد خـلاف قـول او مـى نـمـایـى ؟! ایـن حـرف در مـن اثر کرد پى ایستادم و چون قدمى چند دور شـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبید و به تو عطایى خواهد کرد از او قبول مکن و به فرزندم رضى بگو که چیزى در باب تو بـه عـلى بـن عـوض بـنـویـسد که من به او سفارش مى کنم که هرچه تو خواهى بدهد، من هـمـانـجـا ایـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسیار خورده ساعتى همانجا نـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا دیدند گفتن حالتت متغیر است ، آزارى دارى ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـتـنـد: بـا کـسى جنگى و نزاعى کرده اى ؟ گفتم : نه ، اما بگویید که این سواران را که از اینجا گذشتند دیدید؟ گفتند: ایشان از شرفاء باشند. گـفـتـم : شـرفـاء نـبـودند بلکه یکى از ایشان امام بود! پرسیدند که آن شیخ یا صاحب فرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشرد و درد کـرد پـس ران مـرا بـاز کـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شک افـتـادم و ران دیـگـر را گـشـودم اثـرى نـدیـدم . در ایـن حـال خـلق بـر مـن هـجـوم کـردنـد و پـیـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـر اهـل مشهد مرا خلاص ‍ نمى کردند در زیر دست و پا رفته بودم و فریاد و فغان به مردى که ناظر بین النهرین بود رسید و آمد ماجرا را شنید و رفت که واقعه را بنویسد و من شب در آنـجـا مـاندم ، صبح جمعى مرا مشایعت نمودند و دو نفر همراه کردند و برگشتند و صبح دیـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـیـدم دیـدم کـه خـلق بـسـیـار بـر سـر پـل جـمع شده اند و هر کس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسیدند چون من رسیدم و نام مـرا شـنـیدند بر سر من هجوم کردند رختى را که ثانیا پوشیده بودم پاره پاره کردند و نزدیک بود که روح از بدن من مفارقت نماید که سید رضى الدّین با جمعى رسید و مردم را از مـن دور کـرد و نـاظـر بـیـن النـهـریـن نـوشـتـه بـود صـورت حـال را و بـه بغداد فرستاده و ایشان را خبر کرده بود سید فرمود این مردی که می گویند شفا یافته تویی که این غوغا را در این شهر انداخته ای ؟ گفتم : بلی ، از اسب به زیر آمده ران مرا باز کرد و چون زخم مرا دیده بود و از آن اثری ندید ساعتی غش کرد و بی هوش شد و چون به خود آمد گفت : وزیر مرا طلبیده و گفته که از مشهد این طور نوشته آمده و می گویند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمی بود برده گفت که این مرد برادر من و دوست ترین اصحاب من است ، وزیر گفت : قصه را به جهت من نقل کن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل کردم . وزیر فی الحال کسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم این مرد را دیده اید ؟ گفتند : بلی ، پرسید که دوای آن چیست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بریدن است و اگر ببرند مشکل است که زنده بماند ؟ پرسید : بر تقدیری که نمیرد تا چندگاه آن زخم به هم آید ؟ گفتند : اقلا" دو ماه آن جراحت باقی خواهد بود و بعد از آن شاید مندمل شود ولیکن در جای آن گودی سفید خواهد ماند که از آن جا موی نروید . باز پرسید که شما چند روز شد که زخم او را دیده اید ؟ گفتند : امروز روز دهم است . پس وزیر ایشان را پیش طلبید و ران مرا برهنه کرد ایشان دیدند که با ران دیگر اصلا تفاوتی ندارد و اثری به هیچ وجه از آن کوفت نیست ، در این وقت یکی از اطبا که از نصاری بود صیحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسیح ، یعنی به خدا قسم ! این شفا یافتن نیست مگر از معجزه عیسی بن مریم. وزیر گفت : چون عمل هیچ یک از شما نیست من می دانم عمل کیست. و این خبر به خلیفه رسید وزیر را طلبید وزیر اطبا را با خود به نزد خلیفه برد و مستنصر مرا گفت که آن قصه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانبدم خادمی را گفت که کیسه را که در آن هزار دینار بود حاضر کرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود کن . من گفتم : حبه از آن را نتوانم کرد . گفت از کی می ترسی ؟ گفت : از کی میترسی ؟ گفت از آن که عـمـل او اسـت زیـرا کـه او امـر فـرمـود کـه از ابـوجـعـفـر چـیـزى قبول مکن ، پس خلیفه مکدر شده بگریست .
و صاحب
( کشف الغمه ) مى گوید که از اتفاقات حسنه اینکه روزى من این حکایت را از براى جمعى نقل مى کردم چون تمام شد دانستم که یکى از آن جمع شمس الدّین محمّد پسر اسـمـاعـیل است و من او را نمى شناختم از این اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را در وقـت زخـم دیـده بـودى ؟ گـفـت : در آن وقـت کـوچـک بـودم ولى در حـال صـحـت دیـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـر سـال یـکـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گریست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنکه مرتبه دیگر آن حضرت را ببیند در آنجا مى گـشـت و یـکـبـار دیـگـر آن دولت نـصـیـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـم چـهـل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و در حسرت دیدن صاحب الا مر علیه السلام از دنیا رفت .(118)
نوشتن کاغذ براى دیدار امام زمان علیه السلام
حکایت دوم ـ که در آن ذکرى است از تاءثیر رقعه استغاثه : عالم صالح تقى مرحوم سید مـحـمـّد پـسـر جـناب سید عباس که حال زنده و در قریه جب شیث
(119) از قراى جـبـل عـامـل سـاکـن اسـت و او از بـنـى اعـمـام جـنـاب سـیـد نبیل و عالم متبحر جلیل سید صدرالدّین عاملى اصفهانى صهر شیخ فقهاء عصره شیخ جعفر نـجـفـى رحـمـه اللّه اسـت . سـید محمّد مذکور به واسطه تعدى حکام جور که خواستند او را داخـل در نـظـام عـسـکـریـه کـنند از وطن متوارى شده با بى بضاعتى به نحوى که در روز بـیـرون آمـدن از جـبـل عـامـل جـز یـک قـمـرى کـه عـشـر قران است چیزى نداشت و هرگز سؤ ال نـکـرد و مـدتـى سـیاحت کرد و در ایام سیاحت در بیدارى و خواب عجایب بسیار دیده بود بالاخره در نجف اشرف مجاور شده و در صحن مقدس از حجرات فوقانیه سمت قبلى [قبله ؟] مـنـزلى گرفت و در نهایت پریشانى مى گذرانید و بر حالش جز دو سه نفر کسى مطلع نبود تا آنکه مرحوم شد.
و از وقـت بـیـرون آمـدن از وطـن تـا زمـان فـوت پـنـج سـال طول کشید و با حقیر مراوده داشت بسیار عفیف و با حیا و قانع و در ایام تعزیه دارى حـاضـر مـى شـد و گاهى از کتب ادعیه عاریه مى گرفت و چون بسیارى از اوقات زیاده از چـنـد دانـه خـرمـا و آب چـاه صحن شریف بر چیزى متمکن نبود لذا به جهت وسعت رزق مواظبت تامى از ادعیه ماءثور داشته و گویا کمتر ذکرى و دعائى بود که از او فوت شده باشد غـالب شـب و روز مـشـغـول بـود، وقـتى مشغول نوشتن عریضه شد خدمت حضرت حجت علیه السـلام و بـنـا گـذاشـت کـه چـهـل روز مـواظـبـت کـنـد بـه ایـن طـریـق کـه قـبـل از طـلوع آفـتـاب هـمـه روزه مقارن باز شدن دروازه کوچک شهر که به سمت دریا است بیرون رود رو به طرف راست قریب به چندان میدان دور از قلعه که احدى او را نبیند آنگاه عـریـضـه را در گـل گذاشته به یکى از نواب حضرت بسپارد و به آب اندازد، چنین کرد تـا سـى و هـشـت یـا نـه روز، فـرمـود: روزى بـر مـى گـشـتـم از مـحـل انداختن رقاع و سر را به زیر انداخته و خلقم بسیار تنگ بود که ملتفت شدم گویا کـسـى از عـقـب بـه مـن مـلحـق شـد بـا لبـاس عـربـى و چـفـیـه و عقال ، و سلام کرد من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و توجه به جانب او نکردم ، چون میل سخن گفتن با کسى را نداشتم ، قدرى در راه با من مرافقت کرد و من با همان حالت اولى باقى بودم پس فرمود به لهجه اهل جبل : سید محمّد! چه مطلبى دارى که امروز سى و هشت روز یـا نـه روز اسـت کـه قـبـل از طلوع آفتاب بیرون مى آیى و تا فلان مکان از دریا مى روى و عـریـضـه اى در آب مى اندازى گمان مى کنى که امامت از حاجت تو مطلع نیست ؟ سید محمّد گفت من تعجب کردم که احدى بر شغل من مطلع نبود خصوص این مقدار از ایام را و کسى مرا در کنار دریا نمى دید و کسى از اهل جبل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوص بـا چـفـهـیـه و عـقـال کـه در جـبـل عامل در اینجا نیست که من او را نشناسم خصوص با چفیه و عـقـال کـه در جـبـل عـامـل مـرسـوم نـیـسـت پـس احـتـمـال نـعـمـت بـزرگ و نـیـل مـقـصـود و تـشـرف بـه حـضـور غـایـب مستور امام عصر علیه السلام را دادم و چون در جـبـل عـامـل شـنیده بودم که دست مبارک آن حضرت چنان نرم است که هیچ دستى چنان نیست با خـود گـفتم مصافحه مى کنم اگر احساس این مرحله را نمودم به لوازم تشرف به حضور مبارک عمل نمایم ، به همان حالت دو دست خود را پیش بردم آن جناب نیز دو دست مبارک پیش آورد مـصـافـحـه کـردم نـرمـى و لطـافـت زیـادى یـافـتـم یـقـیـن کـردم بـه حـصـول نـعـمـت عـظـمـى و مـوهـبت کبرى پس روى خود را گردانیدم و خواستم دست مبارکش را ببوسم کسى را ندیدم .
(120)
راهنماى گمشدگان
حـکـایـت سوم ـ قصه تشرف سید محمّد جبل عاملى است به لقاء آن حضرت علیه السلام : و نیز عالم صفى مبروز سید متقى مذکور نقل کرد که چون به مشهد مقدس ‍ رضوى مشرف شدم بـا فـراوانـى نـعـمـت آنجا بر من تنگ مى گذشت ، صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بـیـرون رونـد چـون یـک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ایشان برسانم نداشتم مـرافـقـت نـکـردم زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداى فریضه دیدم اگـر خـود را بـه زوار نـرسـانـم قـافـله دیـگـر نـیـسـت و اگـر بـه ایـن حال بمانم چون زمستان شود تلف مى شوم برخاستم نزدیک ضریح رفتم و شکایت کردم و بـا خـاطـر افـسـرده بـیـرون رفـتـم و بـا خـود گـفـتـم بـه هـمـیـن حـال گـرسـنـه بـیرون مى روم اگر هلاک شدم مستریح مى شوم و الا خود را به قافله مى رسـانـم . از دروازه بـیـرون آمـدم از راه جـویـا شـدم طرفین را به من نشان دادند من نیز تا غـروب راه رفـتم به جایى نرسیدم فهمیدم که راه را گم کردم به بیابان بى پایانى رسـیـدم که سواى حنظل
(121) چیزى در آن نبود. از شدت گرسنگى و تشنگى قـریـب پـانـصـد حنظل شکستم شاید یکى از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطـراف آن صحرا مى گردیدم که شاید آبى یا علفى پیدا کنم تا آنکه بالمره ماءیوس شـدم تن به مرگ دادم و گریه مى کردم ناگاه مکان مرتفعى به نظرم آمد به آنجا رفتم چـشـمـه آبـى دیـدم تـعـجب کردم که در بلندى چشمه آب چگونه است ، شکر خداوند به جا آورده با خود گفتم آب بیاشامم و وضو گرفته نماز کنم چنانچه مردم نماز کرده باشم ، بـعـد از نـمـاز عـشـاء هـوا تـاریـک شـد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاى غریب از آنها مى شنیدم بسیارى از آنها را مى شناختم چون شیر و گرگ و بعضى از دور چشمشان مانند چراغ مى نمود وحشت کردم و چون زیاده بر مردن چیزى نمانده بـود و رنـج بـسـیـار کشیده بودم رضا به قضا داده خوابید وقتى بیدار شدم که هوا به واسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهایت ضعف و بى حالى .
در ایـن حـال سـوارى نـمـایـان شد با خود گفتم این سوار مرا خواهد کشت زیرا که در صدد دسـتـبـردى خـواهـد بود و من چیزى ندارم پس خشم خواهد کرد لامحاله زخمى خواهد زد، پس از رسـیـدن سـلام کرد جواب گفتم و مطمئن شدم ، فرمود: چه مى کنى ؟ با حالت ضعف اشاره بـه حـالت خـود کـردم ، فـرمـود: در جنب تو سه عدد خربزه است چرا نمى خورى ؟ من چون فـحـص کـرده بـودم و مـاءیـوس بـودم از هـنـدوانـه بـه صـورت حـنـظـل چـه رسـد بـه خـربـزه ، گـفـتـم : مـرا سـخـریـه مـکـن بـه حـال خـود واگـذار، فـرمود: به عقب نگاه کن نظر کردم بوته اى دیدم که سه عدد خربزه بزرگ داشت ، فرمود: به یکى از آنها سد جوع کن و نصف یکى صبح بخور و نصف دیگر را بـا خـربـزه صـحـیـح دیـگـر همراه خود ببر و از این راه به خط مستقیم روانه شو فردا قـریـب بـه ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه دیگر را البته صرف مکن که به کارت خـواهـد آمـد، نـزدیک به غروب به سیاه خیمه اى خواهى رسید آنها تو را به قافله خواهند رسـانـیـد. پـس ، از نـظر من غایب شد من برخاستم و یکى از آن خربزه ها را شکستم بسیار لطـیـف و شـیـریـن بود که شاید به آن خوبى ندیده بودم ، آن را خوردم و برخاستم و دو خـربـزه دیـگـر را شـکـسـته نصف آن را خوردم و نصف دیگر را هنگام ظهر که هوا به شدت گـرم بـود خـوردم و بـا خربزه دیگر روانه شدم قریب به غروب آفتاب از دور خیمه اى دیـدم چـون اهـل خـیـمه مرا از دور دیدند به سوى من دویدند و مرا به سختى و عنف گرفته بـه سـوى خـیمه بردند گویا توهم کرده بودند که من جاسوسم و چون غیر عربى نمى دانـسـتـم و آنـهـا جـز پـارسى زبانى نمى دانستند هرچه فریاد مى کردم کسى گوش به حرف من نمى داد تا به نزدیک بزرگ خیمه رفتیم او با خشم تمام گفت : از کجا مى آیى ؟ راسـت بـگـو وگـرنـه تـو را مـى کـشـم ، مـن بـه هـزار حـیـله فـى الجـمـله کـیـفـیـت حـال خـود را و بیرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم . گفت : اى سـید کاذب ! اینجاها که تو مى گویى متنفسى عبور نمى کند مگر آنکه تلف خواهد شد و جانور او را خواهد درید و علاوه آن قدر مسافت که تو مى گویى مقدور کسى نیست که در ایـن زمـان طـى کـنـد زیـرا کـه بـه ایـن طـریـق مـتـعـارف از ایـنـجـا تـا مـشـهـد سـه مـنـزل است و از این راه که تو مى گویى منزلها خواهد بود راست بگو وگرنه تو را با ایـن شـمـشـیـر مـى کـشـم و شـمـشـیـر خـود را کـشـیـد بـر روى مـن ، در ایـن حـال خـربـزه از زیـر عـبـاى مـن نـمـایـان شـد، گـفـت : ایـن چـیـسـت ؟ تـفـصـل را گفتم ، تمام حاضرین گفتند در این صحرا ابدا خربزه نیست خصوص این قسم کـه تـاکـنـون نـدیـده ام ، پـس بـعـضـى بـه بعضى دیگر رجوع کردند و به زبان خود گـفـتـگـوى زیادى کردند و گویا مطمئن شدند که این خرق عادت است پس آمدند و دست مرا بوسیدند و در صدر مجلس جاى دادند و مرا معزز و محترم داشتند، جامه هاى مرا براى تبرک بـردنـد، جـامـه هـاى پـاکـیـزه بـرایـم آوردند، دو شب و دو روز مهماندارى کردند در نهایت خـوبـى ، روز سـوم ده تـومـان بـه مـن دادنـد و سـه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.
(122)
شفا یافتن عطوه زیدى
حکایت چهارم ـ قصه تشرف سید عطوه حسنى است به لقاء شریف آن جناب علیه السلام :
عالم فاضل المـعى على بن عیسى اربلى صاحب
( کشف الغمه ) مى گوید حکایت کرد از براى من سـیـد بـاقـى ابـن عـطـوه علوى حسنى که پدرم عطوه ، زیدى بود و او را مرضى بود که اطـبـاء از عـلاجـش عـاجـز بـودنـد و او از مـا پـسـران آزرده بـود و مـنـکـر بـود مـیـل مـا را بـه مـذهـب امـامـیـه و مـکـرر مـى گـفـت مـن تـصدیق شما را نمى کنم و به مذهب شما قـائل نـمـى شـوم تـا صـاحـب شما مهدى علیه السلام نیاید و مرا از این مرض نجات ندهد. اتـفـاقا شبى در وقت نماز خفتن ما همه یک جا جمع بودیم که فریاد پدر را شنیدیم که مى گـوید بشتابید! چون به تندى به نزدش رفتیم گفت : بدوید و صاحب خود را دریابید کـه هـمـیـن لحـظـه از پـیش من بیرون رفت و ما هر چند دویدیم کسى را ندیدیم و برگشته پـرسـیـدیـم کـه چـه بـود؟ گـفـت : شخصى به نزد من آمده گفت : یا عطوه ! من گفتم : تو کیستى ؟ گفت : من صاحب پسران توام آمده ام که تو را شفا دهم و بعد از آن دست دراز کرد و بر موضع الم من دست مالید و چون به خود نگاه کردم اثرى از آن کوفت ندیدم و مدتهاى مـدیـد زنـده بـود بـا قـوت و دانایى زندگانى کرد و من از غیر پسران از جمعى کثیر این قـصـه را پـرسـیـدم و هـمـه بـه هـمـیـن طـریـق بـى زیـاده و کـم نـقـل کـردنـد. صـاحـب کـتـاب بـعـد از نـقـل ایـن حـکـایـت و حـکـایـت اسماعیل هرقلى که گذشت مى گوید: امام علیه السلام را مردمان در راه حجاز و غیره بسیار دیـده انـد کـه یـا راه را گـم کـرده بـودنـد و یـا درمـاندگى داشتند و آن حضرت ایشان را خـلاصـى داده و ایـشـان را بـه مـطـلب خـود رسـانـیـده و اگـر خـوف تطویل نمى بود ذکر مى کردم .(123)
حکایت دعاى عبرات
حـکایت پنجم ـ در ذکر دعاى عبرات است : آیة اللّه علامه حلى رحمه اللّه در کتاب
( منهاج الصلاح ) در شرح دعاى عبرات فرموده که آن مروى است از جناب صادق جعفر بن محمّد عـلیـهـما السلام و از براى این دعا از طرف سید سعید رضى الدّین محمّد بن محمّد بن محمّد آوى رحـمـه اللّه حکایتى است معروفه و به خط بعضى از فضلا در حاشیه این موضع از ( مـنـهـاج ) آن حکایت را چنین نقل کرده از مولى السعید فخرالدّین محمّد پسر شیخ اجـل جـمـال الدّیـن یـعنى علامه که او از والدش روایت نموده از جدش شیخ فقیه سدیدالدّین یوسف از سید رضى مذکور که او محبوس بود در نزد امیرى از امراى سلطان جرماغون مدت طـویـلى در نـهـایـت سـخـتـى و تـنـگى ، پس در خواب خود دید خلف صالح منتظر را علیه السلام پس گریست و گفت : اى مولاى من ! شفاعت کن در خلاص شدن من از این گروه ظلمه . پـس حضرت فرمود: بخوان دعاى عبرات را، سید گفت : کدام است دعاى عبرات ؟ فرمود: آن دعـا در ( مصباح ) تست ، سید گفت : اى مولاى من ! دعا در ( مصباح ) من نیست ، فـرمـود: نـظـر کـن در ( مصباح ) خواهى یافت دعا را در آن . پس از خواب خود بیدار شده نماز صب را کرد و ( مصباح ) را باز نمود پس ورقه اى یافت در میان اوراق آن که آن دعا نوشته بود در آن . پس چهل مرتبه آن دعا را خواند و آن امیر را دو زن بود یکى از آن دو عـاقـله و مـدیـره و آن امـیر بر او اعتماد داشت پس امیر نزد او آمد در نوبه اش ‍ پس گـفـت بـه امـیـر گـرفـتـى یـکى از اولاد امیرالمؤ منین علیه السلام را، امیر گفت : چرا سؤ ال کردى از این مطلب ؟ گفت : در خواب دیدم شخصى را و گویا نور آفتاب مى درخشید از رخسار او پس حلق مرا در میان دو انگشت خود گرفت آنگاه فرمود مى بینم شوهر تو را که گرفت یکى از فرزندان مرا و در طعام و شراب بر او تنگ گرفته ، پس من به او گفتم اى سـیـد من ! تو کیستى ؟ فرمود: من على بن ابى طالب ام علیه السلام به او بگو اگر او را رهـا نکند هر آینه خراب خواهم کرد خانه او را، پس ‍ این خواب منتشر شد و به سلطان رسـیـد، پـس گـفـت : مـرا عـلمـى به این مطلب نیست و از نواب خود جستجو کرد و گفت : کى مـحـبوس است در نزد شما؟ گفتند: شیخ علوى که امر کردى به گرفتن او، گفت : او را رها کـنید و اسبى به او بدهید که بر آن سوار شود و راه را به او دلالت کنید پس برود به خانه خود.
و سـیـد اجـل على بن طاوس در آخر
( مهج الدعوات ) فرموده و از این جمله است دعایى کـه مـرا خـبـر داد صـدیق من و برادر و دوست من محمّد بن محمّد قاضى آوى ( ضاعَفَ اللّهُ جـَلالَتـَه وَ سـَعـادَتـَهُ وَ شـَرَّفَ خـاتـِمـَتـَهُ ) و از براى او حدیث عجیبى و سبب غریبى نـقـل کرده و آن این بود که براى او حادثه اى روى داد پس یافت این دعا را در اوراقى که نگذاشته بود آن دعا را در آن در میان کتب خود پس نسخه اى برداشت از آن نسخه ، پس چون آن نسخه را برداشت آن اصل که در میان کتب خود یافته بود مفقود شد.(124)