سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:38 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

دستگیرى از سنى و شیعه شدن او
حـکـایت هیجدهم ـ قصه استغاثه مرد سنى به آن حضرت علیه السلام و رسیدن آن حضرت بـه فـریـاد او: خـبـر داد مـرا عـالم جـلیـل و حـبـر نـبـیـل ، مـجـمـع فضایل و فواضل شیخ على رشتى و او عالم تقى زاهد بود که حاوى بود انواعى از علوم را با بصیرت و خبرت و از تلامذه خاتم المحققین الشیخ المرتضى رحمه اللّه و سید سند استاد اعظم رضى اللّه عنه بود و چون اهل بلاد
( لار ) و نواحى آنجا شکایت کردند از نـداشـتـن عـالم جـامـع نـافذ الحکمى ، آن مرحوم را به آنجا فرستادند، در سفر و حضر سـالهـا مـصـاحـبـت کـردم بـا او در فـضـل و خـلق و تـقـوى مـانـنـد او کـمـتـر دیـدم . نـقل کرد که وقتى از زیارت حضرت ابى عبداللّه علیه السلام مراجعت کرده بودم و از راه آب فـرات بـه سـمت نجف اشرف مى رفتم پس در کشتى کوچکى که بین کربلا و طویرج بود نشستم و اهل آن کشتى همه از اهل حله بودند و از طویرج راه حله و نجف جدا مى شود، پس آن جـمـاعـت را دیـدم کـه مـشغول لهو و لعب و مزاح شدند جز یک نفر که با ایشان بود و در عـمـل ایشان داخل نبود آثار سکینه و وقار از او ظاهر، نه خنده مى کرد و نه مزاح و آن جماعت بـر مـذهـب او قـدح مـى کـردنـد و عـیـب مـى گـرفـتـنـد و بـا ایـن حـال در مـاءکـل و مـشـرب شـریـک بـودنـد بـسـیـار مـتـعـجـب شـدم و مجال سؤ ال نبود تا رسیدیم به جایى که به جهت کمى آب ما را از کشتى بیرون کردند، در کـنـار نـهـر راه مـى رفـتـیـم پـس اتـفـاق افـتاد که با آن شخص مجتمع شدیم پس از او پرسیدم سبب مجانبت او را از طریقه رفقاى خود و قدح آنها در مذهب او، گفت ایشان خویشان مـن انـد از اهـل سـنـت و پـدرم نـیـز از ایـشـان بـود و مـادرم از اهـل ایـمـان و مـن نیز چون ایشان بودم و به برکت حضرت حجت صاحب الزمان علیه السلام شیعه شدم .
پـس از کـیـفـیت آن سؤ ال کردم ، گفت : اسم من یاقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر [ پل ] حله بود پس در سالى به جهت خریدن روغن بیرون رفتم از حله به اطراف و نواحى در نـزد بـادیـه نـشـیـنـان از اعـراب پس چند منزلى دور شدم تا آنچه خواستم خریدم و با جـمـاعتى از اهل حله برگشتم در بعضى از منازل چون فرود آمدیم خوابیدم چون بیدار شدم کـسـى را نـدیدم همه رفته بودند و راه ما در صحراى بى آب و علفى بود که درندگان بـسـیـار داشـت و در نزدیک آن معموره اى نبود مگر بعد از فراسخ بسیار، پس برخاستم و بـار کـردم و در عـقب آنها رفتم پس راه را گم کردم و متحیر ماندم و از سباع [درندگان ] و عـطش روز خائف بودم پس استغاثه کردم به خلفا و مشایخ و ایشان را شفیع کردم در نزد خـداونـد و تضرع نمودم فرجى ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم من از مادر مى شنیدم که او مى گفت ما را امام زنده اى است که کنیه اش ابوصالح است گمشدگان را به راه مى آورد و درمـانـدگـان را بـه فریاد مى رسد و ضعیفان را اعانت مى کند پس با خداوند معاهده کردم که من به او اسغاثه مى نمایم اگر مرا نجات داد به دین مادرم درآیم پس او را ندا کردم و اسـتـغـاثـه نـمودم ، پس ناگاه کسى را دیدم که با مراه مى رود و بر سرش عمامه سبزى اسـت که رنگش ‍ مانند این بود و اشاره کرد به علفهاى سبز که در کنار نهر روئیده بود آنـگـاه راه را بـه مـن نشان داد و امر فرمود که به دین مادرم درآیم و کلماتى فرمود که من یعنى مؤ لف کتاب [محدث نورى ] فراموش کردم و فرمود: به زودى مى رسى به قریه اى که اهل آنجا همه شیعه اند، گفتم : یا سیدى ، یا سیدى ! با من نمى آئید تا این قریه ؟ فـرمـود: نـه ، زیـرا کـه هـزار نفر در اطراف بلاد به من استغاثه نمودند باید ایشان را نـجـات دهـم . ایـن حـاصـل کـلام آن جـنـاب بـود که در خاطر ماند پس از نظرم غائب شد پس انـدکـى نـرفتم که به آن قریه رسیدم و مسافت تا آنجا بسیار بود و آن جماعت روز بعد بـه آنـجـا رسـیـدنـد. پـس چون به حله رسیدم رفتم نزد فقهاء کاملین سید مهدى قزوینى سـاکـن حـله رضـى اللّه عـنـه قـصـه را نـقـل کـردم و مـعـالم دیـن را از او آموختم و از او سؤ ال کردم عملى که وسیله شود براى من که بار دیگر آن جناب را ملاقات نمایم پس فرمود: چـهـل شـب جـمـعـه زیـارت کـن حـضـرت ابـى عـبـداللّه عـلیـه السـلام را پـس مـشـغـول شدم ، از حله براى زیارت شب جمعه به آنجا مى رفتم تا آنکه یکى باقى ماند. روز پـنـجـشـنـبـه بود که از حله رفتم به کربلا چون به دروازه شهر رسیدم دیدم اعوان دیـوان در نـهـایـت سختى از واردین مطالبه
( تذکره ) مى کنند و من نه ( تذکره ) داشـتـم و نه قیمت آن و متحیر ماندم و خلق مزاحم یکدیگر بودند در دم دوازه پس چند دفـعـه خـواسـتـم کـه خـود را مـخـتـفـى کـرده از ایـشـان بـگـذرم مـیـسـر نـشـد، در ایـن حال صاحب خود حضرت صاحب علیه السلام را دیدم که در هیئت طلاب عجم عمامه سفیدى بر سـر دارد و داخـل بـلد اسـت چـون آن جـنـاب را دیدم استغاثه کردم پس بیرون آمد و دست مرا گـرفـت و داخـل دروازه نـمـود و کـسـى مـرا نـدیـد چـون داخل شدم دیگر آن جنا را ندیدم و متحیر باقى ماندم .(139)
حضور امام زمان علیه السلام در خانه سید بحرالعلوم
حـکـایـت نـوزدهـم ـ قـصـه عـلامـه بـحرالعلوم رحمه اللّه در مکه و ملاقات او آن حضرت را: نـقـل کـرد جـناب عالم جلیل آخوند ملا زین العابدین سلماسى از ناظر علامه بحرالعلوم در ایـام مـجـاورت مـکـه مـعـظـمـه ، گـفـت کـه آن جـنـاب بـا آنـکه در بلد غربت بود و منقطع از اهل و خویشان ، قوى القلب بود در بذل و عطا و اعتنایى نداشت به کثرت مصارف و زیاد شـدن مـخـارج پـس اتـفـاق افـتـاد روزى کـه چـیـزى نـداشـتـم پـس ‍ چـگـونـگـى حـال را خـدمـت سـیـد عـرض کـردم که مخارج زیاد و چیزى در دست نیست پس چیزى نفرمود، و عـادت سید بر این بود که صبح طوافى دور کعبه مى کرد و به خانه مى آمد و در اطاقى کـه مـخـتـص بـه خـودش بـود مى رفت . پس ما قلیانى براى او مى بردیم آن را مى کشید آنـگـاه بـیـرون مـى آمـد و در اطـاق دیـگر مى نشست و تلامذه از هر مذهبى جمع مى شدند پس بـراى هـر صـنف به طریق مذهبش درس مى گفت پس ‍ در آن روز که شکایت از تنگدستى در روز گـذشـتـه کـرده بـودم چـون از طـواف بـرگـشت حسب العاده قلیان را حاضر کردم که نـاگاه کسى در را کوبید پس سید در شدت مضطرب شد و به من گفت : قلیان را بگیر و از ایـنـجـا بـیـرون بـبـر خـود بـه شـتاب برخاست و رفت نزدیک در و در را باز کرد پس شخصى جلیلى به هیئت اعراب داخل شد و نشست در اطاق سید و سید در نهایت ذلت و مسکنت و ادب در دم در نشست و به من اشاره کرد که قلیان را نزدیک نبرم . پس ساعتى نشستند و با یـکـدیـگـر سـخـن مى گفتند آنگاه برخاست پس سید به شتاب برخاست و در خانه را باز کرد و دستش را بوسید و او را بر ناقه اى که در در خانه خوابانیده بود سوار کرد و او رفت و سید با رنگ متغیر شده بازگشت و براتى به دست من داد و گفت : این حواله اى است بـر مرد صرافى که در کوه صفا است برو نزد او و بگیر از او آنچه بر او حواله شده . پس ‍ آن برات را گرفتم و بردم آن را نزد همان مرد چون برات را گرفت و نظر نمود در آن بـوسـیـد و گـفـت : بـرو و چـنـد حـمـال بـیـاور، پـس رفـتـم و چـهـار حـمـال آوردم پـس بـه قـدرى کـه آن چـهـار نـفـر قـوت داشـتـنـد ریـال فـرانـسـه آورد و ایـشـان بـرداشتند و ریال فرانسه پنج قران عجمى است و چیزى زیـاده ، پـس آن حمالها، آن ریالها را به منزل آوردند پس ‍ روزى رفتم نزد آن صراف که از حـال او مـسـتـفـسر شوم و اینکه این حواله از کى بود، نه صرافى را دیدم و نه دکانى پـس از کـسـى کـه در آنـجـا حـاضـر بـود پـرسـیـدم از حـال صـراف ، گـفـت ما در اینجا هرگز صرافى ندیده بودیم و در اینجا فلان مى نشیند پـس ‍ دانـسـتم که این از اسرار ملک عالم بود و خبر داد مرا به این حکایت فقیه نبیه و عالم وجـیـه صـاحـب تـصـانـیف رائقه و مناقب فائقه شیخ محمّد حسین کاظمى ساکن نجف اشرف از بعضى ثقات از شخص مذکور.
(140) ملاقات بحرالعلوم با امام زمان علیه السلام در سرداب مطهر
حـکـایـت بـیستم ـ قصه بحرالعلوم در سرداب مطهر: خبر داد مرا سید سند و عالم محقق معتمد بـصـیر سید على سبط جناب بحرالعلوم رضى اللّه عنه مصنف
( برهان قاطع در شرح نافع ) در چند جلد از صفى متقى و ثقه زکى سید مرتضى که خواهرزاده سید را داشت و مـصـاحبش بود در سفر و حضر و مواظب خدمات داخلى و خارجى او، گفت : با آن جناب بودم در سـفـر سـامـره ، وى را حـجـره اى بـود کـه تـنها در آنجا مى خوابید و من حجره اى داشتم مـتـصـل بـه آن حـجـره و نهایت مواظبت داشتم در خدمات او در شب و روز، و شبها مردم جمع مى شـدنـد در نـزد آن مـرحوم تا آنکه پاسى از شب مى گذشت . پس در شبى اتفاق افتاد که حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را دیدم که گویا کراهت دارد اجتماع را و دوسـت دارد خـلوت شـود بـا هـرکـسـى سـخـنـى مـى گوید که در آن اشاره اى است به تـعـجـیـل کردن او در رفتن از نزد او پس مردم متفرق شدند و جز من کسى باقى نماند و مرا نـیـز امـر فرمود که بیرون روم ، پس به حجره خود رفتم و تفکر مى کردم در حالت سید در این شب و خواب از چشمم کناره کرد پس زمانى صبر کردم آنگاه بیرون آمدم مختفى که از حـالى سید تفقدى کنم پس دیدم در حجره بسته پس از شکاف در نگاه کردم دیدم چراغ به حـال خـود روشـن و کـسـى در حـجـره نـیست پس داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم که امشب نـخـوابـیـده پـس بـا پـاى بـرهـنـه خـود را پـنـهـان داشـتـم و در طـلب سـیـد بـرآمـدم پـس داخـل شـدم در صـحـن شـریـف دیـدم درهـاى قبه عسکریین علهیما السلام بسته پس در اطراف خـارج حـرم تـفـحـص کـردم اثـرى از او نـیـافـتـم پـس داخـل شـدم در صـحن سرداب و دیدم درهاى او باز است پس از درجهاى آن پایین رفتم آهسته بـه نـحـوى کـه هـیـچ حـسـى و حـرکـتـى ظاهر براى آن نبود پس ‍ همهمه اى شنیدم از صفه سـرداب که گویا کسى با دیگران سخن مى گوید و من کلمات را تمیز نمى دادم تا آنکه سـه یـا چـهـار پـله مـانـده و مـن در نهایت آهستگى مى رفتم که ناگاه آواز سید از همان مکان بـلنـد شـد که اى سید مرتضى چه مى کنى و چرا از خانه بیرون آمدى ؟ پس باقى ماندم در جـاى خـود متحیر و ساکن چون چوب خشک پس عزم کردم به رجوع پیش از جواب باز به خود گفتم چگونه حالت پوشیده خواهم ماند بر کسى که تو را شناخت از غیر طریق حواس پـس جـوابى با معذرت و پشیمانى دادم و در خلال عذرخواهى از پله ها پایین رفتم تا به آنـجـا که صفه را مشاهده مى نمودم پس سید را دیدم که تنها مواجه قبله ایستاده و اثرى از کـس دیـگـر نـیـسـت پـس دانـسـتـم کـه او سـخـن مـى گـفـت با غائب از ابصار علیه السلام . (141)
سفارش امام زمان علیه السلام درباره پدر
حـکـایـت بـیـسـت و یـکـم ـ در تـاءکـیـد آن حـضـرت در خـدمـتـگـذارى پـدر پـیـر: جـنـاب عالم عـامـل و فـاضل کامل قدوة الصلحا آقا سید محمّد موسوى رضوى نجفى معروف به هندى که از اتـقـیـاء عـلمـاء و ائمـه جـمـاعـات حـرم امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام اسـت نـقل کرد از جناب عالم ثقه شیخ باقر بن شیخ هادى کاظمى مجاور نجف اشرف از شخصى صـادقى که دلاک بود و او را پدر پیرى بود که تقصیر نمى کرد در خدمتگزارى او حتى آنکه خود براى او آب در مستراح حاضر مى کرد و مى ایستاد منتظر او که بیرون آید و به مـکـانـش بـرسـاند و مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله مى رفت ، آنـگاه ترک نمود رفتن به مسجد را پس ‍ پرسیدم از او سبب ترک کردن او رفتن به مسجد را، پـس گـفـت : چـهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم چون شب چهارشنبه اخیرى شد میسر نشد براى من رفتن مگر نزدیک مغرب پس تنها رفتم و شب شد، و من مى رفتم تا آنکه ثلث راه باقى ماند و شب مهتابى بود پس شخصى اعرابى را دیدم که بر اسبى سوار است و رو بـه مـن کرده پس ‍ در نفس خود گفتم زود است که این مرا برهنه کند، چون به من رسید به زبـان عـرب بـدوى با من سخن گفت و از مقصد من پرسید، گفتم : مسجد سهله . فرمود: با تـو چـیـزى هـسـت از خـوردنـى ؟ گـفـتـم : نـه ، فـرمـود: دسـت خـود را داخـل جـیـب خود کن ، گفتم : در آن چیزى نیست . باز آن سخن را مکرر فرمود به تندى ، پس دسـت در جـیـب خـود داخـل کـردم در آن مـقـدارى کـشـمـش یـافـتـم کـه بـراى طفل خود خریده بودم و فراموش کردم که بدهم پس در جیبم ماند، آنگاه به من فرمود:
( اُوصـیکَ بِالْعودِ اَوصیکَ بِالْعودِ ) سه مرتبه (و ( عود ) به لسان عرب بدوى پـدر پیر را مى گویند)، وصیت مى کنم تو را به پدر پیر تو، آنگاه از نظرم غائب شد پـس دانـسـتـم کـه او مـهدى علیه السلام است و اینکه آن جناب راضى نیست به مفارقت من از پـدرم حـتـى در شـب چـهـارشـنـبـه پس دیگر نرفتم به مسجد، و این حکایت را یکى از علماء معروفین نجف اشرف نیز براى من نقل کرد.(142)
مؤ لف [عباس قمى ] گوید: که آیات و اخبار در توصیه به والدّین و امر و احسان و نیکى به ایشان بسیار است و شایسته دیدم که به ذکر چند حدیث در اینجا تبرک جویم :
خدمت به پدر و مادر بهتر از جهاد است
شـیـخ کـلیـنـى روایـت کـرده از مـنـصـور بن حازم که گفت : گفتم به حضرت صادق علیه السـلام که کدام عمل افضل اعمال است ؟ فرمود: نماز در وقت آن و نیکى کردن به والدین و جـهـاد
(143) در راه خـدا، هـمـانا اگر کشته شوى زنده باشى نزد خدا و روزى خورى و اگر بمیرى اجرت با خدا باشد و اگر برگردى بیرون بیایى از گناهان خود مـانـنـد روزى کـه بـه دنیا آمده اى ، عرض کرد: مرا پدر و مادرى است که هر دو کبیر یعنى پـیـرنـد و مـى گویند انس با من دارند و کراهت دارند از رفتن من به جهاد، حضرت فرمود: پـس قـرار بـگـیـر با پدر و مادرت قسم به آن خدایى که جانم در دست قدرت او است که انـس ایـشـان بـه تـو یـک روز و شـبـى بـهـتـر اسـت از جـهـاد یکسال .(144)
احترام تازه مسلمان به مادر نصرانى خود
و نـیـز روایت کرده شیخ کلینى خبرى که حاصلش این است که زکریا بن ابراهیم شخصى بود نصرانى اسلام آورد و حج کرد و خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید و عرض کرد کـه پدر و مادرم و اهلبیتم نصرانى مى باشند و مادرم نابینا است و من با ایشان مى باشم و از کاسه ایشان غذا مى خورم ، حضرت فرمود: گوشت خوک مى خورند؟ گفتم : نه ، دست هـم بـه آن نـمـى گـذارنـد. فرمود: باکى نیست ، آن وقت حضرت سفارش فرمود او را به نـیـکـى کردن به مادرش ، زکریا گفت : چون به کوفه مراجعت کردم با مادرم بناى لطف و مـهـربـانـى گـذاشـتم طعام به او مى خورانیدم و شپش جامه و سرش را مى جستم و خدمت مى کردم او را، مادرم به من گفت : اى پسر جان من ! وقتى که در دین من بودى با من با این نحو رفـتـار نمى کردى پس چه شده از وقتى که داخل دین حنیف اسلام شدى این نحو با من نیکى مـى کـنـى ؟ گـفـتـم کـه مـردى از اولاد پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم مرا امر به این نمود، مادرم گفت : این مرد پیغمبر است ؟ گفتم : پیغمبر نیست لکن پسر پیغمبر است ، گفت : اى پسرک من ! این پیغمبر است ؛ زیرا این وصیتى که به تو کرده از وصیتهاى پیغمبران اسـت . گـفـتم : اى مادر! بعد از پیغمبر ما پیغمبرى نیست او پسر پیغمبر است ، مادرم گفت : اى پـسر جان من ! دین تو بهترین دین ها است عرضه کن آن را بر من ، عرضه کردم بر او داخـل در اسـلام شـد و تـعلیم کردم او را نماز پس نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء به جا آورد پـس دردى او را عارض شد در آن شب ، دیگرباره گفت : اى پسر جان من ! اعاده کن بر من آنچه را که یاد من دادى ، پس اقرار کرد به آن و وفات کرد، چون صبح شد مسلمانان او را غسل دادند و من نماز گزاردم بر او و او را در قبر گذاشتم .
(145)
احترام پیامبر به نیکى کننده به پدر و مادر
و نـیـز روایـت کـرده از عمار بن حیان که گفت خبر دادم به حضرت صادق علیه السلام که اسـمـاعـیل پسرم به من نیکى مى کند حضرت فرمود من او را دوست مى داشتم محبتم زیاد شد به او همانا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم خواهر رضاعى داشت وقتى وارد بر آن حضرت شد چون نظر بر او افتاد مسرور شد و ملحفه خود را (که معنى چادر است ) براى او پـهـن کـرد و او را روى آن نـشـانـید پس رو کرد و با او سخن مى فرمود و در صورتش مى خندید پس برخاست و رفت و برادرش آمد حضرت آن نحو رفتارى که با خواهرش کرد با او نکرد، عرض کردند: یا رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم ! با خواهرش سلوکى فـرمـودیـد کـه بـا خودش به جا نیاوردید با آنکه او مرد است ؟ مراد آنکه او اولى است از خـواهـرش بـه آن نحو محبت و التفات ، فرمود: وجهش آن بود که او به والدین خود بیشتر نیکى مى کرد.
(146)
و از ابـراهـیـم بن شعیب روایت فرمود که گفت : گفتم به حضرت صادق علیه السلام که به راستى پدرم پیر شده و ضعف پیدا کرده و ما او را بر مى داریم هرگاه اراده حاجت کند، فـرمـود: اگـر بـتوانى این کار را تو بکن یعنى تو او را در بر گیر و بردار در وقتى کـه حـاجـت دارد به دست خود لقمه بگیر براى او زیرا که آن سپرى است از براى تو در فردا یعنى از آتش جهنم .(147)
و شیخ صدوق روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام که فرمود: هر که دوست دارد حق تـعـالى آسان کند بر او سکرات مرگ را پس باید خویشان خود را صله کند و به والدین خـود نیکى نماید پس هرگاه چنین کرد حق تعالى آسان کند بر او سکرات مرگ را و نرسد او را پریشانى در دنیا هرگز.