سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:35 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

حضور امام زمان علیه السلام در مسجد جعفى
و حکایت هشتم ـ قصه تشرف شریف عمر بن حمزه است به لقاى آن حضرت علیه السلام :
شیخ جلیل و امـیـر زاهـد ورام بـن ابـى فراس در آخر مجلد دوم کتاب
( تنبیه الخاطر ) فرموده : خبر داد مرا سید جلیل شریف ابى الحسن على بن ابراهیم العریضى العلوى الحسینى گفت : خـبـر داد مـرا عـلى بـن نـمـا، على بن نما گفت : خبر داد مرا ابومحمّد الحسن بن على بن حمزة اقـسـاسى (128) در خانه شریف على بن جعفر بن على المدائنى العلوى که او گفت : در کوفه شیخى بود قصار که به زهد نامیده مى شد و منخرط بود در سلک عزلت گیرندگان و منقطع شده بود براى عبادت و پیروى مى کرد آثار صالحین را، پس اتفاق افـتـاد کـه روزى در مـجـلس پـدرم بـودم و ایـن شـیـخ بـراى او نـقـل حـدیـث مـى کـرد و او مـتـوجه شده بود به سوى شیخ ، پس شیخ گفت : شبى در مسجد جـعـفى بودم و آن مسجد قدیمى است در پشت کوفه و پشت نصف شده بود و من تنها در مکان خـلوتـى بـودم بـراى عـبـادت کـه نـاگـاه دیـدم سـه نـفـر مـى آیـنـد پـس داخـل مـسجد شدند چون به وسط فضاى مسجد رسیدند یکى از ایشان نشست پس دست مالید به طرف راست و چپ زمین پس آب به جنبش آمد و جوشید پس وضوى کاملى گرفت از آن آب آنـگـاه اشـاره فـرمـود بـه آنها نماز جماعت کرد پس من با ایشان به جماعت نماز کردم چون سـلام داد و از نـمـاز فـارغ شـد حـال او مـرا بـه شـگـفت آورد و کار او را بزرگ شمردم از بـیـرون آوردن آب پـس ‍ سـؤ ال کردم از شخصى از آن دو نفر که در طرف راست من بود از حـال آن مـرد و گـفـتـم بـه او کـه ایـن کـیـسـت ؟ گفت : صاحب الا مر است فرزند حسن علیهما السـلام . پـس ‍ نـزدیـک آن جـنـاب رفـتم و دستهاى مبارکش را بوسیدم و گفتم به آن جناب یـابن رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم چه مى گویى در شریف عمر بن حمزه آیا او بـر حـق اسـت ؟ فرمود: نه ، و بسا هست که هدایت بیابد جز آنکه او نخواهد مرد تا آنکه مرا ببیند پس این خبر را از آن شیخ تازه و طرفه شمردیم . پس زمانى طولانى گذشت و شریف عمر وفات کرد و منتشر نشد که او آن جناب را ملاقات کرده . پس چون با شیخ زاهد مـجـتـمـع شـدیـم مـن بـه خـاطـر آوردم او را حـکایتى که ذکر کرده بود آن را و گفتم به او مثل کسى که بر او رد کند آیا تو نبودى که ذکر کردى این شریف عمر نمى میرد تا اینکه بـبـیـند صاحب الا مر علیه السلام را که اشاره نموده بودى به او، پس ‍ گفت به من که از کـجـا عـالم شـدى کـه او آن جـنـاب را نـدیده ، آنگاه بعد از آن مجتمع شدیم با شریف ابى المـنـاقب فرزند شریف عمر بن حمزه و در میان آوردیم صحبت والد او را. پس گفت : ما شبى در نزد والد خود بودیم و او در مرضى بود که در آن مرض مرد و قوتش ساقط و صدایش پـسـت شـده بـود و درهـا بـسـتـه بـود بـر روى مـا کـه نـاگـاه شـخـصـى را دیـدم کـه داخـل شـد بـر مـا، تـرسـیـدیـم از او و عـجـب دانـسـتـیـم دخـول او را و غـفـلت کردیم که از او سؤ ال کنیم پس نشست در جنب والد من و براى او آهسته سـخـن مى گفت و پدرم مى گریست آنگاه برخاست ، چون از انظار ما غایب شد پدرم خود را بـه مـشـقـت انداخت و گفت مرا بنشانید، پس او را نشاندیم چشمهاى خود را باز کرد و گفت : کجا است آن شخص که در نزد من بود؟ پس گفتیم : بیرون رفت از همانجا که آمد. پس گفت او را طـلب کـنـیـد، در اثـر او رفـتـیـم ، درها را دیدیم بسته و اثرى از او نیافتم و ما سؤ ال کـردیـم از پـدر از حـال آن شـخـص ، گـفـت : ایـن صـاحب الا مر علیه السلام بود! آنگاه برگشت به حالت سنگینى که از مرض داشت و بى هوش ‍ شد.
مـؤ لف (مـحـدث نـورى ) گـویـد: که ابومحمّد حسن بن حمزه اقساسى معروف به عزالدّین اقـسـاسـى از اجـله سـادات و شـرفـا و عـلمـاء کـوفـه و شاعر ماهرى بود و ناصر باللّه عـبـاسـى او را نـقـیـب سـادات کـرده بـود و او بود که وقتى با مستنصر باللّه عباسى به زیـارت جـنـاب سـلمـان رفتند پس مستنصر به او گفت که دروغ مى گویند غلات شیعه در سخنان خود که على بن ابى طالب علیه السلام در یک شب سیر نمود از مدینه تا مدائن و غسل داد سلمان را و در همان شب مراجعت نمود. پس در جواب این ابیات را انشاد فرمود:

اَنْکَرْتَ لَیْلَةَ اِذْسارَ الْوَصِىُّ اِلى
اَرْضِ الْمَدائِن لَمّا نالَها طَلَبا
وَ غَسَّلَ الطُّهْرَ سَلْمانا وَ عادَ اِلى
عَرایِض یَثْرِبَ وَ الاِصْباحُ ماوَجَبا
وَ قُلْتَ ذلِکَ مِنْ قَوْلِ الْغَلاوةِ وَ ما
ذَنْبُ الْغُلاةِ اِذا لَمْ یُورِدُوا کَذِبا
فَآصَفُ قَبْلَ رَدِّ الطَّرْفِ مِنْ سَبَاء
بِعَرْشِ بِلْقیسَ وَافى یَخْرِقُ الحُجُبا
فَاَنْتَ فِى آصَفَ لَمْ تَغْلُ فیهِ بَلى
فى حَیْدَرٍ اَنَا غالٍ اِنَّ ذاعَجَبا
اِنْ کانَ اَحْمَدُ خَیْرَ الْمُرْسَلینَ فَذا
خَیْرُ الْوَصِییّنَ اَوْ کُلُّ الْحَدیثِ هَبا

و در مـسـجد جعفى از مساجد مبارکه معروفه کوفه است و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام در آنـجـا چـهار رکعت نماز گزارده و تسبیح حضرت زهرا علیها السلام فرستاد و مناجاتى طـولانـى پـس از آن کـرد کـه در کتب مزار موجود و در ( صحیفه ثانیه علویه ) ذکر نمودم و حال از آن مسجد اثرى نیست .(129)
بهبود فورى به دست امام زمان علیه السلام
حـکـایـت نـهـم ـ قـصـه ابـوراجـح حمامى است : علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) نـقـل کـرده از کـتـاب ( السـلطـان المـفـرج عـن اهـل الایـمـان ) تـاءلیـف عـالم کـامـل سـیـد عـلى بن عبدالحمید نیلى نجفى که او گفته مشهور شده است در ولایات و شایع گردیده است در میان اهل زمان قصه ابوراجح حمامى که در حله بود. به درستى که جماعتى از اعیان اماثل و اهل صدق افاضل ذکر کرده اند آن را که از جمله ایشان است شیخ زاهد عابد مـحـقق شمس الدّین محمّد بن قارون ـ سلمه اللّه تعالى ـ که گفت : در حله حاکمى بود که او را مرجان صغیر مى گفتند و او را از ناصبیان بود پس به او گفتند که ابوراجح پیوسته صحابه را سب مى کند، پس آن خبیث امر کرد که او را حاضر گردانند چون حاضر شد امر کـرد کـه او را بـزنـنـد و چندان او را زدند که به هلاکت رسید و جمیع بدن او را زدند حتى آنـکـه صـورت او را آن قـدر زدنـد کـه از شدت آن دندانهاى او ریخت و زبان او را بیرون آوردنـد و بـه زنـجـیر آهنى آن را بستند و بینى او را سوراخ کردند و ریسمانى از مور را داخـل سـوراخ بـیـنـى او کـردنـد و سر آن ریسمان مو را به ریسمان دیگر بستند و سر آن ریسمان را به دست جماعتى از اعوان خود داد و ایشان را امر کرد که او را با آن جراحت و آن هـیئت در کوچه هاى حله بگردانند و بزنند، پس آن اشقیا او را بردند و چندان زدند تا آنکه بـه زمـیـن افـتاد و نزدیک به هلاکت رسید پس آن حالت او را به حاکم لعین خبر دادند و آن خـبـیـث امـر بـه قـتـل او نـمـود، حاضران گفتند که او مردى پیر است و آن قدر جراحت به او رسـیـده کـه او را خـواهـد کـشـت و احـتـیـاج بـه کـشـتـن نـدارد و خـود را داخل خون او مکن و چندان مبالغه در شفاعت او نمودند تا آنکه امر کرد او را رها کردند و رو و زبان او از هم رفته ورم کرده بود و اهل او، او را بردند به خانه و شک نداشتند که او در همان شب خواهد مرد.
پـس چـون صـبـح شـد مـردم بـه نـزد او رفـتـنـد دیـدنـد کـه او ایـسـتـاده اسـت و مـشـغـول نـمـاز اسـت و صـحیح شده است و دندانهاى ریخته او برگشته است و جراحتهاى او مـنـدمـل گـشـتـه اسـت و اثـرى از جـراحـتـهـاى او نـمـانـده و شـکـسـتـهـاى روى او زایـل شـده بـود، پـس مـردم از حـال او تـعـجـب کـردنـد و از او سـؤ ال نمودند، گفت : من به حالى رسیدم که مرگ را معاینه دیدم و زبانى نمانده بود که از خـدا سـؤ ال کـنـم پـس بـه دل خـود را حـق تـعـالى سـؤ ال و اسـتـغـاثـه و طـلب دادرسى نمودم از مولاى خود حضرت صاحب الزمان علیه السلام و چـون شـب تـاریـک شـد دیـدم کـه خـانـه پـر از نـور شد ناگاه حضرت صاحب الا مر علیه السـلام را دیـدم که دست شریف خود را بر روى من کشیده است و فرمود که بیرون رو و از براى عیال خود کار کن به تحقیق که حق تعالى تو را عافیت عطا کرد، پس صبح کردم در ایـن حـالت کـه مـى بـیـنى . و شیخ شمس الدّین محمّد بن قارون مذکور راوى حدیث گفت که قـسـم مى خورم به خداى تبارک و تعالى که این ابوراجح مرد ضعیف اندام و زردرنگ و بد صـورت و کـوسـه وضـع بـود و مـن دایـم بـه آن حمام مى رفتم که او بود و او را به آن حـالت و شـکـل مـى دیـدم کـه وصـف کـردم پـس صـبح زود دیگر من بودم با آنها که بر او داخل شدند پس دیدم او را که مرد صاحب قوت و درست قامت شده است و ریش او بلند و روى او سـرخ شده است و مانند جوانى گردیده است که در سن بیست سالگى باشد و به همین هیئت و جوانى بود و تغییر نیافت تا آنکه از دنیا رفت و چون خبر او شایع شد حاکم او را طـلب نـمـود حـاضـر شـد، دیـروز او را بـر آن حـال دیـده بـود و امـروز او را بـر ایـن حـال کـه ذکـر شد و اثر جراحات را در او ندید و دندانهاى ریخته او را دید که برگشته پـس حـاکـم لعـین را از این حال رعبى عظیم حاصل شد و او پیشتر از این وقتى که در مجلس خود مى نشست پشت خود را به جانب مقام حضرت علیه السلام که در حله بود مى کرد و پشت پلید خود را به جانب قبله و مقام آن جناب مى نمود بعد از این قضیه روى خود را به مقام آن جناب مى کرد و به اهل حله نیکى و مدارا مى نمود و بعد از آن چند وقتى درنگ نکرد که مرد و آن معجزه باهره به آن خبیث فائده نبخشید.(130)
شفا یافتن کاشانى به دست امام زمان علیه السلام
حـکـایـت دهـم ـ قـصـه آن مـرد کاشى مریض است که شفا یافته به برکت آن حضرت علیه السلام :
و نـیـز در ( بـحـار ) ذکـر فـرمـوده کـه جـمـاعـتـى از اهـل نـجـف مرا خبر دادند که مردى از اهل کاشان در نجف اشرف آمد و عازم حج بیت اللّه الحرام بود پس در نجف علیل شد به مرض شدیدى تا آنکه پاهاى او خشک شده بود و قدرت بر رفـتـار نـداشـت . رفـقـاى او، او را در نـجـف در نـزد یـکى از صلحا گذاشته بودند که آن صـالح حـجره اى در صحن مقدس داشت و آن مرد صالح هر روز در را به روى او مى بست و بیرون مى رفت به صحرا براى تماشا و از براى برچیدن درّها پس در یکى از روزها آن مریض به آن مرد صالح گفت که دلم تنگ شده و از این مکان متوحش شدم مرا امروز با خود بـبـر بـیـرون و در جـایـى بـیـنداز آنگاه به هر جانب که خواهى برو. پس گفت که آن مرد راضـى شـد و مـرا بـا خود بیرون برد و در بیرون ولایت مقامى بود که آن را مقام حضرت قائم علیه السلام مى گفتند در خارج نجف پس مرا در آنجا نشانید و جامه خود را در آنجا در حـوضى که بود شست و بالاى درختى که در آنجا بود انداخت و به صحرا رفت و من تنها در آن مـکـان مـانـدم و فـکـر مـى کـردم کـه آخـر امـر مـن بـه کـجا منتهى مى شد، ناگاه جوان خوشروى گندم گونى را دیدم که داخل آن صحن شد و بر من سلام کرد و به حجره اى که در آن مقام بود رفت و در نزد محراب آن چند رکعت نماز با خضوع و خضوع به جاى آورد که مـن هـرگـز بـه آن خـوبـى نـدیـده بـودم و چـون از نـمـاز فـارغ شـد بـه نـزد مـن آمد و از احوال من سؤ ال نمود من گفتم که من به بلایى مبتلا شدم که سینه من از آن تنگ شده و خدا مرا از آن عافیت نمى دهد تا آنکه سالم گردم و مرا از دنیا نمى برد تا آنکه خلاص گردم . پـس آن مـرد بـه مـن فرمود که محزون مباش ‍ زود است که حق تعالى هر دو را به تو عطا کـنـد، پس از آن مکان گذشت و چون بیرون رفت من دیدم که آن جامه از بالاى درخت بر زمین افـتـاد و مـن از جـاى خـود برخاستم و آن جامه را گرفتم و شستم و بر درخت انداختم ، پس بـعـد از آن فکر کردم و گفتم که من نمى توانستم از جاى خود برخیزم اکنون چگونه چنین شدم که برخاستم و راه رفتم ، و چون در خود نظر کردم هیچگونه درد و مرضى در خویش ‍ نـدیـدم پس دانستم که آن مرد حضرت قائم علیه السلام بود که حق تعالى به برکت آن بـزرگـوار و اعـجـاز او مـرا عـافیت بخشیده است . پس ، از صحن آن مقام بیرون رفتم و در صـحرا نظر کردم کسى را ندیدم پس بسیار نادم و پشیمان گردیدم که چرا من آن حضرت را نـشـنـاخـتـم ، پـس صـاحـب حـجـره رفـیـق مـن آمـد و از حـال مـن سـؤ ال کـرد و مـتـحـیر گردید و من او را خبر دادم به آنچه گذشت و او نیز بسیار مـتـحیر شد که ملاقات آن بزرگوار او را میسر نشد پس با او در حجره رفتم و سالم بود تـا آنـکـه صاحبان و رفیقان او آمدند و چند روز با ایشان بود آنگاه مریض شد و مرد و در صـحـن مقدس دفن شد و صحت آن دو چیز که حضرت قائم علیه السلام به او خبر داد ظاهر شد که یکى عافیت بود و یکى مردن .(131)
مکانهاى مقدس
مـؤ لف گـویـد: مـخـفـى نـمـانـد کـه در جـمـله اى از امـاکـن ، محل مخصوصى است معروف به مقام آن جناب مثل وادى السلام و مسجد سهله و حله و خارج قم و غـیـر آن و ظـاهـر آن اسـت کـه کـسى در آن مواضع به شرف حضور مشرف یا از آن جناب مـعـجـزه اى در آنـجـا ظـاهـر شـده و از ایـن جـهـت داخـل شـده در امـاکـن شـریـفـه مـتـبـرکـه و محل انس و تردد ملائکه و قلت شیاطین در آنجا و این خود یکى از اسباب قریبه اجابت دعا و قبول عبادت است و در بعضى از اخبار رسیده که خداوند را مکانهایى است که دوست مى دارد عـبـادت کـرده شـود در آنـجـا و وجود امثال این اماکن چون مساجد و مشاهد ائمه علیهم السلام و مـقـابـر امـام زادگـان و صـلحـا و ابـرار در اطـراف بـلاد از الطاف غیبیه الهیه است براى بـنـدگـان درمـانده و مضطر و مریض و مقرون و مظلوم و هراسان و محتاج و نظایر ایشان از صـاحـبـان هـمـوم مـفـرق قـلوب و مـشـتت خاطر و مخل حواس که به آنجا پناه برند و تضرع نمایند و به وسیله صاحب آن مقام از خداوند مسئلت نمایند و دواى درد خود را بخواهند و شفا طـلبـنـد و دفـع شـر اشـرار کـنـند و بسیارى شده که به سرعت مقرون به اجابت شده با مـرض رفـتـنـد و بـا عـافـیـت بـرگـشـتـنـد و مـظـلوم رفـتـنـد و مـغـبـوط بـرگـشـتـنـد و با حـال پـریـشـان رفـتـنـد و آسـوده خاطر مراجعت نمودند و البته هرچه در آداب و احترام آنجا بـکـوشـنـد خـیـر در آنـجـا بـیـشـتـر بـیـنـنـد و مـحـتـمـل اسـت هـمـه آن مـواضـع داخـل بـاشـد در جـمله آن خانه ها که خداى تعالى امر فرموده است که بایست مقام آنها بلند باشد و نام خداى تعالى در آنجا مذکور شود و مدح فرمود از کسانى که در بامداد و پسین در آنجا تسبیح حق تعالى گویند و این مقام را گنجایش شرح بیش از این نیست .
حکایت انار ساختگى و توطئه علیه شیعیان
حـکـایت یازدهم ـ قصه انار و وزیر ناصبى در بحرین : و نیز در کتاب شریف فرموده که جـمـاعـتـى از ثـقـات ذکـر کردند که مدتى ولایت بحرین تحت حکم فرنگ بود و فرنگیان مـردى از مـسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومت مسلم آن ولایت معمورتر شـود و اصـلح بـاشـد بـه حال آن بلاد و آن حاکم از ناصبیان بود و وزیرى داشت که در نـصـب و عـداوت از آن حـاکـم شـدیـدتـر بـود و پـیـوسـته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهـل بـحـریـن مـى نـمـود بـه سـبـب دوسـتـى کـه اهـل آن ولایـت نـسـبـت بـه اهـل بـیـت رسـالت عـلیـهم السلام داشتند پس آن وزیر لعین پیوسته حیله ه و مکرها مى کرد بـراى کـشـتـن و ضـرر رسـانـدن بـه اهـل آن بـلاد، پـس در یـکـى از روزهـا وزیـر خـبـث داخـل شـد بـر حـاکم و انارى در دست داشت و به حاکم داد، حاکم چون نظر کرد بر آن انار دیـد بـر آن نوشته لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه و ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسـول اللّه و چـون حـاکـم نـظـر کـرد دیـد کـه آن نـوشـتـه از اصـل انـار اسـت و صـنـاعـت خـلق نمى ماند پس از آن امر متعجب شد و به وزیر گفت که این عـلامـتـى اسـت ظاهر و دلیلى است قوى بر ابطال مذهب رافضیه ، چه چیز است راءى تو در بـاب اهـل بـحـریـن ، وزیـر گـفـت کـه ایـنـهـا جـمـاعـتـى انـد مـتـعـصـب انـکـار دلیـل و بـراهـیـن مـى نـمایند و سزاوار است از براى تو که ایشان را حاضر نمایى و این انـار را بـه ایـشـان بـنمایى پس هرگاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند از براى تو است ثواب جزیل و اگر از برگشتن ابا نمایند و در گمراهى خود باقى بمانند ایشان را مـخـیـر نـمـا مـیـان یـکـى از سـه چـیـز، یـا جـزیـه بـدهـنـد بـا ذلت ، یـا جـوابـى از ایـن دلیـل بـیـاورنـد، و حـال آنـکـه مفرى ندارند، یا آنکه مردان ایشان را بکشى و زنان و اولاد ایشان را اسیر نمایى و اموال ایشان را به غنیمت بردارى .
حـاکـم راءى آن خـبـیـث را تـحـسـیـن نـمـود و بـه پـى عـلمـا و افـاضـل و اخـیار ایشان فرستاد و ایشان را حاضر کرد و آن انار را به ایشان نمود و به ایـشان خبر داد که اگر جواب شافى در این باب نیاورید مردان شما را مى کشم و زنان و فـرزنـدان شـما را اسیر مى کنم و مال شما را به غارت بر مى دارم یا اینکه باید جزیه بـدهـیـد بـا ذلت مـانـنـد کفار، و چون ایشان این امور را شنیدند متحیر گریدند و قادر بر جـواب نـبـودنـد و روهـاى ایشان متغیر گردید و بدن ایشان بلرزید، پس بزرگان ایشان گـفـتـنـد کـه اى امـیـر سـه روز مـا را مـهلت ده شاید جوابى بیاوریم که تو از آن راضى باشى و اگر نیاوردیم بکن با ما آنچه که مى خواهى . پس تا سه روز ایشان را مهلت داد و ایـشان با خوف و تحیر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و راءیهاى خود را جـولان دادند تا آنکه ایشان بر آن متفق شدند که از صلحاى بحرین و زهاد ایشان ده کس را اخـتـیـار نمایند پس چنین کردند، آنگاه از میان ده کس سه کس را اختیار کردند پس یکى از آن سه نفر را گفتند که تو امشب بیرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه نـمـا بـه امـام زمـان حـضرت صاحب الا مر علیه السلام که او امام زمان ما است و حجت خداوند عالم است بر ما شاید که به تو خبر دهد راه چاره بیرون رفتن از این بلیه عظیمه را.
پس آن مرد بیرون رفت و در تمام شب خدا را از روى خضوع عبادت نمود و گریه و تضرع کـرد و خـدا را خـوانـد و اسـتغاثه به حضرت صاحب الا مر علیه السلام تا صبح و چیزى نـدیـد و بـه نـزد ایـشان آمد و ایشان را خبر داد و در شب دوم یکى دیگر را فرستادند و او مـثل رفیق اول دعا و تضرع نمود و چیزى ندید پس قلق و جزع ایشان زیاده شد پس سومى را حـاضـر کـردند و او مرد پرهیزکارى بود و اسم او محمّد بن عیسى بود و او در شب سوم بـا سـر و پـاى بـرهنه به صحرا رفت و آن شبى بود که آن بله را از مؤ منان بردارد و بـه حـضـرت صـاحـب الا مر علیه السلام استغاثه نمود و چون آخر شب شد شنید که مردى بـه او خـطـاب مـى نـمـایـد کـه اى مـحـمـّد بـن عـیـسـى چـرا تـو را بـه ایـن حـال مى بینم و چرا بیرون آمدى به سوى این بیابان ؟ او گفت که اى مرد مرا واگذار که مـن از بـراى امـر عـظیمى بیرون آمده ام و آن را ذکر نمى کنم مگر از براى امام خود و شکوه نمى کنم آن را مگر به سوى کسى که قادر باشد بر کشف آن .
گفت : اى محمّد بن عیسى ! منم صاحب الا مر علیه السلام ذکر کن حاجت خود را.مـحـمـّد بـن عـیسى گفت : اگر تویى صاحب الا مر علیه السلام قصه مرا مى دانى و احتیاج به گفتن من ندارى ، فرمود: بلى راست مى گویى ، بیرون آمده اى از براى بلیه اى که در خـصوص آن انار بر شما وارد شده است و آن توعید و تخویفى که حاکم بر شما کرده اسـت . مـحمّد بن عیسى گفت که چون این کلام معجز نظام را شنیدم متوجه آن جانب شدم که آن صدا مى آمد و عرض کردم : بلى ، اى مولاى من ! تو مى داینى که چه چیز به ما رسیده است و تویى امام ما و ملاذ و پناه ما و قادرى بر کشف آن بلا از ما، پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عیسى به درستى که وزیر ـ لعنة اللّه علیه ـ در خانه او درختى است از انار وقتى که آن درخت بار گرفت او از گل به شکل انارى ساخت و دو نصف کرد و در میان نصف هر یک از آنها بعضى از آن کتابت را نوشت و انار هنوز کوچک بود بر روى درخت ، انار را در میان آن قـالب گل گذاشت و آن را بست چون در میان آن قالب بزرگ شد اثر نوشته در آن ماند و چنین شد، پس صباح چون به نزد حاکم روید به او بگو که من جواب این بینه را با خود آوردم و لکـن ظـاهـر نـمـى کـنـم مـگـر در خـانـه وزیـر، پـس وقـتـى کـه داخـل خـانـه وزیـر شـویـد بـه جـانـب راسـت خـود در هـنـگـام دخـول غـرفـه اى خـواهى دید پس به حاکم بگو که جواب نمى گویم مگر در آن غرفه ، زود اسـت کـه وزیـر ممانعت مى کند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بکن به آنکه به آن غـرفـه بـالا روى و نـگـذار کـه وزیـر تـنـهـا داخـل غـرفـه گـردد زودتـر از تـو، و تـو اول داخـل شـو پس در آن غرفه طاقچه اى خواهى دید که کیسه سفیدى در آن هست و آن کیسه را بـگـیـر کـه در آن قالب گلى است که آن ملعون آن حیله را در آن کرده است پس در حضور حـاکـم آن انـار را در آن قالب بگذار تا آنکه حیله او را معلوم گردد. و اى محمّد بن عیسى ! عـلامـت دیـگـر آن اسـت کـه به حاکم بگو معجزه دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنند بـغـیـر از دود و خاکستر چیز دیگر در آن نخواهید یافت ، و بگو اگر راست این سخن را مى خواهید بدانید به وزیر امر کنید که در حضور مردم آن انار بشکند و چون بشکند آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد رسید.
و چون محمّد بن عیسى این سخنان معجز نشان را از آن امام عالى شاءن و حجت خداوند عالمیان شنید بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب زمین را بوسید و با شادى و سرور به سوى اهـل خـود بـرگـشـت و چون صبح شد به نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسى آنچه را که امام علیه السلام به او امر فرموده بود و ظاهر گردید آن معجزاتى که آن جناب به آنها خبر داده بـود. پـس حاکم متوجه محمّد بن عیسى گردید و گفت : این امور را کى به تو خبر داده بـود؟ گـفت : امام زمان و حجت خداى بر ما، والى گفت : کیست امام شما؟ پس او از ائمه علیهم السـلام هـر یـک را بـعـد از دیگرى خبر داد تا آنکه به حضرت صاحب الا مر علیه السلام رسـیـد، حـاکم گفت : دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب و من گواهى مى دهم که نیست خـدایـى مگر خداوند یگانه و گواهى مى دهم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم بنده و رسـول او اسـت و گـواهى مى دهم که خلیفه بلافصل بعد از آن حضرت ، حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام است ، پس به هر یک از امامان بعد از دیگرى تا آخر ایشان علیهم السلام اقـرار نـمـود و ایـمـان او نـیـکـو شـد و امـر بـه قـتـل وزیـر نـمـود و از اهل بحرین عذرخواهى کرد و این قصه نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمّد بن عیسى نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت مى کنند.