سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/2/20 | 8:39 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال کمیل
کـُمـیـل بـن زیـاد النَّخـَعى الیَمانى ، از خواص اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اعاظم ایشان است . عُرفا او را صاحب سرّ امیرالمؤ منین علیه السّلام دانسته اند و سـلسـله جماعتى از عرفا را به او منتهى مى دارند. دعاى مشهور که در شب نیمه شعبان و شـبـهـاى جـمـعـه مـى خـوانند منسوب به آن جناب است . و حدیث مشهور که امیرالمؤ منین علیه السّلام دست او را گرفت و به صحرا برد و فرمود:
یـا کـُمـَیـْلُ! اِنَّ ه ذه القـُلُوبُ اَوْعـِیـَةٌ فـَخـَیـْرُها اَوْع اه ا فَاحْفَظْ عَنّی م ا اَقوُلُ لَکَ: اَلنّاسُ ثَلاثَةٌ الخ ،در بسیارى از کتب حدیث مى باشد و شیخ بهائى آن را یکى از احـادیـث (اربـعـیـن ) خـود قـرار داده  و هـم از کلمات امیرالمؤ منین علیه السّلام است که با کمیل وصیّت کرده ، فرموده :
ی ا کـُمـَیـْلُ مـُرْ اَهـْلَکَ اَن یـَروُحُوا فی کسبِ الْمَک ارِم وَیُدْلِجُوا فی حاجَةِ مَنْ هُوَ ن ائِمٌ فَوَالذَّی وَسـِعَ سـَمـْعـُهُ الاَْ صـْو اتَ ما مِنْ اَحَدٍ اَوْدَعَ قَلْبا سُروُرا إ لاّ وَخَلَقَ اللّهُ تَع الى لَهُ مِنْ ذالِکَ السُّرُورِ لُطـْفا فَاِذا نَزَلَتْ ن ازِلَةٌ جَرى اِلَیْه ا کَالمآءِ فی انحِد ارِهِ حَتَّى یَطْرُدَه ا عَنْهُ کَما تُطْرَدُ غَریبَةُ اْلاِبِل .
چـنـدى کـمـیـل از جانب آن حضرت عامل بیت بوده و عاقبت حجّاج ثقفى او را شهید کرد، چنانکه روایـت شـده کـه چـون حـجـّاج والى عـراق شـد خـواسـت کـمـیـل را به دست آورد و به قتل رساند کمیل از وى بگریخت ، چون حجّاج بدو دست نیافت عـطـائى کـه از بـیـت المـال بـه اقـوام کـمـیـل بـرقـرار بـود قطع نمود، چون این خبر به کـمـیـل رسـیـد گـفـت : از عـمـر مـن چـندان به جاى نمانده که سبب قطع روزى جماعتى شوم ؛ برخاست وبه نزد حجّاج آمد؛ حجّاج گفت : اى کمیل ! ترا همى جستم تا کیفر کنم . گفت : هر چـه مـى خـواهـى بـکـن کـه از عـمر من جز چیز اندکى نمانده و عنقریب بازگشت من و تو به سـوى خـداونـد اسـت و مـولاى مـن بـه مـن خـبـر داده کـه قاتل من تو خواهى بود. حجّاج گفت : تو در شماره قاتلان عثمانى و فرمان کرد تا سرش ‍ بـرگـرفـتـنـد. و در سـنـه هـشـتـاد و سـه هـجـرى و ایـن وقـت نـود سال داشت و فعلا قبرش در ثویّه ما بین نجف و کوفه معروف است .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 8:27 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال قنبر
قنبر، غلام خاصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام است و ذکرش در اخبار بسیار شده و او همان است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود:
شعر :

اِنّی اِذا اَبْصَرْتُ شَیْئا مُنْکَرا
اَوْقَدْتُ نارى وَدَعَوْتُ قَنْبَرا

و مدّاحى قنبر آن حضرت را ـ در آن وقتى که از او پرسیدند که غلام کیستى ؟ ـ مشهوُر و در (رجال ) شیخ کَشّى مسطور است و او را حجّاج ثقفى شهید کرد. و روایت است که چون قنبر را بر حجّاج وارد نمودند حجّاج پرسید تو در خدمت على چه مى کردى ؟ گفت : آب وضویش را حاضر مى ساختم ؛ پرسید که على چه مى گفت چون از وضوى خویش فارغ مى گشت ؟ گفت : این آیه مبارکه را تلاوت مى فرمود:
(فـَلَمّ ا نـَسـُوام ا ذُکـّرِوُا بـِهِ فَتَحْن ا عَلَیْهِمْ اَبْو ابَ کُلِّ شىٍْ حَتّى اِذا فَرِحوُابِما اءُوتوُ اَخـَذْن اهـُمْ بـَغـْتـَةً فـَاِذا هُمْ مُبْلِسُونَ فَقُطِعَ دابِرُ الْقَوْمِ الَّذینَ ظَلَمُوا وَالْحَمْدُ لِلّهِ رَبَّ الْع الَمینَ.)
حـجـّاج گـفـت گـمـان مـى کـنـم کـه ایـن آیـه را بـر مـا تـاءویل مى کرد، قنبر گفت : بلى ، حجّاج گفت : چه خواهى کرد اگر سر تو را بردارم ؟ گـفـت : در ایـن هـنـگـام مـن سـعـیـد خـواهـم بـود و تو شقىّ، پس حکم کرد تا قنبر را گردن زدند.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 6:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عمروبن حَمِق
عـَمـْرو بـن الحـَمـِق الخـُزاعـى ، عـبد صالح الهى و از حواریین باب علم رسالت پـناهى است در خدمت حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به مقام عالى رسیده در جمیع حروب آن حـضـرت از جـمل و نهروان و صفّین همراه بوده ، در کوفه سُکنى داشت و بعد از وفات حـضـرت امیر علیه السّلام در اعانت حُجْر بن عَدىّ و منع بنى امیّه از سَبّ آن حضرت ، اهتمام تـمـام مـى نـمـود و چـون زیـاد بـن ابـیـه حـکـم به گرفتن حجر نمو، عمرو گریخته به مـوصـل رفـت و در غـارى پـنـهـان شـد و در آن غـار او را مـارى گزید و شهید گردید. پس جماعتى از جانب زیاد به طلب او رفته بودند او را مرده یافتند سر او را جدا ساخته و نزد (زیـاد) بـُردند، (زیاد) آن سر را بر نزد معاویه فرستاد، معاویه آن سر را بر نیزه کـرد، و ایـن اوّل سـرى بـود که در اسلام بر نیزه زده شد.و امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام از عـاقبت امر او خبر داده بودو در کاغذى که جناب امام حسین عـلیـه السـّلام در جـواب مـکتوب معاویه نگاشته و در آن شرحى از غدر و مکر و ظلم و نقض عهد او نوشته چنین مرقوم فرموده :
اَوَلَسـْتَ قـاتـِلَ عَمْرِو بْنِ الْحَمِقِ ص احِبِ رَسُولِاللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم الْعَبْدِ الصـّالِحِ الذَّی اَبـْلَتـْهُ الْعِب ادِةُ فَنَحَل جِسْمُهُ وَاصْفَرَّ لَوْنُهُ بَعْدَ ما اَمِنْتَهُ وَاَعْطَیْتَهُ مِنْ عـُهـُودِ اللّهِ وَمـَو اثیقِهِ م ا لَوْ اَعْطَیْتَهُ طآئِرا اُنْزِلَ عَلَیْک مِنْ رَاْسِ الْجَبَلِ ثُمَّ قَتَلْتَهُ جُرْاَةً عَلى رَبَّکَ وَاِسْتِخْفافا بِذ الِکَ الْعَهْدِ.
فقیر گوید: که بیاید در ذکر مقتولین از اصحاب امام حسین علیه السّلام ذکر (زاهر) که با عمرو بن الحمق بوده و او را دفن نموده .
راوندى و ابن شهر آشوب روایت کرده اند که عمرو بن الحمق وقتى آب داد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را، حضرت دعا کرد از براى او که خداوندا او را از جوانى خـود بـهره مند گرداند؛ پس هشتاد سال از عمر او گذشت و یک موى سفید در محاسن او ظاهر نشد.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 3:12 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عقیل
عـقیل بن ابى طالب ، برادر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، کُنْیَت او ابـویـزیـد اسـت . گـویـنـد ده سـال از بـرادرش طـالب کـوچـکـتـر بـوده و جـعـفـر ده سال از عقیل و امیر المؤ منین علیه السّلام ده سال از جعفر و جناب ابوطالب در میان اولاد خود عـقـیـل را افـزون دوسـت مـى داشـت و لهـذا حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق عقیل فرمود:
اِنـّى لاَُ حـِبُّهُ حـُبَّیـْنِ حـُبّا لَهُ وَحُبّا لِحُبِّ اَبى طالبٍ لَهُ. گویند در میان عـَرب مـانـنـد عـقـیـل در عـلم نـسـب نـبـود از بـراى او وِ سـاده اى در مـسـجـد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مى گستردند، مى آمد بر روى آن نماز مى خواند، پس مـردم نـزد او جـمـع مى گشتند و در علم نسب و ایّام عرب از او استفاده مى کردند و در آن وقت چشمان او نابینا شده بود و عقیل مبغوض مردم بود به جهت اینکه از نیک و بد ایشان آگهى داشت . و عقیل در حُسن جواب معروف بود، وقتى بر معاویه وارد شد معاویه امر کرد کرسى هـا نـصـب کـردنـد و جـُلسـاء خـود را حـاضـر کـرد. چـون عـقـیـل وارد شـد پـرسید که خبر ده مرا از لشکر من ولشکر برادرت ؟ فرمود: گذشتم بر لشـکـر بـرادرم ، دیـدم شـب و روز آنـها مثل شب و روز ایّام پیغمبر است لکن پیغمبر در میان ایشان نیست ، ندیدم احدى از ایشان را مگر مشغول به نماز و عبادت ؛ و چون به لشکر تو گذشتم دیدم استقبال کردند مرا جمعى از منافقین که مى خواستند رم دهند شتر پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم را در شب عَقَبَه . پس پرسید کیست که در طرف راست تو نشسته اى معاویه ؟ گفت : عمرو عاص ؛ گفت : این همان است که شش نفر در او مخاصمت کردند و هر کـدام او را دعـوى دار بـودنـد؛ آخـر الا مـر جـزّار قـریش یعنى شتر کش قریش که عاص بن وائل باشد بر همه غلبه کرد و او را پسر خود گرفت . دیگرى کیست ؟ گفت : ضحّاک بن قـیـس ؛ عـقـیـل گـفـت : او هـمـان کـس اسـت که پدرش تکه و نر بزها را کرایه مى داد براى جـهـانـیـدن بـه مـاده هـا؛ دیـگـرى چـه کـس اسـت ؟ گـفـت : ابوموسى اشعرى ؛ گفت : او ابن السـّراقـه اسـت . مـعـاویـه چون دید ندیمان جُلساء او بى کیف شدند خواست ایشان را به دمـاغ آورد پـرسـیـد یـا ابـا یـزیـد! در حـق مـن چـه مـى گـوئى ؟ گـفـت : ایـن سـؤ ال را مکن !؟ گفت : البته باید جواب دهى . گفت : حمامه را مى شناسى ، گفت : حمامه کیست ؟ عـقـیـل گـفـت : تـرا خـبـر دادم ایـن را گـفـت و بـرفـت ؛ مـعـاویـه نـسـّابـه را طـلبـیـد و احـوال حـمامه را پرسید، گفت : در امانم ؟ گفت : بلى ، آن مرد نسّابه گفت : حمامه جدّه تو مادر ابوسفیان است که در جاهلیت از زَوانى معروفه و صاحب رایت بود..
قـالَ مـُع اویـةُ لِجُلَسائهِ: قَدْ ساوَیْتُکُمْ وَزِدْتُ عَلَیکُمْ فَلا تَغْضِبُوا؛ وَقالَ مُع اوِیةُ یَوْما وَعـِنـْدَهُ عـَمـْرُو بـْنُ الْعـاصِ وَقـَدْ اَقـْبـَلَ عَقیلٌ لاََ ضْحَکَنَّکَ مِنْ عَقیلٍ فَلَمّا سَلَّمَ قالَ معاویةُ: مـَرْحـَبا بِرَجُلٍ عَمُّهُ اَبُولَهَبٍ فَقالَ عَقیلٌ: وَاَهْلا بِمَنْ عَمَّتُهُ حَمّالَةُ الْحَطَب فى جیدِها حَبْلٌ مِنْ مـَسـَدٍ؛ قـالَ مـعـاویةُ: ی ا اَب ا یَزیدُ! م ا ظَنُّکَ بِعَمِّکَ اَبى لَهَبٍ؟ قالَ: اِذا دَخَلْتَ النّارَ فَخُذْ عـَلى یـَسـارِک تـَجِدْهُ مُفْتَرِشا عَمَّتَک حَمّالَةَ الْحَطَبِ اَفَنا کِحٌ فِى النّار خَیْرٌ اَم مَنْکُوحٌ؟ قالَ: کِلا هُما شَرُّ وَاللّهِ!
در سنه پنجاهم به سنّ نود شش وفات یافت .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 3:5 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عَدىّ بن حاتم طائى
عَدى بن حاتم طائى از محبّین امیر المؤ منین علیه السّلام و در حروب آن حضرت در خـدمـت آن جـنـاب بـوده و در یـارى آن حـضـرت شـمـشـیـر زده و در سال دهم به خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم شتافت و اسلام آورد و سببش آن شد که در سال نهم لشکر اسلام به جبل طىّ رفتند و بتخانه آنجا را که (فلس ) نام داشـت خـراب کـردنـد و اهـلش را اسـیـر کـردنـد، عدىّ بن حاتم که قائد قبیله بود به شام گـریـخـت و خـواهـرش اسـیـر شـد اسـیـران را بـه مـدیـنـه آوردنـد؛ چـون رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ایشان را مشاهده فرمود دختر حاتم که در صباحت و فـصـاحـت معروف بود به پاى خاست و عرضه داشت : ی ا رَسُولَ الله ! هَلَکَ الْوالِدُ وَغابَ الْوافِدُ فَامْنُنْ عَلَىَّ مَنَّ اللّهُ بِکَ. یعنى پدرم حاتم مرده و برادم عَدىّ به شام فرار کرده ، پس بر من منّت گذار و ببخش مرا.
در روز اوّل و دوّم حـضرت جوابى به او نفرمود، موافق (سیره ابن هشام ) روز سوّم هنگام عـبـور پـیـغمبر بر ایشان ، امیرالمؤ منین علیه السّلام به آن زن اشاره فرمود: که عرض ‍ حـال کـن ، آن زن سـخـن گـذشـتـه را اعـاده کـرد؛ حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم فـرمـود ترا بخشیدم هرگاه قافله با امانتى پیدا شـود مـرا خبر کن تا ترا به بلادت بفرستم . دختر گفت : مى خواهم به نزد برادرم به شـام روم . ایـن بـود تـا جـمـاعـتـى از قـبـیـله قـُضـاعـه بـه مدینه آمدند. دختر به حضرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم عرض کرد که گروهى از قوم من آمده اند که ثقه و اعتماد به آنها است مرا روانه فرما. حضرت او را جامه بپوشانید و زاد و راحله عطا فرمود و بـا آن جماعت او را روانه فرمود؛ دختر به شام رفت و برادر خود عَدىّ را دیدار کرد و او را از حال خود آگهى داد و با وى گفت : چنان دانم که ایمنى این جهان و آن جهان جز در خدمت مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلّم به دست نشود، نیکو آن است که بى درنگ به حضرت او شـتـاب گـیـرى . عـدىّ تـهـیـّه سـفـر کـرده بـه مـدیـنـه آمـد و بـه مـجـلس حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلّم وارد گشت و معرفى خود نموده ، پیغمبر صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم به جانب خانه حرکت فرمود، عدىّ نیز در قفاى آن حضرت بود، در بین راه پیرزنى خدمت آن حضرت رسید و در حاجت خویش سخن بسیار گفت و آن جناب نیز ایستاده بـود تـا کـار او بـه نـظام گیرد؛ عدى با خود اندیشید که این روش ‍ پادشاهان نباشد از بهر زال چندین مهّم خویش را تعطیل دهند بلکه این خوى پیغمبران است ، چون به خانه وارد شـدنـد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به ملاحظه آنکه عدىّ بزرگ زاده و محترم بـود احـتـرام او را ملحوظ فرمود وساده اى که از لیف خرما آکنده بود برداشت و بگسترد و عـدىّ را بـر روى آن نشستن فرمود چندان که عدىّ کناره گرفت پذیرفته نشد پس عدىّ را بر وساده جاى داد و خود بر خاک نشست .
ایـن بـود سـیـرت شـریفه آن حضرت با کفّار و کسى که مراجعه کند در کتبى که شیعه و سـنـّى در سـیـرت نـبـوى صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـوشـتـه انـد امثال این را بسیار بیند.
بالجمله ؛ عَدىّ بن حاتم به دست حضرت رسول اکرم صلى اللّه علیه و آله و سلم اسلام آورد و بـه حـکـم وَبـِاَبـِهِ اقـْتـَدى عـَدِىُّ فِى الْکَرَمِ، عدىّ مردى صاحب جود و سخاوت بود. گویند وقتى مرد شاعرى به نزد وى آمد و گفت : یا اَباطریف تو را مدح گفته ام . گفت : تـاءمـل کن تا ترا آگاه کنم از مال خود که به تو عطا خواهم کرد تا بر حسب عطا مرا مدح گـوئى و آن هـزار هـزار درهـم و هـزار مـیـش و سـه بنده و اسبى است ، اکنون بگوى ؛ پس ‍ شـاعـر مـدح خـود را انـشـاد کـرد. و عـدىّ سـاکـن کـوفـه گـشـت و در جـَمـَل و صـِفـّیـن و نـهـروان مـلازمـت رکـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام داشـت و در جـمـل یک چشم او به جراحت نابینا شد.، و در سنه شصت و هشت در کوفه وفات کرد. وقتى در ایّام معاویه بر معاویه وفود کرد، معاویه گفت :اى عدىّ چه کردى با پسرهاى خود که بـا خـود نـیـاوردى ؟ گـفـت : در رکـاب امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـشـتـه شـدنـد: ق ال مـا اَنْصَفَکَ عَلِىُّ قَتَلَ اَوْلا دَکَ وَاَبْقى اَوْلا دَهُ! فَق الَ عَدِىُّ: م ا اَنْصَفْتُ عَلِیّا اِذْ قُتِلَ وَبـَقـیـت ؛ یـعـنـى مـعـاویـه گـفـت : عـلى در حـق تـو انصاف نکرد که فرزندان ترا کشت و فـرزندان خود را باقى گذاشت ! عدىّ گفت : من با على انصاف ندادم که او کشته شد و من زنده ماندم ؛
شعر :

(دور از حریم کوى تو بى بهره مانده ام
شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام ؟)

معاویه گفت : دانسته باش که هنوز قطره اى از خون عثمان باقى است که سترده نمى شود مگر به خون شریفى از اشراف یمن ، عدىّ گفت : سوگند به خداى آن دلها که آکنده بود از خـشـم تـو هـنـوز در سـیـنـه هـاى مـا اسـت و آن شـمـشـیـرهـا کـه تـرا بـا آن قتال مى دادیم بر دوشهاى ما است . همانا اگر از دَر خدیعت و غدر شبرى با ما نزدیک شوى در طریق شرّ شبرى ترا نزدیک شویم ، دانسته باش که قطع حلقوم و سکرات مرگ بر ما آسانتر است از اینکه سخنى ناهموار در حق على علیه السّلام بشنویم و کشیدن شمشیراى معاویه به انگیزش شمشیر است . معاویه مصلحت وقت را در جنبش و غضب ندید، روى سخن را بـگـردانید و مستوفیان خود را امر کرد که کلمات عدىّ را مکتوب سازید که همه پند و حکمت است.

منبع:منتهی الامال




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 3:2 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عثمان بن حُنَیف
بـرادر سـَهل بن حُنَیف از سابقین است که رجوع به امیر المؤ منین علیه السّلام نمودند و او از جانب آن حضرت والى بصره بود. و روایت شده که میهمان شد به ولیمه یکى از فتیان اهل بصره که در آن مهمانى اغنیاء بودند و فقراء محجوب ؛ چون این خبر به امیر المؤ منین علیه السّلام رسید براى وى کاغذى نوشت :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ یـَابـْنَ حـُنـَیْف فَقَدْ بَلَغَنی اَنَّ رَجُلاً مِنْ فِتْیَةِ اَهْلِ الْبَصْرَةِ دَعاکَ اِلى مَاءْدَبَةٍ فـَاَسـْرَعْتَ اِلَیْه ا تُسْتَط ابُ لَکَ الاَْ لْو انُ وَتُنْقَلُ اِلَیْکَ الْجِف انُ وَم ا ظَنَنْتُ اَنَّکَ تُجیبُ اِلى طَع امِ قَوْمٍ ع ائلُهُمْ مَجْفُوُّ وَغَنِیُّهُمْ مَدْ عُوُّ الخ .
و این عثمان همان است که طلحه و زبیر وقتى که وارد بصره شدند بسیارى از لشکر او را کـشتند و او را گرفتند و بسیار زدند و ریش او را کندند و او را از بصره اخراج کردند؛ و بعد از جنگ جمل امیر المؤ منین علیه السّلام عبداللّه بن عبّاس را به حکومت بصره باز داشت و عثمان در کوفه سکونت جست و بود تا زمان معاویه بن ابى سفیان .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 2:55 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عبداللّه بن عبّاس
 
عـبداللّه بن عبّاس از اصحاب رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و محبّین امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و تـلمـیـذ آن جـناب است . علاّ مه در (خلاصه ) فرموده که حـال عـبداللّه در جلالت و اخلاص به امیر المؤ منین علیه السّلام اَشْهَر از آن است که مخفى باشد. و شیخ کَشّى احادیثى ذکر کرده که متضمّن است قدح در او را و او اجلّ از آن است و ما آن احادیث را در کتاب کبیر ذکر کردیم و از آن ها جواب دادیم .
قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گفته که حاصل قوادحى که از روایات کَشّى مفهوم مى شـود راجـع به بعضى از اعمال ابن عبّاس است و مؤ لف کتاب را به ایمان او اعتقاد است و امـّا اَجـْوبـه اى کـه شـیـخ عـلاّ مـه در کتاب کبیر ذکر کرده اند به نظر قاصر این شکسته نرسیده بلکه از بعضى ثقات مسموع شده که کتاب مذکور در فتراتى که بعد از وفات پادشاه مغفور سلطان محمّد خدابنده ماضى واقع شد با بعضى از اسباب و کتب شیخ علاّ مه ضـایـع شـد تـا غـایـت نـسـخـه از آن بـه نـظـر هـیـچ یـک از افاضل روزگار نرسیده و نشانى از آن ندیده اند انتهى .
و ابن عبّاس در علم فقه و تفسیر و تاءویل بلکه انساب و شعر امتیازى تمام داشت به سبب تـلمـّذ او بـر امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام و هـم بـه جـهـت دعـاى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در حـقّ او؛ زیـرا وقـتـى از بـراى غسل آن حضرت در خانه خاله اش میمونه زوجه آن حضرت آب حاضر ساخت حضرت دعا کرد در حـقّ او وگـفـت : اَللهـُمَّ فَقِّههُ فىِ الدّین وَعلِّمْهُ التّاْویلَ. و مردى عالم و فـصیح اللّسان و با فهم بود و حضرت امیر المؤ منین علیه السّلام او را فرستاد تا با خـوارج مـحـاجـّه کـنـد و در قـصـّه تـحـکـیم که ابوموسى را اشعث اختیار کرد براى تحکیم ، حـضـرت فـرمـود: مـن ابـومـوسـى را بـراى این کار نمى پسندم ، ابن عبّاس را اختیار کنید؛ قبول ننمودند.
جواب دندان شکن ابن عبّاس به عایشه
و هـم در جـنـگ بـصـره چـون امـیـر المـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـر اصـحـاب جـمـل غـلبـه جـسـت ابـن عـبـّاس را فـرسـتـاد بـه نـزد حـُمـَیـراء کـه امـر کـنـد او را بـه تـعـجـیـل در کـوچ نمودن از بصره به مدینه و عدم اقامت در بصره ؛ و حُمیراء در آن وقت در قصر بنى خلف در جانب بصره بود ابن عبّاس به نزد او رفت و اذن بار خواست ، حمیراء او را اذن نـداد! ابـن عـبـّاس بـى اذن داخـل شـد، چـون وارد مـنزل شد منزل را خالى از فرش دید و آن زن هم در پس دو پرده خود را مستور نموده بود. ابـن عـبـّاس نـگـاه کـرد به اطراف اطاق وِساده اى دید دست دراز کرد آن را نزد خود کشید و روى آن نـشـسـت ، آن زن از پـشـت پـرده گفت : یابن عبّاس ! اَخْطَاْتَ السّنَّة وَدَخَلْتَ بَیْتَنا وَجَلَسْتَ عَلى مَتاعِنا بَغَیْرِ اِذْنِنا؛
یعنى خلاف قانونى کردن که بدون اذن من داخل شدى و بدون رخصت من بر روى فرش من نشستى . ابن عبّاس گفت : ما قانون پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را از تو بهتر مى دانـیـم و اَوْلى هـسـتـیـم بـه آن ، مـا تـورا تـعـلیـم کـردیـم آداب و سـنـّت را، ایـن منزل تو نیست منزل تو همان است که پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم ترا در آن ساکن کـرده و تـو از آن جـا بـیـرون آمـدى از روى ظـلم بـر نـفـس خـود و عـصـیـان خـدا و رسـول پـس ‍ هـرگـاه بـه مـَنـْزلت رفـتـى مـا بـدون اذن تـو در آنـجـا داخـل نـمـى شـویـم و بـر روى فـرش تـو نمى نشینیم . آنگاه گفت که امیر المؤ منین علیه السّلام امر فرموده که کوچ کنى بروى مدینه و در خانه خود قرار گیرى . حُمَیراء گفت : خدا رحمت کند امیرالمؤ منین را و آن عمر بن خطاب بود؛ ابن عبّاس گفت : سوگند به خدا که امیر المؤ منین على علیه السّلام است الخ .
بالجمله ؛ ابن عبّاس در اواخر عمر کور شده بود گویند که از کثرت گریستن بر حضرت امیرالمؤ منین و امام حسین علیهماالسّلام کور شده بود و در باب کورى خود گفته :
شعر :

اِنْ یَاخُذِاللّهُ مِنْ عَیْنَىَّ نُورَهما
فَفی لِسانی وَقَلْبی مِنْهُما نُورٌ
قَلْبی زَکِىُّ وَعَقلی غَیْرُ ذى دَخَلٍ
وَفی لس انی ما کالسِّیْفِ مَاءثورٌ

آیا ابن عباس بیت المال را غارت کرد؟
و حـکـایـت او در اخـذ بـیـت المال بصره و رفتن او به مکّه و کاغذ نوشتن امیر المؤ منین علیه السـّلام بـه او در ایـن بـاب و جواب نوشتن او به آن عبارتهاى جسارت آمیز محقّقین را به تحیّر در آورده .
قطب راوندى گفته که عبیداللّه بن عبّاس است نه عبداللّه ؛ دیگران گفته اند که این درست نـیـایـد؛ زیرا که عبیداللّه عامل آن حضرت بوده در یمن ، او را به بصره چه کار؟ بعلاوه احـدى ایـن مـطـلب را از او نـقـل نـنـمـوده . ابـن ابـى الحـدیـد گـفـتـه کـه ایـن امـر بـر مـن مـشـکـل شـده ؛ چـه اگـر تکذیب نقل کنم مخالفت با رُوات و اکثر کتب کرده ام ؛ زیرا که همه اتـّفـاق کـرده اند بر نقل آن و اگر گویم عبداللّه بن عبّاس است گمان نمى کنم در حقّ او ایـن امـر را بـا آن مـلازمـت و اطـاعت و اخلاص نسبت به على علیه السّلام در حیات على علیه السّلام و بعد از فوت او و اگر این امر را از ابن عبّاس بگردانم به که فرود آورم همانا من در این مقام متوقفم .
ابـن مـیـثـم فـرموده که این مجرد استبعاد است و ابن عبّاس معصوم نبوده و امیر المؤ منین علیه السّلام در امر حقّ ملاحظه احدى نمى فرموده اگر چه عزیزترین اولادش باشد بلکه واجب اسـت کـه در ایـن امـور غـلظـت بـر اقـربـاء بـیـشـتـر باشد و این همان ابن عبّاس است انتهى .
و ابـن عبّاس از ترس ابن زبیر از مکّه به طائف رفت و در سنه شصت و هشت یا سنه شصت و نـه در طـائف وفـات یافت و محمّد بن حنفیّه بر او نماز خواند و گفت : الیُومَ ماتَ رَبّانىِّ هـذِهِ الاُْمَّةِ. گـویـنـد چـون او را بـر سـریـر گذاشته بودند دو مرغ سفید داخل در کفن او شدند مردم گفتند: این فقه او بوده است !




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 2:53 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عبداللّه بن خبّاب
عـبداللّه بن خباب بن الاَرَتّ، از اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و پدرش ‍ از مـعـذّبـیـن فى اللّه بوده و اوست که خوارج نهروان در وقت سیرشان به نهروان عبورشان بـه نـخـلسـتـان و آبـى افـتـاد عـبـداللّه را دیـدنـد کـه بـر گـردن خـود قـرآنـى هـیـکـل نـمـوده سـوار بـر دراز گـوشـى اسـت و بـا او اسـت عیال او در حالتى که زوجه او حامله بود، عبداللّه را گفتند: چه مى گوئى در حق على بعد از تحکیم ؟ گفت :
اِنَّ عَلِیّا اَعْلَمُ بِاللّهِ وَاَشَدُّ تَوَقِیا عَلى دینِهِ وَاَنْفَذُ بَصیرَةً.
گفتند: این قرآنى را که در گردن دارى ما را امر مى کند که ترا بکشیم . پس آن بى چاره مـظـلوم را نـزدیـک بـه نـهـر آوردنـد و او را خـوابـانـیـدنـد و مثل گوسفند سر بریدند که خونش داخل در آب شد و هم زوجه او را شکم دریدند و چند زن دیگر را نیز به قتل رسانیدند و اتفاقاً در آن نخلستان خرمائى افتاده بود یکى از ایشان یک دانه برداشت و در دهان گذاشت او را صدا زدند که چه مى کنى ؟ او فوراً از دهان افکند و به خنزیرى رسیدند یکى از ایشان بزد و او را بکشت ، گفتند: با وى که این فساد است در زمین و انکار بر او نمودند.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 2:44 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عبداللّه بن جعفر طیّار
عـبـداللّه بـن جـعـفـر الطـّیـّار، در (مـجـالس ) اسـت کـه او اوّل مولودى است از اهل اسلام که در ارض حبشه متولد شده و بعد از هجرت نبوى صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم در خـدمـت پـدر خـود به مدینه آمدند و به شرف ملازمت حضرت پیغمبر صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم فائز شدند از عبداللّه بن جعفر مروى است که گفت : من یاد دارم که چون خبر فوت پدرم جعفر به مدینه رسید حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلّم بـه خـانـه ما آمدند و تعزیت پدرم رسانید و دست مبارک بر سر من و سر برادر من فـرود آوردو بـوسـه بـر روى مـا زد و اشـک از چـشمش روان شد به حیثیتى که بر محاسن مـبـارکـش مـتقاطر مى شد و مى فرمود که جعفر به بهترین ثوابى رسید اکنون خلیفه وى تو باش در ذُریّه وى به بهترین خلافتى و بعد از سه روز باز به خانه ما آمد و همگى را بـنـواخـت و دلدارى نـمود و از لباس تعزیه بیرون آورده در حق ما دعا کرد و به مادر ما اَسـمـاء بـنـت عُمَیْس فرمود که غم مخور من ولىّ ایشانم در دنیا و آخرت . عبداللّه به غایت کـریـم و ظریف و حلیم و عفیف بود، سخاى او به مرتبه اى بود که او را (بحر جود) مى گفتند.
آورده انـد کـه بـعـضى او را در کثرت سخا عتاب نمودند، او در جواب گفت : مدّتى است که مـردم را مـعتاد به اِنعام خود ساخته ام از آن مى اندیشم که اگر انعام خود را از ایشان قطع نمایم خداى تعالى نیز عطاى خود را از من قطع نماید انتهى .
ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده اسـت کـه روزى حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به عبداللّه بن جعفر گذشت و او در کودکى بازى مى کـرد و خـانـه از گـل مـى سـاخـت حـضـرت فـرمـود کـه چه مى کنى این را؟ گفت : مى خواهم بفروشم . فرمود که قیمتش را چه مى کنى ؟ گفت که رُطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعا کـرد کـه خـداونـدا در دستش برکت بگذار و سودایش را سودمند گردان . پس چنان شد به بـرکـت دعـاى آن حـضـرت کـه هـیـچ چـیـز نـخـریـد کـه در آن سـودى نـکـنـد و آن قـدر مـال بـه هـم رسـانـیـد کـه بـه جـود و بـخـشـش او مـثـل مـى زنـنـد و اهل مدینه که قرض مى کردند وعده مى دادند که چون وقت عطاى عبداللّه بن جعفر شود دَیْن خود را ادا مى کنیم و روایت شده که او را ملامت مى کردند در کثرت بخشش و جودش .
عبداللّه گفت :
شعر :

لَسْتُ اَخْشى قِلَّةَ الْعَدَمِ
ما اتَّقَیْتُ اللّهَ فی کَرَمی
کُلَّما اَنفَقْتُ یُخْلِفُهُ
لِىَ رَبُّ واسِعُّ النِّعَمِ

فـقـیـر گـویـد:حـکـایـاتـى کـه از جـود و سـخـاى او نـقـل شـده زیـاده از آن است که نقل شود، چنین به خاطر دارم که در (مروج الذّهب ) دیدم که چون اموال عبداللّه بن جعفر تمام گشت روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ کرد و گفت : خـدایـا! تـو مـرا عـادتـى دادى بـه جـود و سـخـاو مـن عـادت دادم مـردم را بـه بـذل و عـطـا، پس اگر مال دنیا را از من قطع خواهى فرمود، مرا در دنیا باقى نگذار؛ پس آن هفته نگذشت که از دنیابگذشت .
و در (عمدة الطالب ) است که عبداللّه بن جعفر در سنه هشتاد هجرى در مدینه وفات کرد، ابـان بـن عـثـمان بن عفّان بر وى نماز گزاشت و در بقیع مدفون شد و قولى است که در اَبـواء وفـات کـرد سـنـه نود و سلیمان بن عبدالملک مروان بر او نماز گزاشت و در آنجا دفـن شـد و عـبداللّه را بیست پسر و به قولى بیست و چهار پسر بوده از جمله معاویة بن عـبـداللّه بـن جـعـفـر اسـت کـه وصـىّ پـدرش عبداللّه بوده و او را عبداللّه (معاویه ) نام گـذاشـت بـه خـواهـش معاویه ؛ و او پدر عبداللّه بن معاویه است که در ایّام (مروان حِمار) سـنـه صد و بیست و پنج خروج کرد و مردم را به بیعت خود خواند مردم با او بیعت کردند پس مالک جبل شد پس بود تا سنه صدو بیست و نه ابومسلم مروزى او را به حیله گرفت و در هرات او را حبس کرد پیوسته در مَحْبَس ‍ بود تا سنه صدو هشتاد و سه وفات کرد، قـبرش در هرات است زیارت کرده مى شود. صاحب عمده گفته که من دیدم قبر او را در سنه هفتصد و هفتاد شش .
و دیـگـر از اولاد عـبـداللّه بـن جـعـفر، اسحاق عریضى است و او پدر قاسم امیر یمن است و قـاسـم مـردى جـلیل بوده ، مادرش امّ حکیم دختر جناب قاسم بن محمّد بن ابى بکر است پس قاسم بن اسحاق با حضرت صادق علیه السّلام پسر خاله است و او پدر ابوهاشم جعفرى است .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 2:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عبداللّه بن بُدیل
عبداللّه بُدَیل بن ورقاء الخزاعى ، قاضى نوراللّه گفت که در کتاب (استیعاب ) مـذکـور اسـت کـه عـبداللّه با پدر خود پیش از فتح مکّه مسلمان شدند و او بزرگ خزاعه بـود و خـُزاعـه عـَیـْبـَه حـضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم یعنى موضع سرّ آن حـضـرت بـودنـد. عـبـداللّه در غـزاى حـُنـَیـْن وطـائف و تـَبـوک حاضر بود و او را قدر و بـزرگـى تـمـام بود و در حرب صفّین با برادرش عبدالرحمن شهید شد و در آن روز امیر پـیـادگان لشکر حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و از اکابر اصحاب او بود. و از شـعـبى روایت کرده که عبداللّه بن بدیل در حرب صفیّن دو زره پوشیده بود و دو شمشیر داشت و اهل شام را به شمشیر مى زد و مى گفت :
شعر :

لَمْ یَبْقَ اِلا النَّصْرُوَ التَّوَکُّلُ
ثُمَّ الَّتمَشّی فِی الرَّعیلِ الاَوَّلِ
مَشْىَ الْجِمالِ فى حِیاضِ المَنْهَلِ
وَاللّهُ یَقْضْی مایَشآءُ وَیَفْعَلُ

و همچنان شمشیر مى زد و مبارز مى انداخت تا به معاویه رسید و او را از جاى خود برداشت و اصحاب او را که در حوالى او بودند متفرق ساخت بعد از آن اصحاب او اتّفاق نموده او را سـنـگ بـاران کـردند و تیر و شمشیر در او ریختند تا شهید شد. پس ‍ معاویه و عبداللّه بـن عـامر که با هم ایستاده بودند بر سر کشته او آمدند و عبداللّه عامر عمامه خود را فى الحال بر روى او پوشید و رحمت بر او کرد و معاویه به قصد آنکه گوش و بینى او را بـبـرد فـرمـود که روى او را باز کنند، عبداللّه قسم یاد کرد که تا جان در بدن من باشد نخواهم گذاشت که به او تعرّضى رسانید، معاویه گفت : روى او را باز کنید که ما او را بـه عـبـداللّه عـامـر بـخـشـیـدیـم ، چـون عـمـامه از روى او برداشتند و معاویه را نظر بر یـال و کـوپـال او افـتاد گفت : به خدا سوگند که آن قوچ قوم خود بود خدایا مرا ظفر ده بـر اشـتر و اشعث بن قیس که مانند این مرد در میان لشکر على نیست مگر آن دو مرد. بعد از آن مـعـاویـه گـفـت : مـحـبـّت قـبـیـله خـزاعه با على به مرتبه اى است که اگر زنان ایشان تـوانـسـتـنـدى کـه بـا دشـمـن او جـنـگ کـنند تقصیر نکردندى تا به مردان چه رسد انتهى .
فـقـیـر گـویـد: کـه مـنـتـهـى مـى شـود بـه عـبـداللّه بـن بُدَیل ، نَسَب شیخ امام سعید قدوة المفسّرین ترجمان کلام اللّه مجید جناب حسین بن على بنْ مـحـمـّد بـن احـمـد الخـُزاعـى مشهور به شیخ ابوالفتوح رازى صاحب (روض الجنان ) در تـفـسـیـر قـرآن و جدّ او محمّد بن احمد و جدّ جدّش احمد و عموى پدرش عبدالرحمن بن احمد بن الحـسین الخزاعى النیسابورى نزیل رى مشهور به مفید نیشابورى و پسر او ابوالفتوح محمّد بن الحسین و پسر خواهرش احمد بن محمّد تمامى از علما و فضلا مى باشند.
وَ هـُوَ رَحـِمـَهُ اللّهُ مـَعـْدِنُ الْعِلْمِ وَمَحْتِدُهُ شَرَفٌ تَت ابَعَ ک ابِرٌ عَنْ ک ابِرٍ کَالرُمْحِ اَنْبُوبا عَلى اَنْبوبٍ.
و ایـن بزرگوار از مشایخ ابن شهر آشوب است و قبر شریفش در جوار حضرت عبدالعظیم در رى در صحن امام زاده حمزه است .