سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 92/2/21 | 3:5 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

حاضر شدن مرده به معجزه  حضرت باقرعلیه السلام
قـطـب راونـدى از ابـو عـیـیـنـه روایـت کـرده کـه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر علیه السـلام بـودم که مردى داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بیزارى مى جویم از دشمنان شما و پدری داشتم که بنى امیه را دوست مى داشت و با مکنت و دولت بود و جـز مـن فـرزنـدى نـداشـت و در رمـله مسلکن داشت و او را بوستانى بود که خویشتن در آن خـلوت مـى نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آن مـال بـکوشیدم به دست نکردم و هیچ شک و شبهت نیست که محض آن عداوت که با من داشت آن مـال را بـنـهـفـت و از مـن مـخـفى ساخت . امام على السلام فرمود: دوست مى دارى که پدرت را بـنـگـرى و از وى پرسش کنى که آن مال در کدام موضع است ؟ عرض کرد: آرى ، سوگند بـه خـداى کـه بى چیز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مکتوبى برنگاشت و به خاتم شریف مزیّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
( اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْکـِتـابِ اِلَى الْبَقِیعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ ( یا دَرْجان ) فـَاِنَّهُ یـَاْتـیـکَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَیـْهِ کـِتـابـى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهم السلام فَاِنَّهُ یَاْتِیکَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَکَ؛ )
ایـن مـکـتـوب را بـه جـانب بقیع ببر در وسط قبرستان بایست آنگاه ندا برکش و به آواز بـلنـد بـگـو: یا درجان ! پس شخصى که عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود این مکتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسین علیهم السلام هستم و از وى هرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مکتوب را برگرفت و برفت ، ابوعیینه مى گوید: چـون روز دیـگـر فـرا رسـیـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـى جـعـفـر عـلیـه السـلام شـدم تـا حـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بدیدم که منتظر اذن بود پـس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شدیم ، آن مرد شامى عرض کرد: خدا بهتر دانـد کـه عـل خـود را در کـجـا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقیع شدم و به آنچه فرمان رفته بود کار کردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بیامد و به من گفت از این مکان به دیگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمایم ، پس برفت و با مردى سیاه حاضر شد و گفت : همان است لکن شراره آتش و دخان جحیم و عذاب اءلیم دیگرگونش کرده است ، گفتم : تـو پـدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : این چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستدار بـنى امیه بودم و ایشان را بر اهل بیت پیغمبر که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم هـسـتـنـد بـرتـر مى شمردم از این روى خداى تعالى مرا به این هیئت و این عذاب و این عـقـوبـت مبتلا گردانید، و چون تو دوستدار اهل بیت بودى من با تو دشمن بودم از این روى تـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر این اعتقاد، سخت نادم و پشیمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زیر فلان درخت زیتون را حفر کـن و آن مـال را کـه صـد هـزار درهـم مـى باشد برگیر از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حـضـرت مـحـمّد بن على علیه السلام تقدیم کن و بقیه را خود بردار. و اینک براى اخذ آن مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به دیار خود نهاده برفت .
ابـوعـیـیـنـه مـى گـویـد: چـون سـال دیگر شد از حضرت امام محمدباقر علیه السلام سؤ ال کردم که آن مرد شامى صاحب مال چه کرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس مـن ادا کـردم از آن دیـنـى را کـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـیـنـى در نـاحـیـه خـیـبـر از آن مـال خـریـدم و مـقـدارى از آن مـال را صـرف کـردم در صـله حـاجـتـمـنـدان اهل بیت خودم .
مـؤ لف گـویـد: کـه ابـن شـهـر آشـوب نـیـز ایـن روایـت را بـه انـدک اخـتـلافـى نـقـل فـرمـوده و مـوافـق روایـت او آن مـرد شامى پدر خود را دید که سیاه است و در گردنش ریـسـمـانـى سـیـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـى مـانـن سـگ بـیـرون کـرده و سـربـال (پـیـراهـن ) سـیـاهى بر تن او است ، و در آخر روایت است که حضرت فرمود: زود باشد که این شخص ‍ مرده را نفع بخشد این پشیمانى و ندامت او بر آنچه تقصیر کرده در محبت ما و تضییع حق ما به سبب آن رفق و سرورى که بر ما وارد کرد.




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 3:1 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

ذکر معجزه امام محمدباقرعلیه السلام به نقل از ابى بصیر
قـطـب راونـدى روایت کرده از ابوبصیر که گفت : با حضرت امام محمّدباقر علیه السلام داخـل مـسـجـد شـدیـم و مـردم داخـل مسجد مى شدند و بیرون مى آمدند، حضرت به من فرمود: بـپـرس از مـردم کـه آیـا مـى بـینند مرا، پس هرکه را که دیدم پرسیدم که ابوجعفر علیه السلام را دیدى ؟ مى گفت : نه ! در حالى که حضرت آنجا ایستاده بود تا آنکه ابوهارون کفوف یعنى نابینا داخل شد حضرت فرمود از این بپرس ، از او پرسیدم که آیا ابوجعفر را دیـدى ؟ گـفـت : آیـا آن حـضـرت نـیـسـت کـه ایستاده است ! گفت : از کجا دانستى ؟! گفت : چگونه ندانم و حال آنکه آن حضرت نورى است درخشنده .
و نـیـز ابـوبـصـیـر گـفـتـه کـه از حـضـرت بـاقـر عـلیـه السلام شنیدم که به مردى از اهـل افـریقیّه فرمود: حالت راشد چگونه است ؟ عرض کرد: وقتى که من بیرون آمدم از وطن زنـده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان ؟ فرمود: دو روز بـعـد از بـیـرون آمـدن تـو، عـرض کـرد: بـه خدا سوگند مرض و علّتى نداشت ، حضرت فرمود: مگر هر که مى میرد به سبب مرض و علت مى میرد؟ راوى گوید: گفتم : راشد کیست ؟ فـرمـود: مردى از موالیان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستید که از براى مـا نـیست چشمهایى که ناظر بر شما باشد و گوشهایى که شنونده آوازهاى شما باشد، پـس بـد چـیـزى دانـسـتـه ایـد، بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـر مـا پـوشـیـده نـیـسـت چـیـزى از اعـمـال شـمـا، پـس مـا را جـمـیـعـا حـاضـر دانـیـد و خـویـشـتـن را عـادت بـه خـیـر دهـیـد و از اهـل خیر باشید که به آن معروف باشید، به درستى که من به این مطلب امر مى کنم اولاد و شیعه خود را.




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 1:45 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

 

بسم رب الشهداءوالصدیقین

مختصرى از فضائل و مناقب و مکارم اخلاق حضرت باقر علیه السلام
بـر هـیچ متاءمل منصفى پوشیده و مخفى نیست که آنچه از اخبار و آثار در علوم دین و تفسیر قـرآن و فـنـون آداب و احـکـام از آن حـضـرت روایـت شـده زیـاده از آن اسـت کـه در حـوصـله عـقل بگنجد و بقایاى صحابه و وجوه و اعیان تابعین و روساء و فقهاء مسلمین پیوسته از عـلم آن جـنـاب اقـتـبـاس مـى نـمـودنـد و بـه کـثـرت عـلم و فضل آن حضرت مثل مى زدند :

 

یاَ باقِرَ الْعِلْمِ لاَهْلِ التُّقى

وَ خَیْرَ مَنْ لَبّى عَلَى الاَجْبُلِ

 

شـیخ مفید مسندا از عبداللّه بن عطاء مکى روایت کرده که مى گفت : هرگز ندیدم علما را نزد احدى احقر و اصغر چنانکه مى دیدم آنها را در نزد حضرت امام محمدباقر علیه السلام و هر آیـنـه دیـدم حـکم بن عتیبه را با آن کثرت علم و جلالت شاءن که در نزد مردم داشت هنگامى کـه در نـزد آن جـنـاب بود چنان مى نمود که طفل دبستانى است در نزد معلم خود نشسته . و جـابر بن یزید جعفى هرگاه از آن حضرت روایتى مى کرد مى گفت : حدیث کرد مرا وصى اوصـیاء و وارث علوم انبیاء محمّد بن على بن الحسین صلوات اللّه علیهم اجمعین .
شیخ کشّى از محمّد بن مسلم روایت کرده که گفت : در هر امر مشکلى که رو مى کرد از حضرت امـام مـحـمـدبـاقـر عـلیـه السـلام سـؤ ال مـى کـردم تـا آنـکه سى هزار حدیث از آن حضرت سوال کردم و از حضرت صادق علیه السلام شانزده هزار حدیث .
از حبّابه والبیّه روایت شده که گفت : دیدم مردى را در مکه در وقت عصر در ملتزم یا مابین بـاب کـعـبـه و حـجـر کـه مـردمـان بـه حـضـرتـش اجـتـمـاع کـردنـد و از مـعـضـلات مسائل سؤ ال کردد و باب مشکلات را استفتاح نمودند، و آن حضرت با آن زمان اندک از جاى بـرنـخـاسـت تـا در هـزار مـسـاءله ایـشـان را فـتـوى داد آنـگـاه بـرخـاسـت و روى بـه رحل خود نهاد و منادى با صوت بلند ندا برکشید:
اَلا اِنَّ هذا النّورُ الاَبْلَجُ المُسَرَّجُ وَ النَّسیمُ الاَرِجُ وَ الْحَقُّ الْمَرِجُ؛
یعنى بدانید این است نور روشن و درخشان که بندگان را به طریق دلالت فرماید: و این است نسیم خوشبوى وزان که جان جهانیان را به نسایم معرفت و دانش معطر گرداند، و این اسـت آن حقى که قدرش در میان مردمان ضایع مانده است یا از خوف دشمنان مضطرب است و جماعتى را نگران شدم که مى گفتند کیست این شخص ؟ در جواب ایشان گفتند محمّد بن على باقر و شکافنده غوامض علوم ناطق از فهم محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام .
ابـن شـهـر آشـوب گفته : که گفته اند از هیچ کس از فرزندان حسن و حسین علیهم السلام ظـاهـر نـگـردیـد آنـچـه ظـاهـر شـد از آن حـضـرت تـفـسـیـر و کـلام و فـتـاوى و احـکـام حـلال و حـرام ، و حـدیـث جـابـر رضـى اللّه عـنه درباره آن حضرت مشهور است و معروف و فقهاء مدینه و عراق به تمامت مذکور داشته اند و خبر داده است مرا جدم شهر آشوب و منتهى بـن کـیـابـکـى الحـسـیـنى به طرق کثیره از سعید بن مسیّب و سلیمان بن اعمش و ابان بن تغلب و محمّد بن مسلم و زرارة بن اعین و ابوخالد کابلى که جابر بن عبداللّه انصارى در مسجد رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم مى نشست و همى گفت :
 
یـا بـاقـِرُ یـا بـاَقـِرَ الْعـِلْمِ ، مردم مدینه مى گفتند، جابر پریشان سخن مى گـویـد، جـابـر رحـمـه اللّه مـى فـرمـو: سوگند به خداى که من بیهوده و پریشان سخن نـگـویم لکن شنیدم از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم که فرمود: اى جابر! همانا درک خـواهـى نـمـود مـردى از اهـل بـیـت مـرا کـه نـام او نـام مـن و شـمـائل او شـمـائل من باشد بشکافد علم را شکافتنى پس این فرمایش پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم واداشت مرا به آنچه مى گویم .
و نـیـز گـفـتـه کـه ابـوالسـعـادات در
( کـتـاب فـضـایـل الصـحـابـه ) گـویـد کـه جـابـر انـصـارى رحـمـه اللّه سـلام رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم را به جناب محمدباقر علیه السلام تبلیغ نمود آن حـضـرت فـرمـود: وصـیت خویش بگذار چه تو به سوى پروردگار خویش مى شوى ، جـابـر بـگـریست و عرض کرد: یا سیدى ! تو این از کجا دانستى چه این عهدى است که از رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم با من معهود است ؟ فرمود:
وَاللّهِ! یا جابِرُ لَقَدْ اَعْطانِىَ اللّهُ عِلْمَ ما کانَ وَ ما هُوَ کائِنٌ اِلى یَوْمِ الْقیامَةِ؛
سوگند به خداى ! اى جابر! همانا عطا فرموده است مرا خداى تعالى علم آنچه بوده و علم آنـچـه خـواهـد بـود تـا روز قـیـامـت ؛ پـس جـابـر وصـیـت خـویـش گـذارد و وفـات او در رسـیـد.و روایـت شـده از حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلم که فرمود: هرگاه حسین علیه السلام از دنیا بیرون رود قـائم بـه امـر بـعـد از او، عـلى پـسـرش ‍ اسـت و او است حجت و امام ، و بیرون آورد حق تـعالى از صلب على فرزندى که همنام من و شبیه ترین مردم باشد به من ، علم او علم من و حکم او حکم من است ، او است امام و حجت بعد از پدرش .
صـاحـب
( کـشـف الغـمـّه ) روایت کرده از یکى از غلامان حضرت امام محمدباقر علیه السـلام کـه گـفـت : وقـتـى در خـدمـت آن حـضـرت بـه مـکـه رفـتـیـم پـس ‍ چـون آن حـضرت داخـل مـسـجـد شد و نگاهش به خانه کعبه افتاد گریست به حدى که صداى مبارکش در میان مـسـجـد بـلنـد شـد، مـن گـفـتـم : پـدر و مـادرم فـداى تـو شـود و چـون مـردم شـما را بدین حـال نـظـاره مـى کنند خوب است که فى الجمله صداى مبارک را از گریه کوتاه فرمایید، فرمود: واى بر تو !پ به چه سبب گریه نکنم همانا امید مى رود که حق تعالى به سبب گـریـسـتـن مـن نـظـر رحـمتى بر من فرماید و به آن سبب من فردا در نزد او رستگار بوده بـاشـم ، پـس آن حـضرت دور خانه طواف فرمود، پس از آن در نزد مقام به نماز ایستاد و بـه رکـوع و سـجـود رفـت و چـون سـر از سـجـده بـرداشت موضع سجده آن حضرت از آب دیدگانش تر شده بود. و از حالات آن جناب آن بود که هرگاه خنده مى کرد مى گفت : ( اَللّهُمَّ لاتَمْقُتْنى ) ؛ یعنى خدایا مرا دشمن مدار.
و روایـت شـده کـه آن حضرت در دل شب در تضرع خویش به درگاه پروردگار مى گفت :
( اَمَرْتَنى فَلَمْ اَئْتَمِرْ وَ نَهَیْتَنى فَلَمْ اَنْزَجِرْ فَها اَنَاذا عَبْدُکَ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ لااَعْتَذِرُ.)
و روایت شده که آن حضرت در هر جمعه یک دینار تصدّق مى کرد و مى فرمود:
صدقه در روز جمعه مضاعف مى شود.
و شـیـخ کـلینى روایت کرده از حضرت صادق علیه السلام که مى فرمود: هرگاه پدرم را امـرى مـحـزون مـى کـرد زنـهـا و اطـفـال خـود را جـمـع مى کرد و دعا مى کرد و ایشان آمین مى گـفـتـنـد. و نیز از آن حضرت روایت کرده که پدرم کثیر الذّکر بود و به حـدى ذکـر مـى کـرد که گاهى که با او راه مى رفتیم مى دیدم که ذکر خدا مى کند و با او طعام مى خوردیم و او ذکر خدا مى کرد و با مردم حدیث مى کرد و ذکر مى کرد و پیوسته مى دیدم زبان مبارکش را که به کام شریفش چسبیده و مى گفت : لا اِلهَ اَلا اللّهُ و ما را نزد خود جـمـع مـى کـرد و مـى فـرمود که ذکر کنیم تا طلوع آفتاب ، و پیوسته امر مى فرمود به قـرائت قـرآن از اهـل بـیـت آنـان را کـه قـرائت مـى تـوانستند کرد و آنهایى که قرائت نمى تـوانستند کرد امر مى کرد به ذکر کردن .و روایت شده که آن حضرت در مـیـان خـاصـه و عـامـه ظـاهـرالجـود و بـه کـرم و فـضـل و احـسـان مـعـروف بـود بـا آنـکـه عیال بسیار داشت و از اهل بیت خود مال و دولتش کمتر بود.
و سـلمـى مـولاة آن حـضـرت گـفـتـه کـه اخـوان آن حـضرت در خدمتش حضور مى یافتند و از حـضـرتـش بـیـرون نـمـى شـدنـد تـا ایـشـان را بـر خـوان نـوال و بـساط نعمت و احسان مى نشاند و از اطعمه طیّبه و ثیاب حسنه و دراهم کثیره بهره ور مى گردانید.و حکایت شده که روزى کمیت در خدمت حضرت امام محمدباقر علیه السلام رفته دید که آن حضرت به این بیت مترنّم است :

 

ذَهَبَ الَّذینَ یُعاشُ فِى اَکْنافِهِمُ

لَمْ یَبْقَ اِلاّ شامِتٌ اَوْ حاسِدٌ

 

پس کمیت در بدیهه این بیت ادا نمود:

 

وَ بَقى عَلى ظَهْرِ الْبَسیطَةِ واحِدٌ

فَهُوَ الْمُرادُ وَ اَنْتَ ذاکَ الواحِدُ

 

و روایـت شـده کـه جـایـزه آن حـضـرت از پـانـصـد درهـم بـود تـا شـشـصـد هـزار درهـم و ملول نمى شد از صله اخوان و احسان کسانى که به امید و رجاء قصد آن حضرت کرده اند، و نـقـل شـده کـه هـرگـز از سـراى آن حـضـرت در جـواب سـائل شـنـیـده نـمـى شـد کـه بـگـویـنـد یـا سـائل ، یـعـنـى از روى خـفـّت و حـقـارت نـام سـائل نـمـى بردند و آن حضرت فرموده بود: ( سَمُّوهُمْ بِاَحْسَنِ اَسْمائِهم ) ؛ یعنى سائلین را به بهترین اسامى ایشان نام بر دار کنید.
و در
( جنات الخلود ) در ذکر اخلاق حمیده آن حضرت گفته که اکثر اوقات از خوف الهى گریستى و صدا به گریه بلند کردى و متواضع ترین خلایق بودى ، و مزارع و املاک و مواشى و مراعى و غلامان بسیار داشتى و خود بر سر املاک خود رفته کار کردى و روزهـاى گرم غلامانش زیر بغلش را گرفته و بردندى و آنچه به هم رسانیدى صرف راه خـدا نـمـودى و سـخـى ترین مردم بودى و هرکس نزد وى آمدى علمش در نزد علم وى چون قـطـره بـودى در پـیـش دریـا و چـون جـد خـود امیرالمؤ منین علیه السلام چشمه هاى حکمت از اطرافش جوشیدى و در نزد جلالت وى هر جلیلى صغیر بودى .
ابن حجر سنّى متعصب در
( صواعق ) گفته :
) هـُوَ بـاقِرُ الْعِلْمِ وَ جامِعُهُ وَ شاهِرُ عِلْمِهِ وَ رافِعُهُ صَفا قَلْبُهُ وَ زَکى عِلْمُهُ وَ عَمَلُهُ وَ طـَهـُرَتْ نَفْسُهُ وَ شَرُفَتْ خَلْقُهُ وَ عَمَرَتْ اَوقاتِهِ بِطاعَةِ اللّهِ وَ لَهُ مِنَ الرُّسُوخِ فى مقاماتِ الْعـارِفـیـنَ مـایـَکـِلُّ عـَنـْهُ اَلْسِنَةُ الْواصِفینَ وَ لَهُ کَلَماتٌ کَثیرَةٌ فِى السُّلُوکِ وَ الْمَعارِفِ لاتَحْتَمِلُها هذِهِ العِجالَةُ. ) 
مـؤ لف گـویـد: که شایسته دیدم در این مقام به ذکر چند خبر در مناقب و مفاخر حضرت امام محمدباقر علیه السلام کتاب خود را زینت دهم .
اول ـ در زحمت کشیدن آن حضرت است در تحصیل معاش :
شیخ مفید و دیگران از حضرت ابوعبداللّه الصادق علیه السلام روایت کرده اند کته محمّد بـن مـنـکـدر مى گفت که گمان نمى کردم که مثل على بن الحسین علیه السلام بزرگوارى خـلفـى چـون خـود به یادگار گذارد تا هنگامى که محمّد بن على را ملاقات کردم که همى خـواسـتـم او را مـوعـظـتـى نـمایم او مرا موعظت فرمود: اصحابش گفتند: به چه چیز تو را موعظت کرد؟ گفت : در ساعتى بس گرم به یکى از نواحى مدینه بیرون شدم ، و محمّد بن على را که فربه و تناور بود ملاقات کردم و آن حضرت بر دوش دو غلام سیاه خود تکیه کـرده مـى آمـد بـا خـویشتن گفتم شیخى از شیوخ قریش ‍ در این ساعت و چنین حالت در طلب دنـیـا بـیـرون شده است گواه باش که من او را موعظت خواهم کرد، پس به آن حضرت سلام کـردم ، نـفـس زنـان و عـرق ریزان سلام مرا پاسخ راند، گفتم :
( اَصْلَحَکَ اللّهُ! ) خـوب اسـت شـیـخـى از اشیاخ قریش ‍ با چنین حالت در طلب دنیا باشد اگر مرگ بیاید و تو بر این حال باشى کار چگونه کنى ؟ آن حضرت دست از دوش غلامان برداشت و تکیه کـرد و فـرمـود: بـه خـدا سـوگـنـد اگـر بـیـایـد مـرگ و مـن در ایـن حال باشم آمده است مرگ در حالتى که من در طاعتى از طاعات خدا بوده ام که باز داشته ام خـود را از حـاجـت بـه تـو و مـردم ، و مـن وقـتـى از آمدن مرگ ترسانم که فرا رسد مرا در حالتى که در معصیتى از معاصى الهى بوده باشم ، محمّد بن منکدر مى گوید گفتم : ( یـَرْحـَمـُکَ اللّهُ! ) مـن خـواستم تو را موعظه نمایم تو مرا موعظت فرمودى .
مـؤ لف گـویـد: آنـچـه بـر مـن ظاهر شده آن است که محمّد بن منکدر یکى از متصوّفان عامه بـاشـد مانند طاوس و ابن ادهم و امثال ایشان که اوقات خود را مصروف عبادات ظاهر کرده و دسـت از کـسـب بـرداشـتـه و خـود را کـلّ بـر مـردم کـرده . صـاحـب
( مـسـتـطـرف ) نقل کرده که محمّد بن منکدر شبها را بر خود و مادر و خواهر خود قسمت کرده بود که هر کدام یک ثلث از شب را عبادت مى کردند، چون خواهرش وفات کرد شب را با مادرش تقسیم کرده بود، چون مادرش وفات کرد، محمّد تمام شبها را به عبادت قائم بود.
فـقـیـر گـویـد: مـحـمـّد بـن مـنـکـدر ظـاهـرا ایـن کـار را از آل داود اخذ کرده بود؛ چه آنکه روایت شده که حضرت داود علیه السلام تمام ساعات شب و روز را بـر اهـل خـود قـسـمت کرده بود پس نمى گذشت ساعتى مگر آنکه یکى از اولاد او در نماز بود! قالَ اللّهُ تَعالى :
( اِعْمَلُوا آلَ داوُدَ شُکْرا )
و بـالجمله ؛ فرمایش حضرت امام محمدباقر علیه السلام که اگر بیاید مرگ و من در این حـال بـاشـم آمـده است در حالتى که من در طاعتى از طاعات خدا بوده ام الخ . تعریض بر اوسـت و مـؤ یـد ایـن مطلب است آنچه صاحب
( کشف الغمّه ) روایت کرده از شقیق بلخى کـه گـفـت : در سنه صد و چهل و نه براى حج حرکت کردم چون به قادسیه رسیدم نظرى کـردم بـه مـردم و زیـنـت و کـثرت ایشان ، نظرم افتاد به جوان خوش صورت گندم گون پیچیده و نعلین بر پاى داشت و از مرمدم کناره کرده و تنها نشسته بود، با خود گفتم که ایـن جـوان از صـوفـیـه اسـت و مـى خـواهـد در راه کلّ بر مردم باشد، مى روم نزد او و او را تـوبیخ مى کنم . (و بقیه خبر ان شاء اللّه در باب تاریخ حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام بـیاید.) و غرض از این خبر همین بود که معلوم شود متصوّفه آن زمان کلّ بر مردم بـودنـد، لاجـرم روایـات بـسـیـار از صـادقـیـه عـلیـهـمـا السلام وارد شده که امر به کسب فـرمـودنـد و نـهـى از آنـکـه آدمـى کـلّ بـر مـردم شـود، و آن کـسـى کـه مشغول عبادت شود و دیگرى قوت او را دهد، آنکه قوت او را دهد عبادتش از عبادت او محکمتر اسـت ، بـلکـه حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام از حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم نقل فرموده که آن حضرت فرمود: ملعون من القى کلّه على الناس .
دوم ـ از حـضـرت امـام جعفر صادق علیه السلام مروى است که فرمود استرى از پدرم مفقود شد فرمود: اگر خداى تعالى این استر را بازگرداند او را به سپاسى ستایش ‍ فرستم کـه خـشـنـود گـردد، چـیـزى نـگـذشـت که آن استر را با زین و لجام بیاوردند، چون سوار گردید و راست بنشست و جامه هاى مبارک را به خود فراهم کرد سر به آسمان بر کشید و عـرض کـرد: الحـمدللّه ! سپاس مخصوص خداوند است و از این افزون چیزى نفرمود، آنگاه فـرمـود: هـیـچ چـیـز از مـراسم حمد و مراتب محمّدت فرو گذار نکردم و به جاى نگذاشتم و تـمـام مـحـامـد را مـخصوص خداوند عزّ و جلّ نمودم ، همانا هیچ حمد و سپاسى نیست جز اینکه داخل این حمدى است که به جاى آوردم ، و چنین است که آن حضرت فرمود چه
( الف و لام ) در الحمداللّه از براى استغراق است یعنى تمام جنس خود را فرا مى گیرد و متفرّد مى گرداند خداى تعالى را به حمد و سپاس و بس .
سوم ـ از
( کتاب بیان و تبین جاحظ ) نقل شده که گفته :
( قَدْ جَمَعَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیه السلام صَلاحَ حالِ الدُّنْیا بِحَذافیرِهافِى کـَلِمـَتـَیـْنِ فـَقـا لَ علیه السلام : صَلاحَ جَمیعِ الْمَعایِشِ وَالتَّعاشُرِ مِلاءُ مِکْیالٍ ثُلثانِ فِطْنَةٌ وَ ثُلْثٌ تَغافُلٌ. )
و گفته که مردى نصرانى از روى جسارت در حضرتش عرض کرد: اَنْتَ بَقَرٌ فرمود: نه چنین است بلکه من باقر مى باشم ، عرض کرد: تو پسر طبّاخه مى باشى ، فرمود:
( ذاکَ حـِرْفـَتـُهـا ) ، آن حرفه او بود، عرض کرد: تو پسر کنیز سیاه بذیّه بدزبان هـسـتـى ، فـرمود: ( ان اِنْ کُنْتَ صَدَقْتَ غَفَرَاللّهُ لَها وَ اِنْ کُنْتَ کَذَبْتَ غَفَرَ اللّهُ لَکَ؛ )
اگـر آنچه گفتى به حقیقت و راستى آراستى خداى از وى در گذرد و او را بیامرزد و اگر در آنچه گویى دروغ مى گویى خداى از معصیت تو درگذرد و آمرزیده ات دارد.و بـالجـمـله ؛ راوى مى گوید: چون مرد نصرانى این حلم و بردبارى و بزرگى و بزرگوارى را که از طاقت بشر بیرون است نگران شد مسلمانى گرفت :
مـؤ لف گـویـد: کـه اقـتـدا کـرد بـه آن حـضرت در این خلق شریف جناب سلطان العلماء و المـحـقـقـیـن افضل الحکماء و المتکلّمین ذوالفیض القدّوسى جناب خواجه نصیرالدّین طوسى قـدس سـره نـقـل شده که روزى کاغذى به دستش رسید از شخصى که در آن کلمات زشت و بـدگـویـى بـه ایـشـان داشـت از جمله این کلمه قبیحه در آن بود که
( یا کلب بن کلب عـ( محقق مذکور چون این کاغذ را مطالعه فرمود جواب آن به متانت و عبارات خوش مرقوم داشـت بـدون یـک کـلمـه زشـتـى از جـمـله مـرقـوم فـرمـود کـه قـول تو خطاب به من ( اى سگ ) ، این صحیح نیست ؛ زیرا که سگ به چهار دست و پـا راه مـى رود و نـاخـنـهـایش طویل و دراز است و لکن من منتصب القامه ام و بشره ام ظاهر و نـمـایـان اسـت نه آنکه مانند کلب پشم داشته باشم و ناخنهایم پهن است و ناطق و ضاحکم پـس ایـن فـصـول و خـواصـى کـه در مـن اسـت بـخـلاف فصول و خواص کلب است و به همین نحو جواب کاغذ او را نگاشت و او را در غیابت جبّ مهانت گذاشتچهارم ـ از زراره روایت شده که گفت : حضرت امام محمدباقر علیه السلام در جنازه مردى از قریش حاضر شد و من در خدمتش بودم و در آن جماعت ( عطا ) که مفتى مکه بود حضور داشـت ، در ایـن حـال نـاله و فـریـاد از زنـى بـلنـد گشت ، ( عطا ) به او گفت : یا خـاموش باش یا ما باز مى شویم و آن زن خاموش نشد، پس عطا بازگشت ، من به حضرت ابـى جـعـفـر عـلیـه السـلام عـرض کـردم : ( عطا ) بازگشت ! فرمود: از چه روى ؟ عرض کردم : این زن صارخه که فریاد برکشید عطا به او گفت یا ناله و زارى و فریاد و بى قرارى مکن یا ما باز مى گردیم و آن زن را از آن ناله و صراخ بر کنار نشد لاجرم عـطـا بـازگـردیـد. فـرمـود: بـا مـا بـاش هـمـراه جنازه برویم پس اگر ما وقتى چیزى از بـاطـل را بـا حـق نـگـران شـویـم و حـق را بـه سـبـب آن بـاطـل فروگذار بنماییم حق مسلم را ادا نکرده باشیم ؛ یعنى تشییع جنازه این مرد مسلم که حق او است به سبب صراخ صارخه فرو گذاشت نمى شود.
زراره مـى گـویـد: چـون از اداء نـمـاز بـر مـیـّت فراغت یافتند ولىّ او به ابوجعفر علیه السلام عرض کرد ماءجورا مراجعت فرماى خدایت رحمت کناد چه تو قادر نیستى که پیاده راه بسپارى ، آن حضرت قبول این مسئله نفرمود، عرض کردم این مرد اجازت داد مراجعت فرمایى و مرا نیز حاجتى است که همى خواهم از تو پرسش ‍ کنم ، فرمود: برو به نیت خود همانا ما بـه اذن ایـن شـخص نیامده ایم و به اجازت او نیز مراجعت نمى کنیم ، بلکه این کار براى فضل و اجرى است که آن را مى طلبیم ، چه به آن مقدار که شخص تشییع جنازه ماءجور مى شود.)
مؤ لف گوید: که از این حدیث شریف معلوم مى شود کثرت فضیلت تشییع جنازه ، و روایت شـده : اول تـحـفـه اى کـه بـه مؤ من داده مى شود آن است که آمرزیده شود او و آن کسى که تـشـیـیـع جـنـازه او نـمـوده .) و از حـضـرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام مـنـقـول اسـت کـه هـرکه مشایعت جنازه کند نوشته شود براى او چهار قیراط اجر، یک قیراط براى مشایعت ، یک قیراط به جهت نماز بر آن ، و یک قیراط براى انتظار دفن شدن آن ، و یـک قـیـراط بـراى تـعـزیـه و در روایـت دیـگر است که
( قیراط ) مثل کوه احد است .)
و بـیـایـد در فـصول مکارم اخلاق حضرت امام رضا علیه السلام خبرى در فضیلت تشییع جنازه دوستان ائمه علیهم السلام .

 




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 1:31 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

بیان ولادت واسم وکنیه  امام محمدباقرعلیه السلام
بـدان کـه ولادت بـا سـعـادت آن حـضـرت روز دوشـنـبـه سـوم صـفـر یـا در غـرّه رجـب سـال پـنجاه و هفت در مدینه منوره واقع شد و آن حضرت در واقعه کربلا حضور داشت و در آن وقت چهار سال از سن مبارکش گذشته بود، والده ماجده اش حضرت فاطمه دختر امام حسن مـجـتبى علیه السلام بود که او را امّ عبداللّه مى گفتند و آن حضرت ابن الخیرتین و علوى بین علویین بود.
از ( دعوات راوندى ) نقل است که روایت شده از حضرت امام محمدباقر علیه السلام که فرمود:
( روزى مادرم در زیر دیوارى نشسته بود که ناگاه صدایى از دیوار بلند شد و از جا کـنده شد خواست که بر زمین افتد مادرم به دست خود اشاره کرد به دیوار و فرمود نباید فـرود آیـى ، قسم به حق مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم که حق تعالى رخصت نمى دهـد تـو را در افـتـادن ؛ پـس آن دیوار معلق در میان زمین و هوا باقى ماند تا آنکه مادرم از آنـجـا بـگـذشت ، پس پدرم امام زین العابدین علیه السلام صد اشرفى براى او تصدّق داد. )
و نیز راوى از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که روزى آن جناب یاد کرد جده اش مـادر حضرت امام محمدباقر علیه السلام را و فرمود: ( کانَتْ صِدّیقَةً لَمْ یُدْرَکْ فى آلِ الْحـَسـَنِ عـلیـه السـام مـِثـْلُهـا ) ؛ جـده ام صـدیـقـه بـود و در آل حضرت حسن علیه السلام زنى به درجه و مرتبه او نرسید.
و بـه اسـاتـیـد مـعـتـبـره از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام مـنـقـول است که چون یکى از مادران ائمه علیهم السلام به یکى از ایشان حامله مى شود در تـمـام آن روز او را سـسـتـى و فـتورى حاصل مى شود مانند غش ، پس مردى را در خواب مى بـیند که او را بشارت مى دهد به فرزند داناى بردبارى ، چون از خواب بیدار مى شود از جانب راست خود از کناره خانه صدایى مى شنود و گوینده آن را نمى بیند که مى گوید حامله شدى به بهترین اهل زمین و بازگشت تو به سوى خیر و سعادت است و بشارت باد تـو را بـه فـرزنـد بـردبـار دانـا. پـس دیـگـر در خـود ثـقل و گرانى نمى یابد تا آنکه نه ماه از حمل او مى گذرد، پس صداى بسیار از ملائکه از خـانـه خـود مـى شـنـود، چـون شـب ولادت مـى شـود نورى در خانه خود مشاهده مى کند که دیـگـرى آن نـور را نـمـى بـیـنـد مـگـر پدران امام ، پس امام مربع نشسته از مادر پدید مى گـردد، سـرش بـه زیـر نـمـى آیـد چـون بـه زمـیـن مـى رسـد روى بـه جـانـب قـبـل ، مـى گرداند و سه مرتبه عطسه مى کند و بعد از عطسه حمد حق تعالى مى گوید و خـتـنـه کرده و ناف بریده متولد مى شود و آلوده به خون و کثافت نمى باشد و دندانهاى پـیـشین همه روییده مى باشد، و در تمام روز و شب از رو و دستهاى او نور زردى مانند طلا ساطع مى شود.
اسم شریف آن حضرت محمّد و کنیت آن جناب ابوجعفر و القاب شریفه اش باقر و شاکر و هادى است و مشهورترین لقبهاى آن حضرت باقراست و این لقبى است که حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم آن جناب را به آن ملقب فرموده چنانچه به روایت سفینه از جابر بن عبداللّه منقول است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم به من فرمود: اى جـابـر! امید است که تو در دنیا بمانى تا ملاقات کنى فرزندى از من که از اولاد حسین خـواهـد بـود کـه او را مـحـمـّد نامند یَبْقَرُ عِلْمَ الدّینِ بَقْرا؛ یعنى او مى شکافد علم دین را شکافتنى ، پس هرگاه او را ملاقات کردى سلام مرا به او برسان .
شـیـخ صـدوق رحـمـه اللّه روایـت کـرده از عـمـر بـن شـمـر کـه گـفـت : سـؤ ال کـردم از جـابـر بـن یـزیـد جـعـفـى کـه براى چه امام محمدباقر علیه السلام را باقر نـامـیـدنـد؟ گـفت : به علت آنکه بَقَرَ الْعِلْمَ بَقْرَا اى شَقَّهُ وَ اَظْهَرَهُ اَظْهارا؛ شکافت علم را شـکـافـتـى و آشـکـار و ظاهر ساخت آن را ظاهر کردنى ، به تحقیق حدیث کرد مرا جابر بن عـبـداللّه انـصـارى کـه شـنـیـد از رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم که فرمود: اى جابر! تو زنده مى مانى تا ملاقات مى نمایى پسرم محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابـى طـالب عـلیـهـم السـلام را کـه معروف است در تورات به باقر، پس هرگاه ملاقات کردى او را از جانب من او را سلام برسان ، پس جابر بن عبداللّه رحمه اللّه آن حضرت را در یکى از کوچه هاى مدینه بدید و گفت : اى پسر! تو کیستى ؟ فرمود: محمّد بن على بن الحـسـین بن على بن ابى طالب هستم . جابر گفت : اى پسرک ! با من روى کن ، آن حضرت بـه او روى کرده گفت روى واپس کن چنان کرد، عرض کرد: سوگند به پروردگار کعبه کـه ایـن شـمـایـل و خـصـال رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم اسـت ، اى فـرزند! رسـول خـدایـت سـلام رسـانـیـد. فـرمـود: مـادام کـه آسـمان و زمین بر جاى باشد سلام بر رسـول خـدا بـاد و بـر تو باد اى جابر که تبلیغ سلام آن حضرت نمودى ، آنگاه جابر بـه آن حـضـرت عـرض کـرد: ( یـا بـاقـِرُ اَنْتَ الْباقِرَ حَقَّا اَنْتَ الَّذى تَبْقَرُ الْعِلْم بَقْرا. )
عـلمـا گـفـتـه انـد کـه آن حـضرت را باقر گفتند ( لِتَبقُّرِهِ فِى الْعِلْمِ وَ هُوَ تَفَجُّرهُ وَ تـَوَسَّعـُهُ ) چه آن حضرت شکافنده علوم اولین و آخرین و دلش بحر پهناور و چشمه جوشنده علم و دانش بود.
در ( تـذکـره سـبـط ابـن الجـوزى ) مسطور است که آن حضرت را باقر نامیدند از کـثـرت سـجـود آن حـضـرت ( بَقَرَ السُّجُودُ جَبْهَتَهُ، اَى فَتَحَها وَ شَقّها ) ؛ یعنى گشاده کرد سجود جبین او را. ( وَ قیلَ لِغزارَةِ عِلْمِهِ ) ؛ یعنى گفته اند که آن حضرت را به سبب غزارت و کثرت علمش باقر لقب کرده اند.  و ابن حجر هیتمى با کثرت نصب و عنادش در ( ضواعق محرقه ) گفته :
( اَبُوجَعْفِرٍ مُحَمَّدٌ الْباقِرُ علیه السلام سُمِّىَ بِذلِکَ مِنْ بَقَرَ الاَرْضَ، اَىْ شَقَّها وَ اَثارَ مـُخـْبـئاتـِهـا وَ مـَکـامـِنـَها فَلِذلِکَ هُوَ اَظْهَرُ مِنْ مُخْبَئاتِ کُنُوزِ الْمَعارِفِ وَ حَقائِقِ الاَحْکامِ وَ اللَّطـائِف مـا لا یَخْفى اِلاّ عَلى مُنْطَمِسِ الْبَصیرَةِ اَوْ فاسِدِ الطَّویَّةِ وَ السَّریرَةِ وَ مِنْ ثُمَّ قیلَ هُوَ باقِرُ الْعِلْمِ وَ جامِعُهُ وَ شاهِرُ عِلْمِهِ وَ رافِعُهُ الخ . )
و نـقـش نـگـیـن آن حـضرت ( اَلْعِزَّة للّهِ ) یا ( اَلْعِزَّةِ للّهِ جَمیعا ) بوده ، و به روایت دیگر انگشتر جد خود حضرت امام حسین علیه السلام را در دست مى کرد و نقش آن ( اِنَّ اللّهَ بالِغُ اَمْرِهِ ) بوده و غیر این نیز روایت شده و منافاتى بین این روایات نیست ؛ چه ممکن است آن حضرت را انگشترهاى متعدد بوده که بر هر کدام نقش معینى باشد.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال میثم تمّار
میثم بن یحیى التّمار، از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام و از اصفیاء ایشان و حواریین امیرالمؤ منین علیه السّلام است و آن حضرت او را به اندازه اى که قابلیت و استعداد داشت علم تعلیم فرموده بود، و او را بر اسرار خفیّه و اخبار غیبیه مطلع فـرمـوده بود و گاه گاهى از او ترشح مى کرد و کافى است در این باب آنکه ابن عبّاس کـه تلمیذ امیرالمؤ منین علیه السّلام است از آن حضرت تفسیر قرآن آموخته و در علم فقه و تـفسیر مقامى رفیع داشت و محمّد حنفیّه از او  (ربانىّ امّت ) تعبیر کرده و پسر عمّ پیغمبر و امیرالمؤ منین علیهماالسّلام بود، با این مقام و مرتبت میثم او را ندا کرد: یابن عبّاس ! سؤ ال کـن از مـن آنـچـه بـخـواهـى از تـفـسـیر قرآن که من قرائت کرده ام بر امیرالمؤ منین علیه السّلام تنزیل قرآن را و تعلیم نموده مرا تاءویل آن را. ابن عبّاس استنکاف ننمود و دوات و کاغذ طلبید و نوشت بیانات او را.
وَک انَ رَحِمَهُ اللّهُ مِنَ الزُّهادِ وَمِمَّنْ یَبَسَتْ عَلَیْهِمْ جُلُودُهُمْ مِنَ الْعِب ادَةِ وَالزّهادَةِ.
از ابـوخـالد تـمّار روایت است که روز جمعه بود با میثم در آب فرات با کشتى مى رفتیم کـه نـاگـاه بـادى وزیـد مـیـثـم بـیـرون آمـد و بـعـد از نـظـر بـر خـصوصیّات آن باد به اهـل کـشـتـى فرمود کشتى را محکم ببندید این
(باد عاصف ) است و شدّت کـنـد هـمـانـا مـعـاویـه در هـمـیـن سـاعـت وفات کرده ، جمعه دیگرى قاصد از شام رسید خبر گـرفـتیم گفت : معاویه بمرد و یزید به جاى او نشست ! گفتیم : چه روز مرد؟ گفت : روز جـمـعـه گـذشـته . و در ذکر احوال رُشید هَجَرى گذشت اِخبار او حبیب بن مظاهر را به کشته شدن او در نصرت پسر پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و آنکه سرش را به کوفه برند و بگردانند.
شیخ شهید محمّدبن مکى روایت کرده از میثم که گفت شبى از شبها امیرالمؤ منین علیه السّلام مرا با خود از کوفه بیرون بُرد تا به مسجد جعفى ، پس در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گزاشت چون سلام داد و تسبیح گفت کف دستها را پهن نمود و گفت :
اِلهـى کَیفَ اَدْعوُکَ وَقَدْ عَصَیْتُکَ وَکَیفَ لا اَدْعُوکَ وَقَدْ عَرَفْتُکَ وَحُبُّکَ فى قَلْبی مَکینٌ مَدَدْتُ اِلَیـکَ یـَدا بـاِلذُّنـُوبِ مـَمـْلُوَّةً وَعـَیـْنـا بـاِلرَّجـآءِ مـَمـْدُودَةً اِل هـى اَنـْتَ م الِکُ الْعـَط ای ا وَاَنـَا اَسـَیُر الْخَط ای ا. و خواند تا آخر دعا، آنگاه به سجده رفـت و صـورت بـه خـاک گـذاشـت و صـد مرتبه گفت : اَلْعَفْوَ اَلْعَفْوَ پس برخاست و از مـسـجـد بیرون رفت و من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسید به صحراء پس خطى کشید از براى من و فرمود: از این خط تجاوز مکن ! و گذاشت مرا و رفت و آن شب ، شب تاریکى بود مـن با خودم گفتم مولاى خودت را تنها گذاشتى در این صحراء با آنکه دشمن بسیار دارد، پـس از بـراى تـو چـه عـذرى خـواهـد بـود نـزد خـدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ؟ به خدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او با خـبـر بـاشـم و اگـر چـه مخالفت امر او خواهم نمود. پس به جستجوى آن حضرت رفتم تا یـافـتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهى کرده و با چاه مخاطبه و گفتگو مى کند همین که احساس کرد مرا فرمود: کیستى ؟ گفتم : میثمَمْ، فرمود: آیا امر نکردم ترا که از خط خـود تـجـاوز نـکـنـى ؟ عرض کردم : اى مولاى من ! ترسیدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طـاقت نیاورد. فرمود آیا شنیدى چیزى از آنچه مى گفتم ؟ گفتم : نه اى مولاى من ، فرمود: اى مـیـثـم ! وَفـىِ الصَّدْرِ لِب ان اتٌ اِذا ض اقَ لَهـا صـَدْری نَکَتُّ الاَْ رْضَ بِالْکَفِّ وَاَبْدَیْتُ لَه ا سِرّى فَمَهْم ا تُنْبِتُ الاَْ رْضُ فَذاک النَّبْتُ مِنْ بَذْری .
علاّ مه مجلسى در
(جلاء العیون ) فرموده که شیخ کشّى و شیخ مفید و دیگران روایت کرده اند که میثم تمّار غلامِ زنى از بنى اَسَد بود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را خرید و آزاد کرد پس از او پرسید که چه نام دارى ؟ گفت : سالم ، حضرت فرمود: خبر داده است مرا رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم که پدر تو در عجم ترا میثم نام کرده ، گفت : راست گفته اند خدا و رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم و امیرالمؤ منین علیه السّلام ، به خدا سوگند که مرا پدرم چنین نام کرده است . حضرت فرمود که سالم را بگذار و همین نـام که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم خبر داده است داشته باش ، نام خود را میثم کرد و کنیت خود را ابوسالم .
روزى حـضـرت امیرالمؤ منین علیه السّلام به او فرمود که ترا بعد از من خواهند گرفت و بردار خواهند کشید و حربه برتو خواهند زد و در روز سوّم خون از بینى و دهان تو روان خـواهد شد و ریش تو از آن رنگین خواهد شد پس منتظر آن خضاب باش و ترا بر دَر خانه عَمرو بن الحریث با نُه نفر دیگر به دار خواهند کشید و چوب دار تو از همه آنها کوتاهتر خواهد بود و تو به منزلت از آنها نزدیکتر خواهى بود، با من بیا تا به تو بنمایم آن درخـتـى کـه تـرا بـر چـوب آن خـواهـنـد آویـخـت ، پـس آن درخـت را بـه مـن نـشـان داد بـه روایـت دیـگـر حـضـرت به او گفت : اى میثم ! چگونه خواهد بود حـال تو در وقتى که ولدالزناى بنى امیّه ترا بطلبد و تکلیف کند که از من بیزار شوى ؟ مـیـثـم گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه از تـو بیزار نخواهم شد، حضرت فرمود: به خدا سـوگند که ترا خواهد کشت و بردار خواهد کشید! میثم گفت : صبر خواهم کرد واینها در راه خـدا کـم است و سهل است ! حضرت فرمود که اى میثم ، تو در آخرت با من خواهى بود و در درجـه مـن . پس بعد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام میثم پیوسته به نزد آن درخت مى آمـد و نماز مى کرد و مى گفت : خدا برکت دهد ترا اى درخت که من از براى تو آفریده شده ام و تو از براى من نشو و نما مى کنى . به عَمْروبن الحُرَیْث مى رسید مى گفت : من وقتى که همسایه تو خواهم شد رعایت همسایگى من بکن ؛ عمرو گمان مى کرد که خانه مى خواهد در پـهلوى خانه او بگیرد مى گفت : مبارک باشد خانه ابن مسعود را خواهى خرید یا خانه ابن حکم را؟ و نمى دانست که مراد او چیست .
پـس در سـالى کـه حـضـرت امـام حـسـیـن علیه السّلام از مدینه متوجّه مکّه شد و از مکّه متوجّه کـربـلا، مـیـثـم بـه مـکـّه رفـت و بـه نـزد امّ اسـلمـه عـلیـهـاالسـّلام زوجـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم رفت ، امّ سلمه گفت : تو کیستى ؟ گفت : منم میثم ؛ امّ سـلمـه گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـسـیـار شـنـیـدم کـه حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلّم دردل شب یاد مى کرد ترا و سفارش ترا به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام مـى کـرد؛ پـس مـیثم احوال حضرت امام حسین علیه السّلام را پرسید، امّ سلمه گفت که به یکى از باغهاى خود رفته است ، میثم گفت : چون بیاید سلام مـرا بـه او بـرسـان و بگوى در این زودى من و تو به نزد حق تعالى یکدیگر را ملاقات خواهیم کرد ان شاءاللّه . پس امّسلمه بوى خوشى طلبید و کنیزک خود را گفت : ریش او را خـوشـبـو کـن ، چـون ریـش او را خـوشـبو کرد و روغن مالید میثم گفت : تو ریش مرا خوشبو کردى و در این زودى در راه محبّت شما اهل بیت به خون خضاب خواهد شد.
پس امّ سلمه گفت که حضرت امام حسین علیه السّلام تو را بسیار یاد مى کرد. میثم گفت : من نـیـز پیوسته در یاد اویم و من تعجیل دارم و براى من و او امرى مقدّر شده است که مى باید بـه او بـرسـیـم . چـون بیرون آمد عبداللّه بن عبّاس را دید که نشسته است گفت : اى پسر عبّاس ! سؤ ال کن آنچه خواهى از تفسیر قرآن که من قرآن را نزد امیرالمؤ منین علیه السّلام خوانده ام و تاءویلش از او شنیده ام . ابن عبّاس دواتى و کاغذى طلبید و از میثم مى پرسید و مـى نـوشـت تـا آنـکـه مـیـثـم گـفـت کـه چـون خـواهـد بـود حال تو اى پسر عبّاس در وقتى که ببینى مرا با نُه کس به دار کشیده باشند؟
چـون ابـن عـبـّاس این را شنید کاغذ را درید و گفت : تو کهانت مى کنى ! میثم گفت : کاغذ را مـَدَر اگر آنچه گفتم به عمل نیاید کاغذ را بِدَر. چون از حجّ فارغ شد متوجّه کوفه شد و پـیـش از آنـکه به حج رود با معرّف کوفه مى گفت : که زود باشد حرام زاده بنى امیّه مرا از تـو طـلب کـند و از او مهلتى بطلبى و آخر مرا به نزد او ببرى تا آنکه بر در خانه عَمْربن الحُرَیْث مرا بردار کشند.
چـون عـبـیـداللّه زیـاد بـه کـوفـه آمـد فـرسـتـاد مـعـرّف را طـلبـیـد و احوال میثم را از او پرسید، معرّف گفت : او به حجّ رفته است ، گفت به خدا سوگند اگر او را نـیـاورى تـرا بـه قـتـل رسـانـم ؛ پـس او مـهـلتـى طـلبـیـد و بـه استقبال میثم رفت به قادسیّه و در آنجا ماند تا میثم آمد و میثم را گرفت و به نزد آن ملعون بـرد و چـون داخـل مـجـلس شـد حـاضـران گـفتند: این مقرّبترین مردم بود نزد على بن ابى طـالب عـلیـه السّلام گفت : واى بر شما این عجمى را اینقدر اعتبار مى کرد؟ گفتند: بلى ، عـبـیـداللّه گـفـت : پـروردگار تو در کجاست ؟ گفت : در کمین ستمکاران است و تو یکى از ایـشـانـى . ابـن زیـاد گفت : تو این جرئت دارى که این روش سخن بگوئى اکنون بیزارى بـجـوى از ابوتراب ، گفت : من ابوتراب را نمى شناسم . ابن زیاد گفت : بیزار شو از عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـّلام مـیـثـم گـفـت : اگر نکنم چه خواهى کرد؟ گفت به خدا سـوگـنـد تـرا به قتل خواهم رسانید، میثم گفت : مولاى من مرا خبر داده است که تو مرا به قـتل خواهى رسانید و بر دار خواهى کشید با نُه نفر دیگر بر دَرِ خانه عمرو بن الحریث ؛ ابـن زیـاد گـفـت : مـن مـخالفت مولاى تو مى کنم تا دروغ او ظاهر شود؛ میثم گفت : مولاى من دروغ نـگفته است و آنچه فرموده است از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شنیده است و پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از جـبـرئیـل شـنـیـده و جـبـرئیل از خداوند عالمیان شنیده پس چگونه مخالفت ایشان مى توانى کرد و مى دانم به چـه روش مـرا خـواهـى کـشـت و در کـجـا بـه دار خـواهـى کـشـیـد و اوّل کـسـى را کـه در اسـلام بـر دهـان او لجـام خواهند بست من خواهم بود پس امر کرد میثم و مختار را هر دو به زندان بردند و در زندان میثم به مختار گفت : تو از حبس رها خواهى شد و خروج خواهى کرد و طلب خون امام حسین علیه السّلام خواهى کرد و همین مرد را خواهى کشتچون مختار را بیرون برد که بکشد پیکى از جانب یزید رسید و نامه آورد که مختار را رها کـن و او را رهـا کـرد، پـس میثم را طلبید و امر کرد او را بردار کشند بر در خانه عمرو بن الحریث و در آن وقت عمرو دانست که مراد میثم چه بوده است ، پس جاریه خود را امر کرد که زیـر دار او را جـاروب کـنـد و بـوى خـوشـى بـراى او بـسـوزانـد پـس او شـروع کرد به نـقـل احـادیـث در فـضـایـل اهـل بـیـت و در لعـن بـنـى امـیـّه و آنـچـه واقـع خـواهـد شـد از قتل و انقراض بنى امیّه ، چون به ابن زیاد گفتند که این مرد رسوا کرد شما را، آن ملعون امـر کرد که دهان او را لجام نمودند و بر چوب دار بستند که سخن نتواند گفت ، چون روز سـوّم شـد ملعونى آمد و حربه در دست داشت و گفت : به خدا سوگند که این حربه را به تو مى زنم با آنکه مى دانم روزها روزه بودى و شبها به عبادت حق تعالى ایستاده بودى ، پـس حـربـه را بـر تهیگاه او زد که به اندرونش رسید ودر آخر روز خون از سوراخهاى دمـاغش روان شد و بر ریش و سینه مبارکش جارى شد و مرغ روحش به ریاض جِنان پرواز کـرد. و شهادت او پیش از آن بود که حضرت امام حسین علیه السّلام وارد عراق شود به ده روز
ایـضـا روایـت کـرده اسـت کـه چـون آن بـزرگـوار بـه رحـمـت پـروردگـار واصـل شـد هـفـت نـفـر از خـرمـا فـروشـان کـه هـم پـیشه او بودند شبى آمدند در وقتى که پـاسـبـانـان هـمـه بـیـدار بـودنـد و حـق تـعـالى دیده ایشان را پوشانید تا ایشان میثم را دزدیـدنـد و آوردنـد و بـه کـنـار نـهـرى دفـن کـردنـد و آب بـر روى او افـکـندند و هر چند پاسبانان تفحّص کردند از او اثرى نیافتند.!




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:37 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال هاشم بن عتبه مِرْقال
هـاشـم بـن عـُتـْبـَةِ بـن ابـى وقـّاص المـلقـّب بـالمـِرْقـال ، قـاضـى نوراللّه گفته که در کتاب (اصابه ) مذکور است که هاشم همان شـجـاع مـعـروف مـشـهـور مـلقـّب به مرقال است و براى آن به این لقب شهرت یافته که (اِرْقـال ) نـوعـى اسـت از دویـدن و او در روز کـارزار بـر سر خصم مسارعت مى کرد و مى دوید و از کلبى و ابن حِبّان نقل کرده که او به شرف صحبت حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم رسـیـده و در روز فتح مکّه مسلمان گردیده ودر جنگ عجم با عمّ خود سعد وقاص در قادسیه همراه بود و در آنجا آثار مردى و مردانگى به ظهور رسانید و در حرب صـفـیـّن مـلازم رکـاب ظـفـر انتساب شاه ولایت مآب بوده و در آنجا نیز مراسم مجاهده به جا آورده .
و در (فـتـوح ) اعـثـم کـوفـى و کتاب (اصابه ) مسطور است که چون خبر کشتن عثمان و بـیـعـت کـردن مـردمـان بـه امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام پـراکـنـده شـد اهـل کـوفـه نـیـز ایـن خـبـر بـشـنـیـدند و در آن وقت ابوموسى اشعرى امارت کوفه داشت ، کوفیان به نزد ابوموسى آمدند و گفتند: چرا با امیرالمؤ منین على بیعت نمى کنى ؟ گفت : در ایـن مـعـنـى تـوقـّف مـى کنم و مى نگرم تا بعد از این چه حادث شود و چه خبر رسد؟ هاشم بن عتبه گفت : چه خبر خواهد رسید، عثمان را بکشتند و انصار خاصّ و عامّ با امیرالمؤ منین علیه السّلام على بیعت کردند از آن مى ترسى که اگر با على بیعت کنى عثمان از آن جـهـان بـاز خواهد آمد و ترا ملامت خواهد کرد؟ هاشم این سخن بگفت و به دست راست خویشتن دسـت چـپ بـگـرفـت و گـفـت : دسـت چـپ از آن مـن اسـت و دست راست من از آن امیرالمؤ منین علیه السـّلام بـا او بـیـعت کردم و به خلافت او راضى شدم ؛ چون هاشم با این وجه بیعت کرد، ابـومـوسـى را هـیـچ عـذرى نـمـاند برخاست و بیعت کرد و در عقب او جمله اکابر و سادات و معارف کوفه بیعت کردند.
در (اصـابـه ) مـذکـور اسـت کـه هـاشم در وقت بیعت این ابیات را بدیهةً انشاد نموده بر ابوموسى اشعرى انشاد کرد:
شعر :

اُبایِعُ غَیْرَ مُکْتَرِثٍ عَلِیّا
وَلا اَخْشى اَمیرا اَشْعَرِیّا
اُبایِعُهُ وَاَعْلَمُ اَنْ سَاءُرْضی
بِذ اکَ اللّهَ حَقَّا وَالنَّبِیّا

هـاشـم در حـرب صـفـّیـن بـه درجـه شـهـادت رسید و بعد از عتبة بن هاشم ، عَلَم پدر بر گـرفت و بر اهل شام حمله کرد و چند کس را بکشت واثرهاى خوب نمود عاقبت او نیز شربت شهادت چشید و به پدر بزرگوار خود رسید.
فـقـیر گوید: از اینجا معلوم شد که هاشم مرقال در صفّین به درجه رفیع شهادت رسید پس آن چیزى که در بعضى کتب است که روز عاشوراء به یارى سیدالشهداء علیه السّلام آمـد و گـفـت : اى مـردم هـرکـه مـرا نمى شناسد من خودم را بشناسانم من هاشم بن عتبه پسر عموى عمر سعد م الخ ، واقعى ندارد واللّه العالم
.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:35 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال محمّد بن ابى حذیفه
محمّد بن ابى حذیفة بن عتبة بن عبد شمس ، اگر چه پسر دائى معاویة بن ابـى سفیان است امّا از اصحاب و انصار و شیعیان حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، مـدّتـى در زنـدان مـعاویه محبوس بود وقتى او را از زندان بیرون آورد و گفت : آیا وقت آن نـشده که بینا شوى از ضلالت خود و دست از على بردارى ؟ آیا ندانستى که عثمان مظلوم کـشته شد و عایشه و طلحه و زبیر خروج کردند در طلب خون او و على فرستاد که عثمان را بـکـشـنـد و مـا امروز طلب خون او مى نمائیم ؟ محمّد گفت : تو مى دانى که رَحِم من از همه مـردم بـه تـو نـزدیک تر و شناسائیم به تو بیشتر است ؛ گفت : بلى ، گفت : قسم به خدا که احدى شرکت نکرد در خون عثمان جز تو به سبب آنکه عثمان ترا والى کرد و مهاجر و انـصـار از او خـواستند که ترا معزول کند نکرد لاجرم بر او ریختند و خونش بریختند و به خدا قسم که شرکت نکرد در خون او ابتداء مگر طلحه و زبیر و عایشه و ایشان بودند که مردم را تحریص ‍ بر کشتن او مى نمودند و شرکت کرد با ایشان عبدالرحمن بن عوف و ابن مسعود و عمّار و انصار جمیعا، پس گفت :
وَاللّهِ اِنّی لاََ شْهَدُ اَنَّکَ مُذْ عَرَفْتُکَ فی الْجاهِلِیَّةِ وَالاِْ سْلا مِ لَعلى خُلُقٍ و احِدٍ م ا ز ادَفیکَ الاِْ سـْلا مُ لا قـَلیـلا وَلا کـَثـیـرا وَاِنَّ عـَلا مَةَ ذالِکَ لَبَیِّنَةٌ تَلوُمُونی عَلى حُبّی عَلِیّا خَرَجَ مَعَ عـَلِی عـلیـه السـّلام کـُلُّ صـَوّامٍ وَقـَو امٍ مـُه اجِرِی وَاَنْصارِی وَخَرَجَ مَعَکَ اَبْن اءُ الْمُنافِقینَ وَالطُّلَق آءِ وَالْعُتَق آءِ خَدَعْتَهُمْ عَنْ دینِهِمْ وَخَدَعُوکَ عَنْ دُنْی اکَ.
وَاللّهِ ی ا مـُعـاوِیـة ! م ا خـَفـِىَ عـَلَیـْکَ م ا صـَنَعْتَ وَم ا خَفِىَ عَلَیْهِمْ م ا صَنَعُوا إ ذا خَلَوْا اَنـْفـُسـَهَمْ سَخَطَ اللّهُ فی ط اعَتِکَ وَاللّهِ لا اَزالُ اُحِبُّ عَلِیّا لِلّهِ وَلِرَسُولِهِ وَاُبْغِضُکَ فِی اللّهِ وَفی رَسُولِ اللّهِ اَبَدَا م ابَقیتُ.
مـعـاویـه فرمان داد تا او را به زندان برگردانیدند و پیوسته در زندان بود تا وفات کرد.
ابـن ابـى الحـدیـد آورده کـه عـمـرو عاص ، محمّد بن ابى حذیفه را از مصر دستگیر کرد و براى معاویه فرستاد معاویه او را حبس کرد او از زندان بگریخت ، مردى از خثعم که نامش عـبـداللّه بـن عـمـرو بن ظلام و عثمانى بود به طلب او رفت و او را در غارى یافت و بکشت . و پدر محمّد ابوحذیفه از اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم اسـت و در جـنـگ بـدر کـه پـدر و بـرادرش کشته گشت در جمله اصحاب پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و در روز یمامه در جنگ با مُسَیْلمه کذّاب شهید گشت .




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:34 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال محمّد بن ابى بکر
مـحـمـّد بـن ابـى بـکـر بـن ابـى قـحـافـه ، جـلیـل القـدر عـظـیـم المـنزلة از خواصّ امیرالمؤ منین علیه السّلام و از حواریّین آن حضرت بـلکـه بـه مـنـزله فـرزنـد آن حـضـرت اسـت ؛ چـه آنـکـه مـادرش اَسـْماء بِنْت عُمَیْس که اوّل زوجه جعفر بن ابى طالب علیه السّلام بود بعد از جعفر، زوجه ابى بکر شد و محمّد را در سـفـر حـَجَّةُ الْوِداع مـتـولّد نـمـود و بعد از ابوبکر، زوجه حضرت امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـد؛ لاجـرم محمّد در حجر امیر المؤ منین علیه السّلام تربیت شد و پدرى غیر از آن حـضرت نشناخت حتّى آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام فرمود: محمّد فرزند من است از صُلْب ابـوبـکر. و محمّد در جمل و صفیّن حضور داشت و بعد از صفین امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حـکومت مصر عطا فرمود و در سنه سى و هشتم معاویه عمرو بن عاص و معاویة بن خدیج و ابـوالاعـور سـَلْمـى را بـا جماعت بسیار به مصر فرستاد، آن جماعت با هوا خواهان عثمان اجـتـمـاع کردند و با محمّد جنگ نمودند و او را دستگیر کردند، پس معاویة بن خدیج محمّد را بـا لب تـشـنـه گـردن زد و جـثـّه او را در شـکم حِمارى گذاشت و آتش زد و محمّد در آن وقت بـیـست و هشت سال از سنّش ‍ گذشته بود. گویند چون این خبر به مادرش رسید از کثرت غـصـّه و غـضـب خـون از پـسـتـانـش چکید و عایشه خواهر پدرى محمّد قسم خورد تا زنده است پـخـتـنـى نـخـورد و بعد از هر نمازى نفرین مى کرد بر معاویه و عمرو عاص و ابن خدیج . و چـون خـبـر شـهـادت محمّد به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید زیـاده محزون و اندوهناک شد و خبر قتل محمّد را براى ابن عبّاس به بصره نگاشت به این کلمات شریفه :
اَمـّا بـَعـْدُ؛ فـَاِنَّ مـِصـْرَ قـَدِ افـْتـُتـِحـَتْ وَ مـُحـَمَّدُ بـْنُ اَبـى بَکْرٍ قَدِ اسْتُشْهِدَ فَعِنْدَاللّهِ نـَحـْتـَسـِبـُهُ وَلَدا ن اصـِحـا وَعـامـِلا ک ادِحـا وَسـَیـْفـا قـادِحـا قـاطـعـا خ ل وَرُکـْنـا دافـِعـا وَقـَدْ کـُنـْتُ حَثَثْتُ النّاسَ عَلى لِحاقِهِ وَاَمَرْتُهُمْ بِغی اثِهِ قَبْلَ الْوَقْعَةِ وَدَعَوْتُهُمْ سِرًّا وَجَهْرا وَعودا وَبَدْءا.
فـَمـِنـْهـُمُ اْلاَّ تـی ک ارِها وَمِنْهُمُ الْمُعْتَلُّ ک اذِبا وَمِنْهُمُ الْقاعِدُ خاذِلا اَسْئَلُ اللّهَ اَنْ یَجْعَلَ لی مـِنـْهـُمْ فـَرَجا عاجِلا فَوَاللّهِ لَوْلا طَمَعی عِنْدَ لِقآءِ عَدُوّىّ فی الشَّهادَةِ وَتَوْطِینی نَفْسی عَلَى الْمـَنـِیَّةِ لاََ حـْبـَبـْتُ اَن لا اَبـْقـى مـَعَ ه ؤُلا ءِ یـَوْمـا و احـِدا وَلا اَلْتـَقـِىَ بـِهـِمـْ اَبَدا.
ابـن عـبـّاس چون بر شهادت محمّد اطلاع یافت به جهت تعزیت امیرالمؤ منین علیه السّلام از بـصره به کوفه آمد و آن حضرت را تعزیت بگفت ؛ یکى از جاسوسان امیرالمؤ منین علیه السـّلام از شـام آمـد و گـفـت : یـا امـیـرالمـؤ مـنـیـن ! خـبـر قتل محمّد به معاویه رسید او بر منبر رفت و مردم را اعلام کرد و چنان شام شادى کردند که مـن در هـیـچ وقـت اهـل شـام را بـه آن نـحـو مـسـرور نـدیـدم ؛ حـضـرت فـرمـود: انـدوه ما بر قـتـل او بـه قـدر سـرور ایـشـان اسـت بـلکـه انـدوه مـا زیـادتـر اسـت بـه اضـعـاف آن .و روایـت اسـت کـه در حـقّ محمّد فرمود: اِنَّهُ کانَ لی رَبیبا وَکُنْتُ لَهُ والِدً اُعـِدُّهُ وَلَدًا. و مـحـمّد علیه السّلام برادر امّى عبداللّه و عون و محمّد پسران جـعـفـر و بـرادر یـحـیى بن امیرالمؤ منین علیه السّلام و پسر خاله ابن عبّاس و پدر قاسم فقیه مدینه است که جدّ اُمّى حضرت امام جعفر صادق علیه السّلام باشد.




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 11:6 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

یابن الزهرا زمان آمدنت دیرشدبیا.....................................

یوسف هم ازفراق توپیرشدبیا.....................................

آقاجان کی میای؟....................................

اگریارمایی.....................................

بگوپس کجایی........................

سراغم نیایی...................

من می میرم...........

وبازهم جمعه ای دیگرگذشت ولی خبرازیارمانیامدکه نیامد...

عزیزان عیب کارازکجاست؟

اللهم عجل لولیک الفرج

اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 8:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال مالک اشتر
مـالک بـن الحـارث الاشـتـر النـَخـَعـى ، سـیـف اللّه المـسـلول عـلى اءعـدائه - قـَدَّسَ اللّهُ روحَهُ ـ جلیل القدر و عظیم المنزلة است و اختصاص او بـه امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام اَظْهَر از آن است که ذکر شود و کافى است در این مقام همان فـرمـایـش امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام کـه مـالک از بـراى مـن چنان بود که من از براى رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـودم  در سـال سـى و هـشتم هجرى امیرالمؤ منین علیه السّلام او را حکومت مصر داد و پیش از آنکه به مصر رود آن حضرت براى اهل مصر کاغذى نوشت که از جمله فقراتش این است :
اَمّا بعدُ؛ فَقَدْ بَعَثْتُ اِلَیْکُمْ عَبْدا مِن عِب ادِ اللّه لا یَن امُ اَیّ امَ الْخَوْفِ وَلا یَنْکُلُ عَنِ الاَْ عْد آءِ سـاعـاتِ الرَّوْع ؛ اَشـَدُّ عـَلَى الْفـُجّ ار مـِنْ حَریقِ النّارِ وَهُوَ م الِکُ بْنُ الْح ارِثِ اَخُومَذْحِجٍ فـَاسـْمـَعـُوا قـَوْلَهُ وَاَطـیـعـُوا اَمـْرَهُ فـیـم ا ط ابـَقَ الْحـَقَّ فـَاِنَّهُ سـَیـْفٌ مـِنْ سـُیـُوفِ اللّه .
و عـهدنامه اى که حضرت براى اشتر نوشته اَطْوَل عهدى است از عهدنامه هاى آن حضرت و مـشـتمل است بر لطائف و محاسن بسیار و پند و حکمت بى شمار که مرسلاطین جهان را در هر امـارت و ایالت قانونى باشد که بدان قانون دفع خراج و زکات شود و هیچ ظلم و ستم بـربـنـدگان و رعیّتها نشود و آن عهدنامه معروف و ترجمه ها از آن شده . و چون امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام آن عـهـدنامه را براى آن نوشت امر فرمود تا بسیج راه کند، اشتر با جمعى از لشکر به جانب مصر حرکت فرمود.
نـقـل اسـت کـه چـون این خبر گوشزد معاویه گشت پیغام داد براى دهقان عریش که اشتر را مـسـمـوم کـن تـا مـن خـراج بـیست سال از تو نگیرم ، چون اشتر به عریش رسید دهقان آنجا پـرسـیـد کـه از طـعـام و شـراب چـه چـیـز مـحـبـوبـتـر اسـت نـزد اشـتـر؟ گـفـتـنـد: عـسـل را بـسـى دوسـت مـى دارد. پـس آن مـرد دهـقـان مـقـدارى عـسـل مـسـمـوم بـراى اشـتـر هـدیـه آورد و بـرخـى از اوصـاف و فـوائد آن عـسـل را بـیـان کـرد؛ اشـتـر شـربـتـى از آن عـَسـَل زهـرآلود مـیـل کرد هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود که از دنیا رحلت فرمود. و بعضى گفته اند که شهادتش در قلزم واقع شد و (نافع ) غلام عثمان او را مسموم نمود و چون خبر شهادت اشتر به معاویه رسید چندان خوشحال شد که در پوست خود نمى گنجید و دنیاى وسیع از خـوشـحـالى بـر او تـنـگ گـردیـد و گـفـت : هـمـانـا از بـراى خـداونـد جـُنـْدى اسـت از عـسـل . و چـون خـبـر شـهادت اشتر به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام رسید به موت او بسى متاءسف گشت و زیاده اندوهناک و گرفته خاطر گردید و بر منبر رفت و فرمود:
اِنـّا لِلّهِ وَانـّا اِلَیـْهِ راجـِعـُونَ وَالْحـَمـْدُ لِلّهِ رَبِّ الْع الَمـیـنـَ اَلل هـُمَّ اِنـّی اَحـْتـَسـِبـُهُ عِنْدَکُ فَاِنَّ مَوْتَهُ مِنْ مَصائبِ الدَّهْرِ رَحِمَ اللّهُ م الِکا فَلَقَدْ اَوْف ى بـِعـَهـْدِهِ وَقـَضـى نـَحـْبَهُ وَلَقى رَبَّهُ مَعَ اَنّا قَدْ وَطَّنّا اَنْفُسَن ا عَلى اَنْ نَصْبِرَ عَلى کُلِّ مُصیبَةٍ بَعْدَ مُصابِن ا بِرَسُولِ اللهِ صلى اللّه علیه و آله و سلّم فَاِنَّه ا مِنْ اَعْظَمِ الْمُصیب ات .
پـس ، از مـنـبـر بـه زیـر آمـد و بـه خـانه رفت مشایخ نَخَع به خدمت آن حضرت آمدند و آن حضرت بر مرگ اشتر متاءسف و متلهّف بود؛
ثـُمّ قـالَ: وَللّهِ دَرُّ م الِکٍ وَم ا م الِکٌ لَوْ ک انَ مِنْ جَبَلٍ لَک انَ فُنْدا وَلَوْ ک ان مِنْ حَجَرٍ لَک انَ صـَلْدًا اَم ا وَاللّهِ لَیـَهـِدَّنَّ مَوْتُکَ عالَما وَلَیَفْرِحَنَّ عالَما عَلى مِثْلِ م الِکٍ فَلتبْکِ الْبَواکی وَهَلْ مَرْجُوٌّ کَمالِکٍ وَهَلْ مَوْجُودٌ کَمالِکٍ وَهَلْ ق امَتِ النِّساء عَنْ مِثْلِ مالِکٍ.
و هم در حقّ مالک فرمود: خدا رحمت کند مالک را و چه مالک ! اگر مالک کوهى بود، کوه عظیم و بى مانند بود، اگر مالک سنگى بود، سنگ صلب و سختى بود و گویا مرگ او مرا از هـم قـطـع نـمـود و هـم در حـق او فـرمـود: بـه خـدا قـسـم کـه مـرگ او اهل شام را عزیز کرد و اهل عراق را ذلیل نمود و فرمود که از این پس مانند مالک را نخواهم یافت .
قـاضـى نـوراللّه در (مـجـالس ) گـفـتـه کـه صـاحـب (مـُعـْجـَم البـُلدان ) در ذیل احوال بعلبک آورده که معاویه کسى را فرستاد تا در راه مصر با اشتر ملاقات نمود، عـسـل زهـرآلود بـه خـورد او داد و او در حـوالى قـلزم بـه همان بمرد، چون خبر به معاویه رسـیـد اظـهـار سـرور نموده گفت : اِنَّ لِلّهِ جُنُودا مِنْ عَسَلٍ؟! و جنازه او را از آنجا به مدینه طیّبه نقل نمودند و قبر منوّر او در آنجا معروف و مشهور است . و نیز گفته مخفى نماند که اشـتـر رضـى اللّه عـنه با آنکه به حلیه عقل و شجاعت و بزرگى و فضیلت مُحَلّى بود همچنین به زیور علم و زهد و فقر و درویشى نیز آراسته بود.
در (مجموعه ) ورّام بن ابن فراس رحمه اللّه مسطور است که مالک روزى از بازار کوفه مى گذشت و چنانکه شیوه اهل فقر است کرباس خامى در بر و پاره اى از همان کرباس به جاى عمامه بر سر داشت ، یکى از بازاریان بر در دکّانى نشسته بود چون اشتر را بدید کـه بـه چنان وضع و لباس مى رود در نظر او خوار آمده از روى استخفاف شاخ بَقْلَه اى بر اشتر انداخت ، اشتر حلم ورزیده به او التفات ننمود و بگذشت ؛ یکى از حاضران که اشـتـر را مـى شـناخت چون آن حالت مشاهده کرد به آن بازارى خطاب نمود که واى بر تو هـیـچ دانـسـتـى کـه آن چـه کس بود که به او اهانت کردى ؟ گفت : ندانستم ، گفت : آن مالک اشتر صاحب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود! پس آن مرد بازارى از تصوّر آن کار که کرده بود به لرزه در آمد و از عقب اشتر روانه شد که خود را به او برساند واز او عذر خواهد، دیـد کـه اشـتـر بـه مـسـجـدى در آمده به نماز مشغول است صبر کرد تا چون اشتر از نماز فارغ شد سلام داد و خود را بر پاى او انداخت و پاى او را بوسیدن گرفت ؛ اشتر ملتفت شـده سـر او را بـر گـرفـت ایـن چـه کـارى است که مى کنى ؟ گفت : عذر گناهى که از من صـادر شـد از تو مى خواهم که ترا نشناخته بودم ، اشتر گفت : بر تو هیچ گناهى نیست بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن بـه مسجد جهت آن آمده بودم که از براى تو استغفار کنم و طلب آمرزش نمایم ! انتهى .
مـؤ لف گـویـد: مـلاحـظـه کن که چگونه این مرد از حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسب اخـلاق کـرده بـا آنـکـه از اُمـراء لشـکـر آن حـضـرت اسـت و شـجـاع و شدیدالشّوکة است و شـجـاعتش به مرتبه اى است که ابن ابى الحدید گفته که اگر کسى قسم بخورد که در عَرب و عجم شجاعتر از اشتر نیست مگر استادش امیرالمؤ منین علیه السّلام گمان مى کنم که قـَسـمـش راسـت بـاشـد، چـه بـگـویـم در حـق کـسـى کـه حـیـات او مـنـهـزم کـرد اهل شام را و ممات او منهزم کرد اهل عراق را؟ و امیرالمؤ منین علیه السّلام در حق او فرموده که اشـتر براى من چنان بود که من براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم بودم و به اصـحـاب خـود فـرمـوده کـه کـاش در مـیـان شـمـا مـثـل او دو نـفر بلکه کاش ‍ یک نفر داشتم مـثل او؛و شدّت شوکتش بر دشمن از تاءمّل در این اشعار که از آن بزرگوار است معلوم مى شود:
شعر :

بَقَیْتُ وَفْرى  وَاْنحَرَفْتُ عَنِ الْعُلى
وَلَقیتُ اَضْیافی بِوَجْهٍ عَبُوسٍ
اِنْ لَمْ اَشُنّ عَلَى ابْنِ هِنْدٍ غارَةً
لَمْ تَخْلُ یَوْما مِنْ نِهابِنُفُوسٍ
خَیْلا کَاَمْثالِ السَّعالى  شُزَّبا
تَغْدُو بِبیْضٍ فى الْکَریهَةِ شُوسٍ
حَمِىَ الْحَدیدُ عَلَْهِمْ فَکاَنَّهُ
وَمَضانُ بَرْقٍ اَوْ شُعاعُ شمُوُسٍ

بالجمله ؛ با این مقام از جلالت و شجاعت و شدّت شوکت ، حسن خلق او به مرتبه اى رسیده کـه یـک مـرد سـوقـى به او اهانت و استهزا مى نماید ابدا تغییر حالى براى او پیدا نمى شـود بـلکـه مـى رود مـسـجـد نـمـاز بـخـواند و دعا و استغفار براى او نماید، و اگر خوب مـلاحـظـه کـنـى این شجاعت و غلبه او بر نفس و هواى خود بالاتر از شجاعت بدنى اوست . قالَ اَمیرُالْمُؤ مِنینَ علیه السّلام اَشْجَعُ النّاسِ مَنْ غَلَبَ هَواهُ.

منبع:منتهی الامال