سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 92/2/20 | 2:32 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال عبداللّه بن ابى طلحه
عـبداللّه بن ابى طلحة از نیکان اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام است و او همان اسـت کـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم دعا کرده براى او در وقت حامله شدن مادر او بـه او؛ چـه آنـکـه مـادر او هـمـان مـادر انـس بـن مـالک اسـت و او افـضـل زنـهاى انصار بوده و چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه تـشـریـف آورد هـر کسى براى آن جناب هدیّه آورد؛ مادر اَنس دست انس را گرفت به خدمت آن حـضـرت بـرد و گـفـت : یـا رسـول اللّه ! من چیزى نداشتم هدیّه به خدمت شما آورم جز این پسرم ، پس او در خدمت شما باشد و خدمت بکند؛ پس انس ‍ خادم آن حضرت شد و مادر انس را بـعـد از مالک پدر انس ، ابوطلحه مالک شد و ابوطلحه از اَخیار انصار بود؛ شبها قائم و روزهـا صـائم بـود و مـلکـى داشـت روزهـا در آن عمل مى کرد و حق تعالى از مادر انس به او فـرزنـدى داده بـود آن پـسـر نـاخـوش شـد ابـوطـلحـه شـبـهـا کـه بـه خـانـه مـى آمـد احـوال او را مـى پـرسـیـد، و بـه او نـظـر مـى کـرد تا آنکه در یکى از روزها وفات کرد، ابوطلحه شب که به خانه آمد احوال بچه را پرسید، مادرش گفت : امشب بچه ساکن و راحت شـده ! ابـوطـلحـه خوشحال شد پس آن شب را با مادر بچه مقاربت نمود همین که صبح شد مـادر طـفـل به ابوطلحه گفت که اگر یکى از همسایگان به قومى چیزى را عاریه بدهد و ایـشان به آن عاریه تمتع برند و چون عاریه را صاحبش پس گرفت آن قوم شروع کنند بـه گـریـستن حال ایشان چگونه است ؟ گفت : ایشان مَجانین مى باشند. گفت : پس ملاحظه کـن مـا مـجـانـیـن نـبـاشـیـم ، پسرت وفات کرد و آن عاریه بود خدا گرفت پس صبر کن و تـسـلیـم بـاش از بـراى خـدا و او را دفـن کـن . ابـوطـلحـه ایـن مـطـلب را بـراى رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلّم نقل کرد، آن جناب از امر آن زن تعجّب کرد و دعا کرد براى او و گفت : اَللّهُمَّ بارِکْ لَهُما فى لَیْلَتِها. و از آن شب آبستن شد به عبداللّه و چـون عـبـداللّه مـتـولّد شـد او را در خـرقـه پـیـچـیـد و بـه اَنـَس داد کـه خـدمـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه و آله و سلّم برد، آن جناب کام عبداللّه را برداشت و در حق او دعا فرمود، لاجَرَم عبداللّه از افضل ابناء انصار گشت.

منبع:منتهی الامال




تاریخ : جمعه 92/2/20 | 2:27 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال ابوالا سود دُئلى
ظالم بن ظالم ابوالا سود دُئِلى بصرى است که از شُعرا اسلام و از شیعیان امیرالمؤ منین و حاضر شدگان در صِفّین بوده است و او همان است که وضع (علم نحو) نموده بعد از آنـکـه اصـلش را از امـیرالمؤ منین علیه السّلام اخذ نموده و اوست که قرآن مجید را اعراب کرده به نقطه در زمان زیاد بن ابیه . وقتى معاویه براى او هدیّه فرستاد که از جمله آن حـلوائى بـود بـراى آنـکـه او را از محبّت امیرالمؤ منین علیه السّلام منحرف کند دخترش که به سن پنج سالگى یا شش سالگى بود مقدارى از آن حلوا برداشت و در دهان گذاشت ، ابوالا سود گفت : اى دختر! این حلوا را معاویه براى ما فرستاده که ما را از ولاى امیرالمؤ منین علیه السّلام برگرداند. دخترک گفت :
قَبَّحَهُ اللّهُ یَخْدَعُن ا عَنِ السَّیِّدِ الْمُطَهَّرِ بِالشَّهْدِ الْمُزَعْفَرِ تَبّا لِمُرْسِلِهِ وَآکِلِه .
چپس خود را معالجه کرد تا آنچه خورده بود قى کرد و این شعر بگفت :
شعر :

اءَبِاالشَّهْدِ المُزَعْفَرِ یابْنَ هِنْدٍ
نَبیعُ عَلَیْکَ اَحْسابا وَدینا
مَعاذَ اللّهِ کَیْفَ یَکُونُ ه ذا
وَمَوْلی نا امیرُالمُؤْمنینا

بـالجـمـله ؛ ابـوالا سـود در طاعون سنه شصت و نه به سن هشتاد و پنج در بصره وفات کـرد و ابـن شـهـر آشـوب و جـمـعـى دیـگـر ذکـر کـرده اند اشعار ابوالا سود را در مرثیه امیرالمؤ منین علیه السّلام و اوّل آن مرثیه این است :
شعر :

الاّ یا عَیْنُ جُودی فَاسْعَدینا
الا فَابْکی اَمیرَ المُؤ منینا(198)

و ابـوالا سـود شـاعـرى طـلیـق اللسـان و سـریـع الجـواب بـوده ؛ زمـخـشـرى نـقـل کـرده کـه زیـاد بـن ابـیـه ابوالا سود را گفت که با دوستى على چگونه اى ؟ گفت : چـنـانـچـه تـو در دوسـتـى مـعـاویـه باشى لکن من در دوستى ثواب اُخروى خواهم و تو از دوستى معاویه حُطام دُنیوى جوئى و مَثَل من و تو شعر عمروبن معدى کرب است :
شعر :

خَلیلا نِ مُخْتَلِفٌ شَاءْنن ا
اُریدُ الْعَلاءَ وَیَهْوِى السَّمَنَ
اُحِبُّ دِم آءَ بَنى م الِکِ
وَر اقَ المُعَلّى بَیاضَ اللَّبَنِ

و هم زمخشرى این شعر را از او روایت کرده :
شعر :

اَمُفَنّدی فی حُبِّ آلِ محمّد
حَجَرٌ بِفیکَ فَدَعْ مَلا مَکَ اَوْزِد
مَنْ لَمْ یَکُنْ بِحِب الِهِمْ مُسْتَمْسِکا
فَلْیَعْتَرِفْ بِوِلا دَةٍ لَمْ تُرْشَدِ



تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 7:49 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال صَعْصَعْة بن صُوْحان
صَعْصَعَة بْن صُوْحانِ العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور اسـت که او از اکابر اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بود، و از حضرت امام جعفر صادق عـلیـه السـّلام مروى است که در میان اصحاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام کسى نبود که حق آن حضرت را چنانکه سزاوار است داند مگر صعصعه و اصحاب او؛ چنانچه ابن داود گفته ، همین قدر بس است در عُلوّ قدر و شرف او.
و در کتاب (استیعاب ) مسطور است که صعصعة بن صوحان عبدى در عهد حضرت رسالت صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم مـسلمان بود امّا آن حضرت را، به واسطه مانعى ندید و از جـمـله بـزرگـان قـوم خـود عـبـدالقـیـس بـود و فـصـیـح و خـطـیـب و زبـان آور و دیـنـدار و فـاضـل و بـلیـغ بود و او و برادر او زیدبن صُوْحان در زمره اصحاب امیرالمؤ منین علیه السـّلام شـمـرده مـى شـونـد. و روایـت نـمـوده کـه ابـومـوسـى اشـعـرى کـه عـامـل عـمـر بـود هـزار هـزار درهـم مـال نـزد عـمـر فـرسـتـاد عـمـر آن مال را بر مسلمانان قسمت کرد چون پاره اى از آن بماند عمر برخاست و خطبه اى انشاد کرد و گـفـت : بـدانـیـد اى مـردم کـه از این مال بعد از حقوق مردم ، فَضْلَه و بقیه مانده چه مى گوئید در آن ؟ پس صَعْصَعه برخاست و او در آن وقت جوانى اَمْرد بود گفت : اى امیرالمؤ مـنـیـن ! مـشـورت در چـیـزى بـایـد کـرد کـه قـرآن در بـیـان حـکـم آن نازل نشده باشد. و چون قرآن موضع آن را مُبیّن ساخته تو آن را به جاى آن وضع کن ؛ پـس عـمـر گـفت : راست گفتى ، تو از منى و من از توام ؛ آنگاه آن بقیه را در میان مسلمانان قسمت نمود.
شـیـخ ابـوعـمـرو کـَشّى روایت نمود که صعصعه وقتى بیمار بود و حضرت امیرالمؤ منین عـلى عـلیـه السـّلام بـه عـیـادت او تـشـریـف بـردنـد و در آن حـال بـه او گـفـتـنـد کـه اى صـعصعه عیادت مرا نسبت به خود موجب زیادتى بر قوم خود نـسازى ، صعصعه گفت : بلى ، واللّه ! من آن را منّتى و فضلى از خداى تعالى نسبت به خـود مـى دانـم . و هـمچنین روایت نموده که چون معاویه به کوفه آمد جمعى از مردم آنجا که حـضـرت امـام حـسـن عـلیـه السـّلام از مـعـاویـه جـهـت ایشان امان گرفته بود به مجلس ‍ او درآمدند، صعصعه نیز چون از آن جماعت بود به مجلس درآمد، چون نظر معاویه بر او افتاد گفت : به خدا سوگند! اى صعصعه که نمى خواستم تو در امان من درآئى ، صعصعه گفت : بـه خدا سوگند که من نمى خواستم که ترا نام به خلافت برم ، آنگاه به اسم خلافت بـر او سـلام کـرد و بـنـشست . معاویه گفت : اگر تو بر خلافت من صادقى بر منبر رو و عـلى را لعـن کـن ، صعصعه متوجّه مسجد شد و بر منبر رفت و حمد الهى و درود بر حضرت رسالت پناهى ادا کرد، آنگاه گفت : اى گروه حاضران ! از پیش کسى مى آیم که شرّ خود را مقدم داشته و خیر خود را مؤ خّر داشته و مرا امر کرده که على بن ابى طالب را لعنت کنم پس او را لعنت کنید لَعَنَهُ اللّهُ. اهل مسجد آواز به آمین برداشتند؛ آنگاه صعصعه نزد معاویه رفـت و او را بـه آنچه بر منبر گفته بود اِخبار نمود، معاویه گفت : واللّه که تو به آن عبارت لعن مرا قصد نموده بودى ؛ یک بار دیگر باید رفت و تصریح به لعن على کرد. پـس صـعـصـعـه بازگشت و بر منبر آمد و گفت : معاویه مرا امر کرده که لعن على بن ابى طـالب کـنم ، اینک من لعن مى کنم آن کس را که لعن على بن ابى طالب کند. حاضران مسجد دیـگـر بار آواز به آمین برداشتند و چون معاویه از آن خبردار شد و دانست که لعن حضرت امیر او نخواهد کرد، فرمود تا از کوفه او را اخراج کردند.




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 7:34 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال سهل بن حُنَیف
سـهـل بـن حـُنـَیْف انصارى (به ضم حاء) برادر عثمان بن حُنَیْف است که بیاید ذکرش ، از اَجِلاّ ء صحابه و از دوستان با اخلاص حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام است ، در بَدْر و اُحُد حاضر بوده و در اُحُد مردانگى ها نموده و در صفّین ملازمت رکاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام داشـته و بعد از مراجعت آن حضرت از صفّین در کوفه وفات کرد، حضرت امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام فرمود: لَوْ اَحَبَّنى جَبَلٌ لَتَهافَتْ؛ یعنى اگر کوه مرا دوست دارد هـر آیـنـه پـاره پـاره شـود؛ زیـرا بـلا و امـتـحـان خـاصّ دوسـتـان اهـل بـیـت اسـت . و آن جـنـاب او را کـفـن کرد در بُرْد اَحْمَر حبره و در نماز بر او بیست و پنج مـرتـبـه تـکـبـیـر گـفـت و فـرمـود کـه اگـر هـفـتـاد تـکـبـیـر بـر او بـگـویـم اهـلیـّت آن دارد.
و در (مـجـالس ) اسـت که صاحب (استیعاب ) آورده که او در جمیع غزوات و مشاهد حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم حاضر گردیده و در جنگ احد که اکثر صحابه فرار بـرقـرار اخـتـیـار نـمـوده ثـبات قدم ورزیده به رَمْىِ سهام اَعدا را از حرم سید اَنام دور مى سـاخـت و بـعـد از آن در سـلک اصـحـاب حـضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام منتظم بوده و آن حـضـرت در وقـت خـروج بـه حـرب جمل ، او را در مدینه خلیفه و نائب خود نموده و در حرب صفّین با آن حضرت طریق مجاهده پیموده و حکومت فارس بعضى اوقات به او متعلق بوده پـس آن حـضـرت بـه واسـطـه نـاسـازگـارى اهـل آنـجـا او را معزول نمود و (زیاد) را والى آنجا ساخت.




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 6:16 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال سلیمان بن صُرد
سـلیـمـان بـن صـُرد الخـزاعـى ، اسـم او در جـاهـلیـّت یـسـار بـوده ، رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم او را سـلیـمـان نـام نـهـاده ، مـردى جـلیـل و فاضل بوده در کوفه سکونت اختیار کرد و در خزاعه خانه بنا نهاد و او سیّد قوم خود بوده و در صِفّین ملازم رکاب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بود و در آنجا حوشب ذى ظـلیـم بـه دسـت وى کـشـتـه گـشـت و او هـمان کس است که شیعیان کوفه بعد از وفات معاویه در خانه وى جمع شدند و کاغذ براى امام حسین علیه السّلام نوشتند و آن حضرت را به کوفه دعوت کردند ولکن در رکاب سید الشهداء علیه السّلام حاضر نگشت و از فیض شـهادت در خدمت آن جناب محروم ماند. پس از آن سخت پشیمان گشت توبت و انابت جست و از بهر خونخواهى آن حضرت کمر استوار کرد تا در سنه شصت و پنج با مُسَیَّب بن نَجَبَه فـَزارى و عـبـداللّه بـن سـعـد بـن نـُفـَیـْل عـضـدى و عـبـداللّه بـن وال تـمـیمى و رِفاعَة بن شَدّاد بجلى و جمعى از شیعیان کوفه که آنها را توّابین گویند به جهت خونخواهى امام حسین علیه السّلام از بنى امیّه به سمت شام حرکت کردند و در (عین ورده ) کـه شـهـرى اسـت از بلاد جزیره با لشکر شام تلاقى کردند و شامیان سى هزار تـن بـودنـد کـه بـه سـرکـردگـى ابـن زیـاد و حـُصـیـن بـن نـُمـیـر و شـُراحـیل بن ذى الکلاع حِمْیَرى به جهت قتال شیعیان از شام حرکت کرده بودند، پس مابین ایشان جنگ عظیمى واقع شد و سلیمان به تیر حُصین بن نمیر شهید شد و پس از آن مسیّب کشته شد، شیعیان که چنین دیدند یکباره دست از جان بشستند و غلاف شمشیرها را شکستند و مشغول جنگ شدند و در این حال پانصد تن از شیعیان بصره به یارى ایشان رسیدند پاى اصـطـبـار استوار نهادند و پیوسته قتال مى کردند و مى گفتند: اَقِلْن ا رَبَّنا تَفْریطَنا فَقَدْ تُبْنا؛ تا آنکه عبداللّه بن سعد با جمله اى از وجوه لشکر شیعه کشته شدند مابقى چـون تـاب مـقـاومـت در خـود ندیدند روى به هزیمت نهادند و به بلاد خویش ملحق شدند. و شـیـخ ابـن نـمـا در (شـرح الثار) کیفیّت شهادت سلیمان را ذکر کرده و در آخرش گفته :فـَلَقـَدْ بـَذَلَ فـى اَهـْلِ الثـّارِ مُهْجَتَهُ وَاخْلَصَ للّهِ تَوْبَتَهُ وَقَدْ قُلْتُ ه ذَیْنِ الْبَیْتَیْنِ حَیْثُ م اتَ مُبَرَّءً مِنَ الْعَیْبِ وَالشَّیْنِ.
شعر :

قَضى سُلَیْمانُ نَحْبَهُ فَعَذ ا
اِلى جِنانٍ وَرَحْمَةِ الْباری
مَضى حَمیدا فى بَذْلِ مُهْجَتِهِ
وَاَخَذِهِ لِلْحُسَیْنِ بِالّثارِ

و در حدیث مفضّل طویل در رجعت اشاره به مدح او شده .




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 5:53 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال زید بن صوحان
زید بن صُوْحان العبدى ، در (مجالس ) است که در کتاب (خلاصه ) مذکور است کـه او از اَبـدال و اصـحـاب امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود و در حـرب جـمـل شـهید شد؛ و شیخ ابوعمرو کَشّى روایت نموده که چون زید را زخم کـارى رسـیـد و از پـشـت اسـب بـر زمین افتاد حضرت امیر علیه السّلام بر بالین او آمد و فرمود: یا زید!
رَحِمَکَ اللّهُ کُنْتَ خَفیفَ الْمَؤ نَهِ عَظیمَ الْمَعُونَةِ؛
یـعـنى رحمت خدابر تو باد که مؤ نه و مشقت و تعلّقات دنیوى ، ترا اندک بود و معونه و امـداد تـو در دیـن بـسـیـار بـود. پس زید سر خود را به جانب آن حضرت برداشت و گفت : خـداى تـعـالى جـزاى خـیـر دهـد تـرا اى امـیرالمؤ منین ، واللّه ! ندانستم ترا مگر علیم به خـداونـد تـعـالى ، بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـه هـمـراهـى تـو بـا دشـمـنـان تـو از روى جهل مقاتله نکردم لیکن چون حدیث غدیر را که در حق تو وارد شده از اُمّ سَلَمَه شنیده بودم و از آنـجـا وخـامـت عـاقـبـت کـسى که ترا مخذول سازد، دانسته بودم پس کراهت داشتم که ترا مـخـذول و تـنـهـا بـگـذارم تـا مـبـادا خـداى تـعـالى مـرا مـخـذول سـازد. و از فـضل بن شاذان روایت نموده که زید از رؤ ساى تابعین و زُهّاد ایشان بود و چون عایشه به بصره رسید به او کتابتى نوشت که :
مـِنْ عـایـِشـَةَ زَوْجـَةِ النَّبـِىِّ صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلامِّل ى اِبـْنـِه ا زَیـْدِ بـْنِ صـُوْحانِ الْخاصِّ اَمّا بَعْدُ: فَاِذا اَت اکَ کِتابی هذا فَاجْلِسْ فی بَیْتِکَ وَاخْذُلِ النّاسَ عَنْ عَلِىِّ بِنْ ابى طالب صَلَو اتُ اللّهِ عَلَیْهِ حَتّى یَاْتِیَکَ اَمْری ؛
یعنى این کتابتى است از عایشه زوجه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم به فرزند او زیـد بن صُوْحان خالص الاعتقاد باید که چون این کتابت به تو رسد مردمان کوفه را از نصرت و همراهى على بن ابى طالب علیه السّلام بازدارى تا دیگر امر من به تو رسد. چـون زیـد کـتـابـت را بـخـواند جواب نوشت که ما را امر کرده اى به چیزى که به غیر آن ماءموریم و خود ترک چیزى کرده اى که به آن ماءمورى والسلام .
فقیر گوید: که (مسجد زید) یکى از مساجد شریفه کوفه است و دعاى او که در نماز شب مى خوانده معروف است و ما در (مفاتیح ) ذکر کردیم .
روایت است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم به او فرمود که عضوى از تو پیش از تو به بهشت خواهد رفت پس در جنگ نهاوند دستش بریده شد.

منبع:منتهی الامال




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 5:51 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال رُشَیْد هَجَرى
رُشـید هَجَرى از مُتَمسّکین به حبل اللّه المتین و از مخصوصین اصحاب امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام بـوده . عـلاّمه مجلسى رحمه اللّه در  (جلاء العیون ) فرموده : شیخ کَشّى بـه سـنـد مـعـتـبـر روایـت کـرده اسـت که روزى میثم تمّار که از بزرگان اصحاب حضرت امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و صاحب اسرار آن حضرت بود بر مجلس بنى اسد مى گذشت نـاگاه حبیب بن مظاهر ـ که یکى از شهدا کربلا است ـ به او رسید ایستادند و با یکدیگر سخنان بسیار گفتند، حبیب بن مظاهر گفت که گویا مى بینم مرد پیرى که پیش سر او مو نـداشـتـه بـاشـد و شـکم فربهى داشته باشد و خربزه و خرما فروشد او را بگیرند و بـراى مـحبّت اهل بیت رسالت بردار کشند و بردار، شکمش را بدرند. و غرض او میثم بود. میثم گفت : من نیز مردى را مى شناسم سرخ ‌رو که دو گیسو داشته باشد و براى نصرت فـرزنـد پـیـغـمـبـر صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـیـرون آیـد و او را بـه قتل رسانند و سرش را در دور کوفه بگردانند و غرض او حبیب بود، این را گفتند و از هم جـدا شـدنـد. اهـل مجلس چون سخنان ایشان را شنیدند گفتند ما از ایشان دروغگوترى ندیده بـودیـم ، هـنـوز اهل مجلس برنخاسته بودند که رشید هجرى که از محرمان اسرار حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام بـود بـه طـلب آن دو بـزرگـوار آمـد و از اهل مجلس احوال ایشان را پرسید، ایشان گفتند که ساعتى در اینجا توقف کردند و رفتند و چـنـیـن سـخـنـان با یکدیگر گفتند؛ رُشَید گفت : خدا رحمت کند میثم را این را فراموش کرده بـود کـه بـگـوید آن کسى که سر او را خواهد آورد جایزه او را صد درهم از دیگران زیاده خـواهـنـد داد. چـون رُشـیـد رفت آن جماعت گفتند که این از آنها دروغگوتر است ، پس بعد از انـدک وقـتـى دیدند که میثم را بر دَرِ خانه عمرو بن حریث بر دار کشیده بودند و حبیب بن مـظـاهـر بـا حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـّلام شـهـیـد شـد و سـر او را بـر دور کـوفـه گردانیدند.
ایضا شیخ کَشّى روایت کرده است که روزى حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام با اصحاب خـود بـه خـرما ستانى آمد و در زیر درخت خرمائى نشست و فرمود که از آن درخت ، خرمائى به زیر آوردند و با اصحاب خود تناول فرمود، پس رُشید هَجَرى گفت : یا امیرالمؤ منین ، چـه نـیـکو رُطَبى بود این رطب ! حضرت فرمود: یا رشید! ترا بر چوب این درخت بر دار خواهند کشید؛ پس بعد از آن رُشید پیوسته به نزد آن درخت مى آمد و آن درخت را آب مى داد، روزى بـه نـزد آن درخـت آمـد دیـد کـه آن را بـریـده انـد گـفـت اجـل من نزدیک شد؛ بعد از چند روز، ابن زیاد فرستاد و او را طلبید در راه دید که درخت را بـه دو حـصـّه نـمـوده انـد گـفت : این را براى من بریده اند؛ پس بار دیگر ابن زیاد او را طـلبـیـد و گـفـت : از دروغـهاى امام خود چیزى نقل کن . رشید گفت : من دروغگو نیستم و امام من دروغـگو نیست و مرا خبر داده است که دستها و پاها و زبان مرا خواهى برید. ابن زیاد گفت بـِبـَریـد او را و دسـتها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید تا دروغ امام او ظاهر شود؛ چون دست و پاى او را بریدند و او را به خانه بردند خبر به آن لعین رسید که او امـور غـریبه از براى مردم نقل مى کند، امر نمود که زبانش را نیز بریدند و به روایتى امر کرد که او را نیز به دار کشیدند.
شـیـخ طـوسى به سند معتبر از ابوحسّان عجلى روایت کرده است که گفت : ملاقات کردم اَمَة اللّه دختر رُشید هَجَرى را گفتم خبر ده مرا از آنچه از پدر بزرگوار خود شنیده اى . گفت : شـنیدم که مى گفت : که شنیدیم از حبیب خود حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام که مى گفت اى رُشَید چگونه خواهد بود صبر تو در وقتى که طلب کند ولدالزناى بنوامیّه و دستها و پاها و زبان ترا ببرد؟ گفتم : یا امیرالمؤ منین ! آخرش بهشت خواهد بود؟ فرمود که بلى و تـو بـا من خواهى بود در دنیا و آخرت . پس دختر رُشید گفت : به خدا سوگند! دیدم که عـبـیـداللّه بن زیاد پدر مرا طلبید و گفت بیزارى بجوى از امیرالمؤ منین علیه السّلام ، او قبول نکرد؛ ابن زیاد گفت که امام تو چگونه ترا خبر داده است که کشته خواهى شد؟ گفت کـه خـبـر داده اسـت مرا خلیلم امیرالمؤ منین علیه السّلام که مرا تکلیف خواهى نمود که از او بـیـزارى بـجـویـم پـس دسـتـهـا و پـاها و زبان مرا خواهى برید. آن ملعون گفت : به خدا سوگند که امام ترا دروغگو مى کنم ، دستها و پاهاى او را ببرید و زبان او را بگذارید، پـس دسـتـها و پاهاى او را بریدند و به خانه ما آوردند، من به نزد او رفتم و گفتم : اى پدر! این درد و الم چگونه بر تو مى گذرد؟ گفت : اى دختر! اَلَمى بر من نمى نماید مگر بـه قـدر آنـکـه کـسى در میان ازدحام مردم باشد و فشارى به او برسد؛ پس همسایگان و آشنایان او به دیدن او آمدند و اظهار درد و اندوه براى مصیبت او مى کردند و مى گریستند، پـدرم گـفت : گریه را بگذارید و دواتى و کاغذى بیاورید تا خبر دهم شما را به آنچه مـولایـم امـیـرالمـؤ مـنـین علیه السّلام مرا خبر داده است که بعد از این واقع خواهد شد. پس ‍ خبرهاى آینده را مى گفت و ایشان مى نوشتند. چون خبر بردند براى آن ولدالزنا که رشید خبرهاى آینده را به مردم مى گوید و نزدیک است که فتنه برپا کند، گفت : مولاى او دروغ نـمـى گـویـد بروید و زبان او را ببرید. پس زبان آن مخزن اسرار را بریدند و در آن شب به رحمت حق تعالى داخل شد، حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام او را رُشَیْدُ الْبَلا ی ا مى نامید و علم منایا و بلایا به او تعلیم کرده بود و بسیار بود که به مردم مى رسید و مـى گـفـت تـو چـنـیـن خـواهـى بـود و چـنـیـن کـشـتـه خـواهـى شـد، آنـچـه مـى گـفـت واقع مى شد
مرد نامرئى
و در کـتـاب
(بـحـارالانـوار) از کـتـاب (اخـتـصـاص ) نقل شده که در ایّامى که زیاد بن ابیه در طلب رشید هجرى بود، رُشید خود را پنهان کرده و مختفى مى زیست ، روزى (اَبُو اراکَه ) که یکى از بزرگان شیعه است بر در خانه خود نـشـسـتـه بـود بـا جـمـاعـتـى از اصـحـابـش ، دیـد کـه رُشـَیـد پـیـدا شـد و داخـل مـنـزل او شـد، (ابـواراکـه ) از ایـن کـار رشـیـد تـرسـیـد بـرخـاسـت بـه دنـبـال او رفـت و به او گفت که واى بر تو اى رشید! از این کار مرا به کشتن درآوردى و بـچـه هاى مرا یتیم نمودى . گفت : مگر چه شده ؟ گفت : براى آنکه زیاد بن ابیه در طلب تـو اسـت و تـو در مـنـزل من علانیه و آشکار داخل شدى و اشخاصى که نزد من بودند ترا دیـدند؛ گفت : هیچ یک از ایشان مرا ندید. (ابواراکه ) گفت : با این همه با من استهزاء و مـسـخـرگـى مى کنى ؟ پس گرفت رُشید را و او را محکم ببست و در خانه کرده و دَرْ را بر روى او بـبـسـت پـس بـرگـشـت بـه نـزد اصـحـاب خـود و گـفـت بـه نظر من آمد که شیخى داخـل مـنزل من شد آیا به نظر شما هم آمد؟ ایشان گفتند:ما احدى را ندیدیم ! (ابواراکه ) بـراى احـتـیاط مکرّر از ایشان همین را پرسید ایشان همان جواب دادند. (ابو اراکه ) ساکت شـد لکـن تـرسـیـد کـه غـیـر ایـشـان او را دیده باشد؛ پس ‍ رفت به مجلس زیاد بن ابیه تـجسّس نماید هرگاه ملتفت شده اند خبر دهد ایشان را که رُشَیْد نزد اوست ، پس او را به ایـشـان بـدهـد؛ پـس سلام کرد بر زیاد و نشست و مابین او و زیاد دوستى بود، پس در این حال که با هم صحبت مى کردند (ابواراکه ) دید که رُشَیْد سوار بر استر او شده و رو کـرده بـه مـجـلس (زیـاد) مـى آیـد ابوارا که از دیدن رُشَید رنگش تغییر کرد و متحیّر و سـرگـشـتـه مـاند و یقین به هلاکت خویش ‍ نمود، آنگاه دید که رُشید از استر پیاده گشت و بـه نـزد زیـاد آمـد و بـر او سـلام کـرد زیـاد برخاست و دست به گردن او درآورد و او را بوسید و شروع کرد از او احوال پرسیدن که چگونه آمدى با کى آمدى در راه بر تو چه گـذشـت و گـرفـت ریـش او را، پـس رُشـیـد زمـانـى مـکـث کـرد آنـگـاه بـرخـاسـت و برفت . (ابـواراکـه ) از زیـاد پـرسـید که این شیخ کى بود؟ زیاد گفت : یکى از برادران ما از اهـل شـام بـود کـه بـراى زیـارت مـا از شـام آمـده : (ابـواراکه ) از مجلس برخاست و به مـنزل خویش رفت رُشَید را دید که به همان حال است که او را گذاشته و رفته بود، پس بـا او گـفت : الحال که نزد تو چنین علم و توانائى است که من مشاهده کردم پس هرکار که خواهى بکن و هر وقت که خواستى به منزل من بیا.
فـقـیـر گوید: که
(ابواراکه ) مذکور یکى از خواصّ اصحاب امیرالمؤ منین علیه السّلام بـوده مـانـنـد اَصـْبـَغ بـن نـُبـاتـه و مـالک اشـتـر و کـُمـَیـْل بـن زیـاد و آلِ اَبـُواَراکـَه مـشهورند در رجال شیعه و آنچه کرد ابواراکه نسبت به رُشـیـد از جـهـت اسـتـخـفـاف بـه شـاءن او نبود بلکه از ترس بر جان خود بود؛ زیرا که (زیـاد) سـخـت در طـلب رُشـَیـْد و امـثـال او از شـیـعـیـان بـود و در صـدد تـعـذیـب و قتل ایشان بود و همچنین کسانى که اعانت ایشان کنند یا ایشان را پناه دهند و میهمان کنند.




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 3:17 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

 

بخوان دعای فرج را دعـــــــا اثــــــر دارد........................................

دعا کبوتر عشق است و بال و پـــر دارد..................................

بخوان دعای فرج را و عـافــیــت بـطـلـب .........................

که روزگار بســـی فتنه زیــــر ســـر دارد.....................

بخوان دعای فرج را که یـوسـف زهــــــرا................

ز پشت پرده ی غیبت به ما نظــــر دارد...........

بخوان دعای فرج را به یاد خیمه ی سبز......

که آخــرین گل سرخ از همه خبـــر دارد...




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 2:39 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال حارث همدانى
حـارث بـن عـبداللّه الا عور الهَمْدانى  (به سکون میم ) از اصحاب امـیـرالمـؤ مـنین علیه السّلام و دوستان آن جناب است . قاضى نوراللّه گفته : در (تاریخ یافعى ) مذکور است که حارث صاحب حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام بوده و به صحبت عـبـداللّه بـن مـسـعـود رسـیـده بـود و فـقـیـه بـود و حـدیـث او در سـُنـَن اَرْبَعه مذکور است و در کتاب (میزان ذَهَبى ) مسطور است که حارث از کِبار علماء تابعین بـود، و از ابـن حـیـّان نـقـل نـمـوده کـه حـارث غـالى بـود در تشیّع . و از ابـوبـکـر بـن ابـى داود کـه از عـلمـاء اهـل سـنـّت اسـت نـقـل کـرده که او مى گفت که حارث اعور، اَفْقَه ناس و اَفْرَض ناس و اَحْسَب ناس بوده و عـلم فـرایـض را از حـضـرت امـیـر عـلیـه السـّلام اخـذ نـمـوده و نَسائى با آنکه تعنّت در رجال حدیث مى کند حدیث حارث را در سُنَن اربعه ذکر نموده و احتجاج به آن کرده و تقویت امـر حـارث کـرده .و در کـتاب شیخ ابوعمرو کَشّى مسطور است که حارث شـبـى بـه خدمت حضرت امیر علیه السّلام رفت ، آن حضرت پرسیدند که چه چیز ترا در این شب به نزد من آورده ؟ حارث گفت : واللّه ! دوستى که مرا با تُست مرا پیش تو آورده ؛ آنـگاه آن حضرت فرمودند: بدان اى حارث که نمیرد آن کسى که مرا دوست دارد الاّ آنکه در وقت جان دادن مرا ببیند و به دیدن من ، امیدوار رحمت الهى گردد و همچنین نمى میرد کسى که مـرا دشـمـن دارد الاّ آنـکـه در آن وقت مردن مرا ببیند و از دیدن من ، در عرق خجالت و ناامیدى نـشـیـنـد. این روایت نیز در بعضى از اشعار دیوان معجز نشان آن حضرت مذکور است :
شعر :

یاحار هَمْد انَ مَنْ یَمُتْ یَرَنی
مِنْ مُؤ مِنٍ اَوْمُنافِقٍ قُبُلا

(الابیات )
فـقـیر گوید: بدان که نَسَب شَیْخُنَا الْبَهائى ـ زیدَ بهائُهُ ـ به حارث مذکور منتهى مى شود و لهذا شیخ بهائى گاهى (حارثى ) از خود تعبیر مى فرماید.
و ایـن حـارث هـمـان است که حضرت امیر علیه السّلام را دید با حضرت خضر در نخیله که طـَبـَق رُطَبى از آسمان بر ایشان نازل شد و از آن خوردند اما خضر علیه السّلام دانه او را دور افـکـند ولکن حضرت امیر علیه السّلام در کف دست جمع کرد، حارث گفت : گفتم به آن حضرت که این دانه هاى خرما را به من ببخش ، حضرت آنها را به من بخشید، من نشاندم آن را بیرون آمد خرمایشان پاکیزه که مثل آن ندیده بودم .
و هـم روایـت است که وقتى به حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام عرض کرد که دوست دارم کـه مـرا گـرامـى دارى بـه آنـکـه بـه مـنـزل مـن درآئى و از طـعـام مـن مـیـل فـرمـائى حـضـرت فـرمـود: بـه شـرط آنـکـه تـکـلُّف نـکـنـى بـراى من چیزى را، پس داخل منزل او شد؛ حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد حضرت شروع کرد به خوردن ، حـارث گـفـت : بـا من دَراهِمى مى باشد و بیرون آورد و نشان داد و عرض کرد اگر اذن دهید بـراى شـمـا چیزى بخرم ، فرمود: این نیز از همان چیزى است که در خانه است یعنى عیبى ندارد و تکلّف ندارد.

منبع:منتهی الامال

 




تاریخ : چهارشنبه 92/2/18 | 2:18 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شرح حال اویس قرنى
اُوَیـْس قـَرَنـى ، صـُهیل یَمَن و آفتاب قَرَن از خِیار تابعین و از حواریّین امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام و یـکـى از زُهـّاد ثـَمـانـیـه بـلکـه افـضـل ایشان است و آخرى از آن صد نفر است که در صِفّین با حضرت امیر علیه السّلام بـیـعـت کـردنـد بـه بـذل مـهـجـه شـان در رکـاب مـبـارک او و پـیـوسـتـه در خـدمـت آن جناب قـتـال کـرد تـا شـهـیـد شـد. و نـقـل شـده کـه حـضـرت رسـول صـلى اللّه علیه و آله و سلّم به اصحاب خود فرمود که بشارت باد شما را به مـردى از امـّت مـن کـه او را اویـس گـویـنـد هـمـانـا او مـانـنـد ربـیـعـه و مـُضَر را شفاعت مى کـنـد. و نـیز روایت شده که حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم شهادت داد از براى او به بهشت و هم روایت شده که فرمود:
تَفُوحُ رَو ائِحُ الْجَنَّةِ مِنْ قِبَل الْقَرَنِ و اشَوقاهُ اِلَیکَ ی ا اُوَیْسَ الْقَرَنِ؛
یـعـنـى مـى وزد بـوهـاى بـهـشـت از جـانب قَرَن پس اظهار شوق مى فرمود به اویس قَرَن و فرمود: هرکه او را ملاقات کرد از جانب من به او سلام برساند.
بـدان کـه مـوحـدیـن عـرفاء، اُوَیْس را فراوان ستوده اند و او را سید التّابعین گویند، و گـویـنـد که رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم او را نفس الرحمن و خیرالتابعین یاد کرده و گاهى که از طرف یمن استشمام نمودى فرمودى اِنّى لاََنْشَقُ رُوحَ الرَّحْمِنٍ مِنْ طَرَفِ الْیَمَن .
گویند: اویس شتربانى همى کرد و از اجرت آن ، مادر را نفقه مى داد، وقتى از مادر اجازت طـلبید که به مدینه به زیارت حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مشرّف شود مـادرش گـفـت کـه رخـصـت مـى دهم به شرط آنکه زیاده از نیم روز توقف نکنى . اویس به مدینه سفر کرد چون به خانه حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم آمد از قضا، آن حضرت در خانه نبود لا جَرَم اویس از پس یک دو ساعت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم را نـدیـده بـه یـمـن مـراجـعت کرد. چون حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم مراجعت کـرد، فـرمـود: ایـن نـورِ کـیست که در این خانه مى نگرم ؟ گفتند: شتربانى که اویس نام داشـت در ایـن سـراى آمـد و باز شتافت ، فرمود: در خانه ما این نور را به هدیه گذاشت و برفت .
و از کـتـاب (تـذکـرة الا ولیـاء) نـقـل اسـت کـه خـرقـه رسول خداى صلى اللّه علیه و آله و سلّم را بر حسب فرمان امیرالمؤ منین على علیه السّلام و عمر، در ایام خلافت عمر، به اویس آوردند و او را تشریف کردند؛ عمر نگریست که اویس از جـامه عریان است الاّ آنکه گلیم شترى برخود ساتر ساخته ، عمر او را بستود و اظهار زهد کرد و گفت : کیست که این خلافت را از من به یک قرص نان خریدارى کند؟ اویس گفت : آن کـس ‍ را کـه عـقـل بـاشـد بدین بیع و شراء سر در نیاورد و اگر تو راست مى گوئى بگذار و برو تا هر که خواهد برگیرد! گفت : مرا دعا کن ؛ اویس گفت : من از پس هر نماز، مؤ منین و مؤ منات را دعا گویم اگر تو با ایمان باشى دعاى من ترا در یابد والاّ من دعاى خویش ‍ ضایع نکنم !
گویند : اویس بعضى از شبها را مى گفت : امشب شب رکوع است و به یک رکوع شب را به صـُبـح مى آورد و شبى را مى گفت : امشب شب سجود است و به یک سجود شب را به نهایت مـى کـرد! گـفـتـنـد: اى اویـس ایـن چـه زحـمـت اسـت کـه بـر خـود مـى بینى ؟ گفت : کاش از ازل تا ابد یک شب بودى و من به یک سجده به پاى بردمى.