به نام خدا
عادت به تفکر
بنابراین یکی از عوامل اصلاح و تربیت نفس در تعلیمات اسلامی ، عادت
کردن به تفکر است . تفکر باید برای انسان عادت بشود . عادت کردن به
تفکر ، یعنی درباره هر کاری که انسان میخواهد تصمیم بگیرد ، عادت داشته
باشد که قبلا کاملا روی آن کار فکر بکند ، و این از نظر اخلاقی همانطور که
عرض کردم نظیر محاسبة النفس است . و غیر از این که در هر کاری انسان
باید قبلا فکر کند ، میگویند که در هر شبانه روز و لو چند دقیقه هم شده
است ، انسان باید به خودش مجال بدهد که درباره خودش فکر بکند و درباره
کارهایی که باید در مورد آنها تصمیم بگیرد ، بیندیشد .
در زمینه تفکر هم که خیلی داریم . در حدیث درباره ابوذر دارد که :
« کان اکثر عبادش ابی ذر التفکر » ( 1 ) . " بیشترین عبادت ابوذر فکر
کردن بودن " . فکر کردن است که به انسان روشنائی میدهد ، و عبادت
بیتفکر ، ممکن است به صورت یک کار لغو و بیهوده درآید .
به نام خدا
معاشرت با صالحان
یکی دیگر از عواملی که برای اصلاح و تربیت به آن توجه شده است ،
معاشرت با صالحان و نیکان است .
ما در متون اسلامی بابی داریم تحت عنوان " مجالست و تأثیر مجالست ،
هم در جهت مثبت و هم در جهت منفی " که مجالست صالحان آثار نیک فوقالعاده دارد و مجالست بدان آثار سوء
فوقالعاده دارد ، و این یک امری است که اجتناب ناپذیر است ، یعنی
انسان هر چه بخواهد به اصطلاح در دل خودش را ببندد و وقتی که میخواهد با
کسی معاشرت بکند ، خودش را آنچنان ضبط بکند که از او اثری نگیرد ، باز
کم و بیش اثر میپذیرد . پیغمبر اکرم فرمود : « المرء علی دین خلیله » (
1 ) . هر کسی به دین دوستش است . مقصود اینست که شما اگر کسی را دوست
و خلیل بگیرید ، با کسی دوست بشوید ، دین او را هم پذیرفتهاید .
در نهجالبلاغه تعبیری است به این صورت : « مجالسة اهل الهوی منساش
للایمان » ( 2 ) . نشست و برخاست کردن با مردم هواپرست و غافل از خدا ،
فراموشی ایمان است . اگر " منساش " مصدر میمی باشد ، " منساش للایمان
" میشود فراموشی ایمان ، و اگر اسم مکان باشد - که بیشتر در این مورد
اطلاق میشود - تعبیر ، جالبتر میشود : فراموشخانه ایمان ، فراموشگاه ایمان
( 3 ) .
ایشان میفرمایند : همنشینی با هواپرستان ، فراموشخانه ایمان است ،
یعنی انسان آنجا که برود اصلا ایمان را فراموش میکند .
در یکی از آیات قرآن ، در سوره طه و ظاهرا خطاب به موسی بن عمران
میفرماید : « فلا یصدنک عنها من لا یؤمن بها واتبع هواه » « فتردی »( 1 ). به موسی بعد از پیغمبری هشدار میدهد که " مردم بیایمان
مانع تو نشوند " . این مانعیت غیر از مانعیت زوری و جبری است که مثلا
فرعون به زور نگذارد تو کارت را بکنی ، چون دنبالش دارد : « واتبع هواه
فتردی ». ای موسی ! بیایمانها تو را از راه بدر نکنند که تو هم دنبال
هوی بروی و هلاک بشوی .
از این آیه استنباط کردهاند که هشداری به موسی دادهاند که خلاصه مواظب
و مراقب تأثیر سوء آدمهای بد باش . البته معنایش این نیست که از
آدمهای بد کناره بگیر ( پس کی را دعوت بکند ؟ ! ) بلکه توجه دادن به
آثار بد معاشرت با آدمهای بد است .
بنابراین انسان در معاشرت [ باید انتخاب داشته باشد ] که این معاشرت
اخلاقی غیر از معاشرت معلم است با متعلم ، و غیر از معاشرت مربی با
زیردست خودش است . مقصود انیس گرفتن است . هر کسی در دنیا رفیق دارد
، رفیقی که با او انس دارد و معاشر است ، و باید هم انسان رفیق داشته
باشد . انسان برای تربیت و اخلاق خودش ، در معاشر و انیس و رفیق هم
باید انتخاب داشته باشد .
به نام خدا
حدیثی از عیسی علیهالسلام
در احادیث ما وارد شده است که گروهی ( شاید همان حواریین بودهاند )
از عیسی بن مریم سؤال کردند : یا روح الله من نجالس ؟ با کی ما مجالست
کنیم ؟ جواب داد : « من یذکرکم الله رویته »
« و یزید فی علمکم منطقه و یرغبکم فی الخیر عمله » ( 1 ) . یعنی با کسی
مجالست کنید که دیدن او شما را به یاد خدا بیندازد . یک عده مردم ، افرادی هستند که دیدن آنها انسان را از خدا غافل میکند ، و یک عده افراد ، عملشان ، کردارشان ، رفتارشان ، وضعشان ، سیماشان ، خصوصیاتشان به گونهای است که انسان را از غفلت خارج میکند . با کسی مجالست کنید که دیدن او خدا را به یاد شما بیاورد ، کسی که سخنش بر علم شما میافزاید ، یعنی همه سخنانش برای شما حقایق تازه است ، هر چه که به شما میگوید حقیقت تازهای است که از مجلسش بهره میبرید . انسان میبیند که با بعضی افراد مینشیند ، وقتی که برمیخیزد واقعا احساس میکند که مطلب یاد گرفته ( هر نوع مطلبی ) و بر علمش افزوده شده است. « و یرغبکم فی الخیر عمله» . و عمل او هم ترغیب کننده شما به کار خیر باشد . طوری عمل میکند که شما را به کار خیر تشویق و ترغیب مینماید . گفتیم که " معاشرت " یک اثر قهری دارد . این نکته را هم عرض بکنم : این که عرض کردم فرق است میان معاشرت معلم و متعلم و غیر آن ، برای این است که انسان دو جور معاشرت دارد : در یک جور معاشرتها ، انسان به اصطلاح دروازه روح خودش را میبندد ، خودش را مخفی میکند ، نه خودش را آن طوری که هست برطرف ظاهر میکند ، و نه آمادگی دارد که طرف را در خودش بپذیرد . میبینید انسان اول بار که با کسی برخورد میکند ، هم او زود یک حالتی پیدا میکند که خودش را در مقابل انسان میگیرد ، و هم انسان |
یک قیافه مصنوعی به خودش میدهد ، یعنی همه آنچه را که هست به او نشان
نمیدهد ، ولی همینکه با همدیگر صمیمی شدند ، دیگر در دلها به روی یکدیگر
باز میشود ، این آنچه که دارد به او میگوید و لااقل پنهان نمیکند ، او هم
آنچه که دارد به این ارائه میدهد . آن معاشرتهایی که فوقالعاده اثر دارد
، این معاشرتهای صمیمانه است و این توصیهها هم بیشتر توجه به معاشرتهای
صمیمانه دارد . در این معاشرتهاست که انسان بدون اینکه بفهمد اثر پیدا
میشود . شعر مولوی خیلی شعر خوبی است در این جهت . میگوید :
میرود از سینهها در سینهها |
از ره پنهان صلاح و کینهها |
صحبت صالح تو را صالح کند |
صحبت طالح تو را طالح کند |
انسان با خوب مینشیند ، نمیفهمد که چقدر از او گرفت . خودش هم
اینقدر احساس نمیکند . با آدم بد مینشیند ، نمیفهمد چقدر از او گرفت .
به نام خدا
محبت اولیاء در زیارت امینالله
زیارت امینالله را آقایان حتما خواندهاند . در میان زیاراتی که ما
برای ائمه داریم ، شاید و بعید - هم نیست معتبرترین زیارات باشد - ، هم
از نظر سند ( یعنی به اصطلاح خیلی پدر و مادردار است و سند قطعی دارد که
به ائمه میرسد و چیزی نیست که مثلا بگویید در یک کتابی نوشته شده ) و هم
از نظر مضمون ، که از این نظر هم جزء عالیترین زیارات است و شاید
عالیترین زیارات باشد . زیارت کوتاهی است . در کتاب مفاتیح و غیره
جزء زیارات امیرالمؤمنین نقل شده و جزء زیارات مطلقه است ، یعنی
زیارت مخصوصه نیست که مربوط به یک روز معین یا ایام خاص باشد ، در
هر وقت میشود امیرالمؤمنین را با آن زیارت کرد ، و از مختصات
امیرالمؤمنین هم نیست ، هر امامی را با این زیارت میتوان زیارت کرد ، با این تفاوت که آن یک کلمه " السلام علیک یا امیرالمؤمنین " در زیارت غیر امیرالمؤمنین برداشته میشود [ و به جای آن ، عبارت مناسب گذاشته میشود ] . بعد از آن چند جمله مختصر که سلام و اظهار ارادت به امام ، و شهادت به این است که من شهادت میدهم که تو در راه خدا آن جهادی را که شایسته و لازم بوده انجام دادی و خلاصه من گواهی میدهم که تو وظیفه خودت را آنچنان که باید انجام دادی ، سیزده جمله دارد که این سیزده جمله دعاست ، یعنی بعد از اینکه امام را زیارت میکنیم ، در حضور و در مشهد امام از خدای متعال این چیزها را میخواهیم . شاهد من ، دو جمله آن است . میخوانیم : « فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک ، راضیة بقضاءک ، مولعة بذکرک و دعائک ، محبة لصفوش اولیاءک محبوبة فی ارضک و سمائک ، صابرش علی نزول بلاءک ، شاکرش لفواضل نعمائک ، ذاکرش لسوابغ آلائک ، مشتاقة الی فرحة لقائک ، متزودش التقوی لیوم جزائک ، مستنة بسنن اولیائک ، مفارقة لاخلاق اعدائک ، مشغولة عن الدنیا بحمدک و ثنائک » جزء این سیزده جمله ، این دو جمله است راجع به محبت : خدایا من میخواهم هم محب باشم هم محبوب ، هم دوست بدارم ، هم مرا دوست بدارند . اما کی را دوست بدارم ؟ « محبة لصفوش اولیاءک » . دوستدار آن برگزیدگان از اولیای تو باشم ، خلص اولیای تو . محبت خلص اولیاء است که مثل مغناطیس ، انسان را میکشد . |
این غیر از مسأله تفکر و محاسبه النفس است . اینها یک کارهای فکری
است و البته لازم هم هست [ اما تأثیر محبت اولیاء به مراتب بیشتر است ] . در این کتاب " جاذبه و دافعه علی ( ع " که من در این زمینه آنجا زیاد بحث کردهام ، این تشبیه را ذکر نمودهام [ که تفاوت این دو روش ] مثل این است که ما مقداری براده آهن داشته باشیم که مثلا با خاک قاطی باشد ، یک وقت هست که میخواهیم این ذرات را یک یک با دست خودمان از میان خاک جمع بکنیم ، و یک وقت هست که یک مغناطیس قوی به دست میگیریم ، آن را میچرخانیم ، همه را به سوی خودش میکشد . اگر انسان بخواهد فقط با تکیه به تفکر و تذکر و محاسبة النفس و مراقبه و غیر ، اخلاق سوء را یک یک با سرانگشت فکر و حساب از خود بزداید و خود را اصلاح نماید ، البته عملی است ، اما مثل همان است که انسان بخواهد برادههای آهن را یک یک جمع کند . ولی اگر انسان این توفیق را پیدا بکند که کاملی پیدا بشود و او شیفته آن کامل گردد ، میبیند کاری که او در ظرف چند سال انجام میداد ، این در ظرف یک روز انجام میدهد . « محبة لصفوش اولیاءک » . دوستدار خلص اولیاء تو باشم ( صفوش همان برگزیده است ) دوستدار برگزیدگان از اولیاء تو باشم . « محبوبة فی ارضک و سمائک » . خودم نیز ، هم در زمین محبوب باشم و هم در آسمان . در زمین محبوب باشم [ به اینکه ] مردم مرا دوست داشته باشند . |
به نام خدا
داستان ادیب نیشابوری
در مشهد یک کسی بوده به نام ادیب نیشابوری . بعد از او کس دیگری به
نام ادیب ثانی بوده یعنی خیلی خوبیها دارد و مرد با ایمانی است .
ولی این دو نفر ، هم آن ادیب و هم این ادیب ، کوششی داشتند بر ضد
ریاکاران ، یعنی اعمالی بر ضد ریاکاران انجام میدادند . ریاکاران تظاهر
میکنند به عبادت ، و عبادت نمیکنند ، اینها به عکس ، تظاهر میکردند به
اینکه ما عبادت نمیکنیم ولی در سرالسر عبادت میکردند . مثلا هیچوقت کسی
اینها را ندیده بود که بروند زیارت حضرت رضا ، ولی گاهی دیده شده بود
که اینها رفتهاند به زیارت . البته این یک مقداری هم عکسالعمل ریاکاری
ریاکاران است . شعرایی مثل حافظ نیز که در قسمتی از تعبیرات خود دم از رندی و قلاشی میزنند ، یعنی همان تظاهر کردن بر ضد آنچه که ریاکاران تظاهر میکنند . اینها هم روششان یک چنین روشی است . ولی این هم تظاهر است . یک کسی که از شاگردان مرحوم ادیب اول بود - و خودش هم مرد ادیبی بود و بعد ، از معلمین بزرگ وزارت معارف آن وقت شد و مرد فاضلی بود - میگفت که من یک خدمتی در آستانه داشتم و شاگرد ادیب هم بودم ، و شاگردی بودم که غالبا نزد او بودم و حتی کارهایش را انجام میدادم ، چای برایش درست میکردم ، سیگارهایش را به اصطلاح برایش میپیچیدم و از این کارها . یک وقتی هنگام سحر آمده بودم در صحن و مشغول جاروب زدن بودم . یک وقت دیدم استاد عبایش را به سرش کشیده که هیچ کس او را نشناسد . از در صحن که آمد من متوجهش شدم . از هیکل و راه رفتنش ، در آن تاریکی فهمیدم که این استاد است . تعجب کردم که آخر این وقت شب کجا میخواهد برود ؟ ! به عجله هم میرفت در حالی که عصایش را نیز به دست گرفته بود. او به اصطلاح خراسانیها خیلی غراب راه میرفت ، ولی آن شب عصایش را برداشته بود و تند راه میرفت . یک وقت دیدم آمد در صحن کهنه ، مقابل پنجره که رسید همانجا به حالت سجده افتاد روی زمین . یک مدتی در حالت سجده بود ، بعد دو مرتبه عصایش را برداشت ، عبایش را به کلهاش کشید که هیچ کس صورتش را ندید ، و رفت ، اینها هم یک جور آدمهایی بودند . |
به نام خدا
نقش تربیتی ازدواج
مثلا چرا در اسلام ازدواج یک امر مقدس و یک عبادت تلقی شده ، با
اینکه از مقوله لذات و شهوات است . یکی از علل آن این است که :
ازدواج اولین قدمی است که انسان از خودپرستی و خوددوستی به سوی غیردوستی
برمیدارد . تا قبل از ازدواج ، فقط یک " من " وجود داشت و همه چیز
برای " من " بود . اولین مرحلهای که این حصار شکسته میشود ، یعنی یک
موجود دیگری هم در کنار این " من " قرار میگیرد و برای او معنی پیدا
میکند ، کار میکند ، زحمت میکشد ، خدمت میکند نه برای " من " بلکه
برای او ، در ازدواج است ( 1 ) . بعد که دارای فرزندان میشود ، دیگر "
او " اوها میشود ، و
گاهی آنچنان " او " ها میشود که کم کم این " من " بیچاره فراموش
میشود و همهاش میشود " او " و " او " ها . و اینها قدمهای اولی است که انسان از حالت منی و خودخواهی خارج میشود و به سوی غیردوستی میرود و " او " هم مورد توجهش قرار میگیرد . تجربههای خیلی قطعی نشان داده است ( 1 ) که افراد پاک مجرد که برای اینکه بیشتر به اصلاح نفس خودشان برسند ، به این عنوان و به این بهانه ، ازدواج نکردهاند و یک عمر مجاهده نفس کردهاند ، اولا اغلبشان در آخر عمر پشیمان شدهاند و به دیگران گفتهاند ما این کار را کردیم ، شما نکنید ، و ثانیا با این که واقعا ملا بودند : در فقه و اصول مجتهد بودند ، ( اغلب اینها حکیم و فیلسوف هستند ) حکیم و فیلسوف بودند ، عارف بودند ، تا آخر عمر و مثلا در هشتاد سالگی باز یک روحیه بچگی و جوانی و یک خامیهایی در اینها وجود داشته است . مثلا یک حالت سبکی خاصی که گاهی یک جوان دارد ، میبینی همان حالت در این آدم هشتاد ساله هست . و این نشان میدهد که یک پختگی هست که این پختگی جزء در پرتوی ازدواج و تشکیل خانواده پیدا نمیشود ، در مدرسه پیدا نمیشود ، در جهاد نفس پیدا نمیشود ، با نماز شب پیدا نمیشود ، با ارادت به نیکان هم پیدا نمیشود . این را فقط از همین جا باید به دست آورد . و لهذا هیچوقت نمیشود که یک کشیش ، یک کاردینال به صورت یک انسان کامل در بیاید ، اگر واقعا در کاردینالی خودش صادق باشد . |
من نمیدانم آن دو پیغمبری که قرآن آنها را " حصور " مینامد ، نقص
عضوی و جنسی داشتهاند یا [ علت دیگری در کار بوده است ] . عدهای صریحا
میگویند حضرت عیسی در خیلی جنبهها از خیلی پیغمبران برتر و بالاتر بوده ،
در عین حال این نقصی است برای او ( و برای حضرت یحیی ) . یعنی عیسی با
پیغمبری که مزایای او را داشته و این را نداشته فرق میکند . آن پیغمبر از
او کاملتر بوده است .
عامل تشکیل خانواده که خود یک عامل اخلاقی است - و این ، یکی از علل
تقدس ازدواج در اسلام است - عاملی است که جانشین نمیپذیرد .
به نام خدا
داستان مرد زاهد و جهاد
مولوی داستانی آورده در مثنوی ، خیلی داستان شیرینی است و خیلی عالی
نقل میکند ( 2 ) . میگوید مرد زاهدی بود که خیلی مقید و متعبد و متشرع
بود و همه عبادتها - اعم از واجبات و مستحبات - را انجام میداد . یک
وقت به فکر افتاد که ما تمام عبادتها را انجام دادهایم ولی یک عبادت
را که جهاد در راه خداست انجام ندادهایم ، فردا میمیریم ، ثواب این را
هم برده باشیم . به سربازی گفت : ما از ثواب جهاد محروم ماندهایم ، آیا
ممکن است اگر جهادی پیش آمد ما را هم خبر کنی که میخواهیم برای ثوابش
شرکت کنیم . گفت : چه مانعی دارد . آن سرباز روزی آمد او را خبر کرد که
آماده باش که - مثلا - پس فردا عازم هستیم ، گفتهاند کفار حمله کردهاند
، سرزمین مسلمین را اشغال نمودهاند ، زنهای مسلمین را اسیر کرده و
مردهاشان را کشتهاند ، زود حرکت کن . عابد هم اسلحه پوشید و اسبش را
سوار شد و شمشیرش را برداشت و همراه اینها راه افتاد .
روزی در یک جا که پایین آمده و خیمه زده و نشسته بودند ، یکمرتبه صلای
عمومی زدند که : دشمن رسید ، و دستور اکید و شدید که حرکت کنید .
سربازهای آزموده مثل برق اسلحهشان را پوشیدند و یک دقیقه هم طول نکشید
که پریدند روی اسبها و دیوانهوار تاختند . این زاهدی که وضویش نیم ساعت
طول میکشیده و غسلش یک ساعت ، تا به خودش جنبید و رفت که اسلحه و
شمشیر و چکمهها و اسبش را پیدا کند ، و خلاصه تا وقتی که آماده شد ، آنها
رفتند و جنگیدند و یک عده کشته شدند ، عدهای را کشتند و یک عده را هم
اسیر گرفتند و آمدند . این بیچاره خیلی غصه خورد که عجبکاری شد ! باز ما
از ثواب جهاد محروم ماندیم ! این که خیلی بد شد ! پس ما که توفیق پیدا
نکردیم جهاد بکنیم .
یک آدم گردن کلفتی را به او نشان دادند از اسرائی که گرفته بودند ، و
کتش را محکم بسته بودند . گفتند اینرا میبینی ؟ این آنقدر جنایت کرده ،
آنقدر از مسلمانها کشته ، آنقدر بیگناه کشته که [ حد ندارد ] . این را ما
اسیر کردهایم و جزء کشتن راه دیگری ندارد . حالا ما این را میدهیم به تو ،
تو برو برای ثوابش این را ببر یک کناری و گردنش را ببر که تو هم شرکت
کرده باشی .
او را تحویل وی دادند ، شمشیری هم به او دادند و وی رفت که گردن او را
بزند و بیاید .
مدتی طول کشید ، دیدند از زاهد خبری نشد . گفتند : یک گردن زدن که
اینقدر طول نمیکشد ! برویم ببینیم چرا نیامد . رفتند ، دیدند زاهد بیهوش
افتاده و این مردک هم با دستهای بسته ، خودش
را انداخته روی او و دارد شاهرگش را میجود و عن قریب است که آن را قطع
کند . مردک را انداختند آن طرف و کشتند و زاهد را آوردند داخل خیمه و به هوش آوردند . گفتند چرا اینطور شد ؟ گفت والله من که نفهمیدم ، من همین قدر رفتم ، تا گفتم ای ملعون ! تو اینقدر مسلمانها را برای چه کشتی ؟ یک فریادی کرد ، و دیگر چیزی نفهمیدم . آدمی که میدان جنگ را ندیده باشد ، همه عبادتهای دنیا را هم کرده باشد ، با یک " پخ " بیهوش میشود و میافتد . این است معنای اینکه : « من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزومات علی شعبة من النفاق » . پیغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و اصلاح نفس خوانده : و غیر از این باشد میگوید یک شعبهای از نفاق در روح انسان وجود دارد . وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین . |
به نام خدا
زن و غیبت
زنها در قدیم مشهور بودند که زیاد غیبت میکنند . شاید این به عنوان
یک خصلت زنانه معروف شده بود که زن طبیعتش این است و جنسا غیبت کن
است ، در صورتی که چنین چیزی نیست ، زن و
مرد فرق نمیکنند . علتش این بود که زن - مخصوصا زنهای متعینات ، زنهایی
که کلفت داشتهاند و در خانه ، همه کارهایشان را کلفت و نوکر انجام
میدادند - هیچ شغلی و هیچ کاری ، نه داخلی و نه خارجی نداشت ، صبح تا
شب باید بنشیند و هیچ کاری نکند ، کتاب هم که مطالعه نمیکرده و اهل علم
هم که نبوده ، باید یک زن هم شأن خودش پیدا کند ، با آن زن چه کند ؟
راهی غیر از غیبت کردن به رویشان باز نبوده ، و این برایشان یک امر
ضروری بوده ، یعنی اگر غیبت نمیکردند واقعا بدبخت و بیچاره بودند .
یک وقتی در آن انجمن ماهانه ، داستانی نقل کردم که از روزنامه گرفته
بودم . نوشته بود در یکی از شهرها یا ایالات آمریکا در خانوادهها قمار
آنقدر رایج شده بود که زنها به آن عادت کرده بودند و در خانهها به صورت
یک بیماری رواج یافته بود ، و شکایت همه این بود که زنها دیگر کاری غیر
از قمار ندارند . اول این را به عهده واعظها گذاشتند که آنها این بیماری
را از سر مردم بیرون ببرند . ولی آخر بیماری علت دارد ، تا علتش از
میان نرود که بیماری از بین نمیرود . واعظها شروع کردند به موعظه در
زیانهای قمار و آثار اخروی آن ، ولی اثر نداشت . یک شهردار پیدا شد و
گفت که من این بیماری را معالجه میکنم . آمد کارهای دستی از قبیل بافتنی
را تشویق کرد و برای زنها مسابقههای خوب گذاشت و جایزههای خوب تعیین
کرد . طولی نکشید که زنها دست از قمار کشیده و به این کارها پرداختند .
آن مرد علت را تشخیص داده و فهمیده بود که علت پرداختن زنها به قمار
، بیکاری و احتیاج آنها به سرگرمی است . کار دیگری برایشان به وجود آورد تا توانست قمار را از میان ببرد . یعنی در واقع
یک خلاء روحی در میان آنها وجود داشت و آن خلا منشأ این گناه بود ، آن
آدم فهمید که این خلا را باید پر کرد تا بشود قمار را از بین برد ، و تا
آن خلا به وسیله دیگری پر نشود نمیتوان آن را از میان برداشت .
این است که یکی از آثار " کار " جلوگیری از گناه است . البته
نمیگویم صد درصد اینطور است ، ولی بسیاری از گناهان منشأش بیکاری است
. در جلسه پیش راجع به گناه فکری و خیالی صحبت کردیم که گناه منحصر به
گناهی که به مرحله عمل برسد نیست ، گناه خیالی هم گناه است ، یعنی فکر
گناه هم نوعی گناه است . البته فکر گناه تا به مرحله عمل نرسیده خود آن
گناه نیست ، برخلاف فکر کار نیک که اگر به وسیله مانعی به مرحله عمل هم
نرسد ، در نزد خدا به منزله همان عمل خوب شمرده میشود .
به نام خدا
بوعلی سینا و مرد کناس
شنیدهاید که بوعلی سینا مدت زیادی از عمرش را به سیاست و وزارت
گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است ، و این از جمله چیزهایی است
که علمای بعد از او بر وی عیب گرفتهاند که این مرد وقتش را بیشتر در
این کارها صرف کرد ، در صورتی که با آن استعداد خارقالعاده میتوانست
خیلی نافعتر و مفیدتر واقع شود .
یک وقتی بوعلی با همان کبکبه و دبدبه و دستگاه وزارتی و غلامها و
نوکرها داشت از جایی عبور میکرد ، به یک کناسی برخورد کرد که داشت
کناسی میکرد و مستراحی را خالی مینمود . بوعلی هم معروف است که سامعه
خیلی قوی داشته و حتی مطالب افسانهواری در این مورد میگویند . کناس با
خودش شعری را زمزمه میکرد . صدا به گوش بوعلی رسید :
گرامی داشتم ای نفس از آنت |
که آسان بگذرد بر دل جهانت |
بوعلی خندهاش گرفت که این مرد دارد کناسی میکند و منت هم بر نفسش
میگذارد که من تو را محترم داشتم برای اینکه زندگی بر تو آسان بگذرد .
دهنه اسب را کشید و آمد جلو گفت انصاف این است که خیلی نفست را
گرامی داشتهای ! از این بهتر دیگر نمیشد که چنین شغل شریفی انتخاب
کردهای . مرد کناس ، از هیکل و اوضاع و احوال شناخت که این آقا وزیر
است . گفت : " نان از شغل خسیس خوردن به که بار منت رئیس بردن " .
گفت : همین کار من از کار تو بهتر است . بوعلی از خجالت عرق کرد و
رفت ( 1 ) .
خود این یک مطلبی است و یک نیازی است برای انسان : آزاد زندگی کردن
و زیر بار منت احدی نرفتن . این برای کسی که بویی از انسانیت برده باشد
با ارزشترین چیزها است ، و این بدون اینکه انسان کاری داشته باشد که به
موجب آن متکی به نفس و متکی به خود باشد ممکن نیست .
به نام خدا
استعدادیابی در انتخاب کار
کار علاوه بر اینکه مانع انفجار عملی میشود ، مانع افکار و وساوس و
خیالات شیطانی میگردد . لهذا در مورد کار میگویند که هر کسی باید کاری را
انتخاب کند که در آن استعداد دارد ، تا آن کار علاقه او را به خود جذب
کند . اگر کار مطابق استعداد و مورد علاقه نباشد و انسان آن را فقط به
خاطر درآمد و مزد بخواهد انجام دهد ، این اثر تربیتی را ندارد و شاید
فاسد کننده روح هم باشد . انسان وقتی کاری را انتخاب میکند باید
استعدادیابی هم شده باشد . هیچ کس نیست که فاقد همه استعدادها باشد ،
منتها انسان خودش نمیداند که استعداد چه کاری را دارد . چون نمیداند ، دنبال کاری میرود که
استعداد آنرا ندارد ، و همیشه ناراحت است . مثلا وضع دانشجویان ما با
این کنکورهای سراسری وضع بسیار ناهنجاری است . دانشجو میخواهد به هر
شکلی که هست این دو سال سربازی را نرود ، و عجله هم دارد به هر شکلی که
هست در دانشگاه را پیدا کند . وقتی آن ورقهها و پرسشنامهها را پر میکند
، چند جا که دیپلمش به او اجازه میدهد نامنویسی میکند ، هر جا را که
درآمدش بیشتر است انتخاب میکند ، و بسا هست جایی را انتخاب میکند که
اصلا ذوق آن را ندارد ، یعنی سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست یک
تصادف میدهد . این آدم تا آخر عمر خوشبخت نخواهد شد . بسا هست این فرد
ذوق ادبی اصلا ندارد ولی با وجود دیپلم ریاضی احتیاطا اسمی هم در ادبیات
یا الهیات مینویسد . بعد آنجاها قبول نمیشود و میآید اینجا ، جایی که نه
استعدادش را دارد و نه ذوقش را و تا آخر عمر کاری دارد که آن کار ، روح
و ذوقش را جذب نمیکند .
کارهای اداری هم اکثر اینجور است . البته ممکن است به بعضی کارها شوق
داشته باشند ولی اکثر ، خود کار اداری ابتکار ندارد و فقط تکرار است و
شخص اجبارا برای اینکه گزارش غیبت ندهند و حقوقش کم نشود ، با وجود
بیمیلی شدید ، آن چند ساعت را پشت میز مینشیند . این هم خودش صدمهای
به فکر و روح انسان میزند . انسان باید کاری را انتخاب کند که آن کار
عشق و علاقه او را جذب کند ، و از کاری که علاقه ندارد باید صرف نظر کند
ولو درآمدش زیاد باشد .
پس در مورد کار این جهت را باید مراعات کرد ، و آنوقت
است که خیال و عشق انسان جذب میشود و در کار ، ابتکاراتی به خرج میدهد.
کار و آزمودن خود
و از همین جا است که یکی از خواص کار آشکار میشود ، یعنی " آزمودن
خود " . یکی از چیزهائی که انسان باید قبل از هر چیز بیازماید خودش
است . انسان قبل از آزمایش خودش نمیداند چه استعدادهایی دارد ، با
آزمایش ، استعدادهای خود را کشف میکند . تا انسان دست به کاری نزده ،
نمیتواند بفهمد که استعداد این کار را دارد یا ندارد . انسان ، با کار ،
خود را کشف میکند ، و خود را کشف کردن بهترین کشف است . اگر انسان
دست به کاری زد و دید استعدادش را ندارد ، کار دیگری را انتخابمیکند و
بعد کار دیگر تا بالاخره کار مورد علاقه و موافق با استعدادش را پیدا
میکند . وقتی که آن را کشف کرد ، ذوق و عشق عجیبی پیدا میکند و اهمیت
نمیدهد که درآمدش چقدر است . آن وقت است که شاهکارها به وجود میآورد
که شاهکار ساخته عشق است نه پول و درآمد . با پول میشود کار ایجاد کرد ،
ولی با پول نمیشود شاهکار ایجاد کرد . واقعا باید انسان به کارش عشق
داشته باشد . پس یکی از خواص کار این است که انسان با کار ، خود را
میآزماید .
پس یکی از خواص کار این است که انسان با کار ، خود را میآزماید و
کشف میکند .
کار و فکر منطقی
گفتیم منطقی فکر کردن این است که انسان هر نتیجهای را از مقدماتی که
در متن خلقت و طبیعت قرار داده شده بخواهد . اگر انسان فکرش اینجور
باشد که همیشه نتیجه را از راهی که در متن خلقت برای آن نتیجه قرار داده
شده بخواهد ، این فکر ، منطقی است ، اما اگر انسان هدفها ، ایدهها و
آرزوهای خود را از یک راههایی میخواهد که آن راهها راههایی نیست که در
خلقت به سوی آن هدفها باشد و اگر احیانا یک وقت بوده ، تصادف بوده
است ، یعنی کلیت ندارد ، [ فکر او منطقی نیست ] . مثلا ممکن است یک
نفر ثروتمند شده باشد از راه یک گنج ، مثلا در صحرا میرفته ، و یا زمینی
خریده بوده و میخواسته ساختمان کند ، و بعد زمین را کنده و گنجی پیدا شده
، یا مثلا از راه بلیتهای بخت آزمائی پولش زیاد شده است . اگر انسان
همیشه پول را از چنین راههایی بخواهد ، یعنی راهی که منطقی و حساب شده
نیست ، فکر او فکر غیر منطقی است . اما اگر کسی پولی را ، درآمدی را از
راهی منطقی بخواهد ، فکرش منطقی است . مثلا اگر انسان درآمد را از راه
عملگی بخواهد ، درست است که راه ضعیفی است ولی راهی منطقی است . اگر
من فکر کنم که امروز این بیل را روی شانهام بگیرم و بگویم تا غروب حاضرم
کار کنم ، این مقدار منطقی است که تا امشب مبلغ پانزده تومان گیرم
میآید . انسان وقتی که در عمل و وارد کار باشد فکرش منطقی میشود ، یعنی
در عمل رابطه علی و معلولی و سببی و مسببی را لمس میکند ، و چون لمس
میکند فکرش منطبق میشود با قوانین عالم و دیگر آن فکر شیطانی و خیالی و آرزوئی نیست بلکه منطبق است بر آنچه که وجود دارد
، و آنچه که وجود دارد حساب است و منطق و قانون .
این است که عرض کردیم کار روی عقل و فکر انسان اثر میگذارد . گذشته
از اینکه انسان با کار تجربه میکند و علم به دست میآورد و کار مادر علم
است یعنی بشر علم خود را با تجربه و کار به دست آورده است ، و به
عبارت دیگر گذشته از اینکه کار منشأ علم است عقل و فکر انسان را نیز
اصلاح و تربیت و تنظیم و تقویت میکند .
تأثیر کار بر احساس انسان
همچنین کار روی احساس انسان اثر میگذارد ، آن که در اصطلاح قرآن " دل
" گفته میشود ، و آن چیزی که رقت ، خشوع ، قساوت ، روشنی و تاریکی به
او نسبت داده میشود ، میگوییم : فلانکس آدم رقیق القلبی است ، فلانی آدم
قسی القلبی است ، یا میگوئیم : قلبم تیره شد ، قلبم روشن شد ، آن کانونی
که در انسان وجود دارد و ما اسمش را دل میگذاریم . کار از جمله آثارش
این است که به قلب انسان خضوع و خشوع میدهد ، یعنی جلوی قساوت قلب را
میگیرد . بیکاری قساوت قلب میآورد و کار اقل فائدهاش برای قلب انسان
این است که جلوی قساوت قلب را میگیرد .
در مجموع ، کار در عین اینکه معلول فکر و روح و خیال و دل و جسم آدمی
است ، سازنده خیال ، سازنده عقل و فکر ، سازنده دل و قلب و به طور کلی
سازنده و تربیت کننده انسان است .
کار و احساس شخصیت
یکی دیگر از فوائد کار ، مسئله حفظ شخصیت و حیثیت و استقلال است که
تعبیرهای مختلفی دارد ، مثلا آبرو انسان آنگاه که شخصیتش ضربه بخورد ،
آبرویش برود و تحقیر بشود ناراحت میشود . انسان در اثر کار - و مخصوصا
اگر مقرون به ابتکار باشد - به حکم اینکه نیازش را از دیگران برطرف
کرده است ، در مقابل دیگران احساس شخصیت میکند ، یعنی دیگر احساس
حقارت نمیکند .
دو رباعی است منسوب به امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در دیوان منسوب
به ایشان . در یکی میفرمایند :
لنقل الصخر من قلل الجبال |
احب الی من منن الرجال |
یقول الناس لی فی الکسب عار |
فان العار فی ذل السؤال |
آسانتر است از اینکه منت دیگران را به دوش بکشم .
به من میگویند : در کار و کسب ننگ است ( 1 ) ، و من میگویم : ننگ
این است که انسان نداشته باشد و از دیگران بخواهد .
در رباعی دیگر میفرماید :
ذلت میآورد .
بلند قدرتر هستی . |
.: Weblog Themes By Pichak :.