سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/11/13 | 7:44 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

داستان مرد زاهد و جهاد

مولوی داستانی آورده در مثنوی ، خیلی داستان شیرینی است و خیلی عالی‏
نقل می‏کند ( 2 ) . می‏گوید مرد زاهدی بود که خیلی مقید و متعبد و متشرع‏
بود و همه عبادتها - اعم از واجبات و مستحبات - را انجام می‏داد . یک‏
وقت به فکر افتاد که ما تمام عبادتها را انجام داده‏ایم ولی یک عبادت‏
را که جهاد در راه خداست انجام نداده‏ایم ، فردا می‏میریم ، ثواب این را
هم برده باشیم . به سربازی گفت : ما از ثواب جهاد محروم مانده‏ایم ، آیا
ممکن است اگر جهادی پیش آمد ما را هم خبر کنی که می‏خواهیم برای ثوابش‏
شرکت کنیم . گفت : چه مانعی دارد . آن سرباز روزی آمد او را خبر کرد که‏
آماده باش که - مثلا - پس فردا عازم هستیم ، گفته‏اند کفار حمله کرده‏اند
، سرزمین مسلمین را اشغال نموده‏اند ، زنهای مسلمین را اسیر کرده و
مردهاشان را کشته‏اند ، زود حرکت کن . عابد هم اسلحه پوشید و اسبش را

 سوار شد و شمشیرش را برداشت و همراه اینها راه افتاد .
روزی در یک جا که پایین آمده و خیمه زده و نشسته بودند ، یکمرتبه صلای‏
عمومی زدند که : دشمن رسید ، و دستور اکید و شدید که حرکت کنید .
سربازهای آزموده مثل برق اسلحه‏شان را پوشیدند و یک دقیقه هم طول نکشید
که پریدند روی اسبها و دیوانه‏وار تاختند . این زاهدی که وضویش نیم ساعت‏
طول می‏کشیده و غسلش یک ساعت ، تا به خودش جنبید و رفت که اسلحه و
شمشیر و چکمه‏ها و اسبش را پیدا کند ، و خلاصه تا وقتی که آماده شد ، آنها
رفتند و جنگیدند و یک عده کشته شدند ، عده‏ای را کشتند و یک عده را هم‏
اسیر گرفتند و آمدند . این بیچاره خیلی غصه خورد که عجب‏کاری شد ! باز ما
از ثواب جهاد محروم ماندیم ! این که خیلی بد شد ! پس ما که توفیق پیدا
نکردیم جهاد بکنیم .
یک آدم گردن کلفتی را به او نشان دادند از اسرائی که گرفته بودند ، و
کتش را محکم بسته بودند . گفتند اینرا می‏بینی ؟ این آنقدر جنایت کرده ،
آنقدر از مسلمانها کشته ، آنقدر بی‏گناه کشته که [ حد ندارد ] . این را ما
اسیر کرده‏ایم و جزء کشتن راه دیگری ندارد . حالا ما این را می‏دهیم به تو ،
تو برو برای ثوابش این را ببر یک کناری و گردنش را ببر که تو هم شرکت‏
کرده باشی .
او را تحویل وی دادند ، شمشیری هم به او دادند و وی رفت که گردن او را
بزند و بیاید .
مدتی طول کشید ، دیدند از زاهد خبری نشد . گفتند : یک گردن زدن که‏
اینقدر طول نمی‏کشد ! برویم ببینیم چرا نیامد . رفتند ، دیدند زاهد بی‏هوش‏
افتاده و این مردک هم با دستهای بسته ، خودش

را انداخته روی او و دارد شاهرگش را می‏جود و عن قریب است که آن را قطع‏
کند . مردک را انداختند آن طرف و کشتند و زاهد را آوردند داخل خیمه و
به هوش آوردند . گفتند چرا اینطور شد ؟ گفت والله من که نفهمیدم ، من‏
همین قدر رفتم ، تا گفتم ای ملعون ! تو اینقدر مسلمانها را برای چه کشتی‏
؟ یک فریادی کرد ، و دیگر چیزی نفهمیدم .
آدمی که میدان جنگ را ندیده باشد ، همه عبادتهای دنیا را هم کرده باشد
، با یک " پخ " بی‏هوش می‏شود و می‏افتد .
این است معنای اینکه : « من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزومات علی شعبة
من النفاق » .
پیغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و اصلاح نفس خوانده : و غیر از این باشد
می‏گوید یک شعبه‏ای از نفاق در روح انسان وجود دارد .
وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین .