به نام خدا
بوعلی سینا و مرد کناس
شنیدهاید که بوعلی سینا مدت زیادی از عمرش را به سیاست و وزارت
گذراند و وزارت چند پادشاه را داشته است ، و این از جمله چیزهایی است
که علمای بعد از او بر وی عیب گرفتهاند که این مرد وقتش را بیشتر در
این کارها صرف کرد ، در صورتی که با آن استعداد خارقالعاده میتوانست
خیلی نافعتر و مفیدتر واقع شود .
یک وقتی بوعلی با همان کبکبه و دبدبه و دستگاه وزارتی و غلامها و
نوکرها داشت از جایی عبور میکرد ، به یک کناسی برخورد کرد که داشت
کناسی میکرد و مستراحی را خالی مینمود . بوعلی هم معروف است که سامعه
خیلی قوی داشته و حتی مطالب افسانهواری در این مورد میگویند . کناس با
خودش شعری را زمزمه میکرد . صدا به گوش بوعلی رسید :
گرامی داشتم ای نفس از آنت |
که آسان بگذرد بر دل جهانت |
بوعلی خندهاش گرفت که این مرد دارد کناسی میکند و منت هم بر نفسش
میگذارد که من تو را محترم داشتم برای اینکه زندگی بر تو آسان بگذرد .
دهنه اسب را کشید و آمد جلو گفت انصاف این است که خیلی نفست را
گرامی داشتهای ! از این بهتر دیگر نمیشد که چنین شغل شریفی انتخاب
کردهای . مرد کناس ، از هیکل و اوضاع و احوال شناخت که این آقا وزیر
است . گفت : " نان از شغل خسیس خوردن به که بار منت رئیس بردن " .
گفت : همین کار من از کار تو بهتر است . بوعلی از خجالت عرق کرد و
رفت ( 1 ) .
خود این یک مطلبی است و یک نیازی است برای انسان : آزاد زندگی کردن
و زیر بار منت احدی نرفتن . این برای کسی که بویی از انسانیت برده باشد
با ارزشترین چیزها است ، و این بدون اینکه انسان کاری داشته باشد که به
موجب آن متکی به نفس و متکی به خود باشد ممکن نیست .
به نام خدا
استعدادیابی در انتخاب کار
کار علاوه بر اینکه مانع انفجار عملی میشود ، مانع افکار و وساوس و
خیالات شیطانی میگردد . لهذا در مورد کار میگویند که هر کسی باید کاری را
انتخاب کند که در آن استعداد دارد ، تا آن کار علاقه او را به خود جذب
کند . اگر کار مطابق استعداد و مورد علاقه نباشد و انسان آن را فقط به
خاطر درآمد و مزد بخواهد انجام دهد ، این اثر تربیتی را ندارد و شاید
فاسد کننده روح هم باشد . انسان وقتی کاری را انتخاب میکند باید
استعدادیابی هم شده باشد . هیچ کس نیست که فاقد همه استعدادها باشد ،
منتها انسان خودش نمیداند که استعداد چه کاری را دارد . چون نمیداند ، دنبال کاری میرود که
استعداد آنرا ندارد ، و همیشه ناراحت است . مثلا وضع دانشجویان ما با
این کنکورهای سراسری وضع بسیار ناهنجاری است . دانشجو میخواهد به هر
شکلی که هست این دو سال سربازی را نرود ، و عجله هم دارد به هر شکلی که
هست در دانشگاه را پیدا کند . وقتی آن ورقهها و پرسشنامهها را پر میکند
، چند جا که دیپلمش به او اجازه میدهد نامنویسی میکند ، هر جا را که
درآمدش بیشتر است انتخاب میکند ، و بسا هست جایی را انتخاب میکند که
اصلا ذوق آن را ندارد ، یعنی سرنوشت خود را تا آخر عمر به دست یک
تصادف میدهد . این آدم تا آخر عمر خوشبخت نخواهد شد . بسا هست این فرد
ذوق ادبی اصلا ندارد ولی با وجود دیپلم ریاضی احتیاطا اسمی هم در ادبیات
یا الهیات مینویسد . بعد آنجاها قبول نمیشود و میآید اینجا ، جایی که نه
استعدادش را دارد و نه ذوقش را و تا آخر عمر کاری دارد که آن کار ، روح
و ذوقش را جذب نمیکند .
کارهای اداری هم اکثر اینجور است . البته ممکن است به بعضی کارها شوق
داشته باشند ولی اکثر ، خود کار اداری ابتکار ندارد و فقط تکرار است و
شخص اجبارا برای اینکه گزارش غیبت ندهند و حقوقش کم نشود ، با وجود
بیمیلی شدید ، آن چند ساعت را پشت میز مینشیند . این هم خودش صدمهای
به فکر و روح انسان میزند . انسان باید کاری را انتخاب کند که آن کار
عشق و علاقه او را جذب کند ، و از کاری که علاقه ندارد باید صرف نظر کند
ولو درآمدش زیاد باشد .
پس در مورد کار این جهت را باید مراعات کرد ، و آنوقت
است که خیال و عشق انسان جذب میشود و در کار ، ابتکاراتی به خرج میدهد.
کار و آزمودن خود
و از همین جا است که یکی از خواص کار آشکار میشود ، یعنی " آزمودن
خود " . یکی از چیزهائی که انسان باید قبل از هر چیز بیازماید خودش
است . انسان قبل از آزمایش خودش نمیداند چه استعدادهایی دارد ، با
آزمایش ، استعدادهای خود را کشف میکند . تا انسان دست به کاری نزده ،
نمیتواند بفهمد که استعداد این کار را دارد یا ندارد . انسان ، با کار ،
خود را کشف میکند ، و خود را کشف کردن بهترین کشف است . اگر انسان
دست به کاری زد و دید استعدادش را ندارد ، کار دیگری را انتخابمیکند و
بعد کار دیگر تا بالاخره کار مورد علاقه و موافق با استعدادش را پیدا
میکند . وقتی که آن را کشف کرد ، ذوق و عشق عجیبی پیدا میکند و اهمیت
نمیدهد که درآمدش چقدر است . آن وقت است که شاهکارها به وجود میآورد
که شاهکار ساخته عشق است نه پول و درآمد . با پول میشود کار ایجاد کرد ،
ولی با پول نمیشود شاهکار ایجاد کرد . واقعا باید انسان به کارش عشق
داشته باشد . پس یکی از خواص کار این است که انسان با کار ، خود را
میآزماید .
پس یکی از خواص کار این است که انسان با کار ، خود را میآزماید و
کشف میکند .
کار و فکر منطقی
گفتیم منطقی فکر کردن این است که انسان هر نتیجهای را از مقدماتی که
در متن خلقت و طبیعت قرار داده شده بخواهد . اگر انسان فکرش اینجور
باشد که همیشه نتیجه را از راهی که در متن خلقت برای آن نتیجه قرار داده
شده بخواهد ، این فکر ، منطقی است ، اما اگر انسان هدفها ، ایدهها و
آرزوهای خود را از یک راههایی میخواهد که آن راهها راههایی نیست که در
خلقت به سوی آن هدفها باشد و اگر احیانا یک وقت بوده ، تصادف بوده
است ، یعنی کلیت ندارد ، [ فکر او منطقی نیست ] . مثلا ممکن است یک
نفر ثروتمند شده باشد از راه یک گنج ، مثلا در صحرا میرفته ، و یا زمینی
خریده بوده و میخواسته ساختمان کند ، و بعد زمین را کنده و گنجی پیدا شده
، یا مثلا از راه بلیتهای بخت آزمائی پولش زیاد شده است . اگر انسان
همیشه پول را از چنین راههایی بخواهد ، یعنی راهی که منطقی و حساب شده
نیست ، فکر او فکر غیر منطقی است . اما اگر کسی پولی را ، درآمدی را از
راهی منطقی بخواهد ، فکرش منطقی است . مثلا اگر انسان درآمد را از راه
عملگی بخواهد ، درست است که راه ضعیفی است ولی راهی منطقی است . اگر
من فکر کنم که امروز این بیل را روی شانهام بگیرم و بگویم تا غروب حاضرم
کار کنم ، این مقدار منطقی است که تا امشب مبلغ پانزده تومان گیرم
میآید . انسان وقتی که در عمل و وارد کار باشد فکرش منطقی میشود ، یعنی
در عمل رابطه علی و معلولی و سببی و مسببی را لمس میکند ، و چون لمس
میکند فکرش منطبق میشود با قوانین عالم و دیگر آن فکر شیطانی و خیالی و آرزوئی نیست بلکه منطبق است بر آنچه که وجود دارد
، و آنچه که وجود دارد حساب است و منطق و قانون .
این است که عرض کردیم کار روی عقل و فکر انسان اثر میگذارد . گذشته
از اینکه انسان با کار تجربه میکند و علم به دست میآورد و کار مادر علم
است یعنی بشر علم خود را با تجربه و کار به دست آورده است ، و به
عبارت دیگر گذشته از اینکه کار منشأ علم است عقل و فکر انسان را نیز
اصلاح و تربیت و تنظیم و تقویت میکند .
تأثیر کار بر احساس انسان
همچنین کار روی احساس انسان اثر میگذارد ، آن که در اصطلاح قرآن " دل
" گفته میشود ، و آن چیزی که رقت ، خشوع ، قساوت ، روشنی و تاریکی به
او نسبت داده میشود ، میگوییم : فلانکس آدم رقیق القلبی است ، فلانی آدم
قسی القلبی است ، یا میگوئیم : قلبم تیره شد ، قلبم روشن شد ، آن کانونی
که در انسان وجود دارد و ما اسمش را دل میگذاریم . کار از جمله آثارش
این است که به قلب انسان خضوع و خشوع میدهد ، یعنی جلوی قساوت قلب را
میگیرد . بیکاری قساوت قلب میآورد و کار اقل فائدهاش برای قلب انسان
این است که جلوی قساوت قلب را میگیرد .
در مجموع ، کار در عین اینکه معلول فکر و روح و خیال و دل و جسم آدمی
است ، سازنده خیال ، سازنده عقل و فکر ، سازنده دل و قلب و به طور کلی
سازنده و تربیت کننده انسان است .
کار و احساس شخصیت
یکی دیگر از فوائد کار ، مسئله حفظ شخصیت و حیثیت و استقلال است که
تعبیرهای مختلفی دارد ، مثلا آبرو انسان آنگاه که شخصیتش ضربه بخورد ،
آبرویش برود و تحقیر بشود ناراحت میشود . انسان در اثر کار - و مخصوصا
اگر مقرون به ابتکار باشد - به حکم اینکه نیازش را از دیگران برطرف
کرده است ، در مقابل دیگران احساس شخصیت میکند ، یعنی دیگر احساس
حقارت نمیکند .
دو رباعی است منسوب به امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در دیوان منسوب
به ایشان . در یکی میفرمایند :
لنقل الصخر من قلل الجبال |
احب الی من منن الرجال |
یقول الناس لی فی الکسب عار |
فان العار فی ذل السؤال |
آسانتر است از اینکه منت دیگران را به دوش بکشم .
به من میگویند : در کار و کسب ننگ است ( 1 ) ، و من میگویم : ننگ
این است که انسان نداشته باشد و از دیگران بخواهد .
در رباعی دیگر میفرماید :
ذلت میآورد .
بلند قدرتر هستی . |
به نام خدا
کار از دیدگاه بزرگان
در مجله " بهداشت روانی " خواندم که پاستور دانشمند معروف گفته
است :
" بهداشت روانی انسان در لابراتوار و کتابخانه است " .
مقصودش این است که بهداشت روانی انسان به " کار " بستگی دارد و
انسان بیکار خود بخود بیمار میشود . من اینجا نوشتهام که اختصاص به
لابراتوار و کتابخانه ندارد ، کلیه کارهایی که میتواند انسان را عمیقا
جذب کند و فکر را بسازد خوب هستند .
در همان مجله از ولتر نقل کرده بود که میگفته است :
" هر وقت احساس میکنم که درد و رنج بیماری میخواهد مرا از پای
درآورد ، به کار پناه میبرم . کار بهترین درمان دردهای درونی من است ".
در همان کتاب " اخلاق " ساموئل اسمایلز یادم است نوشته بود :
" بعد از دیانت ، مدرسهای برای تربیت انسان بهتر از مدرسه کار ساخته نشده است " . و از بنیامین فرانکلین نقل کرده بود که : " عروس زندگی کار نام دارد . اگر شما بخواهید داماد این عروس بشوید ( یعنی شوهر این عروس بشوید ) فرزند شما " سعادت " نام خواهد داشت " . پاسکال گفته است : " مصدر کلیه مفاسد فکری و اخلاقی ، بیکاری است . هر کشوری که بخواهد این عیب بزرگ اجتماعی را رفع کند باید مردم را به کار وادارد تا آن آرامش عمیق روحی که عده معدودی از آن آگاهند در عرصه وجود افراد برقرار شود " . و سقراط گفته است : " کار ، سرمایه سعادت و نیکبختی است " . وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین . |
به نام خدا
کار و تمرکز قوه خیال
انسان یک نیرویی دارد و آن این است که دائما ذهنش و خیالش کار
میکند . وقتی که انسان درباره مسائل کلی به طور منظم فکر میکند که از یک
مقدمهای نتیجهای میگیرد ، این را میگوییم تفکر و تعقل ، ولی وقتی که ذهن
انسان بدون اینکه نظمی داشته باشد و بخواهد نتیجهگیری کند و رابطه منطقی
بین قضایا را کشف نماید ، همینطور که تداعی میکند ، از اینجا به آنجا
برود ، این یک حالت عارضی است که اگر انسان خیال را در اختیار خودش
نگیرد ، یکی از چیزهایی است که انسان را فاسد میکند ، یعنی انسان نیاز
به تمرکز قوه خیال دارد . اگر قوه خیال آزاد باشد منشأ فساد اخلاق انسان
میشود . امیرالمؤمنین ( ع ) میفرمایند : « النفس ان لم تشغله شغلک » .
یعنی " اگر تو نفس را به کاری مشغول نکنی ، او تو را به خودش مشغول
میکند " . یک چیزهایی است که اگر انسان آنها را به کاری نگمارد طوری
نمیشود ، مثل یک جماد است . این انگشتر را که من به انگشتم میکنم ، اگر
روی طاقچهای یا در جعبهای بگذارم طوری نمیشود . ولی نفس انسان جور دیگری
است ، همیشه باید او را مشغول داشت ، یعنی همیشه باید یک کاری داشته
باشد که او را متمرکز کند و وادار به آن کار نماید ، والا اگر شما به او
کار نداشته باشید او شما را به آنچه که دلش میخواهد وادار میکند ، و
آنوقت است که دریچه خیال به روی انسان باز میشود ، در رختخواب فکر
میکند ، در بازار فکر میکند ، همینطور خیال خیال خیال ، و همین خیالات
است که انسان را به هزاران نوع گناه میکشاند . اما برعکس ، وقتی که
انسان یک کار و یک شغل دارد ، آن کار و شغل ، او را به سوی خود میکشد و
جذب میکند و به او مجال برای فکر و خیال باطل نمیدهد .
به نامخدا
آبروی انسان محترم است
اینها با موازین اسلامی وفق نمیدهد . چرا انسان اینجور باشد ؟ ! در
حدیث است که هر کسی اختیار هر چیزش را داشته باشد ، اختیار آبرویش را
ندارد . کسی حق ندارد که آبروی خودش را جلوی مردم بریزد ، بگوید مال
خودم است ، من دلم میخواهد آبرویم را بریزم ، به شما چه کار ؟ ! مخصوصا
حیثیت و آبروی مذهبی . اساسا هر مسلمانی یک سرمایه است برای اسلام .
اگر آقای زید یک مسلمان واقعی است ، بگذار جامعه بفهمد و او را بشناسد
، البته محضا لله نه برای ریا . محضا لله تظاهر بکند به مسلمانی خودش ،
یعنی به آنچه که واقعا معتقد است و عمل میکند ، متظاهر هم باشد تا جامعه
بفهمد که چنین فردی از خودش دارد . این معنی ندارد که مسلمانها ، مسلمان
باشند ولی جامعه نشناسد که اینها مسلمانند و به عنوان یک مسلمان به آنها
ارادت نداشته باشد . بعد بچهها که میآیند ، چشمشان را باز میکنند و به
ظاهر قضاوت میکنند ، میگویند آقا این حرفها دروغ است ، مسلمانی وجود
ندارد . نه ، « محبوبة فی ارضک وسمائک » . کاری بکن که در زمین - یعنی
پیش خلق تو - و در آسمان محبوب باشم ، هر دو جا ، ( اگر انسان در زمین
محبوب باشد و در آسمان ملعون ، که دیگر خیلی بد میشود . میشود یک آدم
ریاکار و متظاهر ) ، با حقیقت باشم که تو مرا دوست داشته باشی ، و
حقیقت داشتن من را مردم هم بشناسند که مردم نیز مرا دوست داشته باشند .
عامل دیگر اصلاح و تربیت ، جهاد است ، و به طور کلی شدائد و مشقات ،
اعم از شدائد و مشقاتی که بدون اختیار و انتخابانسان به سراغ انسان میآید که جنبه اختیاریاش مربوط میشود به عکسالعملی
که انسان در مقابل آن شدائد ایجاد میکند ، و بالاتر از این ، شدائدی که
خود شدائد را هم انسان انتخاب میکند .
انسان یک موجود عجیبی است . اشتباه است اگر ما خیال بکنیم فقط یک
عامل در دنیا وجود دارد که انسان را اصلاح میکند . انسان ، قسمتهای مختلفی
دارد که هر قسمتش یک عامل اصلاح دارد . مثلا همین محبت اولیای خدا خیلی
عامل عجیبی است ولی آیا محبت اولیای خدا میتواند جانشین همه عاملهای
دیگر بشود ؟ یا یک خامیها و یک غنچگیها در انسان هست که آن غنچهها را
دیگر این عامل نمیتواند تبدیل به گل بکند و عامل دیگری میخواهد .
به نام خدا
کار و جلوگیری از گناه
کتابی است به نام " اخلاق " از مردی به نام ساموئل اسمایلز . از
کتابهای خوبی که در اخلاق نوشتهاند این کتاب است . کتاب دیگری است به
نام " در آغوش خوشبختی " . این هم کتاب خوبی است . الان یادم نیست
که در کدامیک از ایندو کتاب خواندهام . نوشته بود : گناه ، غالبا
انفجار است ، مثل دیگ بخار که اگر آن را حرارت بدهند و هیچ منفذی
نداشته باشد ، دریچه اطمینانی نداشته باشد ، بالاخره انفجار پیش میآید .
گفته بود : غالبا گناهان انفجارهستند ، انسان منفجر میشود . منظورش این
است که انسان به حکم اینکه یک موجود زنده است باید با طبیعت در حال
مبادله باشد . آقای مهندس بازرگان در کتابهایشان خیلی جاها این مطلب را
بیان کردهاند که انسان با طبیعت دائما در حال مبادله است ، یعنی از یک
طرف نیرو و انرژی میگیرد ، و از طرف دیگر میخواهد مصرف کند . وقتی که
انسان نیرو و انرژی میگیرد ، این نیرویی را که گرفته ، چه جسمی و چه روحی
، باید یک جایی مصرف کند . خیال انسان هم همینطور است . بدن انسان
وقتی نیرو میگیرد باید مصرف شود : زبان انسان بالاخره باید حرفی بزند ،
چشم انسان بالاخره باید
چیزی را ببیند ، گوش انسان بالاخره باید صدایی را بشنود ، دست و پای
انسان حرکتی کند . یعنی انسان نمیتواند مرتب از طبیعت انرژی بگیرد و بعد خود را نگه دارد و مصرف نکند . این مصرف نکردن مثل همان دیگ بخار بیمنفذ است که مرتب حرارتش میدهند و بالاخره منفجر میشود . افرادی که به دلیل تعیین مابی یا به هر دلیل دیگر ( 1 ) ، اینها را در یک حالت بیکاری و به قول عربها در یک حالت " عطله " درمیآورند ، یعنی تمام وجودشان از نظر کار کردن و صرف انرژیهای ذخیره شده ، در یک حالت تعطیل میماند ، در حالی که خودشان هم متوجه نیستند ، نیروها سعی میکنند که به یک وسیله بیرون آیند . راه صحیح و درست و مشروع که برایش باقی نگذاشته ، از طریق غیر مشروع بیرون میآید . غالبا حکام ، جانی از آب درمیآیند ، و یکی از علل جانی شدن آنان همین حالت تعطیل بودن و عطله از کار درست است ، چون تعین مابی اقتضا میکند که حاکم هیچ کاری از کارهای شخصی خود را انجام ندهد . مثلا اگر سیگاری هم میخواهد بکشد ، اشاره نکرده کس دیگری سیگار را آماده میکند ، و حتی کبریت را هم کس دیگری میکشد ، و خودش این مقدار هم زحمت نمیکشد که برای سیگارش کبریت بکشد . کفشش را میخواهد پایش کند ، یک کسی فورا میآید پاشنه کش درآورده و کفشش را به پایش میکند . لباسش را میخواهد روی دوشش بیندازد ، فورا کسی روی دوشش میاندازد . به یک وصفی درمیآید |
که همه کارهایش را دیگران انجام میدهند و او همینجور مربا مانند بیکار
مینشیند و حتی طوری میشود که دست زدن به یک کار را - هر چند ساده و
کوچک باشد - برخلاف شأن و حیثیت خود تشخیص میدهد .
درباره یکی از امرای قدیم خراسان میگویند که جبه خز خوبی پوشیده بود ،
برای او قلیانی آوردند ، قلیان تکانی خورد و آتش آن روی جبه خزش افتاد
. برخلاف شأن خودش میدید که لباسش را تکان دهد تا آتش بیفتد . فقط
گفت " بچهها " ، یعنی بیایید . تا آنها آمدند ، جبه و مقداری از تنش
سوخت . اصلا برخلاف شأن و حیثیت خود میدانست که جبه خود را تکان دهد .
و حتی شنیدیم اگر میخواست بینی خود را پاک کند دیگری باید دستمال جلوی
دماغش میگرفت ( 1 ) .
اینکه این اشخاص دست به هر جنایت و خیانتی میزنند برای همین است که
آداب اجتماعی نمیگذارد کهاینها انرژیهای خود را در راه صحیح مصرف کنند.
به نام خدا
توصیه رسول اکرم(ص)
یکی از اصحاب رسول اکرم خیلی فقیر شده بود به طوری کهبه نان شبش محتاج بود . یک وقت زنش به او گفت : برو خدمت پیغمبر (
ص ) ، شاید کمکی بگیری . این شخص میگوید : من رفتم حضور پیغمبر ( ص )
و در مجلس ایشان نشستم و منتظر بودم که خلوت شود و فرصتی به دست آید ،
ولی قبل از اینکه من حاجتم را بگویم پیغمبر اکرم جملهای گفتند و آن این
بود : « من سالنا اعطیناه و من استغنی عنا اغناه الله » . کسی که از ما
چیزی بخواهد به او عنایت میکنیم اما اگر خود را از ما بینیاز بداند خدا
واقعا او را بینیاز میکند . این جمله را که شنید دیگر حرفش را نزد و
برگشت منزل . ولی باز همان فقر و بیچارگی گریبانگیرش بود . یک روز
دیگر به تحریک زنش دوباره آمد خدمت پیغمبر . در آن روز هم پیغمبر در
بین سخنانشان همین جمله را تکرار فرمودند . میگوید من سه بار این کار را
تکرار کردم و در روز سوم که این جمله را شنیدم فکر کردم که این تصادف
نیست که پیغمبر در سه نوبت این جمله را به من میگوید . معلوم است که
پیغمبر میخواهد بفرماید از این راه نیا . این دفعه سوم در قلب خودش
احساس نیرو و قوت کرد ، گفت معلوم میشود زندگی راه دیگری دارد و این
راه درست نیست . با خودش فکر کرد که حالا بروم و از یک نقطه شروع کنم
ببینم چه میشود . با خود گفت : من هیچ چیزی ندارم ، ولی آیا هیزم کشی هم
نمیتوانم بکنم ؟ چرا . اما هیزمکشی بالاخره الاغی ، شتری و ریسمان و تیشهای
میخواهد . این ابزار را از همسایهها عاریه گرفت . یک بار هیزم گذاشت
روی حیوان و آورد و فروخت ، و بعد پولی را که تهیه کرده بود برد خانه و
خرج کرد . برای اولین بار نتیجه کار را دید و لذت آن را چشید . فردا هم
این کار را تکرار کرد . یک مقدار از پول هیزم را خرج کرد و یکمقدار را ذخیره نمود . چند روز این کار را تکرار کرد تا به تدریج تیشه و
ریسمان را از خود کرد و یک حیوان هم برای خود خرید و کم کم از همین راه
زندگی او تأمین شد . یک روز رفت خدمت رسول خدا . پیغمبر به او فرمودند
: نگفتم : « من سالنا اعطیناه ومن استغنی عنا اغناه الله » . اگر تو آن
روز چیزی از من میخواستی میدادم اما تا آخر عمر گدا بودی ، ولی توکل به
خدا کردی و رفتی دنبال کار ، خدا هم تو را بینیاز کرد .
.: Weblog Themes By Pichak :.