سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 2:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

رفتن امام باقر(علیه السلام) به شام و معجزه‏ هائى که در آنجا از آن جناب ظاهر شد 

 

یک سال هشام بن عبد الملک براى حج به مکه رفت در همان سال حضرت باقر و پسرش حضرت صادق نیز به مکه رفتند.

حضرت صادق (ع) در یک سخنرانى فرمود ستایش خداى را که محمد را بحقیقت بمقام نبوت برانگیخت و ما را بوسیله او امتیاز بخشید ما برگزیده خدا در میان مردم و نخبه بندگان و خلفاء او هستیم سعادتمند کسى است که از ما پیروى کند و شقى کسى است که مخالف و دشمن ما باشد.

مسلمه برادر هشام این جریان را باو رسانید ولى هشام کارى نکرد تا بشام برگشت و ما بمدینه رفتیم. پیکى از شام فرستاد و بفرماندار مدینه دستور داد پدرم و مرا بشام بفرستد فرماندار ما را بشام فرستاد.

وقتى وارد شام شدیم تا سه روز اجازه ورود نداد در روز چهارم اجازه داد وقتى بدر بارگاه آمدیم هشام روى تخت نشسته بود سران سپاه و شخصیتهاى دربارش همه بر سر پا غرق در سلاح در دو طرف ایستاده بودند.

هدف گذاشته بودند و بزرگان بنى امیه مشغول مسابقه تیراندازى بودند پدرم جلو و من از پشت سر ایشان وارد شدیم. هشام گفت ابا محمد با بزرگان خویشاوند خود تیراندازى کن.

پدرم گفت من پیر شده‏ام و موقع تیر اندازیم گذشته مرا معاف دار. گفت بحق خدائى که ما را بدین خود و به پیامبرش امتیاز بخشیده ممکن نیست. در این موقع اشاره بیکى از شخصیتهاى بنى امیه نموده گفت کمانت را بایشان بده.

پدرم بعد از این اجبار کمان او را گرفت و یک تیر در چله کمان نهادوسط هدف را نشان گرفت چنان زد که تیر در نقطه وسط هدف جاى گرفت تیر دوم را که زد بوسط چوب تیر اول قرار گرفته آن را شکافت تا آهن سر تیر نه تیر پشت سر هم بهدف زد که تیر قبلى را شکافت و در یک دیگر داخل شد.

هشام چنان باضطراب افتاد که خود را نمیتوانست نگه دارد گفت خوب زدى تو بهترین تیرانداز عرب و عجم هستى چطور میگفتى پیرشده‏اى باز از گفته خود پشیمان شد.

هشام در مدت حکومت خود هیچ کس را با کنیه‏[1] جز پدرم مخاطب قرار نداده بود و نداد چنان آشفته بود که تصمیم حمله داشت سر بزیر انداخت و شروع بفکر کرد من و پدرم روبرویش ایستاده بودیم.

مدتى که ایستادیم پدرم خشمگین شد و هر وقت خشمگین میشد بآسمان نگاه میکرد نگاه خشم آلودى که آثار آن در چهره‏اش آشکارا دیده میشد.

هشام که متوجه این جریان شد. صدا زد نزد من بیا محمد! پدرم بالاى تخت رفت من نیز از پى ایشان رفتم همین که بنزدیک او رسید هشام از جاى حرکت نموده او را در بغل گرفت و نشاند طرف راستش مرا نیز در بغل گرفته طرف راست پدرم نشاند.

رو بپدرم نموده گفت یا محمد تا وقتى مانند شما در میان قریش باشد سیادت بر عرب و عجم دارند احسن! از کجا این تیر اندازى را آموخته‏اى چقدر وقت صرف آموختن آن نمودى؟! پدرم گفت میدانى که اهل مدینه تیراندازى میکنند من نیز در کوچکى تیر اندازى کرده‏ام ولى بعد ترک کردم چون امیر المؤمنین از من خواست باز یاد از آن روزها کردم. هشام گفت از وقتى بعقل آمده‏ام چنین تیر اندازى ندیده‏ام. گمان نمیکنم کسى روى زمین بتواند چنین بزند آیا فرزند شماجعفر نیز میتواند همین طور تیراندازى کند؟ فرمود ما از اجدادمان کمال و تمام امتیازاتى که در این آیه خدا نازل نموده‏ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً بارث برده‏ایم جهان خالى از حجتى که قدرت بر انجام امور شگفت انگیز داشته باشد نیست چنان قدرتى بغیر ما خانواده داده نشده.

حضرت صادق فرمود هشام وقتى این سخنان را از پدرم شنید چشم راست او برگشت و صورتش قرمز شد. این برگشتن چشم و قرمزى صورت علامت خشم او بود قدرى سر بزیر انداخت. سپس سر بلند نموده گفت مگر من و شما هر دو از فرزندان عبد مناف نیستیم مگر داراى یک نژاد نیستیم؟ پدرم فرمود چرا ما نیز از همان نژادیم ولى خداوند از خزانه غیب خود بما امتیازهایى داده که بهیچ کس نداده.هشام گفت مگر خداوند محمد (ص) را از نژاد عبد مناف براى همه مردم سیاه و سفید و قرمز نفرستاد. از کجا شما بارث مقامى را بردید که بدیگرى داده نشد پیامبر براى همه مردم فرستاده شده این آیه قرآن نیز میفرماید میراث آسمان و زمین از خداست‏ وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ‏ از کجا بشما این علم رسید با اینکه بعد از پیامبر ما پیامبرى نیست و نه شما پیامبرید؟

پدرم فرمود از فرموده‏اى خداى بزرگ به پیامبرش در این آیه: لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ‏[2] آن کسى که نباید براى دیگران زبان بگشاید خدا باو امر میکند که بما این امتیاز را بدهد و دیگران محروم باشند بهمین جهت تنها با على بگفتگوى سرى پرداخت و خداوند این آیه را نازل نمود وَ تَعِیَها أُذُنٌ واعِیَةٌ[3].

پیامبر در میان اصحاب فرمود از خدا درخواست کردم که آن گوش تو باشد على جان.

بهمین جهت على بن ابى طالب صلوات اللَّه علیه در کوفه گفت برایم پیامبر هزار در از علم گشود که از هر در هزار در دیگر باز میشد امتیازاتى‏پیامبر اکرم بعلى داد از خزانه اسرار همان طور که شما به محبوبترین شخص در نزد خود امتیازى میدهید.

آنچنان که خدا پیامبر را ممتاز گردانید پیامبر اکرم نیز برادر خود على را امتیاز بخشید آن نیرو و قدرتها از را راه ارث بما رسید بدون اینکه حتى سایر بستگان ما شریک باشند.

هشام گفت على ادعاى علم غیب میکرد با اینکه خداوند هیچ کس را بر غیب مطلع نکرده از کجا چنین ادعائى میکرد. فرمود خداوند بزرگ نوشته‏اى براى پیامبر فرستاد که در آن تمام اسرار گذشته و آینده تا روز قیامت بود چنانچه این آیه شاهد است‏ وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرى‏ لِلْمُسْلِمِینَ‏[4] و در این آیه دیگر وَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ أَحْصَیْناهُ فِی إِمامٍ مُبِینٍ‏[5] و در این آیه‏ ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْ‏ءٍ[6] خداوند به پیامبرش وحى کرد که تمام اسرار را با على در میان گذارد دستور داد بعد از او قرآن را جمع کند غسل و کفن و سایر کارهاى دفن او را خودش انجام دهد. باصحاب خود فرمود حرام است بر خانواده و اصحابم که نگاه بعورت من کنند مگر برادرم على او از من و من از اویم سود من از او و سود او از من و زیان او و من همین طور است او پرداخت‏کننده قرض من و انجام دهنده‏ى تعهدات من است.

و فرمود باصحاب که على بن ابى طالب بر تاویل قرآن جنگ خواهد کرد همان طورى که من در تنزیل آن جنگ نمودم هیچ کس جز على وارد بر تمام تاویل قرآن نبود بهمین جهت پیامبر فرمود بهترین داور شما على است منظورش این بود که او فقط داور است و عمر بن خطاب گفت (لو لا على لهلک عمر) اگر على‏نبود عمر هلاک میشد عجب اینجاست که عمر قبول دارد دیگران انکار میکنند.

هشام مدتى سر بزیر انداخت سپس سر برداشته گفت حاجت خود را بخواه فرمود زن و بچه‏ام را با آمدن خود بوحشت انداختم. هشام گفت خداوند وحشت آنها را با برگشتن شما از بین میبرد همین امروز حرکت کن. پدرم او را در بغل گرفت و برایش دعا کرد من نیز کار پدرم را کردم با هم حرکت کردیم و بیرون شدیم. جلو بارگاه او میدانى بود که در آخر میدان عده زیادى روى زمین نشسته بودند. پدرم پرسید اینها کیستند؟[7] دربانان گفتند اینها کشیش و راهبهاى نصارى هستند آن شخص دانشمند آنها است که در هر سال یک روز مى‏نشیند و مسائل ایشان را جواب میدهد.

پدرم سر خود را در جامه پیچید منهم همان کار را کردم میان آنها رفت و در یک گوشه نشست من نیز پشت سر پدرم نشستم. این جریان را بهشام گفتند از غلامان خود چند نفر را فرستاد تا جریان را گزارش کنند چند نفر از مسلمانان نیز اطراف ما را گرفتند.

عالم نصارى پیش آمد ابروهایش را با پارچه‏اى بسته بود که روى چشمش را نگیرد تمام رهبانان و کشیشها از جاى حرکت نموده سلام کردند و او را در صدر مجلس نشاندند مردم گردش را گرفتند من و پدرم نیز میان آنها بودیم چشم باطراف جمعیت گشود روى بپدرم کرده گفت تو از ما هستى یا از امت پیامبر اسلام. پدرم فرمود از امت پیامبر اسلام. سؤال کرد از دانشمندان آنهائى یا از نادانان پدرم فرمود از نادانان نیستم. آثار اضطراب و ناراحتى زیاد بر چهره عالم نصارى مشاهده میشد.

آنگاه گفت از تو چند سؤال میکنم. فرمود بپرس. گفت چطور شما ادعا میکنید که اهل بهشت غذا و آب میخورند ولى ادرار و مدفوع ندارند چه‏دلیلى بر این ادعا دارید که بتوان قبول کرد. پدرم فرمود دلیلى که نتوان رد نمود بچه‏ایست که در رحم مادر است. غذا میخورد ولى فضله ندارد و دانشمند نصرانى زیاد مضطرب شد گفت مگر تو نگفتى از دانشمندان نیستم پدرم در جواب گفت من از نادانان نیستم، فرستادگان هشام تمام این سخنان را میشنیدند.

گفت سؤال دیگرى دارم فرمود بگو گفت شما ادعا میکنید میوه‏هاى بهشتى تر و تازه است همیشه براى تمام اهل بهشت آماده است چه دلیلى بر این مطلب دارید که بتوان قبول کرد.

پدرم گفت دلیل بر این مطلب خاک است که همیشه تر و تازه است و موجود است نزد تمام جهانیان. باز زیاد ناراحت شده گفت تو نگفتى من از دانشمندان نیستم فرمود از نادانان نیستم.

باز گفت سؤال دیگرى دارم. فرمود بپرس. گفت کدام ساعت از شبانه روز است که نه از روز حساب مى‏شود و نه از شب.

فرمود همان ساعت بین سپیده دم تا برآمدن خورشید است که بیمار سبک مى‏شود و شخص خوابیده بیدار میگردد و بیهوش بهوش مى‏آید خداوند این ساعت را در دنیا موقعیت تمایل قرار داده براى علاقمندان. و در آخرت براى کسانى که در این ساعت عمل کنند دلیل آشکار و واضحى است نسبت بکسانى که منکر آن هستند و در این ساعت عمل نکرده‏اند.

ناله و فریادى از نصرانى برآمد سپس گفت یک سؤال دیگر دارم که بخدا قسم جواب آن را نمیتوانى بدهى. پدرم فرمود سؤال کن ولى بدان که قسم بیمورد خورده‏اى و باید کفاره دهى.

گفت بگو کدام دو نفر بودند که در یک روز متولد شدند و در یک روز از دنیا رفتند یکى پنجاه سال عمر کرد دیگرى صد و پنجاه سال.

فرمود عزیر و عزیره بودند که یک روز متولد شدند همین که بسن بیست و پنج سالگى رسیدند عزیر سوار الاغ خود بود گذشت بدهى در انطاکیه که‏آن ده ویران شده بود. گفت در شگفتم که چگونه خداوند این مرده‏ها را زنده میکند. با اینکه خداوند او را هدایت کرده بود و هدایت یافته بود.

این سخن را که گفت خداوند بر او خشم گرفت صد سال او را میراند بواسطه کیفر سخنى که گفته بود سپس او را با الاغ و غذا و آبى که همراه داشت دو مرتبه مثل اول زنده کرد برگشت بخانه خود.

عزیره برادرش او را نشناخت درخواست کرد او را بعنوان مهمان بپذیرد پذیرفت پسران عزیره و پسر پسرش آمدند با اینکه پیرمرد بودند ولى عزیر جوانى بیست و پنج ساله بود. عزیر خاطراتى از برادر خود و برادرزاده‏گان نقل میکرد با اینکه آنها دیگر پیر شده بودند آنها نیز تصدیق گفتار عزیر را مینمودند. گفتند تو از کجا خاطرات سالهاى بسیار دور را میدانى. عزیره که پیرمردى صد و بیست و پنج ساله بود گفت من جوانى را ندیده‏ام که از تو بیشتر آگاه باشد نسبت بایام جوانى من و برادرم تو از اهل آسمانى یا اهل زمین.

گفت من عزیر برادر تو هستم که خداوند بواسطه حرفى که زدم بر من خشم گرفت با اینکه پیامبر بودم صد سال مرا میراند سپس زنده‏ام کرد تا یقین شما افزون گردد که خداوند هر کارى را میتواند انجام دهد.

این همان الاغ و غذا و آبى است که از پیش شما بردم خداوند آنها را بصورت اول برگردانیده. او را شناختند و مسأله قیامت و زنده شدن براى آنها چیز ساده‏اى شد. سپس بیست و پنج سال دیگر با هم زندگى کردند در یک روز هر دو از دنیا رفتند.

دانشمند نصارى از جاى حرکت کرد مسیحیان نیز باحترام او حرکت کردند. بآنها گفت از من داناتر را آورده‏اید و در میان خود نشانده‏اید که آبروى مرا ببرد و مرا مفتضح نماید تا مسلمانان بدانند بین آنها کسى‏است که تمام علوم ما را میداند و اطلاعاتى دارد که ما نداریم بخدا دیگر با شما سخن نخواهم گفت بعد از این براى پاسخ سؤالهاى شما نخواهم نشست. همه متفرق شدند پدرم همان جا نشسته بود من نیز در خدمتش بودم تمام جریان را بهشام گزارش دادند[8].

بعد از رفتن مردم پدرم بطرف منزلى که در آن سکنى داشتیم رفت. از طرف هشام یک نفر با جایزه آمده گفت هشام دستور داده که توقف نکنید همین الساعه رهسپار مدینه شوید زیرا مردم فریفته بحث و مناظره پدرم با عالم نصارى شده بودند.

ما سوار شدیم و بطرف مدینه حرکت کردیم اما هشام چاپارى را فرستاد و باو نامه‏اى داده بود که بفرماندار مدین برساند. این شهر بر سر راه مدینه بود. مضمون نامه چنین بود دو پسر ابو تراب که هر دو جادوگرند محمد ابن على و جعفر بن محمد و در ادعاى اسلام دروغ میگویند. وقتى آنها را بطرف مدینه فرستادم تمایل بکشیشان و رهبانان نصارى پیدا کرده از اسلام برگشتند و بدین نصرانى در آمدند.

من نخواستم آنها را کیفر کنم بواسطه خویشاوندى که با پیغمبر داشتند وقتى نامه من بتو رسید در میان مردم اعلام کن که هر کس بآنها چیزى بفروشد یا سلام بدهد یا کمکى بنماید خون او هدر است زیرا آنها از دین برگشته‏اند. امیر المؤمنین در نظر دارد که آنها با مالهاى سوارى و همراهانشان باید به بدترین وجه کشته شوند. پیک با نامه قبل از ما بشهر مدین رسیده بود.

همین که نزدیک بمدین شدیم پدرم غلامان خود را فرستاد تا منزلى تهیه کنند و براى چهار پایان علوفه بخرند و تهیه غذا ببینند. غلامان بدر شهر که رسیدند درب را بروى آنها باز نکردند و ناسزا گفتند و توهین‏

بعلى بن ابى طالب علیه السلام نمودند گفتند شما را بشهر راه نمیدهیم و با شما کافران و مشرکین خرید و فروش نمیکنیم اى مرتدهاى دروغگو بدترین مردم.

وقتى پدرم رسید با زبان نرم فرمود از خدا بپرهیزید این قدر سخت نگیرید ما آن طورى که بشما گفته‏اند نیستیم. بر فرض همان طور که میگوئید باشیم باز هم باید درب را باز کنید و با ما معامله کنید همان طورى که با یهود و نصارى و مجوس معامله میکنید گفتند شما از یهود و نصارى و مجوس بدترید زیرا ایشان مالیات میدهند ولى شما مالیات و جزیه نمیدهید.

پدرم فرمود درب را باز کنید و ما را جا بدهید آنگاه از ما هم جزیه بگیرید همان طور که از یهود و نصارى میگیرید. گفتند باز نمیکنیم تا روى مالهاى سوارى خود از تشنگى و گرسنگى بمیرید یا چارپایان شما بمیرند.

پدرم ایشان را موعظه کرد ولى بیشتر سرکشى کردند.

در این موقع از مرکب پیاده شد بمن فرمود جعفر همین جا باش. خودش بالاى کوه رفت با تمام سیماى خود مقابل شهر ایستاده دو انگشت خود را در دو گوش خویش نهاد با صداى بلند فریاد زد وَ إِلى‏ مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً تا این قسمت آیه‏ بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ‏ فرمود بخدا ما یادگار خدائیم در روى زمین.

خداوند بوسیله باد سیاه و تاریکى صداى پدرم را بگوش مرد و زن و بچه‏هاى شهر رسانید همه بر پشت بامها رفتند و پدرم را میدیدند. پیرمردى از اهالى شهر فریاد زد مردم از خدا بترسید این شخص در محلى که شعیب قوم خود را نفرین کرد ایستاده است اگر در را باز نکنید و بآنها جاى ندهید عذاب بر شما نازل مى‏شود من بشما گوشزد کردم دیگر بهانه ندارید. مردم ترسیدند و درها را باز کردند و بما جاى دادند.

تمام این جریان را بشام گزارش کردند. در روز دوم از مدین حرکت کردیم هشام بفرماندار مدین نوشت آن پیرمرد را بکشد او را کشتندرحمة الله علیه و صلواته بفرماندار مدینه نوشت که با هر حیله ‏اى هست در غذا یا آب پدرم را مسموم کند. هشام از دنیا رفت و بمقصود خود نرسید.


 

[2]( 1) قیامت آیه 16 زبان خود را مگشا که عجله کنى.

[3]( 2) الحاقه 12 حفظ میکند آن اسرار را گوش شنوا.

[4]( 1) نحل آیه 89 براى تو فرستادیم کتابى را که تفصیل هر چیز در آن هست هدایت و رحمت و بشارت براى مؤمنین است.

[5]( 2) یس 12

[6]( 3) انعام 38 هیچ چیز را در کتاب فرو گذار نکردیم.

 

 




تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 1:30 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

پاره ‏اى از خبرهاى منسوب به امام باقر علیه السلام‏ 

منهال بن عمر گفت خدمت حضرت باقر نشسته بودم مردى وارد شده سلام کرد امام جواب داد. گفت آقا چطور هستید؟ فرمود ممکن است وقتى برسد که شما بدانید بما چه میگذرد. مثل ما در میان این امت مانند بنى اسرائیل است که بدست فرعونیان گرفتار بودند بچه‏هاى آنها را میکشتند و زنان را زنده نگه میداشتند. اینها نیز فرزندان ما را میکشند و زنان را زنده میگذارند. 

عرب خود را بر جهانیان برتر میدانست بواسطه اینکه محمد از این نژاد بود، قریش نیز خود را از بقیه عرب برتر میدانستند مدعى بودند که چون محمد (ص) از این طایفه است اگر ادعاى آنها صحیح است ما که از اولاد آن سروریم و از خاندان نزدیک او بشمار میرویم. 

آن مرد عرض کرد بخدا قسم من شما خانواده را دوست میدارم فرمود پس پوستین براى بلا آماده کن. بخدا سوگند بلا بدوستان ما نزدیک‏تر است از جارى شدن سیل در کوهستانها ابتدا ما را هدف قرار میدهد سپس شما را فراخى و نعمت نیز از ما شروع مى‏شود و بشما میرسد.

کافى ج 8 ص 76 حکم بن عتیبه گفت ما با عده زیادى در خدمت حضرت باقر بودیم اطاق پر از جمعیت بود پیر مردى که تکیه بر چوبدستى خود داشت آمد و بر در خانه ایستاده گفت السلام علیک یا ابن رسول الله و رحمة الله و برکاته بعد سکوت کرد. امام فرمود:علیک السلام و رحمة الله و برکاته.

بعد پیرمرد رو کرد بسایر جمعیت که در خانه بودند گفت سلام علیکم و سکوت نمود همه جواب سلامش را دادند. در این موقع روى بجانب حضرت‏باقر نموده گفت یا ابن رسول الله مرا نزدیک خود بنشان فدایت شوم بخدا سوگند من شما را دوست میدارم و کسى که شما را دوست بدارد نیز دوست دارم. این علاقه بواسطه طمع در مال دنیا نیست و از دشمنى شما بیزارم این بیزارى نیز بواسطه اختلافى نیست و پدر کشتگى با هم نداریم حلال شما را حلال و حرام شما را حرام میدانم و منتظر فرج شما خانواده هستم آیا امید نجات براى من هست؟ حضرت باقر فرمود بیا بیا جلو آمد آن پیرمرد را به پهلوى خود نشاند آنگاه فرمود پیرمرد مردى خدمت پدرم على بن الحسین رسید و همین سؤال ترا کرد. پدرم باو فرمود اگر بمیرى خدمت پیامبر و على و حسن و حسین و على بن الحسین میرسى. دلت خنک مى‏شود چشمت روشن میگردد.

با شادى و خوشى روبرو فرشته‏هاى اعمال میشوى وقتى جانت باینجا برسد با دست اشاره بحلقوم خود نموده در صورتى که زنده بمانى خداوند در همین زندگى نیز چشم ترا روشن میکند و با ما خواهى بود در بهشت برین.

پیرمرد گفت چه فرمودید دو مرتبه حضرت باقر سخنان خود را تکرار کرد پیر مرد از خوشحالى و تعجب گفت الله اکبر. آقا اگر بمیرم خدمت پیامبر و على و حسن و حسین و على بن الحسین میرسم و چشمم روشن و دلم خنک مى‏شود و فرشته‏هاى اعمال با شادى و خوشى روبروى من مى‏آیند آن وقت که جانم بگلو برسد در صورتى که زنده باشم خدا زندگى خوشى برایم فراهم میکند و با شما در بهشت برین خواهم بود؟

این سخنان را چنان با التهاب و عشق میگفت و اشگ از دیدگان فرو میریخت صدایش بگریه بلند شد چنان بلند بلند گریه میکرد که روى زمین افتاد امام علیه السلام اشگ از دیدگان او پاک میکرد. پیرمرد سربلند نموده‏عرض کرد آقا دست مبارکت را بمن بده دست امام را گرفته بوسید و بروى صورت و چشمان خود گذاشت بعد جامه از روى شکم خود بالا زده دست امام را روى شکم و سینه خود نهاد بعد از جاى حرکت کرده گفت السلام علیکم و از خانه خارج شد.

امام علیه السلام همان طورى که پیرمرد میرفت باو نگاه میکرد بعد رو بجمعیت نموده فرمود هر که مایل است یک نفر بهشتى را ببیند نگاه کند باین پیرمرد. حکم بن عتیبه راوى حدیث میگوید من خانه مصیبت زده‏اى را ندیده بودم که مثل این مجلس گریه کنند (چنان تحت تاثیر نیت پاک پیرمرد و لطف امام قرار گرفته بودند که همه با صداى بلند گریه میکردند.) کافى ج 1 ص 242- حسن بن عباس بن حریش از حضرت امام على النقى و ایشان از حضرت صادق علیه السلام نقل کرد که فرمود پدرم مشغول طواف کعبه بود مردیکه نقاب بر صورت داشت مقابلش ایستاد و طواف آن جناب را قطع کرد و پدرم را برد باطاقى پهلوى صفا از پى من نیز فرستاد سه نفر شدیم گفت مرحبا به پسر پیامبر دست بر روى سر من گذاشته گفت خدا بتو خیر دهد اى امین خداوند بعد از پدران خویش.

آنگاه بپدرم رو کرده گفت یا ابا جعفر میخواهى تو براى من توضیح ده اگر مایلى من برایت توضیح دهم. یا تو سؤال کن و یا من.

در صورتى که بخواهى من ترا تصدیق میکنم یا تو مرا تصدیق کن فرمود همه اینها را میخواهم. آن مرد گفت مبادا وقتى من سؤال کردم جوابى بدهى که حقیقت را پنهان کرده باشى.

فرمود چنین جوابى را کسى میدهد که در دل دو علم داشته باشد هر یک مخالف دیگرى ولى خداوند امتناع دارد از اینکه داراى علمى باشد مختلف گفت سؤال من همین بود اینک قسمتى از آن را توضیح دادى بگو ببینم علمى که حقیقت خالص باشد و در آن اختلاف نباشد نزد کیست؟

فرمود اما تمام این علم نزد خداست و آنچه مردم بدان نیازمندند دراختیار اوصیاء است.

امام صادق فرمود آن مرد نقاب از صورت برداشت و روى پا نشست صورتش میدرخشید گفت براى همین علم آمدم مقصودم همین بود شما عقیده دارى که از علم بدون اختلاف نزد اوصیاء هست از کجا آنها مطلع بر این علم میشوند؟

فرمود پیامبر میدانست ولى آنها از راهى که پیامبر مطلع میشد اطلاع پیدا نمیکنند زیرا او پیامبر بود و اینها جانشینان پیامبر او از خداوند بدون واسطه وحى میگرفت اوصیاء استماع وحى نمیکنند، گفت صحیح است اکنون سؤال مشکلى دارم. بگو ببینم چرا این علم آن طورى که براى پیامبر ظاهر میشد حالا ظاهر نمیشود؟

پدرم لبخندى زده گفت خداوند هرگز علم خود را نمیدهد مگر بکسى که او را بایمان آزمایش نموده چنانچه به پیامبر دستور داد تا اجازه نداده با مشرکین پیکار کند و بر آزار آنها صبر نماید چقدر پنهانى دعوت نمود بواسطه اطاعت امر خدا تا دستور رسید که اکنون آشکارا دعوت کن و از مشرکین کناره بگیر.

خدا شاهد است اگر قبل از این دستور هم آشکار دعوت میکرد در امان بود ولى او ملاحظه اطاعت امر خدا را مینمود و میترسید مخالفت با دستور خدا بنماید بهمین جهت خوددارى نمود.

دلم میخواهد چشمهاى تو شاهد مهدى این امت باشد ببینى ملائکه با شمشیرهاى آل داود بین آسمان و زمین چگونه روح کفار مرده را عذاب میکنند و ارواح کسانى که شبیه کافران هستند از زنده‏ها سپس شمشیرى بیرون آورده گفت این از همان شمشیرها است.

پدرم فرمود آرى بآن خدائى که مصطفى را بر انگیخت. در این موقع نقاب بر صورت انداخت. گفت من الیاس هستم من نشناخته از شما سؤال نکردم خواستم این حدیث نیروئى براى اصحابت باشد. دنباله حدیث را ذکرکرد تا اینکه گفت آن مرد از جاى حرکت کرده رفت دیگر او را ندیدم‏.






تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 1:18 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

همسران و اولاد امام باقرعلیه السلام و احوال مادر عزیزش‏ 

اعلام الورى ص 265 مینویسد فرزندان امام باقر علیه السلام هفت نفر بودند 1- ابو عبد الله جعفر بن محمد علیه السلام که امام باقر کنیه او را داشت (ابا جعفر) 2- عبد الله بن محمد که مادر این دو ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بکر 3 و 4 ابراهیم و عبید الله که از خود نسلى نگذاشتند مادر آنها ام حکیم دختر سید بن مغیره ثقفى بود 5 و 6 على و زینب که مادر آنها کنیزى بود 7- ام سلمه که او نیز از کنیزى بود. 

اعلام الورى- گفته‏اند فقط یک دختر داشت بنام زینب که کنیه‏اش ام سلمه بود ارشاد مینویسد که امامت در هیچ یک از فرزندان حضرت باقر استقرار نیافت مگر در ابى عبد الله جعفر بن محمد علیه السلام برادرش عبد الله داراى فضل بود و مرد صالحى بشمار میرفت نقل شده که پیش یکى از بنى امیه رفت او تصمیم کشتن عبد الله را داشت.

عبد الله رحمة الله علیه گفت مرا نکش خدا وساطت مرا مى‏پذیرد و در باره تو شفاعت میکنم مرد اموى نپذیرفت گفت من کارى باین حرفها ندارم او را مسموم نموده کشت.

کشف الغمه مینویسد- سه فرزند پسر داشت و یک دختر اسم فرزندانش جعفر ملقب بصادق و عبد الله و ابراهیم و ام سلمه بود بعضى بیش از این ذکر نموده‏اند.

مناقب- اولاد حضرت باقر را هفت نفر مینویسد: امام جعفر صادق که کنیه حضرت باقر بنام ایشان بود و عبد الله افطح از ام فروه دختر قاسم‏و عبد الله و ابراهیم از ام حکیم و على و ام سلمه و زینب از کنیزى بوده بعضى گفته‏اند زینب از کنیز دیگرى است. بعضى گفته‏اند یک دختر فقط داشته بنام ام سلمه تمام آنها نسل باقى نگذاشتند فقط حضرت صادق داراى فرزند بود.

قرب الاسناد ص 210- بزنطى گفت خدمت حضرت رضا سخن از قاسم ابن محمد دائى پدرش شد و هم سعید بن مسیب. فرمود هر دو شیعه بودند وقتى جدم حضرت باقر دختر قاسم بن محمد را خواستگارى کرد گفت باید شما پیش پدرت على بن الحسین علیه السلام میرفتى و از او خواستگارى میکردى (و آنقدر ارادت بائمه داشت که میگفت اختیار دختر من بدست حضرت زین العابدین است).

کافى ج 6 ص 477- ابى الجارود گفت خدمت حضرت باقر رفتم روى اسباب خانه نشسته بود من شروع بدست زدن اثاث نمودم فرمود اینها را که دست میزنى متعلق بشخص ارمنى است. گفتم شما را بارمنى چکار؟

فرمود این اسباب‏ها جزء جهیزیه ام على است (یکى از زنان امام باقر بود) سال دیگر خدمت آن جناب رفتم با دست زیر خود را مى‏کشیدم فرمود مثل اینکه میخواهى نگاه کنى زیر پایت چیست؟

عرضکردم نه آدم کور با دست خود بازى میکند. فرمود آن اسبابها متعلق بام على بود و مذهب خوارج را داشت یک شب تا بصبح هر چه بگوش او خواندم تا برگردد و على صلوات الله علیه را دوست داشته باشد امتناع ورزیده قبول نکرد. فردا صبح طلاقش دادم.

کافى عبد الاعلى گفت ام فروه را دیدم که مشغول طواف کعبه است و لباس عادى و کم ارزش در تن داشت با دست چپ استلام حجر الاسود را نمود.

مؤلف گوید: ابو الفرج اصفهانى در (مقاتل الطالبیین) از ابو المقدام روایت کرده است که عبد الله بن محمد بن على بن حسین بر یکى از امیران بنى امیه وارد شد امیر خواست او را بکشد عبد الله گفت مرا مکش بگذار من از جانب خداوند مراقب اعمال تو و نزد خدا شفیع و یا وارث باشم، امیر گفت‏یک چنین مقام و رتبه‏اى در تو نمى‏بینم و بعد از ساعتى او را سم خورانید و کشت.

مردى که مشغول طواف بود گفت بانو اشتباه کردى در انجام این عمل (که با دست چپ استلام حجر الاسود نمودى) فرمود ما از علم شما بى‏نیازیم و احتیاج بدانش شما نداریم.

 



[1]مجلسى، محمد باقر بن محمد تقى، زندگانى حضرت سجاد و امام محمد باقر علیهما السلام ( ترجمه جلد 46 بحار الأنوار)، 1جلد، اسلامیه - تهران، چاپ: دوم، 1396 ق.




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 11:26 عصر | نویسنده : علی اصغربامری




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 10:47 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

ولادت باسعادت امام محمدباقرعلیه السلام برهمگان مبارک باد..................




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 10:23 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

تصریح به امامت حضرت باقر علیه السلام‏ 

در بصائر الدرجات ص 44 ج 4- عیسى بن عبد الله از پدر و از جد خود نقل کرد حضرت على بن الحسین در حال احتضار بود و گروهى جمع بودند به محمد بن على فرزندش توجه نموده فرمود محمد این صندوق را ببر به خانه‏ات. سپس فرمود داخل صندوق طلا و نقره نیست پر از علم و دانش است.

در روایت دیگر مینویسد که برادران ادعاى ارث از صندوق نمودند فرمود به شما چیزى از آن نمی رسد اگر شما نصیبى داشتید صندوق را به من نمی داد در صندوق اسلحه پیغمبر و نامه‏هایش بود.

در خرایج از ابى خالد نقل میکند که گفت به على بن الحسین عرض کردم امام بعد از شما کیست؟ فرمود محمد پسرم که علم را می شکافد.

اعلام الورى ص 260 حضرت صادق فرمود عمر بن عبد العزیز براى ابن حزم پیغام داد که دفتر موقوفات حضرت على و عمر و عثمان را بیاورد. ابن حزم پیش زید بن حسن که از همه بزرگتر بود فرستاد و تقاضاى دفتر موقوفات را نمود زید گفت متولى بعد از حضرت على امام حسن و پس از او حضرت حسین و پس از ایشان على بن الحسین بعد از على بن الحسین محمد بن على است. بفرست پیش ایشان: ابن حزم پیغام براى پدرم فرستاد. پدرم دفتر موقوفات را توسط من براى او فرستاد یکى از ماها به پدرم گفت آیا بازماندگان امام حسن جریان امامت را می دانند فرمود بلى چنانچه میدانند الان شب است این مطلب را هم میدانند ولى حسد آنها را نمی گذارد اگر جویاى حق باشند از راه درست براى آنها بهتر است ولى افسوس که طالب دنیایند.

در کفایة الاثر ص 319- عثمان بن عثمان بن خالد از پدر خود نقل‏کرد که على بن الحسین در آن بیمارى که از دنیا رفت تمام فرزندان خود محمد و حسن و عبد الله و عمر و زید و حسین را جمع نموده وصیت به فرزندش محمد بن على نمود و او را باقر نامید و رسیدگى به کارهاى خانواده خود را به او سپرد یک قسمت از سفارش هائى که به او کرد این بود:

پسرم عقل رهنماى روح است و علم رهنماى عقل. عقل نیز مفسر علم است علم پایدار است و زبان زیاد خطا و اشتباه می کند پسر جان بدان تمام دنیا در دو کلمه جمع شده روبه راه نمودن اوضاع زندگى. پیمانه پرى است که دو ثلث آن فهم و درک است و یک ثلث چشم پوشى و خود را به نادانى زدن.

زیرا انسان چیزى را که درک کند و بفهمد خود را از آن غافل نمی کند به همین جهت اغلب مردم مبتلا به گرفتاری ها می شوند (منظور ممکن است این باشد که گاهى صلاح است آدم آنچه را می داند ندیده بگیرد) بدان که گذشت ساعت ها، عمر تو را از بین مى‏برد. و هرگز به نعمتى نمی رسى مگر دست از نعمتى بردارى از آرزوى زیاد پرهیز کن چه بسا آرزوهائى که انسان بآن نمیرسد و بسیار از جمع‏کنندگان ثروت هستند که خورده‏ى خودشان نمیشود و بسا اشخاصى که مانع آبى شده‏اند سپس آن آب را گذاشته و رفته‏اند. ثروتى که از راه حرام جمع آورى شده یا حق دیگرى را خورده از راه حرام به ارث گذارده. او باید وزر و وبال آن را تحمل کند اینست واقعا زیان آشکار.

کفایة الاثر ص 319- زهرى گفت خدمت حضرت زین العابدین رسیدم در آن بیمارى که فوت شد ظرفى خدمتش بود که در آن مقدارى نان و کاسنى وجود داشت فرمود بخور عرض کردم غذا خورده‏ام فرمود این کاسنى است.

عرض کردم کاسنى چه فایده دارد؟ فرمود هر برگى از کاسنى یک قطره از آب بهشت دارد شفاى همه دردهاست. ظرف غذا را برداشتند آنگاه روغن آوردند. به من فرمود روغن استعمال کن. عرض کردم من روغن زده‏ام فرمود این روغن بنفشه است.

عرض کردم روغن بنفشه چه فرقى با سایر روغنها دارد؟ فرمود تفاوت آن‏مانند تفاوت اسلام است بر سایر دینها. در این موقع پسرش محمد داخل شد مدتى با او آرام آرام صحبت می کرد. در بین سخنانش شنیدم فرمود حسن خلق را از دست مده من متوجه شدم که نزدیک فوت آقا است.

عرض کردم اگر پیش آمدى کرد که هیچ کس را از آن گریزى نیست باید بعد از شما به که پناه بریم. فرمود این پسرم اشاره به محمد کرد او وصى و وارث و حافظ علم من است و معدن دانش است و باقر العلم است.

عرضکردم آقا معنى باقر العلم چیست؟ فرمود به زودى ارادتمندان پاک من نزد او می روند و او براى ایشان به واقع دانش را می شکافد. بعد امام علیه السلام فرزندش محمد را پى کارى به بازار فرستاد پس از بازگشت عرض کردم یا بن رسول الله چرا وصیت به فرزند بزرگترت نکردى؟

فرمود امامت به کوچکى و بزرگى نیست چنین پیغمبر به ما دستور داده و در لوح و صحیفه نام او نوشته است. عرض کردم نام چند نفر وصى و امام را پیغمبر ذکر کرده بعد از ایشان. فرمود در صحیفه و لوح نام دوازده نفر با اسم پدر و مادرشان ذکر شده سپس فرمود از نژاد این پسرم محمد هفت نفر امام خواهند بود که مهدى صلوات اللَّه علیه جزء همین هفت نفر است.

 

 

 




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 8:56 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

فضائل و مناقب امام باقر علیه السلام‏ 

امالى صدوق ص 353 از حضرت صادق نقل میکند که پیغمبر روزى به جابر بن عبد الله انصارى فرمود: جابر تو خواهى بود تا یکى از فرزندان من بنام محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب را که در تورات معروف به باقر است ملاقات کنى وقتى او را دیدى سلام مرا برسان.

روزى جابر خدمت زین العابدین علیه السلام رسید پسرکى را در آنجا دید گفت چند قدم جلو بیا. آمد باز گفت چند قدم عقب برو رفت. گفت بخدا سوگند این شمائل پیامبر است. بحضرت زین العابدین عرضکرد این پسرک کیست؟ فرمود این فرزندم محمد باقر و امام بعد از من است جابر خود را بقدمهاى آن جناب افکند و شروع به بوسیدن نموده گفت جانم فدایت باد یا ابن رسول الله سلام پدرت را بپذیر پیامبر اکرم بتو سلام رسانده.

در این موقع دیدگان حضرت باقر پر از اشک شده گفت جابر سلام بر جدم پیامبر تا انقراض آسمانها و زمین و سلام بر تو که سلام پیامبر را رساندى.

در خبر دیگر از علل الشرائع ج 1 ص 233 دنباله خبر را چنین مینویسد که پس از سلام بر پیامبر و سلام بر جابر. جابر بامام عرضکرد تو باقرى باقر! واقعا علم را میشکافى. بعدها جابر خدمت امام مى‏آمد و از او دانش مى‏آموخت گاهى که در نقل از پیامبر جابر اشتباه میکرد باو تذکر میداد جابر قول امام باقر علیه السلام را مى‏پذیرفت و میگفت تو باقرى باقر! خدا را گواه‏میگیرم که در کودکى بتو دانش ارزانى شده.

در خرایج- حضرت صادق فرمود جابر بن انصارى آخرین فرد از اصحاب پیغمبر بود که باقیماند مردى ارادتمند بما خانواده بود عمامه‏اى بر سر مى‏بست و در مسجد پیامبر مى‏نشست. پیوسته میگفت یا باقر. یا باقر اهل مدینه میگفتند هذیان میگوید. در جواب آنها میگفت نه بخدا هذیان نیست من از پیغمبر شنیدم میفرمود تو یکى از فرزندان مرا که هم نام من و شمائل او شبیه شمائل من است خواهى دید که او علم را میشکافد.

این فرمایش پیامبر سبب گفتن یا باقر من شده. اتفاقا روزى در مدینه بین راه بحضرت باقر برخورد. همین که چشمش باو افتاد گفت پسرک چند قدم پیش بیا پیش آمد گفت چند قدم عقب برو رفت گفت بخدا قسم این شمائل پیامبر است. اسم تو چیست؟

فرمود محمد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب. جابر جلو آمده سر آن جناب را بوسید گفت پدر و مادرم فدایت پدرت پیامبر سلامت رسانده امام باقر فرمود سلام بر پیامبر باد. با حالت ترس خدمت پدرش زین العابدین علیه السلام رسیده جریان را نقل کرد. حضرت زین العابدین پرسید جابر بود؟ عرضکرد بلى.

فرمود در خانه باش (تا مبادا مردم گزندى باو برسانند) جابر بن عبد الله روزها مى‏آمد و از حضرت باقر استفاده علمى میکرد مردم مدینه میگفتند تعجب است از این پیرمرد که بازمانده اصحاب پیامبر است مى‏آید پیش این کودک و از او درس میگیرد.

حضرت زین العابدین از دنیا رفت. امام باقر که بمنصب امامت رسید از جابر احترام میکرد بواسطه درک محضر پیغمبر. حضرت باقر که مردم را از خدا خبر میداد میگفتند واقعا ما کسى را از این شخص با جرات‏تر ندیده‏ایم وقتى این خبر بگوش حضرت باقر رسید مردم را از پیامبر حدیث میکرد باز گفتند کسى را دروغگوتر از این شخص ندیده‏ایم حدیث از پیامبر میکند بااینکه او را ندیده.

باز امام باقر این مطلب را که شنید آنها را حدیث میکرد از جابر بن عبد الله آن وقت تصدیق میکردند با اینکه بخدا سوگند جابر خدمت حضرت باقر میرسید و از او علم مى‏آموخت.

در کشف الغمه ص 321 ج 2 مینویسد که محمد بن مسلم مکى گفت ما پیش جابر بن عبد الله انصارى بودیم که حضرت على بن الحسین با پسرش محمد که کودکى بود وارد شد به پسرش فرمود سر عمویت را ببوس حضرت باقر جلو رفته سر جابر را بوسید. آن وقت چشمهاى جابر کور شده بود.

پرسید این کیست؟ فرمود این پسرم محمد است جابر او را در آغوش گرفته گفت محمد حضرت محمد بتو سلام میرساند. از جابر پرسید چگونه چنین پیامى را میرسانى؟ گفت من در خدمت پیغمبر بودم حضرت حسین روى زانویش نشسته بود و با او بازى میکرد.

فرمود جابر براى این فرزندم پسرى بنام على متولد مى‏شود که روز قیامت منادى پروردگار فریاد میزند سرور عبادت‏کنندگان از جاى برخیزد على بن الحسین از جاى برمیخیزد براى آن على فرزندى بنام محمد متولد مى‏شود که تو او را خواهى دید سلام مرا باو برسان ضمنا متوجه باش که پس از دیدن او زیاد زنده نخواهى بود. جابر مدت کوتاهى زنده بود آنگاه از دنیا رفت.

در اختصاص ص 62- هشام بن سالم گفت حضرت صادق فرمود پدرم مناقبى دارد که هیچ یک از پدرانم ندارند. پیغمبر اکرم بجابر بن عبد الله فرمود تو یکى از فرزندانم بنام محمد را خواهى دید سلام مرا باو برسان.

جابر خدمت على بن الحسین آمده امام محمد باقر را خواست فرمود بمکتب رفته است بفرستم بیاید؟ عرضکرد من خودم میروم پیش او جابر خدمت حضرت باقر رفته سلام پیغمبر را رساند سر او را بوسید و در خدمتش بود حضرت باقر فرمود سلام بر جدم و بر تو. جابر تقاضا کرد که ضمانت کندبراى او شفاعت روز قیامت را. امام علیه السلام فرمود انجام خواهم داد.




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 8:55 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

اسم ها و نقش انگشتری هاى امام باقر علیه السلام‏

علل الشرائع ج 1 ص 233 عمرو بن شمر گفت از جابر جعفى پرسیدم چرا حضرت باقر را باقر نامیدند. گفت زیرا او علم را بواقع شکافت.

در امالى است حسین بن خالد از حضرت رضا نقل کرد که نقش انگشترى حضرت حسین علیه السلام (إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمْرِهِ‏) بود حضرت زین العابدین نیز همان انگشتر را بدست مینمود امام باقر علیه السلام هم انگشتر حسین را بدست میکرد.

در عیون از حضرت رضا نقل میکند که ایشان از پدر خود و آن جناب از حضرت صادق نقل کرد که روى انگشتر باقر این کلمات نوشته بود.

ظنى بالله حسن‏

و بالنبى الموتمن‏

و بالوصى ذى المنن‏

و بالحسین و الحسن‏

 

در ارشاد ص 280 از جابر بن عبد الله نقل میکند که حضرت رسول باو فرمود جابر تو زنده خواهى ماند تا یکى از نواده‏گان فرزندم حسین را بنام محمد ملاقات کنى که علم را میشکافد وقتى او را دیدى سلام مرا به او برسان.

در کشف الغمه است که کنیه حضرت باقر ابو جعفر بود و سه لقب داشت‏باقر العلم، شاکر، هادى. از همه مشهورتر باقر بود این لقب را بدان جهت داشت که داراى علم زیادى بود.

در فصول المهمه مینویسد گندم گون و معتدل بود.

 

 




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 8:36 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

تاریخ تولد و درگذشت امام باقر علیه السلام‏ 

در اعلام الورى طبرى ص 259 مینویسد حضرت باقر علیه السلام در سال پنجاه و هفت هجرى روز جمعه اول ماه رجب متولد شد بعضى سوم صفر گفته‏اند. و در سال صد و چهارده در ماه ذیحجه از دنیا رفت بعضى در ماه ربیع الاول نیز گفته‏اند که پنجاه و هفت سال عمر کرد. مادرش بنام ام عبد الله دختر امام حسن بود.

مدت چهار سال با جدش حسین علیه السلام و سى و نه سال‏با پدر بزرگوارش حضرت على بن الحسین و هجده سال نیز مدت امامتش بود.

مدت امامت آن جناب مصادف با بقیه حکومت ولید بن عبد الملک و بعد از او سلیمان بن عبد الملک و عمر بن عبد العزیز و یزید بن عبد الملک و هشام ابن عبد الملک در هنگام حکومت هشام از دنیا رفت.

در بصائر الدرجات ج 10 ص 9 مینویسد سدیر گفت از حضرت صادق شنیدم میفرمود پدرم سخت مریض شد بطورى که ما بر او بیمناک شدیم. یکى از بستگان کنار بالینش شروع بگریه کرد. پدرم چشم باز نموده فرمود من از این بیمارى نمى‏میرم. دو نفر آمدند و بمن گفتند تو از این بیمارى نخواهى مرد امام صادق فرمود پدرم خوب شد و مدتى زندگى کرد.

بالاخره روزى با کمال صحت که هیچ بیمارى نداشت بمن فرمود پسرم آن دو نفر که در فلان بیمارى بمن گفتند نمى‏میرى پیش من آمده گفتند فلان روزاز دنیا خواهى رفت. فرمود در همان روز از دنیا رفت.

از بصائر حضرت صادق علیه السلام فرمود من در آن موقعى که پدرم از دنیا رفت حضور داشتم بمن سفارشهائى راجع بغسل و کفن و دفن نمود.

عرضکردم بابا از روزى که بیمارشده‏اى مثل امروز چهره‏ات نیکو درخشان نبوده و هیچ اثر از مرگ در شما دیده نمیشود.

فرمود پسرم نشنیدى على بن الحسین از پشت این دیوارها صدا زد محمد! عجله کن بیا.

از خرایج نقل میکند که هشام بن سالم از حضرت صادق نقل کرد که فرمود در شب درگذشت پدرم حضرت باقر بمن فرمود پسرم امشب شب درگذشت من است. آب وضوء نزدیک بسترش بود فرمود آن آب را بریزید. ما خیال کردیم از شدت تب میگوید فرمود پسرم آب را بریز همین که ریختم از داخل آن موشى افتاد.

در کافى- حماد بن عثمان از حضرت صادق نقل کرد که فرمود پدرم در بیمارى خود فرمود پسر چند نفر از قریش را بیاور تا آنها را شاهد بگیرم من چند نفر را آوردم در حضور آنها فرمود پسرم جعفر. وقتى من از دنیا رفتم مرا غسل ده و کفن کن قبرم را چهار انگشت بلند کن و آن را با آب تر کن.

بعد از رفتن آن چند نفر عرضکردم پدر اگر بخودم میفرمودى این کارها را میکردم احتیاج بآوردن این گواهان نبود. فرمود خواستم در این مورد با تو کسى منازعه نکند (ممکن است همان انجام غسل و کفن باشد که خود از دلائل امامت است).

در کافى است- از زراره گفت حضرت باقر وصیت کرد هشتصد درهم در عزاداریش خرج کنند این عمل را سنت پیغمبر میدانست زیرا حضرت رسول در شهادت جعفر فرمود براى خانواده‏اش ترتیب غذا بدهید که آنها مشغول بعزاى خود هستند.

در کافى- ابو جعفر فراء گفت یکى از دندانهاى حضرت باقر علیه السلام‏کنده شد آن را در دست گرفته خدا را ستایش نمود و بفرزندش حضرت صادق فرمود وقتى من از دنیا رفتم این دندان را هم با من دفن کن پس از مدتى دندان دیگرى کنده شد باز در دست گرفته گفت الحمد لله و بحضرت صادق سفارش سابق را نمود.

در مناقب ص 338 ج 3 مینویسد حضرت باقر از طرف پدر و مادر هاشمى و علوى و فاطمى بود زیرا او اول کسى بود که آمیخته از نژاد امام حسن و امام حسین محسوب میشد چون مادرش ام عبد الله دختر امام حسن علیه السلام بود که راستگوترین و نیکوترین و با گذشت‏ترین زنان بشمار میرفت.

دعوات راوندى مینویسد حضرت باقر فرمود مادرم کنار دیوارى نشسته بود ناگاه دیوار مشرف بخرابى شد که ما صداى شدید انهدام آن را شنیدیم در این موقع مادرم با دست اشاره کرده فرمود (لا و حق المصطفى) نه بحق محمد مصطفى خدا اجازه خراب شدن بتو نداده دیوار همان طور معلق ایستاد تا مادرم رد شد پدرم صد دینار صدقه داد.

روزى حضرت صادق علیه السلام نام آن بانو را برده فرمود چنان شخصیت راستگو و درست کردارى بود که در میان فرزندان امام حسن علیه السلام چون او نیامده.

در مناقب مینویسد نام حضرت باقر محمد و کنیه‏اش ابو جعفر بود که کنیه دیگرى نداشت و ملقب بباقر.

مادرش فاطمه که کنیه‏اش ام عبد الله یا ام عبده دختر امام حسن علیه السلام بود در مدینه روز سه شنبه یا جمعه اول رجب و بعضى سوم صفر سال پنجاه و هفت هجرى متولد شد.

با جد خود حضرت حسین سه سال یا چهار سال و با پدر سى و چهار سال و ده ماه یا سى و نه سال و بعد از پدر خود نوزده سال یا هجده سال زندگى کرد که همین مقدار مدت امامتش بوده.در مدت امامت آن جناب حکومت بدست ولید بن یزید و سلیمان و عمر ابن عبد العزیز و یزید بن عبد الملک و برادرش هشام و ولید بن یزید و برادرش ابراهیم بود در اول حکومت ابراهیم شهادت یافت ابو جعفر بن بابویه گفته که آن جناب را ابراهیم بن ولید بن یزید مسموم کرد و در بقیع مدفون شد.

در مصباح کفعمى مینویسد هشام بن عبد الملک آن جناب را مسموم نمود در تاریخ غفارى و همچنین سید بن طاوس در زیارت کبیره مینویسد که ابراهیم بن ولید ایشان را مسموم کرد.

در کشف الغمه مینویسد سه سال قبل از شهادت جدش امام حسین علیه السلام در سوم ماه صفر سال پنجاه و هفت هجرى متولد شد و در سال صد و هفده از دنیا رفت نزدیک شصت سال داشت که سى و چند سال با پدر خود زین العابدین علیه السلام زندگى کرد و در بقیع در همان جا که پدر و عموى پدرش امام حسن دفن شده بود در قبه معروف بقبه عباس دفن شد.

در کافى ص 182 ج 8 مینویسد زراره از حضرت باقر نقل کرد که فرمود در خواب دیدم گویا بر قله کوهى بودم که مردم از چهار طرف بالا مى‏آمدند تا پر از جمعیت شد این جمعیت را بآسمان بردند و از هر طرف بزمین میانداختند جز چند نفرى. این کار تا پنج مرتبه تکرار شد در هر مرتبه همه مى‏افتادند همان چند نفر باقى میماندند. قیس بن عبد الله بن عجلان (در روایت رجال کشى میسر بن عبد العزیز و عبد الله بن عجلان) جزء این چند نفر باقیمانده بودند. پس از این جریان حضرت باقر علیه السلام بیش از پنج سال زندگى نکرد.

کافى- ابو بصیر گفت از حضرت صادق شنیدم که فرمود مردى بفاصله چند میل از مدینه زندگى میکرد در خواب دید که باو گفتند برو نماز بخوان بر بدن حضرت باقر. ملائکه او را در بقیع غسل میدهند. آن مرد بمدینه آمد دید حضرت باقر از دنیا رفته.

کافى ج 3 ص 144 حضرت صادق فرمود پدرم در وصیت خود نوشت او را در سه جامه کفن کنم. ردائى که زرد رنگ بود و در روزهاى جمعه با آن نماز میخواند و یک جامه دیگر و پیراهنى عرضکردم پدر این یکى را ننوشته‏اى فرمود میترسم مردم عیبجوئى کنند و بگویند در چهار یا پنج جامه پدرش را کفن نموده ولى بر سرم عمامه‏اى ببند زیرا عمامه جزء کفن محسوب نمیشود کفن آن چیزى است که جسد را بپوشاند.

در کافى ص 117 ج 5 یونس بن یعقوب گفت حضرت صادق فرمود پدرم بمن سفارش کرد که از مالم فلان مبلغ را وقف کن تا نوحه‏سرایان در ایام حج در منى برایم نوحه ‏سرائى کنند.




تاریخ : شنبه 92/2/21 | 3:5 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

حاضر شدن مرده به معجزه  حضرت باقرعلیه السلام
قـطـب راونـدى از ابـو عـیـیـنـه روایـت کـرده کـه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر علیه السـلام بـودم که مردى داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بیزارى مى جویم از دشمنان شما و پدری داشتم که بنى امیه را دوست مى داشت و با مکنت و دولت بود و جـز مـن فـرزنـدى نـداشـت و در رمـله مسلکن داشت و او را بوستانى بود که خویشتن در آن خـلوت مـى نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آن مـال بـکوشیدم به دست نکردم و هیچ شک و شبهت نیست که محض آن عداوت که با من داشت آن مـال را بـنـهـفـت و از مـن مـخـفى ساخت . امام على السلام فرمود: دوست مى دارى که پدرت را بـنـگـرى و از وى پرسش کنى که آن مال در کدام موضع است ؟ عرض کرد: آرى ، سوگند بـه خـداى کـه بى چیز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مکتوبى برنگاشت و به خاتم شریف مزیّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
( اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْکـِتـابِ اِلَى الْبَقِیعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ ( یا دَرْجان ) فـَاِنَّهُ یـَاْتـیـکَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَیـْهِ کـِتـابـى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهم السلام فَاِنَّهُ یَاْتِیکَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَکَ؛ )
ایـن مـکـتـوب را بـه جـانب بقیع ببر در وسط قبرستان بایست آنگاه ندا برکش و به آواز بـلنـد بـگـو: یا درجان ! پس شخصى که عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود این مکتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسین علیهم السلام هستم و از وى هرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مکتوب را برگرفت و برفت ، ابوعیینه مى گوید: چـون روز دیـگـر فـرا رسـیـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـى جـعـفـر عـلیـه السـلام شـدم تـا حـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بدیدم که منتظر اذن بود پـس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شدیم ، آن مرد شامى عرض کرد: خدا بهتر دانـد کـه عـل خـود را در کـجـا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقیع شدم و به آنچه فرمان رفته بود کار کردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بیامد و به من گفت از این مکان به دیگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمایم ، پس برفت و با مردى سیاه حاضر شد و گفت : همان است لکن شراره آتش و دخان جحیم و عذاب اءلیم دیگرگونش کرده است ، گفتم : تـو پـدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : این چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستدار بـنى امیه بودم و ایشان را بر اهل بیت پیغمبر که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم هـسـتـنـد بـرتـر مى شمردم از این روى خداى تعالى مرا به این هیئت و این عذاب و این عـقـوبـت مبتلا گردانید، و چون تو دوستدار اهل بیت بودى من با تو دشمن بودم از این روى تـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر این اعتقاد، سخت نادم و پشیمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زیر فلان درخت زیتون را حفر کـن و آن مـال را کـه صـد هـزار درهـم مـى باشد برگیر از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حـضـرت مـحـمّد بن على علیه السلام تقدیم کن و بقیه را خود بردار. و اینک براى اخذ آن مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به دیار خود نهاده برفت .
ابـوعـیـیـنـه مـى گـویـد: چـون سـال دیگر شد از حضرت امام محمدباقر علیه السلام سؤ ال کردم که آن مرد شامى صاحب مال چه کرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس مـن ادا کـردم از آن دیـنـى را کـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـیـنـى در نـاحـیـه خـیـبـر از آن مـال خـریـدم و مـقـدارى از آن مـال را صـرف کـردم در صـله حـاجـتـمـنـدان اهل بیت خودم .
مـؤ لف گـویـد: کـه ابـن شـهـر آشـوب نـیـز ایـن روایـت را بـه انـدک اخـتـلافـى نـقـل فـرمـوده و مـوافـق روایـت او آن مـرد شامى پدر خود را دید که سیاه است و در گردنش ریـسـمـانـى سـیـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـى مـانـن سـگ بـیـرون کـرده و سـربـال (پـیـراهـن ) سـیـاهى بر تن او است ، و در آخر روایت است که حضرت فرمود: زود باشد که این شخص ‍ مرده را نفع بخشد این پشیمانى و ندامت او بر آنچه تقصیر کرده در محبت ما و تضییع حق ما به سبب آن رفق و سرورى که بر ما وارد کرد.