بسم رب الشهداءوالصدیقین
زهدحضرت علی علیه السلام
شکى نیست که اَزْهَد مردم بعد از رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم ، آن حضرت بود و تمام زاهدین روى اخلاص به او دارنـد و آن حـضـرت سـیـد زُهـّاد بـود هـرگـز طـعـامـى سـیـر نـخـورد و مـاءکـول و ملبوسش از همه کس درشت تر بود. نان ریزه هاى خشک جوین را مى خورد و سَر اَنـبـان نـان را مهر مى کرد که مبادا فرزندانش از روى شفقت و مهربانى زیت یا روغنى به آن بـیـالایـنـد و کـم بـود کـه خـورشى با نان خود ضمّ کند و اگر گاهى مى کرد نمک یا سرکه بود.
و در کـیـفـیـت شـهـادت آن حـضرت بیاید که آن حضرت در شب نوزدهم ماه رمضان که براى افـطـار بـه خـانه ام کلثوم آمد، امّ کلثوم طَبَقى از طعام نزد آن حضرت نهاد که در آن دو قـرص جـویـن و کاسه اى از لَبَن و قدرى نمک بود حضرت را که نظر بر آن طعام افتاد بگریست و فرمود: اى دختر! دو نان خورش براى من در یک طَبَق حاضر کرده اى مگر نمى دانى که من متابعت برادر و پسر عمّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم را مى کنم تا آنـکـه فـرمود: به خدا سوگند که افطار نمى کنم تا یکى از این دو خورش را بردارى ! پـس امّ کـلثـوم کـاسـه لَبـَن را بـرداشـت و آن حـضـرت انـدکـى از نـان بـا نـمـک تـنـاول فـرمـود و حـمـد و ثـنـاى الهـى بـه جـا آورد و به عبادت برخاست و آن حضرت در مـکـتـوبـى کـه به عُثمان بن حُنَیْف نوشته چنین مرقوم فرموده که امام شما در دنیا اکتفا کـرد بـه دو جامه کهنه و از طعام خود به دو قرص نان ، و فرموده که اگر من مى خواستم غـذاى خـود را از عـَسـَل مـُصَفّى و مغز گندم قرار دهم و جامه هاى خویش را از بافته هاى حـریـر و ابـریـشـم کنم ممکن بود، لیکن هیهات که هوى و هوس بر من غلبه کند و من طعامم چـنـیـن بـاشد و شاید در حجاز یا در یَمامه کسى باشد که نان نداشته باشد و شکم سیر بـر زمـیـن نـگذارد، آیا من با شکم سیر بخوابم و در اطراف من شکم هاى گرسنه باشد و قناعت کنم به همین مقدار که مرا امیر مؤ منان گویند ولیکن فقرا را مشارکت نکنم در سختى و مـکـاره روزگـار، خـلق نـکـردنـد مرا که پیوسته مثل حیواناتى که همّ آنها به خوردن علف مصروف است مشغول به خوردن غذاهاى طیّب و لذیذ شوم .
بـالجـمـله ؛ اگر کسى سیر کند در خُطَب و کلمات آن حضرت به عین الیقین مى داند کثرت زهد و بى اعتنائى آن جناب به دنیا تا چه اندازه بود.
شـیـخ مـفـیـد روایـت کرده که آن حضرت در سفرى که به جانب بصره کوچ فرمود به جهت دفع اصحاب جَمَل نزول اجلال فرمود در رَبَذه ، حُجّاج مکّه نیز آنجا فرود آمده بودند و در نـزدیـکـى خـیـمـه آن حـضـرت جـمع شده بودند تا مگر کلامى از آن حضرت استماع کنند و مـطلبى از آن جناب استفاده نمایند و آن جناب در خیمه خود به جاى بود. ابن عباس به جهت آنـکـه حـضرت را از اجتماع مردم خبر دهد و او را از خیمه بیرون آورد گفت رفتم به خدمت آن حـضـرت یافتم او را که کفش خود را پینه مى زند و وصله مى دوزد، گفتم که احتیاج ما با آنـکـه اصـلاح امـر مـا کنى بیشتر است از آنکه این کفش پاره را پینه بدوزى ، حضرت مرا پـاسـخ نـداد تا از اصلاح کفش خود فارغ شد، آنگاه آن کفش را گذاشت پهلوى آن یکتاى دیـگـرش و مرا فرمود که این جفت کفش مرا قیمت کن ؛ من گفتم : قیمتى ندارد، یعنى از کثرت اِنـْدراس و کـهـنـگـى دیـگـر قابل قیمت نیست و بهائى ندارد. فرمود: با این همه چند ارزش دارد؟ گفتم : درهمى یا پاره درهمى ، فرمود: به خدا سوگند که این یک جفت کفش در نزد من بـهـتـر و مـحبوبتر است از امارت و خلافت شما مگر اینکه توانم اقامه و احقاق حقى کنم یا باطلى را دفع فرمایم . الخ .
و از جـمـله کـلمـات آن حـضرت است که به سوى ابن عباس مکتوب فرموده که الحقّ سزاوار است به آب طلا نوشته شود:
اَمـّا بـَعـْدُ، فـَاِنَّ الْمـَرْءَ قـَدْ یـَسـُرُّهُ دَرْکُ م الَمْ یـَکـُنْ لِیـَفـُوتَهُ وَیَسُوئُهُ فَوْتُ م الَمْ یَکُنْ لِیـُدْرِکـَهُ فـَلْیـَکـُنْ سـُروُرُکَ بـِم انـِلْتَ مـِنْ آخـِرَتـِکَ وَلْیـَکـُنْ اَسـَفـُکـَ عـَل ى م اف اتـَک مـِنـْه ا وَم ا نـِلْتَ مـِنْ دُنْی اکَ فَلا تُکْثِرْ بِهِ فَرَحا وَم اف اتَکَ مِنْه ا فَلا تَاءْسَ عَلَیْهِ جَزَعا وَلْیَکُنْ هَمُّکَ فیم ا بَعْدَ الْمَوْتِ؛
یعنى همانا مردم را گاهى مسرور و خشنود مى سازد یافتن چیزى که از او فوت نخواهد شد و در قـضـاى خـدا تـقـدیـر یـافـتـه کـه بـه او بـرسـد و انـدوهـنـاک و بـدحـال مـى کند او را نیافتن چیزى که نمى تواند او را درک کند و نباید که آن را بیابد؛ چـه هم به حکم خدا ادراک آن از براى او مُحال باشد پس باید که سرور و خوشحالى تو در آن چـیـزى بـاشد که از آخرت به دست کنى و غصه و غم تو بر آن چیزى باشد که از فـوائد آخـرت از دسـت تو بیرون رود، لاجرم بدانچه از منافع و فوائد دنیویه به دست آورى زیاده خوشحال مباش و به فراهم آمدن اموال دنیا فرحان مشو و چون دنیا با تو پشت کند غمگین و در جزع مباش و اهتمام تو در کارى باید که بعد از مرگ به کار آید.
ابـن عـبـاس پـس از آنـکـه ایـن مـکـتـوب را قـرائت کـرد گـفـت کـه مـن بـعـد از کـلمـات رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از هـیـچ کـلامـى نـفـع نـبـردم مثل آنچه از این کلمات نفع بردم !
بالجمله ؛مطالعه این کلمات از براى زهد در دنیا هر عاقلى را کافى و وافى است .
بسم رب الشهداءوالصدیقین
سخاوت حضرت على علیه السّلام
روزهـا روزه مـى گـرفـت و شـبـهـا بـه گـرسـنگى مى گذرانید و قوت خود را به دیـگـران عـطـا مـى فـرمـود، و سـوره هـَلْ اَتـى در بـاب ایـثـار آن حـضـرت نازل شده و آیه (اَلّذَینَ یُنْفِقُونَ اَمْو الَهُمْ بِاللَّیْل وَالنَّهارِ سِرًّا وَعَلانِیَةً)در شـاءن او وارد شـده . مـزدورى مى کرد و اجرتش را تصدّق مى نمود و خود از گرسنگى بـر شـکـم مـبـارک سـنگ مى بست و بس است شهادت معاویه که اَعْدا عَدُوّ آن حضرت است به سـخـاوت آن جناب ؛ چه اَلْفَضْلُ ما شَهِدَتْ بِهِ الاَعْدآءُ. معاویه گفت : در حق او که على علیه السّلام اگر مالک شود خانه اى از طلا و خانه اى از کاه ، طلا را بیشتر تصدّق مى دهد تا هـیـچ از آن نـمـانـد. و چـون آن جناب از دنیا رفت هیچ چیز باقى نگذاشت مگر دَراهِمى که مى خـواسـت خـادمـى از بـراى اهـل خـود بـخـرد و خـطـاب آن حـضـرت بـا اَمـْوال دنـیـویـّه بـه (ی ا بـَیـْضاء وَی ا صَفْراء غَرّى غَیْرى )و جاروب نـمـودن او بـیـت المـال را بـعـد از تـصدّق اموال و نماز گزاردن در جاى او، در کتب سُنّى و شیعه مسطور است .
شیخ مفید رحمه اللّه از سعید بن کلثوم روایت کرده است که وقتى در خدمت حضرت امام جعفر صـادق عـلیـه السـّلام بودم آن حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام را نام برد و مدح بسیار نـمـود آن جـنـاب را تـا آنکه فرمود: به خدا قسم که على بن ابى طالب علیه السّلام هیچ گاهى در دنیا حرام تناول نفرمود تا از دنیا رحلت کرد و هیچ وقت دوامرى از براى او روى نـمـى داد کـه رضـاى خـدا در آن دوامـر باشد مگر آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام اختیار مى کـرد آن امـرى را کـه سـخـت تـر و شـدیـدتـر بـود و نـازل نـشـد بـر رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم نازله و امر مهمى مگر آنکه على عـلیـه السـّلام را بـراى کـشـف آن مـى طـلبـیـد و هـیـچ کـس را در ایـن امـّت طـاقـت عـمـل رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم نـبـود مـگـر امـیـرالمـؤ منین علیه السّلام و عـمـل آن حضرت مانند عمل شخصى بود که مواجه جنّت و نار باشد که امید ثواب و ترس عـقـاب داشـتـه بـاشـد و در راه خـدا از مـال خـویـش کـه بـه کـدّ یـمـیـن و رشـح جـبـیـن حـاصـل کـرده بـود هـزار بـنـده خـریـد و آزاد کـرد و قـوت اهـل خـانـه آن حضرت زیت و سرکه و عجوه بود و لباس او از کرباس تجاوز نمى کرد و هـرگـاه جـامـه مـى پوشید که آستین آن بلند بود مِقْراضى مى طلبید و آن زیادتى را مى بـرید، و هیچ کس در اهل بیت و اولاد آن حضرت مثل على بن الحسین علیه السّلام در لباس و فقاهت اَشْبَه به او نبود.
منبع:منتهی الامال
بسم رب الشهداءوالصدیقین
علم على علیه السّلام
آنکه امیرالمؤ منین علیه السّلام اَعْلَم و داناترین مردم بود و اعلمیّت آن جناب به جهاتى چند ظاهر است .
اوّل : آنکه آن جناب در نهایت فطانت و قوّت حدس و شدّت ذکاوت بود و پیوسته ملازم خدمت حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم بود و از آن حضرت استفاده و از نور مشکات نـبـوّت اقـتـبـاس مى نمود و این برهانى است واضح بر اَعْلَمیت آن جناب بعد از نبى صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم ؛ بـعـلاوه آنـکـه رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم در هنگام رحـلت از دنـیـا هـزار بـاب علم تعلیم آن حضرت علیه السّلام نمود که از هر بابى هزار بـاب دیـگـر مـفـتـوح مـى شد؛ چنانکه از اخبار معتبره مستفیضه بلکه متواتره استفاده شده و شـیـعـه و سـنـّى روایـت کـرده انـد کـه پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق آن جناب فرمود: اَنَا مَدینَةُ الْعِلْمِ وَعَلِىُّ بابُها.و معنى آن چنان است که حکیم فردوسى گفته :
شعر :
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحى |
خداوند امر و خداوند نهى |
که من شهر عِلمم عَلیّم در است |
درست این سخن قول پیغمبر است |
گواهى دهم کاین سخن راز او است |
تو گوئى دو گوشم بر آواز اوست |
دوّم : آنـکـه بـسـیار اتّفاق افتاد که صحابه احکام الهى بر آنها مشتبه مى شد و بعضى غـلط فـتـوى مـى دادنـد و رجـوع بـه آن حـضـرت مـى کـردند و آن جناب ایشان را به طریق صـواب مـى داشـت و هـیـچ گـاهى نقل نشده که آن حضرت در حکمى به آنها رجوع کند و این دلیـل اَعـْلَمـیّت آن حضرت است و حکایت خطاهاى صحابه و رجوع ایشان به آن حضرت بر ماهر خبیر واضح و مستنیر است .
سـوم : مـفـاد حـدیث (اَقْضاکُمْ عَلِىُّ) است که مستلزم است اعلمیّت را؛ چه قضا مستلزم علم است .
بسم رب الشهداءوالصدیقین
مجاهدت حضرت على علیه السّلام
آنـکه آن جناب جهادش در راه خدا زیادتر و بلایش عظیم تر بود از تمامى مردم در غـزوات پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم و هیچ کس به درجه او نرسید در این باب ؛ چـنـانـکه در غزوه بَدْر که اول جنگى بود که مؤ منین به آن مُمْتحَن شدند، جناب امیرالمؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام در آن جـنـگ بـه دَرک فـرستاد ولید و شیبه و عاص و حنظله و طعمه و نـوفـل و دیـگـر شـجـاعـان مـشـرکـیـن را و پـیـوسـتـه قـتـال کـرد تـا نـصـف مـشـرکـیـن کـه مـقـتـول گـشـتـند بر دست آن حضرت کشته گردیدند و نصف دیگر را باقى مسلمین با سه هزار ملائکه مُسَوّمین کشتند؛ و دیگر غزوه اُحُد بود که مردم فرار کردند و آن حضرت ثابت ماند و لشکر دشمن را از دور پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم دور مى کرد و از آنها مى کـشـت تـا زخـمهاى کارى بر بدن مقدسش وارد شد با این همه رنج و تَعَب ، آن حضرت را هـول و هـرب نـبـود و پـیـوسـتـه اَبـْطـال رجـال را کـشـت تـا از حـضـرت جـبـرئیـل در مـیـان آسمان و زمین نداى لاسَیْفَ اِلا ذُوالْفِقار وَلا فَتى اِلا عَلىّ شنیده شد. و دیگر غزوه احزاب بود که حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام عَمْروبن عَبْدَود را کشت و فتح بـر دسـت آن حـضرت واقع شد و پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلّم در حق او فرمود که (ضـربـت عـلى عـلیـه السـّلام بـهـتر است از عبادت جن و انس ). و دیگر جنگ خیبر بود که مَرحَب یهودى بر دست آن حضرت کشته گشت و دَرِ قلعه را با آن عظمت به دست معجزنماى خـود کـَنـْد و چـهـل گـام دور افـکـنـد و چهل نفر از صحابه خواستند حرکت دهند نتوانستند! و دیـگر غزوه حُنَیْن بود که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلّم با ده هزار نفر از مـسـلمـیـن بـه جـنـگ رفـت و ابـوبـکـر از کـثـرت جـمـعیت تعّجب کرد و تمام منهزم شدند و با رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم باقى نماند مگر چند نفر که رئیس آنها امیرالمؤ منین علیه السّلام بود، پس آن حضرت اَبُوجَرْوَلْ را کشت تا آنکه مشرکین دلشکسته شدند و فـرار کـردنـد و فـرار کـنـندگان مسلمین برگشتند. و غیر این غزوات از جنگهاى دیگر که اربـاب سـِیَر و تواریخ ضبط نموده اند و بر متتبّع آنها ظاهر است کثرت جهاد و شجاعت و بزرگى ابتلاء آن حضرت در آن غزوات .
بسم رب الشهداءوالصدیقین
ولادت باسعادت امیرالمؤ منین علیه السّلام
مـشـهـور آن اسـت کـه آن حـضـرت در روز جـمـعـه سـیـزدهـم مـاه رجـب بـعـد از سـى سـال از عـام الفـیـل در مـیـان کـعـبـه مـعظمه متولد شده است ،پدر آن حضرت ابـوطـالب پـسـر عـبـدالمـطـّلب بـوده کـه بـا عـبـداللّه پـدر حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم بـرادر اعـیـانـى (پـدرى و مـادرى ) بـوده و مادر آن حـضـرت ، فـاطـمـه بـنـت اسـد بـن هـاشـم بـن عـبـدمـنـاف بـوده و آن حـضـرت و برادرانش اوّل هـاشـمـى بـودنـد کـه پـدر و مـادرشان هر دو هاشمى بودند. و در کیفیت ولادت آن جناب روایـات بـسـیـار اسـت و آنـچـه بـه سـنـدهـاى بـسیار وارد شده آن است که روزى عباس بن عـبـدالمـطّلب با یزید بن قعنب و با گروهى از بنى هاشم و جماعتى از قبیله بنى العزّى در بـرابـرخانه کعبه نشسته بودند ناگاه فاطمه بنت اسد به مسجد درآمد و به حضرت امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـّلام نـُه مـاه آبستن بود و او را درد زائیدن گرفته بود، پس در برابر خانه کعبه ایستاد و نظر به جانب آسمان افکند و گفت :پروردگارا! من ایمان آورده ام بـه تـو و بـه هـر پـیـغـمـبـر و رسـولى کـه فـرسـتـاده اى و بـه هـر کـتـابـى کـه نـازل گـردانـیـده اى و تـصـدیـق کـرده ام بـه گـفـتـه هـاى جـدّم ابـراهـیـم خـلیـل کـه خـانـه کـعـبـه بـنـا کـرده او اسـت ، پـس سـؤ ال مى کنم از تو به حق این خانه و به حق آن کسى که این خانه را بنا کرده است و به حق ایـن فـرزنـدى کـه در شـکـم مـن است و با من سخن مى گوید و به سخن گفتن خود مونس من گـردیـده اسـت و یـقـین دارم که او یکى از آیات جلال و عظمت تو است که آسان کنى بر من ولادت مرا.
عـبـاس و یـزیـد بـن قـعنب گفتند که چون فاطمه از این دعا فارغ شد دیدیم که دیوارِ عقب خـانـه شـکـافته شد فاطمه از آن رخنه داخل خانه شد و از دیده هاى ما پنهان گردید، پس شکاف دیوار به هم پیوست به اذن خدا. و ما چون خواستیم در خانه را بگشاییم چندان که سعى کردیم در گشوده نشد دانستیم که این امر از جانب خدا واقع شده و فاطمه سه روز در انـدرون کـعـبـه مـانـد اهـل مـکـّه در کـوچـه هـا و بـازارهـا ایـن قـصـّه را نـقـل مـى کـردنـد و زنـها در خانه ها این حکایت را یاد مى کردند و تعجب مى نمودند تا روز چهارم رسید پس همان موضع از دیوار کعبه که شکافته شده بود دیگر باره شکافته شد فـاطـمـه بـنـت اسـد بـیـرون آمـد و فرزند خود اَسَداللّه الغالب على بن ابى طالب علیه السـّلام را در دسـت خـویـش داشـت و مـى گـفـت : اى گـروه مردم ! به درستى که حق تعالى بـرگـزید مرا از میان خلق خود و فضیلت داد مرا بر زنان برگزیده که پیش از من بوده اند؛ زیرا که حق تعالى برگزید آسیه دختر مزاحم را و او عبادت کرد حق تعالى را پنهان در مـوضـعـى کـه عـبـادت در آنـجـا سـزاوار نـبـود مـگـر در حـال ضـرورت یـعـنى خانه فرعون ؛ و مریم دختر عمران را حق تعالى برگزید و ولادت حـضـرت عـیـسى علیه السّلام را بر او آسان گردانید و در بیابان درخت خشک را جنبانید و رُطـَب تـازه از براى او از آن درخت فرو ریخت و حق تعالى مرا بر آن هر دو زیادتى داد و هـمچنین بر جمیع زنان عالمیان که پیش از من گذشته اند؛ زیرا که من فرزندى آورده ام در مـیـان خـانـه بـرگـزیـده او و سه روز در آن خانه محترم ماندم و از میوه ها و طعامهاى بهشت تـنـاول کـردم و چون خواستم که بیرون آیم در هنگامى که فرزند برگزیده من بر روى دسـت مـن بود، هاتفى از غیب مرا ندا کرد که اى فاطمه ! این فرزند بزرگوار را (على ) نـام کـن بـه درسـتـى کـه مـنـم خـداونـد عـلىّ اعـلا و او را آفـریـده ام از قـدرت و عـزّت و جلال خود و بهره کامل از عدالت خویش به او بخشیده ام و نام او را از نام مقدّس خود اشتقاق نـموده ام و او را به آداب خجسته خود تاءدیب نموده ام و اُمور خود را به او تفویض کرده ام و او را بـر عـلوم پـنـهـان خـود مـطـلع کـرده ام و در خـانـه مـحـتـرم مـن مـتـولّد شـده اسـت و او اول کـسـى اسـت کـه اذان خـواهـد گـفـت بـر روى خانه من و بتها را خواهد شکست و آنها را از بـالاى کـعـبـه بـه زیـر خـواهـد انداخت و مرا به عظمت و مجد و بزرگوارى و یگانگى یاد خـواهـد کـرد و اوست امام و پیشوا بعد از حبیب من برگزیده از جمیع خلق من محمد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلّم کـه رسـول مـن اسـت و او وصـى او خـواهـد بـود خـوشـا حـال کـسـى کـه او را دوسـت دارد و یـارى کـنـد او را، و واى بـر حال کسى که فرمان او نبرد و یارى او نکند و انکار حق او نماید.
و در بـعـضى روایات است که چون حضرت امیرالمؤ منین علیه السّلام متولد شد ابوطالب او را بر سینه خود گرفت و دست فاطمه بنت اسد را گرفته به سوى ابطح آمدند و ندا کرد به این اشعار:
شعر :
یارَبِّ یاذَا الْغَسَقِ الدُّجِىِّ |
وَالْقَمَرِ الْمبْتَلَجِ الْمضِىِّ |
بَیِّنْ لَنا مِنْ حُکْمِکَ المَقْضیِّ |
ماذا تَرى فى اِسْمِ ذَا الصَّبِىِّ |
؛مـضـمون این اشعار آن است که اى پروردگارى که شب تار و ماه روشن و روشنى دهنده را آفریده اى ، بیان کن از براى ما که این کودک را چه نام گذاریم ؟ ناگاه مانند ابر چیزى از روى زمین پیدا شد نزدیک ابوطالب آمد، ابوطالب او را گرفت و با على علیه السّلام بـه سـینه خود چسبانید و به خانه برگشت چون صبح شد دید که لوح سبزى است در آن نوشته شده است :
شعر :
خُصِّصْتُما بِالْوَلَدِ الْزَّکِىِّ |
وَالطّاهِرِ الْمُنْتَجَبِ الْرَّضِىِّ |
فَاِسْمُهُ مِنْ شامِخٍ عَلِی |
عَلِىُّ اشْتُقَ مِنَ الْعَلِىِّ |
؛حـاصـل مـضـمـون آنـکه مخصوص گردیدید شما اى ابوطالب و فاطمه به فرزند طاهر پاکیزه پسندیده ، پس نام بزرگوار او على علیه السّلام است و خداوند على اعلا نام او را از نام خود اشتقاق کرده است .
پـس ابـوطـالب آن حضرت را على نام کرد و آن لوح را در زاویه راست کعبه آویخت و چنان آویـخـتـه بـود تـا زمـان هـشام بن عبدالملک که آن را از آنجا فرود آورد و بعد از آن ناپیدا شد.
و اخبار در باب ولادت آن حضرت و کیفیت آن بسیار است و مقام را گنجایش بیش از این نیست و ایـن فـضـیـلت از خـصـایـص آن حـضـرت اسـت ؛ چـه اشـرف بِقاع حَرَمِ مکه است و اشرف مـواضـع حـرم مـسـجد است و اشرف موضع آن کعبه است و احدى غیر از حضرت امیرالمؤ منین عـلیـه السـّلام در چـنـیـن مکانى متولد نشده ، و نیز متولّد نشده مولودى در سیّد ایّام که روز جمعه باشد در شهر حرام که ماه رجب باشد در بیت الحرام سواى امیرالمؤ منین علیه السّلام ابوالائمّة الکرام عَلَیه وَ آلِهِ آلاف السَّلام .
بسم رب الشهداءوالصدیقین
حرز امام جواد علیه السلام
سید بن طاوس رحمه اللّه در ( مهج الدعوات ) روایت کرده از ابونصر همدانى از حکیمه دختر امام محمّد تقى علیه السلام آنچه که حاصلش این است که بعد از وفات امام مـحـمـّد تـقـى عـلیه السلام رفتم به نزد ام عیسى دختر ماءمون که زن آن حضرت بود جهت تعزیت او، دیدم که بسیار جزع و گریه به جهت امام مى کرد به مرتبه اى که مى خواست خـود را بـه گـریـه بکشد من ترسیم که زهره اش شکافته شود از کثرت غصه ، پس در بین اینکه ما مذاکره مى کردیم کرم و حسن خلق و شرف آن حضرت را و آنچه حق تعالى به او مـرحـمـت فرموده بود از عزت و کرامت ، ام عیسى گفت که ترا به چیزى عجیب خبر دهم که از هـمـه چـیزها بزرگتر باشد. گفتم : آن کدام است ؟ ام عیسى گفت : من دایم جهت امام غیرت مـى کـردم و مـراقب او بودم و گاه گاه سخنهاى سخت مى شنیدم و من به پدر خود مى گفتم پـدرم مـى گـفـتـم تـحـمـل کن که او فرزند پیغمبر است و وصله اى است از پیغمبر. ناگاه روزى نشسته بودم دخترى از در خانه در آمد و به من سلام کرد، گفتم : چه کسى ؟ گفت از اولاد عـمـار یـاسـرم و زن امام محمّد تقى علیه السلام ام که شوهر تو است ، پس مرا چندان غـیـرت گـرفـت که نزدیک بود سر برداشته به صحرا روم و جلاء وطن نمایم و شیطان نزدیک بود که مرا بر آن دارد که آن زن را بیازارم ، قهر خود را فرو بردم و با او نیکى کردم و خلعتش دادم .
چـون آن زن از پـیـش مـن رفـت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه دیده بودم و پدرم در آن حـالت کـه مـسـت لایـعقل بود اشارت به غلامى کرد که پیش او ایستاده بود که شمشیر مرا بـیـاور، شـمشیر گرفت و سوار شد و گفت که واللّه من مى روم و او را مى کشم ، چون این صـورت از پدر خود مشاهده کردم پشیمان شدم و اِنّا للّهِ وَ انّا اِلَیْهِ راجِعُونَ خواندم و گفتم چـه کـردم بـه نفس خود و شوهر خود را به کشتن دادم . بر روى خود مى زدم و پس پدر مى رفـتـم تا درآمد به خانه اى که امام بود پیوسته او را با شمشیر زد تا او را پاره پاره کـرد پـس از نـزد او بیرون آمد من از پى او گریختم و تا صباح از این جهت خواب نکردم و چون چاشت شد نزد پدر آمدم و گفتم : مى دانى دیشب چه کرده اى ؟ گفت : نه ، گفتم : پسر امـام رضا علیه السلام را کشتى ، از این سخن متحیر شد و از خود رفت و بیهوش شد، بعد از سـاعتى به خود آمد و گفت : واى بر تو چه مى گویى ؟ گفتم : بلى ! رفتى بر سر او و او را بـه شـمـشیر زدى و کشتى . ماءمون اضطراب بسیار کرد از این سخن گفت یاسر خادم را بطلبید یاسر را حاضر کردند با یاسر گفت : واى بر تو! این چه سخن است که دخـتر من مى گوید؟ یاسر گفت : راست مى گوید، ماءمون بر سینه و روى خود زد و گفت : ( اِنّا للّهِ وَ اِنّا اِلَیْهِ راَجِعُونَ ) رسوا شدیم تا قیامت در میان مردم و هلاک شدیم ، اى یـاسر برو و خبر آن حضرت را تحقیق کن و جهت ما خبر بیاور که جان من نزدیک است از تن بـیـرون آیـد. یـاسـر رفـت بـه خـانه آن جناب و من به رخساره خود لطمه مى زدم پس زود مراجعت نمود و گفت : بشارت و مژدگانى اى امیر! گفت : چه خبر دارى ؟ گفت : رفتم نزد آن حضرت دیدم نشسته بود و بر تن شریفش پیراهنى بود و به لحاف ، خود را پوشانیده بـود و مـسـواک مى کرد، من سلام بر او کردم و گفتم که مى خواهى این پیراهن که پوشیده اى بـه جـهـت تبرک به من دهى تا در او نماز کنم . و مرا مقصود این بود که به جسد مبارک امـام نـظـر کـنـم کـه آیا ضرب شمشیر هست یا نه ، به خدا که همچون عاج سفیدى بود که زردى او را مـس کـرده بـاشـد و نـبود بر جسد او از زخم شمشیر و غیره اثرى ، پس ماءمون گـریـسـت گـریستن دراز و گفت : با این آیت و معجزه هیچ چیز دیگر نماند و این عبرت است بـراى اولیـن و آخـریـن . بـعـد از آن یـاسـر را گـفـت کـه سوار شدن و گرفتن شمشیر و داخل شدن خود را یاد مى آورم و برگشتن خود را یاد نمى آورم ، پس چگونه بوده است امر مـن و رفـتـن مـن بـه سوى او، خدا لعنت کند این دختر را لعنت شدید، برو نزد دختر و به او بگو که پدرت مى گوى به خدا قسم که اگر بعد از این از آن جناب شکایت کنى یا بى دسـتـور او از خـانـه بـیـرون آیى از تو انتقام مى کشم ، پس برو به نزد ابن الرضا و سـلام مرا به او برسان و بیست هزار دینار جهت او ببر و اسبى که دیشب سوار شده بودم کـه او را ( شـهـرى ) مى گویند براى او ببر پس امر کن هاشمیین را که به جهت سـلام بـر آن حـضـرت وارد شـونـد و بـر او سـلام کـنند. یاسر مى گوید: چنان کردم که مـاءمـون گـفته بود و سلام ماءمون را رسانیدم و مالى را که ماءمون فرستاده بود در پیش امام علیه السلام نهادم و اسب را عرضه کردم ، حضرت بر آن زر نظر کرد ساعتى بعد از آن تـبـسـم نـمـود و فـرمـود: عـهـدى کـه مـیان ما و ماءمون بود همچون بود که هجوم کند به شـمـشـیـر بـر من ؟! آیا نمى داند که مرا یارى دهنده اى است که میان من و او مانع است . پس گـفـتـم : اى پـسـر رسـول خـدا! بـگـذار ایـن عـتـاب را بـه خـدا و بـه حـق جـدت رسول اللّه صلى اللّه علیه و آله و سلم که ماءمون چنان مست بود که نمى دانسته چیزى از ایـن کار و ندز کرده نذر راستى و سوگند خورده که بعد از این مست نشود و چیزى که مست کـنـنـده بـاشـد نـخورد؛ زیرا که آن از دامهاى شیطان است ، پس هرگاه نزد ماءمون تشریف ببرى این سخنان را به روى وى نیاور و عتاب مکن . حضرت فرمود که مرا نیز عزم و راءى چـنـیـن بـود. بـعـد از آن جامه طلبید و پوشید و برخاست و مردم تمامى با آن حضرت نزد مـاءمـون آمـدند، ماءمون برخاست و آن جناب را در کنار گرفت و به سینه چسبانید و ترحیب کـرد و اذن نداد احدى را که بر او داخل شود و پیوسته با آن حضرت حدیث مى گفت ، چون مجلس خواست منقضی شود حضرت فرمود : ای مامون من ترا نصیحتی می کنم قبول کن : مامون گفت : بلی آن کدام است یابن رسول الله ؟ فرمود : می خواهم که شب بیرون نروی چون من ایمن نیستم از این خلق نگونسار بر تو و نزد من دعایی است متحصن ساز نفس خود را به آن و حرز کن خود را به آن از بدیها و بلاها و مکروهات همچون که مرا دیشب از شر تو نگاه داشت ، و اگر لشکرهای روم و ترک را ملاقات کنی و تمامی بر تو جمع شوند با جمیع اهل زمین از ایشان به تو بدی نرسد ، اگر خواهی بفرستم آن را برای تو تا آنکه به واسـطـه آن از هـمـه آن چـیـزها ایمن باشى ، گفت : بلى به خط خود بنویس و بفرست به سوى من ، حضرت قبول نمود.
چون صباح شد حضرت جواد علیه السلام یاسر را نزد خود طلبید و به خط خود این حرز را نوشت و فرمود با یاسر که این را به نزد ماءمون ببر بگو جهت آن از نقره پاک لوله سـازد و آنـچـه بـعد از این خواهم گفت بر آن نقره نویسد و چون خواهد که بر بازو بندد وضـوى کـامل بگیرد و چهار رکعت نماز کند بخواند در هر رکعت ( حمد ) یک مرتبه و ( آیـة الکـرسـى ) و ( شـهـداللّه ) و ( والشمس و ضحیها ) و ( اللیـل ) و ( تـوحـیـد ) هر کدام را هفت مرتبه و چون از نماز فارغ شود بر بـازوى راسـت خـود بـنـدد تـا در مـحـل سـخـتـیـهـا و تـنـگـیـهـا بـه حـول و قـوه خـدا سـالم مـانـد از هرچه ترسد و حذر کند و مى باید که در وقت بازو بستن قمر در عقرب نباشد.
روایـت شـده کـه چـون مـاءمـون ایـن حـرز را از آن حـضـرت گـرفـت و بـا اهـل روم غـزا کـرد فـتـح کـرد و در هـمه غزوات و جنگها همراه داشت و منصور و مظفر شد به بـرکـت ایـن حـرز مـبـارک ، و حـرز ایـن اسـت : ( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ... )
تـا آخـر حـرز کـه مـعـروف اسـت بـه ( حرز جواد ) و نزد شیعه معروف است ، و این موضع جاى نقل آن نیست .
قال العلامة الطباطبائى بحرالعلوم فى ( الدّرة ) :
وَ جازَ فِى الْفِضَّةِ ما کانَ وِعاء |
لِمِثْلِ تَعْویذٍ وَ حِرْزٍ وَ دُعاءٍ |
فَقَدْ اَتى فیهِ صَحیحٌ مِنْ خَبَرٍ |
عاضَدَهُ حِرْزُ الْجَوادِ الْمُشْتَهَرُ |
بسم رب الشهداءوالصدیقین
شفاى چشم به عنایت امام جواد علیه السلام
شـیـخ کـشـى روایـت کـرده از محمّد بن سنان که گفت : شکایت کردم که حضرت امام رضـا عـلیـه السـلام از درد چـشـم خود پس گرفت حضرت کاغذى و نوشت براى ابوجعفر حـضـرت جـواد علیه السلام و آن حضرت از طفل سه ساله کوچکتر بود پس حضرت رضا عـلیـه السـلام آن کـاغـذ را به خادمى داد و امر کرد مرا که بروم با او و فرمود به من که کـتـمـان کن ، یعنى اگر از حضرت جواد معجزه اى دیدى اظهار مکن آن را، پس رفتم به نزد آن حـضرت و خادمى آن حضرت را به دوش برداشته بود. محمّد گفت : پس خادم آن کاغذ را گشود مقابل حضرت جواد علیه السلام حضرت نظر کرد در کاغذ و بلند مى کرد سر خود را بـه جـانـب آسمان و مى گفت : ( ناج ) پس این کار را چند دفعه کرد. پس رفت هر دردى کـه در چـشـم مـن بـود و چنان چشمم روشن و بینا شد که چشم احدى مانند او نبود، پس گفتم به حضرت جواد علیه السلام که خداند ترا شیخ این امت قرار دهد همچنان که عیسى بـن مـریـم عـلیـه السـلام را شـیـخ بنى اسرائیل قرار داد، سپس گفتم به آن حضرت : اى شبیه صاحب فطرس ! محمّد گفت : پس من برگشتم و حضرت امام رضا علیه السلام به من فرمود که این را پنهان کن ، من پیوسته چشمم صحیح بود تا وقتى که فاش کردم معجزه حـضـرت جواد علیه السلام را در باب چشم خود پس دیگر باره درد چشم من عود کرد. راوى گـفت : به محمّد بن سنان گفتم که چه قصد کردى از آنکه به آن حضرت گفتى اى شبیه صـاحب فطرس ؟ او در جواب گفت که حق تعالى غضب فرمود بر ملکى از ملائکه که او را فطرس مى گفتند پس بال او را درهم شکست و افکند او را در جزیره اى از جزائر دریا و او بـود تـا وقـتـى کـه مـتـولد شـد حـضـرت امـام حـسـیـن عـلیـه السـلام ، حق تعالى فرستاد جـبـرئیـل را به سوى حضرت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم تا آن حضرت را تهنیت گوید به ولادت امام حسین علیه السلام و جبرئیل صدیق و دوست فطرس بود پس گذشت به او در حالى که در جزیره افتاده بود پس او را خبر داد به آنکه امام حسین علیه السلام مـتـولد شـده و حـق تـعـالى او را امـر فـرمـوده کـه پـیغمبر را تهنیت گوید پس فرمود به فـطـرس مـیـل دارى ترا بردارم به یکى از بالهاى خود و ببرم ترا نزد محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم تـا شـفـاعـت کـنـد تـرا؟ فـطـرس گـفـت : بـلى ! پـس جبرئیل او را به یکى از بالهاى خود برداشت و او را خدمت پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم بـرد پـس تبلیغ کرد تهنیت از جانب پروردگار خود را آنگاه قصه فطرس را براى آن حـضـرت نـقـل کـرد، حـضـرت فـرمـود بـه فـطـرس کـه بـمـال بـال خـود را بـه گـهـواره حـسـیـن و مـیـمنت بجو به آن بجهت عظمت و بزرگى آن ، فـطـرس جـنـان کـرد حـق تعالى بال او را به او رد کرد و او را به جاى خود و منزلى که داشت با ملائکه برگردانید.
هـفـتـم ـ شـیـخ کـلینى و دیگران روایت کرده اند از محمّد بن ابى العلاء که گفت : شنیدم از یـحیى بن اکثم قاضى سامره بعد از آنکه آزمودم او را و مناظره کردم با او و محاوره نمودم و مـراسـله کـردم او را و سـؤ ال کـردم از او از عـلوم آل مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم ، یـحـیـى گـفـت کـه روزى داخـل مـسـجـد پـیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سلم شدم طواف مى کردم به قبر مبارک دیدم مـحـمـّد بـن على الرضا علیه السلام را که طواف مى کند به قبر مبارک . پس مناظره کردم بـا آن حـضـرت در مـسـائل کـه نـزد من بود یعنى آنها را خوب مى دانستم پس جواب آنها را فـرمـود آنـگـاه گـفـتـم بـه آن حـضـرت که واللّه من مى خواهم یک مساءله از شما بپرسم و خجالت مى کشم از آن حضرت فرمود من خبر مى دهم ترا به آن پیش از آنکه از من بپرسى آن را، و آن ایـن اسـت که مى خواهى بپرسى از من از ( امام ) ، گفتم : بلى ! همین است سـؤ ال مـن بـه خدا سوگند، فرمود: منم امام . گفتم : علامتى مى خواهم ، در دست آن حضرت عـصـائى بـود عـصـا بـه نـطـق آمـد و گـفـت هـمـانـا مولاى من امام این زمان است و او است حجت .
بسم رب الشهداءوالصدیقین
چرا شیعه دوازده امامى شدم ؟
شیخ مفید و طبرسى و دیگران روایت کرده اند از على بن خالد که گفت : زمانى در عـسـکـر یـعنى در سر من راى بودم شنیدم که مردى را از شام در قید و بند کرده اند و آورده اند در اینجا حبس نموده اند و مى گویند او ادعاى نبوت و پیغمبرى کرده ، گفت من رفتم در آن خـانه که او را در آنجا حبس کرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت کردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـکـلم کـردم یـافـتـم او را صـاحـب فـهـم و عـقـل پس از او پرسیدم که اى مرد بگو قصه تو چیست ؟ گفت : بدان که من مردى بودم که در شـام در مـوضع معروف به راءس الحسین علیه السلام یعنى موضعى که سر امام حسین عـلیـه السـلام را در آنـجـا گذاشته یا نصب کرده بودند عبادت خدا را مى نمودم ، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذکر خدا بودم که ناگاه شخصى را دیدم که نزد من است و به من فرمود: برخیز! پس برخاستم و مرا کمى راه برد ناگاه دیدم در مسجد کوفه مى باشم ، فـرمود: این مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : بلى این مسجد کوفه است ، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـیـرون رفـتـیـم و مـرا کـمـى راه بـرد دیـدم کـه در مـسـجـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس سـلام کـرد بـر رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم و نماز کرد و من هم نماز کردم پس با هم بیرون آمـدیـم پس قدر کمى راه رفتیم دیدم که در مکه مى باشم پس طواف کرد و طواف کردم با او و بـیـرون آمدیم و کمى راه آمدیم دیدم که در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا یـکـسـال ، چـون سـال دیـگر شد باز آن شخص را دیدم که نزد من آمد، من از دیدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى کـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانید به شام و خواست از من مفارقت کند با او گفتم که ترا قسم مى دهم به حق آن خدایى که این قدرت و توانایى را به تو داده بگو تو کیستى ؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر علیهم السلام .
پس من این حکایت را براى شخصى نقل کردم ، این خبر کم کم به گوش وزیر معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلک زیـات رسید فرستاد مرا در قید و بند کردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانکه مى بینى و بر من بستند که من ادعاى پیغمبرى کرده ام . راوى گفت : به آن مـردم گـفـتـم مـیـل دارى کـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملک بنویسم تا بر حقیقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها کند؟ گفت : بنویس . پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملک نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج کردم چون جواب آمد دیدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته که به آن مرد بگو که بگوید به آن کسى که او را در یک شب از شـام بـه کـوفه و مدینه و مکه برده و از مکه به شام برگردانیده بیاید او را از زندان بـیـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـیـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز دیـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر کـنـم او را بـه صـبـر و شـکـیـبـایـى ، چـون بـه در زندان رسیدم دیدم پاسبانان زندان و لشـکـریـان و مـردمـان بسیارى به سرعت تمام گردش مى کنند و جستجو مى نمایند. گفتم مـگـر چـه خبر است ؟ گفتند: آن مردى که ادعاى نبوت مى کرد در زندان حبس بود دیشب مفقود شده و هیچ اثرى از او نیست نمى دانیم به زمین فرو رفته یا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهمیدم که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام به اعجاز او را بیرون برده است و مـن در آن وقـت زیـدى مـذهـب بـودم چـون ایـن مـعـجـزه را دیـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نیکو شد.
بسم رب الشهداءوالصدیقین
از مذهب زیدى دست برداشتم
در ( کشف الغمه ) از قاسم بن عبدالرحمن روایت کرده است که گفت من زیدى مـذهـب بـودم وقـتـى رفـتـم بـه بـغـداد، روزى در بـغـداد بـودم دیـدم کـه مـردم در حـرکت و اضـطـرابـنـد بـعـضـى مـى دوند و بعضى بالاى بلندیها مى روند و بعضى ایستاده اند، پرسیدم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! یعنى حضرت جواد پسر حضرت امـام رضـا علیهما السلام مى آید. گفتم به خدا سوگند که من نیز مى ایستم و او را مشاهده مى کنم ، پس ناگاه دیدم که آن حضرت پیدا شد و سوار بر استرى بود من با خود گفتم لعـن اللّه اصـحـاب الا مـامـة ؛ یـعـنـى دور باشند از رحمت خدا گروه امامیه هنگامى که اعتقاد کـردنـد کـه خـداونـد طـاعـت ایـن جـوان را واجـب گـردانـیـده تـا ایـن خیال در دل من گذشت حضرت رو به من کرد و فرمود:
یـا قـاسـم بن عبدالرحمن ! ( اَبَشَرا مِنّا واحدا نَتَّبِعُهُ اِنّا اذا لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ ) .
( ءَاُلْقِىَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنا بَلْ هُوَ کَذّابٌ اَشِرٌ ) .
آن وقـت کـه حـضـرت از خـیـالات مـن خـبـر داد مـن اعـتـقـادم کـامـل شـد و اقـرار بـر امـامـت او نـمـودم و اذعـان نـمـودم کـه او حـجـة اللّه اسـت بـر خـلق خدا.
مـؤ لف گـویـد: کـه ایـن دو آیـه مـبـارکـه در سـوره قـمـر اسـت ، و مـعـنـى آیـه اول بـنـابـر آنـچـه در تـفسیر است آنکه : تکذیب کردند قوم ثمود حضرت صالح پیغمبر عـلیـه السـلام را و گـفـتند آیا آدمى که از جنس ما است و یگانه است که هیچ تبعى و حشمى ندارد پیروى کنیم او را؟ مراد انکار این معنى است یعنى تابع شخصى نشویم که فضلى و مـزیـتـى بـر ما ندارد و بى کس و بى یار و بى خویش و تبار است به درستى که این هنگام که متابعت او کنیم در گمراهى و آتشهاى سوزان خواهیم بود. و معنى آیه دوم این است : آیا القا کرده است وحى بر او از میان ما و حال آنکه در میان ما اولى و احق از وى یافت مى شود؟ نه چنین است که وحى مختص باشد به او بلکه او درغگوى است و خودپسند و متکبر.
بسم رب الشهداءوالصدیقین
بیـان مـخـتـصـرى از فـضـائل و مـنـاقـب و عـلوم حـضرت جواد علیه السلام
اول : در دلائل باهره آن حضرت و ذکر مجلس ماءمون به جهت امتحان آن جناب :
عـلامـه مـجـلسـى و دیـگـران فـرمـوده انـد که سن شریف حضرت جواد علیه السلام در وقت وفـات پـدر بـزرگوارش نه سال و بعضى هفت نیز گفته اند و در هنگام شهادت حضرت امـام رضا علیه السلام آن جناب در مدینه بود و بعضى از شیعیان از صغر سن در امامت آن جـنـاب تـاءمـلى داشـتـنـد تـا آنـکـه عـلمـا و افـاضـل و اشـراف و امـاثـل شـیـعه از اطراف عالم متوجه حج گردیدند و بعد از فراغ از مناسک حج به خدمت آن حـضـرت رسـیـدنـد و از وفـور مشاهده معجزات و کرامات و علوم و کمالات اقرار به امامت آن مـنـبـع سـعـادات نـمودند و زنگ و شک و شبهه از آیینه خاطرهاى خود زدودند حتى آنکه شیخ کلینى و دیگران روایت کرده اند که در یک مجلس یا در چند روز متوالى سى هزار مساءله از غـوامـض مـسـائل از آن مـعـدن عـلوم و فـضـائل سـؤ ال کـردنـد و از هـمـه جـواب شـافـى شنیدند.
و چون ماءمون را بعد از شهادت حضرت امام رضا علیه السلام مردم بر زبان داشتند و او را هـدف طعن و ملامت مى ساختند مى خواست که به ظاهر خود را از آن جرم و خطا بیرون آورد چون از سفر خراسان به بغداد آمد نامه اى به خدمت امام محمّد تقى علیه السلام نوشت به اعزاز و اکرام تمام آن جناب را طلبید. چون آن حضرت به بغداد تشریف آورد پیش از آنکه مـاءمـون آن جـنـاب را ملاقات کند روزى به قصد شکار سوار شد در اثناء راه به جمعى از کـودکـان رسـیـد کـه در مـیـان راه ایـسـتاده بودند و حضرت جواد علیه السلام نیز در آنجا ایـسـتـاده بـود، چون کودکان کوکبه ماءمون را مشاهده کردند پراکنده شدند مگر آن حضرت کـه از جـاى خـود حـرکـت نـفـرمود و با نهایت تمکین و وقار در مکان خود قرار داشت تا آنکه مـاءمـون بـه نزدیک آن حضرت رسید و از مشاهده انوار امامت و جلالت و ملاحظه آثر متانت و مـهـابـت آن حضرت ، متعجب گردیده و عنان کشید و پرسید که اى کودک ! چرا مانند کودکان دیگر از سر راه دور نشدى و از جاى خود حرکت ننمودى ؟ حضرت فرمود که اى خلیفه ! راه تـنـگ نـبـود کـه بـر تـو گـشاده گردانم و جرمى و خطایى نداشتم که از تو بگریزم و گمان ندارم که بى جرم ، تو کسى را در معرض عقوبت درآورى .
از اسـتـمـاع ایـن سـخـنـان تـعـجـب مـاءمـون زیـاد گـردیـد و از مـشـاهـده حـسـن و جـمـال او دل از دسـت داد، پـس پـرسید که اى کودک ! چه نام دارى ؟ فرمود: محمّد نام دارم ، گـفت : پسر کیستى ؟ فرمود: پسر على بن موسى الرضا علیه السلام . ماءمون چون نسب شریفش را شنید تعجبش زایل گردید و از استماع نام آن امام مظلوم که او را شهید کرده بود منفعل گردید و صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.
چـون به صحرا رسید نظرش بر درّاجى افتاد ( بازى ) از پى او رها کرد آن ( بـاز ) مدتى ناپیدا شد چون از هوا برگشت ماهى کوچکى در منقار داشت که هنوز بقیه حـیـاتـى در آن بـود، مـاءمـون از مـشـاهـده آن حـال در شگفت شد و آن ماهى را در کف گرفت و مـعـاودت نـمـود چون به همان موضع رسید که در هنگام رفتن حضرت جواد علیه السلام را ملاقات کرده بود باز دید که کودکان پراکنده شدند و حضرت از جاى خود حرکت نفرمود. مـاءمون گفت : اى محمّد! این چیست که در دست دارم ؟ حضرت به الهام ملک علام فرمود که حق تـعـالى دریـایـى چند خلق کرده است که ابر از آن دریاها بلند مى شود و ماهیان ریزه با ابـر بـالا مـى رونـد و بـازهـاى پادشاهان آن را شکار مى کنند و پادشاهان آن را در کف مى گـیـرنـد و سـلاله نـبـوت را بـه آن امـتـحان مى نمایند. ماءمون از مشاهده این معجزه تعجبش افـزون شـد و گـفـت : حـقـا کـه تـویـى فـرزنـد امـام رضـا عـلیـه السلام و از فرزند آن بزرگوار این عجایب و اسرار بعید نیست ، پس آن حضرت را طلبید و اعزاز و اکرام بسیار نـمـود و اراده کـرد کـه امـّالفضل دختر خود را به آن حضرت تزویج نماید. از استماع این قضیه بنى عباس به فغان آمدند و نزد ماءمون جمعیت کردند و گفتند خلعت خلافت که اکنون بر قامت بنى عباس درست آمد0 و این شرف و کرامت در ایشان قرار گرفته چرا مى خواهى که از میان ایشان به در برى و بر اولاد على بن ابى طالب قرار دهى با آن عداوت قدیم کـه در مـیـان سـلسـله مـا و ایـشـان بـوده اسـت و آنـچـه در حق امام رضا علیه السلام کردى خـاطـرهاى ما همیشه از آن نگران بود تا آنکه مهم او کفایت شد. ماءمون گفت : سبب آن عداوت پـدران شـمـا بـودنـد اگـر ایـشـان خلافت ایشان را غصب نمى کردند عداوتى در میان ما و ایـشـان نـبـود و ایـشـان سـزاواترند به امامت و خلافت از ما. ایشان گفتند: این کودکى است خـردسـال و هـنـوز اکـتـسـاب عـلم و کـمـال نـنـمـوده اسـت اگـر صـبـر کـنـى کـه او کامل شود بعد از آن به او مزاوجت نمایى انسب خواهد بود. ماءمون گفت : شما ایشان را نمى شـنـاسـیـد، عـلم ایـشـان از جـانـب حـق تـعـالى اسـت و مـوقـوف بـر کـسـب و تـحـصـیل نیست و صغیر و کبیر ایشان از دیگران افضلند و اگر خواهید شما را معلوم شود علماى زمان را جمع کنید و با او مباحثه نمایید. ایشان یحیى بن اکثم را که اعلم علماى ایشان بود و در آن وقت قاضى بغداد بود اختیار کردند و ماءمون مجلسى عظیم ترتیب داد و یحیى بن اکثم و سایر علما و اشراف را جمع کردند پس ماءمون امر کرد که صدر مجلس را براى آن حضرت فرش کردند و دو متکا براى آن حضرت نهادند.
شـیـخ مـفـیـد فـرمـوده : پـس حـضـرت جـواد عـلیـه السـلام تـشـریـف آورد در حـالى کـه هفت سـال و چند ماه از سن شریفش گذشته بود و در موضع خود بین المسورتین نشست و یحیى بـن اکـثـم مـقـابل آن حضرت نشست و مردم هم هر کدام در مرتبه خود نشستند و جاى ماءمورا را پهلوى حضرت جواد علیه السلام قرار دادند. پس یحیى خواست به جهت امتحان آن حضرت مـسـاءله سـؤ ال کـنـد اول رو کـر بـه مـاءمـون و گـفـت : یا امیرالمؤ منین ! رخصت مى دهى از ابـوجـعـفـر مـسـاءله سـؤ ال کـنـم ؟ ماءمون گفت : از خود آن جناب دستور بطلب یحیى از آن حـضـرت اذن طـلبـیـد، حـضرت فرمود: ماءذونى ، بپرس اگر خواهى . یحیى گفت : فدایت شـوم چـه مـى فـرمـایـى در حـق کـسـى کـه مـحـرم بـود و قـتـل صـیـد کـرد؟ حـضـرت فـرمـود: در حـل کـشـت او را یـا در حـرم ، عـالم بـود یـا جـاهل ، از روى عمد کشت یا از خطا، آزاد بود یا بنده ، صغیر بود یا کبیر، این ابتداء صید بود یا از کبار آن ، این محرم اصرار دارد یا پشیمان شده ، در شب بود صید آن یا در روز، احـرام عـمـره او اسـت یـا احـرام حـج او؟ یـحـیى از شنیدن این فروع در تحیر ماند و هوش از سـرش بـه در رفـت و عـجـز از صـورتـش ظاهرشد و زبانش در تلجلج افتاد. این وقت بر حـضـار مـجـلس امر واضح شد، پس ماءمون حمد کرد خدا را و گفت : آیا دانستید الا ن آنچه را کـه مـنـکـر بـودید؟ پس رو کرد به آن حضرت و گفت : آیا خطبه مى کنى ؟ فرمود: بلى ، عرض کرد: پس خطبه تزویج دخترم ام الفضل را از براى خود بخوان چه آنکه من شما را بـراى دامـادى خود پسندیدم اگرچه گروهى از این وصلت کراهت دارند و دماغشان به خاک مالیده خواهد شد، پس حضرت شروع کرد به خواندن خطبه نکاح و فرمود:
( اَلْحـَمـْدُللّهِ اِقـْرارَا بِنِعْمَتِه وَ لا اِله اِلاّ اللّهُ اِخْلاصا لِوَحْدانِیَّتِهِ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مـُحـَمَّدٍ سـَیِّدِ بـَرِیِّتـِهِ وَ اْلاَصـْفـِیـآء مـِنْ عـِتـْرَتـِهِ. اَمـّا بـَعـْدُ: فـَقـَدْ کـانَ مـِنـْ فـَضـْل اللّهِ عـَلَى اْلاَنامِ اَن اَغْناهُمْ بِالْحلالِ عَنِ الْحَرامِ فَقالَ سُبْحانهُ: وَاَنْکِحُوا اْلاَیامى مـِنـْکُمُ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اَنْ یَکُونُوا فُقَرآءَ یُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّهُ واسِعٌ عَلیمٌ. )
پـس حـضـرت بـا مـاءمـون صـیـغـه نـکـاح را خـوانـد و ام الفضل را تزویج کرد و صداق آن را پانصد درهم جیاد موازى مهر جده اش حضرت فاطمه سـلام اللّه عـلیـهـا قـرار داد و چـون صـیـغه نکاح جارى شد خدم و حشم ماءمون آمدند غالیه بـسـیـار آوردنـد و ریـشـهـاى خواص را به غالیه خوشبو کردند پس نزد سایرین بردند ایـشـان نـیـز خود را خوشبو کردند آنگاه خوانهاى نعمت آوردند و مردم غذا خوردند پس از آن ماءمون هر طایفه و گروهى را که به اندازه شاءنش جایزه داد و مجلس متفرق شد و خواص باقى ماندند و سایرین رفتند.
آن وقـت مـاءمـون بـه آن حـضـرت عـرضـه داشـت : فـدایـت شـوم ! اگـر مـیـل داشـتـه بـاشـیـد جـواب مسائل محرم را بفرمایید تا مستفید شویم ، پس حضرت شروع فـرمود به جواب دادن و هر یک از شقوق مساءله را بیان فرمود. صداى احسنت ماءمون بلند شد. آنگاه خدمت آن حضرت عرضه کرد که شما هم سؤ الى از یحیى بفرمایید، حضرت به یحیى ، فرمود: بپرسم ؟ عرض کرد: هرچه میل شما باشد، اگر پرسیدید جواب دانم مى گـویـم و الا از شما یاد مى گیرم . حضرت فرمود: بیان کن جواب این مساءله را که مردى نـظـر کـرد بـه زنـى در اول روز و نـظـرش حـرام بـود چـون روز بـلنـد شـد بـر او حـلال شـد، چـون ظـهـر شـد حـرام شـد، چـون عـصـر شـد حـلال شـد، چـون آفـتـاب غـروب کـرد حـرام گـشـت ، چـون وقـت عـشـاء رسـیـد حـلال شـد، چـون نـصـف شـب شـد حـرام گـشـت چـون فـجـر طـالع گـردیـد حـلال شـد از بـراى او، بـگـو بـراى چـه بـوده کـه این زن گاهى حرام بوده بر آن مرد و گـاهـى حـلال ؟ یـحـیـى گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن جـواب ایـن سـؤ ال را نـدانـم شـمـا بـفـرمـایید تا یاد گیرم . فرمود: این زن کنیزکى بود و این مرد اجنبى بود، وقت صبح که نگاه کرد بر او نگاهش حرام بود، روز که بلند شد او را خرید بر او حـلال شـد وقـت ظـهـر او را آزاد کـرد حـرام شـد، وقـت عـصـر او را تـزویـج کـرد حـلال شـد، وقـت مـغـرب او را مـظـاهـره کـرد حـرام شـد، وقـت عـشـاء کـفـاره ظـهـار داد حـلال شـد، نـصـف شـب او را یـک طـلاق داد حـرام شـد، وقـت فـجـر رجـوع کـرد حلال شد.
ایـن وقـت مـاءمون رو کرد به حاضرین از بنى عباس و گفت : آیا در میان شما کسى هست که ایـن مـسـاءله را ایـنـطـور بـتـوانـد جـواب دهـد؟ یـا مـسـاءله سـابـقـه را بـه ایـن تـفـصـیـل بـدانـد؟ گـفـتـنـد: نـه بـه خـدا سـوگـنـد شـمـا اعـلم بـودیـد بـه حـال ابـوجـعـفـر عـلیـه السـلام از مـا. مـاءمـون گـفـت : واى بـر شـمـا! اهـل بـیـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم از مـیـان خـلق امـتـیازى دارند به فـضـل و کـمـال و کـمـى سـن مـانـع کـمـالات ایـشـان نـیـسـت و بـرخـى از فضایل ابوجعفر علیه السلام بگفت تا مجلس به هم خورد و مردم برفتند. روز دیگر نیز ماءمون جوائز و عطایاى بسیار به مردم بخششش کرد و از حضرت جواد علیه السلام اکرام و احـتـرام بـسـیـار مى نمود و آن حضرت را بر اولاد و اقرباء خود فضیلت مى داد تا زنده بود.
مؤ لف گوید: که علما روزها را دوازده ساعت بخش کرده اند و هر ساعتى را به امامى نسبت داده اند و ساعت نهم روزها متعلق به حضرت جواد علیه السلام است . و در دعاى آن ساعت اشاره شد به سؤ ال ماءمون از آن حضرت از آنچه که در دست داشت و همچنین سؤ ال یحیى بن اکثم از آن حضرت و جواب دادن حضرت ایشان را در آنجا که فرموده :
( وَ بـِالاِمـامِ الْفـاضـِلِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی علیه السلام الَّذى سُئِلَ فَوَفَّقْتَهُ لِلْجَوابِ وَ امْتُحِنَ فَعَضَدْتَهُ بِالتَّوْفیقِ وَ الصَّوابِ صلى اللّه علیه و آله و سلم وَ عَلى اَهْلِ بَیْتِهِ اْلاَطْهارِ ) .
و تـوسـل بـه آن حـضرت در این ساعت براى وسعت رزق نافع است و شایسته است که در توسل به آن حضرت این دعا را بخواند:
( اَللّهـُمَّ اِنـّى اَسـْئَلُکَ بـِحـَقِّ وَلِیِّکَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِی علیه السلام اِلاّ جُدْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ فـَضـْلِکَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ وُسْعِکَ وَ وَسَّعْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ رِزْقِکَ وَ اَغْنَیْتَنى عَمَّنْ سـِواکَ وَ جـَعـَلْتَ حـاجـَتـى اِلَیـْکَ وَ قَضاها عَلَیْکَ اِنَّک لِما تَشاَّءُ قَدیرٌ ) .
بعضى گفته اند این دعا بعد از هر نماز به جهت اداء دین مجرب است .
گزاردن طواف و حج از جانب امامان علیهم السلام
و دوم ـ در امر فرمودن آن حضرت به طواف از براى ائمه علیهم السلام :
شـیـخ کـلیـنـى روایت کرده از موسى بن القاسم که گفت : به حضرت جواد علیه السلام عـرض کـردم کـه مـن اراده کـردم که از جانب شما و پدرت طواف کنم ، بعضى گفتند که از بـراى اوصـیـاء طـواف کردن جایز نیست ، حضرت فرمود بلکه طواف کن آنچه ممکنت شود هـمـانـا ایـن مـطـلب جـایـز اسـت . راوى گـفـت : بـعـد از سـه سـال دیـگـر خـدمـت آن حـضـرت عـرض کـردم کـه چـنـد سـال قـبـل مـن رخصت طلبیدم از شما در باب طواف کردن از براى شما و پدرت ، شما اذن دادیـد مـرا پس من طواف کردم از براى تو و پدرت آنچه خدا خواسته باشد پس واقع شد در دلم چیزى و به آن عمل کردم . فرمود: چه بود آن ؟
عرض کردم : طواف کردم روزى از براى رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حضرت تـا اسـم پـیـغـمـبـر شـنـیـد سـه مـرتـبـه فـرمـود صـلى اللّه عـلى رسول اللّه ، پس گفتم : روز دیگر طواف کردم از براى امیرالمؤ منین علیه السلام ، روز دیگر از براى امام حسن علیه السلام ، روز دیگر براى امام حسین علیه السلام ، و هکذا هر روز بـعـد را از بـراى امامى طواف کردم تا روز دهم از براى شما طواف کردم ، اى سید من ایـن جماعت را که ذکر مى کنم آنچنان کسانى هستند که ولایت ایشان را دین خود قرار داده ام . حـضـرت فـرمـود: در ایـن هـنـگـام مـتـدیـن شـدى بـه دیـنـى کـه قـبـول نـمـى کـنـد حق تعالى از بندگان غیر آن را، پس گفتم : و بسا باشد که از براى مـادرت فـاطـمـه صـلوات اللّه عـلیـها طواف کردم و بسا هم طواف نکردم . حضرت فرمود: بـسـیـار کـن ایـن کـار را هـمـانـا ایـن کـار افـضـل چـیـزهـایـى اسـت کـه بـه آن عمل مى کنى ان شاء اللّه .
اظهار ناراحتى براى مصیبت حضرت زهرا علیها السلام
سوم ـ در تفکر آن حضرت در صدماتى که به مادرش فاطمه علیها السلام وارد شده :
از ( دلایل طبرى ) منقول است که روایت کرده از محمّد بن هارون بن موسى از پدرش از ابن الولید از برقى از زکریا بن آدم که وقتى در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام بـودم که حضرت جواد علیه السلام را خدمت آن حضرت آوردند در حالى که سن شریفش از چهار سال کمتر بود پس آن جناب دست خود را بر زمین زید و سر مبارک را به جانب آسمان بلند کرد و مدت طویلى فکر نمود و حضرت امام رضا علیه السلام فرمود: جان من فداى تـو بـاد! بـراى چـه یـان قـدر فـکر مى کنى ؟ عرض کرد: فکرم در آن چیزى است که با مادرم فاطمه علیها السلام به جا آوردند!
( اَمـا وَاللّهِ لاُخـْرِجـَنَّهـُما ثُمَّ لاُحْرِقَنَّهُما ثُمَّ لاَذْرِیَنَّهُما ثُمَّ لاَنْسِفَنَّهُما فِى الْیَمِّ نَسْفا ) .
پس حضرت امام رضا علیه السلام او را نزدیک خود طلبید و مابین دیدگان او را بوسید و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد! تویى شایسته از براى امامت .
مناجات مخصوص مهریه دختر ماءمون
چهارم ـ در روایت ( اَلْوَسائِلُ اِلى المَسائل ) است :
سـیـد بـن طـاوس رحـمـه اللّه از مـحمّد بن حارث نوفلى ـ خادم حضرت امام محمّد تقى علیه السـلام ـ روایـت کـرده وقـتـى که تزویج کرد ماءمون دختر خود را به امام محمّد تقى علیه السـلام ، نـوشـت حـضـرت بـراى او کـه از بـراى هـر زنـى صـداقـى اسـت از مـال شـوهـرش و حـق تـعـالى امـوال مـا را در آخـرت ذخـیـره نـهـاده هـمـچـنـان کـه امـوال شـمـا را در دنـیـا بـه شـمـا داده و مـن بـه کـابـیـن دخـتـر تـو دادم ( الوسـائل الى المـسـائل ) را و آن مناجاتى است که به من داده پدرم و به او رسیده از پـدرش مـوسـى بـن جـعفر و به او رسیده از پدرش جعفر و به او رسیده از پدرش محمّد و بـه او رسـیـده از پـدرش على بن الحسین و به او رسیده از پدرش حسین و به او رسده از بـرادرش حـسـن و بـه او رسیده از پدرش امیرالمؤ منین على بن ابى طالب علیه السلام و بـه او رسـیـده از حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه بـه آن حـضرت داد جـبـرئیل و گفت : یا محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، حضرت رب العزة تو را سلام مى رساند و مى فرماید این مفاتیح گنجهاى دنیا و آخرت است آن را وسیله خود ساز به سوى مـطـالب خـود تـا بـرسـى بـه مـراد خـود و سـرانجام گیرد مطلب تو و ایثار مکن آن را در حـاجـتـهاى دنیا که کم مى گرداد حفظ آخرتت را و آن ده وسیله است که به واسطه آن درهاى رغـبـات گـشوده مى شود و طلب کرده مى شود به سبب آنها حاجات و به اتمام مى رسد. و این است نسخه آن مناجات استخاره :
( اَللّهُمَّ اِنَّ خِیَرَتِکَ فیما اسْتَخَرْتُکَ فیهِ تُنیلُ الرَّغائِبَ... )
خدا مرا براى بازى خلق نکرده
پنجم ـ در اخبار آن حضرت است از غیب :
طـبـرى روایـت کـرده از شـلمـغـانـى کـه گـفـت حـج کـرد اسـحـاق بـن اسـمـاعـیـل در سـالى کـه بـیـرون رفـتند جماعت مردم به سوى ابوجعفر جواد علیه السلام بـراى سؤ ال و امتحان آن حضرت ، اسحاق گفت من آماده کردم در رقعه اى ده مساءله که سؤ ال کنم آنها را از آن حضرت و عیال من حملى داشت با خود گفتم هرگاه جواب داد از مسائلم از آن حـضـرت بـخـواهـم که بخواند خدا را که آن حمل را پسر قرار دهد، پس چون مردم از آن حـضـرت سـؤ الات خـود را نـمـودنـد بـرخـاسـتـم و آن رقـعـه با من بود و مى خواستم سؤ ال کنم از آن حضرت از مسائل خود که آن جناب را نظر بر من افتاد و فرمود: اى ابویعقوب ! نـام گـذار او را احـمـد. پس متولد شد براى من پسرى و نامیدم او را احمد، مدتى زندگى کـرد و وفـات کـرد. و بـود از کـسـانـى کـه بـیرون آمده بود با جماعت مردم على بن حسان واسطى معروف به اعمش گفت برداشتم با خودم از آلتى که براى صبیان است بعضش از نقره بود و گفتم تحفه مى برم براى مولایم ابوجعفر علیه السلام ، پس چون مردم جواب مسائل خود را شنیدند و از دور آن حضرت متفرق شدند حضرت برخاست و تشریف برد به صـریـا، مـن بـه عـقب آن حضرت رفتم پس ( موفق ) خادم آن جناب را ملاقات کردم و گـفـتـن اذن بـطـلب از بـراى مـن از آن حضرت پس وارد شدم بر آن حضرت و سلام کردم ، جـواب سـلام داد در حـالى کـه در صـورت نازنینش کراهت بود و امر نفرمود مرا بنشستن . من نزدیک شدم و آنچه در کیسه داشتم در مقابل آن حضرت خالى کردم ، آن جناب نظر کرد بر من نظر شخص غضبناک و آن آلات را به یمین و یسار و افکند و فرمود: از براى این خدا مرا خـلق نـفـرمـوده مـرا چـه بـا بـازى . پـس ، از آن حـضـرت خـواستم که مرا عفو فرماید عفو فرمود.
علم و قدرت امام علیه السلام
ششم ـ در اشاره آن حضرت است به قدرت خداوند تعالى .
در ( مـدیـنـه المـعـاجـز ) از ( عـیـون المـعـجـزات ) نقل کرده که عمر بن فرج رخجى گفت : گفتم به حضرت امام محمّد تقى علیه السلام که شـیـعیان تو ادعا مى کنند که تو مى دانى هر آبى که هست در دجله و وزن آن را و بودیم ما در کنار دجله ، حضرت فرمود که حق تعالى قدرت داد که تفویض کند علم این را بر پشه اى از مخلوقات خود یا قدرت ندارد؟ گفتم : قدرت دارد، فرمود، من گرامى ترم بر خداوند تعالى از پشه و از بیشتر خلق خدا.
پـاسـخ امـام جـواد عـلیـه السـلام بـه سـى هـزار سـؤ ال
هفتم ـ در جواب دادن آن حضرت است از سى هزار مساءله :
شیخ کلینى و دیگران روایت کرده اند از على بن ابراهیم از پدرش که گفت :
رخصلت خواستند گروهى از اهل نواحى از ورود بر حضرت جواد علیه السلام آن جناب اذن داد، پس داخل شدند و سؤ ال کردند از آن حضرت در یک مجلس از سى هزار مساءله ، حضرت جواب داد همه را و در آن وقت آن حضرت ده سال داشت
مـؤ لف گـوید: که ممکن است در وقت سؤ ال هر یک از آن جماعت مساءله خود را مى پرسید از آن حـضـرت و مـلاحـظـه نـمـى کـرد کـه دیـگـرى سـؤ ال مـى کـنـد و جـواب داده حـضـرت از اکثر آنها به ( لا ) و ( نعم ) و ممکن است آنـچـه چـون حـضـرت بـر ضـمـایـر آنـهـا مـطـلع بـود تـا سـائل شـروع مـى کـرده بـه سؤ ال ، خود حضرت جواب او را مى داده و نمى گذاشته سؤ ال خود را بیان کند. چنانکه روایت شده شخصى خدمت آن حضرت ، عرض کرد: فدایت شوم ، حـضـرت فرمود: قصر نکن ، مردم پرسیدند این چه بود که فرمودى ؟ فرمود: این شخص مـى خـواسـت سؤ ال کند از من که ملاح در کشتى نماز خود را به قصر بخواند یا تمام ، من گـفـتـم نـماز خود را قصر نخواند. و علامه مجلسى رحمه اللّه وجوهى چند در رفع استبعاد این حدیث فرموده که مقام نقلش نیست .
.: Weblog Themes By Pichak :.