سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 3:2 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

خلافت خلفا ومنطق امیر المؤمنین

دانـشمندان محقق از اهل تسنن که شروحى بر نهج البلاغه نوشته اند, بیانات امام ـ علیه السلام ـ را در باره شایستگى خویش به خلافت , یکى پس از دیگرى , مورد بررسى قرار داده , از مجموع آنها چـنـیـن نتیجه گرفته اند که هدف امام از این بیانات اثبات شایستگى خود به خلافت است بدون اینکه از جانب پیامبر (ص ) نصى بر خلافت او در میان باشد.
بـه بـیان دیگر, چون حضرت على ـ علیه السلام ـ, از نظر قرابت وخویشاوندى , پیوند نزدیکترى با رسـول خـدا (ص ) داشـت واز نـظـر عـلم ودانش از همه بالاتر بود ودر رعایت عدالت واطلاع از سـیاست وکشور دارى سرآمد همه یاران پیامبر (ص ) به شمار مى رفت , ازا ین جهت شایسته بود کـه امت او را براى خلافت برگزینند, ولى چون سران امت غیر او را برگزیدند امام زبان به تظلم وشکایت گشوده است که :من برخلافت وولایت از دیگران شایسته ترم !حقى که امام ـ علیه السلام ـ در بیانات خود از آن یاد مى کند ومى گوید از روزى که رسول خدا (ص ) درگذشت او را از آن محروم کرده اند حق شرعى نیست که از جانب صاحب شریعت به او داده شده باشد ومقدم داشتن دیـگران بر او یک نوع مخالفت با دستور شرع به حساب آید, بلکه مقصود یک حق طبیعى است که بـرهرکس لازم است که با وجود فرد برتر دیگرى را انتخاب نکند وزمام کار را به فرد داناتر وتواناتر وبـصـیرتر بسپارد; ولى هرگاه گروهى بنا به مصلحتى از این اصل پیروى نکنندوکار را به فردى کـه از نظر علم وقدرت وشرایط روحى وجسمى در مرتبه نازلتر قرار دارد واگذارند, سزاوار است کـه شـخـص برتر زبان به شکوا وگله بگشاید وبگوید:((فواللّه * م ا زلت مدفوعا عن حقی مستا ثرا علی منذ قبض اللّه نبیه (ص ) حتى یوم الناس ه ذا)).
(1)بـه خـدا سوگند, از روزى که خداوند جان پیامبرش (ص ) را قبض کرد تا به امروز من از حق خویش محروم بوده ام .
امـام ـ علیه السلام ـ این سخن را هنگامى گفت که طلحه وزبیر پرچم مخالفت با او را برافراشته , بصره را پایگاه خود قرار داده بودند.
پاسخ : این مطلب که به عنوان تحقیق از آن یاد مى شود پندارى بیش نیست .
هـیـچ گـاه نـمـى توان مجموع سخنان امام ـ علیه السلام ـ را بر شایستگى ذاتى حمل کرد ویک چنین شایستگى نمى تواند مجوز حملات تند آن حضرت بر خلفا باشد, زیرا:اولا, امام ـ علیه السلام ـ در بعضى از سخنان خود بر وصیت پیامبر (ص ) تکیه کرده است .
از جـمله آنجا که خاندان نبوت را معرفى مى کند چنین مى فرماید:((هم موضع سره ولجا ا مره و عـیـبة علمه و موئل حکمه و کهوف کتبه وجب ال دینه لا یقاس بل محمد (ص ) من ه ذه الا مة ا حد هم ا
س اس الدین و عم اد الیقین .
ا لیهم یفى ء الغ الی وبهم یلحق التالی .
ولهم خصائص حق الولایة و فیهم الوصیة و الور اثة )).
(2)خـانـدان نـبـوت رازداران پیامبر وپناهگاه فرمان او ومخزن دانشها وحکمتها وحافظان کتاب واستوانه هاى آیین او هستند.
هیچ کس از افراد امت را نمى توان با آنان قیاس کرد.
آنان پایه هاى دین وستونهاى ایمان ویقین اند.
خـصـائص امـامت (علوم ومعارف و دیگر ملاک هاى امامت ) نزد آنان است ووصیت پیامبر در حق ایشان است وآنان وارثان پیامبرند.
مـقـصـود امـام ـ علیه السلام ـ از اینکه وصیت پیامبر (ص ) در باره آنان است چیست ؟
با در نظر گرفتن لفظ ((ولایت )) در جمله ((ولهم خص ائص الولایة )) روشن مى شود که مقصود از وصیت همان وصیت به خلافت وسفارش به ولایت آنان است که در روز غدیر وغیر آن به وضوح بیان شده است .
ثـانـیـا, لیاقت وشایستخصائص امات وشایستگى هرگز ایجاد حق نمى کند مادام که شرایط دیگر, مانند انتخاب مردم , به آن ضمیمه نشود.
در صـورتـى کـه امام ـ علیه السلام ـ در سخنان خود بر حق محرز خود تکیه مى کند واظهار مى داردکه حق او پس از پیامبر (ص ) پایمال شد.وبـه عـبارت دیگر, چنانچه بنابر این باشد که مشکل رهبرى در اسلام از طریق مشاوره ومذاکره یا رجوع به افکار عمومى گشوده شود, در این صورت , مادام که شخص ـ گرچه از هرجهت فضیلت وبـرتـرى بـر دیگران داشته باشد ـ براى چنین مقامى انتخاب نشود نمى تواند خود را صاحب حق بـشـمـارد تا عدول مردم از آن را یک نوع ظلم وستم اعلام دارد وبه افرادى که به جاى او انتخاب شده اند اعتراض کند.
در صورتى که لحن امام ـ علیه السلام ـ در خطبه هاى خود بر خلاف این است .
او خـود را صاحب مسلم حق خلافت مى داند وعدول از آن را یک نوع ظلم وستم بر خویش اعلام مى نماید وقریش را متعدیان ومتجاوزان به حقوق خود معرفى مى کند; چنانکه مى فرماید:بارالها, مرا در برابر قریش وکسانى که ایشان را کمک کردند یارى فرما.
زیـرا آنـان قـطع رحم من کردند ومقام بزرگ مرا کوچک شمردند واتفاق کردند که با من در باره خلافت , که حق مسلم من است , نزاع کنند.
(1)آیـا چـنـیـن حـملات تندى را مى توان از طریق شایستگى ذاتى توجیه کرد؟
اگر باید مسئله خـلافـت از طـریـق مـراجـعه به افکار عمومى با بزرگان صحابه حل وفسخ شود چگونه امام مى فـرمـاید:((آنان با من در حق مسلم من به نزاع برخاستند))؟
هنگامى که آتش جنگ میان حضرت على ـ علیه السلام ـ ومعاویه در سرزمین صفین روشن بود مردى نزد حضرت امیر ـ علیه السلام ـ آمـد وگفت :چگونه قریش شما را از مقام خلافت , که به آن از دیگران شایسته تر بودید, بازداشت ؟
امام ـ علیه السلام ـ از پرسش بى موقع او ناراحت شد,ولى به طور ملایم ـ که اوضاع بیش از آن را ایـجـاب نـمـى کـرد ـ به او پاسخ داد وفرمود:گروهى بر آن بخل ورزیدند وگروهى از آن چشم پوشیدند ومیان ما وآنها خدا داور است وبازگشت همه به سوى اوست .
(1)پس از ماجراى سقیفه ,یک روز ابوعبیدة بن جراح به امام گفت : اى فرزند ابوطالب , چقدر به خـلافت علاقه دارى وبه آن حریصى ! امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ او گفت :به خدا سوگند, شما از مـن بـه خـلافت حریصترید; در حالى که از نظر شرایط وموقعیت بسیار از آن دورید ومن به آن نزدیکترم .
من حق خویش را مى طلبم وشما میان من وحقم مانع مى شوید ومرا از آن باز مى دارید.
(2)هـرگـز صـحـیـح نیست که این نوع انتقاد از خلافت خلفا را از طریق لیاقت وشایستگى ذاتى توجیه کرد.
هـمـه این سخنان وتعبیرها حاکى از آن است که امام ـ علیه السلام ـ خلافت را حق مسلم خویش مى دانست وهرنوع انحراف از خود را انحراف (ص ) قبض روح .
چنین حقى جز از طریق تنصیص وتعیین الهى براى کسى ثابت نمى شود.
همچنین هرگز نمى توان این گونه تعبیرها را از طریق اصلحیت واولویت تفسیر کرد.
گـروهـى کـه سخنان امام ـ علیه السلام ـ را از این راه تفسیر مى کنند عقاید نادرست خود را به عنوان پیشداورى اتخاذ کرده اند.
الـبـتـه امام ـ علیه السلام ـ در برخى موارد بر لیاقت وشایستگى خویش تکیه کرده , مساله نص را نادیده گرفته است .
از جـمـلـه , مـى فـرمـاید:پیامبر خداچنین حقى جز از ط(ص ) قبض روح شد, در حالى که سر او تقمصها ابن ا ب.
من او را غسل دادم , در حالى که فرشتگان مرا یارى مى کردند.
اطراف خانه به ناله در آمد.
فرشتگان دسته دسته فرود مى آمدند ونماز مى گزاردند وبالا مى رفتند ومن صداهاى آنها را مى شنیدم .
پـس چـه کـسـى از من در حال حیات ومرگ پیامبر(ص ) به جانشینى او شایسته تر است ؟
(1)در خـطـبه شقشقیه , که از خطبه هاى معروف امام ـ علیه السلام ـ است , حضرت لیاقت وشایستگى خویش را به رخ مردم کشیده , مى گوید:((ا م ا و اللّه لقد من او را غسل داقمصها ابن ا بی قح افة و ا نه لیعلم ا ن محلی منه ا محل القطب من الرحى ینحدر عنی السیل و لا یرقى ا لی الطیر )).
(2) به خدا سوگند, فرزند ابى قحافه خلافت را به سان پیراهن برتن خود پوشید, در حالى که مى دانست که آسیاى خلافت بر محور وجود من مى گردد.
از کوهسار وجود من سیل علوم سرازیر مى شود واندیشه هیچ کس بر قله اندیشه من نمى رسد.
در برخى از موارد نیزبر قرابت وخویشاوندى تکیه مى کند ومى گوید:((ونحن الا علون نسبا و الا شدون برسول اللّه نوطا)).
(3) یعنى نسب ما بالاتر است وبا رسول خدا پیوند نزدیکتر داریم .
الـبـتـه تـکـیه امام ـ علیه السلام ـ بر پیوند خود با پیامبر گرامى (ص ) براى مقابله با منطق اهل سقیفه است که علت برگزیدگى خود را خویشاوندى با پیامبر (ص ) اعلام مى کردند.
ازایـن جـهـت , وقـتـى امـام ـ عـلـیـه الـسلام ـ از منطق آنان آگاه شد در انتقاد از منطق آنان فرمود:((احتجوا بالشجرة و ا ض اعوا الثمرة )).




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 3:0 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

بیست وپنج سال سکوت

بـررسـى حوادث عمده زندگانى امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ تا روزى که پیامبر گرامى (ص ) در قید حیات بود به پایان رسید.
هـرچـنـد در ایـن بـخـش بـررسـى گـسترده وپژوهش کامل انجام نگرفت وبسیارى از حوادث ورویـدادهـایى که امام ـ علیه السلام ـ در این دوره با آنها روبرو بوده ولى از نظر اهمیت در درجه دوم قـرار داشـتـه نـاگـفته ماند, اما رویدادهاى بزرگ که سازنده شخصیت امام یا بازگو کننده عـظـمـت روح واستوارى ایمان آن حضرت بوده به ترتیب بیان شد ودر خلال آن با فضایل انسانى وسجایاى اخلاقى وى تا حدى آشنا شدیم .
اکـنـون وقـت آن است که در بخش دیگرى از زندگانى امام ـ علیه السلام ـ, که چهارمین بخش زنـدگـانـى آن حضرت است , به بررسى بپردازیم :مراحل سه گانه زندگى حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ سـى وسـه سـال از عـمـر گـرانـبهاى او را گرفت وامام در این مدت کوتاه به عنوان بـزرگـتـرین قهرمان وعالیترین رهبر ودرخشنده ترین چهره اسلام شناخته شد ودر حوزه اسلام هیچ فردى پس از مرگ پیامبر (ص ) از نظر فضیلت وتقوا وعلم ودانش وجهاد وکوشش در راه خدا ومـواسـات وکمک به بینوایان به مرتبه على ـ علیه السلام ـ نبود ودر همه جا, اعم از حجاز ویمن , سخن از شجاعت وقهرمانى وفداکارى وجانبازى ومهر ومودت شدید پیامبر به على بود.
على هذا وقاعدتا مى بایست امام ـ علیه السلام ـ پس از درگذشت پیامبر گرامى (ص ) نیز محور اسلام ومرکز ثقل جامعه اسلامى باشد.
اما وقتى صفحات تاریخ را ورق مى زنیم خلاف آن را مى یابیم .
زیرا امام ـ علیه السلام ـ در چهارمین دوره زندگى خود, که در حدود ربع قرن بود, بر اثر شرایط خاصى که ایجاد شده بود از صحنه اجتماع به طور خاصى کناره گرفت وسکوت اختیار کرد.
نه در جهادى شرکت کرد ونه در اجتماع به طور رسمى سخن گفت .
شمشیر در نیام کرد وبه وظایف فردى وسازندگى افراد پرداخت .
ایـن سـکوت وگوشه گیرى طولانى براى شخصیتى که در گذشته در متن اجتماع قرار داشت ودومین شخص جهان اسلام ورکن بزرگى براى مسلمانان به شمار مى رفت سهل وآسان نبود.
روح بـزرگى , چون حضرت على ـ علیه السلام ـ مى خواست که بر خویش مسلط شود وخود را با وضع جدید که از هر نظر با وضع سابق تضاد داشت تطبیق دهد.
فـعالیتهاى امام ـ علیه السلام ـ در این دوره در امور زیر خلاصه مى شد:1ـ عبادت خدا, آن هم به صورتى که در شان شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ بود; تا آنجا که امام سجاد عبادت وتهجد شگفت انگیز خود را در برابر عبادتهاى جد بزرگوار خود ناچیز مى دانست .
2ـ تـفـسـیر قرآن وحل مشکلات آیات وتربیت شاگردانى مانند ابن عباس , که بزرگترین مفسر 3ـ پـا سـخ بـه پـرسـشـهاى دانشمندان ملل ونحل دیگر, بالاخص یهودیان ومسیحیان که پس از درگذشت پیامبر (ص ) براى تحقیق در باره اسلام رهسپار مدینه مى شدند وسؤالاتى مطرح مى کـردنـد کـه پـاسـخگویى جز حضرت على ـ علیه السلام ـ, که تسلط او بر تورات وانجیل از خلال سخنانش روشن بود, پیدا نمى کردند.
اگـر این خلا به وسیله امام ـ علیه السلام ـ پر نمى شد جامعه اسلامى دچار سرشکستگى شدیدى مى شد.
وهنگامى که امام به کلیه س3ـ پا الات پاسخهاى روشن وقاطع مى داد انبساط وشکفتگى عظیمى در چهره خلفایى که بر جاى پیامبر (ص ) نشسته بودند پدید مى آمد.
4ـ بـیـان حـکم بسیارى از رویدادهاى نوظهور که در اسلام سابقه نداشت ودر مورد آنها نصى در قرآن مجید وحدیثى از پیامبر گرامى (ص ) در دست نبود.
ایـن یکى از امور حساس زندگى امام ـ علیه السلام ـ است واگر در میان صحابه شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ نبود, که به تصدیق پیامبر گرامى (ص ) داناترین امت وآشناترین آنها بـه مـوازیـن قـضـا وداورى بـه شمار مى رفت , بسیارى از مسائل در صدر اسلام به صورت عقده لاینحل وگره کور باقى مى ماند.
همین حوادث نوظهور ایجاب مى کرد که پس از رحلت پیامبر گرامى (ص ) امام آگاه ومعصومى بـه سـان پیامبر در میان مردم باشد که بر تمام اصول وفروع اسلام تسلط کافى داشته , علم وسیع وگسترده او امت را از گرایشهاى نامطلوب وعمل به قیاس وگمان باز دارد واین موهبت بزرگ , به تصدیق تمام یاران رسول خدا(ص ), جز در حضرت على ـ علیه السلام ـ در کسى نبود.
قـسـمتى از داوریهاى امام ـ علیه السلام ـ واستفاده هاى ابتکارى وجالب وى از آیات در کتابهاى حدیث وتاریخ منعکس است .
(1)5ـ هـنـگـامى که دستگاه خلافت در مسائل سیاسى وپاره اى از مشکلات با بن بست روبرو مى شد, امام ـ علیه السلام ـ یگانه مشاور مورد اعتماد بود که با واقع بینى خاصى مشکلات را از سر راه آنان بر مى داشت ومسیر کار را معین مى کرد.
برخى از این مشاوره ها در نهج البلاغه ودرکتابهاى تاریخ نقل شده است .
6ـ تـربـیـت وپرورش گروهى که ضمیر پاک وروح آماده اى براى سیر وسلوک داشتند, تا در پرتو رهـبرى وتصرف معنوى امام (1 علیه السلام ـ بتوانند قله هاى کمالات معنوى را فتح کنند وآنچه را که با دیده ظاهر نمى توان دید با دیده دل وچشم باطنى ببینند.
7ـ کـار وکـوشـش بـراى تـامین زندگى بسیارى از بینوایان ودرماندگان ; تا آنجا که امام ـ علیه السلام ـ با دست خود باغ احداث مى کرد وقنات استخراج مى نمود وسپس آنها را در راه خدا وقف مى کرد.
اینها اصول کارها وفعالیتهاى چشمگیر اما م ـ علیه السلام ـ در این ربع قرن بود.
ولـى بـایـد باکمال تاسف گفت که تاریخ نویسان بزرگ اسلام به این بخش از زندگى امام ـ علیه الـسـلام ـ اهمیت شایانى نداده , خصوصیات وجزئیات زندگى حضرت على ـ علیه السلام ـ را در این دوره درست ضبط نکرده اند.
در حالى که آنان وقتى به زندگى فرمانروایان بنى امیه وبنى عباس وارد مى شوند آنچنان به دقت وبه طور گسترده سخن مى گویند که چیزى را فروگذار نمى کنند.
آیـا جاى تاسف نیست که خصوصیات زندگى بیست وپنج ساله امام ـ علیه السلام ـ در هاله اى از ابهام باشد ولى تاریخ جفاکار یا نویسندگان جنایتگر مجالس عیش ونوش فرزندان معاویه ومروان وخـلفاى عباسى را با کمال دقت ضبط کنند واشعارى را که در این مجالس مى خواندند وسخنان لـغـوى را که میان خلفا ورامشگران رد وبدل مى شده ورازهایى را که در دل شب پرده از آنها فرو مـى افتاده , به عنوان تاریخ اسلام , در کتابهاى خود درج کنند؟
! نه تنها این قسمت از زندگى آنها را تـنـظـیـم کـرده انـد, بلکه جزئیات زندگى حاشیه نشینان وکارپردازان وتعداد احشام واغنام وخصوصیات زر وزیور ونحوه آرایش زنان ومعشوقه هاى آنان را نیز بیان کرده اند.
ولى وقتى به شرح زندگى اولیاى خدا ومردان حق مى رسند, همانان که اگر جانبازى وفداکارى ایـشـان نبود هرگز این گروه بى لیاقت نمى توانستند زمام خلافت وسیادت را در دست بگیرند, گویى بر خامه آنان زنجیر بسته اند وهمچون رهگذرى شتابان مى خواهند این فصل از تاریخ را به سرعت به پایان برسانند.
نخستین برگ ورق مى خوردنخستین برگ این فصل در لحظه اى ورق خورد که سرمبارک پیامبر گرامى (ص ) بر سینه امام ـ علیه السلام ـ بود وروح او به ابدیت پیوست .
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان این واقعه را در یکى از خطبه هاى تاریخى خود(1) چنین شرح مـى دهـد:یـاران پیامبر (ص ) که حافظان تاریخ زندگى او هستند به خاطر دارند که من هرگز لحظه اى از خدا وپیامبر او سرپیچى نکرده ام .
در جـهـاد با دشمن که قهرمانان فرار مى کردند وگام به عقب مى نهادند, از جان خویش در راه پیامبر وشایسته تر نیس.
رسول خدا (ص ) جان سپرد در حالى که سرش بر سینه من بود وبر روى دست من جان از بدن او جدا شد ومن براى تبرک دست برچهره ام کشیدم .
آنگاه بدن او را غسل دادم وفرشتگان مرا یارى مى کردند.
گـروهـى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مى رفتندوهمهمه آنان که بر جسد پیامبر نماز مى خواندند مرتب به گوش مى رسید; تا اینکه او را در آرامگاه خود نهادیم .
هـیـچ کس در حال حیات ومرگ پیامبر (ص ) از من به او سزاوارتر رسول خدا (ص ) جشایسته تر نیست .
درگـذشـت پـیـامـبر (ص ) گروهى را در سکوت فرو برد وگروهى دیگر را به تلاشهاى مرموز ومخفیانه وا داشت .
پس از رحلت پیامبر (ص ) نخستین واقعه اى که مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تکذیب وفات پـیـامـبر از جانب عمر بود!او غوغایى در برابر خانه پیامبر برپا کرده بود وافرادى را که مى گفتند پیامبر فوت شده است تهدید مى کرد.
هرچه عباس وابن ام مکتوم آیاتى را که حاکى از امکان مرگ پیامبر بود تلاوت مى کردند مؤثر نمى افتاد.
تـا اینکه دوست او ابوبکر که در بیرون مدینه به سر مى برد آمد وچون از ماجرا آگاه شد با خواندن آیـه اى (2) کـه قـبل از او دیگران نیز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش کرد!هنگامى که حضرت على ـ علیه السلام ـ مشغول غسل پیامبر (ص ) شد وگروهى از اصحاب او را کمک مى کردند ودر انـتـظار پایان یافتن غسل وکفن بودند وخود را براى خواندن نماز بر جسد مطهر پیامبر آماده مى کردند جنجال سقیفه بنى ساعده به جهت انتخاب جانشین براى پیامبر گرامى (ص ) برپا شد.
رشـته کار در سقیفه در دست انصار بود, اما وقتى ابوبکر وعمر وابوعبیده که از مهاجران بودند از بـرپـایى چنین انجمنى آگاه شدند جسد پیامبر (ص ) را که براى غسل آماده مى شد ترک کردند وبـه انجمن انصار در سقیفه پیوستند وپس از جدالهاى لفظى واحیانا زد وخورد ابوبکر با پنج راى به عنوان خلیفه رسول اللّه انتخاب شد, در حالى که احدى از مهاجران , جز آن سه نفر, از انتخاب او آگاه نبودند.
(1)در ایـن گیر و دار که امام ـ علیه السلام ـ مشغول تجهیز پیامبر (ص ) بود وانجمن سقیفه نیز بـه کـار خـود مشغول بود, ابوسفیان که شم سیاسى نیرومندى داشت به منظور ایجاد اختلاف در مـیـان مـسلمانان در خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ را زد وبه گفت :دستت را بده تا من با تو بیعت کنم ودست تو را به عنوان خلیفه مسلمانان بفشارم , که هرگاه من با تو بیعت کنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خیزد, واگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت کنند کسى از قریش از بیعت تو تخلف نمى کند وسرانجام همه عرب تو را به فرمانروایى مى پذیرند.
ولى حضرت على ـ علیه السلام ـ سخن ابوسفیان را با بى اهمیتى تلقى کرد وچون از نیت او آگاه بود فرمود:من فعلا مشغول تجهیز پیامبر (ص ) هستم .
هـمـزمـان بـا پیشنهاد ابوسفیان یا قبل آن , عباس نیز از حضرت على ـ علیه السلام ـ خواست که دسـت برادر زاده خود را به عنوان بیعت بفشارد, ولى آن حضرت از پذیرفتن پیشنهاد او نیز امتناع ورزید.
چیزى نگذشت که صداى تکبیر به گوش آنان رسید.
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان را از عباس پرسید.
عباس گفت :نگفتم که دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت مى جویند؟
نگفتم که دستت را بده تا با تو بیعت کنم ؟
ولى تو حاضر نشدى ودیگران بر تو سبقت جستند.
آیا پیشنهاد عباس وابوسفیان واقع بینانه بود؟
چنانکه حضرت على ـ علیه السلام ـ تسلیم پیشنهاد عـبـاس مـى شـد وبـلافاصله پس از درگذشت پیامبر (ص )گروهى از شخصیتها را براى بیعت دعوت مى کرد, مسلما اجتماع سقیفه به هم مى خورد ویا اساسا تشکیل نمى شد.
زیـرا دیگران هرگز جرات نمى کردند که مسئله مهم خلافت اسلامى را در یک محیط کوچک که متعلق به گروه خاصى بود مطرح سازند وفردى را با چند راى براى زمامدارى انتخاب کنند.
بـا این حال , پیشنهاد عمومى پیامبر وبیعت خصوصى چند نفر از شخصیتها با حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ دور از واقع بینى بودوتاریخ در باره این بیعت همان داورى را مى کرد که در باره بیعت ابوبکر کرده است .
زیـرا زمـامـدارى حـضـرت على ـ علیه السلام ـ از دو حال خالى نبود:یا امام ـ علیه السلام ـ ولى منصوص وتعیین شده از جانب خداوند بود یا نبود.
در صـورت نخست , نیازى به بیعت گرفتن نداشت واخذ راى براى خلافت وکاندیدا ساختن خود بـراى اشـغـال این منصب یک نوع بى اعتنایى به تعیین الهى شمرده مى شد وموضوع خلافت رااز مـجـراى منصب الهى واینکه زمامدار باید از طرف خدا تعیین گردد خارج مى ساخت ودر مسیر یـک مقام انتخابى قرار مى داد; وهرگز یک فرد پاکدامن وحقیقت بین براى حفظ مقام وموقعیت خـود بـه تـحـریـف حقیقت دست نمى زند وسرپوشى روى واقعیت نمى گذارد, چه رسد به امام معصوم .
در فـرض دوم , انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت همان رنگ و انگ را مى گرفت کـه خـلافـت ابوبکر گرفت وصمیمى ترین یار او, خلیفه دوم , پس از مدتها در باره انتخاب ابوبکر گفت :((کانت بیعة ا بی بکر فلتة وقى اللّه شره ا)).
(1) یعنى انتخاب ابوبکر براى زمامدارى کارى عجولانه بود که خداوند شرش را باز داشت .
از هـمـه مـهمتر اینکه ابوسفیان در پیشنهاد خود کوچکترین حسن نیت نداشت ونظر او جز ایجاد اختلاف ودودستگى وکشمکش در میان مسلمانان واستفاده از آب گل آلود وبازگردانیدن عرب به دوران جاهلیت وخشکاندن نهال نوپاى اسلام نبود.
وى وارد خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ شد واشعارى چند در مدح آن حضرت سرود که ترجمه دو بـیـت آن به قرار زیر است :فرزندان هاشم ! سکوت را بشکنید تا مردم , مخصوصا قبیله هاى تیم وعدى در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند.
امر خلافت مربوط به شما وبه سوى شماست وبراى آن جز حضرت على کسى شایستگى ندارد.
(2)ولـى حضرت على ـ علیه السلام ـ به طور کنایه به نیت ناپاک او اشاره کرد وفرمود:((تو در پى کارى هستى که ما اهل آن نیستیم )).
طبرى مى نویسد:على او را ملامت کردوگفت :تو جز فتنه وآشوب هدف دیگرى ندارى .
تو مدتها بدخواه اسلام بودى .
مرا به نصیحت وپند وسواره وپیاده تو نیازى نیست .
(3)ابـوسـفـیان اختلاف مسلمانان را در باره جانشینى پیامبر (ص ) به خوبى دریافت ودر باره آن چنین ارزیابى کرد:طوفانى مى بینم که جز خون چیز دیگرى نمى تواند آن را خاموش سازد.
(1)ابـوسـفـیـان در ارزیابى خود بسیار صائب بود واگر فداکارى واز خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود طوفان اختلاف را جز کشت وکشتار چیزى نمى توانست فرو نشاند.
گـروه کینه توزبسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقامجویى وکینه توزى مشهور ومعروف بودند واگر در تاریخ عرب جاهلى مى خوانیم که حوادث کوچک همواره رویدادهاى بزرگى را به دنبال داشته است به این جهت بوده است که هیچ گاه از فکر انتقام بیرون نمى آمدند.
درسـت اسـت کـه آنـان در پرتو اسلام تا حدى از سنتهاى جاهلانه دست کشیدند وتولدى دوباره یـافتند, اما چنان نبود که این نوع احساسات کاملا ریشه کن شده , اثرى از آنها در زوایاى روح آنان باقى نمانده باشد; بلکه حس انتقام جویى پس از اسلام نیز کم وبیش به چشم مى خورد.
بى جهت نیست که حباب بن منذر, مرد نیرومند انصار وطرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار, در انـجـمن سقیفه رو به خلیفه دوم کرد وگفت :ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نیستیم وبر این کـار حـسـد نمى ورزیم , ولى از آن مى ترسیم که زمام امور به دست افرادى بیفتد که ما فرزندان وپـدران وبرادران آنان را در معرکه هاى جنگ وبراى محو شرک وگسترش اسلام کشته ایم ; زیرا بستگان مهاجران به وسیله فرزندان انصار وجوانان ما کشته شده اند.
چنانچه همین افراد در راس کار قرار گیرند وضع ما قطعا دگرگون خواهد شد.
ابـن ابـى الـحدید مى نویسد:من در سال 610 هجرى کتاب ((سقیفه )) تالیف احمد بن عبد العزیز جوهرى را نزد ابن ابى زید نقیب بصره مى خواندم .
هـنگامى که بحث به سخن حباب بن منذر رسید, استادم گفت : پیش بینى حباب بسیار عاقلانه بـود وآنچه او از آن مى ترسید در حمله مسلم بن عقبه به مدینه , که این شهر به فرمان یزید مورد محاصره قرارگرفت , رخ داد وبنى امیه انتقام خون کشتگان بدر را از فرزندان انصار گرفتند.
سـپـس اسـتادم مطلب دیگرى را نیز یاد آورى کرد وگفت :آنچه را که حباب پیش بینى مى کرد پیامبر نیز آن را پیش بینى کرده بود.او نیز از انتقامجویى وکینه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسید, زیرا مى دانست کـه خـون بسیارى از بستگان ایشان در معرکه هاى جهاد به وسیله جوانان بنى هاشم ریخته شده اسـت ومـى دانـست که اگر زمام کار در دست دیگران باشد چه بسا کینه توزى آنان را به ریختن خون فرزندان خاندان رسالت برانگیزد.
از ایـن جهت , مرتبا در باره على سفارش مى کرد واو را وصى وزمامدار امت معرفى مى نمود تا بر اثر موقعیت ومقامى که خاندان رسالت خواهند داشت خون على وخون اهل بیت وى مصون بماند اما چه مى توان کرد; تقدیر مسیر حوادث را دگرگون ساخت وکار در دست دیگران قرار گرفت ونـظـر پیامبر جامه عمل به خود نپوشید وآنچه نباید بشود شد وچه خونهاى پاکى که از خاندان او ریختند.
(1)گرچه سخن نقیب بصره از نظر شیعه صحیح نیست , زیرا به عقیده ما, پیامبر (ص ) به فرمان خدا حضرت على ـ علیه السلام ـ را به پیشوایى امت نصب وتعیین کرد وعلت انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ حفظ خون او واهل بیتش نبود, بلکه شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ بود که چنین مقام وموقعیتى را براى او فراهم ساخت ; اما, در عین حال , تحلیل او کاملا صحیح است .
اگـر زمـام امـور در دسـت خـاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ بود هرگز حوادث اسفبار کربلا وکـشـتار فرزندان امام ـ علیه السلام ـ به وسیله جلادان بنى امیه وبنى عباس رخ نمى داد وخون پاک خاندان رسالت به دست یک مشت مسلمان نما ریخته نمى شد.
سـکـوت پر معنیجاى گفت وگو نیست که رحلت پیامبر گرامى (ص ) جامعه اسلامى وخاندان رسـالـت را با بحران عجیبى روبرو ساخت وهرلحظه بیم آن مى رفت که آتش جنگ داخلى میان مـسـلـمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروایى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید وقبایل عرب تازه مسلمان به عصر جاهلیت وبت پرستى بازگردند.
نـهـضـت اسـلام , نـهضت جوان ونهال نوبنیادى بود که هنوز ریشه هاى آن در دلها رسوخ نکرده واکثریت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صمیم دل نپذیرفته بودند.
هنوز حضرت على ـ علیه السلام ـ وبسیارى از یاران با وفاى پیامبر (ص ), از تغسیل وتدفین پیامبر فـارغ نـشـده بـودنـد که دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند وجار وجنجال بسیارى به راه انداختند.
ایـن دو گـروه عبارت بودند از:1ـ انصار, به ویژه تیره خزرج , که پیش از مهاجران در محلى به نام سـقیفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصمیم گرفتند که زمام کار را به سعد بن عباده رئیس خزرجیان بسپارند واو را جانشین پیامبر سازند.
ولـى چـون در میان تیره هاى انصار وحدت کلمه نبود وهنوز کینه هاى دیرینه میان قبایل انصار, مـخـصـوصـا تـیره هاى اوس وخزرج , به کلى فراموش نشده بود, جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسیان با پیشوایى سعد که از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در این راه یارى نکردند بلکه ابراز تمایل کردند که زمام کار را فردى از مهاجران به دست بگیرد.
ایـن گـروه , با اینکه در انجمن سقیفه در اقلیت کامل بودند, ولى به علتى که اشاره شد توانستند آرایـى بـراى ابوبکر گرد آورند وسرانجام پیروزمندانه از انجمن سقیفه بیرون آیند ودر نیمه راه تا مـسـجـد نیز آراء وطرفدارانى پیدا کنند وابوبکر, به عنوان خلیفه پیامبر, بر منبر رسول خدا (ص ) قرار گیرد ومردم را براى بیعت واطاعت دعوت کند.
جناح سوم ومسئله خلافتدر برابر آن دو جناح , جناح سومى وجود داشت که از قدرت این گروه , با ایـن جـنـاح تـشکیل مى شد از شخص امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ ورجال بنى هاشم وتعدادى از پیروان راستین اسلام که خلافت را مخصوص حضرت على ـ علیه السلام ـ مى دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شایسته تر از دیگران مى دیدند.
آنان با دیدگان خود مشاهده مى کردند که هنوز مراسم تدفین جسد مطهر پیامبر گرامى (ص ) به پایان نرسیده بود که دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پیامبر به جنگ وستیز برخاستند.
ایـن جـین جناح براى اینکه مخالفت خود را به سمع مهاجرین وانصار بلکه همه مسلمانان برسانند واعـلام کـنـنـد کـه انـتخاب ابوبکر غیر قانونى ومخالف تنصیص پیامبر اکرم (ص ) ومباین اصول مـشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ متحصن شده , در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند.
ولى این تحصن سرانجام در هم شکست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پیامبر را ترک گویند وبه مسجد بروند.
در آن وضعیت وظیفه جناح سوم بسیار نگین بود.
به ویژه امام ـ علیه السلام ـ که با دیدگان خود مشاهده مى کرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود وبه دنبال آن امور بسیارى از محور خود خارج خواهد شد.
از این رو, امام ـ علیه السلام ـ تشخیص داد که ساکت ماندن وهیچ نگفتن یک نوع صحه بر این کار نـارواست که داشت شکل قانونى به خود مى گرفت وسکوت شخصیتى مانند امام ـ علیه السلام ـ ممکن بود براى مردم آن روز ومردمان آینده نشانه حقانیت مدعى خلافت تلقى شود.
پـس مهر خاموشى را شکست وبه نخستین وظیفه خود که یاد آورى حقیقت از طریق ایراد خطبه بـود عمل کرد ودر مسجد پیامبر (ص ), که به اجبار از او بیعت خواستند, رو به گروه مهاجر کرد وگـفـت :اى گـروه مـهـاجـر,حکومتى را که حضرت محمد(ص ) اساس آن را پى ریزى کرد از دودمان او خارج نسازید ووارد خانه هاى خود نکنید.
بـه خدا سوگند, خاندان پیامبر به این کار سزاوارترند, زیرا در میان آنان کسى است که به مفاهیم قـرآن وفـروع واصـول دیـن احـاطه کامل دارد وبه سنتهاى پیامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره کند وجلو مفاسد را بگیرد وغنایم را عادلانه قسمت کند.
مبادا از هوى وهوس پیروى کنید که از راه خدا گمراه واز حقیقت دور مى شوید.
(1)امـام ـ علیه السلام ـ براى اثبات ایستگى خویش به خلافت , در این بیان , بر علم وسیع خود به کـتـاب آسـمانى وسنتهاى پیامبر (ص ) وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکیه کـرده است ,واگر به پیوند خویشاوندى با پیامبر (ص ) نیز اشاره داشته یک نوع مقابله با استدلال گـروه مـهـاجـر بوده است که به انتساب خود به پیامبر تکیه مى مبادا از هوى وهوس ر تکیه مى کردند.
طـبـق روایـات شیعه امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبکر حاضر شده , شـایـسـتـگى خود را براى خلافت , همچون بیان پیشین از طریق علم به کتاب سنت وسبقت در اسـلام بـر دیـگـران وپـایـدارى در راه جهاد وفصاحت در بیان وشهامت وشجاعت روحى احتجاج کرد;چنانکه فرمود:من در حیات پیامبر (ص ) وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او سزاوارترم .
من وصى ووزیر و گنجینه اسرار ومخزن علوم او هستم .
منم صدیق اکبر وفاروق اعظم .
من استوارترین شمادر جهاد با مشرکان , اعلم شما به کتاب وسنت پیامبر, آگاهترین شما بر فروع واصـول دیـن , وفـصیحترین شما در سخن گفتن وقویترین واستوارترین شمادر برابر ناملایمات هستم .
چـرا در این میراث با من به نزاع برخاستید؟
(1)امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ در یکى دیگر از خطبه هـاى خود, خلافت را از آن کسى مى داند که تواناترین افراد بر اداره امور مملکت وداناترین آنها به دسـتورات الهى باشد; چنانکه مى فرمن استوارترین شمادر جه مى فرماید:اى مردم , شایسته ترین افراد براى حکومت , تواناترین آنها بر اداره امور وداناترین آنها به دستورات الهى است .
اگـر فـردى کـه در او ایـن شـرایـط جمع نیست به فکر خلافت افتاد از او مى خواهند که به حق گردن نهد, واگر به افساد خود ادامه داد کشته مى شود.
(2)ایـن نـه تـنها منطق حضرت على ـ علیه السلام ـ است بلکه برخى از مخالفان او نیز که گاه با وجدان بیدار سخن مى گفتند به شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت اعتراف مى هنگامى که ابوعبیده جراح از امتناع حضرت على ـ علیه السلام ـ از بیعت با ابوبکر آگاه شد رو به امـام کـرد وگفت :زمامدارى را به ابوبکر واگذار که اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شـدى تـو نـسبت به زمامدارى از همه شایسته تر هستى , زیرا ملکات فاضله وایمان نیرومند وعلم وسیع ودرک وواقع بینى وپیشگامى در اسلام وپیوند خویشاوندى ودامادى تو نسبت به پیامبر (ص ) بر همه محرز است .
(3)امـیـر مؤمنان ـ علیه هنگامى که ابوعبیده جرامنان ـ علیه السلام ـ در بازستاندن حق خویش تـنها به اندرز وتذکر اکتفا نکرد, بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخنویسان در برخى از شبها همراه دخـت گـرامى پیامبر (ص ) ونور دیدگان خود حسنین ـ علیهما السلام ـ با سران انصار ملاقات کرد تا خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند.
ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد, چه عذر مى آوردند که اگر حضرت على پیش از دیـگـران بـه فکر خلافت افتاده , از ما تقاضاى بیعت مى کرد ما هرگز او را رها نکرده , با دیگرى بیعت نمى کردیم .
امـیر مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت :آیا صحیح بود که من جسد پیامبر (ص ) را در گوشه خانه تـرک کنم وبه فکر خلافت واخذ بیعت باشم ؟
دخت گرامى پیامبر (ص ) در تایید سخنان حضرت على ـ علیه السلام ـ مى فرمود:على به وظیفه خود از دیگران آشناتر است .
حساب این گروه که على را از حق خویش بازداشته اند با خداست .
(1)ایـن نـخـسـتـیـن کـار امام ـ علیه السلام ـ در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طریق تذکر واستمداد از بزرگان انصار, حق خود را از متجاوزان بازستاند.
ولى , به شهادت تاریخ , امام ـ علیه السلام ـ از این راه نتیجه اى نگرفت وحق او پایمال شد.
اکنون باید پرسید که در چنان موقعیت خطیر ووضع حساس , وظیفه امام چه بود.
آیـا وظیفه او تنها نظاره کردن وساکت ماندن بود یا قیام ونهضت ؟
براى امام بیش از یک راه وجود نداشتاندرز ویاد آوریهاى امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ در مسجد پیامبر (ص ) ودر حضور گروهى از مهاجرین وانصار, حقیقت را روشن ساخت وحجت را بر همه مسلمانان تمام کرد.
اما خلیفه وهمفکران او بر قبضه کردن دستگاه خلافت اصرار ورزیدند ودر صدد گسترش قدرت خویش بر آمدند.
گـذشـت زمان نه تنها به سود امام ـ علیه السلام ـ نبود, بلکه بیش از پیش پایه هاى خلافت را در اذهـان وقـلـوب مـردم اسـتوارتر مى ساخت ومردم به تدریج وجود چنین حکومتى را به رسمیت شناخته , کم کم به آن خو مى گرفتند.
در ایـن وضعیت حساس , که گذشت هر لحظه اى به زیان خاندان رسالت وبه نفع حکومت وقت بـود, تکلیف شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ چه بود؟
در برابر امام ـ علیه السلام ـ دو راه بیش وجود نداشت : یا باید به کمک رجال خاندان رسالت وعلاقه مند وپیروان راستین خویش بـپـا خـیزد وحق از دست رفته را باز ستاند, یا اینکه سکوت کند واز کلیه امور اجتماعى کنار برود ودر حد امکان به وظایف فردى واخلاقى خود ت مى گر.
عـلائم وقرائن گواهى ـ چنانکه ذیلا خواهد آمد ـ مى دهند که نهضت امام ـ علیه السلام ـ در آن اوضاع به نفع اسلام جوان وجامعه نوبنیاد اسلامى نبود.
لذا پیمودن راه دوم براى حضرت على ـ علیه السلام ـ متعین ولازم بود.
پـیـامـبـر (ص ) از ارتداد امت نگران بود1ـ آیات قرآنى حاکى ازآن است که پیامبر (ص )در دوران حـیـات خـود از آینده جامعه اسلامى سخت نگران بود وبا مشاهده یک سلسله حوادث ناگوار این احـتـمـال در ذهـن او قـوعـلائم وقـرا مـى گـرفت که ممکن است گروه یا گروههایى پس از درگذشت او به دوران جاهلى بازگردند وسنن الهى را به دست فراموشى بسپارند.
ایـن احتمال هنگامى در ذهن او قوت گرفت که در جنگ احد, وقتى شایعه کشته شدن پیامبر از طـرف دشـمـن در مـیـدان نبرد منتشر شد, با چشمان خود مشاهده کرد که اکثر قریب به اتفاق مـسـلـمـانـان راه فـرار را در پیش گرفته , به کوهها ونقاط دور دست پناه بردند وبرخى تصمیم گرفتند که از طریق تماس با سرکرده منافقان (عبد اللّه بن ا بى ) از ابوسفیان امان بگیرند.
وعـقاید مذهبى آنان چنان سست وبى پایه شد که در باره خدا گمان بد بردند وافکار غلط به خود راه دادند.
قرآن مجید از این راز چنین پرده بر مى دارد:[وط ائفة قد ا همتهم ا نفسهم یظنون باللّه غیر الحق ظن الج اهلیة یقولون هل لن ا من الا مر من شی ء].
(آل عـمران :153;گروهى از یاران پیامبر چنان در فکر جان خود بودند که در باره خدا گمانهاى باطل , به سان گمانهاى دوران جاهلیت , مى بردند ومى گفتند: آیا چاره اى براى ماهست ؟
قرآن کـریـم در آیه اى دیگر تلویحا از اختلاف ودو دستگى یاران رسول خدا (ص ) پس از رحلت او خبر داده , مـى فرماید:[وم ا محمد ا لا رسول قد خلت من قبله الرسل ا فا ن م ات ا و قتل انقلبتم على ا عق ابکم و من ینقلب على عقبیه فلن یضر اللّه شیئا وسیجزی اللّه الشاکرین ].
آیـا اگـر بـمـیرد یا کشته شود شما به افکار وعقاید جاهلیت باز مى گردید؟
هرکس عقبگرد کند ضررى به خدا نمى رساند وخداوند سپاسگزاران را پاداش نیک مى دهد.
ایـن آیـه از طـریـق تـقـسیم اصحاب پیامبر به دو گروه ((مرتجع به عصر جاهلى )) و((ثابت قدم وسـپـاسـگـزار)) تلویحا مى رساند که پس از درگذشت پیامبر اکرم (ص ) ممکن است مسلمانان دچار اختلاف ودودستگى شوند.
2ـ بررسى سرگذشت گروهى که در سقیفه بنى ساعده گرد آمده بو آیا سرگذشت گروهى که در سقیفه بنى ساعده گرد آمده بودند به خوبى نشان مى دهد که در آن روز چگونه از رازها پرده بر افتاد وتعصبهاى قومى وعشیره اى وافکار جاهلى بار دیگر خود را از خلال گفت وگوهاى یاران پـیـامـبر(ص ) نشان داد وروشن شد که هنوز تربیت اسلامى در جمعى از آنان نفوذ نکرده , اسلام وایمان جز سرپوشى بر چهره جاهلیت ایشان نبوده است .
بررسى این واقعه تاریخى به خوبى مى رساند که هدف از آن اجتماع وآن سخنرانیها وپرخاشها, جز مـنـفعت طلبى نبوده است وهرکس مى کوشید که لباس خلافت را, که باید بر اندام شایسته ترین آنـچـه که در آن انجمن مطرح نبودمصالح اسلام ومسلمانان بود وتفویض امر به شایسته ترین فرد امت که با تدبیر خردمندانه ودانش وسیع وروح بزرگ واخلاق پسندیده خود بتواند کشتى شکسته اسلام را به ساحل نجات رهبرى کند.
در آن اوضـاع کـه عـقـیـده اسلامى در قلوب رسوخ نکرده , عادات وتقالید جاهلى هنوز از دماغها بیرون نرفته بود, هرنوع جنگ داخلى ودسته بندى گروهى مایه انحلال جامعه وموجب بازگشت بسیارى از مردم به بت پرسآنچه وجب بازگشت بسیارى از مردم به بت پرستى گزینید ون.
3ـ از همه روشنتر سخنان حضرت على ـ علیه السلام ـ در آغاز حوادث سقیفه است .
امام در سخنان خود به اهمیت اتحاد اسلامى وسرانجام شوم اختلاف وتفرقه اشاره کرده است .
از بـاب نـمـونـه هنگامى که ابوسفیان مى خواست دست حضرت على ـ علیه السلام ـ را به عنوان بیعت بفشارد وازاین راه به مقاصد پلید خود برسد, امام رو به جمعیت کرد وچنین فرمود:موجهاى فتنه را با کشتیهاى نجات بشکافید.
از ایجاد اختلاف ودودستگى دورى3 ـ از همه روگزینید ونشانه هاى فخر فروشى را از سر بردارید اگر سخن بگویم مى گویند بر فرمانروایى حریص است واگر خاموش بنشینم مى گویند از مرگ مى ترسد.
به خدا سوگند علاقه فرزند ابوطالب به مرگ بیش از علاقه کودک به پستان مادر است .
اگر سکوت مى کنم به سبب علم وآگاهى خاصى است که در آن فرو رفته ام واگر شما هم مثل من آگاه بودید به سان ریسمان چاه مضطرب ولرزان مى شدید.
(1)عـلمى ه امام ـ علیه السلام ـ از آن سخن مى گوید همان آگاهى ازنتایج وحشت آور اختلاف دودستگى است .
او مى دانست که قیام وجنگ داخلى به قیمت محو اسلام وبازکشت مردم به عقاید جاهلى تمام مى شود.
4ـ هنگامى که خبر درگذشت پیامبر اکرم (ص ) در میان قبایل تازه مسلمان منتشر شد گروهى از آنـها پرچم ارتداد وبازگشت به آیین نیاکان را بر افراشتند وعملا با حکومت مرکزى به مخالفت برخاستند وحاضر به پرداخت مالیات اسلامى نشدند.
نـخستین کارى که حکومت مرکزى انجام داد این بود که گروهى از مسلمانان راسخ وعلاقه مند را براى نبرد با مرتدان بسیج کرد تا بار دیگر به اطاعت از حکومت مرکزى وپیروى از قوانین اسلام گـردن نـهـند ودر نتیجه اندیشه ارتداد که کم وبیش در دماغ قبایل دیگر نیز در حال تکوین بود ریشه کن شود.
عـلاوه بـر ارتـداد بعضى قبایل , فتنه دیگرى نیز در یمامه برپا شد وآن ظهور مدعیان نبوت مانند مسیلمه وسجاح وطلیحه بود.
در آن اوضاع واحوال که مهاجرین وانصار وحدت کلمه را از دست داده , قبایل اطراف پرچم ارتداد بـرافـراشـتـه , مـدعـیان دروغگو در استانهاى نجد ویمامه به ادعاى نبوت برخاسته بودند,هرگز امـام در یـکـى از نـامـه هـاى خـود که به مردم مصر نوشته است به این نکته اشاره مى کند ومى فرماید:به خدا سوگند, من هرگز فکر نمى کردم که عرب خلافت را از خاندان پیامبر(ص ) بگیرد یا مرا از آن باز دارد.
مرا به تعجب وانداشت جز توجه مردم به دیگرى که دست او را به عنوان بیعت مى فشردند.
از این رو, من دست نگاه داشتم .
دیدم که گروهى از مردم از اسلام بازگشته اند ومى خواهند آیین محمد(ص ) را محو کنند.
ترسیدم امام در یکى از نامه محو کنند.
تـرسـیـدم که اگر به یارى اسلام ومسلمانان نشتابم رخنه و ویرانیى در پیکر آن مشاهده کنم که مصیبت واندوه آن بر من بالاتر وبزرگتر از حکومت چند روزه اى است که به زودى مانند سراب یا ابر از میان مى رود.
پس به مقابله با این حوادث برخاستم ومسلمانان را یارى کردم تا آن که باطل محو شد وآرامش به آغوش اسلام بازگشت .




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 2:57 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

طرحى براى آینده مسلمانان

نهضت جهانى اسلام با مخالفت وستیز قریش , بلکه عموم بت پرستان شبه جزیره , آغاز شد.
آنـان به دسیسه هاى گوناگونى براى خاموش ساختن این مشعل آسمانى متشبث شدند, ولى هر چه کوشیدند کمتر نتیجه گرفتند.
آخـریـن امید آنان این بود که پایه هاى این نهضت با درگذشت صاحب رسالت فرو ریزد وبه سان دعوت برخى از افراد که پیش از پیامبر مى زیستند به خاموشى گراید.
(1)قـرآن مجید, که در بسیارى از آیات خود دسیسه ها وخیمه شب بازیهاى آنان را منعکس کرده اسـت , انـدیـشه بت پرستان در مورد مرگ پیامبر (ص ) را در ضمن آیه زیر منعکس مى کند ومى فـرماید:[ام یقولون ش اعر نتربص به ریب المنون قل تربصوا فانی معکم من المتربصین ام تامرهم احلامهم به ذ ا ا م هم قوم ط اغون ].
(طور:32ـ 30)بلکه مى گویند که پیامبر شاعرى است که انتظار مرگ او را مى بریم .
بگو انتظار برید که من نیز با شما در انتظارم .
آیا افکار خامشان آنها را به این فکر وادارمى کند یا اینکه آنان گروهى سرکشند؟
فعلا کار نداریم که چگونه تمام نقشه هاى دشمن , یکى پس از دیگرى , نقش بر آب شد ودشمن نتوانست از نفوذ اسلام جلوگیرى کند.
کاوش ما اکنون پیرامون این مسئله است که چگونه مى توان پایدارى نهضت را پس از پیامبر (ص ) تضمین کرد, به طورى که مرگ پیامبر (ص ) مایه رکود یا عقبگرد نهضت نشود.
در ایـنـجـا دو راه وجود دارد که در باره هر دو به بحث مى پردازیم :الف !:( رشد فکرى وعقلى امت اسـلامى به حدى برسد که بتواند پس از درگذشت پیامبر (ص ) نهضت نوبنیاد اسلام را همچون عـهـد رسـالـت رهبرى کنند وآن را از هر نوع گرایش به چپ وراست مانع شوند وامت ونسلهاى آینده را به صراط مستقیم سوق دهند.
رهـبـرى همه جانبه امت پس از درگذشت پیامبر (ص ) در گرو شرایطى بودکه متاسفانه اغلب افراد فاقد آن بودند.
اکنون وقت آن نیست که در چند وچون این شرایط بحث کنیم , ولى به طور اجمال مى گوییم که جـهش همه جانبه ودگرگونى عمیق در دل یک ملت کار یک روز ودو روز یا یک سال وده سال نیست وپایه گذار انقلاب , که میخواهد نهضت خود را به صورت یک آیین جاوید وثابت واستوار در تمام ادوار در آورد, نمى تواند در مدت کوتاهى به این هدف نایل گردد.
پـایدارى انقلاب ورسوخ آن در دلهاى مردم , به نحوى که پیروان آن پس از درگذشت پایه گذار نـهـضت گامى به عقب ننهند وبه رسوم دیرینه وآداب واخلاق نیاکان خود بازنگردند, بستگى به فـرد یـا افـراد بـرجـسـتـه اى دارد که زمام امور نهضت را به دست گیرند وبا مراقبتهاى داهیانه وتبلیغات پیگیر جامعه را از هر نوع گرایش نامطلوب صیانت کنند تا آنکه نسلى بگذرد ونسل نوى که از روز نخست با آداب واخلاق اسلامى خوى گرفته است جاى نسل پیشین را بگیرد.
در مـیان نهضتهاى آسمانى , اسلام خصوصیت دیگرى داشت ووجود چنین افراد برجسته اى براى پایدارى وتداوم نهضت ضرورى بود.
زیـرا آیـیـن اسـلام در مـیـان مردمى پدید آمد که از عقب افتاده ترین مردم جهان بودند واز نظر نظامات اجتماعى واخلاقى وسایر جلوه هاى فرهنگ وتمدن بشرى در محرومیت مفرط به سر مى بردند.
از سنن مذهبى , جز با مراسم حج که آن را از نیاکان به ارث برده بودند, با چیز دیگرى آشنا نبودند.
تـعالیم موسى ـ علیه السلام ـ وعیسى ـ علیه السلام ـ به دیار آنان نفوذ نکرده , اکثر مردم حجاز از آن بى اطلاع بودند.
متقابلا, عقاید ورسوم جاهلیت در دل آنها رسوخ کامل داشت وبا روح وروان آنان آمیخته شده بود.
هـر نـوع جهش مذهبى در میان این نوع ملل ممکن است به آسانى صورت گیرد, ولى نگاهدارى وادامـه آن در مـیـان ایـن افراد نیازمند تلاشها ومراقبتهاى پیگیر است تا آنان را از هر نوع انحراف وعقبگرد باز دارد.
حـوادث رقتبار وصحنه هاى تکاندهنده نبردهاى احد وحنین , که هواداران نهضت در گرماگرم نـبـرد از اطراف صاحب رسالت پراکنده شدند واو را در میدان نبرد تنها گذاشتند, گواه روشنى اسـت کـه صـحابه پیامبر (ص ) از نظر رشد ایمانى وعقلى به حدى نرسیده بودند که پیامبر ادراه امور را به آنان بسپارد وآخرین نقشه دشمن را که مترصد مرگ پیامبر بود, نقش بر آب سازد.
آرى , واگـذارى امر رهبرى به خود امت نمى توانست نظر صاحب رسالت را تامین کند, بلکه باید چاره دیگرى مى شد که اکنون به آن اشاره مى کنیم :ب ) براى پایدارى وتداوم نهضت , راه صحیح آن بـود کـه از طـرف خـداونـد فـرد شایسته اى که از نظر ایمان واعتقاد به اصول وفروع نهصت هـمچون پیامبر (ص ) باشد براى رهبرى نهضت انتخاب شود تا در پرتو ایمان نیرومند وعلم وسیع ومصونیت از خطا ولغزش , رهبرى انقلاب را به عهده گرفته پایدارى آن را تضمین کند.
ایـن همان مطلبى است که مکتب تشیع مدعى صحت واستوارى آن است وشواهد تاریخى فراوانى گـواهـى مـى دهد که پیامبر گرامى در روز هیجدهم ذیحجة الحرام سال دهم هجرى به هنگام بـازگـشـت از ((حجة الوداع )) گره از این معضل مهم گشود وبا تعیین وصى و جانشین خود از طرف خداوند, بقا واستمرار اسلام را تضمین کرد.
دونظریه در باره امامت خلافت از نظر دانشمندان شیعه یک منصب الهى است که از جانب خداوند به شایسته ترین وداناترین فرد امت اسلامى داده مى شود.
مـرز روشـن وحد واضح میان امام ونبى این است که پیامبر پایه گذار شریعت وطرف نزول وحى ودارنـده کـتـاب است , حال آنکه امام , اگر چه واجد هیچ یک از این شؤون نیست , ولى علاوه بر شـؤون حـکومت وزمامدارى , مبین وبازگو کننده آن قسمت از دین است که پیامبر, بر اثر نبودن فرصت ویا نامساعد بودن شرایط, موفق به بیان آنها نشده وبیان آنها را به عهده اوصیاى خود نهاده است .
بـنـابـر این , خلیفه از نظر شیعه , نه تنها حاکم وقت وزمامدار اسلام ومجرى قوانین وحافظ حقوق ونـگهبان ثغور کشور است , بلکه روشنگر نقاط مبهم ومسائل دشوار مذهبى ومکمل آن قسمت از احکام وقوانین است که به عللى به وسیله بنیانگذار دین بیان نشده است .
امـا خـلافـت از نـظر دانشمندان اهل تسنن یک منصب عرفى وعادى است وهدف از این مقام جز حفظ کیان ظاهرى وشؤون مادى مسلمانان چیزى نیست .
خـلیفه وقت از طریق مراجعه به افکار عمومى براى اداره امور سیاسى وقضایى واقتصادى انتخاب مى شود وشؤون دیگر وبیان آن قسمت از احکامى که به طور اجمال در زمان حضرت رسول (ص ) تـشـریع شده ولى پیامبر به عللى به بیان آنها موفق نشده است مربوط به علما ودانشمندان اسلام است که این گونه مشکلات وگرهها را از طریق اجتهاد حل وفصل کنند.
بـنابر این اختلاف نظر در حقیقت خلافت , دو جناح مختلف در میان مسلمانان پدید آمد وآنان به دو دسته تقسیم شدند وتا به امروز این اختلاف باقى است .
بنابر نظر اول , امام در قسمتى از شؤون با پیامبر شریک ویکسان است وشرایطى که براى پیامبرى لازم است براى امامت نیز لازم است .
ایـنـک این شرایط را ذکر مى کنیم :1ـ پیامبر باید معصوم باشد, یعنى در تمام دوران عمرش گرد گـنـاه نگردد ودر بیان احکام وحقایق دین وپاسخ به پرسشهاى مذهبى مردم دچار خطا واشتباه نشود.
امام نیز باید چنین باشد.
ودلیل هر دو طرف یکى است .
2ـ پیامبر باید داناترین فرد نسبت به شریعت باشد وهیچ نکته اى از نکات مذهب بر او مخفى نباشد.
امـام نـیز, از آنجا که مکمل ومبین آن قسمت از شریعت است که در زمان پیامبر بیان نشده است , باید داناترین فرد نسبت به احکام ومسائل دین باشد.
3ـ نـبـوت یـک مقام انتصابى است نه انتخابى وپیامبر را باید خدا معرفى کند واز طرف او به مقام نبوت منصوب گردد.
زیـرا تـنـها اوست که معصوم را از غیر معصوم تمیز مى دهد وتنها او مى شناسد آن کسى را که در پرتو عنایات غیبى به مقامى رسیده است که بر تمام جزئیات دین واقف وآگاه است .
ولى بنابه نظر دوم , هیچ یک از شرایط نبوت در امامت لازم نیست .
نه عصمت لازم است ,نه عدالت ,نه علم , نه احاطه بر شریعت , نه انتصاب , نه ارتباط با عالم غیب ; بلکه کافى است که در سایه هوش خود ومشاوره با سایر مسلمانان شکوه وکیان اسلام را حفظ کند وبـا اجـراى قـوانین جزایى امنیت را برقرار کند ودر پرتو دعوت به جهاد در گسترش خاک اسلام بکوشد.
مـا اکـنون این مسئله را(که آیا مقام امامت یک مقام انتصابى است ولى بنابه نظر دوم , هم انتصابى اسـت یا یک مقام انتخابى وگزینشى , وآیا لازم بود که پیامبر شخصا جانشین خود را تعیین کند یا بـر عـهـده امـت بـگذارد) با یک رشته محاسبات اجتماعى حل مى کنیم وخوانندگان محترم به روشنى در مى یابند که اوضاع اجتماعى وفرهنگى وبخصوص سیاسى زمان پیامبر ایجاب مى کرد کـه خـود پیامبر (ص ), در حال حیات خویش , مشکل جانشینى را حل کند وآن را به انتخاب امت واگذار نکند.
شکى نیست که آیین اسلام , آیین جهانى ودین خاتم است وتا رسول خدا (ص ) در قید حیات بوده رهـبرى مردم بر عهده او بوده است وپس از درگذشت وى باید مقام رهبرى به شایسته ترین فرد از امت واگذار گردد.
در ایـنـکه آیا مقام رهبرى پس ازپیامبر یک مقام تنصیصى است یا یک مقام انتخابى , دو نظر وجود دارد:شـیـعـیان معتقدند که مقام رهبرى مقام تنصیصیى است وباید جانشین پیامبر از جانب خدا هرکدام براى نظر خود دلایل ووجوهى را آورده اند که در کتابهاى عقاید مذکور است .
آنـچه مى تواند در اینجا مطرح باشد تجزیه وتحلیل اوضاع حاکم بر عصر رسالت است که مى تواند یکى از دو نظر را ثابت کند.
سیاست خارجى وداخلى اسلام در عصر رسالت ایجاب مى کند که جانشین پیامبر (ص ) به وسیله خدا از طریق خود پیامبر تعیین شود.
زیـرا جامعه اسلامى پیوسته از ناحیه یک خطر مثلث , یعنى روم وایران ومنافقان , به جنگ هه یک هـمـچـنـیـن مصالح امت ایجاب مى کرد که پیامبر با تعیین رهبرى سیاسى , همه امت را در برابر دشـمن خارجى در صف واحدى قرار دهد وزمینه نفوذ دشمن وتسلط او را ـ که اختلافات داخلى نیز به آن کمک مى کرد ـ از بین ببرد.
اینک توضیح این مطلب :یک ضلع از این مثلث خطرناک را امپراتورى روم تشکیل مى داد.
این قدرت بزرگ در شمال شبه جزیره مستقر بود وپیوسته فکر پیامبر را به خود مشغول مى داشت وآن حضرت تا لحظه مرگ ا همچنین مصاوآن حضرت تا لحظه مرگ از فکر روم بیرون نرفت .
نـخـسـتـیـن بـرخورد نظامى مسلمانان با ارتش مسیحى روم در سال هشتم هجرى در سرزمین فلسطین رخ داد.
ایـن بـرخـورد بـه شهادت سه فرمانده بزرگ اسلام , یعنى جعفر طیار وزید بن حارثه وعبد اللّه بن رواحه وشکست ناگوار ارتش اسلام منتهى شد.
عـقـب نشینى سپاه اسلام در برابر سپاه کفر موجب جرات ارتش قیصر شد وهر لحظه بیم آن مى رفت که مرکز حکومت نوپاى اسلامى مورد تاخت وتاز قرار گیرد.
ازاین جهت , پیامبر (ص ) در سال نهم هجرت با سپاه سنگینى به سوى کرانه هاى شام حرکت کرد تا هر نوع برخورد نظامى را شخصا رهبرى کند.
در ایـن سـفـر سـراسـر رنج وزحمت , ارتش اسلام توانست حیثیت دیرینه خود را باز یابد وحیات سیاسى خود را تجدید کند.
امـا ایـن پـیـروزى نـسبى پیامبر را قانع نساخت وچند روز پیش از بیمارى خود ارتش اسلام را به فرماندهى اسامة بن زید مامور کرد که به کرانه هاى شام بروند ودر صحنه حضور یابند.
ضلع دوم مثلث امپراتورى ایران بود.
مـى دانـید که خسرو ایران از شدت خشم نامه پیامبر (ص ) را پاره کرد, سفیر پیامبر را با اهانت از کـاخ وکـشـور بـیـرون کرده بود وحتى به استاندار یمن نوشته بود که پیامبر را دستگیر کند ودر صورت امتناع او را بکشد.
خسرو پرویز, اگر چه در زمان رسول خدا (ص ) درگذشت , اما موضوع استقلال ناحیه یمن ـ که مـدتـهـا مـسـتـعـمـره ایـران بود ـ از چشم انداز خسروان ایران دور نبود وهرگز کبر ونخوت به سیاستمداران ایران اجازه نمى داد که وجود چنین قدرتى را تحمل کنند.
خـطر سوم , خطر حزب منافق بود که پیوسته به صورت ستون پنجم در میان مسلمانان در تلاش بودند.
تا آنجا که قصد جان پیامبر را کرده , مى خواستند او را در راه تبوک به مدینه ترور کنند.
گـروهـى از آنـان با خود زمزمه مى کردند که با مرگ رسول خدا نهضت اسلامى پایان مى گیرد وهمگى آسوده مى شوند.
(1)پس از درگذشت پیامبر (ص ), ابوسفیان دست به ترفند شومى زد وخواست از طریق بیعت با حضرت على ـ علیه السلام ـ مسلمانان را به صورت دو جناح رو در روى هم قرار دهد واز آب گل دله , حدید, منافق.
امـا حضرت على ـ علیه السلام ـ که از نیت پلید او آگاه بود دست رد برسینه او زد وبه او گفت : بـه خـدا سـوگند, تو جز ایجاد فتنه وفساد هدف دیگرى ندارى وتنها امروز نیست که مى خواهى آتش فتنه بیفروزى , بلکه کرارا خواسته اى شر بپا کنى .
بدان که مرا نیازى به تو نیست .
(1)قـدرت تـخـریـبـى منافقان به حدى بود که قرآن از آنها در سوره هاى آل عمران , نساء, مائده , انـفـال , تـوبـه , عنکبوت , احزاب , محمد(ص ), فتح , مجا اما حضرت على ـ علله , حدید, منافقین وحشر یاد مى کند.
آیا با وجود چنین دشمنان نیرومندى که در کمین اسلام نشسته بودند صحیح بود که پیامبر اسلام بـراى جـامـعـه نـوبـنـیـاد اسلامى , پس از خود, رهبرى دینى وسیاسى و تعیین نکند؟
محاسبات اجتماعى به روشنى معلوم مى دارد که پیامبر (ص ) باید با تعیین رهبر از بروز هر نوع اختلاف پس از خود جلوگیرى مى کرد وبا پدید آوردن یک خط دفاعى محکم و استوار وحدت اسلامى را بیمه مى ساخت .
پـیـشگیرى از هرنوع حادثه ناگوار واینکه پس از درگذشت رسول اکرم (ص ) هرگروهى بگوید این محاسبه اجتماعى ما را به صحت واستوارى نظر ((تنصیصى بودن مقام رهبرى پس از پیامبر)) هدایت مى کند.
شاید به این جهت وجهات دیگر بود که پیامبر(ص ) از نخستین روزهاى بعثت تا واپسین دم حیات , مکررا مسئله جانشینى را مطرح مى کرده وجانشین خود را,هم در آغاز رسالت وهم در پایان آن , معین کرده است .
اینک بیان هر دو قسمت :قطع نظر از دلایل عقلى وفلسفى ومحاسبات اجتماعى که حقانیت نظر اول را مـسـلم مى سازاین محاسبه قانیت نظر اول را مسلم مى سازند, اخبار وروایاتى که از پیامبر (ص ) وارد شده است نظر علماى شیعه را تصدیق مى کند.
پـیـامـبـر اکـرم (ص ) در دوران رسـالت خود به طور مکرر وصى وجانشین خود را تعیین کرده , موضوع امامت را از قلمرو انتخاب ومراجعه به آراى عمومى بیرون برده است .
او نـه تـنـهـا در اواخر عمر جانشین خود را تعیین کرد, بلکه در آغاز رسالت , که هنوز جز صد نفر کسى به او نگرویده بود, وصى وجانشین خود را به مردم معرفى کرد.
روزى که از طرف خداوند مامور شد که خویشاوندان نزدیک خود را از عذاب الهى بترساندوآنان را پـیش از دعوت عمومى , به پذیرش آیین توحید بخواند در مجمعى که چهل وپنج تن از سران بنى هاشم را در برداشت چنین گفت :نخستین کسى از شما که مرا یارى کند برادر ووصى وجانشین من در میان شما خواهد بود.
هنگامى که حضرت على ـ علیه السلام ـ از آن میان برخاست واو را به رسالت تصدیق نمود, پیامبر (ص ) رو به حاضران کرد وگفت :((این جوان برادر ووصى وجانشین من است )).
ایـن حـدیث در میان مفسران ومحدثان به نام ((حدیث یوم الدار)) و((حدیث بدء الدعوة ))اشتهار کامل دارد.
پـیـامـبـر (ص ) نـه تـنـهـا در آغاز رسالت بلکه به مناسبتهاى مختلف , در سفر وحضر, به ولایت وجـانـشـیـنـى حضرت على ـ علیه السلام ـ تصریح کرده است , ولى هیچ یک آنها از نظر عظمت وصراحت وقاطعیت وعمومیت به پایه (حدیث غدیر) نمى رسد.
ایـنـک واقـعه غدیر را به تفصیل ذکر مى کنیم : واقعه غدیر خمپیامبر گرامى (ص ) در سال دهم هجرت براى انجام فریضه وتعلیم مراسم حج به مکه روان به پ.
ایـن بـار انـجام این فریضه با آخرین سال عمر پیامبر عزیز مصادف شد و از این جهت آن را ((حجة الوداع )) نامیدند.
افـرادى که به شوق همسفرى ویا آموختن مراسم حج همراه آن حضرت بودند تا صد وبیست هزار تخمین زده شده اند.
مـراسـم حج به پایان رسید وپیامبر اکرم (ص ) راه مدینه را,در حالى که گروهى انبوه او را بدرقه میکردند وجز کسانى که در مکه به او پیوسته بودند همگى در رکاب او بودند, در پیش گرفت .
چون کا این بار انوان به پهنه بى آبى به نام ((غدیر خم )) رسید که در سه میلى ((جحفه ))(1) قرار دارد, پیک وحى فرود آمد وبه پیامبر فرمان توقف داد.
پیامبر نیز دستور داد که همه از حرکت باز ایستند وبازماندگان فرا رسند.
کـاروانیان از توقف ناگهانى وبه ظاهر بى موقع پیامبر در این منطقه بى آب , آن هم در نیمروزى گرم که حرارت آفتاب بسیار سوزنده وزمین تفتیده بود, در شگفت ماندند.
مـردم بـا خودمى گفتند:فرمان بزرگى از جانب خدا رسیده است ودر اهمیت فرمان همین بس که به پیامبر ماموریت داده است که در این وضع نامساعد همه را از حرکت باز دارد وفرمان خدا را ابلاغ کند.
فرمان خدا به رسول گرامى طى آیه زیر نازل شد:[ی ا ا یها الرسول بلغ م ا ا نزل ا لیک من ربک و ان لم تفعل فم ا بلغت رس الته و اللّه یعصمک من الناس ].
(مائده :67) ((اى پیامبر, آنچه را از پروردگارت بر تو فرود آمده است به مردم برسان واگر نرسانى رسالت خداى را بجا نیاورده اى ;وخداوند تو را از گزند مردم حفظ مى کند)).
دقـت در مضمون آیه ما را به نکات زیر هدایت مى کند:اولا: فرمانى که پیامبر (ص ) براى ابلاغ آن مامور شده بود آنچنان خطیر وعظیم بود که هرگاه پیامبر (بر فرض محال ) در رساندن آن ترسى بـه خـود راه مـى داد وآن را ابلاغ نمى کرد رسالت الهى خود را انجام نداده بود, بلکه با انجام این ماموریت رسالت وى تکمیل مى شد.
به عبارت دیگر, هرگز مقصود از [م ا ا نزل ا لیک ] جموع آیات قرآن ودستورهاى اسلامى نیست .
زیرا ناگفته پیداست که هرگاه پیامبر (ص ) مجموع دستورهاى الهى را ابلاغ نکند رسالت خود را بلکه مقصود از آن , ابلاغ امرخاصى است که ابلاغ آن مکمل رسالت شمرده مى شود وتا ابلاغ نشود وظیفه خطیر رسالت رنگ کمال به خود نمى گیرد.
بـنـابـر ایـن , باید مورد ماموریت یکى از اصول مهم اسلامى باشد که با دیگر اصول وفروع اسلامى پیوستگى داشته پس از یگانگى خدا رسالت پیامبر مهمترین مسئله شمرده شود.
ثـانـیـا: از نظر محاسبات اجتماعى , پیامبر (ص ) احتمال مى داد که در طریق انجام این ماموریت مـمـکـن اسـت از جـانب مربلکه مقصودن ماموریت ممکن است از جانب مردم آسیبى به او برسد وخداوند براى تقویت اراده او مى فرماید:[و اللّه یعصمک من الناس ].
اکنون باید دید از میان احتمالاتى که مفسران اسلامى در تعیین موضوع ماموریت داده اند کدام به مضمون آیه نزدیکتر است .
مـحدثان شیعه وهمچنین سى تن از محدثان بزرگ اهل تسنن (1) بر آنند که آیه در غدیر خم نازل شده است وطى آن خدا به پیامبر (ص ) ماموریت داده که حضرت على ـ علیه السلام ـ را به عنوان ((مولاى مؤمنان )) معرفى کند.
ولایـت وجـانـشـینى امام پس از پیامبر از موضوعات خطیر وپر اهمیتى بود که جا داشت ابلاغ آن مکمل رسالت باشد وخوددارى از بیان آن , مایه نقص در امر رسالت شمرده شود.
هـمچنین جا داشت که پیامبر گرامى , از نظر محاسبات اجتماعى وسیاسى , به خود خوف ورعبى راه دهـد, زیرا وصایت وجانشینى شخصى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ که بیش از سى وسه سال از عمر او نگذشته بود بر گروهى که از نظر سن وسال از او به مراتب بالاتر بودند بسیار گران بود.
(1) گذشته از این , خون بسیارى از بستگان همین افراد که دور پیامبر (ص ) را گرفته بودند در صـحنه هاى نبرد به دست حضرت على ـ علیه السلام ـ ریخته شده بود وحکومت چنین فردى بر مردمى کینه توز بسیار سخت خواهدبود.
به علاوه , حضرت على ـ علیه السلام ـ پسر عمو وداماد پیامبر (ص ) بود وتعیین چنین فردى براى خلافت در نظر افراد کوته بین به یک نوع تعصب فامیلى حمل مى شده است .
ولى به رغم این زمینه هاى نامساعد, اراده حکیمانه خداوند بر این تعلق گرفت که پایدارى نهضت را با نصب حضرت على ـ علیه السلام ـ تضمین کند ورسالت جهانى پیامبر خویش را با تعیین رهبر وراهنماى پس از او تکمیل سازد.
اکـنـون شـرح واقـعه غدیر را پى مى کیریم :آفتاب داغ نیمروز هجدهم ماه ذى الحجه بر سرزمین غدیر خم به شدت مى تابید وگروه انبوهى که تاریخ تعداد آنها را از هفتاد هزار تا صد وبیست هزار ضـبـط کرده است در آن محل به فرمان پیامبر خدا فرود آمده بودند ودر انتظار حادثه تاریخى آن روز به سر مى بردند, در حالى که از شدت گرما رداها را به دو نیم کرده , نیمى بر سر ونیم دیگر را زیر پا انداخته بودند.
در آن لحظات حساس , طنین اذان ظهر سراسر بیابان را فرا گرفت ونداى تکبیر مؤذن بلند شد.
مـردم خـود را بـراى اداى نـمـاز ظهر آماده کردند وپیامبر نماز ظهر را با آن اجتماع پرشکوه , که سرزمین غدیر نظیر آن را هرگز به خاطر نداشت , بجا آورد وسپس به میان جمیعت آمد وبر منبر بـلندى که از جهاز شتران ترتیب یافته بود قرار گرفت وبا صداى بلند خطبه اى به شرح زیر ایراد کرد:ستایش از آن خداست .
از او یـارى مـى خـواهـیـم وبه او ایمان داریم وبر او توکل مى کنیم واز شر نفسهاى خویش وبدى کردارهایمان به خدایى پناه مى بریم که جز او براى گمراهان هادى وراهنمایى نیست ; خدایى که هرکس را هدایت کرد براى او گمراه کننده اى نیست .
گواهى مى دهیم که خدایى جز او نیست ومحمد بنده خدا وفرستاده اوست .
هان اى مردم , نزدیک است که من دعوت حق را لبیک گویم واز میان شما بروم .
ومن مسئولم وشما نیز مسئول هستید.
در بـاره مـن چـه فـکر مى کنید؟
یاران پیامبر گفتند:گواهى مى دهیم که تو آیین خدا را تبلیغ کـردى ونسبت به ما خیرخواهى ونصیحت کردى ودر این راه بسیار کوشیدى خداوند به تو پاداش نیک بدهد.
پـیـامبر اکرم (ص ), وقتى مجددا آرامش بر جمعیت گوکمفرما شد, فرمود:آیا شما گواهى نمى دهید که جز خدا, خدایى نیست ومحمد بنده خدا وپیامبر اوست ؟
بهشت ودوزخ ومرگ حق است وروز رسـتـاخـیز بدون شک فرا خواهد رسید وخداوند کسانى را که در خاک پنهان شده اند زنده خواهد کرد؟
یاران پیامبر گفتند: آرى , آرى , گواهى مى دهیم .
پـیـامـبـر (ص ) ادامه داد:من در میان شما دو چیز گرانبها به یادگار مى گذارم ; چگونه با آنها مـعـامـلـه خـواهـیـد کرد؟
ناشناسى پرسید: مقصود از این دو چیز گرانبها چیست ؟
پیامبر (ص ) فرمود:ثقل اکبر کتاب خداست که یک طرف آن در دست خدا وطرف دیگرش در دست شماست .
به کتاب او چنگ بزنید تا گمراه نشوید.
وثقل اصغر عترت واهل بیت من است .
خدایم به من خبر داده که دو یادگار من تا روز رستاخیز از هم جدا نمى شوند.
هان اى مردم ,برکتاب خدا وعترت من پیشى نگیرید واز آن دو عقب نمانید تا نابود نشوید.
در ایـن مـوقـع پـیـامبر (ص ) دست حضرت على ـ علیه السلام ـ را گرفت وبالا برد, تا جایى که سـفـیدى زیر بغل او بر همه مردم نمایان شد وهمه حضرت على ـ علیه السلام ـ را در کنار پیامبر (ص ) دیـدنـد و او را بـه خـوبى شناختند ودریافتند که مقصود از این اجتماع مسئله اى است که مربوط به حضرت على ـ علیه السلام ـ است وهمگى با ولع خاصى آماده شدند که به سخنان پیامبر (ص ) گوش فرا دهند.
پـیـامـبـر (ص ) ادامه داد:خداوند مولاى من ومن مولاى مؤمنان هستم وبر آنها از خودشان اولى وسزاوارترم .
هان اى مردم ,((هر کس که من مولا ورهبر او هستم , على هم مولا ورهبر اوست )).
رسـول اکرم (ص ) این جمله آخر را سه بار تکرار کرد(1) وسپس ادامه داد:پروردگارا, دوست بدار کسى را که على را دوست بدارد ودشمن بدار کسى را که على را دشمن بدارد.
خدایا, یاران على را یارى کن ودشمنان او را خوار وذلیل گردان .
پروردگارپیامبر (ص )دشمنان او را خوار وذلیل گردان .
پروردگارا, على را محور حق قرار ده .
سپس افزود:لازم است حاضران به غایبان خبر دهند ودیگران را از این امر مطلع کنند.
هـنـوز اجـتماع با شکوه به حال خود باقى بود که فرشته وحى فرود آمد وبه پیامبر گرامى (ص ) بـشـارت داد کـه خداوند امروز دین خود راتکمیل کرد ونعمت خویش را بر مؤمنان بتمامه ارزانى داشت .
(1)در ایـن لـحـظه , صداى تکبیر پیامبر (ص ) بلند شد وفرمود:خدا را سپاسگزارم که دین خود را کامل کرد ونعمت خود را به پایان رسانید واز رسالت من وولایت على پس از من خشنود شد.
پـیـامبراز جایگاه خود فرود آمد ویاران او, دسته دسته , به حضرت على ـ علیه السلام ـ تبریک مى گفتند واو را مولاى خود ومولاى هر مرد وزن مؤمنى مى خواندند.
در ایـن مـوقـع حـسان بن ثابت , شاعر رسول خدا, برخاست واین واقعه بزرگ تاریخى را در قالب شعرى با شکوه ریخت وبه آن رنگ جاودانى بخشید.
از چکامه معروف او فقط به ترجمه دو بیت مى پردازیم :پیامبر به حضرت على فرمود:برخیز که من تو را به پیشوایى مردم وراهنمایى آنان پس از خود برگزیدم .
هر کس که من مولاى او هستم , على نیز مولاى او است .
مردم ! بر شما لازم است از پیروان راستین ودوستداران واقعى على باشید.
(2)آنـچـه نگارش یافت خلاصه این واقعه بزرگ تاریخى بود که در مدارک دانشمندان اهل تسنن وارد شده است .
در کتابهاى شیعه این واقعه به طور گسترده تر بیان شده است .
مـرحـوم طـبـرسـى در کتاب احتجاج (1)خطبه مشروحى از پیامبر (ص ) نقل مى کند که علاقه مندان مى توانند به آن کتاب مراجعه کنند.
واقـعـه غـدیر هرگز فراموش نمى شوداراده حکیمانه خداوند بر این تعلق گرفته است که واقعه تـاریخى غدیر در تمام قرون واعصار, به صورت زنده در دلها وبه صورت مکتوب در اسناد وکتب , بـمـانـد ودر هـر عصر وزمانى نویسندگان اسلامى در کتابهاى تفسیروحدیث وکلام وتاریخ از آن سخن بگویند وگویندگان مذهبى در مجالس وعظ وخطابه در باره آن داد سخن دهند وآن را از فضایل غیر قابل انکار حضرت على ـ علیه السلام ـ بشمارند.
نـه تنها خطبا وگویندگان , بلکه شعرا وسرایندگان بسیارى از این واقعه الهام گرفته اند وذوق ادبـى خـود را از تـامل در زمینه این حادثه واز اخلاص نسبت به صاحب ولایت مشتعل ساخته اند وعالیترین قطعات را به صورت هاى گوناگون وبه زبانهاى مختلف از خود به یادگار نهاده اند.
از ایـن جـهـت , کـمتر واقعه تاریخى همچون رویداد غدیر مورد توجه دانشمندان , اعم از محدث ومفسرومتکلم وفیلسوف وخطیب وشاعر ومورخ وسیره نویس , قرار گرفته است وتا این اندازه در باره آن عنایت مبذول شده است .
یـکى از علل جاودانى بودن این حدیث , نزول دو آیه از آیات قرآن کریم در باره این واقعه است (2) وتا روزى که قرآن باقى است این واقعه تاریخى نیز باقى خواهد بود واز خاطرها محو نخواهد شد.
جـامعه اسلامى در اعصار دیرینه آن را یکى از اعیاد مذهبى مى شمرده اند وشیعیان هم اکنون نیز ایـن روز را عـیـد مى گیرند ومراسمى را که در دیگر اعیاد اسلامى برپا مى دارند در این روز نیز انجام مى دهند.
از مـراجـعـه بـه تـاریـخ بـه خـوبى استفاده مى شود که روز هجدهم ذى الحجة الحرام در میان مـسـلـمـانـان بـه نام روز عید غدیر معروف بوده است , تا آنجا که ابن خلکان در باره مستعلى بن الـمـسـتنصر مى گوید:در سال 487 هجرى در روز عید غدیر که روز هجدهم ذى الحجة الحرام است مردم با او بیعت کردند.
(1) والـعبیدى در باره المستنصر باللّه مى نویسد:وى در سال 487 هجرى , دوازده شب به آخر ماه ذى الحجه باقى مانده بود که درگذشت .
این شب همان شب هجدهم ذى الحجه , شب عید غدیر است .
(2)نـه تـنها ابن خلکان این شب را شب عید غدیر مى نامد, بلکه مسعودى (3) وثعالبى (4) نیز این شب را از شبهاى معروف در افى است که صدوده نفر صحا.
ریـشـه این عید اسلامى به خود روز غدیر باز مى گردد, زیرا در آن روز پیامبر (ص ) به مهاجرین وانـصـار, بـلکه به همسران خود, دستور داد که بر على ـ علیه السلام ـ وارد شوند وبه او در مورد چنین فضیلت بزرگى تبریک بگویند.
زیـد بـن ارقم مى گوید:نخستین کسانى از مهاجرین که با على دست دادند ابوبکر, عمر, عثمان , طلحه وزبیر بودند ومراسم تبریک وبیعت تا مغرب ادامه داشت .
در اهـمـیت این رویداد تاریخى همین اندازه کریشه این عید اسلامى به خود فى است که صدوده نفر صحابى است واگر هم درج کرده به د.
الـبته این مطلب به معنى آن نیست که از آن گروه زیاد تنها همین تعداد حادثه را نقل کرده اند, بلکه تنها در کتابهاى دانشمندان اهل تسنن نام صدو ده تن به چشم مى خورد.
درسـت اسـت کـه پـیـامبر (ص ) سخنان خود را در اجتماع صد هزار نفرى القاء کرد, ولى گروه زیادى از آنان از نقاط دور دست حجاز بودند واز آنان حدیثى نقل نشده است .
گروهى از آنان نیز که این واقعه را نقل کرده اند تاریخ موفق به درج آن نشده البته این مطلب به معنى آن ست واگر هم درج کرده به دست ما نرسیده است .
در قرن دوم هجرى , که عصر((تابعان )) است , هشتاد ونه تن از آنان , به نقل این حدیث پرداخته اند.
راویان حدیث در قرنهاى بعد همگى از علما ودانشمندان اهل تسنن هستند وسیصد وشصت تن از آنـان این حدیث را در کتابهاى خود آورده اند وگروه زیادى به صحت واستوارى آن اعتراف کرده اند.
در قـرن سـوم نـود ودو دانـشمند, در قرن چهارم چهل سه , در قرن پنجم بیست وچهار, در قرن ششم بیست , در قرن هفتم بیست ویک , در قرن هشتم هجده , در قرن نهم شانزده , در قرن دهم چـهـارده , در قـرن یـازدهم دوازده , در قرن دوازدهم سیزده , در قرن سیزدهم دوازده ودر قرن چهاردهم بیست دانشمند این حدیث را نقل کرده اند.
گـروهـى نـیـز تـنها به نقل حدیث اکتفا نکرده اند بلکه در باره اسناد ومفاد آن مستقلا کتابهایى نوشته اند.
طبرى , مورخ بزرگ اسلامى , کتابى به نام ((الولایة فی طریق حدیث الغدیر)) نوشته , این حدیث را از متجاوز از هفتاد طریق از پیامبر (ص ) نقل کرده است .
ابن عقده کوفى در رساله ((ولایت )) این حدیث را از صد وپنج تن نقل کرده است ابوبکر محمد بن عمر بغدادى , معروف به جعانى , این حدیث را از بیست وپنج طریق نقل کرده است .
تـعداد کسانى که مستقلا پیرامون خصوصیات این واقعه تاریخى کتاب نوشته اند بیست وشش نفر است .
دانـشمندان شیعه در باره این واقعه بزرگ کتابهاى ارزنده اى نوشته اند که جامعتر از همه کتاب تـاریـخـى ((الـغدیر)) است که به خامه تواناى نویسنده نامى اسلامى علامه مجاهد مرحوم آیة اللّه امـیـنى نگارش یافته است ودر تحریر این بخش از زندگانى امام على ـ علیه السلام ـ ازاین کتاب شریف استفاده فراوانى به عمل آمد.




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 2:54 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

نماینده مخصوص پیامبر (ص )حضرت على ـ علیه السلام ـ

به فرمان خدا آیات سوره برائت و قطعنامه ویژه ریشه کن ساختن بت پرستى را, بـه هنگام حج , براى همه قبایل عرب برخواند وبراى این کار, درست در جاى پیامبر (ص ) تکیه کرد.
تـاریـخ اسلام حاکى است که در آن روزى که پیامبر گرامى (ص ) رسالت خود را اعلان نمود, در همان روز نیز خلافت وجانشینى حضرت على ـ علیه السلام ـ را پس از خود اعلام کرد.
پـیـامـبر گرامى در طول رسالت بیست وسه ساله خود, گاهى به صورت کنایه واشاره وکرارا به تـصریح , لیاقت وشایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ را براى پیشوایى وزمامدارى امت به مردم یـاد آورى مـى کـرد وافـرادى را که احتمال مى داد پس از درگذشت وى با حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ در افـتند واز در مخالفت با او در آیند اندرز مى داد ونصیحت مى کرد واحیانا از عذاب الهى مى ترساند.
شگفت آور اینکه هنگامى که رئیس قبیله بنى عامر به پیامبر (ص ) پیشنهاد کرد که حاضر است از آیین او سرسختانه دفاع کند اما مشروط به اینکه زمامدارى را پس از خود به او واگذار پیامبر اکرم (ص ) در پـاسـخ او فرمود:((الا مر ا لى اللّه یضعه حیث ش اء)) (1)یعنى : این امر در اختیار خداست وهرکس را براى این کار انتخاب کند او جانشین من خواهد بود.
هـنـگـامـى کـه حاکم یمامه پیشنهادى مشابه پیشنهاد رئیس قبیله بنى عامر مطرح کرد, باز هم پیامبر (ص )سخت برآشفت ودست رد بر سینه او زد.
(2) بـاوجود این , پیامبر گرامى در موارد متعدد وبه عبارات مختلف حضرت على ـ علیه السلام ـ را جـانـشـین خود معرفى مى کرد وازا ین راه به امت هشدار مى داد که خدا حضرت على را براى وصایت وخلافت انتخاب کرده و او در این کار اختیارى نداشته است .
از باب نمونه مواردى را در اینجا یاد آور مى شویم :1ـ در آغاز بعثت , هنگامى که رسول اکرم (ص ) از طـرف خـدا مامور شد که خویشاوندان خود را به آیین اسلام دعوت کند, در آن جلسه , حضرت على ـ علیه السلام ـ را وصى ووزیر وخلیفه خویش پس از خود خواند.
2ـ هـنـگامى که پیامبر (ص ) رهسپار تبوک شد موقعیت حضرت على ـ علیه السلام ـ را نسبت به خـود بـه سـان مـوقعیت هارون نسبت به موسى ـ علیه السلام ـ بیان داشت وتصریح کرد که همه مناصبى را که هارون داشت , جز نبوت ,حضرت على ـ علیه السلام ـ نیز داراست .
3ـ به بریده ودیگر شخصیتهاى اسلام گفت :على ـ علیه السلام ـ شایسته ترین زمامدار مردم پس از من است .
4ـ در سـرزمـیـن غـدیـر ودر یک اجتماع هشتاد هزار نفرى (یا بیشتر) دست حضرت على ـ علیه السلام ـ را گرفت واو را به مردم معرفى کرد وتکلیف مردم را در این مورد روشن ساخت .
علاوه بر تصریحات یاد شده , گاهى پیامبر گرامى (ص ) بعضى کارهاى سیاسى را به حضرت على ـ عـلـیـه الـسلام ـ واگذار مى کرد و از این طریق افکار جامعه اسلامى را براى تحمل زمامدارى حضرت على آماده مى ساخت .
از بـاب نـمونه , جریان زیرا را بررسى مى کنیم :متجاوز از بیست سال بود که منطق اسلام در باره شـرک ودوگـانـه پـرستى در سرزمین حجاز ودر میان قبایل مشرک عرب انتشار یافته بود واکثر قـریـب به اتفاق آنها از نظر اسلام در باره بتان وبت پرستان آگاهى پیدا کرده بودند ومى دانستند کـه بـت پـرسـتـى چیزى جز یک تقلید باطل از نیاکان نیست ومعبودهاى باطل آنان چنان ذلیل وخـوارنـد که نه تنها نمى توانند در باره دیگران کارى انجام دهند بلکه نمى توانند حتى ضررى از خود دفع کنند ویا نفعى به خود برسانند وچنین معبودهاى زبون وبیچاره در خور ستایش وخضوع نیستند.
گـروهـى کـه بـا وجـدان بـیدار ودل روشن به سخنان رسول گرامى گوش فرا داده بودند در زندگى خود دگرگونى عمیقى پدید آوردند واز بت پرستى به توحید ویکتاپرستى گرویدند.
خصوصا هنگامى که پیامبر (ص ) مکه را فتح کرد وگویندگان مذهبى توانستند در محیط آزاد به تبیین وتبلیغ اسلام بپردازند تعداد قابل ملاحظه اى از مردم به بت شکنى پرداختند ونداى توحید در بیشتر نقاط حجاز طنین انداز شد.
ولـى گروهى متعصب ونادان که رها کردن عادات دیرینه براى آنان گران بود, گرچه پیوسته با وجـدان خود در کشمکش بودند, از عادات زشت خود دست بر نداشتند واز خرافات واوهام پیروى مى کردند.
وقـت آن رسـیـده بود که پیامبر گرامى (ص ) هر نوع مظاهر بت پرستى وحرکت غیر انسانى را با نـیـروى نـظـامـى درهـم بکوبد وبا توسل به قدرت , بت پرستى را که منشا عمده مفاسد اخلاقى واجـتماعى ویک نوع تجاوز به حریم انسانیت بود(وهست ) ریشه کن سازد وبیزارى خدا ورسولش را در مـنى ودر روز عید قربان ودر آن اجتماع بزرگ که از همه نقاط حجاز در آنجا گرد مى آیند اعلام بدارد.
خود آن حضرت یا شخص دیگرى قسمتى از اول سوره برائت را, که حاکى از بیزارى خدا وپیامبر او از مـشـرکـان است , در آن اجتماع بزرگ بخواند وبا صداى رسا به بت پرستان حجاز اعلام کند که بـایـد وضـع خـود را تـا چـهـار ماه دیگر روشن کنند, که چنانچه به آیین توحید بگروند در زمره مـسلمانان قرار خواهند گرفت وبه سان دیگران از مزایاى مادى ومعنوى اسلام بهره مند خواهند بود, ولى اگر بر لجاجت وعناد خود باقى بمانند, پس از چهار ماه باید آماده نبرد شوند وبدانند که در هرجا دستگیر شوند کشته خواهند شد.
آیات سوره برائت هنگامى نازل شد که پیامبر (ص ) تصمیم به شرکت در مراسم حج نداشت .
زیـرا در سـال پیش , که سال فتح مکه بود, در مراسم حج شرکت کرده بود وتصمیم داشت که در سال آینده نیز که بعدها آن را((حجة الوداع )) نامیدند در این مراسم شرکت کند.
از این رو ناچار بود کسى را براى ابلاغ پیامهاى الهى انتخاب کند.
نـخـسـت ابوبکر را به حضور طلبید وقسمتى از آغاز سوره برائت را به او آموخت واو را با چهل تن روانه مکه ساخت تا در روز عید قربان این آیات را براى آنان بخواند.
ابوبکر راه مکه را در پیش گرفت که ناگهان وحى الهى نازل شد وبه پیامبر (ص ) دستور داد که ایـن پـیامهارا باید خود پیامبر ویا کسى که از اوست به مردم برساند وغیر ازاین دو نفر, کسى براى این کار صلاحیت ندارد.
(1)اکـنون باید دید این فردى که از دیده وحى از اهل بیت پیامبر (ص ) است واین جامه بر اندام او دوخته شده است .
کـیـسـت ؟
چیزى نگذشت که پیامبر اکرم (ص ) حضرت على ـ علیه السلام ـ را احضار کرد وبه او فـرمـان داد که راه مکه را در پیش گیرد وابوبکر را در راه دریابد وآیات را از او بگیرد وبه او بگوید که وحى الهى پیامبر را مامور ساخته است که این آیات را باید یا خود پیامبر ویا فردى از اهل بیت او براى مردم بخواند واز این جهت انجام این کار به وى محول شده است .
حـضـرت عـلـى ـ عـلیه السلام ـ با جابر وگروهى از یاران رسول خدا (ص ), در حالى که بر شتر مخصوص پیامبر سوار شده بود, راه مکه را در پیش گرفت وسخن آن حضرت را به ابوبکر رسانید.
او نیز آیات را به حضرت على ـ علیه السلام ـ تسلیم کرد.
امـیـرمؤمنان وارد مکه شد ودر روز دهم ذى الحجه بالاى جمره عقبه , با ندایى رسا سیزده آیه از سـوره بـرائت را قـرائت کرد وقطعنامه چهار ماده اى پیامبر (ص ) را با صداى بلند به گوش تمام شرکت کنندگان رسانید.
هـمـه مشرکان فهمیدند که تنها چهار ماه مهلت دارند که تکلیف خود را با حکومت اسلام روشن کنند.
آیـات قـرآن و قطعنامه پیامبر تاثیر عجیبى در افکار مشرکین داشت وهنوز چهار ماه سپرى نشده بود که مشرکان دسته دسته به آیین توحید روى آوردند وسال دهم هجرت به لاحیت ندارد.(1.
تـعـصـبـهـاى نارواهنگامى که ابوبکر از عزل خود آگاه شد با ناراحتى خاصى به مدینه بازگشت وزبـان بـه گـلـه گشود وخطاب به رسول اکرم (ص ) گفت :مرا براى این کار (ابلاغ آیات الهى وخواندن قطعنامه ) لایق وشایسته دیدى , ولى چیزى نگذشت که از این مقام برکنارم کردى .
آیـا در ایـن مـورد فـرمـانـى از خدا رسید؟
پیامبربا لحنى دلجویانه فرمود که پیک الهى فرا رسید وگـفـت که جز من ویا کسى که از خود من است دیگرى براى این کار ص تعصبهاى نارواهن است دیگرى براى این کار صلاحیت ندارد.
(1)برخى از نویسندگان متعصب که در تحلیل فضایل حضرت على ـ علیه السلام ـ انحراف خاصى دارنـد عزل ابوبکر ونصب حضرت على ـ علیه السلام ـ را به مقام مذکور چنین توجیه کرده اند که ابـوبـکـر مـظـهـر شـفـقت وحضرت على ـ علیه السلام ـ مظهر قدرت وشجاعت بود وابلاغ آیات وخـوانـدن قـطعنامه به شجاعت قلبى وتوانایى روحى نیازمند بود واین صفات در حضرت على ـ علیه السلام ـ بیشتر وجود داشت .
این توجیه , جز یک تعصب بیجا نیست .
زیـرا,چـنـانکه گذشت , پیامبر (ص ) علت این عزل ونصب را به نحو دیگر تفسیر کرد وگفت که براى این کار جز او وکسى که از اوست صلاحیت ندارد.
ابن کثیر در تفسیر خود حادثه را به طور دیگر تحلیل کرده است .
او مـى گـویـد:شیوه عرب این بود که هرگاه کسى مى خواست پیمانى را بشکند باید نقض آن را خـود آن شخص یا یک نفر از بستگان او انجام دهد ودر غیر این صورت پیمان به صورت خود باقى مى ماند.
از این جهت حضرت على ـ علیه السلام ـ براى این کار انتخاب شد.
زیـرا هدف اساسى پیامبر (ص ) از اعزام حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خواندن آیات وقطعنامه شکستن پیمانهاى بسته شده نبود تا یکى از بستگان خود را بفرستد, بلکه صریح آیه چهارم از سوره تـوبـه این است که به پیمان افرادى که به مقررات آن کاملا عمل نموده اند احترام بگذارد تا مدت پیمان سپرى گردد.
(1) بـنـابراین , اگر نقض پیمانى نیز نسبت به پیمان شکنان در کار بوده کاملا جنبه فرعى داشته است .
هدف اصلى این زیرا هدف اساسى پیت .
هدف اصلى این بود که بت پرستى یک امر غیر قانونى ویک گناه نابخشودنى اعلام شود.
اگر بخواهیم در این حادثه تاریخى بى طرفانه داورى کنیم , باید بگوییم که پیامبر اسلام (ص ) به امر الهى قصد داشت در دوران حیات خود دست حضرت على ـ علیه السلام ـ را در مسائل سیاسى وامور مربوط به حکومت اسلامى باز بگذارد تا مسلمانان آگاه شوند وعادت کنند که پس از غروب خـورشـیـد رسالت , در امور سیاسى وحکومتى باید به حضرت على ـ علیه السلام ـ مراجعه کنند وپس از پیامبر اسلام (ص ) براى این امور فردى شایسته تر از حضرت على ـ علیه السلام ـ نیست .
زیـرا آشـکـارا دیـدنـد که یگانه کسى که از طرف خدا براى رفع امان از مشرکان مکه , که از شون حکومت است , منصوب شد همان حضرت على ـ علیه السلام ـ بود.




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 2:52 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

فروغ ولایت

وافـتـادگان پاکدل را برانگیخت ومتقابلا شعله خشم وغضب حریصان وقانون شکنان را در سینه هاشان بر افروخت .
آوازه عدالت وتقید شدید امام ـ علیه السلام ـ به رعایت اصول وقوانین , مخصوص به دوره حکومت او نیست .
اگـر چـه بـیـشـتر نویسندگان وگویندگان , هنگامى که از دادگرى وپارسایى امام سخن مى گویند, غالبا به حوادث دوران حکومت او تکیه مى کنند, زیرا زمینه بروز این فضیلت عالى انسانى در دوران حکومت آن حضرت بسیار مهیا بود.
امـا عـدالـت ودادگـرى امام ـ علیه السلام ـ وسختگیرى وتقید کامل او به رعایت اصول , از عصر رسالت , زبانزد خاص وعام بود.
از این رو,افرادى که تحمل دادگرى امام را نداشتند, گاه وبیگاه , از حضرت على ـ علیه السلام ـ به پیامبر (ص ) شکایت مى بردند وپیوسته با عکس العمل منفى پیامبر, واینکه حضرت على ـ علیه السلام ـ در رعایت قوانین الهى سر از پا نمى شناسد, وبرومى شدند.
در تـاریـخ زندگانى امام ـ علیه السلام ـ در عصر رسالت حوادثى چند به این مطلب گواهى مى دهـد ومـا بـراى نـمـونـه دو حـادثـه را در اینجا نقل مى کنیم :1ـ در سال دهم هجرت که پیامبر گـرامى (ص ) عزم زیارت خانه خدا داشت حضرت على ـ علیه السلام ـ را با گروهى از مسلمانان به یمن اعزام کرد.
حضرت على ـ علیه السلام ـ مامور بود در بازگشت از یمن پارچه هایى را که مسیحیان نجران در روز مباهله تعهد کرده بودند از ایشان بگیرد وبه محضر رسول خدا برساند.
او پس از انجام ماموریت آگاه شد که پیامبر گرامى (ص ) رهسپار خانه خدا شده است .
ازاین جهت مسیر خود را تغییر داد ورهسپار مکه شد.
آن حـضرت راه مکه را به سرعت مى پیمود تا هرچه زودتر به حضور پیامبر برسد وبه همین جهت پـارچـه ها را به یکى از افسران خود سپرد واز سربازان خویش فاصله گرفت تا در نزدیکى مکه به حضور پیامبر رسید.
حـضرت از دیدار او فوق العاده خوشحال شد وچون او را در لباس احرام دید از نحوه نیت کردن او جویا شد.
حـضـرت على ـ علیه السلام ـ گفت :من هنگام احرام بستن گفتم بار الها ! به همان نیتى احرام مى بندم که پیامبر احرام بسته است .
حضرت على ـ علیه السلام ـ از مسافرت خود به یمن ونجران وپارچه هایى که آورده بود به پیامبر گزارش داد وسپس به فرمان آن حضرت به سوى سربازان خود بازگشت تا به همراه آنان مجددا به مکه باز گردد.
وقـتـى امـام ـ علیه السلام ـ به سربازان خود رسید, دید که افسر جانشین وى تمام پارچه ها را در میان سربازان تقسیم کرده است وسربازان پارچه ها را به عنوان لباس احرام بر تن کرده اند.
حضرت على ـ علیه السلام ـ از عمل بى مورد افسر خود سخت ناراحت شد وبه او گفت :چرا پیش از آنـکـه پـارچـه هـا را به رسول خدا (ص ) تحویل دهیم آنها را میان سربازان تقسیم کردى ؟
وى گفت : سربازان شما اصرار کردند که من پارچه ها را به عنوان امانت میان آنان قسمت کنم وپس از مراسم حج , همه را از آنان باز گیرم .
حضرت على ـ علیه السلام ـ پوزش او را نپذیرفت وگفت : تو چنین اختیارى نداشتى .
سـپـس دسـتور داد که پارچه هاى تقسیم شده تماما جمع آورى شود تا در مکه به پیامبر گرامى تحویل گردد.
(1)گروهى که پیوسته از عدل ونظم وانضباط رنج مى برند ومى خواهند که امور همواره بر طبق خواسته هاى آنان جریان یابد به حضور پیامبر (ص ) رسیدند واز انضباط وسختگیرى حضرت على ـ علیه السلام ـ شکایت کردند.
ولـى آنان از این نکته غفلت داشتند که یک چنین قانون شکنى وانعطاف نابجا, به یک رشته قانون شکنیهاى بزرگ منجر مى شود.
ازدیـدگـاه امـیـر مؤمنان ـ علیه السلام ـ یک فرد خطاکار(خصوصا خطاکارى که لغزش خود را کـوچک بشمارد) مانند آن سوار کارى است که بر اسب سرکش ولجام گسیخته اى سوار باشد که مسلما چنین مرکب سرکشى راکب خود را در دل دره وبر روى صخره ها واژگون مى سازد.
(2) مـقـصـود امام از این تشبیه این است که هرگناهى , هرچند کوچک باشد, اگر ناچیز شمرده شود گناهان دیگرى را به دنبال مى ورد وتا انسان را غرق گناه نسازد ودر آتش نیفکند دست از او برنمى دارد.
از ایـن جـهـت بـایـد از روز نـخـست پارسایى را شیوه خویش ساخت واز هر نوع مخالفت با اصول وقوانین اسلامى پرهیز کرد.
پیامبر (ص ) که از کار حضرت على ـ علیه السلام ـ ودادگرى او کاملا آگاه بود یکى از یاران خود را خـواسـت وبـه او گـفـت که میان این گروه شاکى برو وپیام زیر را برسان :از بدگویى در باره حضرت على ـ علیه السلام ـ دست بردارید که او در اجراى دستور خدا بسیار دقیق وسختگیر است وهرگز در زندگانى او تملق ومداهنه وجود ندارد.
او در سال هفتم هجرت از مکه به مدینه مهاجرت کرد وبه مسلمانان پیوست .
ولـى پـیـش از آنـکـه به آیین توحید بگرود کرارا در نبردهایى که از طرف قریش براى برانداختن حکومت نوبنیاد اسلام برپا مى شد شرکت مى کرد.
هـم او بـود کـه در نـبـرد احـد بـر مسلمانان شبیخون زد واز پشت سر آنان وارد میدان نبرد شد ومجاهدان اسلام را مورد حمله قرار داد.
ایـن مـرد پس از اسلام نیز عداوت ودشمنى حضرت على ـ علیه السلام ـ را فراموش ت ودشمنى حـضرت على ـ علیه السلام ـ را فراموش نکرد وبر قدرت بازوان وشجاعت بى نظیر امام رشک مى برد.
پس از درگذشت پیامبر (ص ), به دستور خلیفه وقت تصمیم بر قتل حضرت على ـ علیه السلام ـ گرفت , ولى به عللى موفق نشد.
(1)احـمد بن حنبل در مسند خود مى نویسد:پیامبر اکرم حضرت على را در راس گروهى که در میان آنان خالد نیز بود به یمن اعزام کرد.
ارتش اسلام در نقطه اى از یمن با قبیله بنى زید به نبرد پرداخت وبر دشمن پیروز شد وغنایمى به دست آورد.
روش امـام ـ عـلـیه السلام ـ در تقسیم غنایم مورد رضایت خالد واقع نشد وبراى ایجاد سوء تفاهم میان پیامبر (ص ) وحضرت على ـ علیه السلام ـ نامه اى به رسول خدا نوشت وآن را به بریده سپرد تا هرچه زودتر به حضور پیامبر برساند.
بریده مى گوید:من با سرعت خود را به مدینه رسانیدم ونامه را تسلیم پیامبر کردم .
آن حضرت نامه را به یکى از یاران خود داد تا براى او بخواند.
چون قرائت نامه به پایان رسید, ناگهان دیدم که آثار خشم در چهره پیامبر (ص ) ظاهر شد.
بریده مى گوید:از آوردن چنین نامه اى سخت پشیمان شدم وبراى تبرئه خود گفتم که به فرمان خالد به چنین کارى اقدام کرده ام ومرا چاره اى جز پیروى از فرمان مقام بالاتر نبود.
او مى گوید:پس از خاتمه کلام من لحظاتى سکوت بر مجلس حکومت کرد.
نـاگهان پیامبر (ص ) سکوت را شکست فرمود:درباره على بدگویى مکنید((فا نه منی و انا منه و هو و لیکم بعدی ))( او از من ومن از او هستم واو زمامدار شما پس از من است ).
بـریده مى گوید:من از کرده خود سخت نادم شدم واز محضر رسول خدا درخواست کردم که در حق من استغفار کند.
پیامبر (ص ) فرمود تا على نیاید وبه چنین کارى رضا ندهد هرگز درحق تو طلب آمرزش نخواهم کرد.
ناگهان حضرت على ـ علیه السلام ـ رسید ومن از او درخواست کردم که از پیامبر (ص ) خواهش کند که در باره من طلب آمرزش کند.
(1)این رویداد سبب شد که بریده دوستى خود را با خالد قطع کند ودست ارادت واخلاص به سوى حـضـرت عـلـى ـ علیه السلام ـ دراز کند; تا آنجا که پس از درگذشت پیامبر (ص ), وى با ابوبکر بیعت نکرد ویکى از آن دوازده نفرى بود که ابوبکر را در این مورد استیضاح کرد, و او را به رسمیت نشناخت .




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 2:51 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

عدالت دشمن پرور

((على در اجراى دستور خدا بسیار دقیق وسختگیر است وهرگز تملق ومداهنه در زندگى او راه ندارد)).
پیامبر اکرم (ص )کسانى که در زندگى هدف مقدسى را دنبال مى کنند وبراى وصول به آن شب و روز مـى کـوشـنـد, در برابر امورى که با هدف آنان اصطکاک داشته باشد نمى توانند بى طرف بمانند.
ایـن افـراد در طى مـسیر خود تا هدف , مهر وعلاقه گروهى وقهر وغضب گروه دیگرى را برمى انگیزند.
در ایـن راه پـاکدلان وروشن ضمیران فریفته دادگرى وسختگیریهاى او مى شوند, ولى افراد بى تفاوت وغیر مسلکى از تضییقات وعدالت او ناراحت مى گردند.
گروهى که با نیک وبد گرم مى گیرند وبامسلمان وغیر مسلمان مى سازند ونمى خواهند خشم وکینه احدى را بر انگیزند, نمى توانند افراد هدفمند ومسلکى باشند.
زیرا سازشکارى با تمام طبقات , جز نفاق ودو رویى نیست .
در دوران حـکـومـت امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ شخصى فرماندار محل خود را ستود وگفت که همه طبقات از او راضى هستند.
امام ـ علیه السلام ـ فرمود:معلوم مى شود که وى فرد عادلى نیست , زیرا رضایت همگانى حاکى از سازشکارى ونفاق وعدم دادگرى اوست ; والا همه افراد از او راضى نمى شوند.
امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ یکى از آن مردان است که مهر وعاطفه دادگران پارسا.




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 2:50 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

نبرد خیبر وسه امتیاز بزرگ

چگونه زبان دشمن به شرح افتخارات حضرت على ـ علیه السلام ـ گشوده شد ومجلسى که براى بدگویى از او تشکیل شده بود به مجلس ثناخوانى وى تبدیل گشت ؟
شهادت امام مجتبى ـ علیه الـسلام ـ به معاویه فرصت داد که در حیات خود زمینه خلافت را براى فرزندش یزید فراهم سازد واز بـزرگـان صـحابه ویاران رسول خدا که در مکه ومدینه مى زیستند براى یزید بیعت بگیرد, تا دست فرزند او را به عنوان خلیفه اسلام وجانشین پیامبر بفشارند.
بـه هـمـین منظور, معاویه سرزمین شام را به قصد زیارت خانه خدا ترک گفت ودر طول اقامت خود در مراکز دینى حجاز, با صحابه ویاران رسول خدا ملاقاتهایى کرد.
وقتى از طواف کعبه فارغ شد در ((دار الندوة )), که مرکز اجتماع سران قریش در دوران جاهلیت بود, قدرى استراحت کرد وبا سعد وقاص ودیگر شخصیتهاى اسلامى , که در آن روز اندیشه خلافت وجانشینى یزید بدون جلب رضایت آنان عملى نبود, به گفتگو پرداخت .
وى بر روى تختى که براى او در دار الندوه گذارده بودند نشست وسعد وقاص را نیز در کنار خود نشاند.
او محیط جلسه را مناسب دید که از امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ بدگویى کند وبه او ناسزا بگوید.
ایـن کـار, آن هـم در کـنـار خـانه خدا ودر حضور صحابه پیامبر که از سوابق درخشان وجانبازى وفـداکـاریـهـاى امـام ـ علیه السلام ـ آگاهى کاملى داشتند, کار آسانى نبود, زیرا مى دانستند تا چندى پیش محیط کعبه وداخل وخارج آن مملو از معبودهاى باطل بود که همه به وسیله حضرت عـلـى ـ عـلـیه السلام ـ سرنگون شدند واو به فرمان پیامبر (ص ) گام بر شانه هاى مبارکش نهاد وبـتـهـایـى را کـه خـود مـعاویه وپدران وى سالیان دراز آنها را عبادت مى کردند از اوج عزت به حضیض ذلت افکند وهمه را در هم شکست .
(1) اکـنون معاویه مى خواست , با تظاهر به توحید ویگانه پرستى , از بزرگترین جانباز راه توحید, که در پرتو فداکاریهاى او درخت توحیددر دلها ریشه دوانید وشاخ وبرگ بر آورد, انتقاد کند وبه او ناسزا بگوید.
سـعد وقاص در باطن از دشمنان امام ـ علیه السلام ـ بود وبه مقامات معنوى وافتخارات بارز امام رشک مى ورزید.
روزى که عثمان به وسیله مهاجمان مصرى کشته شد همه مردم با کمال میل ورغبت امیرمؤمنان را بـراى خـلافـت وزعـامـت انـتـخاب کردند, جز چند نفر انگشت شمار که از بیعت با وى امتناع ورزیدند وسعد وقاص از جمله آنان بود.
هـنـگـامـى که عمار او را به بیعت با حضرت على ـ علیه السلام ـ دعوت کرد سخنى زننده به وى گفت .
عمار جریان را به عرض امام ـ علیه السلام ـ رسانید.
حضرت فرمود:حسادت اورا از بیعت وهمکارى با ما بازداشته است .
تـظـاهـر سـعد به مخالفت با امام ـ علیه السلام ـ به حدى بود که روزى که خلیفه دوم به تشکیل شوراى خلافت فرمان داد واعضاى شش نفرى شورا را خود تعیین کرد وسعد وقاص وعبد الرحمان بـن عـوف پسر عموى سعد وشوهر خواهر عثمان را از اعضاى شورا قرار داد, افراد خارج از شورا با بـیـنـش خـاصى گفتند که عمر با تشکیل شورایى که برخى از اعضاى آن را سعد وعبد الرحمان تـشـکیل مى دهند مى خواهد براى بار سوم دست حضرت على ـ علیه السلام ـ را از خلافت کوتاه سازد.
ونتیجه همان شد که پیش بینى شده بود.
سـعـد, بـه رغـم سابقه عداوت ومخالفتهاى خود با امام ـ علیه السلام ـ, هنگامى که مشاهده کرد مـعـاویـه به على ـ علیه السلام ـ ناسزا مى گوید به خود پیچید ورو به معاویه کرد وگفت :مرا بر روى تخت خود نشانیده اى ودر حضور من به على ناسزا مى گویى ؟
به خدا سوگند هرگاه یکى از آن سـه فـضیلت بزرگى که على داشت من داشتم بهتر از آن بود که آنچه آفتاب بر آن مى تابد مال من باشد:1ـ روزى که پیامبر (ص ) او را در مدینه جانشین خود قرار داد وخود به جنگ تبوک رفت به على چنین فرمود:((موقعیت تو نسبت به من , همان موقعیت هارون است نسبت به موسى , جز اینکه پس از من پیامبرى نیست )).
2ـ روزى کـه قـرار شـد پـیامبر با سران ((نجران )) به مباهله بپردازد, دست على وفاطمه وحسن وحسین را گرفت وگفت :((پروردگارا! اینان اهل بیت من هستند)).
3ـ روزى کـه مـسـلـمـانـان قسمتهاى مهمى از دژهاى یهودان خیبر را فتح کرده بودند ولى دژ ((قـمـوص )), کـه بزرگترین دژ ومرکز دلاوران آنها بود, هشت روز در محاصره سپاه اسلام بود ومجاهدان اسلام قدرت فتح وگشودن آن را نداشتند.
سـردرد شـدیـد رسـول خدا مانع از آن شده بود که شخصا در صحنه نبرد حاضر شود وفرماندهى سپاه را بر عهده بگیرد وهر روز پرچم را به دست یکى از سران سپاه اسلام مى داد وهمه آنان بدون نتیجه باز مى گشتند.
روزى پـرچم را به دست ابوبکر داد و روز بعد آن را به عمر سپرد ولى هر دو, بى آنکه کارى صورت دهند به حضور رسول خدا بازگشتند.
ادامه این وضع براى رسول خدا گران ودشوار بود.
لـذا فـرمود:فردا پرچم را به دست کسى مى دهم که هرگز از نبرد نمى گریزد وپشت به دشمن نمى کند.
او کسى است که خداو رسول خدا او را دوست دارند وخداوند این دژ را به دست او مى گشاید.
هـنـگامى که سخن پیامبر (ص ) را براى حضرت على ـ علیه السلام ـ نقل کردند, او رو به درگاه الهى کرد وگفت :((اللّه م لا معطی لم ا منعت و لا م انع لم ا ا عطیت )).
یـعـنـى پـروردگارا! آنچه را که تو عطا کنى بازگیرنده اى براى آن نیست وآنچه را که تو ندهى دهنده اى براى او نخواهد بود.
[سعد ادامه داد:] هنگامى که آفتاب طلوع کرد یاران رسول خدا دور خیمه او را گرفتند تا ببینند این افتخار نصیب کدام یک از یاران او مى شود.
وقتى پیامبر (ص ) از خیمه بیرون آمد گردنها به سوى او کشیده شد ومن در برابر پیامبر ایستادم شاید این افتخار از آن من گردد وشیخین بیش از همه آرزو مى کردند که این افتخار نصیب آنان شود.
نـاگـهـان پـیـامبر فرمود: على کجاست ؟
به حضرتش عرض شد که وى به درد چشم دچار شده واستراحت مى کند.
سلمة بن اکوع به فرمان پیامبر به خیمه حضرت على رفت .
آنـگاه پیامبر زره خود را به حضرت على پوشانید وذوالفقار را بر کمر او بست وپرچم را به دست او داد ویـاد آور شد که پیش از جنگ آنان را به آیین اسلام دعوت کن واگر نپذیرفتند به آنان برسان کـه مـى توانند زیر لواى اسلام وبا پرداخت جزیه وخلع سلاح , آزادانه زندگى کنند وبر آیین خود باقى بمانند واگر هیچ کدام را نپذیرفتند راه نبرد را در پیش گیر; وبدا پیامبر در حق وى دعا در پیش گیر; وبدان که هرگاه خداون آنامبر در حق وى دعا در پیش گیر; وبدان که هرگاه خداوند فـردى را بـه وسیله تو راهنمایى کند بهتر از آن است که شتران سرخ موى مال تو باشد وآنها را در راه خدا صرف کنى .
(1)سـعـد وقاص پس از آنکه قسمت فشرده اى از این جریان را, که به طور گسترده آوردیم , نقل کرد مجلس معاویه را به عنوان اعتراض ترک گفت .
پـیـروزى درخـشـان اسلام در خیبراین بار نیز مسلمانان در پرتو فداکارى امیرمؤمنان به پیروزى چشمگیرى دست یافتند واز این جهت امام ـ علیه السلام ـ را فاتح خیبر مى نامند.
وقتى با گروهى از سربازان که پشت سر وى گام بر مى داشتند به نزدیکى دژ رسید, پرچم اسلام را بر زمین نصب کرد.
در این هنگام دلاوران دژ همگى بیرون ریختند.
حارث برادر مرحب , نعره زنان به سوى حضرت على شتافت .
نعره او آنچنان بود که سربازانى که پشت سر حضرت على ـ علیه السلام ـ قرار داشتند بى اختیار به عـقـب رفـتند وحارث به مانند شیرى خشمگین بر حضرت على تاخت , ولى لحظاتى نگذشت که جسد بى جان او بر خاک افتاد.
مـرگ بـرادر, مـرحب را سخت متاثر ساخت وبراى گرفتن انتقام , در حالى که غرق در سلاح بود وزرهى فولادین بر تن وکلاهى از سنگ بر سر داشت وکلاه خود را روى آن قرار داده بود به میدان حضرت على ـ علیه السلام ـ آمد.
هر دو قهرمان شروع به رجز خوانى کردند.
ضربات شمشیر ونیزه هاى دو قهرمان اسلام ویهود وحشت عجیبى در دل ناظران افکنده بود.
ناگهان شمشیر برنده وکوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد واو را به خاک افکند.
دلاوران یـهود که پشت سر مرحب ایستاده بودند پا به فرار گذاشتند وگروهى که قصد مقاومت داشتند با حضرت على ـ علیه السلام ـ تن به تن جنگ کردند وهمگى با ذلت تمام جان سپردند.
نوبت آن رسید که امام ـ علیه السلام ـ وارد دژ شود.
بـسـته شدن در مانع از ورود امام وسربازان او شد, ولى امام ـ علیه السلام ـ با قدرت الهى دروازه خیبر را از جا کند وراه را براى ورود سربازان هموار ساخت وبه این طریق آخرین لانه فساد وکانون خـطر را درهم کوبید ومسلمانان را از شر این عناصر پلید وخطرناک , که پیوسته دشمنى با اسلام ومسلمانان را به دل داشتند(ودارند), آسوده ساخت .
(1)نـسبت امیرالمؤمنین با رسول اکرم (ص )اکنون که در باره یکى از سه فضیلتى که سعد وقاص در حـضور معاویه براى امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ یاد آورى کرد سخن گفتیم , شایسته است که در باره آن دو فضیلت دیگر نیز به طور فشرده سخن بگوییم .
یکى از افتخارات امام ـ علیه السلام ـ این است که در تمام نبردها ملازم پیامبر(ص ) وپرچمدار وى بود, جز در غزوه تبوک که به فرمان پیامبر در مدینه باقى ماند.
زیـرا پـیـامبر به خوبى آگاه بود که منافقان تصمیم گرفته اند پس از خروج آن حضرت از مدینه شورش کنند.
از ایـن رو, به حضرت على ـ علیه السلام ـ فرمود: تو سرپرست اهل بیت وخویشاوندان من وگروه مهاجر هستى وبراى این کار جز من وتو کسى شایستگى ندارد.
اقامت امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ نقشه منافقان را نقش بر آب کرد.
لذا به فکر افتادند نقشه دیگرى طرح کنند تا حضرت على ـ علیه السلام ـ نیز مدینه را ترک گوید.
از ایـن رو شـایع کردند که روابط پیامبر وحضرت على به تیرگى گراییده است وحضرت على به جهت دورى راه وشدت گرما از جهاد در راه خدا سر باز زده است .
هنوز پیامبر (ص ) چندان از مدینه دور نشده بود که این شایعه در مدینه انتشار یافت .
امام ـ علیه السلام ـ براى پاسخ به تهمت آنان به حضور پیامبر (ص ) رسید وجریان را با آن حضرت در میان نهاد.
پیامبر (ص ) با ذکر جمله تاریخى خود ـ که سعد وقاص آرزو داشت اى کاش در باره او گفته مى شد ـ آن حضرت را تسلى داد وفرمود:((ا م ا ترضى ا ن تکون منی بمنزلة ه ارون من موسى ا لا ا نه لا نبی بعدی ؟
))آیا راضى نیستى که نسبت به من , همچون هارون نسبت به موسى باشى ؟
جز اینکه پس از من پیامبرى نیست .
(1)ایـن حـدیث که در اصطلاح دانشمندان به آن ((حدیث المنزله )) مى گویند تمام مناصبى که هـارون داشـت بـراى حضرت على ـ علیه السلام ـ ثابت کرده جز نبوت که باب آن براى ابد بسته شده است .
این حدیث از احادیث متواتر اسلامى است که محدثان وسیره نویسان در کتابهاى خود آورده اند.
فضیلت سومى که سعد وقاص از آن یاد کرد مساله مباهله پیامبر (ص ) با مسیحیان نجران بود.
آنـان پـس از مـذاکـره با پیامبر در باره عقاید باطل مسیحیت حاضر به پذیرش اسلام نشدند, ولى آمادگى خود را براى مباهله اعلام کردند.
وقت مباهله فرا رسید.
پیامبر ازمیان بستگان خود فقط چهار نفر را انتخاب کرد تا در این حادثه تاریخى شرکت کنند واین چهار تن جز حضرت على ودخترش فاطمه وحسن وحسین ـ علیهم السلام ـ نبودند.
زیـرا در مـیـان تمام مسلمانان نفوسى پاکتر وایمانى استوارتر از نفوس وایمان این چهار تن وجود نداشت .
پـیـامبر (ص ) فاصله منزل ومحلى را که بنا بود مراسم مباهله در آنجا انجام بگیرد با وضع خاصى طى کرد.
او در حـالى که حضرت حسین ـ علیه السلام ـ را در آغوش داشت ودست حسن ـ علیه السلام ـ را در دسـت گرفته بود وفاطمه ـ علیها السلام ـ وحضرت على ـ علیه السلام ـ پشت سر آن حضرت حرکت مى کردند قدم به محل مباهله نهاد وپیش از ورود به محوطه به همراهان خود گفت :من هر موقع دعا کردم شما دعاى مرا با گفتن آمین بدرقه کنید.
چهره هاى نورانى پیامبر (ص ) وچهار تن دیگر که سه تن ایشان شاخه هاى شجره وجود مقدس او بـودنـد چـنـان ولوله اى در مسیحیان نجران افکند که اسقف اعظم آنان گفت :((چهره هایى را مـشاهده مى کنم که اگر براى مباهله رو به درگاه الهى کنند این بیابان به جهنمى سوزان بدل مى شود ودامنه عذاب به سرزمین نجران نیز کشیده خواهد شد.
از این رو, از مباهله منصرف شدند وحاضر به پرداخت جزیه شدند.
عـایشه مى گوید:پیامبر (ص ) در روز مباهله چهار تن همراهان خود را زیر عباى سیاه خود وارد کرد واین آیه را تلاوت نمود:[ا نم ا یرید اللّه لیذهب عنکم الرجس ا هل البیت و یطهرکم تطهیرا].
زمـخشرى مى گوید:سرگذشت مباهله ومفاد این آیه بزرگترین گواه بر فضیلت اصحاب کساء است وسندى زنده بر حقانیت آیین اسلام به شمار مى رود.




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 2:49 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

پیروزى قطعى اسلام بر شرک

سپاه اعراب بت پرست , به سان مور وملخ , در کنار خندق ژرفى فرود آمدندکه مسلمانان شش روز پیش از ورود آنان حفر کرده بودند.
آنـان تصور مى کردند که همچون گذشته با مسلمانان در بیابان احد روبرو خواهند شد, ولى این بار اثرى از آنان ندیدند ولاجرم به پیشروى خود ادامه دادند تا به دروازه شهر مدینه رسیدند.
مشاهده خندقى ژرف در نقاط آسیب پذیر مدینه آنان را حیرت زده ساخت .
شـمـاره سـربـازان دشمن از ده هزار متجاوز بود, در حالى که شماره مجاهدان اسلام از سه هزار تجاوز نمى کرد.
(1)مـحـاصره مدینه حدود یک ماه طول کشید وسربازان قریش هرگاه به فکر عبور از خندق مى افـتـادنـد بـا مقاومت پاسداران خندق , که در فاصله هاى کوتاهى از آن در سنگرهاى دفاع موضع گرفته بودند, روبرو مى شدند.
تیر اندازى از هر دو طرف روز وشب ادامه داشت وهیچ یک بر دیگرى پیروز نمى شد.
ادامه این وضع براى سپاه دشمن دشوار وگران بود.
زیـرا سردى هوا وکمبود علوفه دامهاى آنان را به مرگ تهدید مى کرد ومى رفت که شور جنگ از سرهایشان بیرون رود وسستى وخستگى در روحیه آنان رخنه کند.
از ایـن رو, سـران سـپاه جز این چاره ندیدند که رزمندان سرسخت وتواناى خود را از خندق عبور دهند.
شـش نـفـر از قهرمانان سپاه قریش اسبهاى خود را در اطراف خندق به تاخت وتاز در آوردند واز نقطه باریکى عبور کردند و وارد میدان شدند.
یـکـى از ایـن شـش نـفر, قهرمان نامى عرب , عمرو بن عبدود, بود که نیرومندترین ودلاورترین جنگجوى شبه جزیره به شمار مى رفت واو را با هزار مرد جنگى مى سنجیدند وبرابر مى شمردند.
وى در پـوششى فولادین از زره قرار داشت ودر برابر صفوف مسلمانان مانند شیر مى غرید وفریاد مـى کشید که :مدعیان بهشت کجا هستند؟
آیا از میان شما یک نفر نیست که مرا به دوزخ بفرستد یا من او را به بهشت روانه سازم ؟
کلمات او نداى مرگ بود ونعره هاى پیاپى او چنان ترسى در دلها افکنده بود که گویى گوشها بسته وزبانها براى جواب از کار افتاده بود.
(1)بـار دیگر قهرمان سالخورده عرب دهانه اسب خود را رها کرد ودر برابر صفوف مسلمانان بالید وخرامید ومبارز طلبید.
هـربـار که نداى قهرمان عرب براى مبارزه بلند مى شد فقط جوانى بر مى خاست واز پیامبر اجازه مى گرفت که به میدان برود ولى پیوسته با مقاومت وامتناع آن حضرت روبرو مى شد.
آن جوان حضرت على ـ علیه السلام ـ بود وپیامبر (ص ) در برابر تقاضاى او مى فرمود:بنشین این عمرو است !عمرو براى بار سوم نعره کشید وگفت : صدایم از فریاد کشیدن گرفت .
آیـا در مـیـان شما کسى نیست که به میدان گام نهد؟
این بار نیز حضرت على ـ علیه السلام ـ با التماس فراوان از پیامبر (ص ) خواست که به وى اذن مبارزه دهد.
پیامبر فرمود: این مبارز طلب عمرو است .
حضرت على عرض کرد:باشد.
سرانجام پیامبر با درخواست وى موافقت فرمود وشمشیر خود را به او داد وعمامه اى بر سر او بست ودر حق او دعا کرد(2) وگفت : خداوندا, على را از بدى حفظ فرما.
پـروردگـارا, در بـدر عبیده و در احد شیرخدا حمزه را از من گرفتى ; خداوندا, على را از آسیب حفظ فرما.
سپس این آیه را تلاوت کرد:[رب لا تذرنی فردا وا نت خیر الو ارثین ] (انبیاء:89).
سپس این جمله تاریخى را بیان فرمود:((برز الایمان کله ا لى الشرک کله )).
یعنى دو مظهر کامل ایمان وشرک با هم روبرو شدند.
(1) حضرت على ـ علیه السلام ـ مظهر ایمان وعمرو مظهر کامل شرک وکفر بود.
وشـایـد مـقـصود پیامبر (ص ) از این جمله این باشد که فاصله ایمان وشرک بسیار کم شده است وشکست ایمان در این نبرد موقعیت شرک را درجهان تحکیم مى کند.
امـام ـ علیه السلام ـ, براى جبران تاخیر, به سرعت رهسپار میدان شد ورجزى به وزن وقافیه رجز قهرمان عرب خواند که مضمون آن این بود که : عجله مکن ; مرد نیرومندى براى پاسخ به نداى توا ک مده است .
حضرت على ـ علیه السلام ـ زرهى آهنین بر تن داشت وچشمان او از میان مغفر مى درخشید.
قـهـرمـان عـرب پـس از آشـنـایى با حضرت على از مقابله با او خود دارى کرد وگفت : پدرت از دوستان من بود ومن نمى خواهم خون فرزند او را بریزم .
ابـن ابـى الحدید مى گوید:استاد تاریخ من ابوالخیر وقتى این قسمت از تاریخ را تدریس مى کرد چنین گفت :عمرو در جنگ بدر شرکت داشت واز نزدیک شجاعت ودلاوریهاى على را دیده بود.
از این رو, بهانه مى آورد ومى ترسید که با چنین قهرمانى روبرو گردد.
سرانجام حضرت على ـ علیه السلام ـ به او گفت : تو غصه مرگ مرا مخور.
من , خواه کشته شوم وخواه پیروز گردم , خوشبخت خواهم بود وجایگاه من در بهشت است , ولى در همه احوال دوزخ در انتظار توست .
در ایـن موقع عمرو لبخندى زد وگفت :برادر زاده ! این تقسیم عادلانه نیست ; بهشت ودوزخ هر دو مال تو باشد.
(2)آنگاه حضرت على ـ علیه السلام ـ او را به یاد نذرى انداخت که با خدا کرده بود که اگر فردى از قریش از او دو تقاضا کند یکى را بپذیرد وعمرو گفت چنین است .
حضرت على ـ علیه السلام ـ گفت :درخواست نخست من این است که اسلام را بپذیر.
قهرمان عرب گفت : از ا ین درخواست بگذر که مرا نیازى به دین تو نیست .
سـپـس حضرت على ـ علیه السلام ـ گفت : بیا از جنگ صرف نظر کن ورهسپار زادگاه خویش شو وکار پیامبر را به دیگران واگذار که اگر پیروز شد سعادتى است براى قریش واگر کشته شد آرزوى تو بدون نبرد جامه عمل پوشیده است .
عمرو در پاسخ گفت :زنان قریش چنین سخن نمى گویند.
چگونه برگردم , در حالى که بر محمد دست یافته ام واکنون وقت آن رسیده است که به نذر خود عـمـل کـنـم ؟
زیـرا من پس از جنگ بدر نذر کرده ام که بر سرم روغن نمالم تا انتقام خویش را از محمد بگیرم .
این بار حضرت على ـ علیه السلام ـ گفت :پس ناچار باید آماده نبرد باشى وگره کار را از ضربات شمشیر بگشاییم .
در این موقع قهرمان سالخورده از کثرت خشم به سان پولاد آتشین شد وچون حضرت على ـ علیه الـسلام ـ را پیاده دید از اسب خود فرود آمد وآن را پى نمود وبا شمشیر خود بر حضرت على تاخت وآن را به شدت بر سر آن حضرت فرود آورد.
حـضـرت عـلى ـ علیه السلام ـ ضربت او را با سپر دفع کرد ولى سپر به دو نیم شد وکلاه خود نیز درهم شکست وسرآن حضرت مجروح شد.
در هیمن لحظه امام فرصت را غنیمت شمرده , ضربتى محکم بر او فرود آورد واو را نقش بر زمین ساخت .
صداى ضربات شمشیر وگرد وخاک میدان مانع از آن بود که سپاهیان دوطرف نتیجه مبارزه را از نزدیک ببینند.
امـا وقـتـى ناگهان صداى تکبیر حضرت على ـ علیه السلام ـ بلند شد غریو شادى از سپاه اسلام برخاست ومسلمانان دریافتند که حضرت على ـ علیه السلام ـ بر قهرمان عرب غلبه یافته , شر او را از سر مسلمانان کوتاه ساخته است .
کـشـتـه شـدن ایـن قهرمان نامى سبب شد که آن پنج قهرمان دیگر, یعنى عکرمه وهبیره ونوفل وضرار ومرداس , که به دنبال عمرو از خندق عبور کرده , منتظر نتیجه مبارزه حضرت على ـ علیه السلام ـ وعمرو بودند, پا به فرار گذاشتند.
چهار نفر از آنان توانستند از خندق به سوى لشکرگاه خود بگذرند وقریش را از قتل قهرمان بزرگ خود آگاه سازند, ولى نوفل به هنگام فرار با اسب خود در خندق افتاد وحضرت على ـ علیه السلام ـ که در تعقیب او بود وارد خندق شد واو را با یک ضربت از پاى در آورد.
(1)مرگ این قهرمان سبب شد که شور جنگ به خاموشى گراید وقبایل مختلف عرب هر کدام به فکر بازگشت به زادگاه خود بیفتند.
چیزى نگذشت که سپاه ده هزار نفرى که با سرما وکمى علوفه نیز روبرو بودند راه خانه هاى خود را در پـیـش گـرفـتـنـد واسـاس اسلام که از طرف نیرومندترین دشمن تهدید مى شد, در پرتو فداکارى حضرت على ـ علیه السلام ـ محفوظ ومصون بماند.
ارزش ایـن فـداکـاریکسانى که از ریزه کاریهاى این نبرد واوضاع رقتبار مسلمانان واز ترسى که بر آنـان در اثـر غـریـدن قـهـرمان نامى قریش مستولى شده بود آگاهى کاملى ندارند وبه اصطلاح ((دستى از دور بر آتش دارند)) نمى توانند به ارزش واقعى این فداکارى پى ببرند.
ولى براى یک محقق که این بخش از تاریخ اسلام را به دقت خوانده , آن را با اسلوب صحیح واستوار تجزیه وتحلیل کرده است , ارزش والاى این فداکارى مخفى نخواهد بود.
در ایـن داورى کافى است که بدانیم اگر حضرت على ـ علیه السلام ـ به میدان دشمن نرفته بود در هـیـچ یک از مسلمانان جرات مبارزه با دشمن متجاوز نبود, وبزرگترین ننگ براى یک ارتش مبارز این است که به نداى مبارز طلبى دشمن پاسخ مثبت ندهد وترس روح وروان سپاهیان را فرا گیرد.
حـتـى اگـر دشـمـن از نبرد صرف نظر مى کرد وپس از شکستن حلقه محاصره به زادگاه خود بازمى گشت , داغ این عار, براى ابد بر پیشانى تاریخ دفاعى اسلام باقى مى ماند.
اگـر حـضـرت على ـ علیه السلام ـ در این نبرد شرکت نمى کرد ویا کشته مى شد قریب به اتفاق سـربـازانى که در دامنه کوه ((سلع )) گرداگرد پیامبر بودند واز غرشهاى قهرمان عرب مثل بید مى لرزیدند, پا به فرار گذارده , از کوه سلع بالا رفته ومى گریختند.
چـنانکه عین این جریان در نبرد احد ونبرد حنین , که سرگذشت آن در تاریخ منعکس است , رخ داد وجـز چـنـد نفر انگشت شمار که در میدان نبرد استقامت ورزیدند واز جان پیامبر (ص ) دفاع کردند, همه پا به فرار گذاشتند وپیامبر را در میدان تنها نهادند.
اگر امام ـ علیه السلام ـ در این مبارزه شکست مى خورد, نه تنها سربازانى که در دامنه کوه سلع به زیر پرچم اسلام ودر کنار پیامبر قرار داشتند فرار مى کردند, بلکه سربازان مراقبى که در طول خـط خـنـدق در فاصله هاى کوتاهى موضع گرفته بودند, سنگرها را رها مى کردند وهر کدام به گوشه اى پناه مى بردند.
اگـر حـضرت على ـ علیه السلام ـ در این نبرد جلو تجاوز قهرمانهاى قریش را نمى گرفت یا در این راه کشته مى شد, عبور سربازان دشمن از خط دفاعى خندق آسان وقطعى بود وسرانجام موج سـپاه دشمن متوجه ستاد ارتش اسلام مى شد وتا آخرین نقطه میدان مى تاختند ونتنیجه آن جز پیروزى شرک بر آیین توحید وبسته شدن پرونده اسلام نبود.
بـنـابـر ایـن مـحاسبات , پیامبر گرامى (ص ) با الهام از وحى الهى , فداکارى حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ را در آن روز چـنـیـن ارزیابى کرد وفرمود:((ضربة علی یوم الخندق ا فضل من عب ادة الثقلین )).
(1)ارزش ضربتى که على در روز خندق بر دشمن فرود آورد از عبادت جهانیان برتر است .
فلسفه این ارزیابى روشن است .
زیرا اگر این فداکارى واقع نمى شد آیین شرک سراسر جهان را فرا مى گرفت ودیگر مشعلى باقى نمى ماند که ثقلین دور آن گرد آیند ودر پرتو فروغ آن به عبادت وپرستش خدا بپردازند.
ایـنـجاست که باید گفت امام ـ علیه السلام ـ با فداکارى بى نظیر خود مسلمانان جهان وپیروان آیین توحید را قرین منت خود قرار داده است وبه سخن دیگر, اسلام وایمان در طى قرون واعصار گذشته مرهون فداکارى امام ـ علیه السلام ـ بوده است .
بـارى , عـلاوه بر فداکارى , جوانمردى حضرت على ـ علیه السلام ـ به حدى بود که پس از کشتن عمرو به زره پرقیمت او دست نزد ونعش ولباس او را به همان حال در میدان ترک کرد.
بـا ایـنکه عمرو او را در این کار سرزنش کرد ولى حضرت على ـ علیه السلام ـ به سرزنش او اعتنا نکرد.
از این رو, هنگامى که خواهر عمرو بر بالین برادر آمد چنین گفت :هرگز براى تو اشک نمى ریزم زیـرا بـه دسـت فرد کریمى کشته شدى (1) که به جامه هاى گرانبها وسلاح جنگى تو دست نزده است .




تاریخ : چهارشنبه 91/12/23 | 2:40 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

فداکارى امیر المؤمنین در جنگ احد

فداکارى امیر المؤمنین در جنگ احدروحیه قریش بر اثر شکست در جنک بدر سخت افسرده بود.
بـراى جـبـران ایـن شکست مادى ومعنوى وبه قصد گرفتن انتقام کشتگان خود, بر آن شد که با ارتشى مجهز ومتشکل از دلاوران ورزیده اکثر قبایل عرب به سوى مدینه حرکت کنند.
از این رو عمرو عاص وچند نفر دیگر مامور شدند که قبایل کنانه وثقیف را با خود همراه سازند واز آنان براى جنگ با مسلمانان کمک بگیرند.
آنان توانستند سه هزار مرد جنگى براى مقابله با مسلمانان فراهم آورند.
دسـتـگـاه اطلاعاتى اسلام , پیامبر را از تصمیم قریش وحرکت آنان براى جنگ با مسلمانان آگاه ساخت .
رسـول اکـرم (ص ) براى مقابله با دشمن شوراى نظامى تشکیل داد واکثریت اعضا نظر دادند که ارتش اسلام از مدینه خارج شود ودر بیرون شهر با دشمن بجنگد.
پـیـامـبـر پس از اداى نماز جمعه با لشکرى بالغ بر هزار نفر مدینه را به قصد دامنه کوه احد ترک گفت .
صف آرایى دو لشکر در بامداد روز هفتم شوال سال سوم هجرت آغاز شد.
ارتش اسلام مکانى را اردوگاه خود قرار داد که از پشت به یک مانع وحافظ طبیعى یعنى کوه احد محدود مى شد.
ولـى در وسـط کوه بریدگى خاصى بودکه احتمال مى رفت دشمن , کوه را دور زند واز وسط آن بریدگى در پشت اردوگاه مسلمانان ظاهر شود.
پـیـامـبر براى رفع این خطر عبد اللّه جبیر را با پنجاه تیر انداز بر روى تپه اى امستقر ساخت که از نفوذ دشمن از این راه جلوگیرى کنند وفرمان داد که هیچگاه از این نقطه دور نشوند, حتى اگر مسلمانان پیروز شوند ودشمن پا به فرار بگذارد.
پیامبر (ص ) پرچم را به دست مصعب داد زیرا وى از قبیله بنى عبد الدار بود وپرجمدار قریش نیز از این قبیله بود.
جنگ آغاز شد, وبراثر دلاوریهاى مسلمانان ارتش قریش با دادن تلفات زیاد پا به فرار گذارد.
تیراندازان بالاى تپه , تصور کردند که دیگر به استقرار آنان بر روى تپه نیازى نیست .
ازاین رو, برخلاف دستور پیامبر (ص ), براى جمع آورى غنایم مقر نگهبانى را ترک کردند.
خالد بن ولید که جنگاورى شجاع بود از آغاز نبرد مى دانست که دهانه این تپه کلید پیروزى است .
چـنـد بـار خـواسته بود که از آنجا به پشت جبهه اسلام نفود کند ولى با تیراندازى نگهبانان روبرو شده , به عقب بازگشته بود.
ایـن بـار کـه خالد مقر نگهبانى را خلوت دید با یک حمله توام با غافلگیرى , در پشت سر مسلمانان ظاهر شد ومسلمانان غیر مسلح وغفلت زده را از پشت سر مورد حمله قرار داد.
هرج ومرج عجیبى در میان مسلمانان پدید آمد وارتش فرارى قریش , از این راه مجددا وارد میدان نبرد شد.
در ایـن مـیـان مصعب بن عمیر پرچمدار اسلام به وسیله یکى از سربازان دشمن کشته شد وچون صـورت مصعب پوشیده بود قاتل او خیال کرد که وى پیامبر اسلام است , لذا فریاد کشید:((ا لا قد قتل محمد)).
( هان اى مردم , آگاه باشید که محمد کشته شد).
خـبر مرگ پیامبر در میان مسلمانان انتشار یافت واکثریت قریب به اتفاق آنان پا به فرار گذاردند, به طورى که در میان میدان جز چند نفر انگشت شمار باقى نماندند.
ابـن هـشـام , سـیـره نویس بزرگ اسلام , چنین مى نویسد:انس بن نضر عموى انس بن مالک مى گـویـد:مـوقـعـى کـه ارتـش اسلام تحت فشار قرار گرفت وخبر مرگ پیامبر منتشر شد, بیشتر مسلمانان به فکر نجات جان خود افتادند وهر کس به گوشه اى پناه برد.
وى مى گوید: دیدم که دسته اى از مهاجر وانصار, که در بین آنان عمر خطاب وطلحه وعبید اللّه بودند, در گوشه اى نشسته اند ودر فکر نجات خود هستند.
مـن بـا لـحن اعتراض آمیزى به آنان گفتم : چرا اینجا نشسته اید؟
در جواب گفتند:پیامبر کشته شده است ودیگر نبرد فایده ندارد.
من به آنها گفتم : اگر پیامبر کشته شده دیگر زندگى سودى ندارد; برخیزید ودر آن راهى که او کشته شد شما هم شهید شوید; واگر محمد کشته شد خداى او زنده است .
وى مـى افـزایـد که :من دیدم سخنانم در آنها تاثیر ندارد; خوددست به سلاح بردم ومشغول نبرد شدم .
(1)ابن هشام مى گوید:انس در این نبرد هفتاد زخم برداشت ونعش او را جز خواهر او کسى دیگر نشناخت .
گـروهى از مسلمانان به قدرى افسرده بودند که براى نجات خود نقشه مى کشیدندکه چگونه به عـبـد اللّه بن ابى منافق متوسل شوند تا از ابوسفیان براى آنها امان بگیرد! گروهى نیز به کوه پناه بردند.
ک.
کـتـاب مغازى واقدى را نزد دانشمند بزرگ محمد بن معد علوى درس مى گرفت ومن نیز یک روز در آن مجلس درس شرکت کردم .
هـنگامى که مطلب به اینجا رسید که محمد بن مسلمة , که صریحا نقل مى کند که در روز احد با چشمهاى خود دیده است که مسلمانان از کوه بالا مى رفتند وپیامبر آنان را به نامهایشان صدا مى زد ومى فرمود:((ا لی یا فلان , ا لی یا فلان ( به سوى من بیا اى فلان ) ولى هیچ کس به نداى رسول خدا جواب مثبت ن ق .
کـتاکتاب مغازى واقدى نمى داد, استاد به من گفت که منظور از فلان همان کسانى هستند که پـس از پـیامبر مقام ومنصب به دست آوردند وراوى , از ترس , از تصریح به نامهاى آنان خوددارى کرده است وصریحا نخواسته است اسم آنان را بیاورد.
(3)فداکارى نشانه ایمان به هدفجانبازى وفداکارى نشانه ایمان به هدف است وپیوسته مى توان با میزان فداکارى اندازه ایمان واعتقاد انسان را به هدف تعیین کرد.
درحـقـیـقـت عالیترین محک وصحیحترین مقیاس براى شناسایى میزان اعتقاد یک فرد, میزان گذشت او در راه هدف است .
قرآن این حقیقت را در یکى از آیات خود به این صورت بیان کرده است .
[ا نما المؤمنون الذین آمنوا باللّه و رسوله ثم لم یرت ابوا و ج اهدوا با موالهم و ا نفسهم فی سبیل اللّه ا ول ئک هم الصادقون ].
(حجرات :15)افراد با ایمان کسانى هستند که به خدا ورسول او ایمان آوردند ودر ایمان خود شک وتردید نداشتند ودر راه خدا با اموال وجانهاى خود جهاد کردند.
حقا که آنان در ادعاى خود راستگویانند.
جـنـگ احد بهترین محک براى شناختن مؤمن از غیر مؤمن وعالیترین مقیاس براى تعیین میزان ایمان بسیارى از مدعیان ایمان بود.
فـرار گـروهى ازمسلمانان در این جنگ چنان تاثر انگیز بود که زنان مسلمان , که در پى فرزندان خـود بـه صـحنه جنگ آمده بودند وگاهى مجروحان را پرستارى مى کردند وتشنگان را آب مى دادند, مجبور شدند که از وجود پیامبر (ص ) دفاع کنند.
هـنـگامى که زنى به نام نسیبه فرار مدعیان ایمان را مشاهده کرد شمشیرى به دست گرفت واز رسول خدا (ص ) دفاع کرد.
وقتى پیامبر جانبازى این زن را در برابر فرار دیگران مشاهده کرد جمله تاریخى خود را در باره این زن فـداکـار بـیان کرد وفرمود:((مق ام نسیة بنت کعب خیر من مقام فلان و فلان ))( مقام نسیبه دخـتـر کـعـب از مقام فلان وفلان بالاتر است ) ابن ابى الحدید مى گوید: راوى به پیامبر خیانت کرده , نام افرادى را که پیامبر صریحا فرموده , نیاورده است .
(1)در برابر این افراد, تاریخ به ایثار افسرى اعتراف مى کند که در تمام تاریخ اسلام نمونه فداکارى است وپیروزى مجدد مسلمانان در نبرد احد معلول جانبازى اوست .
این افسر ارشد, این فداکار واقعى , مولاى متقیان وامیر مؤمنان , على ـ علیه السلام ـ است .
عـلـت فـرار قریش در آغاز نبرد این بود که پرچمداران نه گانه آنان یکى پس از دیگرى به وسیله حـضرت على ـ علیه السلام ـ از پاى در آمدند وبالنتیجه رعب شدیدى در دل قریش افتاد که تاب وتوقف واستقامت را از آنان سلب نمود.
(1)شرح فداکارى امام نویسندگان معاصر مصرى که وقایع اسلام را تحلیل کرده اند حق حضرت عـلـى ـ عـلـیه السلام ـ را چنانکه شایسته مقام اوست ویا لااقل به نحوى که در تواریخ ضبط شده است ادا نکرده اند وفداکارى امیر مؤمنان را در ردیف دیگران قرار داده اند.
ازایـن رو لازم مـى دانیم اجمالى از فداکاریهاى آن حضرت را از منابع خودشان در اینجا منعکس سازیم .
1ـ ابـن اثیر در تاریخ خود (2) مى نویسد:پیامبر (ص ) از هر طرف مورد هجوم دسته هایى از لشکر قریش قرار گرفت .
هـر دسـته اى که به آن حضرت حمله مى آوردند حضرت على ـ علیه السلام ـ به فرمان پیامبر به آنها حمله مى برد وبا کشتن بعضى از آنها موجبات تفرقشان را فراهم مى کرد واین جریان چند بار در احد تکرار شد.
بـه پـاس ایـن فـداکارى , امین وحى نازل شد وایثار حضرت على را نزد پیامبر ستود وگفت : این نهایت فداکارى است که او از خود نشان مى دهد.
رسـول خـدا امـیـن وحى را تصدیق کرد وگفت :((من از على واو از من است )) سپس ندایى در میدان شنیده شد که مضمون آن چنین بود:((لا سیف ا لا ذوالفقار, ولا فتى ا لا علی)).
شمشیرى چون ذوالفقار وجوانمردى همچون على نیست .
ابـن ابى الحدید جریان را تا حدى مشروحتر نقل کرده , مى گوید:دسته اى که براى کشتن پیامبر (ص ) هجوم مى آوردند پنجاه نفر بودند وعلى ـ علیه السلام ـ در حالى که پیاده بود آنها را متفرق مى ساخت .
سـپـس جـریان نزول جبرئیل را نقل کرده , مى گوید:علاوه بر این مطلب که از نظر تاریخ مسلم اسـت , مـن در بـرخـى از نسخه هاى کتاب ((غزوات )) محمد بن اسحاق جریان آمدن جبرئیل را دیده ام .
حتى روزى از استاد خود عبد الوهاب سکینه از صحت آن پرسیدم .
وى گفت صحیح است . مـن بـه او گفتم چرا این خبر صحیح را مؤلفان صحاح ششگانه ننوشته اند؟
وى در پاسخ گفت : خـیـلـى از روایـات صـحـیح داریم که نویسندگان صحاح از درج آن غفلت ورزیده اند!(1)2ـ در سخنرانى مشروحى که امیر مؤمنان براى ((راس الیهود)) در محضر گروهى از اصحاب خود ایراد فرمود به فداکارى خود چنین اشاره مى فرماید:هنگامى که ارتش قریش سیل آسا بر ما حمله کرد, انصار ومهاجرین راه خانه خود گرفتند.
من با وجود هفتاد زخم از آن حضرت دفاع کردم .
سپس آن حضرت قبا را به کنار زد ودست روى مواضع زخم , که نشانه هاى آنها باقى بود, کشید.
حـتـى بـه نـقل ((خصال )) صدوق , حضرت على ـ علیه السلام ـ در دفاع از وجود پیامبر (ص ) به قـدرى پـافشارى وفداکارى کرد که شمشیر او شکست وپیامبر شمشیر خود را که ذوالفقار بود به وى مرحمت نمود تا به وسیله آن به جهاد خود در راه خدا ادامه دهد.
(2)3ـ ابن ابى الحدید مى نویسد:هنگامى که غالب یاران پیامبر پا به فرار نهادند فشار حمله دشمن به سوى آن حضرت بالا گرفت .
دسته اى از قبیله بنى کنانه وگروهى از قبیله بنى عبد مناف که در میان آنان چهار قهرمان نامور بود به سوى پیامبر هجوم آوردند.
در ایـن هنگام حضرت على پروانه وار گرد وجود پیامبر مى گشت واز نزدیک شدن دشمن به او جلوگیرى مى کرد.
گـروهـى که تعداد آنان از پنجاه نفر تجاوز مى کرد قصد جان پیامبر کردند وتنها حملات آتشین حضرت على بود که آنان را متفرق مى کرد.
اما آنان باز در نقطه اى گرد مى آمدند وحمله خود را از سر مى گرفتند.
در این حملات , آن چهار قهرمان وده نفر دیگر که اسامى آنان را تاریخ مشخص نکرده است کشته شدند.
جـبـرئیـل ایـن فـداکـارى حـضرت على ـ علیه السلام ـ را به پیامبر (ص ) تبریک گفت وپیامبر فرمود:((على از من ومن از او هستم )).
4ـ در صحنه جنگهاى گذشته پرچمدار از موقعیت بسیار بزرگى برخوردار بوده وپیوسته پرچم به دست افراد دلیر وتوانا واگذار مى شده است .
پـایـدارى پـرچـمـدار مـوجـب دلگرمى جنگجویان دیگر بود وبراى جلوگیرى از ضربه روحى به سربازان چند نفر به عنوان پرچمدار تعیین مى شد تا اگر یکى کشته شود دیگرى پرچم را به دست بگیرد.
قریش از شجاعت ودلاورى مسلمانان در نبرد بدر آگاه بود.
از این رو, تعداد زیادى از دلاوران خود را به عنوان حامل پرچم معین کرده بود.
نخستین کسى که مسئولیت پرچمدارى قریش را به عهده داشت طلحة بن طلیحه بود.
وى نخستین کسى بود که با ضربات حضرت على ـ علیه السلام ـ از پاى در آمد.
پس از قتل او پرچم قریش را افراد زیر به نوبت به دست گرفتند وهمگى با ضربات حضرت على ـ عـلیه السلام ـ از پاى در آمدند:سعید بن طلحه , عثمان بن طلحه , شافع بن طلحه , حارث بن ابى طلحه , عزیز بن عثمان , عبد اللّه بن جمیله , ارطاة بن شراحبیل , صواب .
بـا کـشـته شدن این افراد, سپاه قریش پا به فرار گذارد واز این راه نخستین پیروزى مسلمانان با فداکارى حضرت على ـ علیه السلام ـ به دست آمد.
(1)مـرحوم مفید در ارشاد از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل مى کند که پرچمداران قریش نه نفر بودند وهمگى , یکى پس از دیگرى , به دست حضرت على ـ علیه السلام ـ از پاى در آمدند.
ابن هشام در سیره خود علاوه بر این افراد از افراد دیگرى نام مى برد که در حمله نخست با ضربات على ـ علیه السلام ـ از پاى در آمدند.




تاریخ : سه شنبه 91/12/22 | 7:13 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

حضرت على داماد رسول اکرم ص

حـضـرت عـلى ـ علیه السلام ـ, بنابر امر الهى وسنت حسنه اسلامى , بر آن مى شود که در بحران جوانى به کشتى زندگانى خود سکونت و آرامش بخشد.
امـا شـخـصـیتى چون حضرت على ـ علیه السلام ـ هرگز در همسرگزینى به یک آرامش نسبى وموقت اکتفا نمى کند وآفاق دیگر زندگانى را از نظر دور نمى دارد.
از ایـن رو خـواسـتـار همسرى مى شود که از نظر ایمان وتقوى ودانش وبینش ونجابت واصالت , ((کفو)) وهمشان او باشد.
چنین همسرى جز دختر رسول خدا حضرت فاطمه زهرا ـ علیها السلام ـ که به همه خصوصیات او از هنگام تولد تا آن زمان کاملا آشنایى داشت , کسى دیگر نبود.
خواستگاران حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ پیش از حضرت على ـ علیه السلام ـ افرادى مانند ابوبکر وعـمـر آمـادگى خود را براى ازدواج با دختر پیامبر (ص ) اعلام کرده بودند وهر دو از پیامبر یک پاسخ شنیده بودند وآن اینکه در باره ازدواج زهرا منتظر وحى الهى است .
آن دو کـه از ازدواج بـا حـضـرت زهرا نومید شده بودند با سعد معاذ رئیس قبیله اوس به گفتگو پـرداخـتـنـد وآگـاهـانه دریافتند که جز حضرت على ـ علیه السلام ـ کسى شایستگى ازدواج با حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ را ندارد ونظر پیامبر (ص ) نیز به غیر او نیست .
از ایـن رو دسـتـه جـمعى در پى حضرت على ـ علیه السلام ـ رفتند وسرانجام او را در باغ یکى از انصار یافتند که با شتر خود مشغول آبیارى نخلها بود.
آنـان روى بـه عـلـى کـردنـد وگفتند: اشراف قریش از دختر پیامبر (ص ) خواستگارى کرده اند وپـیامبر در پاسخ آنان گفته است که کار زهرا منوط به اذن خداست و ما امیدواریم که اگر تو (با سوابق درخشان وفضایلى که دارى ) از فاطمه خواستگارى کنى پاسخ موافق بشنوى واگر دارایى تو اندک باشد ما حاضریم تو را یارى کنیم .
بـا شـنـیدن این سخنان دیدگان حضرت على ـ علیه السلام ـ را اشک شوق فرا گرفت وگفت : دختر پیامبر (ص ) مورد میل وعلاقه من است .
ایـن را گفت ودست از کار کشید وراه خانه پیامبر را, که در آن وقت نزد ام سلمه بسر مى برد, در پیش گرفت .
هـنـگامى که در خانه رسول اکرم را کوبید پیامبر فورا به ام سلمه فرمود: برخیز و در را باز کن که این کسى است که خدا ورسولش او را دوست مى دارند.
ام سـلمه مى گوید:شوق شناسایى این شخص که پیامبر او را ستود آنچنان بر من مستولى شد که وقتى برخاستم در را باز کنم نزدیک بود پایم بلغزد.
من در را باز کردم وحضرت على ـ علیه السلام ـ وارد شد ودر محضر پیامبر (ص ) نشست , اما حیا وعظمت محضر پیامبر مانع از آن بود که سخن بگوید, لذا سر به زیر افکنده بود وسکوت بر مجلس حکومت مى کرد.
تا اینکه پیامبر (ص ) سکوت مجلس را شکست وگفت : گویا براى کارى آمده اى ؟
حضرت على ـ علیه السلام ـ در پاسخ گفت :پیوند خویشاوندى من با خاندان رسالت وثبات وپایداریم در راه دین وجهاد وکوششم در پیشبرد اسلام بر شما روشن است .
پیامبر (ص ) فرمود: تو از آنچه که مى گویى بالاتر هستى .
حـضـرت عـلـى ـ عـلـیـه الـسـلام ـ گـفـت :آیـا صـلاح مى دانید که فاطمه را در عقد من در آوریـد؟
(1)حـضـرت على ـ علیه السلام ـ در طرح پیشنهاد خود بر تقوا وسوابق درخشان خود در اسـلام تـکیه مى کند واز این طریق به همگان تعلیم مى دهد که ملاک برترى این است نه زیبایى وثروت ومنصب .
پیامبر اکرم (ص ) از اصل آزادى زن در انتخاب همسر استفاده کرد ودر پاسخ حضرت على ـ علیه السلام ـ فرمود:پیش از شما افراد دیگرى از دخترم خواستگارى کرده اند ومن درخواست آنان را با دخترم در میان نهاده ام ولى در چهره او نسبت به آن افراد بى میلى شدیدى احساس کرده ام .
اکنون درخواست شما را با او در میان مى گذارم , سپس نتیجه را به شما اطلاع مى دهم .
پـیـامبر (ص ) وارد خانه زهرا ـ علیها السلام ـ شد و او برخاست و ردا از دوش آن حضرت برداشت وکـفـشـهـایـش را از پایش در آورد وپاهاى مبارکش را شست وسپس وضو ساخت ودر محضرش نشست .
پـیـامـبـر سخن خود را با دختر گرامیش چنین آغاز کرد:على فرزند ابوطالب از کسانى است که فـضـیـلـت ومـقام او در اسلام بر ما روشن است ومن از خدا خواسته بودم که تو را به عقد بهترین مـخلوق خود در آورد واکنون او به خواستگارى تو آمده است ; در این باره چه مى گویى ؟
در این هـنـگـام زهـرا ـ عـلـیـهـا السلام ـ در سکوت عمیقى فرو رفت ولى چهره خود را از پیامبر (ص ) برنگرداند وکوچکترین ناراحتى در سیماى او ظاهر نشد.
رسـول اکـرم (ص ) از جـاى برخاست وفرمود:((اللّه ا کبر سکوته ا اقراره ا)) یعنى :خدا بزرگ است ;سکوت دخترم نشانه رضاى اوست .
(1)هـمشانى روحى وفکرى واخلاقیدرست است که در آیین اسلام هر مرد مسلمان کفو وهمشان مـسـلـمـان دیگرى است وهر زن مسلمان که در عقد مرد مسلمانى در آید با همشان خود پیمان زناشویى بسته است , ولى اگر جنبه هاى روحى وفکرى را در نظر بگیریم بسیارى از زنان همشان برخى مردان نیستند و بالعکس .
مـردان مـسلمان شریف واصیل که از ملکات عالى انسانى وسجایاى اخلاقى ودانش وبینش وسیع بـرخـوردارنـد بـاید با زنانى پیمان زناشویى ببندند که از نظر روحیات وسجایاى اخلاقى همشان ومشابه آنان باشند.
ایـن امـر در باره زنان پاکدامن وپرهیزگار که از فضایل اخلاقى واندیشه وبینش بلند برخوردارند نیز حکمفرماست .
هـدف عمده ازدواج , که برقرارى سکونت وآرامش خاطر در طول زندگى است , جز با رعایت این نـکـتـه تـامـیـن نـمى شود وتا یک نوع مشابهت اخلاقى ومحاکات روحى وجذبه روانى بر محیط زندگى سایه نگستراند پیوند زناشویى فاقد استوارى لازم خواهد بود.
بـا توجه به این بیان , حقیقت خطاب الهى به پیامبر اکرم (ص ) روشن مى شود که فرمود:((لو لم ا خـلـق عـلـیا لم ا کان لف اطمة ابنتک کفو على وجه الا رض ))(1)اگر على را نمى آفریدم , براى دختر تو فاطمه هرگز در روى زمین همشانى نبود.
به طور مسلم مقصود از این کفویت همشانى مقامى وروحى است .
هـزیـنـه عـقـد وعـروسیتمام دارایى حضرت على ـ علیه السلام ـ در آن زمان منحصر به شمشیر وزرهـى بـود کـه مـى تـوانست به وسیله آنها در راه خدا جهاد کند وشترى نیز داشت که با آن در باغستانهاى مدینه کار مى کرد وخود را از میهمانى انصار بى نیاز مى ساخت .
پس از انجام خواستگارى ومراسم عقد وقت آن رسید که حضرت على ـ علیه السلام ـ براى همسر گرامى خود اثاثى تهیه کند وزندگى مشترک خود را با دختر پیامبر آغاز کند.
پیامبر اکرم (ص ) پذیرفت که حضرت على ـ علیه السلام ـ زره خود را بفروشد وبه عنوان جزئى از مهریه فاطمه ـ علیها السلام ـ در اختیار پیامبر بگذارد.
زره به چهارصد درهم به فروش رفت .
پـیامبر قدرى از آن را در اختیار بلال گذاشت تا براى زهرا عطر بخرد وباقیمانده را به عمار یاسر وگروهى از یاران خود داد تا براى فاطمه وعلى لوازم منزل تهیه کنند.
از صورت جهیزیه حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ مى توان به وضع زندگى بانوى بزرگوار اسلام به خوبى پى برد.
فرستادگان پیامبر (ص ) از بازار باز گشتند وآنچه براى حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ تهیه کرده بـودنـد بـه قـرار زیـر بـود:1ـ پیراهنى به بهاى هفت درهم ;2ـ یک روسرى به بهاى یک درهم ;3ـ قطیفه مشکى که تمام بدن را نمى پوشانید;4ـ یک تخت عربى از چوب ولیف خرما;5ـ دو تشک از کتان مصرى که یکى پشمى ودیگرى از لیف خرما بود;6ـ چهار بالش , دو تا از پشم ودو تاى دیگر از لـیـف خرما;7ـ پرده ;8ـ حصیر هجرى ;9ـ دست آس ;10ـ طشت بزرگ ;11ـ مشکى از پوست ;12ـ کـاسه چوبى براى شیر;13ـ ظرفى از پوست براى آب ;14ـ آفتابه ;15ـ ظرف بزرگ مسى ;16ـ چند کوزه ;17ـ بازوبندى از نقره .
یـاران پـیامبر وسایل خریدارى شده را بر آن حضرت عرضه کردند وپیامبر, در حالى که اثاث خانه دختر خود را زیر ورو مى کرد, فرمود:((اللّه م ب ارک لقوم جل آنیتهم الخزف )).
یـعـنـى : خـداونـدا, زندگى را بر گروهى که بیشتر ظروف آنها را سفال تشکیل مى دهد مبارک گردان .
(1)مـهـریـه حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ مهریه دختر پیامبر (ص ) پانصد درهم بود که هر درهم معادل یک مثقال نقره بود.
(هر مثقال 18 نخود است ).
مراسم عروسى دختر گرانمایه پیامبر اکرم (ص ) در کمال سادگى وبى آلایشى برگزار شد.
یـک مـاه از عـقـد پـیـمان زناشویى مى گذشت که زنان رسول خدا به حضرت على گفتند:چرا هـمسرت را به خانه خویش نمى برى ؟
حضرت على ـ علیه السلام ـ در پاسخ آنان آمادگى خود را اعلام کرد.
ام ایمن شرفیاب محضر رسول خدا (ص ) شد وگفت :اگر خدیجه زنده بود دیدگان او از مراسم عروسى دخترش فاطمه روشن مى شد.
پیامبر (ص ) وقتى نام خدیجه را شنید چشمان مبارکش از اشک پر شد وگفت : او مرا هنگامى که هـمه تکذیبم کردند تصدیق کرد ودر پیشبرد دین خدا یاریم داد وبا اموال خود به گسترش اسلام مدد رساند.
(2)ام ایمن افزود: دیدگان همه را با اعزام فاطمه به خانه شوهر روشن کنید.
رسـول اکـرم (ص ) دستور داد که یکى از حجره ها را براى زفاف زهرا آماده سازند واو را براى این شب آرایش کنند.
(3)زمـان اعـزام عـروس بـه خانه داماد که فرا رسید, پیامبر اکرم (ص ) حضرت زهرا را به حضور طلبید.
زهـرا ـ عـلـیها السلام ـ, درحالى که عرق شرم از چهره اش مى ریخت , به حضور پیامبر رسید واز کثرت شرم پاى او لغزید ونزدیک بود به زمین بیفتد.
در این موقع پیامبر (ص ) در حق او دعا کرد وفرمود:((ا ق الک اللّه العثرة فی الدنی ا و الخرة )).
خدا تو را از لغزش در دو جهان حفظ کند.
سپس چهره زهرا را باز کرد ودست او را در دست على نهاد وبه او تبریک گفت وفرمود:((ب ارک لک فی ابنة رسول اللّه ی ا علی نعمت الزوجة ف اطمة )).
سپس رو کرد به فاطمه وگفت :((نعم البعل علی)).
آنـگـاه بـه هـر دو دستور داد که راه خانه خود را در پیش گیرند وبه شخصیت برجسته اى مانند سـلـمان دستور داد که مهار شتر زهرا ـ علیها السلام ـ را بگیرد و از این طریق جلالت مقام دختر گرامیش را اعلام داشت .
هنگامى که داماد وعروس به حجله رفتند, هر دو از کثرت شرم به زمین مى نگریستند.
پـیـامبر اکرم (ص ) وارد اطاق شد وظرف آبى به دست گرفت وبه عنوان تبرک بر سر وبر اطراف بدن دخترش پاشید وسپس در حق هر دو چنین دعا فرمود:((اللّه م ه ذه ابنتی و ا حب الخلق ا لی اللّه م و ه ذا ا خی و ا حب الخلق ا لی اللّه م اجعله ولیا و )).
(1)پروردگارا, این دختر من ومحبوبترین مردم نزد من استت .
پروردگارا, على نیز گرامى ترین مردم نزد من است .
خداوندا, رشته محبت آن دو را استوارتر فرما