به نام خدا
جلوگیرى از گسترش فضایل حضرت على
تـاریخ بشریت کمتر شخصیتى را چون حضرت على ـ علیه السلام ـ سراغ دارد که دوست ودشمن دسـت به دست هم دهند تا فضایل برجسته وصفات عالى او را مخفى ومکتوم سازند ومع الوصف , نقل مکارم وذکر مناقب او عالم را پر کند.
دشـمـن کـیـنه وعداوت او را به دل گرفت واز روى بدخواهى در اخفاى مقامات ومراتب بلند او کـوشـیده , ودوست که از صمیم دل به او مهر مى ورزید, از ترس آزار واعدام , چاره اى نداشت جز آنکه لب فرو بندد, وبه مودت ومحبت او تظاهر نکند وسخنى در باره وى بر زبان نیاورد.
تلاشهاى ناجوانمردانه خاندان اموى در محو آثار وفضایل خاندان علوى فراموش ناشدنى است .
کـافـى بـود کـسى به دوستى حضرت على ـ علیه السلام ـ متهم شود ودو نفر از همان قماش که پـیـرامـون دستگاه حکومت ننگین وقت گرد آمده بودند به این دوستى گواهى دهند; آن گاه , فورا نام او از فهرست کارمندان دولت حذف مى شد وحقوق او را از بیت المال قطع مى کردند.
مـعاویه در یکى از بخشنامه هاى خود به استانداران وفرمانداران چنین خطاب کرد وگفت :اگر ثـابـت شد که فردى دوستدار على وخاندان اوست نام او را از فهرست کارمندان دولت محو کنید وحقوق او را قطع و از همه مزایا محرومش سازید.
(1)در بـخشنامه دیگرى گام فراتر نهاد وبه طور مؤکد دستور داد که گوش وبینى افرادى را که به دوستى خاندان على تظاهر مى کنند ببرند وخانه هاى آنان را ویران کنند.
(1)در نتیجه این فرمان , بر ملت عراق وبه ویژه کوفیان آنچنان فشارى آمد که احدى از شیعیان از ترس ماموران مخفى معاویه نمى توانست راز خود را, حتى به دوستانش , ابراز کند مگر اینکه قبلا سوگندش مى داد که راز او را فاش نسازد.
(2)اسـکافى در کتاب ((نقض عثمانیه )) مى نویسد:دولتهاى اموى وعباسى نسبت به فضایل على حـسـاسـیـت خـاصى داشتند وبراى جلوگیرى از انتشار مناقب وى فقیهان ومحدثان وقضات را احضار مى کردند وفرمان مى دادند که هرگز نباید در باره مناقب على سخنى نقل کنند.
از این جهت , گروهى از محدثان ناچار بودند که مناقب امام را به کنایه نقل کنند وبگویند:مردى از قریش چنین کرد!(3)معاویه براى سومین بار به نمایندگان سیاسى خود در استانهاى سرزمین اسلامى نوشت که شهادت شیعیان على را در هیچ مورد نپذیرند!اما این سختگیریهاى بیش از حد نتوانست جلو انتشار فضایل خاندان على را بگیرد.
از ایـن جـهـت , مـعـاویه براى بار چهارم به استانداران وقت نوشت :به کسانى که مناقب وفضایل عـثـمـان را نـقـل مى کنند احترام کنید ونام ونشان آنان را براى من بنویسید تا خدمات آنان را با پاداشهاى کلان جبران کنم .
یـک چـنین نویدى سبب شد که در تمام شهرها بازار جعل اکاذیب , به صورت نقل فضایل عثمان , داغ وپـررونق شود وراویان فضایل از طریق جعل حدیث در باره خلیفه سوم ثروت کلانى به چنک آرند.
کار به جایى رسید که معاویه , خود نیز از انتشار فضایل بى اساس ورسوا ناراحت شد واین بار دستور داد که از نقل فضایل عثمان نیز خوددارى کنند وبه نقل فضایل دو خلیفه اول ودوم وصحابه دیگر همت گمارند واگر محدثى در باره ابوتراب فضیلتى نقل کند فورا شبیه آن را در باره یاران دیگر پیامبر جعل کنند ومنتشر سازند, زیرا این کار براى کوبیدن براهین شیعیان على مؤثرتر است .
(1)مروان بن حکم از کسانى بود که مى گفت دفاعى که على از عثمان کرد هیچ کس نکرد.
مع الوصف , لعن امام ـ علیه السلام ـ ورد زبان او بود.
وقـتى به او اعتراض کردند که با چنین اعتقادى در باره على , چرا به او ناسزا مى گویى , در پاسخ گفت :پایه هاى حکومت ما جز با کوبیدن على وسب ولعن او محکم واستوار نمى گردد.
برخى از آنان با آنکه به پاکى وعظمت وسوابق درخشان حضرت على ـ علیه السلام ـ معتقد بودند, ولى براى حفظ مقام وموقعیت خود, به حضرت على وفرزندان او ناسزا مى گفتند.
عـمـر بن عبد العزیز مى گوید:پدرم فرماندار مدینه واز گویندگان توانا وسخن سرایان نیرومند بود وخطبه نماز را با کمال فصاحت وبلاغت ایراد مى کرد.
ولى از آنجا که , طبق بخشنامه حکومت شام , ناچار بود در میان خطبه نماز على وخاندان او را لعن کند, هنگامى که سخن به این مرحله مى رسیدناگهان در بیان خود دچار لکنت مى شد وچهره او دگرگون مى گشت ,وسلاست سخن را از دست مى داد.
من از پدرم علت را پرسیدم .
گـفت :اگر آنچه را که من از على مى دانم , دیگران نیز مى دانستند کسى از ما پیروى نمى کرد; ومـن بـا تـوجه به مقام منیع على به او ناسزا مى گویم ,زیرا براى حفظ موقعیت آل مروان ناچارم چنین کنم .
(2)قلوب فرزندان امیه مالامال از عداوت حضرت على ـ علیه السلام ـ بود.
وقتى گروهى از خیر اندیشان به معاویه توصیه کردند که دست از این کار بردارد, گفت :این کار را آنـقـدر ادامـه خـواهـیـم داد که کودکان ما با این فکر بزرگ شوندوبزرگانمان با این حالت پیر شـونـد!لـعـن وسب حضرت على ـ علیه السلام ـ, شصت سال تمام بر فراز منابر ودرمجالس وعظ وخطابه ودرس وحدیث , در میان خطبا ومحدثان وابسته به دستگاه معاویه ادامه داشت وبه حدى مـؤثر افتاد که مى گویند روزى حجاج به مردى تندى کرد وبا او به خشونت سخن گفت واو که فـردى از قـبیله بنى ازد بود رو به حجاج کرد وگفت :اى امیر! با ما این طور سخن مگو; ما داراى فضیلتهایى هستیم .
حجاج از فضایل او پرسید واو در پاسخ گفت : یکى از فضایل ما این است که اگر کسى بخواهد با ما وصلت کند نخست از او مى پرسیم که آیا ابوتراب را دوست دارد یا نه ! اگر کوچکترین علاقه اى به او داشته باشد هرگز با او وصلت نمى کنیم .
عـداوت مـا بـا خـاندان على به حدى است که در قبیله ما مردى پیدا نمى شود که نام او حسن یا حسین باشد, ودخترى نیست که نام او فاطمه باشد.
اگر به یکى از افراد قبیله ما گفته شود که از على بیزارى بجوید فورا از فرزندان او نیز بیزارى مى جوید.
(1)بـر اثـرپـافـشـارى خاندان امیه در اخفاى فضایل حضرت على ـ علیه السلام ـ وانکار مناقب او درسـت انگاشتن بدگویى در باره آن حضرت چنان در قلوب پیر وجوان رسوخ کرده بود که آن را یک عمل مستحب وبعضا فریضه اى اخلاقى مى شمردند.
روزى کـه عمر بن عبد العزیز بر آن شد که این لکه ننگین را از دامن جامعه اسلامى پاک سازد ناله گـروهـى از تـربـیـت یافتگان مکتب اموى بلند شد که :خلیفه مى خواهد سنت اسلامى را از بین بـبرد!با این همه , صفحات تاریخ اسلام گواهى مى دهد که نقشه هاى ناجوانمردانه فرزندان امیه نـقـش بـر آب شـد وکوششهاى مستمر آنان نتیجه معکوس داد وآفتاب وجود سراپا فضیلت امام ـ علیه السلام ـ از وراى اوهام والقائات خطیبان دستگاه اموى به روشنى درخشیدن گرفت .
اصـرار و انـکـار دشـمـن نه تنها از موقعیت ومحبت حضرت على ـ علیه السلام ـ در دلهاى بیدار نکاست بلکه سبب شد در باره آن حضرت بررسى بیشترى کنند وشخصیت امام ـ علیه السلام ـ را بـه دور از جنجالهاى سیاسى مورد قضاوت قرار دهند, تا آنجا که عامر نوه عبد اللّه بن زبیر دشمن خـاندان علوى به فرزند خود توصیه کرد که از بدگویى در باره على دست بردارد زیرا بنى امیه او را شـصت سال در بالاى منابر سب کردند ولى نتیجه اى جز بالا رفتن مقام وموقعیت على وجذب دلهاى بیدار به سوى وى نگرفتند.
(1)نخستین یاورپنهان کردن فضایل امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ وغرض ورزى در تحلیل حقایق مـسـلم در باره آن حضرت منحصر به عصر بنى امیه نبود, بلکه پیوسته این نمونه کامل بشریت از طرف دشمنان ومغرضان مورد تعدى قرار گرفته است .
از جـمـلـه , نـویسندگان متعصب از حمله وتجاوز به حقوق خاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ خـوددارى نـکـرده انـد وهم اکنون نیز که چهارده قرن از آغاز اسلام مى گذرد برخى که خود را روشـنـفکر وآزادمرد ورهبر نسل نو مى پندارند با قلمهاى زهر آگین خود به مقاصد اموى کمک مى کنند وپرده بر روى فضایل امام ـ علیه السلام ـ مى کشند.
ایـنک یک گواه روشن :وحى الهى نخستین بار در کوه حرا بر قلب پیامبر اکرم (ص ) نازل شد واو را به مقام نبوت ورسالت مفتخر ساخت .
فرشته وحى گرچه او را از مقام رسالت آگاه ساخت ولى هنگام ابلاغ رسالت را معین نکرد.
ازایـن رو, پـیامبر (ص ) مدت سه سال از دعوت عمومى خوددارى کرد وتنها از رهگذر ملاقاتهاى خصوصى با افراد قابل وشایسته توانست گروه معدودى رابه آیین جدید الهى هدایت کند.
تـا اینکه سرانجام پیک وحى فرا رسید واز جانب خدا فرمان داد که پیامبر دعوت همگانى خود را از طـریق دعوت خویشاوندان وبستگان آغاز کند:[وا نذر عشیرتک الا قربین و اخفض جن احک لمن اتبعک من المؤمنین فا ن عصوک فقل ا نی بری ء مما تعملون ].
(شـعرا:214 تا 216)((بستگان نزدیک خود را از عذاب الهى بیم ده وپر وبال پر مهر ومودت خود را بر سر افراد با ایمان بگشا, واگر با تو از در مخالفت واردشدند بگو من از کارهاى (بد شما) بیزارم )).
علت اینکه دعوت علنى با دعوت خویشاوندان شروع شد این است که تا نزدیکان یک رهبر الهى ویا اجتماعى به او ایمان نیاورند واز او پیروى نکنند هرگز دعوت او در بیگانگان مؤثر واقع نمى شود.
زیرا نزدیکان آدمى بر اسرار واحوال وملکات ومعایب او واقف اند.
لذا ایمان خویشاوندان مدعى رسالت به او نشانه صدق او به شمار مى رود, چنان که اعراض ایشان حاکى از دورى مدعى از صدق در ادعاست .
از ایـن رو, پـیـامـبـر (ص ) بـه حـضـرت عـلـى ـ عـلیه السلام ـ دستور داد که چهل وپنج نفر از شـخـصـیـتـهاى بزرگ بنى هاشم را به مهمانى دعوت کند وغذایى از گوشت همراه با شیر براى پذیرایى آماده سازد.
مهمانان همگى در وقت معین به حضور پیامبر شتافتند.
پـس از صـرف غـذا, ابـولهب عموى پیامبر با سخنان سبک خود مجلس را از آمادگى براى طرح دعوت وتعقیب هدف بیرون برد.
مهمانى بدون اخذ نتیجه به پایان رسید ومهمانان , پس از صرف غذا وشیر, خانه رسول خدا را ترک گفتند.
پـیـامـبـر (ص ) تصمیم گرفت که فرداى آن روز ضیافت دیگرى ترتیب دهد وهمه آنان را به جز ابولهب به خانه خود دعوت کند.
بـار دیگر حضرت على ـ علیه السلام ـ به دستور پیامبر (ص ) غذا وشیر آماده کرد واز شخصیتهاى برجسته وشناخته شده بنى هاشم براى صرف نهار واستماع سخنان پیامبر دعوت به عمل آورد.
همه مهمانان مجددا در موعد مقرر در مجلس حاضر شدند وپیامبر, پس از صرف غذا, سخنان خود مـن هـرگـاه (بـه فـرض مـحال ) به دیگران دروغ بگویم قطعا به شما دروغ نخواهم گفت واگر دیگران را فریب دهم شما را فریب نخواهم داد.
به خدایى که جز او خدایى نیست , من فرستاده او به سوى شما وعموم جهانیان هستم .
هـان , آگـاه بـاشـیـد, هـمان گونه که مى خوابید مى میرید وهمچنان که بیدار مى شوید زنده خواهید شد.
نـیـکـوکـاران به پاداش اعمال خود وبدکاران به کیفر کردارشان مى رسند, وبهشت جاودان براى نـیکوکاران ودوزخ ابمن هرگاه (به فرض مت جاودان براى نیکوکاران ودوزخ ابدى براى بدکاران آماده است .
هیچ کس از مردم براى اهل خود چیزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نیاورده است .
من خیر دنیا وآخرت براى شما آورده ام .
خدایم به من فرمان داده است که شما را به وحدانیت او ورسالت خویش دعوت کنم .
چه کسى از شما مرا در این راه کمک مى کند تا برادر ووصى ونماینده من در میان شما باشد؟
)).
او ایـن جـمله را گفت وقدرى مکث کرد تا ببیند کدام یک از حاضران به نداى او پاسخ مثبت مى گوید.
در آن هـنگام سکوتى آمیخته با بهت وحیرت بر مجلس حکومت مى کرد وهمه سر به زیر افکنده , در فکر فرو رفته بودند.
ناگهان حضرت على ـ علیه السلام ـ که سن او در آن روز از پانزده سال تجاوز نمى کرد سکوت را در هـم شـکـسـت وبرخاست ورو به پیامبر (ص ) کرد وگفت :اى پیامبر خدا, من تو را در این راه یارى مى کنم .
سپس دست خود را به سوى پیامبر دراز کرد تا دست او را به عنوان پیمان فداکارى بفشرد.
پیامبر (ص ) دستور داد که على بنشیند وبار دیگر سؤال خود را تکرار کرد.
باز على ـ علیه السلام ـ برخاست وآمادگى خود را اعلام کرد.
این بار هم پیامبر به وى دستور داد بنشیند.
در نـوبت سوم نیز, همچون دو نوبت قبل , جز على ـ علیه السلام ـ کسى برنخاست وتنها او بود که به پا خاست وپشتیبانى خود را از هدف مقدس پیامبر اعلام کرد.
در ایـن مـوقـع , پیامبر (ص ) دست خود را بر دست حضرت على زد وکلام تاریخى خود را در باره حـضـرت على ـ علیه السلام ـ در مجلس بزرگان هاشم چنین بر زبان آورد:هان اى خویشاوندان وبستگان من , بدانید که على برادر ووصى وخلیفه من در میان شما است .
بنا به نقل سیره حلبى , رسول اکرم (ص ), بر این جمله دو مطلب دیگر نیز افزود وگفت :((و وزیر و وارث من نیز هست )).
از این طریق ,نخستین وصى اسلام به وسیله آخرین سفیر الهى ,در آغاز اعلان رسالت ودر زمانى که جز عده اى قلیل کسى به آیین وى نگرویده بود, تعیین شد.
از اینکه پیامبر (ص ) در یک روز, نبوت خود وامامت حضرت على ـ علیه السلام ـ را همزمان اعلام واعلان کرد مى توان مقام وموقعیت امامت را به نحو روشن فهم وارزیابى کرد ودریافت که این دو مقام از یکدیگر جدا نیستند وهمواره امامت مکمل ومتمم رسالت است .
مـدارک این سند تاریخیاین سند تاریخى را گروهى از محدثان ومفسران (1) شیعى وغیر شیعى , بدون کوچکترین انتقاد از محتوا واسناد آن , نقل کرده اند واز مستندات مناقب وفضایل امام ـ علیه السلام ـ دانسته اند.
در ایـن مـیـان , فقط نویسنده معروف اهل تسنن , ابن تیمیه دمشقى , که راه وروش او در احادیث مـربـوط به فضایل خاندان رسالت وعترت روشن وشناخته شده است , این سند را رد کرده , آن را مجعول دانسته است .
او نه تنها این حدیث را مجعول وبى اساس مى داند, بلکه بنا به طرز تفکر خاصى که در باره خاندان امـام ـ علیه السلام ـ دارد, غالب احادیثى را که در باره مناقب وفضایل خاندان رسالت است , اگر چه به حد تواتر نیز رسیده باشد, مجعول وبى پایه مى داند!نگارنده زیرنویسهاى تاریخ ((الکامل )) از استاد خود, که نامى از او نمى برد, نقل مى کند که وى این حدیث را مجعول مى دانست .
(گویا استاد وى تحت تاثیر افکار ابن تیمیه بوده است ویا از این جهت که سند را مخالف با خلافت خلفاى سه گانه تشخیص داده بود آن را مجعول دانسته است ).
سـپس خود او به وضع عجیبى مضمون حدیث را توجیه مى کند ومى گوید که وصى بودن امام ـ عـلیه السلام ـ در آغاز اسلام منافات با خلافت ابوبکر در بعدها ندارد, زیرا در آن روز مسلمانى جز على نبود که وصی پیامبر باشد!بحث ومناظره با چنین افرادى فایده ندارد; ایراد ما به کسانى است کـه ایـن حـدیـث را در برخى از کتابهاى خود به طور کامل ودر برخى دیگر به اجمال وابهام ـ که نـوعـى کـتـمان حقیقت است ـ نقل کرده اند ویا به آن شخص است که این حدیث را در نخستین چاپ کتاب خود آورده ولى در چاپهاى بعد بر اثر فشار محیط حذف کرده است .
ایـنـجاست که باید گفت تجاوز به حقوق امام ـ علیه السلام ـ که پس از درگذشت پیامبر (ص ) اساس آن نهاده شد هم اکنون نیز ادامه دارد.
اینک بیان مشروح مطلب :کتمان حقایق تاریخیمحمد بن جریر طبرى که از مورخان بزرگ اسلام است در تاریخ خود این فضیلت تاریخى را با سندى قابل اعتماد نقل کرده است ,(1) ولى وقتى در تفسیر خود(2) به آیه [و ا نذر عشیرتک الا قربین ] مى رسد این سند را آنچنان دست وپا شکسته وبه اجمال وابهام نقل مى کند که وجهى براى آن جز تعصب نمى توان یافت .
پیشتر گذشت که پیامبر (ص ) در پایان دعوت خود خطاب به حاضران در مجلس مى پرسد:((فا یـکم یوازرنی على ا ن یکون ا خی و وصیی وخلیفتی ؟
))طبرى این سؤال را چنین نقل کرده است :((فـا یـکـم یـوازرنـی عـلى ا ن یکون ا خی و کذا وکذا؟
))جاى گفتگو نیست که حذف دو کلمه ((وصـیـى )) و((خـلـیـفـتـى )) وتبدیل آنها به الفاظ ابهام واجمال , جهتى جز تعصب وحفظ مقام وموقعیت خلفا ندارد.
او نه تنها سؤال پیامبر راتحریف کرده است , بلکه قسمت دوم حدیث را که پیامبر (ص ) به حضرت عـلى ـ علیه السلام ـ فرمود:((ا ن ه ذا ا خی و وصیی و خلیفتی )) نیز به همین نحو آورده است وبه جـاى دو لفظ ((وصیی )) و((خلیفتی )) که گواه روشن بر خلافت بلافصل امیر مؤمنان است لفظ ((کذا وکذا)) را که یک نوع اجمال غیر صحیح است گذارده است .
ابـن کثیر شامى که اساس تاریخ او را تاریخ طبرى تشکیل مى دهد وقتى به این سند مى رسد فورا تـاریخ طبرى را رها مى کندواز روش او در تفسیرش پیروى مى کند وهمچون او به ابهام واجمال متوسل مى شود.
بـدتـر از همه , تحریفى است که روشنفکر معاصر وصاحب نام مصر, دکتر محمد حسنین هیکل در کتاب ((حیات محمد)) بکار برده است وضربه شکننده اى بر اعتبار کتاب خود زده است .
اولا, از دوجـمـلـه حساس پیامبر (ص ) در پایان دعوتش تنها جمله سؤال را نقل کرده است , ولى جـمله دوم را, که پیامبر (ص ) به على ـ علیه السلام ـ گفت :تو برادر ووصى وخلیفه من هستى , به کلى حذف کرده , سخنى از آن به میان نیاورده است .
ثـانـیا, در چاپهاى دوم وسوم کتاب مذکور گام را فراتر نهاده حتى آن قسمت از حدیث را هم که نقل کرده بوده به کلى حذف کرده است .
تو گویى افراد متعصبى او را در نقل همان قسمت نیز ملامت ودر نتیجه وادار کرده اند که برگه دیگرى به دست نقادان تاریخ بدهد ولطمه دیگرى بر کتاب خود وارد سازد.
سخنى از اسکافیاسکافى در کتاب معروف خود در باره این فضیلت تاریخى که حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ در محضر پدر وعموها وشخصیتهاى برجسته بنى هاشم با پیامبر (ص ) پیمان فداکارى بـسـت وآن حـضـرت نـیـز او را بـرادر ووصـى وخـلـیـفـه خود خواند داد سخن داده چنین مى گوید:کسانى که مى گفتند ایمان امام ـ علیه السلام ـ در دوران کودکى بوده است ـ دورانى که کـودک در آن خـوب وبـد را بـه درسـتـى تـشخیص نمى دهد ـ در باره این سند تاریخى چه مى گـویـند؟
آیا ممکن است پیامبر (ص ) رنج پختن غذاى جمعیت زیادى را بر دوش کودکى بگذارد ؟
ویـا بـه کودک خردسالى فرمان دهد که آنان را براى ضیافت دعوت کند؟
آیا صحیح است پیامبر کـودک نـابالغى را راز دار نبوت بداند ودست در دست او بگذارد واو را برادر ووصى ونماینده خود بـلـکـه بـایـد گفت على ـ علیه السلام ـ در آن روز از لحاظ قدرت جسمى ورشد فکرى به حدى رسیده بود که براى همه این کارها شایستگى داشت .
لـذا ایـن کودک هیچ گاه با کودکان دیگر انس نگرفت ودر جرگه آنان وارد نشد وبه بازى با آنان نـپرداخت , وبلکه از لحظه اى که دست پیمان خدمت وفداکارى به سوى رسول خدا دراز کرد در تـصمیم خود راسخ بود وپیوسته گفتار خود را با کردار توام مى ساخت ودر تمام مراحل زندگى انیس پیا بلکه بر (ص ) بود.
او نه تنها در آن مجلس اولین کسى بود که ایمان خود را نسبت به رسالت پیامبر (ص ) ابراز داشت بـلـکـه هـنـگـامى که سران قریش از پیامبر خواستند که براى اثبات صدق گفتار خویش وگواه ارتباطش با خدا معجزه اى بیاورد(یعنى دستور دهد که درخت از جاى خود کنده شود وبرابر آنان بایستد) على در آن هنگام نیز یگانه فردى بود که ایمان خود را در برابر انکار دیگران ابراز کرد.
(1)امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ, خود ماجراى معجزه خواهى این گروه را در یکى از خطبه هاى خـود نـقـل مـى کـند ومى گوید:پیامبر (ص ) به آنان گفت : اگر خدا چنین کند, به یگانگى او ورسالت من ایمان مى آورید؟
همه گفتند: بلى .
در ایـن هنگام پیامبر (ص ) دعا کرد وخدا دعاى او را مستجاب ساخت ودرخت از جاى خود کنده شد ودر برابر پیامبر ایستاد.
گروه معجزه خواه راه عناد وکفر را پیمودند وبه جاى تصدیق پیامبر او را جادوگر خواندند.
ولـى مـن کـه در کـنار پیامبر ایستاده بودم , رو به او کردم وگفتم :اى پیامبر! من نخستین کسى هستم که به رسالت تو ایمان دارم واعتراف مى کنم که درخت این کار را به فرمان خدا انجام داد تا نبوت تو را تصدیق کند وسخن تو را بزرگ شمارد.
در این هنگام , تصدیق من بر آنان گران آمد وگفتند که تو را کسى جز على تصدیق نخواهد کرد.
به نام خدا
نحوه بیعت گرفتن از حضرت على
ایـن بـخـش از تـاریخ اسلام از دردناکترین وتلخترین بخشهاى آن است که دلهاى بیدار وآگاه را سخت به درد مى آورد ومى سوزاند.
ایـن قـسـمـت از تـاریخ در کتابهاى دانشمندان اهل تسنن به صورت کوتاه وفشرده ودر کتابهاى علماى شیعه به صورت گسترده نوشته شده است .
شـایـد در مـیان خوانندگان گرامى کسانى باشند که بخواهند ماجراى تجاوز به خانه وحى را از زبان محدثان وتاریخنویسان اهل تسنن بشنوند.
از ایـن جـهـت , این بخش را به اتکاى مدارک ومصادر آنان مى نویسیم تا افراد شکاک ودیرباور در در ایـن مـقـاله , ترجمه آنچه را که مورخ شهیر ابن قتیبه دینورى در کتاب ((الامامة والسیاسة )) آورده است نقل مى کنیم وتجزیه وتحلیل این بخش را به بعد وامى گذاریم .
نـویـسندگان اهل تسنن اتفاق نظر دارند که هنوز مدتى از بیعت سقیفه نگذشته بود که دستگاه خلافت تصمیم گرفت که از حضرت على ـ علیه السلام ـ وعباس وزبیر وسایر بنى هاشم نسبت به خـلافت ابوبکر اخذ بیعت کند تا خلافت وى رنگ اتحاد واتفاق به خود بگیرد و در این مقواتفاق به خود بگیرد ودر نتیجه هر نوع مانع ومخالف از سر راه خلافت برداشته شود.
پس از حادثه سقیفه , بنى هاشم وگروهى از مهاجران وعلاقه مندان امام ـ علیه السلام ـ به عنوان اعتراض در خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ متحصن شده بودند.
تـحـصـن آنـان در خـانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ, که در زمان رسول خدا (ص ) از احترام خاصى برخوردار بود, مانع مى شد که دستگاه خلافت اندیشه یورش به خانه وحى را در دماغ خود بپرورد ومتحصنان را به زور به مسجد بکشاند واز آنان بیعت بگیرد.
اما سرانجام علاقه به گسترش قدرت کار خود را کرد واحترام خانه وحى نادیده گرفته شد.
خلیفه , عمر را با گروهى مامور کرد تا به هر قیمتى که باشد متحصنان را از خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ یبرون بکشند واز همه آنان بیعت بگیرند.
وى بـا گـروهـى کـه در مـیان آنان اسید بن حضیر وسلمة بن سلامة وثابت بن قیس ومحمد بن مسلمة به چشم مى خوردند(1) رو به خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ آورد تا متحصنان را به مامور خلیفه در مقابل خانه با صداى بلند فریاد زد که متحصنان براى بیعت با خلیفه هرچه زودتر خانه را ترک گویند.
اما داد وفریاد او اثر نبخشید وآنان خانه را ترک نگفتند.
در این هنگام مامور خلیفه هیزم خواست تا خانه را بسوزاند وآن را بر سر متحصنان خراب کند.
ولـى یکى از همراهان او به پیش آمد تا مامور خلیفه را از این تصمیم باز دارد وگفت :چگونه خانه را آتـش مـى زنـى در حالى که دخت پیامبر فاطمه در آن مامور خلیش مى زنى در حالى که دخت پـیامبر فاطمه در آنجاست ؟
وى با خونسردى پاسخ داد که بودن فاطمه در خانه مانع از انجام این کار نمى تواند باشد.
در این موقع حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ پشت در قرار گرفت وگفت :جمعیتى را سراغ ندارم که در موقعیت بدى همچون موقعیت شما قرار گرفته باشند.
شـمـا جـنـازه رسـول خـدا (ص ) را در مـیان ما گذاشتید واز پیش خود در باره خلافت تصمیم گرفتید.
چـرا حـکـومـت خـود را بـر مـا تـحـمـیل مى کنید وخلافت را که حق ماست به خود ما باز نمى خلیفه که مى دانست با مخالفت متحصنان , که شخصیتهاى بارزى از مهاجران وبنى هاشم بودند, پایه هاى حکومت او محکم واستوار نمى شود این بار غلام خود قنفذ را مامور کرد که برود وعلى ـ علیه السلام ـ را به مسجد بیاورد.
او نـیـز پـشـت در آمـد وعـلى ـ علیه السلام ـ را صدا زد وگفت : به امر خلیفه رسول خدا باید به مـسـجـد بیایید! وقتى امام ـ علیه السلام ـ این جمله را از قنفذ شنید گفت :چرا به این زودى به رسول خدا خله را از قنفذ شنید گفت :چرا به این زودى به رسول خدا دروغ بستید؟
پیامبر (ص ) کـى او را جـانـشـین خود قرار داد تا وى خلیفه رسول خدا (ص ) باشد؟
غلام با نومیدى بازگشت وجریان را به آگاهى خلیفه رساند.
مقاومت متحصنان در برابر دعوتهاى پیاپى دستگاه خلافت خلیفه را سخت عصبانى وناراحت کرد.
سرانجام عمر, براى دومین با, با گروهى رو به خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ آورد.
هنگامى که دخت پیامبر (ص ) صداى مهاجمان را شنید از پشت در با صداى بلند ناله کرد وگفت ناله هاى حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ,که هنوز در سوگ پدر نشسته بود, چنان جانگذاز بود که گروهى از آن جمعیت را که همراه عمر آمده بودند از انجام ماموریت حمله به خانه زهرا منصرف کرد واز همانجا گریه کنان بازگشتند.
امـا عمر وگروهى دیگر, که براى گرفتن بیعت از حضرت على ـ علیه السلام ـ وبنى هاشم اصرار مى ورزیدند, او را با توسل به زور از خانه بیرون آوردند واصرار کردند که حتما با ابوبکر بیعت کند.
نوردند واصرار کردند که حتما با ابوبکر بیعت کند.
اما م ـ علیه السلام ـ فرمود:اگر بیعت نکنم چه خواهد شد؟
گفتند: کشته خواهى شد.
حـضـرت عـلى ـ علیه السلام ـ گفت :با چه جرات بنده خدا وبرادر رسول اکرم (ص ) را خواهید کشت ؟
مقاومت سرسختانه حضرت على ـ علیه السلام ـ در برابر دستگاه خلافت سبب شد که او را به حال خود واگذارند.
امـام ـ علیه السلام ـ از فرصت استفاده کرد و به عنوان تظلم , به قبر رسول خدا (ص ) نزدیک شد وهمان جمله اى را که هارون به موسى ـ علیه السلام ـ گفته بود بر زبان آورد وگفت :[یابن ا م ا ن القوم استضعفونی و ک ادوا یقتلوننی ].
(اعراف :150)برادر! پس از درگذشت تو, این گروه مرا ناتوان شمردند ونزدیک بود که مرا بکشند.
(1)داورى تـاریـخ در بـاره هجوم به خانه وحیحوادث پس از سقیفه یکى از دردناکترین وتلخترین حوادث تاریخ اسلام وزندگانى امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ است .
واقـعـنـمـایـى و رک گـویـى در ایـن زمینه موجب رنجش گروهى است که نسبت به مسببان وگـردانـنـدگـان این حوادث تعصب مى ورزند وحتى الامکان مى خواهند گردى بر دامن آنان نـنشیند وقداست ونزاهت آنان محفوظ بماند; چنانکه پوشاندن حقایق ووارونه جلوه دادن حوادث یـک نوع خیانت به تاریخ ونسلهاى آینده محسوب است وهرگز یک نویسنده آزاد ننگ این خیانت را بر خود نمى خرد وبراى جلب نظر گروهى بر روى حقیقت پا نمى گذارد.
بـزرگـتـرین حادثه تاریخى پس از انتخاب ابوبکر براى خلافت موضوع هجوم بردن به خانه وحى ومنزل حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ است , به قصد آنکه متحصنان بیت حضرت فاطمه را براى اخذ بیعت به مسجد بیاوررند.
تشریح وارزیابى صحیح این موضوع مستلزم آن است که به اتکاى مصادر مطمئن در صحت یا سقم سه موضوع زیر بحث کنیم وسپس در باره نتایج حادثه به داورى بپردازیم .
ایـن سـه مـوضوع عبارتند از:1ـ آیا صحیح است که ماموران خلیفه تصمیم گرفتند خانه حضرت فـاطـمه ـ علیها السلام ـ را بسوزانند؟
در این مورد تا کجا پیش رفتند؟
2ـ آیا صحیح است که امیر مـؤمـنـان ـ علیه السلام ـ را به وضع زننده ودلخراشى به مسجد بردند تا از او بیعت بگیرند؟
3ـ آیا صحیح است که دخت گرامى پیامبر (ص ) در این حادثه از ناحیه مهاجمان صدمه دید وفرزندى را کـه در رحم داشت ساقط کرد؟
این سه مورد از موارد حساس در این حادثه است که ما به اتکاى مصادر ومدارک دانشمندان اهل سنت در باره آنها به بحث مى پردازیم .
از تـعـالیم زنده وارزنده اسلام این است که هیچ مسلمانى نباید به خانه کسى وارد شود مگر اینکه قبلا اذن بگیرد واگر صاحب خانه معذور بود واز پذیرفتن مهمان پوزش خواست عذر او را بپذیرد وبدون اینکه برنجد از همانجا باز گردد.
(1)قـرآن مـجید, گذشته از این دستور اخلاقى , هر خانه اى را که در آن صبح وشام نام خدا برده شود واو را پرستش کنند محترم شمرده است :[فی بیوت ا ذن اللّه ا ن ترفع و یذکر فیها اسمه یسبح له فیه ا بالغدو و الص ال ].
(نـور:36)(2)خـداونـد بـه تعظیم وتکریم خانه هایى فرمان داده است که در آنها مردان پاکدامن , صبح وشام , خدا را تسبیح وتقدیس مى کنند.
احـتـرام این خانه ها به سبب عبادت وپرستشى است که در آنها انجام مى گیرد وبه احترام رجال الـهـى است که در آنها به تسبیح وتقدیس خدا مشغولند, وگرنه خشت وگل هیچ گاه احترامى نداشته ونخواهد داشت .
از میان همه خانه هاى مسلمانان , قرآن کریم در باره خانه پیامبر (ص ) به مسلمانان دستور خاص مى دهد ومى فرماید:[ی ا ا یها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی ا لا ا ن یؤذن لکم ].
(احزاب :53)اى افراد با ایمان به خانه هاى پیامبر بدون اذن وارد نشوید.
شـکـى نیست که خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ از جمله بیوت محترم ورفیعى است که در نـمـى تـوان گـفـت کـه خانه عایشه یا حفصه خانه پیامبر است , اما خانه دخت والامقام وى , که گرامیترین زنان جهان است , یقینا خانه پیامبر (ص ) است .
اکنون ببینیم ماموران دستگاه خلافت احترام خانه پیامبر (ص ) را تا چه حد رعایت کردند.
بررسى حوادث روزهاى نخست خلافت ثابت مى کند که ماموران دستگاه خلافت همه این آیات را زیر پا نهاده , شئون خانه پیامبر (ص ) را اصلا رعایت نکردند.
بسیارى از تاریخنویسان اهل تسن نمى توان گفت سان اهل تسنن حادثه حمله به خانه وحى را به طور مبهم وبرخى از آنان تا حدى روشن نوشته اند.
طبرى که نسبت به خلفا تعصب خاصى دارد فقط مى نویسد که عمر با جمعیتى در برابر خانه زهرا ـ علیها السلام ـ آمد وگفت :به خدا قسم , این خانه را مى سوزانم یا اینکه متحصنان , براى بیعت , خانه را ترک گویند.
(1)ولى ابن قتیبه دینورى پرده را بالاتر زده , مى گوید که خلیفه نه تنها این جمله را گفت , بلکه دستور داد در اطراف خانه هیزم جمع کنند وافزود:به خدایى که جان عمر در دست اوست , یا باید خانه را ترک کنید یا اینکه آن را آتش زده ومى سوزانم .
وقتى به او گفته شد که دخت گرامى پیامبر (ص ),حضرت فاطمه , در خانه است , گفت : باشد.
(1)مـؤلـف ((عـقـد الـفـرید))(2) گامى پیشتر نهاده , مى گوید:خلیفه به عمر ماموریت داد که متحصنان را از خانه بیرون کند واگر مقاومت کردند با آنان بجنگد.
از این رو, عمر آتشى آورد که خانه را بسوزاند.
در این موقع با فاطمه روبرو شد.
دخت پیامبر به او گفت : فرزند خطاب , آمده اى خانه ما را به آتش بکشى ؟
وى گفت : آرى , مگر این که همچون دیگران با خلیفه بیعت کنید.
هنگامى که به کتابهاى علماى شیعه مراجعه مى کنیم جریان را واضحتر وگویاتر مى یابیم .
سـلیم بن قیس (3) در کتاب خود حادثه هجوم به خانه وحى را به طور مبسوط نگاشته , پرده دثه اومـى نـویـسد:((مامور خلیفه آتشى برافروخت وسپس فشارى به در آورد ووارد خانه شد, ولى با مقاومت حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ روبرو گردید.
(4)عالم بزرگوار شیعه , مرحوم سید مرتضى , بحث گسترده اى در باره حادثه کرده است .
از جمله , از حضرت صادق ـ علیه السلام ـ نقل مى کند که حضرت على ـ علیه السلام ـ بیعت نکرد تا آنگاه که دود غلیظى خانه او را فرا گرفت .
(1)در اینجا دامن سخن را در باره نخستین پرسش از حااومى نویسد:((ماموپرسش از حادثه جمع مـى کـنـیـم وقـضاوت را به دلهاى بیدار واگذار مى کنیم ودنبال حادثه را به اتکاى مدارک اهل تسنن مى نگاریم .
چگونه حضرت على را به مسجد بردند؟
این بخش از تاریخ اسلام همچون بخش پیش تلخ ودردناک اسـت زیرا هرگز تصور نمى رفت که شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ را به وضعى به مسجد ببرند که چهل سال بعد, معاویه آن را به صورت طعن وانتقاد نقل کند.
وى در نامه خود به امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ پس از یاد آورى مقاومت امام ـ علیه السلام ـ در بـرابـر دستگاه خلافت چنین مى نویسد: تا آنجا که دستگاه خلافت تو را مهار کرده وهمچون شتر سرکش براى بیعت به طرف مسجد شاندند.
(2)امـیـر مـؤمنان در پاسخ نامه معاویه , تلویحا, اصل موضوع را مى پذیرد وآن را نشانه مظلومیت خود دانسته , مى گوید:گفتى که من به سان شتر سرکش براى بیعت سوق داده شدم .
بـه خـدا سـوگند, خواستى از من انتقاد کنى ولى در واقع مرا ستودى وخواستى رسوایم کنى اما خود را رسوا کردى .
هرگز بر مسلمانى ایراد نیست که مظلوم واقع شود.
(3)ابن ابى الحدید تنها کسى نیست که جسارت به ساحت قدس امام ـ علیه السلام ـ را نقل کرده اسـت , بـلـکه پیش از او ابن عبد ربه در ((عقد الفرید)) (ج2 ,ص 285) وپس از وى مؤلف ((صبح العشى )) (در ج1 , ص 128) نیز آن را نقل کرده اند.
شگفت اینجاست که ابن ابى الحدید هنگامى که به شرح نامه بیست وهشتم امام ـ علیه السلام ـ در نـهـج الـبلاغه مى رسد نامه آن حضرت ونامه معاویه را نقل مى کند ودر صحت ماجرا تردید نمى کـنـد, ولى در آغاز کتاب , هنگامى که شرح خطبه بیست وششم را به پایان مى برد, اصل واقعه را انکار کرده مى گوید:این نوع مطالب را تنها شیعه نقل کرده و از غیر آنان نقل نشده است .
(1)جسارت به ساحت حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ سومین پرسش این بود که آیا در ماجراى بیعت گرفتن از حضرت على ـ علیه السلام ـ به دخت گرامى پیامبر نیز جسارتى شد وصدمه اى رسید یا نه ؟
از نظر دانشمندان شیعه پاسخ به این سؤال ناگوارتر از پاسخ به دو سؤال گذشته است .
زیـرا هـنگامى که مى خواستند حضرت على ـ علیه السلام ـ را به مسجد ببرند با مقاومت حضرت فـاطـمه ـ علیها السلام ـ روبرو شدند وحضرت فاطمه براى جلوگیرى از بردن همسر گرامیش صدمه هاى روحى وجسمى بسیار دید که زبان وقلم یاراى گفتن ونوشتن آنها را ندارد.
(2)ولـى دانـشـمـنـدان اهـل تـسنن براى حفظ موقعیت خلفا از بازگو کردن این بخش از تاریخ خوددارى کرده اند وحتى ابن ابى الحدید در شرح خود آن را از جمله مسائلى دانسته است که در میان مسلمانان تنها شیعه آن را نقل کرده است .
(3)دانشمند بزرگوار شیعه مرحوم سید مرتضى مى گوید:در آغاز کار محدثان وتاریخنویسان از نـقل جسارتهایى که به ساحت دخت پیامبر اکرم وارد شد امتناع نمى کردند واین مطلب در میان آنـان مـشـهـور بـود که مامور خلیفه با فشار در خانه را بر حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ زد واو فـرزنـدى را کـه در رحـم داشت سقط کرد وقنفذ, به امر عمر, زهرا ـ علیها السلام ـ را زیر تازیانه گرفت تا دست از حضرت على ـ علیه السلام ـ بردارد.
ولى بعدها دیدند که نقل این مطالب با مقام وموقعیت خلفا سازگار نیست واز نقل آنها خوددارى کردند.
(1)گواه گفتار سیدمرتضى این است که , به رغم عنایتها وکنترلهاى بسیار, باز هم این جریان در برخى از کتابهاى آنان به چشم مى خورد.
شـهـرسـتـانى از ابراهیم بن سیار معروف به غطام , رئیس معتزله , نقل مى کند که وى مى گفت :عمر در ایام اخذ بیعت در را بر پهلوى فاطمه زد واو بچه اى را که در رحم داشت سقط کرد.
ونـیـز فـرمـان داد کـه خـانه را با کسانى که در آن بودند بسوزانند, در حالى که در خانه جز على وفاطمه وحسن وحسین ـ علیهم السلام ـ کسى دیگر نبود.
(2)مـقام حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ بالاتر از مقام زینب دختر پیامبر (ص ) استابو العاص شوهر زیـنـب دخـتـر پـیامبر اکرم (ص ) در جنگى از طرف مسلمانان به اسارت در آمد, ولى بعدا مانند اسیران دیگر آزاد شد.
ابـو الـعاص به پیامبر (ص ) وعده داد که پس از مراجعت به مکه وسایل مسافرت دختر پیامبر را به مدینه فراهم ازد.
پـیامبر (ص ) به زید بن حارثه وگروهى از انصار ماموریت داد که در هشت میلى مکه توقف کنند وهر وقت کجاوه زینب به آنجا رسید او را به مدینه بیاورند.
جبار بن الاسود با جمعى خود را به کجاوه زینب رسانید ونیزه خود را بر کجاوه کوبید.
در اثر این ضربه زینب کودکى را که در رحم داشت سقط کرد وبه مکه بازگشت .
پیامبر (ص ) از شنیدن این خبر سخت ناراحت شد, به حدى که در فتح مکه خون او را مباح شمرد.
ابن ابى الحدید مى گوید:من این مطلب را بر استادم ابوجعفر خواندم .
فرمود: هرگاه پیامبر خون کسى را که دخترش زینب را ترسانید واو سقط جنین کرد مباح شمرد, اگـر زجبار بن الاسود با جم کرد مباح شمرد, اگر زنده بود خون کسانى را که دخترش فاطمه را ترسانیده و او فرزند خود محسن را سقط کرد حتما مباح مى شمرد.
(1)حکومت مردم بر مردمکسانى که مى خواهند خلافت خلفا را با شکل ((حکومت مردم بر مردم )) ویا اصل ((مشاوره )) توجیه کنند یکى از دو گروه زیر هستند:1ـ گروهى که پیوسته مى خواهند اصـول اسـلامـى را بـا افـکار روز وموازین علمى کنونى تطبیق دهند واز این طریق توجه غربیان وغـرب زدگـان را بـه اسـلام جلب کنند وچنین القا نمایند که حکومت مردم بر مردم زاییده فکر جـدیـد نـیست بلکه چهارده قرن پیش اسلام داراى چنین طرحى بوده است وپس از درگذشت پیامبر (ص ) یاران وى این طرح را در انتخاب خلیفه اجرا کرده اند.
ایـن گروه , هرچند با نیت پاک در این راه گام بر مى دارند, ولى متاسفانه در مسائل اسلامى رنج تحقیق به خود نمى دهند وبه متخصصان نیز مراجعه نمى کنند وبه یک رشته منقولات بى اساس وظواهر فریبنده اکتفا کرده اندودر نتیجه قیل وقال بپا مى کنند.
2ـ گـروهـى کـه بـه عـلـلـى از تشیع وروحانیت عقده هایى دارند واحیانا بر اثر تحریکات مرموز تمایلات سنى گرایى پیدا کرده اند وبه جاى مبارزه با انواع مفاسد اخلاقى وکجرویهاى عقیدتى به جان جوانان مؤمن ولى ساده لوح افتاده اند واعتقاد آنان را نسبت به اصول تشیع سست مى کنند.
اشتباهات گروه نخست قابل جبران است .
آنان با ارائه مدارک صحیح وقابل اعتماد از اشتباهات خود بر مى گردند.
لذا بدگویى از آنان بسیار نارواست وبهترین خدمت به آنها این است که پیوسته با ایشان در ارتباط باشیم ورابطه فکرى وعلمى خود را با آنان قطع نکنیم .
ولى اصلاح وهدایت گروه دوم دشوار است .
زیرا علاوه بر اینکه عقده اى هستند, اطلاع کافى ودرستى هم از دین ندارند.
لذا کوشش براى هدایت آنان غالبا بى فایده است .
آنـچه مهم است این است که ترتیبى داده شود که جوانان ساده لوح وکم اطلاع به دام آنان نیفتند واگر چنین شد کوشش شود که هرچه زودتر اشکالات وشبهات از دل آنان زدوده شود.
آیـا عـقـل وشـرع اجازه مى دهد که ماموران حزب حاکم , به زور سرنیزه , به خانه اى یورش آورند ومتحصنان در آن خانه را به مسجد بکشند واز آنان بیعت بگیرند؟
آیا معنى دموکراسى همین است کـه رئیـس حـزب حـاکم گروهى را مامور کند که از افراد مخالف یا بى طرف جبرا بیعت بگیرند واگـر حاضر به بیعت نشوند با آنان بجنگند؟
تاریخ گواهى مى دهد که بیش از همه اعضاى حزب حاکم , عمر براى اخذ بیعت وگرد آورى آراى بیشتر اصرار مى ورزید ودر این راه تا حد جنگ پیش مى رفت .
زبـیـر از جمله متحصنان خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ بود وهنوز در ارتباط وى با خاندان رسالت تیرگى رخ نداده بود.
هـنـگامى که فشار ماموران به متحصنان خانه دخت گرامى پیامبر افزایش یافت , زبیر با شمشیر برهنه از خانه بیرون آمد وگفت :هرگز بیعت نمى کنم .
نه تنها بیعت نمى کنم ,بلکه باید همه با على بیعت کنید.
زبـیـر از قـهـرمانان نامى اسلام ومردى دلاور وشمشیر زنى ماهر بود وضربات شمشیر او در میان دیگر ضربات شناخته مى شد.
از ایـن رو, مـاموران احساس خطر کردند وبا یورش دسته جمعى شمشیر از دست او گرفتند واز یک خونریزى بزرگ جلوگیرى کردند.
علت آن همه اصرار وبه اصطلاح فداکارى عمر چه بود؟
آیا به راستى عمر با نیت پاک در این میدان گـام بـر مـى داشـت یا اینکه یک نوع توافق وبه اصطلاح قرار ومدار میان او وابوبکر به عمل آمده بـود؟
امـیـر مـؤمـنان ـ علیه السلام ـ, درهمان موقع که تحت فشار ماموران دستگاه خلافت قرار گـرفـتـه بود وپیوسته تهدید به قتل مى شد, رو به عمر کرد وگفت :عمر, بدوش که نیمى از آن مال توست ومرکب خلافت را براى ابوبکر محکم ببند تا فردا به تو بازش گرداند.
(1)اگـر به راستى اخذ بیعت براى ابوبکر بنا بر اصول دموکراسى صورت پذیرفته بود ومصداق [وا مرهم شورى بینهم ] بوده است , چرا وى در آخرین لحظات زندگى آرزو مى کرد که اى کاش سه کار را انجام نمى داد:1ـ اى کاش احترام خانه فاطمه را حفظ مى کرد وفرمان حمله به آن را صادر نمى کرد, حتى اگر در را به روى ماموران او مى بست .
2ـ اى کـاش در روز سقیفه بار خلافت را به دوش نمى کشید وآن را به عهده عمر وابووعبیده مى گذارد وخود مقام معاونت ووزارت را مى پذیرفت .
3ـ ا ى کاش ایاس بن عبد اللّه معروف به ((الفجاة )) را نمى وزاند.
(1)اسـف آور است که شاعر معروف معاصر, محمد حافظ ابراهیم مصرى که در سال 1351 هجرى درگـذشته است , در قصیده ((عمریه )) خود به مدح خلیفه دوم برخاسته , او را به جهت جسارت واهـانـتـى کـه کـه به حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ روا داشته ستوده است :وقولة لعلی ق اله ا عمرحرقت د ارک لا ا بقی علیک به ام ا کان غیر ا بی حفص یفوه به اا کرم بس امعه ا ا عظم بملقیه اا ن لـم تب ایع و بنت المصطفى فیه اا م ام ف ارس عدنان و ح امیها (2)به یاد آر سخنى را که عمر به على گفت .
گرامى دار شنونده را; بزرگ دار گوینده را.
به على گفت اگر بیعت نکنى خانه تو را مى سوزانم واجازه نمى دهم در آنجا بمانى .
واین سخن را در حالى گفت که دختر حضرت محمد مصطفى در خانه بود.
این سخن را جز عمر کسى دیگر نمى توانست بگوید.
در مقابل شهسوار عرب عدنان وحامى آن .
این شاعر دور از شعور مى خواهد جنایتى را که عرش الهى از آن مى لرزد از مفاخر خلیفه بشمارد! آیا این افتخار است که بگوییم که دختر گرامى پیامبر (ص ) کمترین احترامى نزد عمر نداشت واو حـاضـر بود که به منظور اخذ راى بیشتر براى ابوبکر خانه ودختر پیامبر (ص ) را بسوزاند؟
وخنده آور اسـت که صاحب ((عقد الفرید)) نقل کرده است هنگامى که على ـ علیه السلام ـ را به مسجد آوردنـد خـلـیـفه به وى گفت :آیا فرمانروایى ما را ناخوش داشتى ؟
وعلى ـ علیه السلام ـ گفت :هرگز; بلکه با خود پیمان بسته بودم که پس از درگذشت رسول خدا (ص ) ردا بر دوش نیفکنم تا قرآن را جمع کنم و از این رو از دیگران عقب ماندم ! وسپس بیعت کرد.
(1) در حـالى که خود او ودیگران از عایشه نقل مى کنند که تا مدت شش ماه که حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ زنده بود على ـ علیه السلام ـ بیعت نکرد وپس از درگذشت او بود که دست بیعت به خلیفه داد.
(2)اما نه تنها حضرت على ـ علیه السلام ـ بیعت نکرد وسخنان او در نهج البلاغه گواه روشن این واقـعـیت است , بلکه گروهى که با نام آنها در تشریح حادثه سقیفه آشنا شدیم نیز با خلیفه بیعت نـکـردنـد وسلمان , که بزرگترین حامى ولایت حضرت على ـ علیه السلام ـ بود, در باره خلافت ابـوبکر چنین گفت :به خلافت کسى تن دادید که تنها از نظر سن بزرگتر از شماست واهل بیت پیامبر خود را نادیده گرفتید.
حـال آنـکه اگر خلافت را از محور خود خارج نمى کردند هرگز اختلافى پدید نمى آمد وهمه از میوه هاى گواراى خلافت [حق ] بهره مند مى شدید.
به نام خدا
خلافت خلفا ومنطق امیر المؤمنین
دانـشمندان محقق از اهل تسنن که شروحى بر نهج البلاغه نوشته اند, بیانات امام ـ علیه السلام ـ را در باره شایستگى خویش به خلافت , یکى پس از دیگرى , مورد بررسى قرار داده , از مجموع آنها چـنـیـن نتیجه گرفته اند که هدف امام از این بیانات اثبات شایستگى خود به خلافت است بدون اینکه از جانب پیامبر (ص ) نصى بر خلافت او در میان باشد.
بـه بـیان دیگر, چون حضرت على ـ علیه السلام ـ, از نظر قرابت وخویشاوندى , پیوند نزدیکترى با رسـول خـدا (ص ) داشـت واز نـظـر عـلم ودانش از همه بالاتر بود ودر رعایت عدالت واطلاع از سـیاست وکشور دارى سرآمد همه یاران پیامبر (ص ) به شمار مى رفت , ازا ین جهت شایسته بود کـه امت او را براى خلافت برگزینند, ولى چون سران امت غیر او را برگزیدند امام زبان به تظلم وشکایت گشوده است که :من برخلافت وولایت از دیگران شایسته ترم !حقى که امام ـ علیه السلام ـ در بیانات خود از آن یاد مى کند ومى گوید از روزى که رسول خدا (ص ) درگذشت او را از آن محروم کرده اند حق شرعى نیست که از جانب صاحب شریعت به او داده شده باشد ومقدم داشتن دیـگران بر او یک نوع مخالفت با دستور شرع به حساب آید, بلکه مقصود یک حق طبیعى است که بـرهرکس لازم است که با وجود فرد برتر دیگرى را انتخاب نکند وزمام کار را به فرد داناتر وتواناتر وبـصـیرتر بسپارد; ولى هرگاه گروهى بنا به مصلحتى از این اصل پیروى نکنندوکار را به فردى کـه از نظر علم وقدرت وشرایط روحى وجسمى در مرتبه نازلتر قرار دارد واگذارند, سزاوار است کـه شـخـص برتر زبان به شکوا وگله بگشاید وبگوید:((فواللّه * م ا زلت مدفوعا عن حقی مستا ثرا علی منذ قبض اللّه نبیه (ص ) حتى یوم الناس ه ذا)).
(1)بـه خـدا سوگند, از روزى که خداوند جان پیامبرش (ص ) را قبض کرد تا به امروز من از حق خویش محروم بوده ام .
امـام ـ علیه السلام ـ این سخن را هنگامى گفت که طلحه وزبیر پرچم مخالفت با او را برافراشته , بصره را پایگاه خود قرار داده بودند.
پاسخ : این مطلب که به عنوان تحقیق از آن یاد مى شود پندارى بیش نیست .
هـیـچ گـاه نـمـى توان مجموع سخنان امام ـ علیه السلام ـ را بر شایستگى ذاتى حمل کرد ویک چنین شایستگى نمى تواند مجوز حملات تند آن حضرت بر خلفا باشد, زیرا:اولا, امام ـ علیه السلام ـ در بعضى از سخنان خود بر وصیت پیامبر (ص ) تکیه کرده است .
از جـمله آنجا که خاندان نبوت را معرفى مى کند چنین مى فرماید:((هم موضع سره ولجا ا مره و عـیـبة علمه و موئل حکمه و کهوف کتبه وجب ال دینه لا یقاس بل محمد (ص ) من ه ذه الا مة ا حد هم ا
س اس الدین و عم اد الیقین .
ا لیهم یفى ء الغ الی وبهم یلحق التالی .
ولهم خصائص حق الولایة و فیهم الوصیة و الور اثة )).
(2)خـانـدان نـبـوت رازداران پیامبر وپناهگاه فرمان او ومخزن دانشها وحکمتها وحافظان کتاب واستوانه هاى آیین او هستند.
هیچ کس از افراد امت را نمى توان با آنان قیاس کرد.
آنان پایه هاى دین وستونهاى ایمان ویقین اند.
خـصـائص امـامت (علوم ومعارف و دیگر ملاک هاى امامت ) نزد آنان است ووصیت پیامبر در حق ایشان است وآنان وارثان پیامبرند.
مـقـصـود امـام ـ علیه السلام ـ از اینکه وصیت پیامبر (ص ) در باره آنان است چیست ؟
با در نظر گرفتن لفظ ((ولایت )) در جمله ((ولهم خص ائص الولایة )) روشن مى شود که مقصود از وصیت همان وصیت به خلافت وسفارش به ولایت آنان است که در روز غدیر وغیر آن به وضوح بیان شده است .
ثـانـیـا, لیاقت وشایستخصائص امات وشایستگى هرگز ایجاد حق نمى کند مادام که شرایط دیگر, مانند انتخاب مردم , به آن ضمیمه نشود.
در صـورتـى کـه امام ـ علیه السلام ـ در سخنان خود بر حق محرز خود تکیه مى کند واظهار مى داردکه حق او پس از پیامبر (ص ) پایمال شد.وبـه عـبارت دیگر, چنانچه بنابر این باشد که مشکل رهبرى در اسلام از طریق مشاوره ومذاکره یا رجوع به افکار عمومى گشوده شود, در این صورت , مادام که شخص ـ گرچه از هرجهت فضیلت وبـرتـرى بـر دیگران داشته باشد ـ براى چنین مقامى انتخاب نشود نمى تواند خود را صاحب حق بـشـمـارد تا عدول مردم از آن را یک نوع ظلم وستم اعلام دارد وبه افرادى که به جاى او انتخاب شده اند اعتراض کند.
در صورتى که لحن امام ـ علیه السلام ـ در خطبه هاى خود بر خلاف این است .
او خـود را صاحب مسلم حق خلافت مى داند وعدول از آن را یک نوع ظلم وستم بر خویش اعلام مى نماید وقریش را متعدیان ومتجاوزان به حقوق خود معرفى مى کند; چنانکه مى فرماید:بارالها, مرا در برابر قریش وکسانى که ایشان را کمک کردند یارى فرما.
زیـرا آنـان قـطع رحم من کردند ومقام بزرگ مرا کوچک شمردند واتفاق کردند که با من در باره خلافت , که حق مسلم من است , نزاع کنند.
(1)آیـا چـنـیـن حـملات تندى را مى توان از طریق شایستگى ذاتى توجیه کرد؟
اگر باید مسئله خـلافـت از طـریـق مـراجـعه به افکار عمومى با بزرگان صحابه حل وفسخ شود چگونه امام مى فـرمـاید:((آنان با من در حق مسلم من به نزاع برخاستند))؟
هنگامى که آتش جنگ میان حضرت على ـ علیه السلام ـ ومعاویه در سرزمین صفین روشن بود مردى نزد حضرت امیر ـ علیه السلام ـ آمـد وگفت :چگونه قریش شما را از مقام خلافت , که به آن از دیگران شایسته تر بودید, بازداشت ؟
امام ـ علیه السلام ـ از پرسش بى موقع او ناراحت شد,ولى به طور ملایم ـ که اوضاع بیش از آن را ایـجـاب نـمـى کـرد ـ به او پاسخ داد وفرمود:گروهى بر آن بخل ورزیدند وگروهى از آن چشم پوشیدند ومیان ما وآنها خدا داور است وبازگشت همه به سوى اوست .
(1)پس از ماجراى سقیفه ,یک روز ابوعبیدة بن جراح به امام گفت : اى فرزند ابوطالب , چقدر به خـلافت علاقه دارى وبه آن حریصى ! امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ او گفت :به خدا سوگند, شما از مـن بـه خـلافت حریصترید; در حالى که از نظر شرایط وموقعیت بسیار از آن دورید ومن به آن نزدیکترم .
من حق خویش را مى طلبم وشما میان من وحقم مانع مى شوید ومرا از آن باز مى دارید.
(2)هـرگـز صـحـیـح نیست که این نوع انتقاد از خلافت خلفا را از طریق لیاقت وشایستگى ذاتى توجیه کرد.
هـمـه این سخنان وتعبیرها حاکى از آن است که امام ـ علیه السلام ـ خلافت را حق مسلم خویش مى دانست وهرنوع انحراف از خود را انحراف (ص ) قبض روح .
چنین حقى جز از طریق تنصیص وتعیین الهى براى کسى ثابت نمى شود.
همچنین هرگز نمى توان این گونه تعبیرها را از طریق اصلحیت واولویت تفسیر کرد.
گـروهـى کـه سخنان امام ـ علیه السلام ـ را از این راه تفسیر مى کنند عقاید نادرست خود را به عنوان پیشداورى اتخاذ کرده اند.
الـبـتـه امام ـ علیه السلام ـ در برخى موارد بر لیاقت وشایستگى خویش تکیه کرده , مساله نص را نادیده گرفته است .
از جـمـلـه , مـى فـرمـاید:پیامبر خداچنین حقى جز از ط(ص ) قبض روح شد, در حالى که سر او تقمصها ابن ا ب.
من او را غسل دادم , در حالى که فرشتگان مرا یارى مى کردند.
اطراف خانه به ناله در آمد.
فرشتگان دسته دسته فرود مى آمدند ونماز مى گزاردند وبالا مى رفتند ومن صداهاى آنها را مى شنیدم .
پـس چـه کـسـى از من در حال حیات ومرگ پیامبر(ص ) به جانشینى او شایسته تر است ؟
(1)در خـطـبه شقشقیه , که از خطبه هاى معروف امام ـ علیه السلام ـ است , حضرت لیاقت وشایستگى خویش را به رخ مردم کشیده , مى گوید:((ا م ا و اللّه لقد من او را غسل داقمصها ابن ا بی قح افة و ا نه لیعلم ا ن محلی منه ا محل القطب من الرحى ینحدر عنی السیل و لا یرقى ا لی الطیر )).
(2) به خدا سوگند, فرزند ابى قحافه خلافت را به سان پیراهن برتن خود پوشید, در حالى که مى دانست که آسیاى خلافت بر محور وجود من مى گردد.
از کوهسار وجود من سیل علوم سرازیر مى شود واندیشه هیچ کس بر قله اندیشه من نمى رسد.
در برخى از موارد نیزبر قرابت وخویشاوندى تکیه مى کند ومى گوید:((ونحن الا علون نسبا و الا شدون برسول اللّه نوطا)).
(3) یعنى نسب ما بالاتر است وبا رسول خدا پیوند نزدیکتر داریم .
الـبـتـه تـکـیه امام ـ علیه السلام ـ بر پیوند خود با پیامبر گرامى (ص ) براى مقابله با منطق اهل سقیفه است که علت برگزیدگى خود را خویشاوندى با پیامبر (ص ) اعلام مى کردند.
ازایـن جـهـت , وقـتـى امـام ـ عـلـیـه الـسلام ـ از منطق آنان آگاه شد در انتقاد از منطق آنان فرمود:((احتجوا بالشجرة و ا ض اعوا الثمرة )).
به نام خدا
بیست وپنج سال سکوت
بـررسـى حوادث عمده زندگانى امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ تا روزى که پیامبر گرامى (ص ) در قید حیات بود به پایان رسید.
هـرچـنـد در ایـن بـخـش بـررسـى گـسترده وپژوهش کامل انجام نگرفت وبسیارى از حوادث ورویـدادهـایى که امام ـ علیه السلام ـ در این دوره با آنها روبرو بوده ولى از نظر اهمیت در درجه دوم قـرار داشـتـه نـاگـفته ماند, اما رویدادهاى بزرگ که سازنده شخصیت امام یا بازگو کننده عـظـمـت روح واستوارى ایمان آن حضرت بوده به ترتیب بیان شد ودر خلال آن با فضایل انسانى وسجایاى اخلاقى وى تا حدى آشنا شدیم .
اکـنـون وقـت آن است که در بخش دیگرى از زندگانى امام ـ علیه السلام ـ, که چهارمین بخش زنـدگـانـى آن حضرت است , به بررسى بپردازیم :مراحل سه گانه زندگى حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ سـى وسـه سـال از عـمـر گـرانـبهاى او را گرفت وامام در این مدت کوتاه به عنوان بـزرگـتـرین قهرمان وعالیترین رهبر ودرخشنده ترین چهره اسلام شناخته شد ودر حوزه اسلام هیچ فردى پس از مرگ پیامبر (ص ) از نظر فضیلت وتقوا وعلم ودانش وجهاد وکوشش در راه خدا ومـواسـات وکمک به بینوایان به مرتبه على ـ علیه السلام ـ نبود ودر همه جا, اعم از حجاز ویمن , سخن از شجاعت وقهرمانى وفداکارى وجانبازى ومهر ومودت شدید پیامبر به على بود.
على هذا وقاعدتا مى بایست امام ـ علیه السلام ـ پس از درگذشت پیامبر گرامى (ص ) نیز محور اسلام ومرکز ثقل جامعه اسلامى باشد.
اما وقتى صفحات تاریخ را ورق مى زنیم خلاف آن را مى یابیم .
زیرا امام ـ علیه السلام ـ در چهارمین دوره زندگى خود, که در حدود ربع قرن بود, بر اثر شرایط خاصى که ایجاد شده بود از صحنه اجتماع به طور خاصى کناره گرفت وسکوت اختیار کرد.
نه در جهادى شرکت کرد ونه در اجتماع به طور رسمى سخن گفت .
شمشیر در نیام کرد وبه وظایف فردى وسازندگى افراد پرداخت .
ایـن سـکوت وگوشه گیرى طولانى براى شخصیتى که در گذشته در متن اجتماع قرار داشت ودومین شخص جهان اسلام ورکن بزرگى براى مسلمانان به شمار مى رفت سهل وآسان نبود.
روح بـزرگى , چون حضرت على ـ علیه السلام ـ مى خواست که بر خویش مسلط شود وخود را با وضع جدید که از هر نظر با وضع سابق تضاد داشت تطبیق دهد.
فـعالیتهاى امام ـ علیه السلام ـ در این دوره در امور زیر خلاصه مى شد:1ـ عبادت خدا, آن هم به صورتى که در شان شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ بود; تا آنجا که امام سجاد عبادت وتهجد شگفت انگیز خود را در برابر عبادتهاى جد بزرگوار خود ناچیز مى دانست .
2ـ تـفـسـیر قرآن وحل مشکلات آیات وتربیت شاگردانى مانند ابن عباس , که بزرگترین مفسر 3ـ پـا سـخ بـه پـرسـشـهاى دانشمندان ملل ونحل دیگر, بالاخص یهودیان ومسیحیان که پس از درگذشت پیامبر (ص ) براى تحقیق در باره اسلام رهسپار مدینه مى شدند وسؤالاتى مطرح مى کـردنـد کـه پـاسـخگویى جز حضرت على ـ علیه السلام ـ, که تسلط او بر تورات وانجیل از خلال سخنانش روشن بود, پیدا نمى کردند.
اگـر این خلا به وسیله امام ـ علیه السلام ـ پر نمى شد جامعه اسلامى دچار سرشکستگى شدیدى مى شد.
وهنگامى که امام به کلیه س3ـ پا الات پاسخهاى روشن وقاطع مى داد انبساط وشکفتگى عظیمى در چهره خلفایى که بر جاى پیامبر (ص ) نشسته بودند پدید مى آمد.
4ـ بـیـان حـکم بسیارى از رویدادهاى نوظهور که در اسلام سابقه نداشت ودر مورد آنها نصى در قرآن مجید وحدیثى از پیامبر گرامى (ص ) در دست نبود.
ایـن یکى از امور حساس زندگى امام ـ علیه السلام ـ است واگر در میان صحابه شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ نبود, که به تصدیق پیامبر گرامى (ص ) داناترین امت وآشناترین آنها بـه مـوازیـن قـضـا وداورى بـه شمار مى رفت , بسیارى از مسائل در صدر اسلام به صورت عقده لاینحل وگره کور باقى مى ماند.
همین حوادث نوظهور ایجاب مى کرد که پس از رحلت پیامبر گرامى (ص ) امام آگاه ومعصومى بـه سـان پیامبر در میان مردم باشد که بر تمام اصول وفروع اسلام تسلط کافى داشته , علم وسیع وگسترده او امت را از گرایشهاى نامطلوب وعمل به قیاس وگمان باز دارد واین موهبت بزرگ , به تصدیق تمام یاران رسول خدا(ص ), جز در حضرت على ـ علیه السلام ـ در کسى نبود.
قـسـمتى از داوریهاى امام ـ علیه السلام ـ واستفاده هاى ابتکارى وجالب وى از آیات در کتابهاى حدیث وتاریخ منعکس است .
(1)5ـ هـنـگـامى که دستگاه خلافت در مسائل سیاسى وپاره اى از مشکلات با بن بست روبرو مى شد, امام ـ علیه السلام ـ یگانه مشاور مورد اعتماد بود که با واقع بینى خاصى مشکلات را از سر راه آنان بر مى داشت ومسیر کار را معین مى کرد.
برخى از این مشاوره ها در نهج البلاغه ودرکتابهاى تاریخ نقل شده است .
6ـ تـربـیـت وپرورش گروهى که ضمیر پاک وروح آماده اى براى سیر وسلوک داشتند, تا در پرتو رهـبرى وتصرف معنوى امام (1 علیه السلام ـ بتوانند قله هاى کمالات معنوى را فتح کنند وآنچه را که با دیده ظاهر نمى توان دید با دیده دل وچشم باطنى ببینند.
7ـ کـار وکـوشـش بـراى تـامین زندگى بسیارى از بینوایان ودرماندگان ; تا آنجا که امام ـ علیه السلام ـ با دست خود باغ احداث مى کرد وقنات استخراج مى نمود وسپس آنها را در راه خدا وقف مى کرد.
اینها اصول کارها وفعالیتهاى چشمگیر اما م ـ علیه السلام ـ در این ربع قرن بود.
ولـى بـایـد باکمال تاسف گفت که تاریخ نویسان بزرگ اسلام به این بخش از زندگى امام ـ علیه الـسـلام ـ اهمیت شایانى نداده , خصوصیات وجزئیات زندگى حضرت على ـ علیه السلام ـ را در این دوره درست ضبط نکرده اند.
در حالى که آنان وقتى به زندگى فرمانروایان بنى امیه وبنى عباس وارد مى شوند آنچنان به دقت وبه طور گسترده سخن مى گویند که چیزى را فروگذار نمى کنند.
آیـا جاى تاسف نیست که خصوصیات زندگى بیست وپنج ساله امام ـ علیه السلام ـ در هاله اى از ابهام باشد ولى تاریخ جفاکار یا نویسندگان جنایتگر مجالس عیش ونوش فرزندان معاویه ومروان وخـلفاى عباسى را با کمال دقت ضبط کنند واشعارى را که در این مجالس مى خواندند وسخنان لـغـوى را که میان خلفا ورامشگران رد وبدل مى شده ورازهایى را که در دل شب پرده از آنها فرو مـى افتاده , به عنوان تاریخ اسلام , در کتابهاى خود درج کنند؟
! نه تنها این قسمت از زندگى آنها را تـنـظـیـم کـرده انـد, بلکه جزئیات زندگى حاشیه نشینان وکارپردازان وتعداد احشام واغنام وخصوصیات زر وزیور ونحوه آرایش زنان ومعشوقه هاى آنان را نیز بیان کرده اند.
ولى وقتى به شرح زندگى اولیاى خدا ومردان حق مى رسند, همانان که اگر جانبازى وفداکارى ایـشـان نبود هرگز این گروه بى لیاقت نمى توانستند زمام خلافت وسیادت را در دست بگیرند, گویى بر خامه آنان زنجیر بسته اند وهمچون رهگذرى شتابان مى خواهند این فصل از تاریخ را به سرعت به پایان برسانند.
نخستین برگ ورق مى خوردنخستین برگ این فصل در لحظه اى ورق خورد که سرمبارک پیامبر گرامى (ص ) بر سینه امام ـ علیه السلام ـ بود وروح او به ابدیت پیوست .
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان این واقعه را در یکى از خطبه هاى تاریخى خود(1) چنین شرح مـى دهـد:یـاران پیامبر (ص ) که حافظان تاریخ زندگى او هستند به خاطر دارند که من هرگز لحظه اى از خدا وپیامبر او سرپیچى نکرده ام .
در جـهـاد با دشمن که قهرمانان فرار مى کردند وگام به عقب مى نهادند, از جان خویش در راه پیامبر وشایسته تر نیس.
رسول خدا (ص ) جان سپرد در حالى که سرش بر سینه من بود وبر روى دست من جان از بدن او جدا شد ومن براى تبرک دست برچهره ام کشیدم .
آنگاه بدن او را غسل دادم وفرشتگان مرا یارى مى کردند.
گـروهـى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مى رفتندوهمهمه آنان که بر جسد پیامبر نماز مى خواندند مرتب به گوش مى رسید; تا اینکه او را در آرامگاه خود نهادیم .
هـیـچ کس در حال حیات ومرگ پیامبر (ص ) از من به او سزاوارتر رسول خدا (ص ) جشایسته تر نیست .
درگـذشـت پـیـامـبر (ص ) گروهى را در سکوت فرو برد وگروهى دیگر را به تلاشهاى مرموز ومخفیانه وا داشت .
پس از رحلت پیامبر (ص ) نخستین واقعه اى که مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تکذیب وفات پـیـامـبر از جانب عمر بود!او غوغایى در برابر خانه پیامبر برپا کرده بود وافرادى را که مى گفتند پیامبر فوت شده است تهدید مى کرد.
هرچه عباس وابن ام مکتوم آیاتى را که حاکى از امکان مرگ پیامبر بود تلاوت مى کردند مؤثر نمى افتاد.
تـا اینکه دوست او ابوبکر که در بیرون مدینه به سر مى برد آمد وچون از ماجرا آگاه شد با خواندن آیـه اى (2) کـه قـبل از او دیگران نیز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش کرد!هنگامى که حضرت على ـ علیه السلام ـ مشغول غسل پیامبر (ص ) شد وگروهى از اصحاب او را کمک مى کردند ودر انـتـظار پایان یافتن غسل وکفن بودند وخود را براى خواندن نماز بر جسد مطهر پیامبر آماده مى کردند جنجال سقیفه بنى ساعده به جهت انتخاب جانشین براى پیامبر گرامى (ص ) برپا شد.
رشـته کار در سقیفه در دست انصار بود, اما وقتى ابوبکر وعمر وابوعبیده که از مهاجران بودند از بـرپـایى چنین انجمنى آگاه شدند جسد پیامبر (ص ) را که براى غسل آماده مى شد ترک کردند وبـه انجمن انصار در سقیفه پیوستند وپس از جدالهاى لفظى واحیانا زد وخورد ابوبکر با پنج راى به عنوان خلیفه رسول اللّه انتخاب شد, در حالى که احدى از مهاجران , جز آن سه نفر, از انتخاب او آگاه نبودند.
(1)در ایـن گیر و دار که امام ـ علیه السلام ـ مشغول تجهیز پیامبر (ص ) بود وانجمن سقیفه نیز بـه کـار خـود مشغول بود, ابوسفیان که شم سیاسى نیرومندى داشت به منظور ایجاد اختلاف در مـیـان مـسلمانان در خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ را زد وبه گفت :دستت را بده تا من با تو بیعت کنم ودست تو را به عنوان خلیفه مسلمانان بفشارم , که هرگاه من با تو بیعت کنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خیزد, واگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت کنند کسى از قریش از بیعت تو تخلف نمى کند وسرانجام همه عرب تو را به فرمانروایى مى پذیرند.
ولى حضرت على ـ علیه السلام ـ سخن ابوسفیان را با بى اهمیتى تلقى کرد وچون از نیت او آگاه بود فرمود:من فعلا مشغول تجهیز پیامبر (ص ) هستم .
هـمـزمـان بـا پیشنهاد ابوسفیان یا قبل آن , عباس نیز از حضرت على ـ علیه السلام ـ خواست که دسـت برادر زاده خود را به عنوان بیعت بفشارد, ولى آن حضرت از پذیرفتن پیشنهاد او نیز امتناع ورزید.
چیزى نگذشت که صداى تکبیر به گوش آنان رسید.
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان را از عباس پرسید.
عباس گفت :نگفتم که دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت مى جویند؟
نگفتم که دستت را بده تا با تو بیعت کنم ؟
ولى تو حاضر نشدى ودیگران بر تو سبقت جستند.
آیا پیشنهاد عباس وابوسفیان واقع بینانه بود؟
چنانکه حضرت على ـ علیه السلام ـ تسلیم پیشنهاد عـبـاس مـى شـد وبـلافاصله پس از درگذشت پیامبر (ص )گروهى از شخصیتها را براى بیعت دعوت مى کرد, مسلما اجتماع سقیفه به هم مى خورد ویا اساسا تشکیل نمى شد.
زیـرا دیگران هرگز جرات نمى کردند که مسئله مهم خلافت اسلامى را در یک محیط کوچک که متعلق به گروه خاصى بود مطرح سازند وفردى را با چند راى براى زمامدارى انتخاب کنند.
بـا این حال , پیشنهاد عمومى پیامبر وبیعت خصوصى چند نفر از شخصیتها با حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ دور از واقع بینى بودوتاریخ در باره این بیعت همان داورى را مى کرد که در باره بیعت ابوبکر کرده است .
زیـرا زمـامـدارى حـضـرت على ـ علیه السلام ـ از دو حال خالى نبود:یا امام ـ علیه السلام ـ ولى منصوص وتعیین شده از جانب خداوند بود یا نبود.
در صـورت نخست , نیازى به بیعت گرفتن نداشت واخذ راى براى خلافت وکاندیدا ساختن خود بـراى اشـغـال این منصب یک نوع بى اعتنایى به تعیین الهى شمرده مى شد وموضوع خلافت رااز مـجـراى منصب الهى واینکه زمامدار باید از طرف خدا تعیین گردد خارج مى ساخت ودر مسیر یـک مقام انتخابى قرار مى داد; وهرگز یک فرد پاکدامن وحقیقت بین براى حفظ مقام وموقعیت خـود بـه تـحـریـف حقیقت دست نمى زند وسرپوشى روى واقعیت نمى گذارد, چه رسد به امام معصوم .
در فـرض دوم , انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت همان رنگ و انگ را مى گرفت کـه خـلافـت ابوبکر گرفت وصمیمى ترین یار او, خلیفه دوم , پس از مدتها در باره انتخاب ابوبکر گفت :((کانت بیعة ا بی بکر فلتة وقى اللّه شره ا)).
(1) یعنى انتخاب ابوبکر براى زمامدارى کارى عجولانه بود که خداوند شرش را باز داشت .
از هـمـه مـهمتر اینکه ابوسفیان در پیشنهاد خود کوچکترین حسن نیت نداشت ونظر او جز ایجاد اختلاف ودودستگى وکشمکش در میان مسلمانان واستفاده از آب گل آلود وبازگردانیدن عرب به دوران جاهلیت وخشکاندن نهال نوپاى اسلام نبود.
وى وارد خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ شد واشعارى چند در مدح آن حضرت سرود که ترجمه دو بـیـت آن به قرار زیر است :فرزندان هاشم ! سکوت را بشکنید تا مردم , مخصوصا قبیله هاى تیم وعدى در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند.
امر خلافت مربوط به شما وبه سوى شماست وبراى آن جز حضرت على کسى شایستگى ندارد.
(2)ولـى حضرت على ـ علیه السلام ـ به طور کنایه به نیت ناپاک او اشاره کرد وفرمود:((تو در پى کارى هستى که ما اهل آن نیستیم )).
طبرى مى نویسد:على او را ملامت کردوگفت :تو جز فتنه وآشوب هدف دیگرى ندارى .
تو مدتها بدخواه اسلام بودى .
مرا به نصیحت وپند وسواره وپیاده تو نیازى نیست .
(3)ابـوسـفـیان اختلاف مسلمانان را در باره جانشینى پیامبر (ص ) به خوبى دریافت ودر باره آن چنین ارزیابى کرد:طوفانى مى بینم که جز خون چیز دیگرى نمى تواند آن را خاموش سازد.
(1)ابـوسـفـیـان در ارزیابى خود بسیار صائب بود واگر فداکارى واز خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود طوفان اختلاف را جز کشت وکشتار چیزى نمى توانست فرو نشاند.
گـروه کینه توزبسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقامجویى وکینه توزى مشهور ومعروف بودند واگر در تاریخ عرب جاهلى مى خوانیم که حوادث کوچک همواره رویدادهاى بزرگى را به دنبال داشته است به این جهت بوده است که هیچ گاه از فکر انتقام بیرون نمى آمدند.
درسـت اسـت کـه آنـان در پرتو اسلام تا حدى از سنتهاى جاهلانه دست کشیدند وتولدى دوباره یـافتند, اما چنان نبود که این نوع احساسات کاملا ریشه کن شده , اثرى از آنها در زوایاى روح آنان باقى نمانده باشد; بلکه حس انتقام جویى پس از اسلام نیز کم وبیش به چشم مى خورد.
بى جهت نیست که حباب بن منذر, مرد نیرومند انصار وطرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار, در انـجـمن سقیفه رو به خلیفه دوم کرد وگفت :ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نیستیم وبر این کـار حـسـد نمى ورزیم , ولى از آن مى ترسیم که زمام امور به دست افرادى بیفتد که ما فرزندان وپـدران وبرادران آنان را در معرکه هاى جنگ وبراى محو شرک وگسترش اسلام کشته ایم ; زیرا بستگان مهاجران به وسیله فرزندان انصار وجوانان ما کشته شده اند.
چنانچه همین افراد در راس کار قرار گیرند وضع ما قطعا دگرگون خواهد شد.
ابـن ابـى الـحدید مى نویسد:من در سال 610 هجرى کتاب ((سقیفه )) تالیف احمد بن عبد العزیز جوهرى را نزد ابن ابى زید نقیب بصره مى خواندم .
هـنگامى که بحث به سخن حباب بن منذر رسید, استادم گفت : پیش بینى حباب بسیار عاقلانه بـود وآنچه او از آن مى ترسید در حمله مسلم بن عقبه به مدینه , که این شهر به فرمان یزید مورد محاصره قرارگرفت , رخ داد وبنى امیه انتقام خون کشتگان بدر را از فرزندان انصار گرفتند.
سـپـس اسـتادم مطلب دیگرى را نیز یاد آورى کرد وگفت :آنچه را که حباب پیش بینى مى کرد پیامبر نیز آن را پیش بینى کرده بود.او نیز از انتقامجویى وکینه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسید, زیرا مى دانست کـه خـون بسیارى از بستگان ایشان در معرکه هاى جهاد به وسیله جوانان بنى هاشم ریخته شده اسـت ومـى دانـست که اگر زمام کار در دست دیگران باشد چه بسا کینه توزى آنان را به ریختن خون فرزندان خاندان رسالت برانگیزد.
از ایـن جهت , مرتبا در باره على سفارش مى کرد واو را وصى وزمامدار امت معرفى مى نمود تا بر اثر موقعیت ومقامى که خاندان رسالت خواهند داشت خون على وخون اهل بیت وى مصون بماند اما چه مى توان کرد; تقدیر مسیر حوادث را دگرگون ساخت وکار در دست دیگران قرار گرفت ونـظـر پیامبر جامه عمل به خود نپوشید وآنچه نباید بشود شد وچه خونهاى پاکى که از خاندان او ریختند.
(1)گرچه سخن نقیب بصره از نظر شیعه صحیح نیست , زیرا به عقیده ما, پیامبر (ص ) به فرمان خدا حضرت على ـ علیه السلام ـ را به پیشوایى امت نصب وتعیین کرد وعلت انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ حفظ خون او واهل بیتش نبود, بلکه شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ بود که چنین مقام وموقعیتى را براى او فراهم ساخت ; اما, در عین حال , تحلیل او کاملا صحیح است .
اگـر زمـام امـور در دسـت خـاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ بود هرگز حوادث اسفبار کربلا وکـشـتار فرزندان امام ـ علیه السلام ـ به وسیله جلادان بنى امیه وبنى عباس رخ نمى داد وخون پاک خاندان رسالت به دست یک مشت مسلمان نما ریخته نمى شد.
سـکـوت پر معنیجاى گفت وگو نیست که رحلت پیامبر گرامى (ص ) جامعه اسلامى وخاندان رسـالـت را با بحران عجیبى روبرو ساخت وهرلحظه بیم آن مى رفت که آتش جنگ داخلى میان مـسـلـمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروایى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید وقبایل عرب تازه مسلمان به عصر جاهلیت وبت پرستى بازگردند.
نـهـضـت اسـلام , نـهضت جوان ونهال نوبنیادى بود که هنوز ریشه هاى آن در دلها رسوخ نکرده واکثریت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صمیم دل نپذیرفته بودند.
هنوز حضرت على ـ علیه السلام ـ وبسیارى از یاران با وفاى پیامبر (ص ), از تغسیل وتدفین پیامبر فـارغ نـشـده بـودنـد که دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند وجار وجنجال بسیارى به راه انداختند.
ایـن دو گـروه عبارت بودند از:1ـ انصار, به ویژه تیره خزرج , که پیش از مهاجران در محلى به نام سـقیفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصمیم گرفتند که زمام کار را به سعد بن عباده رئیس خزرجیان بسپارند واو را جانشین پیامبر سازند.
ولـى چـون در میان تیره هاى انصار وحدت کلمه نبود وهنوز کینه هاى دیرینه میان قبایل انصار, مـخـصـوصـا تـیره هاى اوس وخزرج , به کلى فراموش نشده بود, جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسیان با پیشوایى سعد که از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در این راه یارى نکردند بلکه ابراز تمایل کردند که زمام کار را فردى از مهاجران به دست بگیرد.
ایـن گـروه , با اینکه در انجمن سقیفه در اقلیت کامل بودند, ولى به علتى که اشاره شد توانستند آرایـى بـراى ابوبکر گرد آورند وسرانجام پیروزمندانه از انجمن سقیفه بیرون آیند ودر نیمه راه تا مـسـجـد نیز آراء وطرفدارانى پیدا کنند وابوبکر, به عنوان خلیفه پیامبر, بر منبر رسول خدا (ص ) قرار گیرد ومردم را براى بیعت واطاعت دعوت کند.
جناح سوم ومسئله خلافتدر برابر آن دو جناح , جناح سومى وجود داشت که از قدرت این گروه , با ایـن جـنـاح تـشکیل مى شد از شخص امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ ورجال بنى هاشم وتعدادى از پیروان راستین اسلام که خلافت را مخصوص حضرت على ـ علیه السلام ـ مى دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شایسته تر از دیگران مى دیدند.
آنان با دیدگان خود مشاهده مى کردند که هنوز مراسم تدفین جسد مطهر پیامبر گرامى (ص ) به پایان نرسیده بود که دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پیامبر به جنگ وستیز برخاستند.
ایـن جـین جناح براى اینکه مخالفت خود را به سمع مهاجرین وانصار بلکه همه مسلمانان برسانند واعـلام کـنـنـد کـه انـتخاب ابوبکر غیر قانونى ومخالف تنصیص پیامبر اکرم (ص ) ومباین اصول مـشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ متحصن شده , در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند.
ولى این تحصن سرانجام در هم شکست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پیامبر را ترک گویند وبه مسجد بروند.
در آن وضعیت وظیفه جناح سوم بسیار نگین بود.
به ویژه امام ـ علیه السلام ـ که با دیدگان خود مشاهده مى کرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود وبه دنبال آن امور بسیارى از محور خود خارج خواهد شد.
از این رو, امام ـ علیه السلام ـ تشخیص داد که ساکت ماندن وهیچ نگفتن یک نوع صحه بر این کار نـارواست که داشت شکل قانونى به خود مى گرفت وسکوت شخصیتى مانند امام ـ علیه السلام ـ ممکن بود براى مردم آن روز ومردمان آینده نشانه حقانیت مدعى خلافت تلقى شود.
پـس مهر خاموشى را شکست وبه نخستین وظیفه خود که یاد آورى حقیقت از طریق ایراد خطبه بـود عمل کرد ودر مسجد پیامبر (ص ), که به اجبار از او بیعت خواستند, رو به گروه مهاجر کرد وگـفـت :اى گـروه مـهـاجـر,حکومتى را که حضرت محمد(ص ) اساس آن را پى ریزى کرد از دودمان او خارج نسازید ووارد خانه هاى خود نکنید.
بـه خدا سوگند, خاندان پیامبر به این کار سزاوارترند, زیرا در میان آنان کسى است که به مفاهیم قـرآن وفـروع واصـول دیـن احـاطه کامل دارد وبه سنتهاى پیامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره کند وجلو مفاسد را بگیرد وغنایم را عادلانه قسمت کند.
مبادا از هوى وهوس پیروى کنید که از راه خدا گمراه واز حقیقت دور مى شوید.
(1)امـام ـ علیه السلام ـ براى اثبات ایستگى خویش به خلافت , در این بیان , بر علم وسیع خود به کـتـاب آسـمانى وسنتهاى پیامبر (ص ) وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکیه کـرده است ,واگر به پیوند خویشاوندى با پیامبر (ص ) نیز اشاره داشته یک نوع مقابله با استدلال گـروه مـهـاجـر بوده است که به انتساب خود به پیامبر تکیه مى مبادا از هوى وهوس ر تکیه مى کردند.
طـبـق روایـات شیعه امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبکر حاضر شده , شـایـسـتـگى خود را براى خلافت , همچون بیان پیشین از طریق علم به کتاب سنت وسبقت در اسـلام بـر دیـگـران وپـایـدارى در راه جهاد وفصاحت در بیان وشهامت وشجاعت روحى احتجاج کرد;چنانکه فرمود:من در حیات پیامبر (ص ) وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او سزاوارترم .
من وصى ووزیر و گنجینه اسرار ومخزن علوم او هستم .
منم صدیق اکبر وفاروق اعظم .
من استوارترین شمادر جهاد با مشرکان , اعلم شما به کتاب وسنت پیامبر, آگاهترین شما بر فروع واصـول دیـن , وفـصیحترین شما در سخن گفتن وقویترین واستوارترین شمادر برابر ناملایمات هستم .
چـرا در این میراث با من به نزاع برخاستید؟
(1)امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ در یکى دیگر از خطبه هـاى خود, خلافت را از آن کسى مى داند که تواناترین افراد بر اداره امور مملکت وداناترین آنها به دسـتورات الهى باشد; چنانکه مى فرمن استوارترین شمادر جه مى فرماید:اى مردم , شایسته ترین افراد براى حکومت , تواناترین آنها بر اداره امور وداناترین آنها به دستورات الهى است .
اگـر فـردى کـه در او ایـن شـرایـط جمع نیست به فکر خلافت افتاد از او مى خواهند که به حق گردن نهد, واگر به افساد خود ادامه داد کشته مى شود.
(2)ایـن نـه تـنها منطق حضرت على ـ علیه السلام ـ است بلکه برخى از مخالفان او نیز که گاه با وجدان بیدار سخن مى گفتند به شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت اعتراف مى هنگامى که ابوعبیده جراح از امتناع حضرت على ـ علیه السلام ـ از بیعت با ابوبکر آگاه شد رو به امـام کـرد وگفت :زمامدارى را به ابوبکر واگذار که اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شـدى تـو نـسبت به زمامدارى از همه شایسته تر هستى , زیرا ملکات فاضله وایمان نیرومند وعلم وسیع ودرک وواقع بینى وپیشگامى در اسلام وپیوند خویشاوندى ودامادى تو نسبت به پیامبر (ص ) بر همه محرز است .
(3)امـیـر مؤمنان ـ علیه هنگامى که ابوعبیده جرامنان ـ علیه السلام ـ در بازستاندن حق خویش تـنها به اندرز وتذکر اکتفا نکرد, بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخنویسان در برخى از شبها همراه دخـت گـرامى پیامبر (ص ) ونور دیدگان خود حسنین ـ علیهما السلام ـ با سران انصار ملاقات کرد تا خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند.
ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد, چه عذر مى آوردند که اگر حضرت على پیش از دیـگـران بـه فکر خلافت افتاده , از ما تقاضاى بیعت مى کرد ما هرگز او را رها نکرده , با دیگرى بیعت نمى کردیم .
امـیر مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت :آیا صحیح بود که من جسد پیامبر (ص ) را در گوشه خانه تـرک کنم وبه فکر خلافت واخذ بیعت باشم ؟
دخت گرامى پیامبر (ص ) در تایید سخنان حضرت على ـ علیه السلام ـ مى فرمود:على به وظیفه خود از دیگران آشناتر است .
حساب این گروه که على را از حق خویش بازداشته اند با خداست .
(1)ایـن نـخـسـتـیـن کـار امام ـ علیه السلام ـ در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طریق تذکر واستمداد از بزرگان انصار, حق خود را از متجاوزان بازستاند.
ولى , به شهادت تاریخ , امام ـ علیه السلام ـ از این راه نتیجه اى نگرفت وحق او پایمال شد.
اکنون باید پرسید که در چنان موقعیت خطیر ووضع حساس , وظیفه امام چه بود.
به نام خدا
آیا پیامبران از خود ارث نمى گذارند؟
نظر قرآن در این بارهابوبکر براى بازداشتن دخت گرامى پیامبر (ص ) از ترکه پدر به حدیثى تکیه مى کرد که مفاد آن در نظر خلیفه این بود:پیامبران چیزى از خود به ارث نمى گذارند وترکه آنان پس از درگذشتشان صدقه است .
پیش از آنکه متن حدیثى را که خلیفه به آن استناد مى جست نقل کنیم لازم است این مسئله را از دیـدگـاه قـرآن مورد بررسى قرار دهیم , زیرا قرآن عالیترین محک براى شناسایى حدیث صحیح ازحدیث باطل است .
واگر قرآن این موضوع را تصدیق نکرد نمى توانیم چنین حدیثى را ـ هرچند ابوبکر ناقل آن باشد ـ حدیث صحیح تلقى کنیم , بلکه باید آن را زاییده پندار ناقلان وجاعلان بدانیم .
از نـظـر قـرآن کریم واحکام ارث در اسلام , مستثنا کردن فرزندان یا وارثان پیامبران از قانون ارث کـامـلا غـیـر مـوجه است وتا دلیل قاطعى که بتوان با آن آیات ارث را تخصیص زد در کار نباشد, قوانین کلى ارث در باره همه افراد واز جمله فرزندان ووارثان پیامبر حاکم ونافذ است .
اسـاسـا بـایـد پـرسـید:چرا فرزندان پیامبران نباید ارث ببرند؟
چرا با درگذشت آنان , خانه ولوازم زندگى ایشان باید از آنان گرفته شود؟
مگر وارثان پیامبر مرتکب چه گناهى شده اند که پس از درگـذشت او باید همه فورا از خانه خود بیرون رانده شوند؟
گرچه محرومیت وارثان پیامبران از ارث , عـقـلا بـعید به نظر مى رسد, ولى اگر از ناحیه وحى دلیل قاطع وصحیحى به ما برسد که پـیامبران چیزى از خود به ارث نمى گذارند وترکه آنان ملى اعلام مى شود(!) در این صورت باید بـا کمال تواضع حدیث را پذیرفته , استبعاد عقل را نادیده بگیریم وآیات ارث را به وسیله که بر این مطلب گواهى .
ولى جان سخن همین جاست که آیا چنین حدیثى از پیامبر (ص ) وارد شده است ؟
براى شناسایى صـحـت حـدیـثى که خلیفه نقل مى کرد بهترین راه این است که مضمون حدیث را بر آیات قرآن عرضه بداریم ودر صورت تصدیق آن را پذیرفته , در صورت تکذیب آن را به دور اندازیم .
وقـتى به آیات قرآن مراجعه مى کنیم مى بینیم که در دو مورد از وراثت فرزندان پیامبران سخن گفته , میراث بردن آنان را یک مطلب مسلم گرفته است .
ایـنـک آیـاتـى ولى جان سخن همین جاست که بر این مطلب گواهى مى دهند:الف ) ارث بردن یحیى از زکریا[وا نی خفت الموالی من ور ائی و ک انت امرا تی ع اقرا فهب لی من لدنک ولیا یرثنی و یرث من آل یعقوب و اجعله رب ضیا].
(مریم :5و6)من از (پسر عموهایم ) پس از درگذشت خویش مى ترسم وزن من نازاست .
پـس مـرا از نـزد خویش فرزندى عطا کن که از من واز خاندان یعقوب ارث ببرد وپروردگارا او را پسندیده قرار ده .
ایـن آیه را به هر فردى که از مشاجره ها دور باشد عرضه کنید خواهد گفت که حضرت زکریان از خـداونـد بـراى خود فرزندى خواسته است که وارث او باشد, زیرا از دیگر وارثان خود ترس داشته ونمى خواسته که ثروتش به آنان برسد.
اینکه او چرا ترس داشت بعدا توضیح داده خواهد شد.
مراد واضح واصلى از [یرثنی ] همان ارث بردن از مال است .
البته این مطلب به معنى این نیست که این لفظ در غیر وراثت مالى , مانند وراثت علوم ونبوت , به کار نمى رود, بلکه مقصود این است که تا قرینه قطعى بر معنى دوم نباشد, مقصود از آن , ارث مال خواهد بود ز در آیه 32 س.
(1)اکـنـون قرائنى را که تایید مى کنند که مقصود از [یرثنی و یرث من آل یعقوب ] وراثت در مال اسـت نه وراثت در نبوت وعلم , یاد آور مى شویم :1ـ لفظ ((یرثنی )) و((یرث )) ظهور در این دارند کـه مقصود همان وراثت در مال است نه غیر آن , وتا دلیل قطعى بر خلاف آن در دست نباشد نمى توان از ظهور آن دست برداشت .
شـما اگر مجموع مشتقات این لفظ را در قرآن مورد دقت قرار دهید خواهید دید که این لفظ در تـمـام قـرآن (ج(1)اکنون قرائنى در آیه 32 سوره فاطر) در باره وراثت در اموال به کار رفته است وبس .
این خود بهترین دلیل است که این دو لفظ را باید برهمان معنى معروف حمل کرد.
2ـ نـبـوت ورسـالـت فـیـض الهى است که در پى یک رشته ملکات ومجاهدتها وفداکاریها نصیب انسانهاى برتر مى شود.
ایـن فیض , بى ملاک به کسى داده نمى شود; بنابر این قابل توریث نیست , بلکه در گروه ملکاتى است که در صورت فقدان ملاک هرگز به کسى داده نمى شود, هرچند فرزند خود پیامبر باشد.
بنابراین , زکریا نمى توانست از خداوند درخواست فرزندى کند که وارث نبوت ورسالت او باشد.
(انعام :124)خداوند داناتر است به اینکه رسالت خود را در کجا قرار دهد.
3ـ حـضرت زکریا نه تنها از خدا درخواست فرزند کرد, بلکه خواست که وارث او را پاک وپسندیده قرار دهد.
اگر مقصود, وراثت در مال باشد صحیح است که حضرت زکریا در حق او دعا کند که :[واجعله رب رضیا] ((او را پسندیده قرار ده )); زیرا چه بسا وارث مال فردى غیر سالم باشد.
ولـى اگر مقصود, وراثت در نبوت ورسالت باشد چنین دعایى صحیح نخواهد ب(انع دعایى صحیح نـخـواهـد بـود وهمانند این است که ما از خدا بخواهیم براى منطقه اى پیامبر بفرستد واو را پاک وپسندیده قرار دهد! بدیهى است که چنین دعایى در باره پیامبرى که از جانب خدا به مقام رسالت ونبوت خواهد رسید لغو خواهد بود.
4ـ حـضـرت زکـریـا در مـقـام دعا یاد آور مى شود که ((من از موالى وپسر عموهاى خویش ترس دارم )).
امـا مـبـدا ترس زکریا چه بوده است ؟
آیا او مى ترسید که پس از او مقام نبوت ورسالت به آن افراد نـااهل برسد واز آن رو از خدا براى خود فرزندى شایسته درخواست کرد؟
ناگفته پیداست که این احتمال منتفى است ;زیرا خداوند مقام رسالت ونبوت را هرگز به افراد ناصالح عطا نمى کند تا او از این نظر واهمه اى داشته باشد.
یـا ایـنـکـه تـرس او بـه سـبب آن بود که پس از درگذشتش , دین وآیین او متروک شود وقوم او گرایشهاى نامطلوب پیدا کنند؟
یک چنین ترسى هم موضوع نداشته است ;زیرا خداوند هیچ گاه بندگان خود را از فیض هدایت محروم نمى سازد وپیوسته حجتهایى براى آنان برمى انگیزد وآنان را به خود رها نمى کند.
عـلاوه بـر این , اگر مقصود همین بود, در آن صورت زکریا نباید در خواست فرزند مى کرد, بلکه کـافـى بـود کـه از خـداوند بخواهد براى آنان پیامبرانى برانگیزد ـ خواه از نسل او ووارث او باشند وخـواه از دیگران ـ تا آنان را از بازگشت به عهد جاهلیت نجاب بخشند; حال آنکه زکریا بر داشتن وارث تکیه مى کند.
پـاسـخ دو پـرسشدر باره آیه مورد بحث دو پرسش یا اعتراض مطرح است که برخى از دانشمندان اهل تسنن به آن اشاره کرده اند واینک هر دو اعتراض را مورد بررسى قرار مى دهیم .
الـف : حـضـرت یحیى در زمان پدر به مقام نبوت رسید ولى هرگز مالى را از او به ارث نبرد, زیرا پیش از پدر خود شهید شد.
بنابراین , باید لفظ ((یرثنی )) را به وراثت در نبوت تفسیر وهدف از درخواست فرز.
پـاسـخ : این اعتراض در هرحال باید پاسخ داده شود;خواه مقصود وراثت در مال باشد, خواه وراثت در نبوت .
چون مقصود از وراثت در نبوت این است که وى پس از درگذشت پدر به مقام نبوت نایل شود.
بنابراین , اشکال متوجه هر دو نظر در تفسیر آیه است ومخصوص به تفسیر وراثت در اموال نیست .
امـا پاسخ این است که وراثت بردن یحیى از زکریا جزو دعاى او نبود, بلکه تنها دعاى او این بود که خداوند به او فرزندى پاک عطا کندپاسخ : این اعتراض در هروهدف از درخواست فرزند این بود که وى وارث زکریا شود.
خـداونـد دعـاى او را مـسـتـجـاب کـرد; هـرچـند حضرت زکریا به هدف خود از درخواست این فرزند(وراثت بردن یحیى از او) نایل نشد.
توضیح اینکه در آیه هاى مورد بحث سه جمله آمده است :[فهب لی من لدنک ولیا]: فرزندى براى من عطا کن .
[یرثنی و یرث من آل یعقوب ]: از من واز خاندان یعقوب ارث ببرد.
[واجعله رب رضیا]:پروردگارا او را پسندیده قرار ده .
از سـه جمله یاد شده , اولى وسومى مورد درخواست بوده اند ومتن دعاى حضرت زکریا را تشکیل مى دهند.
یعنى او از خدا مى خواست که فرزند پسندیده اى به وى عطا کند, ولى هدف وغرض وبه اصطلاح علت غایى براى این درخواست مسئله وراثت بوده است .
هـرچند وراثت جزو دعا نبوده است , آنچه که زکریا از خدا مى خواست جامه عمل پوشید, هرچند هدف وغرض او تامین نشد وفرزند وى پس از او باقى نماند که مال ویا نبوت او را به ارث ببرد.
(1)گـواه روشن بر اینکه وراثت جزو دعا نبوده , بلکه امیدى بوده است که بر درخواست او مترتب مـى شـده , ایـن است که متن دعا ودرخواست زکریا در سوره اى دیگر به این شکل آمده است ودر آنجا سخنى از وراثت به میان نیامده است .
[هن الک دع ا زکریا ربه ق ال رب هب لی من لدنک ذریة طیبة ا نک سمیع الدع اء].
(آل عـمـران :38)در ایـن هـنگام زکریا پروردگار خود را خواند وگفت :پروردگارا, مرا از جانب خویش فرزندى پاکیزه عطا فرما که تو شنواى دعاى (بندگان خود)هستى .
هـمـان طـور کـه مـلاحظه مى فرمایید, در این درخواست , وراثت جزو دعا نیست بلکه در طلب ((ذریه طیبه )) خلاصه مى شود.
در سوره مریم به جاى ((ذریة )) لفظ ((ولیا)) وبه جاى ((طیبة )) لفظ ((رضیا)) به کار رفته است .
ب : در آیـه مـورد بـحـث فرزند زکریا باید از دو نفر ارث ببرد:زکریا وخاندان یعقوب ; چنانکه مى فرماید:[یرثنی و یرث من آل یعقوب ].
وراثت از مجموع خاندان یعقوب , جز وارثت نبوت نمى تواند باشد.
پـاسـخ : مفاد آیه این نیست که فرزند زکریا وارث همه خاندان یعقوب باشد, بلکه مقصود, به قرینه لفظ ((من )) که افاده تبعیض مى کند, این است که از بعضى ازاین خاندان ارث ببرد نه از همه .
در صـحـت این مطلب کافى است که وى از مادر خود یا از فرد دیگرى که از خاندان یعقوب باشد ارث ببرد.
امـا اینکه مقصود از این یعقوب کیست وآیا همان یعقوب بن اسحاق است یا فرد دیگر, فعلا براى ما مطرح نیست .
ب ) ارث بردن سلیمان از داود[وورث سلیمان داود].
(نمل :16)سلیمان از داود ارث برد.
شـکـى نـیـست که مقصود از آیه این است که سلیمان مال وسلطنت را از داود به ارث برد وتصور ایـنـکـه مقصود, وراثت در علم بوده است از دو نظر مردود است :اولا, لفظ ((ورث )) در اصطلاح همگان , همان ارث بردن از اموال است وتفسیر آن به وراثت در علم , تفسیر به خلاف ظاهر است که بدون قرینه قطعى صحیح نخواهد بود.
ثانیا, چون علوم اکتسابى از طریق استاد به شاگرد منتقل مى شود وبه طور مجاز صحیح است که گفته شود((فلانى وارث علوم استاد خود است )) ولى از آنجا که مقام نبوت وعلوم الهى موهبتى است واکتسابى وموروثى نیست وخداوند به هرکسى بخواهد آن را مى بخشد, تفسیر وراثت به این نوع علوم ومعارف ومقامات ومناصب , تا قرینه قطعى در کار نباشد صحیح نخواهد بود, زیرا پیامبر بعدى نبوت وعلم را از خدا گرفته است نه از پدر.
گذشته ازاین , در آیه ما قبل این آیه , خداوند در باره داود وسلیمان چنین مى فرماید:[ولقد آتین ا د اود و سلیمان علما و قالا الحمد للّه الذی فضلن ا على کثیر من عب اده المؤمنین ].
(نمل :15)ما به داود وسلیمان علم ودانش دادیم وهر دو گفتند:سپاس خدا را که ما را بر بسیارى از بندگان با ایمان خود برترى داد.
آیـا ظاهر آیه این نیست که خداوند به هر دو نفر علم ودانش عطا کرد وعلم سلیمان موهبتى بوده است نه موروثى ؟
با توجه به مطالب یاد شده , این آیه (نمل :16) وآیه پیش (مریم :6) به روشنى ثابت مى کنند که شریعت الهى در باره پیامبران پیشین این نبوده که فرزندان آنان از ایشان ارث نبرند, بلکه اولاد آنان نیز همچون فرزندان دیگران از یکدیگر ارث مى بردند.
بـه جـهت صراحت آیات مربوط به وراثت یحیى وسلیمان از اموال پدرانشان , دخت گرامى پیامبر (ص ) در خـطـبـه آتـشـین خود, که پس از درگذشت رسول اکرم (ص ) در مسجد ایراد کرد, با اسـتـناد به این دو آیه بر بى پایه بودن این اندیشه استدلال کرد وفرمود:((ه ذ ا کت اب اللّه حکما و عدلا و ن اطقا و فصلا یقول :[یرثنی و یرث من آل یعقوب ] و [ورث سلیمان داود] )).
(1)ایـن کـتـاب خدا حاکم است ودادگر وگویاست وفیصله بخش , که مى وید:(([یحیى ] از من [زکریا] واز خاندان یعقوب ارث ببرد.
))(ونیز مى گوید:)((سلیمان از داود ارث برد)).
حـدیـث ابـوبـکـر از پیامبر (ص )بحث گذشته در باره آیات قرآن به روشنى ثابت کرد که وارثان پیامبران از آنان ارث مى برند وارث آنان پس از درگذشتشان به عنوان صدقه در میان مستمندان تقسیم نمى شود.
اکـنـون وقـت آن رسـیده است که متن روایاتى را که دانشمندان اهل تسنن نقل کرده اند وعمل خلیفه اول را, در محروم ساختن دخت گرامى پیامبر (ص ) از ارث پدر, از آن طریق توجیه نموده اند مورد بررسى قرار دهیم .
ابـتدا متون احادیثى را که در کتابهاى حدیث وارد شده است نقل مى کنیم , سپس در مفاد آنها به داورى مـى پردازیم :1ـ ((نحن مع اشر الا نبیاء لا نورث ذهبا و لا فضة و لا ا رضا ولا عقارا و لا دارا و ل کنا نورث الایمان و الحکمة و العلم و السنة )).
ما گروه پیامبران طلا ونقره وزمین وخانه به ارث نمى گذاریم ;ما ایمان وحکمت ودانش وحدیث به ارث مى گذاریم .
2ـ ((ا ن الا نبیاء لا یورثون )).
پیامبران چیزى را به ارث نمى گذارند(یا موروث واقع نمى شوند).
3ـ ((ا ن النبی لا یورث )).
پیامبر چیزى به ارث نمى گذارد(یا موروث واقع نمى شود).
4ـ ((لانورث ; م ا ترکن اه صدقة )).
چیزى به ارث نمى گذاریم ; آنچه از ما بماند صدقه است .
اینها متون احادیثى است که محدثان اهل تسنن آنها را نقل کرده اند.
خـلیفه اول , در بازداشتن دخت گرامى پیامبر (ص ) از ارث آن حضرت , به حدیث چهارم استناد مى جست .
در ایـن مـورد, متن پنجمى نیز هست که ابوهریره آن را نقل کرده است , ولى چون وضع احادیث وى مـعلوم است (تا آنجا که ابوبکر جوهرى , مؤلف کتاب ((السقیفة )) در باره این حدیث به غرابت متن آن اعتراف کرده است (1) ) از نقل آن خوددارى کرده , به تجزیه وتحلیل چهار حدیث مذکور مى پردازیم .
در بـاره حـدیـث نخست مى توان گفت که مقصود این نیست که پیامبران چیزى از خود به ارث نـمـى گـذارنـد, بلکه غرض این است که شان پیامبران آن نبوده که عمر شریف خود را در گرد آورى سـیـم و زر وآب ومـلک صرف کنند وبراى وارثان خود ثروتى بگذارند; یادگارى که از آنان باقى مى ماند طلا ونقره نیست , بلکه همان حکمت ودانش وسنت است .
این مطلب غیر این است که بگوییم اگر پیامبرى عمر خود را در راه هدایت وراهنمایى مردم صرف کـرد وبا کمال زهد وپیراستگى زندگى نمود, پس از درگذشت او, به حکم اینکه پیامبران چیزى به ارث نمى گذارند, باید فورا ترکه او را از وارثان او گرفت وصدقه داد.
به عبارت روشنتر, هدف حدیث این است که امت پیامبران یا وارثان آنان نباید انتظار داشته باشند که آنان پس از خود مال وثروتى به ارث بگذارند, زیرا آنان براى این کار نیامده اند; بلکه برانگیخته شـده انـد کـه دین وشریعت وعلم وحکمت در میان مردم اشاعه دهند واینها را از خود به یادگار بگذارند.
از طـریـق دانـشمندان شیعه حدیثى به این مضمون از امام صادق ـ علیه السلام ـ نقل شده است واین گواه بر آن است که مقصود پیامبر همین بوده است .
امام صادق مى فرماید:((ا ن العلم اء ورثة الا نبی اء و ذ لک ا ن الا نبیاء لم یورثوا درهما ولا دینارا و ا نما ورثوا ا حادیث من ا حادیثهم )).
(1)دانـشـمـنـدان وارثان پیامبران هستند, زیرا پیامبران درهم ودینارى به ارث نگذاشته اند بلکه (براى مردم ) احادیثى را از احادیث خود به یادگار نهاده اند.
هـدف ایـن حدیث ومشابه آن این است که شان پیامبران مال اندوزى وارث گذارى نیست , بلکه شایسته حال آنان این است که براى امت خود علم و ایمان باقى بگذارند.
لـذا ایـن تعبیر گواه آن نیست که اگر پیامبرى چیزى از خود به ارث گذاشت باید آن را از دست وارث او گرفت .
از ایـن بـیـان روشـن مى شود که مقصود از حدیث دوم وسوم نیز همین است ; هرچند به صورت کوتاه ومجمل نقل ه )) بای.
در حقیقت , آنچه پیامبر (ص ) فرموده یک حدیث بیش نبوده است که در موقع نقل تصرفى در آن انجام گرفته , به صورت کوتاه نقل شده است .
تا اینجا سه حدیث نخست را به طور صحیح تفسیر کرده , اختلاف آنها را با قرآن مجید, که حاکى از وراثت فرزندان پیامبران از آنان است , برطرف ساختیم .
مشکل کار, حدیث چهارم است ;زیرا در آن , توجیه یاد شده جارى نیست وبه صراحت مى گوید که ترکه پیامبر یا پیامبران به عنوان ((صدق در حقیقت )) باید ضبط شود.
اکـنـون سـؤال مـى شـود کـه اگر هدف حدیث این است که این حکم در باره تمام پیامبران نافذ وجـارى اسـت , در ایـن صـورت مـضمون آن مخالف قرآن مجید بوده , از اعتبار ساقط خواهد شد واگـر مـقـصود این است که این حکم تنها در باره پیامبر اسلام جارى است وتنها او در میان تمام پـیـامـبـران چنین خصیصه اى دارد, در این صورت , هرچند با آیات قرآن مباینت ومخالفت کلى نـدارد, ولى عمل به این حدیث در برابر آیات متعدد قرآن در خصوص ارث ونحوه تقسیم آن میان وارثـان , که کلى وعمومى است وشامل پیامبر اسلام نیز هست , مشروط بر این است که حدیث یاد شـده آنـچنان صحیح ومعتبر باشد که بتوان با آن آیات قرآن را تخصیص زد, ولى متاسفانه حدیث یاد شده , که خلیفه اول بر آن تکیه مى کرد, از جهاتى فاقد اعتبار است که هم اکنون بیان مى شود.
1ـ از مـیـان یـاران پیامبر اکرم (ص ), خلیفه اول در نقل این حدیث متفرد است واحدى از صحابه حدیث یاد شده را نقل نکرده است .
اینکه مى گوییم وى در نقل حدیث مزبور متفرد است گزافه نیست , زیرا این مطلب از مسلمات تـاریخ است , تا آنجا که ابن حجر تفرد او را در نقل این حدیث گواه بر اعلمیت او مى گرفته است !(1)آرى , تـنها چیزى که در تاریخ آمده این است که در نزاعى که على ـ علیه السلام ـ با عباس در بـاره مـیراث پیامبر داشت (2) عمر در مقام داورى میان آن دو به خبرى که خلیفه اول نقل کرده استناد جست ودر آن جلسه پنج نفر به صحت آن گواهى دادند.
(3)ابـن ابـى الـحـدیـد مـى نویسد:پس از درگذشت پیامبر, ابوبکر در نقل این حدیث متفرد بود واحدى جز او این حدیث را نقل نکرد.
آرى , برخى از مهاجران در دوران خلافت عمر به صحت آن گواهى داده اند.
(1)بـنابر این , آیا صحیح است که خلیفه وقت , که خود طرف دعوا بوده است , به حدیثى استشهاد کـنـد کـه در آن زمـان جز او کسى از آن حدیث اطلاع نداشته است ؟
ممکن است گفته شود که قـاضـى در مـحـاکـمه مى تواند به علم خود عمل کند وخصومت را با علم وآگاهى شخصى خود فـیصله دهد, وچون خلیفه حدیث یاد شده را از خود پیامبر شنیده بوده است مى توانسته به آرى , خـود پیامبر شنیده بوده است مى توانسته به علم خود اعتمادکندو آیات مربوط به میراث اولاد را تخصیص بزند وبر اساس آن داورى کند.
ولـى مـتاسفانه کارهاى ضد ونقیض خلیفه و تذبذب وى در دادن فدک ومنع مجدد آن (که شرح مـبـسـوط آن پـیـشتر آمد), گواه بر آن است که وى نسبت به صحت خبر مزبور یقین واطمینان نداشته است .
بنابر این ,چگونه مى توان گفت که خلیفه در بازداشتن دخت گرامى پیامبر(ص ) از میراث پدر به عـلـم خـویش عمل کرده وکتاب خدا را با حدیثى که از پیامبر شنیده بود تخصیص زده است ؟
2ـ چـنـانـچـه حـکـم خداوند در باره ترکه پیامبر این بوده است که اموال او ملى گردد ودر مصالح مـسلمانان مصرف شود, چرا پیامبر (ص ) این مطلب را به یگانه وارث خود نگفت ؟
آیا معقول است کـه پـیـامبر اکرم (ص ) حکم الهى را از دخت گرامى خود که حکم مربوط به او بوده است پنهان سازد؟
یا اینکه به او بگوید, ولى او آن را نادیده بگیرد؟
نه , چنین چیزى ممکن نیست .
زیـرا عصمت پیامبر (ص ) ومصونیت دختر گرامى او از گناه مانع از آن است که چنین احتمالى در باره آنان برود.
بـلـکـه باید انکار فاطمه ـ علیها السلام ـ را گواه بر آن بگیریم که چنین تشریعى حقیقت نداشته اسـت وحـدیـث مزبور مخلوق اندیشه کسانى است که مى خواستند, به جهت سیاسى , وارث بحق پیامبر را از حق مشروع او محروم سازند.
3ـ اگـر حـدیثى که خلیفه نقل کرد به راستى حدیثى صحیح واستوار بود, پس چرا موضوع فدک در کـشـاکش گرایشها وسیاستهاى متضاد قرار گرفت وهر خلیفه اى در دوران حکومت خود به گـونه اى با آن رفتار کرد؟
با مراجعه به تاریخ روشن مى شود که فدک در تاریخ خلفا وضع ثابتى نداشت .
گـاهى آن را به مالکان واقعى آن باز مى گرداندند واحیانا مصادره مى کردند, وبه هرحال , در هر عصرى به صورت یک مسئله حساس وبغرنج اسلامى مطرح بود.
(1)چـنـانـکـه پـیـشتر نیز ذکر شد, در دوران خلافت عمر, فدک به على ـ علیه السلام ـ وعباس بازگردانیده شد.
(2) در دوران خلافت عثمان در تیول مروان قرار گرفت .
در دوران خـلافـت مـعـاویـه وپـس از درگـذشت حسن بن على ـ علیه السلام ـ فدک میان سه نفر(مروان , عمرو بن عثمان , یزید بن معاویه ) تقسیم شد.
سـپـس در دوران خـلافت مروان تماما در اختیار او قرار گرفت ومروان آن را به فرزند خود عبد العزیز بخشید واو نیز آن را به فرزند خود عمر هبه کرد.
عمر بن عبد العزیز در دوران زمامدارى خود آن را به فرزندان زهرا ـ علیها السلام ـ باز گردانید.
وقتى یزید بن عبد الملک زمام امور را به دست گرفت آن را از فرزندان فاطمه ـ علیها السلام ـ باز گـرفت وتا مدتى در خاندان بنى مروان دست به دست مى گشت , تا اینکه خلافت آنان منقرض شد.
در دوران خلافت بنى عباس فدک از نوسان خاصى برخوردار بود.
ابو العباس سفاح آن را به عبد اللّه بن حسن بن على ـ علیه السلام ـ ازگردانید.
ابو جعفر منصور آن را بازگرفت .
مهدى عباسى آن را به اولاد فاطمه ـ علیها السلام ـ باز گردانید.
موسى بن مهدى وبرادر او آن را پس گرفتند.
تا اینکه خلافت به مامون رسیدو او فدک را بازگردانید.
وقتى متوکل خلیفه شد آن را از مالک واقعى بازگرفت .
(1)اگر حدیث محرومیت فرزندان پیامبر (ص ) از ترکه او حدیث مسلمى بود, فدک هرگز چنین سرنوشت تاسف آورى نداشت .
4ـ پـیـامـبـر گرامى (ص ) غیر از فدک ترکه دیگرى هم داشت ,ولى فشار خلیفه اول در مجموع ترکه پیامبر بر فدک بود.
از جـمـلـه اموال باقى مانده از رسول اکرم (ص ) خانه هاى زنان او بود که به همان حال در دست آنـان بـاقـى ماند وخلیفه متعرض حال آنان نشدوهرگز به سراغ آنان نفرستاد که وضع خانه ها را روشن کنند تا معلوم شود که آیا آنها ملک خود پیامبر بوده است یا اینکه آن حضرت در حال حیات خود آنها را به همسران خود بخشیده بوده است .
ابـوبکر, نه تنها این تحقیقات را انجام نداد, بلکه براى دفن جنازه خود در جوار مرقد مطهر پیامبر اکرم (ص ) از دختر خود عایشه اجازه گرفت , زیرا دختر خود را وارث پیامبر مى دانست !ونه تنها خانه هاى زنان پیامبر را مصادره نکرد, بلکه انگشتر وعمامه وشمشیر ومرکب ولباسهاى رسول خدا (ص ) را, که در دست على ـ علیه السلام ـ بود, از او باز نگرفت وسخنى از آنها به میان نیاورد.
ابـن ابـى الـحدید در برابر این تبعیض آنچنان مبهوت مى شود که مى خواهد توجیهى براى آن از خود بتراشد, ولى توجیه وى به اندازه اى سست وبى پایه است که شایستگى نقل ونقد را ندارد.
(1)آیـا مـحرومیت از ارث مخصوص دخت پیامبر بود یا شامل تمام وارثان او مى شد, یا اینکه اساسا هـیچ نوع محرومیتى در کار نبوده وصرفا انگیزه هاى سیاسى فاطمه ـ علیها السلام ـ را از ترکه او محروم ساخت ؟
5ـ چنانچه در تشریع اسلامى محرومیت وارثان پیامبر اکرم (ص )از میراث او امرى قطعى بود, چرا دخت گرامى پیامبر (ص ), که به حکم آیه ((تطهیر)) از هر نوع آلودگى مصونیت دارد, در خطابه آتشین خود چنین فرمود:((یابن ا بی قح افة ا فی کت اب اللّه ا ن ترث ا ب اک و لا ا رث ا بی ؟
لقد جئت شیئا فریا.
ا فـعـلى عمد ترکتم کت اب اللّه فنبذتموه وراء ظهورکم و و زعمتم ا ن لا حظوة لی و لا ارث من ا بی و لا رحم بیننا؟
ا فخصکم اللّه بیة ا خرج ا بی منه ا ا م هل تقولون : ا ن ا هل ملتین لا یتوارث ان ؟
ا و لـست ا نا و ا بی من ا هل ملة واحدة ا م ا نتم ا علم بخصوص القرآن و عمومه من ا بی وابن عمی ؟
فدونکه ا مخطومة مرحولة تلق اک یوم حشرک فنعم الحکم اللّه و الزعیم محمد و الموعد القی امة و عند الساعة یخسر المبطلون )).
(2)اى پسر ابى قحافه ! آیا در کتاب الهى است که تو از پدرت ارث ببرى ومن از پدرم ارث نبرم ؟
امر عجیبى آوردى ! آیا عمدا کتاب خدا را ترک کردید وآن را پشت سر انداختید وتصور کردید که من از تـرکـه پـدرم ارث نـمـى بـرم وپـیـوند رحمى میان من واو نیست ؟
آیا خداوند در این موضوع آیه مخصوصى براى شما نازل کرده ودر آن آیه پدرم را از قانون وراثت خارج ساخته است , یااینکه مى گویید پیروان دو کیش از یکدیگر ارث نمى برند؟
آیا من وپدرم پیرو آیین واحدى نیستیم ؟
آیا شما به عموم وخصوص قرآن از پدرم وپسرعمویم آگاه ترید؟
بگیر این مرکب مهار وزین شده را که روز رستاخیز با تو روبرو مى شود.
پس , چه خوب داورى است خداوند وچه خوب رهبرى است ص ) با حا.
میعاد من وتو روز قیامت ; وروز رستاخیز باطل گرایان زیانکار مى شوند.
آیا صحیح است که با این خطابه آتشین احتمال دهیم که خبر یاد شده صحیح واستوار بوده است ؟
این چگونه تشریعى است که صرفا مربوط به دخت گرامى پیامبر (ص ) وپسر عم اوست وآنان خود از آن خـبـر نـدارنـدوفرد بیگانه اى که حدیث ارتباطى به او ندارد از آن آگاه است ؟
!در پایان این بـحـث نکاتى را یاد آور مى شویم : الف ) نزاع دخت گرامى پیامبر ( میعاد من و ) با حاکم وقت در باره چهار چیز بود:1ـ میراث ه در این موضوع بح.
2ـ فـدک , که پیامبر در دوران حیات خود آن را به او بخشیده بود ودر زبان عرب به آن ((نحله )) مى گویند.
3ـ سهم ذوى القربى , که در سوره انفال آیه 41 وارد شده است .
4ـ حکومت و ولایت .
در خطابه حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ واحتجاجات او به این امور چهارگانه اشاره شده است .
از این رو, گاهى لفظ میراث وگاه لفظ ((نحله )) به کار برده است .
ابـن ابى الحدید(در ج 16, ص 230 شرح خود بر نهج البلاغه ) به طور گسترد2ـ فدک , که پیامبر در این موضوع بحث کرده است .
ب ) بـرخـى از دانـشـمـنـدان شیعه مانند مرحوم سید مرتضى ـ ره ـ حدیث ((لا نورث م ا ترکن ا صدقة )) را به گونه اى تفسیرکرده اند که با ارث بردن دخت پیامبر (ص ) منافاتى ندارد.
ایـشـان مـى گـویند که لفظ ((نورث )) به صیغه معلوم است و((ما))ى موصول , مفعول آن است ولفظ ((صدقه )), به جهت حال یا تمیز بودن , منصوب است .
در ایـن صـورت , مـعنى این حدیث چنین مى شود:آنچه که به عنوان صدقه باقى مى گذاریم به ارث نمى نهیم .
نـاگـفـته پیداست که چیزى که در زمان حیات پیامبر (ص ) رنگ صدقه به آن خورده است قابل وراثت نیست واین مطلب غیر آن است که بگوییم پیامبر اکرم (ص ) هرگز از خود چیزى را به ارث نمى گذارد.
امـا این تفسیر خالى از اشکال نیست , زیرا این مطلب اختصاص به پیامبر (ص ) ندارد, بلکه هر فرد مـسـلـمـان کـه مالى را در حال حیات خود وقف یا صدقه قرار دهد مورد وراثت قرار نمى گیرد وهرگز به اولاد او نمى رسد, خواه پیامبر باشد خواه یک شخص عادى .
ج ) مجموع سخنان دخت گرامى پیامبر (ص ), چه در خطابه آتشین آن حضرت وچه در مذاکرات او بـا خلیفه وقت , مى رساند که فاطمه ـ علیها السلام ـ از وضع موجود سخت ناراحت بوده است وبر مخالفان خود خشمگین , وتا جان در بدن داشته از آنان راضى نشده است .
خـشـم فاطمه ـ علیها السلام ـ چنانکه گذشت , مناظره واحتجاج دخت گرامى پیامبر (ص ) با ابـوبکر به نتیجه نرسید وفدک از زهرا ـ علیها السلام ـ گرفته شد وآن حضرت چشم از این جهان بربست در حالى که بر خلیفه خشمگین بود.
این مطلب از نظر تاریخ چنان روشن است که هرگز نمى توان آن را انکار کرد.
بخارى , محدث معروف جهان تسنن , مى گوید:وقتى خلیفه , به استناد حدیثى که از پیامبر (ص ) نقل کرد, فاطمه رااز فدک بازداشت او بر خلیفه خشم کرد ودیگر با او سخن نگفت تا درگذشت .
(1)ابـن قـتـیـبـه در کتاب ((الامامة والسیاسة ))(ج 1, ص 14) نقل مى کند:عمر به ابوبکر گفت :برویم نزد فاطمه , زیرا ما او را خشمگین کردیم .
آنان به در خانه زهرا آمدند واذن ورود خواستند.
وى اجازه ورود نداد.
تا آنکه با وساطت على وارد خانه شدند.
ولى زهرا روى از آن دو برتافت وپاسخ سلامشان مبر شنی.
پـس از دلجویى از دخت پیامبر وذکر اینکه چرا فدک را به او نداده اند, زهرا در پاسخ آنان گفت : شـمـا را بـه خـدا سـوگند مى دهم , آیا از پیامبر شنیده اید که فرمود رضایت فاطمه رضایت من وخـشـم او خـشم من است ; فاطمه دختر من است , هرکس او را دوست بدارد مرا دوست داشته وهرکس او را راضى سازد مرا راضى ساخته است .
وهـر کس زهرا را خشمگین کند مرا خشمگین کرده است ؟
در این موقع هر دو نفر تصدیق کردند که از پیاپس از دلجبر شنیده اند.
زهـرا ـ عـلیها السلام ـ افزود:من خدا وفرشتگان را گواه مى گیرم که شما مرا خشمگین کردید ومرا راضى نساختید, واگر با پیامبر ملاقات کنم از دست شما به او شکایت مى کنم .
ابوبکر گفت :من از خشم پیامبر وتو به خدا پناه مى برم .
در ایـن مـوقع خلیفه شروع به گریه کرد وگفت : به خدا من پس از هر نمازى در حق تو دعا مى کنم .
این را گفت وگریه کنان خانه زهرا را ترک کرد.
مردم دور او را گرفتند.
وى گفت :هر فردى از شما با حلال خود شب را با کمال خوشى به سر مى برد, در حالى که مرا در چنین کارى وارد کردید.
من نیازى به بیعت شما ندارم .
مرا از مقام خلافت عزل کنید.
(1)مـحـدثان اسلامى , به اتفاق , این حدیث را از پیامبر گرامى (ص ) نقل کرده اند که :((ف اطمة بضعة منی فمن ا غضبه ا ا غضبنی )).
(2)فاطمه پاره تن من است .
هرکس او را خشمگین سازد مرا خشمگین ساخته است .
به نام خدا
پرونده فدک در معرض افکار عمومی
چهارده قرن از جریان غصب فدک واعتراض دخت گرامى پیامبر (ص ) مى گذرد.
شاید بعضى تصور کنند که داورى صحیح در باره این حادثه دشوار است , زیرا گذشت زمان مانع از آن اسـت کـه قـاضـى بـتواند بر محتویات پرونده به طور کامل دست یابد واوراق آن را به دقت بخواند وراى عادلانه صادر کند; چه احیانا دست تحریف در آن راه یافته , محتویات آن را به هم زده است .
ولـى آنـچـه مـى تـوانـد کـار دادرسى را آسان کند این است که مى توان با مراجعه به قرآن کریم واحـادیـث پیامبر گرامى (ص ) واعترافات ادعاهاى طرفین نزاع , پرونده جدیدى تنظیم کرد وبر اساس آن , با ملاحظه بعضى از اصول قطعى وتغییر ناپذیر اسلام , به داورى پرداخت .
اینک توضیح مطلب :از اصول مسلم اسلام این است که هر سرزمینى که بدون جنگ وغلبه نظامى توسط مسلمانان فتح شود در اختیار حکومت اسلامى قرار مى گیرد واز اموال عمومى یا اصطلاحا خالصه شمرده مى شود ومربوط به رسول خدا (ص ) خواهد بود.
ایـن نـوع اراضـى مـلک شخصى پیامبر (ص ) نیست بلکه مربوط به دولت اسلامى است که رسول اکـرم (ص ) در راس آن قـرار دارد وپـس از پـیـامبر اختیار وحق تصرف در این نوع اموال با کسى خواهد بود که به جاى پیامبر وهمچون او زمام امور مسلمانان را به دست مى گیرد.
قـرآن مـجـید این اصل اسلامى را در سوره حشر, آیات ششم بیست پنج سال سکوت فروغ ولایت بـسته /2زیریقاتی صفحه اى وافتادگان پاکدل را برانگیخت ومتقابلا شعله خشم وغضب حریصان وقانون شکنان را در سینه هاشان بر افروخت .
آوازه عدالت وتقید شدید امام ـ علیه السلام ـ به رعایت اصول وقوانین , مخصوص به دوره حکومت او نیست .
اگـر چـه بـیـشـتر نویسندگان وگویندگان , هنگامى که از دادگرى وپارسایى امام سخن مى گویند, غالبا به حوادث دوران حکومت او تکیه مى کنند, زیرا زمینه بروز این فضیلت عالى انسانى در دوران حکومت آن حضرت بسیار مهیا بود.
امـا عـدالـت ودادگـرى امام ـ علیه السلام ـ وسختگیرى وتقید کامل او به رعایت اصول , از عصر رسالت , زبانزد خاص وعام بود.
از این رو,افرادى که تحمل دادگرى امام را نداشتند, گاه وبیگاه , از حضرت على ـ علیه السلام ـ به پیامبر (ص ) شکایت مى بردند وپیوسته با عکس العمل منفى پیامبر, واینکه حضرت على ـ علیه السلام ـ در رعایت قوانین الهى سر از پا نمى شناسد, روبرو مى شدند.
در تـاریـخ زندگانى امام ـ علیه السلام ـ در عصر رسالت حوادثى چند به این مطلب گواهى مى دهـد ومـا بـراى نـمـونـه دو حـادثـه را در اینجا نقل مى کنیم :1ـ در سال دهم هجرت که پیامبر گـرامى (ص ) عزم زیارت خانه خدا داشت حضرت على ـ علیه السلام ـ را با گروهى از مسلمانان به یمن اعزام کرد.
حضرت على ـ علیه السلام ـ مامور بود در بازگشت از یمن پارچه هایى را که مسیحیان نجران در روز مباهله تعهد کرده بودند از ایشان بگیرد وبه محضر رسول خدا برساند.
او پس از انجام ماموریت آگاه شد که پیامبر گرامى (ص ) رهسپار خانه خدا شده است .
ازاین جهت مسیر خود را تغییر داد ورهسپار مکه شد.
آن حـضرت راه مکه را به سرعت مى پیمود تا هرچه زودتر به حضور پیامبر برسد وبه همین جهت پـارچـه ها را به یکى از افسران خود سپرد واز سربازان خویش فاصله گرفت تا در نزدیکى مکه به حضور پیامبر رسید.
حـضرت از دیدار او فوق العاده خوشحال شد وچون او را در لباس احرام دید از نحوه نیت کردن او جویا شد.
حـضـرت على ـ علیه السلام ـ گفت :من هنگام احرام بستن گفتم بار الها ! به همان نیتى احرام مى بندم که پیامبر احرام بسته است .
حضرت على ـ علیه السلام ـ از مسافرت خود به یمن ونجران وپارچه هایى که آورده بود به پیامبر وقـتـى امـام ـ علیه السلام ـ به سربازان خود رسید, دید که افسر جانشین وى تمام پارچه ها را در میان سربازان تقسیم کرده است وسربازان پارچه ها را به عنوان لباس احرام بر تن کرده اند.
حضرت على ـ علیه السلام ـ از عمل بى مورد افسر خود سخت ناراحت شد وبه او گفت :چرا پیش از آنـکـه پـارچـه هـا را به رسول خدا (ص ) تحویل دهیم آنها را میان سربازان تقسیم کردى ؟
وى گفت : سربازان شما اصرار کردند که من پارچه ها و وى گفت : سربازان شما اصرار کردند که من پارچه ها را به عنوان امانت میان آنان قسمت کنم وپس از مراسم حج , همه را از آنان باز گیرم .
حضرت على ـ علیه السلام ـ پوزش او را نپذیرفت وگفت : تو چنین اختیارى نداشتى .
سـپـس دسـتور داد که پارچه هاى تقسیم شده تماما جمع آورى شود تا در مکه به پیامبر گرامى تحویل گردد.
(1)گروهى که پیوسته از عدل ونظم وانضباط رنج مى برند ومى خواهند که امور همواره بر طبق خواسته هاى آنان جریان یابد به حضور پیامبر (ص ) رسیدند واز انضباط وسختگیرى حضرت على ـ علیه السلام ـ شکایت ه هرگن.
ولـى آنان از این نکته غفلت داشتند که یک چنین قانون شکنى وانعطاف نابجا, به یک رشته قانون شکنیهاى بزرگ منجر مى شود.
از دیـدگـاه امـیـر مؤمنان ـ علیه السلام ـ یک فرد خطاکار(خصوصا خطاکارى که لغزش خود را کـوچک بشمارد) مانند آن سوار کارى است که بر اسب سرکش ولجام گسیخته اى سوار باشد که مسلما چنین مرکب سرکشى راکب خود را در دل دره وبر روى صخره ها واژگون مى سازد.
(2)مـقـصـود امـام از ایـن تـشبیه این است ک ولى آنا هرگناهى , هرچند کوچک باشد, اگر ناچیز شـمرده شود گناهان دیگرى را به دنبال مى آورد وتا انسان را غرق گناه نسازد ودر آتش نیفکند دست از او برنمى دارد.
از ایـن جـهـت بـایـد از روز نـخـست پارسایى را شیوه خویش ساخت واز هر نوع مخالفت با اصول وقوانین اسلامى پرهیز کرد.
پیامبر (ص ) که از کار حضرت على ـ علیه السلام ـ ودادگرى او کاملا آگاه بود یکى از یاران خود را خـواسـت وبـه او گـفـت که میان این گروه شاکى برو وپیام زیر را برسان :از بدگویى در باره حضرت على ـ علیه السلام ـ دست بردارید که او در اجراى دستور خدا بسیار دقیق وسختگیر است وهرگز در زندگانى او تملق ومداهنه وجود ندارد.
2ـ خالد بن ولید از سرداران نیرومند قریش بود.
او در سال هفتم هجرت از مکه به مدینه مهاجرت کرد وبه مسلمانان پیوست .
ولـى پـیـش از آنـکـه به آیین توحید بگرود کرارا در نبردهایى که از طرف قریش براى برانداختن حکومت نوبنیاد اسلام برپا مى شد شرکت مى کرد.
هـم او بـود کـه در نـبـرد احـد بـر مسلمانان شبیخون زد واز پشت سر آنان وارد میدان نبرد شد ومجاهدان اسلام را مورد حمله قرار داد.
این مرد پس از اسلام نیز عداوت ودشمنى حضرت على ـ علیه السلام ـ را فراموش نکرد وبر قدرت بازوان وشجاعت بى نظیر امام رشک مى برد.
پـس از درگذشت پیامبر (ص ), به دستور خلیفه وقت تصمیم بر قتل حضرت على ـ علیه السلام (1)احـمد بن حنبل در مسند خود مى نویسد:پیامبر اکرم حضرت على را در راس گروهى که در میان آنان خالد نیز بود به یمن اعزام کرد.
ارتش اسلام در نقطه اى از یمن با قبیله بنى زید به نبرد پرداخت وبر دشمن پیروز شد وغنایمى به دست آورد.
روش امـام ـ عـلـیه السلام ـ در تقسیم غنایم مورد رضایت خالد واقع نشد وبراى ایجاد سوء تفاهم مـیان پیامبر (ص ) وحضرت على ـ علیه السلام ـ نامه اى به رسول خدا نوشت وآن را به ب(1)احمد بن حنبل در وآن را به بریده سپرد تا هرچه ى گوید:پس از خاتمه کلام من ل.
بریده مى گوید:من با سرعت خود را به مدینه رسانیدم ونامه را تسلیم پیامبر کردم .
آن حضرت نامه را به یکى از یاران خود داد تا براى او بخواند.
چون قرائت نامه به پایان رسید, ناگهان دیدم که آثار خشم در چهره پیامبر (ص ) ظاهر شد.
بریده مى گوید:از آوردن چنین نامه اى سخت پشیمان شدم وبراى تبرئه خود گفتم که به فرمان خالد به چنین کارى اقدام کرده ام ومرا چاره اى جز پیروى از فرمان مقام بالاتر نبود.
ناگهان پیامبر (ص ) سکوت را شکست وفرمود:در باره على بدگویى مکنید((فا نه منی و ا نا منه و هو ولیکم بعدی ))( او از من ومن از او هستم واو زمامدار شما پس از من است ).
بـریده مى گوید:من از کرده خود سخت نادم شدم واز محضر رسول خدا درخواست کردم که در حق من استغفار کند.
پیامبر (ص ) فرمود تا على نیاید وبه چنین کارى رضا ندهد هرگز درحق تو طلب آمرزش نخواهم کرد.
نـاگـهان حضرت على ـ علیه السلام ـ رسید و ناگهان السلام ـ رسید ومن از او درخواست کردم که از پیامبر (ص ) خواهش کند که در باره من طلب آمرزش کند.
(1)این رویداد سبب شد که بریده دوستى خود را با خالد قطع کند ودست ارادت واخلاص به سوى حـضـرت عـلـى ـ علیه السلام ـ دراز کند; تا آنجا که پس از درگذشت پیامبر (ص ), وى با ابوبکر بیعت نکرد ویکى از آن دوازده نفرى بود که ابوبکر را در این مورد استیضاح کرد, و او را به رسمیت نشناخت .
به نام خدا
چرا پیامبر (ص ) فدک را به دختر خود بخشید؟
مى دانیم وتاریخ زندگى پیامبر (ص ) وخاندان او بـه خـوبـى گواهى مى دهد که آنان هرگز دلبستگى به دنیا نداشته اند وچیزى که در نظر آنان ارزشى نداشت همان ثروت دنیا بود.
مـع الـوصـف مـى بینیم که پیامبر گرامى (ص ) فدک را به دختر خود بخشید وآن را به خاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ اختصاص داد.
در پـاسـخ بـه این سؤال وجوه زیر را مى توان ذکر کرد:1ـ زمامدارى مسلمانان پس از فوت پیامبر اکـرم (ص ),طـبـق تـصـریـحات مکرر آن حضرت , با امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ بود واین مقام ومنصب به هزینه سنگین نیاز داشت .
حضرت على ـ علیه السلام ـ براى اداره امور وابسته به منصب خلافت مى توانست از در آمد فدک به نحو احسن استفاده کند.
گویا دستگاه خلافت از این پیش بینى پیامبر (ص ) مطلع شده بود که در همان روزها در پاسخ به 2ـ دودمان پیامبر (ص ), که مظهر کامل آن یگانه دختر وى ونور دیدگانش حضرت حسن ـ علیه الـسلام ـ وحضرت حسین ـ علیه السلام ـ بود, باید پس از فوت پیامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى کنند وحیثیت وشرف رسول اکرم وخاندانش محفوظ بماند.
براى تامین این منظور پیامبر (ص ) فدک را به دختر خود بخشید.
3ـ پـیـامبر اکرم (ص ) مى دانست که گروهى کینه حضرت على ـ علیه السلام ـ را در دل دارند, زیـرا بـسـیارى از بستگان ا2ـ دودمان پیامبر (ص )گان ایشان به شمشیر وى در ود, به نفع اسلام یـکـى از راهـهاى زدودن این کینه این بود که امام ـ علیه السلام ـ از طریق کمکهاى مالى از آنان دلجویى کند وعواطف آنان را به خود جلب نماید.
هـمـچـنـیـن به کلیه بینوایان ودرماندگان کمک کند وازاین طریق موانع عاطفى که بر سر راه خلافت او بود از میان برداشته شود.
پـیـامـبـر (ص ), هرچند ظاهرا فدک را به زهرا ـ علیها السلام ـبخشید, ولى در آمد آن در اختیار صـاحب ولایت بود تا از آن , علاوه بر تامین ضروریات زندگى خ یکى از راههاى زدودن این کیود, به نفع اسلام ومسلمانان استفاده کند.
در آمد فدکبا مراجعه به تاریخ , همه این جهات سه گانه در ذهن انسان قوت مى گیرد.
زیـرا فدک یک منطقه حاصلخیز بود که مى توانست حضرت على ـ علیه السلام ـ را در راه اهداف خویش کمک کند.
حـلـبـى , مورخ معروف , در سیره خود مى نویسد:ابوبکر مایل بود که فدک در دست دختر پیامبر پـاقى بماند وحق مالکیت فاطمه را در ورقه اى تصدیق کرد; اما عمر از دادن ورقه به فاطمه مانع شـد ورو بـه ابـوبـکـر کـرد وگفت : فردا به درآمد فدک نیاز شدیدى پیدا خواهى کرد, زیرا اگر مشرکان عرب بر ضد مسلمانان قیام کنند از کجا هزینه جنگى را تامین مى کنى .
(1)از ایـن جمله استفاده مى شود که در آمد فدک به مقدارى بوده است که مى توانسته بخشى از هزینه جهاد با دشمن را تامین کند.ابن ابـى الـحـدیـد مـى گـویـد:مـن بـه یـکى از دانشمندان مذهب امامیه در باره فدک چنین گـفـتـم :دهکده فدک آنچنان وسعت نداشت وسرزمین به این کوچکى , که جز چند نخل در آنجا نبود, اینقدر مهم نبود که مخالفان فاطمه در آن طمع ورزند.
او در پاسخ من گفت : تو در این عقیده اشتباه مى کنى .
شماره نخلهاى آنجا از نخلهاى کنونى کوفه کمتر نبود.
بـه طـورمـسـلـم ممنوع ساختن خاندان پیامبر از این سرزمین حاصلخیز براى این بود که مباابن پیامبر از این سرزمین حاصلخیز براى این بود که مبادا امیر مؤمنان از درا ک مد آنجا براى مبارزه با دستگاه خلافت استفاده کند.
لـذا نـه تـنها فاطمه را از فدک محروم ساختند, بلکه کلیه بنى هاشم وفرزندان عبد المطلب را از حقوق مشروع خود(خمس غنائم ) هم بى نصیب نمودند.
افرادى که باید مدام به دنبال تامین زندگى بروند وبا نیازمندى به سر ببرند هرگز فکر مبارزه با وضع موجود را در مغز خود نمى پرورانند.
(1)امـام مـوسـى بـن جـعـفـر ـ علیه السلام ـ حدود مرزى فدک را در حدیثى چنین تحدید مى کـند:فدک از یک طرف به ((عدن )), از طرف دوم به ((سمرقند)), از جهت سوم به ((آفریقا)), از جانب چهارم به دریاها وجزیره ها وارمنستان محدود مى شد.
(2)به طور مسلم فدک , که بخشى از خیبر بود, چنان حدودى نداشت ; مقصود امام کاظم ـ علیه الـسـلام ـ ایـن بوده است که تنها سرزمین فدک از آنان غصب نشده است بلکه حکومت بر ممالک پهناور اسلامى که حدود چهارگانه آن در سخن امام تعیین شده از اهل بیت گرفته شده است .
قـطـب الـدین راوندى مى نویسد:پیامبر (ص ) سرزمین فدک را به مبلغ بیست وچهار هزار دینار است که م.
در بـرخـى از احـادیـث هـفتاد هزار دینار نیز نقل شده است واین اختلاف به حسب تفاوت در آمد سالانه آن بوده است .
هـنگامى که معاویه به خلافت رسید فدک را میان سه نفر تقسیم کرد:یک سوم آن را به مروان بن حکم ویک سوم دیگر را به عمرو بن عثمان وثلث آخر را به فرزند خود یزید داد.
وچون مروان به خلافت رسید همه سهام را جزو تیول خود قرار داد.
(1)از این نحوه تقسیم استفاده مى شود که فدک سرزمین قابل ملاحظه اى بوده در برخى ازاست هـنگامى که حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ با ابوبکر در باره فدک سخن گفت وگواهان خود را بـراى اثـبـات مدعاى خود نزد او برد, وى در پاسخ دختر پیامبر (ص ) گفت :فدک ملک شخصى پـیـامبر نبوده , بلکه از اموال مسلمانان بود که از در آمد آن سپاهى را مجهز مى کرد وبراى نبرد با دشمنان مى فرستاد ودر راه خدا نیز انفاق مى کرد.
(2)ایـنـکـه پـیـامـبر (ص ) با در آمد فدک سپاه بسیج مى کرد یا آن را میان بنى هاشم وبینوایان هـنگامى که حضرت میان بنى هاشم وبینوایان تقسیم مى نمود حاکى است که این بخش از خیبر در آمد سرشارى داشته که براى بسیج سپاه کافى بوده است .
هـنـگـامـى کـه عـمـر تصمیم گرفت شبه جزیره را از یهودیان پاک سازد به آنان اخطار کرد که سرزمینهاى خود را به دولت اسلامى واگذار کنند وبهاى آن را بگیرند وفدک را تخلیه کنند.
پیامبر گرامى (ص ) از روز نخست با یهودیان ساکن فدک قرار گذاشته بود که نیمى از آن را در اختیار داشته باشند ونیم دیگر را به رسول خدا واگذار کنند.
ازایـن جـهـت , خـلیفه ابن تیهان وفروة وحباب وزید بن ثابت را به فدک اعزام کرد تا بهاى مقدار غصب شده آن را پس از قیمت گذارى به ساکنان یهودى آنجا بپردازد.
آنان سهم یهودیانرا به پنجاه هزار درهم تقویم کردند وعمر این مبلغ را از مالى که از عراق به دست آمده بود پرداخت .
(3)انـگـیـزه هـاى تصرف فدکهوادارى گروهى از یاران پیامبر (ص ) از خلافت وجانشینى ابوبکر نخستین پل پیروزى او بود ودر نتیجه خزرجیان که نیرومندترین تیره انصار بودند, با مخالفت تیره دیگر آنان از صحنه مبارزه بیرون رفتند وبنى هاشم , که در راس آنان حضرت على ـ علیه السلام ـ قـرار داشـت , بـنـابـه عـللى که در گذشته ذکر شد, پس از روشن کردن اذهان عمومى , از قیام مسلحانه ودسته بندى در برابر حزب حاکم خوددارى کردند.
ولى این پیروزى نسبى در مدینه براى خلافت کافى نبود وبه حمایت مکه نیز نیاز داشت .
ولـى بنى امیه , که در راس آنها ابوسفیان قرار داشت , جمعیت نیرومندى بودند که خلافت خلیفه را به رسمیت نشناخته , انتظار مى کشیدند که از نظر ابوسفیان وتایید وتصویب وى آگاه شوند.
لـذا هـنگامى که خبر رحلت پیامبر اکرم (ص ) به مکه رسید فرماندار مکه , که جوان بیست وچند ساله اى به نام عتاب بن اسید بن العاص بود, مردم را از درگذشت پیامبر (ص ) آگاه ساخت ولى از خلافت وجانشینى او چیزى به مردم نگفت در صورتى که هردو حادثه مقارن هم رخ داده , طبعا با هم گزارش شده بود وبسیار بعید است که خبر یکى از این دو رویداد به مکه برسد ولى از رویداد دیگر هیچ خبرى منتشر نشود.
سـکوت مرموز فرماندار اموى مکه علتى جز این نداشت که مى خواست از نظر رئیس فامیل خود, بـا تـوجـه بـه ایـن حـقـایـق , خـلـیـفـه بـه خـوبى دریافت که ادامه فرمانروایى وى بر مردم , در برابرگروههاى مخالف , نیاز به جلب نظرات وعقاید مخالفان دارد وتا آرا وافکار وبالاتر از آن قلوب ودلهاى آنان را از طرق مختلف متوجه خود نسازد ادامه زمامدارى بسیار مشکل خواهد بود.
یکى از افراد مؤثرى که باید نظر او جلب مى شد رئیس فامیل امیه , ابوسفیان بود.
زیـرا وى از جمله مخالفان حکومت ابوبکر بود که وقتى که شنید وى با توجه به این حقایق , خلیفه زمـام امـور را به دست گرفته است به عنوان اعتراض گفت :((ما را با ابو فضیل چکار؟
)) وهم او بـود کـه , پس از ورود به مدینه , به خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ وعباس رفت وهر دو را براى قیام مسلحانه دعوت کرد وگفت :من مدینه را با سواره وپیاده پر مى کنم ; برخیزید وزمام امور را به دست گیرید!ابوبکر براى اسکات وخریدن عقیده وى اموالى را که ابوسفیان همراه آورده بود به خود او بخشید ودینارى از آن برنداشت .
حتى به این نیز اکتفا نکرد وفرزند وى یزید(برادر معاویه ) را براى حکومت شام انتخاب نفر.
وقـتـى بـه ابوسفیان خبر رسیدکه فرزندش به حکومت رسیده است فورا گفت :ابوبکر صله رحم کرده است !(1) حال آنکه ابوسفیان , قبلا به هیچ نوع پیوندى میان خود وابوبکر قائل نبود.
تـعداد افرادى که مى بایست همچون ابوسفیان عقاید آنان خریده شود بیش از آن است که در این صفحات بیان شود;چه همه مى دانیم که بیعت با ابوبکر در سقیفه بنى ساعده بدون حضور گروه مهاجر صورت گرفت .
از مـهـاجـران تـنـها سه تن , یعنى خلیفه ودو وقتى بفر از همفکران وى ـ عمر وابوعبیده , حضور داشتند.
به طور مسلم این نحوه بیعت گرفتن وقرار دادن مهاجران در برابر کار انجام شده , خشم گروهى را بر مى انگیخت .
از این جهت , لازم بود که خلیفه رنجش آنان را برطرف سازد وبه وضع ایشان رسیدگى کند.
بـه عـلاوه , مى بایست گروه انصار, به ویژه خزرجیان که از روز نخست با او بیعت نکردند وبا دلى لبریز از خشم سقیفه را ترک گفتند, مورد مهر ومحبت خلیفه قرار مى گرفتند.
خلیفه نه تنها براى خرید عقاید مردان اقدام نمود, بلکه اموالى را نیز میان زنان انصار تقسیم کرد.
وقتى زید بن ثابت سهم یکى از زنان بنى عدى را به در خانه او آورد, آن زن محترم پرسید که : این چیست ؟
زید گفت :سهمى است که خلیفه میان زنان و از جمله تو تقسیم کرده است .
زن با ذکاوت خاصى دریافت که این پول یک رشوه دینى !بیش نیست , لذا به او گفت : براى خرید دینم رشوه مى دهید؟
سوگند به خدا, چیزى از او نمى پذیرم .
وآن را رد کرد.
(1)کمبود بودجه حکومتپیامبر گرامى (ص ) در دوران بیمارى خود هرچه در اختیار داشت همه را تقسیم کرد وبیت المال تهى بود.
نمایندگان پیامبر پس از درگذشت آن حضرت با اموال مختصرى وارد مدینه مى شدند, یا آنها را به وسیله افراد امینى گسیل مى داشتند.
ولـى ایـن در آمدهاى مختصر براى حکومتى که مى خواست ریخت وپاش کند وعقاید مخالفان را بخرد قطعاکافى ست ح.
از طرف دیگر, قبایل اطراف پرچم مخالفت برافراشته , از دادن زکات به ماموران خلیفه خوددارى مى کردند وازاین ناحیه نیز ضربت شکننده اى بر اقتصاد حاکمیت وارد مى آمد.
ازایـن جـهت ,رئیس حزب حاکم چاره اى جز این نداشت که براى ترمیم بودجه حکومت دست به این طرف وآن طرف دراز کرده , اموالى را مصادره کند.
در ایـن مـیـان چـیزى بهتر از فدک نبود که با نقل حدیثى از پیامبر, که تنها خود خلیفه راوى آن بـود(2), از د از طـرت حـضـرت فاطمه ـ علیها السلام ـخارج شد ودر آمد سرشار آن براى محکم ساختن پایه هاى حکومت مورد استفاده قرار گرفت .
عـمـر, به گونه اى به این حقیقت اعتراف کرده , به ابوبکر چنین گفت :فردا به در آمد فدک نیاز شدیدى پیدا خواهى کرد, زیرا اگر مشرکان عرب بر ضد مسلمانان قیام کنند, از کجا هزینه جنگى آنها را تامین خواهى کرد.
(3)گفتار وکردار خلیفه وهمفکران او نیز بر این مطلب گواهى مى دهد.
چـنـانـکـه وقتى حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ فدک رااز او مطالبه کرد در پاسخ گفت :پیامبر هـزیـنـه زندگى شما را از آن تامین مى کرد وباقیمانده در آمد آن را میان مسلمانان قسمت مى نمود.
در ایـن صـورت تـو با در آمد آن چه کار خواهى کرد؟
دختر گرامى پیامبر (ص ) فرمود:من نیز از روش او پیروى مى کنم وباقیمانده آن را در میان مسلمانان تقسیم خواهم کرد.
با اینکه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـراه را بر خلیفه بست , وى گفت :من نیز همان کار را انجام مـى دهم که پدرت انجام مى داد!(1)اگر هدف خلیفه از تصرف فدک , تنها اجراى یک حکم الهى بود وآن اینکه در آمد فدک , پس از کسر هزینه خاندان پیامبر (ص ), در راه مسلمانان مصرف شود, چـه فـرق مـى کـرد که این کار را او انجام دهد یا دخت پیامبر (ص ) وشوهر گرامى او که به نص قرآن از گناه ونافرمانى مصون وپیراسته اند.
اصـرار خلیفه بر اینکه در آمد فدک در اختیار او باشد گواه است که او چشم به این در آمد دوخته بود تا از آن براى تحکیم حکومت خود استفاده کند.
عـامـل دیـگـر تـصـرف فـدکـعامل دیگر تصرف فدک , چنانکه پیشتر نیز ذکر شد, ترس از قدرت اقتصادى امیرمؤمنان على ـ علیه السلام ـ بود.
امـام ـ عـلـیـه السلام ـ همه شرایط رهبرى را دارا بود, زیرا علم وتقوا وسوابق درخشان وقرابت با پـیـامـبـر (ص ) وتـوصـیه هاى آن حضرت در حق او قابل انکار نبود وهرگاه فردى با این شرایط وزمینه ها قدرت مالى نیز داشته باشد وبخواهد با دستگاه متزلزل خلافت رقابت کند, این دستگاه با خطر بزرگى روبرو خواهد بود.
در ایـن صـورت , اگر سلب امکانات وشرایط دیگر حضرت على ـ علیه السلام ـ امکان پذیر نیست ونـمـى تـوان با زمینه هاى مساعدى که در وجود اوست مبارزه کرد, ولى مى توان حضرت على ـ علیه السلام ـ را از قدرت اقتصادى سلب کرد.
از ایـن رو, بـراى تـضـعیف خاندان وموقعیت حضرت على ـ علیه السلام ـ, فدک را از دست مالک واقعى آن خارج ساختند وخاندان پیامبر (ص ) را محتاج دستگاه خود قرار دادند.
این حقیقت از گفتگوى عمر با خلیفه به روشنى استفاده مى شود.
وى به ابوبکر گفت :مردم بندگان دنیا هستند وجز آن هدفى ندارند.
تـو خـمـس وغنایم را از على بگیر وفدک را از دست او بیرون آور, که وقتى مردم دست او را خالى دیدند او را رها کرده به تو متمایل مى شوند.
(1)گـواه دیـگر بر این مطلب این است که دستگاه خلافت نه تنها خاندان پیامبر (ص ) را از فدک مـحروم کرد, بلکه آنان را از یک پنجم غنایم جنگى نیز, که به تصریح قرآن متعلق به خویشاوندان پـیـامـبـر اسـت (2), محروم ساخت وپس از درگذشت پیامبر (ص ) دینارى از این طریق به آنها پرداخت نشد.
تاریخنویسان غالبا تصور مى کنند که اختلاف حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ با خلیفه وقت تنها بر سر فدک بود, در صورتى که او با خلیفه بر سر سه موضوع اختلاف داشت :1ـ فدک که پیامبر اکرم 3ـ سهم ذى القرى که به تصریح قرآن یکى از مصارف خمس غنایم است .
عمر مى گوید: وقتى فاطمه ـ علیها السلام ـ فدک وسهم ذى القربى را از خلیفه خواست , خلیفه ابا کرد وآنها را نداد.
انـس بـن مالک مى گوید:فاطمه ـ علیها السلام ـ نزد خلیفه آمد وآیه خمس را که در آن سهمى براى خویشاوندان پیامبر مقرر شده قرائت کرد.
خلیفه گفت :قرآنى که تو مى خوانى من نیز مى2 ـ میراثى که از پیامبر خوانم .
من هرگز سهم ذى القربى 3ـ سیراثى که از پیامبر خوانم .
مـن هـرگز سهم ذى القربى را نمى توانم به شما بدهم , بلکه حاضرم هزینه زندگى شما را از آن تامین کنم وباقى را در مصالح مسلمانان مصرف کنم .
فاطمه گفت :حکم خدا این نیست .
وقـتـى آیـه خمس نازل شد پیامبر (ص ) فرمود:بر خاندان محمد بشارت باد که خداوند (از فضل وکرم خود) آنان را بى نیاز ساخت .
خـلـیـفـه گـفت :به عمر وابوعبیده مراجعه مى کنم , اگر با نظر تو موافقت کردند حاضرم همه سهمیه ذى القربى را به تو بپردازم !وقتى از آن دو سؤال شد آنان نیز نظر خلیفه را تایید کردند.
قـرآن کـریـم با صراحت کامل مى گوید که یک سهم از خمس غنایم مربوط به ذى القربى است , ولـى او بـه بـهانه اینکه از پیامبر در این زمینه چیزى نشنیده است به تفسیر آیه پرداخته وگفت : باید به آل محمد به اندازه هزینه زندگى پرداخت وباقیمانده را در راه مصالح اسلام صرف کرد.
ایـن تـلاشـهـا جـز بـراى ایـن نـبـود که دست امام ـ علیه السلام ـ را از مال دنیا تهى کنند واو را مـحـتـا(1)کـار خـا از مال دنیا تهى کنند واو را مح قرآن کریم از مال دنیا تهى کنند واو را محتاج از نـظـر فـقه شیعى , به گواهى روایاتى که از جانشینان پیامبر گرامى (ص ) به دست ما رسیده است , سهم ذى القربى ملک شخصى خویشاوندان پیامبر نیست .
زیـرا اگـر قـرآن بـراى ذى القربى چنین سهمى قائل شده است به جهت این است که دارنده این عنوان , پس ازپیامبر (ص ), حائز مقام زعامت وامامت است .
از ایـن رو, بـایـد سـهم خداوپیامبر وذى القربى , که نیمى از خمس غنایم را تشکیل مى دهند, به خویشاوند پیامبر (ص ) که ولى از نظر تشکیل مى دهند, به خویشاوند پیامبر (ص ) که ولى وزعیم مسلمانان نیز هست برسد وزیر نظر او مصرف شود.
خلیفه به خوبى مى دانست که اگر حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ سهم ذى القربى را مى طلبد مـال شـخصى خود رانمى خواهد, بلکه سهمى را مى خواهد که باید شخصى که داراى عنوان ذى الـقـربـى اسـت آن را دریـافـت کرده , به عنوان زعیم مسلمانان در مصالح آنها صرف کندوچنین شـخـصـى , پـس از رسول اکرم (ص ) جز حضرت على ـ علیه السلام ـ کسى نیست ودادن چنین سـهمى به حضرت على ـ علیه السلام ـ یک نوع عقب نشینى از خلافت واعتراف به مسلمین سیل از ایـن رو, خطاب به حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ گفت :هرگاه سهم ذى القربى را در اختیار شما نمى گذارم وپس از تامین هزینه زندگى شما باقیمانده را در راه اسلام صرف مى کنم ! فدک در کـشـاکـش گـرایـشها وسیاستهاى متضاددر نخستین روزهاى خلافت هدف از تصرف فدک ومـصـادره امـوال دخـت گرامى پیامبر (ص ) تقویت بنیه مالى حزب حاکم وتهى ساختن دست خلیفه راستین از مال دنیا بود.
ولـى پـس از گـسترش حکومت اسلامى , فتوحات بزرگ از این رو, خطاب ببزرگ مسلمین سیل ثروت را به مرکز خلافت روانه ساخت ودستگاه خلافت خود را از در آمد فدک بى نیاز دید.
از طـرف دیـگـر, مـرور زمان پایه هاى خلافت خلفا را در جامعه اسلامى تحکیم کرد ودیگر کسى گمان نمى برد که خلیفه راستین امیر مؤمنان على ـ علیه السلام ـ با درآمد فدک به فکر مخالفت بیفتد ودر مقابل آنان صف آرایى کند.
با اینکه در دوران خلفاى دیگر علل اولیه تصرف فدک , یعنى تقویت بنیه مالى دستگاه خلافت , از مـیـان رفـته وبه کلى منتفى شده بود, اما سرزمین فدک ودر آمد آن همچنان در قلمرو سیاست واموال هر خلیفه اى بود که روى کار مى آمد ودر باره آن , به گونه اى که با نحوه نظر وگرایش او به خاندان پیامبر(ص ) بستگى داشت , تصمیم مى گرفت .
آنـان که پیوند معنوى خود را با خاندان رسالت کاملا بریده بودند از بازگردانیدن فدک به مالکان واقعى آن به شدت خوددارى مى کردند وآن را جزو اموال عمومى وخالصه حکومت قرار مى دادند واحـیـانـا به تیول خود یا یکى از اطرافیان خویش در مى آوردند, ولى کسانى که نسبت به خاندان پـیـامـبـر (ص ) کـم وبـیش مهر مى ورزیدند یا مقتضیات زمان وسیاست وقت ایجاب مى کرد از فرزندان حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ دلجویى کنند آن را به فرزندان زهرا ـ علیها السلام ـ مى سپردند تا روزى که خلیفه دیگر وسیاست دیگرى جانشین خلیفه وسیاست قبلى گردد.
از ایـن جـهـت ,فـدک هـیـچ گـاه وضع ثابت واستوارى نداشت , بلکه پیوسته در گرو کشاکش گرایشهاى مختلف وسیاستهاى متضاد بود.
گـاهـى بـه مالکان واقعى خود بازمى گشت واغلب مصادره مى شد ودر هر حال , همواره یکى از در دوران خلفا تا زمان حضرت على ـ علیه السلام ـ فدک وضع ثابتى داشت .
از درآمـد آن مـبـلـغـى مختصر به عنوان هزینه زندگى به خاندان پیامبر (ص ) پرداخت مى شد وباقیمانده آن , مانند دیگر اموال عمومى , زیر نظر خلفا به صرف مى رسید.
هـنـگامى که معاویه زمام امور را به دست گرفت آن را میان سه نفر تقسیم کرد:سهمى به مروان وسهمى به عمرو بن عثمان بن عفان وسهمى هم به فرزند خود یزید اختصاص داد.
فـدک همچنان دست به در دوست مى گشت تا که مروان بن حکم , در دوران خلافت خود, همه سـهـام را از آن دو نـفـر دیـگر خرید واز آن خود قرار داد وسرانجام آن را به فرزند خود عبد العزیز بخشید واو نیز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزیز هدیه کرد یا براى او به ارث گذاشت .
هنگامى که عمربن عبد العزیز به خلافت رسید تصمیم گرفت که بسیارى از لکه هاى ننگین بنى امیه را از دامن جامعه اسلامى پاک سازد.
از ایـن رو, بـه جـهـت گـرایشى که به خاندان پیامبر (ص ) داشت , نخستین مظلمه اى را که به صاحبان اصلى آن باز گردانید فدک بود.
وى آن را در اختیار حسن بن حسن بن على وبه روایتى در اختیار حضرت سجاد قرار داد.
(1) او نامه اى به فرماندار مدینه ابوبکر بن عمرو نوشت ودستور داد که فدک را به فرزندان حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ پس دهد.
فرماندار بهانه گیر مدینه در پاسخ نامه خلیفه نوشت :فاطمه در مدینه فرزندان بسیارى دارد وهر کدام در خانواده اى زندگى مى کنند.
مـن فـدک را بـه کدام یک بازگردانم ؟
فرزند عبد العزیز وقتى پاسخ نامه فرماندار را خواند سخت هنگامى که نامه من به دست تو رسید فدک را میان فرزندان فاطمه که از على هستند تقسیم کن .
حـاشـیـه نشینان خلافت که همه از شاخه هاى بنى امیه بودند از دادگرى خلیفه سخت ناراحت شدند وگفتند:تو با عمل خود شیخین را تخطئه کردى .
چیزى نگذشت که عمر بن قیس با گروهى از کوفه وارد شام شد واز کار خلیفه انتقاد کرد.
خلیفه در پاسخ آنان گفت :شما جاهل ونادانید.
آنـچـه را که من به خاطر دارم شما هم شنیده اید ولى فرام هنگه را که من به خاطر دارم شما هم زیـرا اسـتـاد من ابوبکر بن محمد عمرو بن حزم از پدرش واو از جدش نقل کرد که پیامبر گرامى (ص ) فرمود:((فاطمه پاره تن من است ; خشم او مایه خشم من وخشنودى او سبب خشنودى من است )).
فـدک در زمان خلفا جزو اموال عمومى وخالصه حکومت بود وسپس به مروان واگذار شد واو نیز آن را به پدرم عبد العزیز بخشید.
پس از درگذشت پدرم , من وبرادرانم آن را به ارث بردیم وبرادرانم سهم خود را به من فروخته یا پـس از درگـذشـت عـمـر بـن عـبد العزیز, آل مروان , یکى پس از دیگرى , زمام امور را به دست گـرفـتـنـد وهمگى در مسیرى بر خلاف مسیر فرزند عبد العزیز گام برداشتند وفدک در مدت خلافت فرزندان مروان در تصرف آنها بود وخاندان پیامبر (ص ) از درآمد آن کاملا محروم بودند.
پس از انقراض حکومت امویان وتاسیس دولت عباسى فدک نوسان خاصى داشت : نخستین خلیفه عباسى , سفاح , فدک را به عبد اللّه بن الحسن بازگرداند.
پس از وى منصور آپس از درگذشت عمر بن عور آن را باز ستاند.
مـهدى فرزند منصور از روش او پیروى نکرد وفدک را به فرزندان حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ باز گرداند.
پـس از درگـذشت مهدى فرزندان وى موسى وهارون , که یکى پس از دیگرى زمام خلافت را به دست گرفتند, فدک را از خاندان پیامبر (ص ) سلب کردند ودر تصرف خود در آوردند.
تا اینکه مامون فرزند هارون زمام خلافت را به دست گرفت .
روزى مـامـون بـراى رد مـظـالـم ورسـیـدگـى به شکایات رسما جلوس کرده , نامه هایى را که ستمدیدگان نوشته بودند بررسى مى رد.
نـخستین نامه اى که همان روز در دست او قرار گرفت نامه اى بود که نویسنده آن خود را وکیل ونـمـایـنده حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ معرفى کرده ,خواستار بازگرداندن فدک به دودمان نبوت شده بود.
خلیفه به آن نامه نگریست واشک در دیدگان او حلقه زد.
دستور داد که نویسنده نامه را احضار کنند.
پس از چندى , پیرمردى وارد مجلس خلیفه شد وبا مامون در باره فدک به بحث نشست .
پس از یک رشته مناظرات مامون قانع شد ودستور داد که نامه رسمى به فرماندار مدینه بنویسند که فدک را به فرزندان زهرا ـ علیها السلام ـ باز گرداند.
نامه نوشته شد وبه امضاى خلیفه رسید وبراى اجرا به مدینه ارسال شد.
بـازگـردانـدن فـدک بـه خاندان نبوت مایه شادى شیعیان شد ودعبل خزاعى قصیده اى در این زمینه سرود که نخستین بیت آن این است :ا صبــح وجـه الـزمـ ان قد ضحـکـا بـرد مــا مـون هـ اشـــم فـدکــــا (1)چهره زمانه خندان گشت ,زیرا مامون فدک را به فرزندان هاشم (که مالکان واقعى آن بودند) باز گرداند.
شـگـفـت آور نـامه اى است که مامون در سال 210 در این زمینه به فرماندار مدینه قیم بن جعفر نوشت که خلاصه آن این است :امیر مؤمنان , با موقعیتى که در دین خدا ودر خلافت اسلامى دارد وبه سبب خویشاوندى با خاندان نبوت , شایسته ترین فردى است که باید سنتهاى پیامبر را رعایت کند وآنچه را که وى به دیگران بخشیده است به مورد اجرا بگذارد.
پـیـامـبـر گـرامى فدک را به دختر خود فاطمه بخشیده است واین مطلب چنان روشن است که هـرگـز کسى از فرزندان پیامبر در آن اختلاف ندارد وکسى بالاتر از آنان خلاف آن را ادعا نکرده است که شایسته تصدیق باشد.
بر این اساس ,امیر مؤمنان مامون مصلحت دید که براى کسب رضاى خدا واقامه عدل واحقاق حق , آن را به وارثان پیامبر خدا باز گرداند ودستور او را تنفیذ کند.
از ایـن جـهـت , به کارمندان ونویسندگان خود دستور داد که این مطلب را در دفاتر دولتى ثبت کنند.
هـرگـاه پـس از درگـذشت پیامبر اکرم (ص ) در مراسم حج ندا مى کردند که هرکس از پیامبر چیزى را, به عنوان صدقه یا بخشش یا وعده اى , ادعا کند ما را مطلع سازد مسلمانان گفتار او را مى پذیرفتند; تا چه رسد به دختر پیامبر گرامى که حتما باید قول او تصدیق وتایید شود.
امـیـر مؤمنان به مبارک طبرى دستور داد که فدک را, با تمام حدود وحقوق , به وارثان فاطمه باز گـردانـد وآنـچه در دهکده فدک از غلامان وغلات وچیزهاى دیگر هست به محمد بن یحیى بن حسن بن زید بن على بن الحسین ومحمد بن عبد اللّه بن حسن بن على بن الحسین باز گرداند.
بـدان که این نظرى است که امیر مؤمنان از خدا الهام گرفته وخدا او را موفق ساخته است که به سوى خدا وپیامبر تقرب جوید.
ایـن مـطـلـب را به کسانى که از جانب تو انجام وظیفه مى کنند برسان ودر عمران وآبادى فدک وفزونى در آمد آن بکوش .
(1)فدک همچنان در دست فرزندان زهرا ـ علیها السلام ـ بود تا اینکه متوکل براى خلافت انتخاب شد.
وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود.
لـذا فدک را از فرزندان حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ باز گرفت وتیول عبد اللّه بن عمر بازیار قرار ج ش.
در سرزمین فدک یازده نخل وجود داشت که آنها را پیامبر اکرم (ص ) به دست مبارک خود غرس کـرده بـود ومردم در ایام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرک وبه قیمت گران مى خریدند واین خود کمک شایانى به خاندان نبوت بود.
عبد اللّه ازاین مسئله بسیار ناراحت بود.
لذا مردى را به نام بشیران رهسپار مدینه ساخت تا آن نخلها را قطع کند.
وى نیز با شقاوت بسیار ماموریت خود را انجام داد, ولى وقتى به بصره بازگشت فلدر سر شد.
از آن دوره به بعد, فدک از خاندان نبوت سلب شد وحکومتهاى جائر از اعاده آن به وارثان حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ خوددارى کردند.
به نام خدا
چرا پیامبر (ص ) فدک را به دختر خود بخشید؟
مى دانیم وتاریخ زندگى پیامبر (ص ) وخاندان او بـه خـوبـى گواهى مى دهد که آنان هرگز دلبستگى به دنیا نداشته اند وچیزى که در نظر آنان ارزشى نداشت همان ثروت دنیا بود.
مـع الـوصـف مـى بینیم که پیامبر گرامى (ص ) فدک را به دختر خود بخشید وآن را به خاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ اختصاص داد.
در پـاسـخ بـه این سؤال وجوه زیر را مى توان ذکر کرد:1ـ زمامدارى مسلمانان پس از فوت پیامبر اکـرم (ص ),طـبـق تـصـریـحات مکرر آن حضرت , با امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ بود واین مقام ومنصب به هزینه سنگین نیاز داشت .
حضرت على ـ علیه السلام ـ براى اداره امور وابسته به منصب خلافت مى توانست از در آمد فدک به نحو احسن استفاده کند.
گویا دستگاه خلافت از این پیش بینى پیامبر (ص ) مطلع شده بود که در همان روزها در پاسخ به 2ـ دودمان پیامبر (ص ), که مظهر کامل آن یگانه دختر وى ونور دیدگانش حضرت حسن ـ علیه الـسلام ـ وحضرت حسین ـ علیه السلام ـ بود, باید پس از فوت پیامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى کنند وحیثیت وشرف رسول اکرم وخاندانش محفوظ بماند.
براى تامین این منظور پیامبر (ص ) فدک را به دختر خود بخشید.
3ـ پـیـامبر اکرم (ص ) مى دانست که گروهى کینه حضرت على ـ علیه السلام ـ را در دل دارند, زیـرا بـسـیارى از بستگان ا2ـ دودمان پیامبر (ص )گان ایشان به شمشیر وى در ود, به نفع اسلام یـکـى از راهـهاى زدودن این کینه این بود که امام ـ علیه السلام ـ از طریق کمکهاى مالى از آنان دلجویى کند وعواطف آنان را به خود جلب نماید.
هـمـچـنـیـن به کلیه بینوایان ودرماندگان کمک کند وازاین طریق موانع عاطفى که بر سر راه خلافت او بود از میان برداشته شود.
پـیـامـبـر (ص ), هرچند ظاهرا فدک را به زهرا ـ علیها السلام ـبخشید, ولى در آمد آن در اختیار صـاحب ولایت بود تا از آن , علاوه بر تامین ضروریات زندگى خ یکى از راههاى زدودن این کیود, به نفع اسلام ومسلمانان استفاده کند.
در آمد فدکبا مراجعه به تاریخ , همه این جهات سه گانه در ذهن انسان قوت مى گیرد.
زیـرا فدک یک منطقه حاصلخیز بود که مى توانست حضرت على ـ علیه السلام ـ را در راه اهداف خویش کمک کند.
حـلـبـى , مورخ معروف , در سیره خود مى نویسد:ابوبکر مایل بود که فدک در دست دختر پیامبر پـاقى بماند وحق مالکیت فاطمه را در ورقه اى تصدیق کرد; اما عمر از دادن ورقه به فاطمه مانع شـد ورو بـه ابـوبـکـر کـرد وگفت : فردا به درآمد فدک نیاز شدیدى پیدا خواهى کرد, زیرا اگر مشرکان عرب بر ضد مسلمانان قیام کنند از کجا هزینه جنگى را تامین مى کنى .
(1)از ایـن جمله استفاده مى شود که در آمد فدک به مقدارى بوده است که مى توانسته بخشى از هزینه جهاد با دشمن را تامین کند.ابن ابـى الـحـدیـد مـى گـویـد:مـن بـه یـکى از دانشمندان مذهب امامیه در باره فدک چنین گـفـتـم :دهکده فدک آنچنان وسعت نداشت وسرزمین به این کوچکى , که جز چند نخل در آنجا نبود, اینقدر مهم نبود که مخالفان فاطمه در آن طمع ورزند.
او در پاسخ من گفت : تو در این عقیده اشتباه مى کنى .
شماره نخلهاى آنجا از نخلهاى کنونى کوفه کمتر نبود.
بـه طـورمـسـلـم ممنوع ساختن خاندان پیامبر از این سرزمین حاصلخیز براى این بود که مباابن پیامبر از این سرزمین حاصلخیز براى این بود که مبادا امیر مؤمنان از درا ک مد آنجا براى مبارزه با دستگاه خلافت استفاده کند.
لـذا نـه تـنها فاطمه را از فدک محروم ساختند, بلکه کلیه بنى هاشم وفرزندان عبد المطلب را از حقوق مشروع خود(خمس غنائم ) هم بى نصیب نمودند.
افرادى که باید مدام به دنبال تامین زندگى بروند وبا نیازمندى به سر ببرند هرگز فکر مبارزه با وضع موجود را در مغز خود نمى پرورانند.
(1)امـام مـوسـى بـن جـعـفـر ـ علیه السلام ـ حدود مرزى فدک را در حدیثى چنین تحدید مى کـند:فدک از یک طرف به ((عدن )), از طرف دوم به ((سمرقند)), از جهت سوم به ((آفریقا)), از جانب چهارم به دریاها وجزیره ها وارمنستان محدود مى شد.
(2)به طور مسلم فدک , که بخشى از خیبر بود, چنان حدودى نداشت ; مقصود امام کاظم ـ علیه الـسـلام ـ ایـن بوده است که تنها سرزمین فدک از آنان غصب نشده است بلکه حکومت بر ممالک پهناور اسلامى که حدود چهارگانه آن در سخن امام تعیین شده از اهل بیت گرفته شده است .
قـطـب الـدین راوندى مى نویسد:پیامبر (ص ) سرزمین فدک را به مبلغ بیست وچهار هزار دینار است که م.
در بـرخـى از احـادیـث هـفتاد هزار دینار نیز نقل شده است واین اختلاف به حسب تفاوت در آمد سالانه آن بوده است .
هـنگامى که معاویه به خلافت رسید فدک را میان سه نفر تقسیم کرد:یک سوم آن را به مروان بن حکم ویک سوم دیگر را به عمرو بن عثمان وثلث آخر را به فرزند خود یزید داد.
وچون مروان به خلافت رسید همه سهام را جزو تیول خود قرار داد.
(1)از این نحوه تقسیم استفاده مى شود که فدک سرزمین قابل ملاحظه اى بوده در برخى ازاست هـنگامى که حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ با ابوبکر در باره فدک سخن گفت وگواهان خود را بـراى اثـبـات مدعاى خود نزد او برد, وى در پاسخ دختر پیامبر (ص ) گفت :فدک ملک شخصى پـیـامبر نبوده , بلکه از اموال مسلمانان بود که از در آمد آن سپاهى را مجهز مى کرد وبراى نبرد با دشمنان مى فرستاد ودر راه خدا نیز انفاق مى کرد.
(2)ایـنـکـه پـیـامـبر (ص ) با در آمد فدک سپاه بسیج مى کرد یا آن را میان بنى هاشم وبینوایان هـنگامى که حضرت میان بنى هاشم وبینوایان تقسیم مى نمود حاکى است که این بخش از خیبر در آمد سرشارى داشته که براى بسیج سپاه کافى بوده است .
هـنـگـامـى کـه عـمـر تصمیم گرفت شبه جزیره را از یهودیان پاک سازد به آنان اخطار کرد که سرزمینهاى خود را به دولت اسلامى واگذار کنند وبهاى آن را بگیرند وفدک را تخلیه کنند.
پیامبر گرامى (ص ) از روز نخست با یهودیان ساکن فدک قرار گذاشته بود که نیمى از آن را در اختیار داشته باشند ونیم دیگر را به رسول خدا واگذار کنند.
ازایـن جـهـت , خـلیفه ابن تیهان وفروة وحباب وزید بن ثابت را به فدک اعزام کرد تا بهاى مقدار غصب شده آن را پس از قیمت گذارى به ساکنان یهودى آنجا بپردازد.
آنان سهم یهودیانرا به پنجاه هزار درهم تقویم کردند وعمر این مبلغ را از مالى که از عراق به دست آمده بود پرداخت .
(3)انـگـیـزه هـاى تصرف فدکهوادارى گروهى از یاران پیامبر (ص ) از خلافت وجانشینى ابوبکر نخستین پل پیروزى او بود ودر نتیجه خزرجیان که نیرومندترین تیره انصار بودند, با مخالفت تیره دیگر آنان از صحنه مبارزه بیرون رفتند وبنى هاشم , که در راس آنان حضرت على ـ علیه السلام ـ قـرار داشـت , بـنـابـه عـللى که در گذشته ذکر شد, پس از روشن کردن اذهان عمومى , از قیام مسلحانه ودسته بندى در برابر حزب حاکم خوددارى کردند.
ولى این پیروزى نسبى در مدینه براى خلافت کافى نبود وبه حمایت مکه نیز نیاز داشت .
ولـى بنى امیه , که در راس آنها ابوسفیان قرار داشت , جمعیت نیرومندى بودند که خلافت خلیفه را به رسمیت نشناخته , انتظار مى کشیدند که از نظر ابوسفیان وتایید وتصویب وى آگاه شوند.
لـذا هـنگامى که خبر رحلت پیامبر اکرم (ص ) به مکه رسید فرماندار مکه , که جوان بیست وچند ساله اى به نام عتاب بن اسید بن العاص بود, مردم را از درگذشت پیامبر (ص ) آگاه ساخت ولى از خلافت وجانشینى او چیزى به مردم نگفت در صورتى که هردو حادثه مقارن هم رخ داده , طبعا با هم گزارش شده بود وبسیار بعید است که خبر یکى از این دو رویداد به مکه برسد ولى از رویداد دیگر هیچ خبرى منتشر نشود.
سـکوت مرموز فرماندار اموى مکه علتى جز این نداشت که مى خواست از نظر رئیس فامیل خود, بـا تـوجـه بـه ایـن حـقـایـق , خـلـیـفـه بـه خـوبى دریافت که ادامه فرمانروایى وى بر مردم , در برابرگروههاى مخالف , نیاز به جلب نظرات وعقاید مخالفان دارد وتا آرا وافکار وبالاتر از آن قلوب ودلهاى آنان را از طرق مختلف متوجه خود نسازد ادامه زمامدارى بسیار مشکل خواهد بود.
یکى از افراد مؤثرى که باید نظر او جلب مى شد رئیس فامیل امیه , ابوسفیان بود.
زیـرا وى از جمله مخالفان حکومت ابوبکر بود که وقتى که شنید وى با توجه به این حقایق , خلیفه زمـام امـور را به دست گرفته است به عنوان اعتراض گفت :((ما را با ابو فضیل چکار؟
)) وهم او بـود کـه , پس از ورود به مدینه , به خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ وعباس رفت وهر دو را براى قیام مسلحانه دعوت کرد وگفت :من مدینه را با سواره وپیاده پر مى کنم ; برخیزید وزمام امور را به دست گیرید!ابوبکر براى اسکات وخریدن عقیده وى اموالى را که ابوسفیان همراه آورده بود به خود او بخشید ودینارى از آن برنداشت .
حتى به این نیز اکتفا نکرد وفرزند وى یزید(برادر معاویه ) را براى حکومت شام انتخاب نفر.
وقـتـى بـه ابوسفیان خبر رسیدکه فرزندش به حکومت رسیده است فورا گفت :ابوبکر صله رحم کرده است !(1) حال آنکه ابوسفیان , قبلا به هیچ نوع پیوندى میان خود وابوبکر قائل نبود.
تـعداد افرادى که مى بایست همچون ابوسفیان عقاید آنان خریده شود بیش از آن است که در این صفحات بیان شود;چه همه مى دانیم که بیعت با ابوبکر در سقیفه بنى ساعده بدون حضور گروه مهاجر صورت گرفت .
از مـهـاجـران تـنـها سه تن , یعنى خلیفه ودو وقتى بفر از همفکران وى ـ عمر وابوعبیده , حضور داشتند.
به طور مسلم این نحوه بیعت گرفتن وقرار دادن مهاجران در برابر کار انجام شده , خشم گروهى را بر مى انگیخت .
از این جهت , لازم بود که خلیفه رنجش آنان را برطرف سازد وبه وضع ایشان رسیدگى کند.
بـه عـلاوه , مى بایست گروه انصار, به ویژه خزرجیان که از روز نخست با او بیعت نکردند وبا دلى لبریز از خشم سقیفه را ترک گفتند, مورد مهر ومحبت خلیفه قرار مى گرفتند.
خلیفه نه تنها براى خرید عقاید مردان اقدام نمود, بلکه اموالى را نیز میان زنان انصار تقسیم کرد.
وقتى زید بن ثابت سهم یکى از زنان بنى عدى را به در خانه او آورد, آن زن محترم پرسید که : این چیست ؟
زید گفت :سهمى است که خلیفه میان زنان و از جمله تو تقسیم کرده است .
زن با ذکاوت خاصى دریافت که این پول یک رشوه دینى !بیش نیست , لذا به او گفت : براى خرید دینم رشوه مى دهید؟
سوگند به خدا, چیزى از او نمى پذیرم .
وآن را رد کرد.
(1)کمبود بودجه حکومتپیامبر گرامى (ص ) در دوران بیمارى خود هرچه در اختیار داشت همه را تقسیم کرد وبیت المال تهى بود.
نمایندگان پیامبر پس از درگذشت آن حضرت با اموال مختصرى وارد مدینه مى شدند, یا آنها را به وسیله افراد امینى گسیل مى داشتند.
ولـى ایـن در آمدهاى مختصر براى حکومتى که مى خواست ریخت وپاش کند وعقاید مخالفان را بخرد قطعاکافى ست ح.
از طرف دیگر, قبایل اطراف پرچم مخالفت برافراشته , از دادن زکات به ماموران خلیفه خوددارى مى کردند وازاین ناحیه نیز ضربت شکننده اى بر اقتصاد حاکمیت وارد مى آمد.
ازایـن جـهت ,رئیس حزب حاکم چاره اى جز این نداشت که براى ترمیم بودجه حکومت دست به این طرف وآن طرف دراز کرده , اموالى را مصادره کند.
در ایـن مـیـان چـیزى بهتر از فدک نبود که با نقل حدیثى از پیامبر, که تنها خود خلیفه راوى آن بـود(2), از د از طـرت حـضـرت فاطمه ـ علیها السلام ـخارج شد ودر آمد سرشار آن براى محکم ساختن پایه هاى حکومت مورد استفاده قرار گرفت .
عـمـر, به گونه اى به این حقیقت اعتراف کرده , به ابوبکر چنین گفت :فردا به در آمد فدک نیاز شدیدى پیدا خواهى کرد, زیرا اگر مشرکان عرب بر ضد مسلمانان قیام کنند, از کجا هزینه جنگى آنها را تامین خواهى کرد.
(3)گفتار وکردار خلیفه وهمفکران او نیز بر این مطلب گواهى مى دهد.
چـنـانـکـه وقتى حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ فدک رااز او مطالبه کرد در پاسخ گفت :پیامبر هـزیـنـه زندگى شما را از آن تامین مى کرد وباقیمانده در آمد آن را میان مسلمانان قسمت مى نمود.
در ایـن صـورت تـو با در آمد آن چه کار خواهى کرد؟
دختر گرامى پیامبر (ص ) فرمود:من نیز از روش او پیروى مى کنم وباقیمانده آن را در میان مسلمانان تقسیم خواهم کرد.
با اینکه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـراه را بر خلیفه بست , وى گفت :من نیز همان کار را انجام مـى دهم که پدرت انجام مى داد!(1)اگر هدف خلیفه از تصرف فدک , تنها اجراى یک حکم الهى بود وآن اینکه در آمد فدک , پس از کسر هزینه خاندان پیامبر (ص ), در راه مسلمانان مصرف شود, چـه فـرق مـى کـرد که این کار را او انجام دهد یا دخت پیامبر (ص ) وشوهر گرامى او که به نص قرآن از گناه ونافرمانى مصون وپیراسته اند.
اصـرار خلیفه بر اینکه در آمد فدک در اختیار او باشد گواه است که او چشم به این در آمد دوخته بود تا از آن براى تحکیم حکومت خود استفاده کند.
عـامـل دیـگـر تـصـرف فـدکـعامل دیگر تصرف فدک , چنانکه پیشتر نیز ذکر شد, ترس از قدرت اقتصادى امیرمؤمنان على ـ علیه السلام ـ بود.
امـام ـ عـلـیـه السلام ـ همه شرایط رهبرى را دارا بود, زیرا علم وتقوا وسوابق درخشان وقرابت با پـیـامـبـر (ص ) وتـوصـیه هاى آن حضرت در حق او قابل انکار نبود وهرگاه فردى با این شرایط وزمینه ها قدرت مالى نیز داشته باشد وبخواهد با دستگاه متزلزل خلافت رقابت کند, این دستگاه با خطر بزرگى روبرو خواهد بود.
در ایـن صـورت , اگر سلب امکانات وشرایط دیگر حضرت على ـ علیه السلام ـ امکان پذیر نیست ونـمـى تـوان با زمینه هاى مساعدى که در وجود اوست مبارزه کرد, ولى مى توان حضرت على ـ علیه السلام ـ را از قدرت اقتصادى سلب کرد.
از ایـن رو, بـراى تـضـعیف خاندان وموقعیت حضرت على ـ علیه السلام ـ, فدک را از دست مالک واقعى آن خارج ساختند وخاندان پیامبر (ص ) را محتاج دستگاه خود قرار دادند.
این حقیقت از گفتگوى عمر با خلیفه به روشنى استفاده مى شود.
وى به ابوبکر گفت :مردم بندگان دنیا هستند وجز آن هدفى ندارند.
تـو خـمـس وغنایم را از على بگیر وفدک را از دست او بیرون آور, که وقتى مردم دست او را خالى دیدند او را رها کرده به تو متمایل مى شوند.
(1)گـواه دیـگر بر این مطلب این است که دستگاه خلافت نه تنها خاندان پیامبر (ص ) را از فدک مـحروم کرد, بلکه آنان را از یک پنجم غنایم جنگى نیز, که به تصریح قرآن متعلق به خویشاوندان پـیـامـبـر اسـت (2), محروم ساخت وپس از درگذشت پیامبر (ص ) دینارى از این طریق به آنها پرداخت نشد.
تاریخنویسان غالبا تصور مى کنند که اختلاف حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ با خلیفه وقت تنها بر سر فدک بود, در صورتى که او با خلیفه بر سر سه موضوع اختلاف داشت :1ـ فدک که پیامبر اکرم 3ـ سهم ذى القرى که به تصریح قرآن یکى از مصارف خمس غنایم است .
عمر مى گوید: وقتى فاطمه ـ علیها السلام ـ فدک وسهم ذى القربى را از خلیفه خواست , خلیفه ابا کرد وآنها را نداد.
انـس بـن مالک مى گوید:فاطمه ـ علیها السلام ـ نزد خلیفه آمد وآیه خمس را که در آن سهمى براى خویشاوندان پیامبر مقرر شده قرائت کرد.
خلیفه گفت :قرآنى که تو مى خوانى من نیز مى2 ـ میراثى که از پیامبر خوانم .
من هرگز سهم ذى القربى 3ـ سیراثى که از پیامبر خوانم .
مـن هـرگز سهم ذى القربى را نمى توانم به شما بدهم , بلکه حاضرم هزینه زندگى شما را از آن تامین کنم وباقى را در مصالح مسلمانان مصرف کنم .
فاطمه گفت :حکم خدا این نیست .
وقـتـى آیـه خمس نازل شد پیامبر (ص ) فرمود:بر خاندان محمد بشارت باد که خداوند (از فضل وکرم خود) آنان را بى نیاز ساخت .
خـلـیـفـه گـفت :به عمر وابوعبیده مراجعه مى کنم , اگر با نظر تو موافقت کردند حاضرم همه سهمیه ذى القربى را به تو بپردازم !وقتى از آن دو سؤال شد آنان نیز نظر خلیفه را تایید کردند.
قـرآن کـریـم با صراحت کامل مى گوید که یک سهم از خمس غنایم مربوط به ذى القربى است , ولـى او بـه بـهانه اینکه از پیامبر در این زمینه چیزى نشنیده است به تفسیر آیه پرداخته وگفت : باید به آل محمد به اندازه هزینه زندگى پرداخت وباقیمانده را در راه مصالح اسلام صرف کرد.
ایـن تـلاشـهـا جـز بـراى ایـن نـبـود که دست امام ـ علیه السلام ـ را از مال دنیا تهى کنند واو را مـحـتـا(1)کـار خـا از مال دنیا تهى کنند واو را مح قرآن کریم از مال دنیا تهى کنند واو را محتاج از نـظـر فـقه شیعى , به گواهى روایاتى که از جانشینان پیامبر گرامى (ص ) به دست ما رسیده است , سهم ذى القربى ملک شخصى خویشاوندان پیامبر نیست .
زیـرا اگـر قـرآن بـراى ذى القربى چنین سهمى قائل شده است به جهت این است که دارنده این عنوان , پس ازپیامبر (ص ), حائز مقام زعامت وامامت است .
از ایـن رو, بـایـد سـهم خداوپیامبر وذى القربى , که نیمى از خمس غنایم را تشکیل مى دهند, به خویشاوند پیامبر (ص ) که ولى از نظر تشکیل مى دهند, به خویشاوند پیامبر (ص ) که ولى وزعیم مسلمانان نیز هست برسد وزیر نظر او مصرف شود.
خلیفه به خوبى مى دانست که اگر حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ سهم ذى القربى را مى طلبد مـال شـخصى خود رانمى خواهد, بلکه سهمى را مى خواهد که باید شخصى که داراى عنوان ذى الـقـربـى اسـت آن را دریـافـت کرده , به عنوان زعیم مسلمانان در مصالح آنها صرف کندوچنین شـخـصـى , پـس از رسول اکرم (ص ) جز حضرت على ـ علیه السلام ـ کسى نیست ودادن چنین سـهمى به حضرت على ـ علیه السلام ـ یک نوع عقب نشینى از خلافت واعتراف به مسلمین سیل از ایـن رو, خطاب به حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ گفت :هرگاه سهم ذى القربى را در اختیار شما نمى گذارم وپس از تامین هزینه زندگى شما باقیمانده را در راه اسلام صرف مى کنم ! فدک در کـشـاکـش گـرایـشها وسیاستهاى متضاددر نخستین روزهاى خلافت هدف از تصرف فدک ومـصـادره امـوال دخـت گرامى پیامبر (ص ) تقویت بنیه مالى حزب حاکم وتهى ساختن دست خلیفه راستین از مال دنیا بود.
ولـى پـس از گـسترش حکومت اسلامى , فتوحات بزرگ از این رو, خطاب ببزرگ مسلمین سیل ثروت را به مرکز خلافت روانه ساخت ودستگاه خلافت خود را از در آمد فدک بى نیاز دید.
از طـرف دیـگـر, مـرور زمان پایه هاى خلافت خلفا را در جامعه اسلامى تحکیم کرد ودیگر کسى گمان نمى برد که خلیفه راستین امیر مؤمنان على ـ علیه السلام ـ با درآمد فدک به فکر مخالفت بیفتد ودر مقابل آنان صف آرایى کند.
با اینکه در دوران خلفاى دیگر علل اولیه تصرف فدک , یعنى تقویت بنیه مالى دستگاه خلافت , از مـیـان رفـته وبه کلى منتفى شده بود, اما سرزمین فدک ودر آمد آن همچنان در قلمرو سیاست واموال هر خلیفه اى بود که روى کار مى آمد ودر باره آن , به گونه اى که با نحوه نظر وگرایش او به خاندان پیامبر(ص ) بستگى داشت , تصمیم مى گرفت .
آنـان که پیوند معنوى خود را با خاندان رسالت کاملا بریده بودند از بازگردانیدن فدک به مالکان واقعى آن به شدت خوددارى مى کردند وآن را جزو اموال عمومى وخالصه حکومت قرار مى دادند واحـیـانـا به تیول خود یا یکى از اطرافیان خویش در مى آوردند, ولى کسانى که نسبت به خاندان پـیـامـبـر (ص ) کـم وبـیش مهر مى ورزیدند یا مقتضیات زمان وسیاست وقت ایجاب مى کرد از فرزندان حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ دلجویى کنند آن را به فرزندان زهرا ـ علیها السلام ـ مى سپردند تا روزى که خلیفه دیگر وسیاست دیگرى جانشین خلیفه وسیاست قبلى گردد.
از ایـن جـهـت ,فـدک هـیـچ گـاه وضع ثابت واستوارى نداشت , بلکه پیوسته در گرو کشاکش گرایشهاى مختلف وسیاستهاى متضاد بود.
گـاهـى بـه مالکان واقعى خود بازمى گشت واغلب مصادره مى شد ودر هر حال , همواره یکى از در دوران خلفا تا زمان حضرت على ـ علیه السلام ـ فدک وضع ثابتى داشت .
از درآمـد آن مـبـلـغـى مختصر به عنوان هزینه زندگى به خاندان پیامبر (ص ) پرداخت مى شد وباقیمانده آن , مانند دیگر اموال عمومى , زیر نظر خلفا به صرف مى رسید.
هـنـگامى که معاویه زمام امور را به دست گرفت آن را میان سه نفر تقسیم کرد:سهمى به مروان وسهمى به عمرو بن عثمان بن عفان وسهمى هم به فرزند خود یزید اختصاص داد.
فـدک همچنان دست به در دوست مى گشت تا که مروان بن حکم , در دوران خلافت خود, همه سـهـام را از آن دو نـفـر دیـگر خرید واز آن خود قرار داد وسرانجام آن را به فرزند خود عبد العزیز بخشید واو نیز آن را به فرزند خود عمر بن عبد العزیز هدیه کرد یا براى او به ارث گذاشت .
هنگامى که عمربن عبد العزیز به خلافت رسید تصمیم گرفت که بسیارى از لکه هاى ننگین بنى امیه را از دامن جامعه اسلامى پاک سازد.
از ایـن رو, بـه جـهـت گـرایشى که به خاندان پیامبر (ص ) داشت , نخستین مظلمه اى را که به صاحبان اصلى آن باز گردانید فدک بود.
وى آن را در اختیار حسن بن حسن بن على وبه روایتى در اختیار حضرت سجاد قرار داد.
(1) او نامه اى به فرماندار مدینه ابوبکر بن عمرو نوشت ودستور داد که فدک را به فرزندان حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ پس دهد.
فرماندار بهانه گیر مدینه در پاسخ نامه خلیفه نوشت :فاطمه در مدینه فرزندان بسیارى دارد وهر کدام در خانواده اى زندگى مى کنند.
مـن فـدک را بـه کدام یک بازگردانم ؟
فرزند عبد العزیز وقتى پاسخ نامه فرماندار را خواند سخت هنگامى که نامه من به دست تو رسید فدک را میان فرزندان فاطمه که از على هستند تقسیم کن .
حـاشـیـه نشینان خلافت که همه از شاخه هاى بنى امیه بودند از دادگرى خلیفه سخت ناراحت شدند وگفتند:تو با عمل خود شیخین را تخطئه کردى .
چیزى نگذشت که عمر بن قیس با گروهى از کوفه وارد شام شد واز کار خلیفه انتقاد کرد.
خلیفه در پاسخ آنان گفت :شما جاهل ونادانید.
آنـچـه را که من به خاطر دارم شما هم شنیده اید ولى فرام هنگه را که من به خاطر دارم شما هم زیـرا اسـتـاد من ابوبکر بن محمد عمرو بن حزم از پدرش واو از جدش نقل کرد که پیامبر گرامى (ص ) فرمود:((فاطمه پاره تن من است ; خشم او مایه خشم من وخشنودى او سبب خشنودى من است )).
فـدک در زمان خلفا جزو اموال عمومى وخالصه حکومت بود وسپس به مروان واگذار شد واو نیز آن را به پدرم عبد العزیز بخشید.
پس از درگذشت پدرم , من وبرادرانم آن را به ارث بردیم وبرادرانم سهم خود را به من فروخته یا پـس از درگـذشـت عـمـر بـن عـبد العزیز, آل مروان , یکى پس از دیگرى , زمام امور را به دست گـرفـتـنـد وهمگى در مسیرى بر خلاف مسیر فرزند عبد العزیز گام برداشتند وفدک در مدت خلافت فرزندان مروان در تصرف آنها بود وخاندان پیامبر (ص ) از درآمد آن کاملا محروم بودند.
پس از انقراض حکومت امویان وتاسیس دولت عباسى فدک نوسان خاصى داشت : نخستین خلیفه عباسى , سفاح , فدک را به عبد اللّه بن الحسن بازگرداند.
پس از وى منصور آپس از درگذشت عمر بن عور آن را باز ستاند.
مـهدى فرزند منصور از روش او پیروى نکرد وفدک را به فرزندان حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ باز گرداند.
پـس از درگـذشت مهدى فرزندان وى موسى وهارون , که یکى پس از دیگرى زمام خلافت را به دست گرفتند, فدک را از خاندان پیامبر (ص ) سلب کردند ودر تصرف خود در آوردند.
تا اینکه مامون فرزند هارون زمام خلافت را به دست گرفت .
روزى مـامـون بـراى رد مـظـالـم ورسـیـدگـى به شکایات رسما جلوس کرده , نامه هایى را که ستمدیدگان نوشته بودند بررسى مى رد.
نـخستین نامه اى که همان روز در دست او قرار گرفت نامه اى بود که نویسنده آن خود را وکیل ونـمـایـنده حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ معرفى کرده ,خواستار بازگرداندن فدک به دودمان نبوت شده بود.
خلیفه به آن نامه نگریست واشک در دیدگان او حلقه زد.
دستور داد که نویسنده نامه را احضار کنند.
پس از چندى , پیرمردى وارد مجلس خلیفه شد وبا مامون در باره فدک به بحث نشست .
پس از یک رشته مناظرات مامون قانع شد ودستور داد که نامه رسمى به فرماندار مدینه بنویسند که فدک را به فرزندان زهرا ـ علیها السلام ـ باز گرداند.
نامه نوشته شد وبه امضاى خلیفه رسید وبراى اجرا به مدینه ارسال شد.
بـازگـردانـدن فـدک بـه خاندان نبوت مایه شادى شیعیان شد ودعبل خزاعى قصیده اى در این زمینه سرود که نخستین بیت آن این است :ا صبــح وجـه الـزمـ ان قد ضحـکـا بـرد مــا مـون هـ اشـــم فـدکــــا (1)چهره زمانه خندان گشت ,زیرا مامون فدک را به فرزندان هاشم (که مالکان واقعى آن بودند) باز گرداند.
شـگـفـت آور نـامه اى است که مامون در سال 210 در این زمینه به فرماندار مدینه قیم بن جعفر نوشت که خلاصه آن این است :امیر مؤمنان , با موقعیتى که در دین خدا ودر خلافت اسلامى دارد وبه سبب خویشاوندى با خاندان نبوت , شایسته ترین فردى است که باید سنتهاى پیامبر را رعایت کند وآنچه را که وى به دیگران بخشیده است به مورد اجرا بگذارد.
پـیـامـبـر گـرامى فدک را به دختر خود فاطمه بخشیده است واین مطلب چنان روشن است که هـرگـز کسى از فرزندان پیامبر در آن اختلاف ندارد وکسى بالاتر از آنان خلاف آن را ادعا نکرده است که شایسته تصدیق باشد.
بر این اساس ,امیر مؤمنان مامون مصلحت دید که براى کسب رضاى خدا واقامه عدل واحقاق حق , آن را به وارثان پیامبر خدا باز گرداند ودستور او را تنفیذ کند.
از ایـن جـهـت , به کارمندان ونویسندگان خود دستور داد که این مطلب را در دفاتر دولتى ثبت کنند.
هـرگـاه پـس از درگـذشت پیامبر اکرم (ص ) در مراسم حج ندا مى کردند که هرکس از پیامبر چیزى را, به عنوان صدقه یا بخشش یا وعده اى , ادعا کند ما را مطلع سازد مسلمانان گفتار او را مى پذیرفتند; تا چه رسد به دختر پیامبر گرامى که حتما باید قول او تصدیق وتایید شود.
امـیـر مؤمنان به مبارک طبرى دستور داد که فدک را, با تمام حدود وحقوق , به وارثان فاطمه باز گـردانـد وآنـچه در دهکده فدک از غلامان وغلات وچیزهاى دیگر هست به محمد بن یحیى بن حسن بن زید بن على بن الحسین ومحمد بن عبد اللّه بن حسن بن على بن الحسین باز گرداند.
بـدان که این نظرى است که امیر مؤمنان از خدا الهام گرفته وخدا او را موفق ساخته است که به سوى خدا وپیامبر تقرب جوید.
ایـن مـطـلـب را به کسانى که از جانب تو انجام وظیفه مى کنند برسان ودر عمران وآبادى فدک وفزونى در آمد آن بکوش .
(1)فدک همچنان در دست فرزندان زهرا ـ علیها السلام ـ بود تا اینکه متوکل براى خلافت انتخاب شد.
وى از دشمنان سرسخت خاندان رسالت بود.
لـذا فدک را از فرزندان حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ باز گرفت وتیول عبد اللّه بن عمر بازیار قرار ج ش.
در سرزمین فدک یازده نخل وجود داشت که آنها را پیامبر اکرم (ص ) به دست مبارک خود غرس کـرده بـود ومردم در ایام حج خرماهاى آن نخلها را به عنوان تبرک وبه قیمت گران مى خریدند واین خود کمک شایانى به خاندان نبوت بود.
عبد اللّه ازاین مسئله بسیار ناراحت بود.
لذا مردى را به نام بشیران رهسپار مدینه ساخت تا آن نخلها را قطع کند.
وى نیز با شقاوت بسیار ماموریت خود را انجام داد, ولى وقتى به بصره بازگشت فلدر سر شد.
از آن دوره به بعد, فدک از خاندان نبوت سلب شد وحکومتهاى جائر از اعاده آن به وارثان حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ خوددارى کردند.
به نام خدا
حضرت على علیه السلام و فدک
ارزش اقتصادى فدک .
کشمکشهاى سقیفه در راه انتخاب خلیفه به پایان رسید وابوبکر زمام خلافت را به دست گرفت .
حضرت على ـ علیه السلام ـ با گروهى از یاران با وفاى او از صحنه حکومت بیرون رفت , ولى پس از تـنویر افکار وآگاه ساختن اذهان عمومى , براى حفظ وحدت کلمه , از در مخالفت وارد نشد واز طـریـق تعلیم وتفسیر مفاهیم عالى قرآن وقضاوت صحیح واحتجاج واستدلال با دانشمندان اهل کتاب و به خدمات فردى واجتماعى خود ادامه داد.
امـام ـ عـلیه السلام ـ در میان مسلمانان واجد کمالات بسیارى بود که هرگز ممکن نبود رقباى وى این کمالات را از او بگیرند.
او پسر عم وداماد پیامبر گرامى (ص ), وصى بلافصل او, مجاهد نامدار وجانباز بزرگ اسلام وباب علم نبى (ص ) بود.
هـیچ کس نمى توانست سبقت او را در اسلام وعلم وسیع واحاطه بى نظیر وى را بر قرآن وحدیث وبر اصول وفروع دین وبر کتابهاى آسمانى انکار کند یا این فضایل را از او سلب نماید.
در این میان , امام ـ علیه السلام ـ امتیاز خاصى داشت که ممکن بود در آینده براى دستگاه خلافت ایجاد اشکال کند وآن قدرت اقتصادى ودر آمدى بود که از طریق فدک به او مى رسید.
از ایـن جـهـت , دستگاه خلافت مصلحت دید که این قدرت را از دست امام ـ علیه السلام ـ خارج کند, زیرا این امتیاز همچون امتیازات دیگر نبود که نتوان آن را از امام ـ علیه السلام ـ گرفت .
(1)مـشـخـصـات فدکسرزمین آباد وحاصلخیزى را که در نزدیکى خیبر قرار داشت وفاصله آن با مـدینه حدود 140 کیلومتر بود وپس از دژهاى خیبر محل اتکاى یهودیان حجاز به شمار مى رفت قریه ((فدک )) مى نامیدند.
(2)پیامبر اکرم (ص ) پس از آنکه نیروهاى یهود را در ((خیبر)) و((وادى القرى )) و((تیما)) در هم شـکست وخلا بزرگى را که در شمال مدینه احساس مى شد با نیروى نظامى اسلام پر کرد, براى پایان دادن به قدرت یهود در این سرزمین , که براى اسلام ومسلمانان کانون خطر وتحریک بر ضد اسلام به شمار مى رفت , سفیرى به نام محیط را نزد سران فدک فرستاد.
یـوشـع بـن نون که ریاست دهکده را به عهده داشت صلح وتسلیم را بر نبرد ترجیح داد وساکنان آنـجـا متعهد شدند که نیمى از محصول هر سال را در اختیار پیامبر اسلام بگذارند واز آن پس زیر لواى اسلام زندگى کنند وبر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند.
حکومت اسلام نیز, متقابلا, تامین امنیت منطقه آنان را متعهد شد.
در اسـلام سـرزمـینهایى که از طریق جنگ ونبرد نظامى گرفته شود متعلق به عموم مسلمانان است واداره آن به نویسند:وقتى آیه [وآت .
ولى سرزمینى که بدون هجوم نظامى ونبرد در اختیار مسلمانان قرار مى گیرد مربوط به شخص پـیـامبر (ص ) وامام پس از اوست وباید به طورى که در قوانین اسلام معین شده است , در موارد خـاصى بکار رود, ویکى از آن موارد این است که پیامبر وامام نیازمندیهاى مشروع نزدیکان خود را به وجه آبرومندى برطرف سازند.
(1)فدک هدیه پیامبر (ص ) به حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـمحدثان ومفسران شیعه وگروهى از دانـشـمـنـدان سـنى مى ولى سرزمینى که بدون هجونویسند:وقتى آیه [وآت ذا القربى حقه و المسکین و ابن السبیل ] (2) نازل شد پیامبر (ص ) دختر خود حضرت فاطمه را خواست وفدک را به وى واگذار کرد.
(3) ناقل این مطلب ابوسعید خدرى یکى از صحابه بزرگ رسول اکرم (ص ) است .
کلیه مفسران شیعه وسنى قبول دارند که آیه در حق نزدیکان وخویشاوندان پیامبر نازل شده است ودختر آن حضرت بهترین مصداق براى [ذا القربى ] است .
حـتـى هـنگامى که مردى شامى به على بن الحسین زین العابدین ـ علیه السلام ـ گفت :خود را مـعـرفى کن , آن حضرت براى شناساندن خود به شامیان آیه فوق را تلاوت کرد واین مطلب چنان در مـیـان مسلمانان روشن بود که آن مرد شامى , در حالى که سر خود را به عنوان تصدیق حرکت مى داد, به آن حضرت چنین عرض کرد:به سبب نزدیکى وخویشاوندى خاصى که با حضرت رسول دارید خدا به پیامبر خود دستور داده که حق شما را بدهد.
(4)خـلاصه گفتار آنکه آیه در حق حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ و فرزندان وى نازل شده ومورد اتـفـاق مـسـلـمـانان است , ولى این مطلب که هنگام نزول این آیه پیامبر (ص ) فدک را به دختر گرامى خود بخشید مورد اتفاق دانشمندان شیعه وبرخى از دانشمندان سنى است .
به نام خدا
پیام معنوى شیعه
پیام معنوى شیعه به جهانیان ، یک جمله بیش نیست و آن این است که ((خدا را بشناسید)) و تعبیر دیگر:((راه خداشناسى را پیش گیرید تا سعادتمند و رستگار شوید)) و این همان جمله اى است که پیغمبراکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم براى نخستین بار دعوت جهانى خود را به آن افتتاح فرمود:((اى مردم ! خدا را به یگانگى بشناسید و اعتراف کنید تا رستگار شوید)) در توضیح این پیام به طور اجمال مى گوییم :
ما افراد بشر به حسب طبع دلداه بسیارى از مقاصد زندگى و لذایذ مادى هستیم ، خوردنیها و نوشیدنیهاى گوارا و پوشیدنیهاى شیک و کاخها و منظره هاى فریبنده ، همسر زیبا و دلنواز، دوستان صمیمى و ثروت سنگین از راه قدرت و سیاست مقام و جاه و بسط سلطه و فرمانروایى و خرد کردن هر چیزى که با خواسته هاى ما مخالفت مى کند را مى خواهیم و دوست داریم .
ولى با نهاد خدادادى خود مى فهمیم که این همه لذایذ و مطالب براى انسان آفریده شده نه انسان براى آنها و آنها به دنبال انسان باید باشند نه انسان به دنبال آنها.
هدف نهایى ، بودن شکم و پایین تر از شکم ، منطق گاو و گوسفند است و دریدن و بریدن و بیچاره کردن دیگران ، منطق ببر و گرگ روباه است ، منطق انسان ، منطق فطرى خرد مى باشد و بس .
((منطق خرد)) با واقع بینى خود، ما را به سوى پیروى حق هدایت مى کند نه به سوى دلخواه انواع شهوترانى و خودبینى و خودخواهى . ((منطق خرد)) انسان را جزئى از جمله آفرینش مى داند که هیچگونه استقلال و سرخودى ندارد و برخلاف آنچه انسان خود را فرمانرواى آفرینش پنداشته به گمان خود طبیعت سرکش را به خواسته هاى خود رام مى کند و به زانو درمى آورد خودش نیز آلت دست طبیعت و یکى از دستیاران و فرمانبرداران آن است .
((منطق خرد)) انسان را دعوت مى کند که در درکى که از هستى این جهان گذران دارد، دقیق شود تا روشن گردد که هستى جهان و هر چه در آن است از پیش خودشان نیست بلکه جهان و هر چه در آن است از یک منبع نامتناهى سرچشمه مى گیرد تا روشن گردد که این همه زشت و زیبا و موجودات زمین و آسمان که در صورت واقعیتهاى مستقل در دیده انسان جلوه مى کند، در پناه واقعیت دیگرى واقعیت دار مى نمایند و در زیر پرتو آن پیدا و هویدا شده اند نه از خود و نه از پیش خود و چنانکه واقعیتها و قدرتها و عظمتهاى دیروزى ، امروز افسانه اى بیش نیست واقعیتهاى امروزى نیز همچنانند و بالا خره همه چیز در پیش خود افسانه اى بیش نیست .
تنها خداست که واقعیتى است غیر قابل زوال و همه چیز در پناه هستى او رنگ هستى مى یابند و با روشنائى ذات او روشن و پیدا مى شوند.
هنگامى که انسان با چنین درکى مجهز شود، آن وقت است که خیمه هستى او در پیش چشمش مانند حباب روى آب فرو مى خوابد و عیانا مشاهده مى کند که جهان و جهانیان به یک هستى نامحدود و حیات و قدرت و علم و هرگونه کمال نامتناهى تکیه زده اند و انسان و هر پدیده دیگر جهانى مانند دریچه هاى گوناگونى هستند که هر کدام به اندازه ظرفیت خود ماوراى خود را که جهان ابدیت است نشان مى دهند.
آن وقت است که انسان اصالت و استقلال را از خود و از هر چیز گرفته به صاحبش رد مى کند و دل از هر جا کنده به خداى یگانه مى پیوندد و در برابر عظمت و کبریاى وى به چیزى جز وى سر تعظیم فرود نمى آورد.
آن وقت است که انسان تحت ولایت و سرپرستى پروردگار پاک قرار مى گیرد، هر چه را بشناسد با خدا مى شناسد و با هدایت و رهبرى خدا با اخلاقى پاک و اعمالى نیک (آیین اسلام و تسلیم حق که آیین فطرت است ) متلبس مى گردد.
این است آخرین درجه کمال انسانى و مقام انسان کامل یعنى امام که به موهبت خدایى به این مقام رسیده و کسانى که از راه اکتساب به این کمال نائل شوند با اختلاف درجاتى که دارند پیروان حقیقى امام مى باشند.
و از اینجا روشن مى شود که خداشناسى و امام شناسى هرگز از هم جدا نمى شوند چنانکه خداشناسى و خودشناسى از هم جدا نمى شوند؛ زیرا کسى که هستى مجازى خود را بشناسد، هستى حقیقى خداى بى نیاز را شناخته است .
.: Weblog Themes By Pichak :.