به نام خدا
عقل، پیغمبر داخلى است
در بیان آنچه فرمودهاند که عقل تو پیغمبرى است از براى تو که داخل در تو است، و پیغمبر (ص) عقل تو است که خارج از تو است، و این دو پیغمبر مدام تصدیق هم نمایند و با هم هیچ نزاع و خلاف ندارند. دلیل این بسیار واضح است زیرا که هیچ عاقلى و نادانى شک و شبهه ندارد که آنچه فانى مىشود و لازمه ذات او این است که از تو مفارقت کند، دلبستگى به او و مفتون او شدن قبیح است و مستحق مذمت و ملامت است، بلى خوش گذراندن و دمى با او کیف کردن عیب ندارد. پس ثابت شد که مفتون دنیا شدن همه را مسلّم است که زشت و قبیح است و همه پیغمبران و کتابهاى آسمانى و شریعتها هم بعد از توحید هر چه فرمودند بازگشت همه آنها همین یک کلمه بود و شرح و تفصیل او بود. و ایضا همه را مسلّم است که شکمپرستى و شهوترانى و صرف عمر در این راه و بخالت و لئامت و جهل و ظلم و تعدّى و حرص و جمع کردن آنچه به کار نیاید و تملّق و طمع و سؤال از مردم و حسد و عداوت و کذب و سایر اخلاق بد که اینها همه قبیحاند، و چون یکى از ایشان را به یکى از این صفات نسبت دهى بدش آید و خجالت کشد و در مقام انکار برآید و همدیگر را نیز به همین امور عیب و سرزنش کنند و ملامت نمایند، و همچنین جزع و فزع و بىصبرى و بىطاقتى را عیب دانند و از صفات زنان و اطفال و حیوان شمارند. آیا اینها نه هر یک دلیل است بر اتفاق عقول همه ایشان بر بدى و زشتى این صفات؟ و ایضا همه را مسلّم است که عدل و احسان و کرم و گذشت و علم و زیرکى و راستى و راستگوئى و با وفا و بىحیله و مکر بودن و سایر اخلاق حسنه همه خوب است، و بالفطره به چنین اشخاص میل نمایند و با ایشان معامله کنند و خود را به این صفات مدح نمایند و همدیگر را به این امور تعریف کنند و به هر کس که هر یک را نسبت دهى چون گل شکفته شود و مسرور گردد، و تعریف آباء و اجداد و اولاد خود به این امور نمایند. آیا اینها برهان قاطع نیست بر اتفاق همه عقول بر نیکى این صفات و خوبى این اخلاق؟
سؤال: آدمى نکند مگر آنچه خوب داند و ترک نکند مگر آنچه بد داند، پس اگر چنین است که اثبات شد نبایستى که غالب مردم و اکثر خلق به خلاف رأى و عقل خود عمل کنند، پس معلوم است که عقل ایشان ادراک نکرده و نفهمیدهاند.
جواب: اوّل آن که شبهه در مقابل برهان قطعى و امر بدیهى چنانچه دانستى
بىمعنى است. دوّم گوش باش تا شبهه از تو رفع شود. گوئیم سرّش این است که در تشخیص صغریّات و تمیز جزئیّات گول خوردهاند و گویند که هر چه محبوب و دلپسند است باید به وصال او رسید و در دنیا خوشگذرانیم و هر وقت رفتیم رها کنیم، و ندانست که باید دل به چه بست و فهمید که مفارقت با دلبستگى چه هنگامه دارد.
و دیگر آن که فهمیدى که (حبّ الشّیء یعمى و یصمّ) 119 محبت در مقام عمل پرده در چشم کشد و پنبه در گوش نهد. عقل گوید مکن که جهل بود، نفس گوید هر آنچه بادا باد. و آیا همه مسلّم ندارند که سنة الوصال سنة و سنة الفراق سنة 120 و همه نگویند که در وصال زمان زود گذرد و در فراق شام صبح نمىشود؟ و دیگر آن که خود بسیار دیدهاى که بسیار چیزها است که شخص مىداند یا مظنه دارد که به او ضرر دارد باز مرتکب او شود و ضبط خود نتواند نمود. سیر در حالت مریضان نما و ملاحظه شکمپرستان کن و تماشاى جوانان تازه عروس کن، بلکه پیران تازه داماد هم، که چگونه بدن خود را کاهیدهاند و چندین مرض پیدا کنند و هر چه طبیعت و دیگران گویند فائده نکند و هر چه خودش به خودش ملامت کند و عهد کند و همّت گمارد که ترک کنم باز چون پا به حجله نهاد و چشم او به جمال محبوب افتاد و به ناز و کرشمه و جلوه و غمزه و اشاره دیده گشاد همه آنها محو و فراموش شود و طناب عهد سست و زنجیر همّت گسیخته شود. و همین مطلب را در گرفتاران حب ریاست تماشا کن که هر چه دیگران و خودش به خود ملامت کند و گوید که دیگر حکومت و ظلم به رعیّت نکنم و یا عبادت به ریا نکنم و صدرنشینى را ترک کنم تا لبخند مردم را نبینم و هکذا، باز همین که اسباب فراهم و مقابل عمل شود چشم کور شود و گوش کر گردد. و ایضا کسى شک ندارد که گذشت و عفو چون است و مع ذلک کسى را نشان نشاندارى که ده مرتبه چوب بخورد و فحش بشنود و ضرر مالى بکشد و قدرت بر انتقام پیدا کند و در مقام انتقام بر نیاید؟ بیا انصاف بده که آیا واقع نه همین است که نوشتم؟
پس بدیهى شد که عمل زشت، یا ناشى از عجز و بىطاقتى ما است که ضبط خود نتوانیم نمود، مانند اطفال و حیوانات، و یا ناشى از جهل در صغریّات و جزئیّات است. یک قدرى دیده بگشا و سیر در احکام شریعت غرّا نما که چگونه همت و اهتمام نموده صاحب شریعت در بیان جزئیّات و صغریّات. مثلا اگر مىفرمود دل به دنیا نبندید تا مرارت فراق او نکشید و به همین اکتفا مىفرمود چه ثمر داشت؟ یا یک قدرىواضحتر از این مىفرمود که شکم و فرجپرستى و بخل و هکذا بد است و سخاوت و گذشت و راستى و هکذا خوب است و قناعت مىکرد به آنچه عقول را مسلّم است هم چه ثمر داشت؟ و زیاده بر گفته عقل چه آورده بود؟ و چگونه صادق آمدى که پیغمبر عقلى است کلّى و عقول امّت عقلى است جزئى؟ بلکه هر چه مقدمه و مؤدى بود به اخلاق حسنه از افعال و حرکات بسیار بالخصوص بیان فرمود و امر نمود، مثلا صدقات و زکاة و خمس و صله رحم و اکرام مهمان و امثال اینها را به انواع و اقسام بسیار و ثواب بىشمار بیان فرمود و امر نمود به جهت حاصل شدن صفت سخاوت و رحم و مروت و هکذا، و هر چه مقدمه و مؤدى بود به اخلاق ذمیمه، از افعال و حرکات بىشمار، یکانیکان را بیان فرمود و نهى نمود، و چه بسیار از حدود در دنیا به جهت آنها قرار داد و چه عذابهاى اخروى در جزاى آنها بیان فرمود. این است معنى کلام علماء (قدس سرهم) که الواجبات الشّرعیّة لطف فى الواجبات العقلیّة یعنى جمیع افعال و تروک که در شریعت غرّا بیان شده و امر و نهى به آنها تعلق گرفته، ثمر و غایت آنها همین است که شخص متّصف به اخلاق حمیده و خالى از صفات ذمیمه شود.
به نام خدا
خاصیّت انسان
بدان که هر چیزى را اثرى و خاصیّتى است و به لحاظ آن خاصیّت او را اسمى است، و چون آن خاصیت در او نباشد آن اسم نیز از او برداشته شود، اگر در بعضى اسم بماند چه ثمر؟ زیرا که احدى شک نکند که پستى و بلندى و عزت و ذلّت و قیمت و بىقیمتى و ثواب و عقاب همه دائر مدار خاصیت و رسم است نه اسم. گلابى که عطر ندارد و سرکه که ترشى او بالمرّه تمام شده نه آن گلاب است و نه این سرکه، و از درجه اعتبار و قیمت بیفتد و به قدر آب خالى هم قرب و قیمت ندارد، باید او را در جاى مناسب او ریخت که مزبله باشد، و چون درخت سیب سیب نیاورد و یا خشک شود لیاقت غیر از تیشه و تبر ندارد و هکذا.
و امّا آنان که حیات و روح دارند و اعتنائى به شأن ایشان هست از چهار قسم بیشتر نباشند. اوّل بهائم، چو گاو و خر و اسب و اشتر و گوسفند. خاصیّت اینها قوت شهوت راندن و کار کردن است، و چون از توالد و تناسل و کار کردن افتادند ایشان را یا دور اندازند و یا ذبح نمایند. دوّم درندگان و موذیان، چون گرگ و شیر و پلنگ، و خاصیّت ایشان شکستن و دریدن است و به ملاحظه این خاصیت محل تشبیه شوند، گویند فلان کس سگ است و فلان شیر است، و اگر از این خاصیّت بیفتند کسى به ایشان اعتنا نکند و فرار نکند و تشبیه نکند. سوّم شیاطین، و خاصیّت ایشان مکر و حیله و راهزنى و فریب دادن و گمراه کردن است، و به جهت همین خاصیّت است که بر ما لازم است همیشه از ایشان پناه بریم به خدا چنانچه مادر مریم (ع) عرض کرد أُعِیذُها بِکَ وَ ذُرِّیَّتَها مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجِیمِ 121 (آل عمران) و از حضرت باقر (ع) است با پدر بزرگوارش در دعاى هر روز ماه مبارک رمضان و اعذنى فیه من الشّیطان الرّجیم و همزه و لمزه و نفثه و نفخه و وسوسته 122 تا آخر، و به سبب همین خاصیت است که لعین و رجیم و مردود درگاهند، و جمعى از ایشان که ترک شر و فتنه نمودند و به شرف اسلام داخل شدند برادر ایمانى ما گشتند و عوض لعن باید ایشان را دعا کنیم و دوست بداریم و خداى تعالى در قرآن مجید در مقام مدح ایشان برآمد و در سوره احقاف و جن یاد ایشان نمود و قصد ایشان فرمود، و مکرر خدمت پیغمبر (ص) و ائمه (ع) مىرسیدند و با ایشان ملاطفت و التفات مىفرمودند، و فرداى قیامت هم مستحق بهشت و کرامتند، با آن که اسمشان همان اسم است و جسمشان
همان جسم است. چهارم ملائکه، و خاصیّت ایشان علم و عمل و معرفت و بندگى است و آنى از عبادت غافل نیستند یُسَبِّحُونَ اللَّیْلَ وَ النَّهارَ لا یَفْتُرُونَ 123 (انبیاء) و به جهت این دو خاصیّت سر تا پا رحمتند و کارکنان و مربّى عالمند و لشکر خدا و پیشکار بارگاه و مقربان درگاهند، بعضى به دریا و بعضى به صحرا و جمعى به حیوان برخى به انسان و گروهى به باران و غیر ذلک موکلند، و با این جلالت و شأن هم چون بعضى از ایشان ترک اولى و تقصیر مىکردند، چون فطرس و صلصائیل و غیر ایشان، از درجه اعتبار افتادند و مغضوب شدند و از صف ملائکهشان راندند و از آسمان و ملائکه اعلى بیرونشان کردند، با آن که اسم و جسم همان است که اوّل داشتند.
حال گوئیم امّا بنى نوع انسان چنانچه پیش گفتیم و دانستى قوه همه اینها و لیاقت همه این خاصیّتها دارد، پس بالبدیهه به قاعده بطلان ترجیح بلا مرجّح، تا آدمى به مقام فعلیّت نیامده و خاصیّت یکى از این چهار طائفه از وى بروز نکرده او را اسمى نخواهد بود و نتوان گفت که او خرى است یا سگى یا شیطانى یا ملکى، و چون به مقام فعل آمد و منشأ اثرى شد لا بد رنگ یکى از این چهار گیرد و نقش یک کدام پذیرد و کار یکى از ایشان نماید و خاصیّت همینها از وى بروز کند، زیرا که غیر از کارهاى ایشان و ملکات و خاصیّتهاى ایشان معقول و متصوّر نیست، پس خاصیّت هر کدام که از وى ظاهر شد نام او همان است و قدر قیمت و رتبه و شأن و مقام او همان است. و خدا در قرآن تشبیه انسان به تمام آن چهار گروه نموده و به احسن وجه بیان فرموده. و در سوره انعام فرمود شَیاطِینَ الْإِنْسِ وَ الْجِنِ 124 و فرمود وَ إِنَّ الشَّیاطِینَ لَیُوحُونَ إِلى أَوْلِیائِهِمْ 125 و در فرقان فرمود إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُ 126 و در اعراف فرمود فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ 127 و در جمعه فرمود کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً 128 و فرمود وَ لَقَدْ کَرَّمْنا بَنِی آدَمَ 129 و در بقره فرمود إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً 130 و فرمود وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ کُلَّها ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِکَةِ 131.
پس بدیهى شد که نام تو از خاصیّت تو خیزد، و معنى باطن (الاسماء تنزل من السّماء) 132 این است، و در قیامت به صورت همان محشور شود. پس چه بسیار که به صورت حیوانات و وحوش به صحراى قیامت آیند. و بعضى معنى وَ إِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ 133 را همین طور نمودهاند، و اخبار و احادیث در این مقام بسیار است. و از اینجا معنى تجسم اعمال که قطعى و یقینى است بفهم. و در امم سابقه در همین دنیا نیز مسخ شدند و خوک و میمون و حیوانات دیگر شدند و در این امت مرحومه هم واقع شده نظر به احادیث ومعجزات، و هر کس در دنیا نشده در آخرت باید به صورت اصلى ظاهر شود.
پس به وضوح پیوست و بدیهى شد که همه کارها باطل و همه خاصیّتها و ملکات ضایع و وبال است مگر علم و عمل، که معرفت و بندگى باشد، در صورتى که با هم باشند. زیرا که علم چون تخم است و عمل چون حاصل و هیچکدام به تنهائى فائده نبخشد. اما عمل بىعلم که محتاج به بیان نیست، کسى که راه نداند هر چه بیشتر رود دورتر افتد. آیا معقول است که مریض نادان معالجه خود نماید و کسى که عبادت نداند عبادت نماید؟ آیا نفرمود أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَکْثَرَهُمْ یَسْمَعُونَ أَوْ یَعْقِلُونَ إِنْ هُمْ إِلَّا کَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ سَبِیلًا 134 (فرقان)؟
و اما علم بىعمل، آن نیز واضح بلکه ظاهرتر از اوّل است، زیرا که ممکن است ندانسته عمل مطابق افتد و تیر در تاریکى به نشانه آید و هرگز ممکن نیست که به محض دانستن زراعتکارى یا نجارى یا خیّاطى یا صنعت دیگر، آن صنعت خود به خود به عمل آید و لباس وجود پوشد و هم ممکن نیست که زهر طبیب را نکشد به جهت آن که مىداند زهر کشنده است، بلکه قوىتر تأثیر کند و ملامت به او بیشتر کنند و حسرت و ندامت او زیادتر است، چنانچه دارد چندین گناه از جاهل ببخشند و هنوز یک گناه از عالم نبخشیده باشند. 135 آیا خدا در قرآن تشبیه ایشان به سگ و خر ننمود و در سوره اعراف فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ 136 و در سوره جمعه کَمَثَلِ الْحِمارِ یَحْمِلُ أَسْفاراً 137 را نفرمود؟ آیا علم شیطان کم بود و آیا بلعم باعور اسم اعظم نمىدانست و آیا مأمون و پدرش هارون الرشید به قدر من و تو فهم و سواد نداشتند؟ کار ایشان به کجا کشید و عاقبت ایشان به کجا انجامید؟ و آیا امام تو نفرمود در حق علماء سوء که هم أضرّ على ضعفاء شیعتنا من جیش یزید على الحسین (ع)؟ 138
و به جهت این که علم و عمل با هم ثمر دارند و به تنهائى بىثمرند بلکه نکال و وبالند در بیان این مطلب خداوند عالم زیاده از صد بلکه زیاده از حد در قرآن ایمان و عمل صالح را با هم ذکر کرده مثل وَ الْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفِی خُسْرٍ إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ. 139 یک اندکى سیر در قرآن کن تا ببینى که خدا در هیچ مطلب به قدر این اهتمام نفرموده و مکرر ذکر نکرده. آه ثم آه که اسم خودمان در نزد خدا ندانیم چیست و فرداى قیامت شکل و صورت ما چیست و منزل و مأواى ما کجا است. اللّهمّ افعل بنا ما انت اهله و لا تفعل بنا ما نحن اهله ربّ لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین بحقّ محمّد و آله سادات الکونین و شفعاء النّشأتین.
به نام خدا
حالت قلب و تأثیر علم و عمل و بیان صبغة اللّه.
بدان که دل آدمى که مراد از او روح انسانى است به منزله کرباس است و علم و ادراک و دانش به منزله یک خم صبّاغى است و عمل و فعل و ترک به منزله یک خم دیگر است و دل از خم اول رنگى گیرد و از خم دوّم نقش دیگرى پذیرد. بیانش این است که از علم و دانش و ادراک بىدرنگ قهرا اعتقاد خوبى و بدى و اعتقاد نفع و ضررخیزد بىاختیار، و از این اعتقاد محبت و عداوت و حب و بغض و میل و بىمیلى خیزد قهرا و بىاختیار، و حب و بغض و میل و بىمیلى منشأ شوق و عزم شوند و چون عزم به حدّ کمال و جزم رسد بدن به گردش و حرکت در آید از براى فعل و ترک، و محال است که با عزم جزمى یکى از فعل و ترک مقدور به عمل نیاید. پس عزم چون موج است و بدن بیچاره چون تخته پاره است که بر روى دریا افتاده باشد، و یا بگو عزم چون باد و نسیم است و بدن چون برگ درخت که به محض جنبش موج و وزیدن نسیم برگ و تخته بىاختیار به حرکت درآیند و هر سمت که موج و نسیم حرکت دهد ایشان به آن سمت حرکت کنند. این بود بیان رنگ گرفتن و رنگین شدن دل از خم علم و دانش.
اما بیان نقش گرفتن قلب از عمل این است که هر عملى که از شخص صادر شود در دل اثرى کند و نقشى زند و چون آن کار را دوباره نمود آن رنگ و نقش ظاهرتر و سیرتر و قدرى ثابتتر شود و چون بسیار مکرر شد آن رنگ و نقش در تمام دل خوب جا گیرد بطورى که زمان بسیار و سالهاى بىشمار بماند و چون به این مقام رسید آن رنگ و نقش را ملکه و خلق گویند و صفت و عادتش نام نهند. پس آن رنگ که دل از علم و ادراک گیرد نام او اعتقاد و حب و بغض است و آن نقشى که دل از عمل و فعل و ترک پذیرد نام او خلق و ملکه است. و محال است که این خم آن کار را نماید و ممتنع است که آن خم فائده این خم را بخشد. اگر شخص هزار سال به خط خوش نگاه کند ملکه خوشنویسى پیدا نکند و اگر هزار سال تصویر صبر و جود و بخشش و عفو و سایر اخلاق و صفتها نماید محال است که ملکه آنها را دریابد و همچنین اگر هزار سال کسى را به شغلى وادارند که نفع و ضرر آن نفهمیده باشد محال است که اعتقاد و محبت و عداوت در او پیدا شود. پس بدیهى شد که به محض علم و ادراک، اعتقاد حاصل شود و محتاج به تکرار نیست و لکن به محض عمل، ملکه و خلق حاصل نشود و لا بد محتاج به تکرار عمل است، چه عمل فعل باشد یا ترک، زیرا که مثل صبر و حلم و وقار و امثال ایشان ملکاتى هستند که حاصل نشوند مگر از تکرار ترک. و هم بدیهى شد که عمل محتاج به علم است و ملکه محتاج به عمل، بلى سهولت و کثرت عمل محتاج به ملکه است و از خود عمل نیز حدسها و تجربهها و علمها حاصل شود. پس اول علم است، بعد عمل، بعد ملکه، بعد سهولت و کثرت و شدت و خوبى و تناسب عمل، زیرا که شخص تا ملکه نوشتن مثلا نداشته باشد نتواند ده الف مناسب و مثل هم نویسد. و ایضاظاهر است کار نیکو کردن از پر کردن است، بعد ایضا علم است. باز سلسله دور زند و همان دور اول به تسلسل در آید و هکذا الى ما لا نهایة له فَتَبارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِینَ. 158 اللّه اکبر این چه دلى است و چه رنگى است و این چه دکان رنگریزى است، بلى صِبْغَةَ اللَّهِ وَ مَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّهِ صِبْغَةً 159 (بقره) و فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیْها لا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ 160 (روم) و سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِی قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّةِ اللَّهِ تَبْدِیلًا 161 (فتح).
به نام خدا
یار بىوفا و یار با وفا
بدان که یار بىوفا آن است که تو را به انتظار و سرگردانى نگهدارد، نه آنچه خواهى دهد و نه تو را رها کند. و ایشان دو کسند که سوّم ندارند.
اول آن که دلربائى خود را به هر زینتى آرایش کند و به هر لباسى خودسازى نماید و پرده بر افکند و حجاب بیندازد و بىمهابا خود را به همه نماید و همه را مفتون و مجنون خود سازد و چون این بیچارگان دل از دست داده و این دیوانگان مهار و زنجیر گسسته در پى او روان شوند و به امید وصال او به شتاب درآیند و بر سر هم زنند و همدیگر را بکشند و هر یک رفیق خود را به عقب کشد تا خود از پیش برود، در این حال آن یار بىوفا با آن که روى او به سمت این ابلهان است با کرشمه و ناز پس پس رود و رقص کنان به طور قهقرى کم کم دور شود، نه چندان که از نظر ایشان دور شود تا مأیوس شوند و از دیوانگى و مستى به هوش آیند و نه آن قدر نزدیک شود که دست به دامن او آویزند و یا از وصال او چیزى به کام خود ریزند. و آن بىوفا میل به هیچیک نکند و دل به هیچکدام نبندد، زیرا که مقصود او همین عاشقى و بندگى این ابلهان است و این ابلهان همین طور بر سر هم زنند و همیشه با هم عداوت کنند و در پى او بشتابند تا همه هلاک شوند و آرزوى وصال را به خاک برند، و اگر دست دهد و این ابلهان از او کام برگیرند آتش شهوت فرو نشیند و چشم عقل بازشود و همه از او برى شوند و خود را ملامت کنند و او را دشمن خود گیرند و لعنت کنند و سنگسارش نمایند. و بسیارى از زنان فاحشه این مطلب را فهمیدهاند. قطامه معلونه به یقین مىدانست که اگر ابن ملجم ملعون به وصال او برسد و آتش شهوت او فرو نشیند هرگز اقدام و جرأت برگشتن آن قطب عالم امکان و مرکز دائره دو جهان، امیر مؤمنان (ع) نخواهد کرد.
دویم دلبرى است که مکر او بیشتر و قوت او زیادتر است و زیاده از اوّلى دلربائى و بندگى و حسرت و ندامت این ابلهان را خواهد. پس در همان بین که با کرشمه و ناز و با رقص و چشم غمّاز پس پس مىرود گاهگاهى بدن به بدن اینها مالد و بوسهاى نیاز کند و این ابلهان هر یک دست دراز کنند و یک گوشه او را بمالند و او به ایشان وعده این ساعت و آن ساعت دهد و آنا فآنا آتش ایشان را دامن زند و دیوانگى و بىطاقتى ایشان را زیادتر نمایند و اصل مقصود را به هیچکس ندهد تا همه هلاک شوند.و این هر دو صفت بىوفائى که شنیدى در دنیاى غدّار و این دلبر ناپایدار جمع است و همه دنیاپرستان از این دو شق بیرون نیستند که بعضى همه عمر را به غصّه و بلا و فقر و ذلت گذرانند و همه عمر را در خیال دنیا و آرزوها گذرانند و به هیچیک نرسند تا بمیرند و حسرت ناکامى به گور برند، و بعضى لبى تر کنند و دهنى شیرین نمایند و به بعضى آرزوها برسند و دلبستگى ایشان بیشتر گردد و از صد آرزو یکى بر نیامده باشد، که مرگ در رسد و او را با آرزوها به گور برد.
اى کاش ضرر دنیا همین بود، بلکه مار خطوخالى است کشنده و آهوى زیبائى است که در پشت سر خود چون قیس هندى شیر درنده پنهان ساخته، بلکه زن فاحشه است بر در جهنم ایستاده و مردم را فوج فوج به غل زند و به جهنم ریزد و هیچ فاصله میان او و جهنم نیست، و این مطلب در نزد اهلش ظاهر است. خدا فرمود إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامى ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً 152 که در سوره نساء است، و در سوره عنکبوت فرمود وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ 153 نفرمود لتحیط من بعد، و در سوره نوح (ع) فرمود أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً 154 و آیات و اخبار بسیار است.
صدر الحکماء (قدس سره) در شواهد ربوبیّه از خاتم (ص) روایت مىکند انّه (ص) کان قاعدا مع اصحابه فى المسجد فسمعوا هدّة عظیمة فارتاعوا فقال (ع) أ تعرفون ما هذه الهدّة قالوا اللّه و رسوله اعلم قال حجر القى من اعلى جهنّم منذ سبعین سنة الان وصل الى قعرها فکان وصوله الى قعرها و سقوطه فیها هذه الهدّة فما فرغ (ص) من کلامه الّا و الصّراخ فى دار منافق من المنافقین قد مات و کان عمره سبعین سنة فقال رسول اللّه (ص) اللّه اکبر فعلمت علماء الصّحابة انّ هذا الحجر هو ذاک و انّه منذ خلقه اللّه یهوى فى جهنّم و بلغ عمره سبعین سنة فلمّا حصل فى قعرها قال اللّه تعالى انّ المنافقین فى الدّرک الاسفل من النّار فکان سمعهم تلک الهدّة الّتى اسمعهم اللّه لیعتبروا: 155 رسول خدا (ص) با اصحاب در مسجد نشسته بودند که ناگاه صداى عظیمى بلند شد که همه ترسیدند فرمود دانستید که این صدا چه بود. گفتند خدا و رسول او داناترند. فرمود پیش از هفتاد سال سنگى را از بالاى جهنم انداختند الآن به قعر جهنم رسید و این صدا از او بلند شد. سخن مبارکش تمام نشده بود که فریاد از خانه منافقى بلند شد که همان آن، مرد و هفتاد سال عمر نحسش بود. پس فرمود اللّه اکبر. پس علماى صحابه دانستند که آن سنگ همین منافق بوده که از وقتى که پا به دنیا نهاده بود در جهنم فرو مىرفته تا آن که مرد و به قعر اورسید. پس خدا آن صدا را به ایشان شنواند که عبرت بگیرند. نستجیر باللّه.
و امّا یار با وفا و محبوب ابدىّ البقاء، او خدا است و مقربان خدا و بهشت خدا است وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً ذلِکَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَ کَفى بِاللَّهِ عَلِیماً 156 (نساء).
ببین رفاقتى این بزرگواران را چه قدر عظم و شأن قرار داد که از لفظ حسن تا آخر همه بیان عظمت و جلالت این مطلب است و عجب آنکه همه ایشان العیاذ باللّه مانند کسى که طالب نداشته باشد و گمنام باشد به زبان نرم و خندهروئى و التماس و اصرار هر چه تمامتر مردم را به سوى خود خوانند و وعدههاى بسیار و نویدهاى بىشمار که همه حق و صدق است به هر کسى دهند و با این جمال و جلال، ایشان در پى مردم روند و ندا کنند که برگردید و جمال ما را و وفاء و کمال ما را ببینید و عجبتر آن که مردم از براى ایشان ناز کنند و قهر نمایند و ایشان نیز مانند محتاجان العیاذ باللّه ناز ایشان بکشند و سبقت بر آشتى کنند و شب و روز ندا مىکنند که کار ما عفو و گذشت و شیوه ما قبول عذر و توبه است و هر که یک شبر به سوى ما آید ما یک ذراع به سمت او رویم و هر که یک باع به سوى ما آید ما به هروله به سمت او دویم، چنانچه این هر دو فقره مضمون حدیث قدسى است، 157 و از براى خود حجابى و دربانى قرار ندادهاند و هر که طالب وصال ایشان است هیچ با هم نزاعى ندارند بلکه همین طلب سبب محبت ایشان است که یکدیگر را دوست گیرند و همدیگر را در رسیدن به وصال محبوب بىزوال و جمال فوق کل جمال اعانت و امداد نمایند و هیچیک مزاحم دیگرى نباشد و هر کس هر چه خواهد زیاده از آن بیابد به قدرى که نه چشمى دیده باشد و نه گوشى شنیده باشد و نه بر دلى خطور کرده باشد.
اللّهمّ ارزقنا حبّک و حبّ من یحبّک بحقّ من تحبّه و یحبّک یا مجیب.
به نام خدا
کمال و نقص و معنى تزکیه و استقامت.
بدان که کمال تو آن است که در تو و ذاتى تو و ذات تو است و هرگز از تو مفارقت نکند و اگر پدر یا پسر یا اسب یا عمارت یا لباس تو را مثلا کمالى و نقصى باشد کمال و نقص آنها است نه تو و هر صفتى که به مرگ از تو مفارقت کند آن نیز على الاطلاق کمال و نقص تو نیست و اینها را کمال و نقص دانستن از نادانى و ابلهى است. و آنچه با تو بماند نباشد مگر عقاید و محبت و ملکات و این دو هیچیک اختیارى نباشند و آنچه اختیارى است مقدّمات و اسباب اینها است که علم و عمل و دانستن و کردن باشد. پس آن دو کمالاند و این دو اسباب و مکمل، و هر چه غیر اینها است نقص است. پس نقص منحصر است در جهل صرف و جهل مرکب که بىاعتقادى و بداعتقادى باشد و در نداشتن ملکات خوب و داشتن ملکات بد. و جهل صرف و بىاعتقادى و نداشتن اخلاق خوب بهتر است از داشتن اعتقاد کج و اخلاق زشت، زیرا که اول پى کمال نرفته و راه مقصود نپیموده و دوّم تا توانسته به عکس مقصود قدم زده. نستجیر باللّه.
و به عبارت دیگر بگو کمال منحصر است در استقامت و راستى و اندازه نگهداشتن، چه در علم و چه در عمل، و نقص منحصر است در کجى و افراط و تفریط و عاجزى از داشتن اندازه. چنانچه در سوره هود (ع) فرمود إِنَّ رَبِّی عَلى صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ 162 و فرمود فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَکَ وَ لا تَطْغَوْا 163 و عن ابن عبّاس ما نزلت آیة کانت اشقّ على رسول اللّه من هذه الآیة و لهذا قال شیّبتنى هود و الواقعة و اخواتها: 164 از ابن عباس روایت شده که نازل نشد آیهاى که بوده باشد مشکلتر و پرمشقّتتر از براى پیغمبر از این آیه و به جهت این بود که فرمود پیر کرد مرا سوره هود و سوره واقعه و امثال آنها و در سوره حم سجده فرمود إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا 165 و لذا مقابل استقامت و امر به او ذکرفرمود طغیان و تجاوز و نهى از او را، زیرا که هر موجودى از راستى نسبت به خود بگذرد نام او جز کجى و طغیان و تجاوز از حد خود نباشد. و راستى هر چیز منحصر در یک صورت است و کجى او افراد لا یتناهى دارد. پس ترک این غیر متناهى و ثابت ماندن بر یکى، از هر چه تو فرض کنى مشکلتر است. پس این آیه شریفه مشکلترین آنها است و جامع است این امر و این نهى جمیع اوامر و نواهى را و جمیع مراتب ترقى و تنزل را با بیان فائده همه، زیرا که بنا بر این حاصل معنى این شود که راست باش چنانچه مأمورى به راستى، یعنى حاصل همه اوامر راستى است، و تجاوز از راستى مکن و کج مباش چنانچه نهى شدهاى از کجى، یعنى حاصل همه نواهى کجى است. پس ظاهر شد که آنچه در آیه شریفه مذکور است در بر دارد معنى کما نهیت را و محتاج به تقدیر کما نهیت بعد از لفظ لا تَطْغَوْا نیست. تا بگوئیم کَما أُمِرْتَ قرینه او است بلکه گوئیم که لفظ وَ لا تَطْغَوْا تأکید است و همان فَاسْتَقِمْ کفایت از او کند، زیرا که به ضرورت اهل لغت و عرف و شرع امر به شىء لازم دارد نهى از ترک و ضد عام او را، بلکه ادعاى عینیت کنند، و ترک راستى جز کجى و طغیان نباشد، بلکه لفظ کما امرت نیز تأکید است و از براى بیان فائده اوامر است که فائده نواهى را نزى در بر دارد، و از براى این است که بیان کند انحصار راستى را در شریعت و طریقه خدا و باطل نمودن هر چه خیال رسد جز این راه. و بیانش این است که تکلیف کسى را کنند که به تکلیف کامل و راست شود، هم در علم و اعتقادات و هم در اعمال و ملکات. پس چگونه معقول است که بىتکلیف و به غیر از این راه راست شود؟ این است بیان کما امرت یعنى چنانچه مأمورى به استقامت و راستى، یعنى به اوامرى که اسباب استقامت مطلقند و هر یک نفس استقامت جزئىاند. و اگر کاف را به معنى لازم بگیریم، مثل وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ 166، اى فاستقم لامره ایّاک، در مطلب صریح گردد. فافهم. و معنى تزکیه نفس نیز همین راستى است.
حال گوئیم فرق است میان راستى علم و راستى عمل، زیرا که راستى علم آن است که مطابق واقع داند و راستى عمل این است که مطابق آنچه داند نماید، و راستى علم و مطابقه دانش و اعتقاد موقوف و محتاج است به معلمى و استادى، چه ظاهرى و چه باطنى، و سلسله اساتید منتهى شود به خدا، چنانچه فرمود وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ. 167 پس معلّم اول خدا است نه ارسطو و هر که از خدا یاد گرفت بالبدیهه علم او هم مطابق است. پسمعلّم ثانى حضرت خاتم (ص) و آل او است نه فارابى. و ایضا هر که یاد گرفت از آن که او از خدا یاد گرفت علم او نیز به ضرورت مطابق واقع است و همچنین هرکجا که این آب جارى شود و این فیض دامن کشد همه مطابق و موافق است. و از همین سخن ظاهر شد که هر که از این سلسله خارج شد استاد او جز شیطان و نفس امّاره نباشد، پس عقاید او جز جهل مرکب و خلاف واقع نباشد و به سیر و تجربه ببین که قائل به جبر و تفویض و تجسم و صفات زائده و جواز رؤیت و غیر ذلک که همه افراط و تفریط است کیانند. پس آن خدائى که ایشان اعتقاد کنند و محبوبش گیرند خیال ایشان باشد نه خداى ذو الجلال.
پس زنهار که به فکر خود مغرور نشوى و دست از قرآن و احادیث و ضرورت و اجماع مذهب و اتفاق عقول بر ندارى.
و اما راستى عمل و مطابقه او با علم موقوف است به خلق و ملکه و عادت. بیانش این است که به کار بردن قوه شهوت و غضب در آنجا که دانسته خوب است و به کار نبردن اینها در آنجا که فهمیده این مطلوب است، و همچنین سر دادن و جان باختن در جائى و بذل مال کردن و دست نگهداشتن و غیر ذلک، هیچ یک را بدون ملکه نتوان به اندازه نگاه داشت. مثل نوشتن که گاهى باید تمام قلم را به کار برد و گاهى نباید، و بدون ملکه الف اگر نویسد بعضى بلند و بعضى کوتاه و بعضى نازک و بعضى زشت و بعضى کج و بعضى راست باشد، و اگر اتفاقا یک الف خوب نویسد مانند تیر در تاریکى به نشانه زدن است، با آنکه همه را خواسته موافق آنچه فهمیده و در پیش اوست از خط استاد، موافق او بنویسد. و همچنین شعر گفتن و نقش نمودن و بر املاء و انشاء مسلّط شدن و یا نجّارى و آهنگرى و بنّائى و خیّاطى و غیر ذلک نمودن، در هیچ یک بىملکه نتواند اندازه نگهداشت و چندین فرد را موافق هم ساخت و گذاشت. و لهذا نزدیک به اجماع رسیده که عدالت عبارت از ملکه است. و از همین گفته بفهم که اعلم و استادتر همان است که ملکه او کاملتر و فعل و کار او به مطابقه علم و واقع ظاهرتر، زیرا که بالبدیهه دانستى استادى عبارت از ملکه است که کاشف او فعل مطابق و با اندازه است. پس تفاضل و تفاوت و استادتر بودن هم بالبدیهه راجع به ملکه است و هیچ کس شک نکند که آنچه موافق خط درویش یا نقش مانى کند، اگر چه بسیار بسیار کند کار کند، استادتر است از آنکه نتواند و قدرى پستتر کار کند و لکن تند دست باشد و ده مقابل اوّل کار کند. پس حاصل این شد که علم و عقاید حقه و محبت خدا و اولیاء خدا و عداوت دشمنان ایشان،اینها همه لوازمى دارند از افعال بدنیّه، از حمد و شکر و اخلاص و تقرّب و مال و جان در راه او دادن و باختن و با دشمن به عداوت راه رفتن و با عفت و سخاوت و گذشت و با صبر و شجاعت بودن و غیر ذلک، که اگر آن لوازم نباشند کاشف از نبودن ملزومند چنانچه حق فرمود: یا بن عمران کذب من زعم انّه یحبّنى فاذا جنّه اللّیل نام عنّى. 168 در دوستى و عشق مجازى سیر کن تا شک نکنى. و لذا صادق (ع) در آیه إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ 169 فرمودند یعنى بالعالم من صدّق فعله قوله و من لم یصدّق فعله قوله فلیس بعالم 170: مراد از عالم کسى است که فعل او موافق قول او باشد و هر که فعل او موافق قول او نیست پس او عالم نیست.
و کذا باید حفظ نظام دنیا هم نمودن و میان این افعال و تروک و لوازم، تضاد و تزاحم و کشاکش بسیار شود و اعمال و اظهار لوازم و اعمال هم بىملکه ممکن نیست و حاصل شدن ملکه هم بىمشق و مداومت ممکن نیست. ببین خدا چه خوب فرموده در سوره نساء: وَ ابْتَلُوا الْیَتامى حَتَّى إِذا بَلَغُوا النِّکاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ 171 یعنى ایشان را به مشق تجارت وادارید پس اگر از ایشان رشد دیدید مالشان را بدهید؛ و رشد عبارت است از ملکه تجارت و تمیز موارد نفع و ضرر.
پس معلوم شد که علم دو قسم نشود و لکن عمل دو قسم شود، یکى آنکه به منزله مشق کردن است و کج و واج نوشتن است تا ملکه حاصل شود و دوّم عملى است که مقصود از ملکه است و تحصیل ملکه از براى اوست و کار کردن از روى ملکه و عمل نمودن به اندازه است. بلى خلجان قلب و هیجان نفس نیز رفته رفته اعتقادى گردد.
کسى که بنا به احتیاط مىگذارد آخر وسواس مىشود، به اعتقاد، پاک را نجس و صحیح را باطل مىداند، و چون بنابر خلاف این گذاشت رفته رفته نجس را به اعتقاد پاک مىداند و باطل را صحیح. نمىبینى تطیّرات چه طور اعتقادى عالم و جاهل مىشود و محل اعتناء مىگردد. و اگر دفعه اول، اعتناء نکنند و عمل به قول معصوم کنند که فرمود و اذا تطیّرت فامض 172 و توکل بر خدا کنند، به این مرضها گرفتار نشوند؛ و از اینجا گویند که شعبدهباز مردم را به خیال اندازد و کارها کند. پس الآن ظاهر شد معنى سخن بزرگان دین: الواجبات الشّرعیّة لطف فى الواجبات العقلیّة، یعنى همه واجبات دو قسمند: یک قسمى از آنها مقدمه حصول و اسباب وجود واجبات عقلیه است و یک قسم دیگر از آنها لوازم و آثار واجبات عقلیه است، چون حمد و شکر و اظهار لوازم محبت و بندگى.
به نام خدا
[صفات نفس]
ظاهر شد ملکه از صفات نفس است و صفات نفس همه راجع به دو صفت است و ثالث ندارد، یکى علم و دانائى و یکى قدرت و توانائى. حال ببینیم ملکه از کدام است. گوئیم ملکه دو قسم است، اوّل آن است که محتاج به استاد و تأمّل و فکر نیست مثل آنکه از بسیارى راه رفتن یا تند رفتن ملکه بسیار رفتن و تند رفتن پیدا کند و یا از کم کم جستن ملکه زیاد جستن گیرد و یا از کم کم بار برداشتن قوت زیاد برداشتن یابد و یا از کم کم تریاک خوردن قدرت زیاد خوردن حاصل شود و هکذا هر چه از این قبیل ملکات است راجع به قدرت و توانائى است نه علم و دانائى و لذا لفظ استاد و داناترى بر او گفته نشود بلکه زیاد و کم و تند و کند گویند.
دوّم آن است که محتاج است به استاد و سرمشق و تأمل و فکر و حدس و تجربه و امثال این امورات، مثل صنعتها و علمها، چون خوشنویسى و نقاشى و حکیم و طبیب و فقیه شدن. این ملکات راجع به علم است و دانائى نه قدرت و توانائى و لذا گویند فلان شاگرد نقاش یا خوش نویس یا حکیم بود، حال خود یاد گرفته و استاد شده و فلان استادتر و داناتر و ماهرتر است. بلى آن زیادتى و تندى که در عمل پیدا مىشود بعد از تحصیل ملکه، آن قدرت و توانائى است چون قسم اول. و از این بیان ظاهر شد که اعلم و استاد همان است که بهتر یاد گرفته و بهتر کار کند، و تندتر یا زیادتر کار کردن داخل در مقوله قدرت و توانائى است نه علم و دانائى.
و اگر بالفرض کسى باشد که دو چیز تعلیم کند یکى طریقه خوشنویسى مثلا و یکى تندنویسى و هر دو ملکه را دارا باشد پس اگر گوئى استادتر است در خوشنویسى، مراد بهتر نوشتن است و اگر گوئى در تندنویسى، مراد این است که این جهت را بهتر یاد گرفته. و چون اخلاق حمیده و صفات و ملکات پسندیده که فطرى شخص نباشند ظاهر است که محتاج به تأمل و فکر و تمیز موارد است پس همه از قسم دوّمند که علم و دانائى باشد که از شریعت فهمیدن و مشق کردن، ملکه و علمى پیدا نموده که کجا جان و مال و بدن و ریاست را بکار ببرد یا نبرد و عمل مىکند و اندازه نگه مىدارد.
پس بحمد اللّه ثابت نمودیم که کمال منحصر است در علم، که مراد عقاید حقه و ملکات و اخلاق حسنه باشد و عمل، که مراد بجا آوردن بندگى و لوازم عقاید و محبت است به راستى و درستى که از روى ملکه و اندازه باشد. پس آن که علم اخلاق گوید وخود ندارد آن ملکه گفتن دارد نه ملکه کردن، پس او بالبدیهه صاحب اخلاق نباشد و او مثل کسى است که خط خوش بسیار دیده و صورت آنها به ذهن سپرده و در محافل به راستى گوید که سر جیم مثلا و حلقه جیم و دنباله جیم باید چنان باشد و خود نتواند نوشت به جهت آنکه حرکت دادن دست و قلم را به حرکتى که به آن حرکت جیم حاصل آید نداند و این حرکت را به ذهن نسپرده، و مثل آن است که علم قرائت گوید و اداى حروف از مخارج نتواند، زیرا که حرکت دادن زبان و صوت را به طورى که حرف از مخرج ادا شود هنوز ندانسته و آن را در خاطر نقش نبسته، و مثل آن است که درس طب گوید و خود دلالت نبض نفهمد و تشخیص مرض ندهد، و مثل آن است که فقه و اصول گوید و خود استنباط نداند و ترجیح نتواند و هکذا. و اما آن که ملکه و اخلاق نیکو دارد و علم اخلاق نتواند گفت و قرائت خواند و علم قرائت نداند و فصیح و بلیغ باشد و علم بلاغت نداند و شعر گوید و علم آن نداند و هکذا، اینها علم دارند و علم به علم ندارند.
سرّ این مطلب این است که غیر از اصول دین و اعتقادات، جمیع علوم را از براى عملى وضع کردهاند به جهت فائدهاى که آن فائده مترتب نمىشود مگر بر آن عمل، خواه آن فائده دنیوى باشد یا اخروى. مثل فقه و اصول و منطق و طب و علم لغت و ادب و موسیقى و شعر و هکذا. پس بعضى باشند که بالفطره یا به تأمل و فکر یا به مباشرت با اهلش آن عمل را دارد. مثل آن که بالفطره خوب شعر گوید و مثل عرب که موافق قواعد نحو و صرف سخن گوید و علم نحو نداند و مثل شخص فصیح و بلیغ که بلاغت دارد و علم بیان نداند و هکذا. پس اینها فائده و غایت را گرفته و مبادى را رها کردهاند، مثل آن که دولت دارد و تجارت نداند. و مراد از مبادى همان علوم است که از براى رسیدن به این عمل وضع کردهاند. و اما آنان که این علوم را دانند و این عمل را ندانند ایشان مبادى را گرفتهاند و غایت و نتیجه را رها کردهاند و نقض غرض واضح کردهاند، پس زحمت ایشان به هدر رفته و سعى ایشان باطل و ضایع شده. پس ظاهر شد که هیچ فرق میان این اعمال که از براى رسیدن به ایشان علمها وضع کردهاند با سایر صنعتها که از براى ایشان قواعد و علوم وضع نکردهاند، مثل نقاشى و خوشنویسى و بنّائى و نجّارى و ساعتسازى و غیر ذلک، هیچ فرق نیست بلکه همان علوم را نیز از روى همین اعمال در آوردند و از این جزئیات قدر مشترک گرفتند و قواعد کلیه نهادند، مثل استخراج علم بلاغت از کلمات خوب و استخراج منطق از طریق عرف در مقام اثبات مطلب خودشان و اسکاتخصمشان، و کلمات علماء و بزرگان فریاد مىکند که کاملان و زیرکان به همین طور این علوم را استخراج کردند و وضع نمودند. و از این مطلب دانستى که از براى همه صنعتها نیز، یکانیکان، به آسانى توان علمى وضع نمود. زیرا که علم نیست مگر قواعد چندى که از جزئیات اخذ شده و قدر مشترک به دست آمده و این مناط در همه جارى و این معیار در همه سارى است.
پس للّه الحمد که مطالب نیکو گفتیم و گرد و غبار از رخ مقصود شستیم و بدیهى نمودیم که کمال و انسانیت منحصر است در علم و عمل، اعنى در اعتقاد حق و اخلاق و ملکات نیکو و عمل بر طبق آنها به اندازه. و معنى استقامت و راستى همین است و با ظاهر لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ 173 درست آید. زیرا که تقویم صفت خلق و فعل خداست و استقامت صفت مخلوق و فعل انسان است. پس ظاهر آیه این مىشود، و هو العالم، و لقد قوّمنا الانسان من حیث الایجاد و القابلیّة فى احسن تقویم و امرناه بالاستقامة فاستقم کما امرت. 174
و دانستنى که این راستى بعد از اقرار به خدا منحصر است در گذشتن از خود و ترک نفس امّاره و اعراض از دنیا که مراد ترک وابستگى دنیا و رها کردن خواهشها و آرزوهاى نفس امّاره است که حبّ لذّات و حب ریاست و حب حیات باشد. پس هر که خارج از این راستى است و میل و اعوجاج دارد، به قدر آن کجى خارج است از نوع انسان و همسر است با حیوان و شیطان، و مانند آن چوبى است که لباس انسان به او پوشند و در زراعت و بستان قرار دهند تا از دور و تاریکى راهزنان و جانوران او را انسان پندارند و کناره کنند، چنانچه فرمود: کَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ. 175 و نیکو گفته:
گیرم که مار چوبه کند تن به شکل مار |
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست |
|
و چون این شب ظلمانى به پایان رسد و صبح قیامت نمایان گردد معلوم شود که انسان کدام و حیوان و شیطان کدامند. یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ. 176 و ظاهر است که این راستى که شنیدى انصاف این است که از هر چه فرض کنى مشکلتر و نایابتر است. پس باز ظاهر شد که از معصوم گذشته، راست و مستقیم که مؤمن دنیا گذشته و امتحان شده باشد از گوگرد احمر نایابتر و کمتر است. بلى امید داریم که خداوند با کرم و صاحب گذشت، به دوستى اهل بیت (ع) با ما معامله راستان نماید، ان شاء اللّه تعالى.
به نام خدا
تفاوت درجات
در سوره بقره فرمود: تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ 177 و در آل عمران فرمود: هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ. 178 خدمت خاتم (ص) عرض شد انّ عیسى بن مریم (ع) کان یمشى على الماء؛ فقال (ص) لو زاد یقینه لمشى فى الهواء. 179 به درستى که حضرت عیسى (ع) به روى آب راه مىرفت؛ فرمود اگر یقین او زیادتر بود هرآینه به روى هوا راه مىرفت.
بدان که حکیم على الاطلاق بدن را موافق روح ساخته و روح را مناسب بدن پرداخته و اگر غیر این بودى ظلم بودى، تعالى اللّه علوّا کبیرا. البته ظاهر است که رستم را بر یابوى لنگ نشاندن و رخش را به زیر پاى جبون و ناتوان کشاندن ظلم فاحشى است؛ و لکلّ شىء اهل فاترکوه لاهله. 180 حضرت امیر (ع) را بدنى باید که با او شبى دو هزار رکعت نماز گزارد و روز هم جهاد نماید آنچه نماید. و از همین، فساد تناسخ پیدا و بطلان انتقال روح به بدن دیگر هویداست. حال گوئیم بعونه، شکى نیست که یقین به مطلب و نزدیک شدن وصول، باعث زیادتى قوت و اهتمام، و هر که مأیوس است حرکت ندارد و آن که امید دارد قدم پیش گذارد و آن که امیدش بیشتر است پیشتر است و آن که یقین دارد چون باد صرصر است. و نیز عشق و زیادتى محبت باعث جرأت و قوت است، و این مطلب در عاشقان مجازى ظاهر است. بسا باشد در حضور سلطان پیر مردان چندین ساعت بایستند و هیچ کسل و خسته نگردند، و غالب غذاى ایشان از قبل روح باشد و غذاى بدنى کم شود و مع ذلک صورت برافروخته و بدن فربه شود. و نیز دارائى ملکه و مداومت بر عمل باعث زیادتى و قوت شود و لکن مع ذلک چنین نیست که این زیادتى و توانائى غیر متناهى شود و از حد یقف بیرون رود و هر قدر بخواهد بتواند سیر کند و صبر و تحمل کند بلکه قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْراً 181، هر کوه را به اندازه او برف ریزد و دریا را به قدر گنجایش او آب دهد که هر موجش را سبوى بسیار و کوزه بیشمار تحمل نکند. آب جودش جارى و فیض وجودش سارى است و لکن هر چه از طبقه پیش سرریز کند طبقه بعد، از پیشمانده پیش کامیاب گردد. چنانچه امیر (ع) به کمیل فرمود یطفح علیک ما یترشّح منّى 182: مىریزد بر تو آنچه از من ترشح کند. و خدا خود فرمود: أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها. 183 و طبقه بعد هرگز به قبل نرسد، کوزه سبو و سبو جوى و جوى رود و رود دریا نگردد.
پس از آنچه شنیدى بدیهى شد که سلسله اهل عصمت و اهل حلقه نبوت نیز با تفاوتند و پست و بلند دارند رفته رفته تا منتهى شود به دریاى محیط که محمّد و آل محمّد است (ص) که هر صفت و هر فعل ایشان کمّا و کیفا از اندازه بیرون است زیرا که ایشان اندازه هر شیئند و اندازه اندازه ندارد و او بىاندازه است و خدا فوق ما لا یتناهى بما لا یتناهى است و ایشان که عین خواهش و مشیت خدا هستند البته حدّ یقف ندارند و ایشان به منزله بدن خدا هستند- تعالى اللّه عن ذلک- و چشم و گوش و رو و پهلو و دست و قدرت خدا هستند، پس البته نهایت ندارند و آنچه خدا مىخواست احدى نتوانست که خواهش خدا را به عمل آورد مگر همین بزرگواران. چنانچه خاتم (ص) فرمود: بعثت لا تمّم مکارم الاخلاق 184، یعنى هنوز این درخت به حد کمال نرسیده و خدا هنوز میوه از این درخت نچیده، زیرا که آنچه دل خواهد، غیر از دست، کس دیگر نکند. پس ایشان دریاى محیطى هستند که جمیع موجودات به قدر حوصله خود از ایشان پر شوند. پس منشأ و سر چشمه جمیع خیرات ایشانند.
و به مقایسه هم توانى فهمید که شرور و شقاوت هم رفته رفته منتهى شود به جائى که او نیز منشأ و سر چشمه جمیع شرور و سیئات باشد، که شر هر ذى شرى رشحه و قطره و کوزه و سبو باشد نسبت به او، و این شجره خبیثه و چشمه قطران دو نفر بودند در عصر خاتم (ص) که خاتم الاشقیاء بودند و پیش از آن و بعد از آن وجود ایشان ممکن نبود، زیرا که به قاعده و برهان عقلى هر وقت که سلسله سعادت و نبوت به انتهاء و ختم رسد، سلسله شقاوت نیز باید به انتهاء و ختم رسد. پس جمیع اشقیاء از هر شقاوت ایشان عاجز و در تعجب و حیران باشند و اقرار به عجز نمایند چنانچه جمیع انبیاء و سعداء از هر سعادت محمد و آل محمد (ص) حیران و لبگزانند. چنانچه حضرت قائم (ع) عجّل اللّه فرجه در زیارت ناحیه به جد بزرگوار خود سید الشهداء مىفرماید: لقد عجبت من صبرک ملائکة السّماوات. 185 اگر گوئى این تفاوت درجات هر یک از سلسله عقل و جهل و این قوت و ضعف لا بد از خداست و این مستلزم جبر است- تعالى اللّه عن ذلک علوّا کبیرا- جواب این است که تا سلسله مبدأ و معاد را و نزول و صعود را به قواعد و براهین نفهمى این مطلب را نفهمى و جاى این بیان اینجا نیست. على العجاله، تعبّدا از خدا و پیغمبران و ائمه (ص) همه قبول کن که فرمودند خدا عادل است و جبر در میان نیست چنانچه تفویض نیست.
.: Weblog Themes By Pichak :.