سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 91/10/20 | 4:21 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)

زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگیز که دل شیفتگان را مى‏برد .

نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هدیه‏اى برایتان آورده‏ام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».
مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد. (از کتاب «دیوان خدا» نوشته نعیمه دوستدار)

صحبت گنجشک با امام (علیه السلام)

راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(علیه السلام) در بیرون شهر، باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. یک روز من نیز به همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مى‏شد و صداهایى گنگ و نامفهوم از گنجشک به گوش مى‏رسید. انگار با جیک جیک خود، چیزى مى‏گفت.
امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: « سلیمان!... این گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجه‏هایش حمله کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!. ..
با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله‏هاى لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم...
با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مى‏گوید؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آیا این کافى نیست؟!»

میهمان دوستى امام(علیه السلام)

راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بى‏پناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده‏اى میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله‏اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده‏ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمى‏انداختم».
امام در حالى که با تکه پارچه‏اى، روغن را از دستش پاک مى‏کرد، فرمودند: ما خانواده‏اى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».

ابرهاى سیاه

راوى: حسین بن موسى
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمى‏شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب مى‏شد اگر مى‏توانستم امام را آزمایش کنم. در همین فکرها بودم که امام پرسیدند:
«حسین!... چیزى همراه دارى که از باران در امان بمانى؟!»
فکر کردم که امام با من شوخى مى‏کند ، اما به صورتش که نگاه کردم، اثرى از شوخى ندیدم . با تردید گفتم: «فرمودید باران؟! امروز که حتى یک لکه ابر هم در آسمان نیست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره‏اى باران که روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما مى‏آمدند و جایى درست بالاى سر ما ، درهم مى‏پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.

شربت گوارا

راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مى‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بیش تر مى‏کرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب بیاورید !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون خجالت ، آب بخورم ، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند و بعد ظرف را به طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.
نه! نمى‏شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگى‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهره‏ام کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود. نمى‏دانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(علیه السلام) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز کردم.
ـ شربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش که تشنگى‏ات را از بین مى‏برد.

شما امام من هستید

یکى از دوستان ابن ابى کثیر
بعد از شهادت امام موسى کاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شک و تردید شده بودند. همان سال براى زیارت خانه خدا و دیدار بستگانم به مکه رفتم.
یک روز، کنار کعبه، على بن موسى الرضا(علیه السلام) را دیدم. با خود گفتم: «آیا کسى هست که اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود که حضرت رضا (علیه السلام) اشاره‏اى کردند و گفتند: «به خداقسم! من کسى هستم که خدا اطاعتش را واجب کرده است».
خشکم زد. اول فکر کردم شاید متوجه نبوده‏ام و با صداى بلند چیزى گفته‏ام. اما خوب که فکر کردم، یادم آمد که حتى لب‏هایم هم تکان نخورده‏اند. با شرمندگى به امام رضا (علیه السلام) نگاه کردم وگفتم: «آقا... گناه کردم... ببخشید!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستید» .
حرف «ابن ابى‏کثیر» که به این جا رسید نگاهش کردم... بغض راه گلویش را گرفته بود.

آخرین طواف

راوى: موفق (یکى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مى‏رفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روى شانه‏ام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مى‏کردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مى‏زد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمى‏آیى؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مى‏آیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مى‏دهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینى بر لب‏هاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .

سؤالى که فراموش کرده بودیم

راوى: اسماعیل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صریا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مى‏کردیم. از احمد خواستیم که وقتى به حضور امام رسیدیم، یادآورى کند که سن امام را از خودشان بپرسیم.
روزى توفیق دیدار امام، نصیبمان شد. آن موقع، ما، جریان سؤال از سن امام را به کلى فراموش کرده بودیم، اما به محض این که احمد را دید، پرسید:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـ سى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».

به سوى شهر غربت

راوى: سجستانى
روز عجیبى بود. فرستاده مأمون ـ خلیفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدینه به سوى خراسان روانه کند. چهره و حرکات امام، همه و همه، نشانه‏هاى جدایى بودند. وقتى خواست با تربت پیامبر(ص) وداع کند، چند بار تا کنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدایى را نداشت.
طاقت نیاوردم. جلو رفتم و سلام کردم. به خاطر مسافرت و این که قرار بود امام به جاى مأمون در آینده خلیفه شود، به ایشان تبریک گفتم، اما با دیدن اشک امام، دلم گرفت. سکوت تلخى روى لب‏هایم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه کن!... حرکتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در کنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».

گلیم کهنه اتاق

راوى: نعمان بن سعد
کنار امیر المؤمنین على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من کردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، یکى از فرزندان من در خراسان با زهر کشنده‏اى شهید خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. این را بدان ! هر کس که قبر او را زیارت کند، خدا تمام گناهان قبل از زیارتش را خواهد بخشید... به خاطر پسرم على».
حرف امام که تمام شد، سکوت کردم و به گلیم کهنه اتاق خیره شدم. با خودم گفتم: «این درست !... اما من چرا گناه کنم که به خاطر بخشش، امام رضا علیه السلام را زیارت کنم؟ باید به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بیت(ع) او را زیارت کنم».
به امام نگاه کردم. انگار با لبخندش حرفم را تأیید مى‏کرد.

در یاد مایى

راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مى‏گذشت.
یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم. مى‏خواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمه‏اى بخورم. بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجاده‏اى را که در کنارم بود ، بلند کنم. زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشته‏اى هم کنار پولها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکرده‏ایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیه‏اش هم خرجى خانواده‏ات است».

کوه و دیگ

راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «ده سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهى به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا کردیم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتیم . اما از تعجب زبانمان بند آمد. امام با دست‏شان مقدارى از خاک را گود کرده بود و چشمه‏اى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شدیم. کوهى نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ‏هاى سنگى مى‏ساختند. امام به تخته سنگى از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایى را که مردم با دیگ‏هاى این کوه مى‏پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر مى‏کنم خدا به برکت دعاى امام، به کوه ، نظر خاصى کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ‏هایى بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمى استراحت، امام به طرف محلى که «هارون» ـ پدر مأمون ـ در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتى جار زدند که امام مى‏خواهد قبر هارون را زیارت کند، اما امام با یک حرکت ساده نقشه‏هاى مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطى در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد ... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد.
بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده‏اى طولانى، چیزهایى را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود. (مجله هنر دینى ،شماره 6)

دیدار یار غایب

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیه‏السلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگی‏اش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود می‏گوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! می‏دانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه می‏توانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‏خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطه‏ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری‏» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بی‏نماز» می‏گفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بی‏نمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمی‏نشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیه‏السلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بی‏تردید در این خوابهای سه‏گانه رازی است، به همین جهت‏بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می‏شد و جز «آقا تقی آذرشهری‏» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا می‏نگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‏ام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست‏سر ساعت‏بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز می‏کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای
میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما می‏گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواست‏برگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمی‏کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‏نمازی و لامذهبی زده‏اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ، از کجا به این مرحله دست‏یافتی و نمازهایت را کجا می‏خوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش می‏کنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است‏برملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‏بیت و خدمت‏به خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیه‏السلام، مورد عنایت قرار گرفته‏ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‏الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می‏خوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ورنه درعالم رندی خبری‏نیست که‏نیست (شیفتگان حضرت مهدی، ج‏2)

پوستین دوز

می‌خواهم جریانی را برایتان بازگو کنم که برایم بسیار با ارزش است، من مردی پوستین دوزم، نامم ابی بکر است. در این شهر مرا به امانت‌داری می‌شناسند. بیشتر مردم امانت‌هایشان را به من می‌سپارند و هر وقت که خواستند آن را از من طلب می‌کنند. امروز هم مردی به خانه‌ام آمد و امانتی را به من سپرد تا برایش نگه دارم. او که رفت، از خانه بیرون رفتم و بسته او را که پارچه‌ای پوستی به دورش پیچیده شده بود و بر آن مهر صاحبش به چشم می‌خورد جایی مدفون کردم. اینطور خیالم راحت بود که اتفاقی نمی‌افتد.
حدود یک سال از آن روز می‌گذرد. امروز یا فرداست که آن مرد از سفر باز گردد، به پسرم سپرده‌ام وقتی آمد من را با خبر کند.
ـ پدر مردی آمده و می‌گوید به پدرت بگو به دنبال بسته‌ای آمدم که مهر من به روی آن است.
ـ آمدم، برو بگو در میهمان خانه منتظر باشد تا به خدمتشان برسم.
پسرم که رفت در اتاقم را قفل کردم و نزد آن مرد رفتم.
ـ سلام برادر، آمده‌ام امانتی‌ام را ببرم. خدا خیرت دهد، در طول سفر خیالم آسوده بود که اندوخته‌ام به یغما نمی‌رود.
ـ علیک السلام، برویم، من بسته‌ات را بیرون خانه در مکانی امن پنهان کرده‌ام.
ـ بیرون از خانه؟!
ـ بله، آن را دفن کرده‌ام. اینطور خیالم راحت بود که فقط من از مکان آن با خبرم.
در طول راه به مکانی فکر می‌کردم که بسته پوستی را در آن دفن کرده بودم. نمی‌دانم چرا آنجا را به خاطر نمی‌آوردم. به خودم می‌گفتم: ابی بکر فکر کن ، بیشتر فکر کن، باید آن را پیدا کنی. ظاهرم متبسم بود و به حرفهای او گوش می‌کردم اما در دلم غوغایی بود. خدایا چه کنم؟
ـ برادر! ابی‌بکر، ساعتی می‌شود که در شهر پرسه می‌زنیم، نمی‌خواهی مرا به محل دفن بسته‌ام ببری؟
ـ می‌خواهم، اما خدا می‌داند که مکانش را به خاطر نمی‌آورم.
ـ چه شد؟! به خاطر نمی‌آوری؟! یعنی فراموش کرده‌ای کجا آن را مدفون ساخته‌ای؟ بیشتر فکر کن مرد!
ـ متأسفم! تمام طول راه به همین موضوع فکر می‌کردم. نمی‌دانم چرا هر چه بیشتر فکر می‌کنم کمتر نتیجه می‌گیرم. یادم هست زیر درختی بود و اطراف آن درخت بچه‌ها بازی می‌کردند. شب که شد بسته را آنجا دفن کردم. آن مرد ، ناراحت و غمگین با من خداحافظی کرد، هنوز چند قدمی از من فاصله نگرفته بود که به سمت من برگشت و گفت: ابی‌بکر، من به امانت‌داری تو ایمان داشتم، گویا اشتباه می‌کردم. تو امانت‌دار قابل اعتمادی نیستی. وقتی نمی‌توانی کاری که در توانت نیست را انجام نده.
او رفت اما صدایش در سرم می‌پیچید: گویا اشتباه کردم، گویا اشتباه کردم، تو امانت‌دار خوبی نیستی. از ناراحتی راه خانه را فراموش کرده بودم. به خودم که آمدم خود را خارج از شهر یافتم. جمعیتی را دیدم. یعنی آنها کجا می‌روند؟ باید از آنها بپرسم که به کدام سمت روانند. چرا آنها سر راه من قرار گرفته‌اند؟ چرا باید به اشتباه سر از اینجا در بیاورم؟
وقتی فهمیدم آنها به مشهد می‌روند تا علی بن موسی الرضا(ع) را زیارت کنند دلم لرزید. شاید چاره‌ام در استغاثه به امام رضا(ع) باشد. باید با آنها همراه شوم. بدون آمادگی برای سفر، خودم را به آن سیل جمعیت سپردم. باید بروم و از امامم کمک بخواهم. آبرویم در خطر است. اگر آن مرد دوباره سراغ امانتی‌اش را از من بگیرد باید چه جوابی به او بدهم؟
خستگی راه را نمی‌فهمیدم. با کسی هم‌صحبت نمی‌شدم. آنقدر مغموم و نگران بودم که تنها به رسیدن فکر می‌کردم و بس، دلم روشن بود. می‌دانستم امام نظری به من خواهد انداخت و این فکر به من آرامش می‌داد.
به حرم که رسیدم، سر از پا نمی‌شناختم. خودم را به مرقد آن بزرگوار رساندم و ساعتی با امامم درد دل کردم. آقا بگو چه کنم؟ آقا آبرویم در خطر است. آقا کمک کن تا به یاد آورم. خدایا به حرمت این مکان مقدس کمکم کن.
بعد از نماز و زیارت گوشه‌ای نشستم. از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد. در عالم خواب دیدم کسی به سمت من آمد و به من گفت: امانتی تو در فلان محل است.
بیدار که شدم می‌دانستم جوابم را یافته‌ام. آن مکان را به خاطر آوردم. بله درست بود. همان محل بود. به شهرم که برگشتم بدون اینکه به خانه بروم و خستگی راه را از تن در کنم به خانه آن مرد رفتم و او را به مکان دفن امانت بردم. خوشحالی او را هنگام دیدن بسته‌اش هنوز به خاطر می‌آورم. اما من امانت‌دار واقعی را پیدا کرده بودم. امانت‌داری که زائران دلهایشان را نزد او به امانت می‌سپارند و نرفته آرزوی بازگشت به حرمش را دارند. من هم باید دوباره به مشهد بروم. برای عرض تشکر، از آن روز هر وقت گرفتاری را می‌بینم که از پس مشکلش بر نمی‌آید راه مشهد را نشانش می‌دهم تا گمشده‌اش را بیابد. (عیون اخبارالرضا شیخ مفید ص 532)

خداوندا چه کنم؟

امروز هم زن و فرزندانم گرسنه‌اند! از صبح که از خانه خارج شده‌ام همین طور بلاتکلیف به دور خود می‌گردم. کوچه‌های مدینه گویا تمامی ندارند. فکر می‌کنم امروز این بار دومی است که از این کوچه گذشته‌ام!
چرا چنین شد؟ آه! جواب فرزندانم را چه بدهم؟ دختر کوچکم دیگر توانی برایش باقی نمانده. چقدر ضعیف و لاغر شده است.
امروز سومین روزی است که ناامید به خانه بر می‌گردم. خواستم به نزد امام جواد(ع) بروم اما می‌گویند ایشان را از در دیگری عبور می‌دهند. رمقی برایم باقی نمانده، دو روز است که من و همسرم چیزی نخورده‌ایم، بچه‌های کوچکم با خرده نانهایی که در خانه بود سر می‌کنند. خدایا به خاطر آنها گشایش کن. من انسان آبروداری هستم چگونه از کسی بخواهم پولی به من بدهد؟ نه من این کار را نمی‌کنم، پس جواب بچه‌هایم را چه بدهم؟
اینگونه نمی‌شود. امروز به در خانه امام جواد(ع) می‌روم. شاید فرجی شد. بهتر است کمی تندتر راه بروم. گویی نور امیدی به دلم تابیده. آقا تاکنون مسکینی را از خود نرانده‌اند. امیدوارم بتوانم ایشان را ببینم چیزی به خانه امام(ع) نمانده. این کیست که به طرف من می‌آید؟ هان او هم یکی از مستمندان مدینه است. او بارها مورد عنایت امام قرار گرفته. چه شده سعد؟ امام را دیدی؟ مشکلت را مرتفع ساختی؟ ـ آری همه می‌گفتند حضرت رضا(ع) به فرزندش امام محمدتقی جوادالائمه(ع) نامه‌ای نوشته‌اند و در آن سفارش ما مستمندان مدینه را نموده‌اند. ـ چه سفارشی؟ امام رضا(ع) نوشته‌اند: ای ابا جعفر شنیدم غلامان هنگام سواری تو را از در کوچک خانه‌ات بیرون می‌آورند. آنها نمی‌خواهند خیری از تو به کسی برسد، به حق من بر تو! از تو می‌خواهم که ورود و خروج خود را همیشه از در بزرگ قرار دهی و به طور دائم، طلا و نقره همراه تو باشد تا به سائلین بدهی. من می‌خواهم خداوند تو را به واسطه انفاق و بخشندگی بلند کند، بذل و بخشش کن و از انفاق مترس، خداوندی که عرش را آفریده، کار را به تو تنگ نمی‌کند. «فانفق و لا تخش من ذی العرش اقتاراً»
به سرعت قدمهایم می‌افزایم. من هم می‌روم تا حاجتم را از امامم بخواهم، چرا که تنها این خاندان دست رد بر سینه کسی نخواهند زد. (کتاب زندگانی امام هشتم، نوشته علی اصغر عطائی خراسانی)

غرور

گوش تا گوش مجلس نشسته‌اند. مردانی که همه برای دیدن امام و گفتگو با ایشان آمده‌اند. آن سوی اتاق امام رضا(علیه السلام) و نزدیک ایشان زیدبن موسی برادر امام حضور دارند.
من گوشه‌ای از مجلس دو زانو کنار عمویم نشسته‌ام. هنوز نوجوانم، کسی اعتنایی به من نمی‌کند. صدا زید می‌آید، زیدبن موسی، پسر امام موسی کاظم(علیه السلام)، گویا به همه فخر می‌فروشد. ببینم چه می‌گوید، زید: آری ما از ذریه فاطمه(سلام الله علیها) هستیم، آتش بر ما حرام است، پدر ما امام موسی کاظم(علیه السلام) روزها را روزه می‌گرفتند و شب‌ها را به عبادت سپری می‌کردند. ما از نسل برگزیده‌ایم...
چشمانم به امام افتاد، گویا تازه متوجه حرفهای برادرشان شده بودند، ایشان قبل از این، در حال صحبت با مردم بودند. امام رو به زید کرد و گفت: ای زید! آیا گفتگوی نقالان کوفه که فاطمه(سلام الله علیها) خود را از نامحرم حفظ کردند و خدا آتش را بر ذریه او حرام کرد ترا مغرور کرده است؟ به خدا قسم که این تنها برای حسن(علیه السلام) و حسین(علیه السلام) و فرزندانی که از فاطمه(سلام الله علیها) به دنیا آمدند شأن و مقام است، اما اینکه موسی بن جعفر(علیه السلام) خدا را اطاعت کند، روز را روزه بگیرد و در شب عبادت کند و تو نافرمانی خدا کنی، آیا در قیامت هر دوی شما در عمل مساوی محاسبه می‌شوید؟ همانا امام حسین(علیه السلام) فرمودند: برای ما، در نیکی از پاداش دو بهره است و در بدی هم دو بهره از آتش. پس هر کسی که خدا را اطاعت نکند از ما اهل بیت نیست و تو هر گاه خدا را اطاعت نکنی از ما اهل بیت نیستی مانند معنای این آیه که خدا فرزند نوح(ع) را از او نفی کرد. یعنی گفت آن پسر بد کاره پسر تو نبود و این به آن معنا نیست که فرد بد کار پسر حضرت نوح(ع) نبوده یعنی پسری که به خدا کفر ورزد پسر این پدر نیست. او به سبب معصیتش از پدر نفی شد نه به دلیل دیگر. هنوز با چشمانی متعجب به جمعیت نگاه می‌کنم.
نگاه امام به من می‌افتد لبهای مبارکشان متبسم می‌شود. از خوشحالی گویا در آسمان سیر می‌کنم. پس اگر من هم از خدا اطاعت کنم و کارهایم درست و الهی باشد از دوست داران اهل بیت(ع) خواهم بود و از آنهایم. چقدر خوشحالم! دیگر حقارتی را احساس نمی‌کنم من هر که باشم اگر عملم خیر باشد مورد محبت اباالحسن قرار خواهم گرفت. خوشحالم و به خود می‌بالم. (عیون اخبار الرضا، ص 478).