به نام خدا
داستان مرد زاهد و جهاد
مولوی داستانی آورده در مثنوی ، خیلی داستان شیرینی است و خیلی عالی
نقل میکند ( 2 ) . میگوید مرد زاهدی بود که خیلی مقید و متعبد و متشرع
بود و همه عبادتها - اعم از واجبات و مستحبات - را انجام میداد . یک
وقت به فکر افتاد که ما تمام عبادتها را انجام دادهایم ولی یک عبادت
را که جهاد در راه خداست انجام ندادهایم ، فردا میمیریم ، ثواب این را
هم برده باشیم . به سربازی گفت : ما از ثواب جهاد محروم ماندهایم ، آیا
ممکن است اگر جهادی پیش آمد ما را هم خبر کنی که میخواهیم برای ثوابش
شرکت کنیم . گفت : چه مانعی دارد . آن سرباز روزی آمد او را خبر کرد که
آماده باش که - مثلا - پس فردا عازم هستیم ، گفتهاند کفار حمله کردهاند
، سرزمین مسلمین را اشغال نمودهاند ، زنهای مسلمین را اسیر کرده و
مردهاشان را کشتهاند ، زود حرکت کن . عابد هم اسلحه پوشید و اسبش را
سوار شد و شمشیرش را برداشت و همراه اینها راه افتاد .
روزی در یک جا که پایین آمده و خیمه زده و نشسته بودند ، یکمرتبه صلای
عمومی زدند که : دشمن رسید ، و دستور اکید و شدید که حرکت کنید .
سربازهای آزموده مثل برق اسلحهشان را پوشیدند و یک دقیقه هم طول نکشید
که پریدند روی اسبها و دیوانهوار تاختند . این زاهدی که وضویش نیم ساعت
طول میکشیده و غسلش یک ساعت ، تا به خودش جنبید و رفت که اسلحه و
شمشیر و چکمهها و اسبش را پیدا کند ، و خلاصه تا وقتی که آماده شد ، آنها
رفتند و جنگیدند و یک عده کشته شدند ، عدهای را کشتند و یک عده را هم
اسیر گرفتند و آمدند . این بیچاره خیلی غصه خورد که عجبکاری شد ! باز ما
از ثواب جهاد محروم ماندیم ! این که خیلی بد شد ! پس ما که توفیق پیدا
نکردیم جهاد بکنیم .
یک آدم گردن کلفتی را به او نشان دادند از اسرائی که گرفته بودند ، و
کتش را محکم بسته بودند . گفتند اینرا میبینی ؟ این آنقدر جنایت کرده ،
آنقدر از مسلمانها کشته ، آنقدر بیگناه کشته که [ حد ندارد ] . این را ما
اسیر کردهایم و جزء کشتن راه دیگری ندارد . حالا ما این را میدهیم به تو ،
تو برو برای ثوابش این را ببر یک کناری و گردنش را ببر که تو هم شرکت
کرده باشی .
او را تحویل وی دادند ، شمشیری هم به او دادند و وی رفت که گردن او را
بزند و بیاید .
مدتی طول کشید ، دیدند از زاهد خبری نشد . گفتند : یک گردن زدن که
اینقدر طول نمیکشد ! برویم ببینیم چرا نیامد . رفتند ، دیدند زاهد بیهوش
افتاده و این مردک هم با دستهای بسته ، خودش
را انداخته روی او و دارد شاهرگش را میجود و عن قریب است که آن را قطع
کند . مردک را انداختند آن طرف و کشتند و زاهد را آوردند داخل خیمه و به هوش آوردند . گفتند چرا اینطور شد ؟ گفت والله من که نفهمیدم ، من همین قدر رفتم ، تا گفتم ای ملعون ! تو اینقدر مسلمانها را برای چه کشتی ؟ یک فریادی کرد ، و دیگر چیزی نفهمیدم . آدمی که میدان جنگ را ندیده باشد ، همه عبادتهای دنیا را هم کرده باشد ، با یک " پخ " بیهوش میشود و میافتد . این است معنای اینکه : « من لم یغز و لم یحدث نفسه بغزومات علی شعبة من النفاق » . پیغمبر غزو را عامل اصلاح اخلاق و اصلاح نفس خوانده : و غیر از این باشد میگوید یک شعبهای از نفاق در روح انسان وجود دارد . وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین . |
.: Weblog Themes By Pichak :.