به نام خدا
نحوه بیعت گرفتن از حضرت على
ایـن بـخـش از تـاریخ اسلام از دردناکترین وتلخترین بخشهاى آن است که دلهاى بیدار وآگاه را سخت به درد مى آورد ومى سوزاند.
ایـن قـسـمـت از تـاریخ در کتابهاى دانشمندان اهل تسنن به صورت کوتاه وفشرده ودر کتابهاى علماى شیعه به صورت گسترده نوشته شده است .
شـایـد در مـیان خوانندگان گرامى کسانى باشند که بخواهند ماجراى تجاوز به خانه وحى را از زبان محدثان وتاریخنویسان اهل تسنن بشنوند.
از ایـن جـهـت , این بخش را به اتکاى مدارک ومصادر آنان مى نویسیم تا افراد شکاک ودیرباور در در ایـن مـقـاله , ترجمه آنچه را که مورخ شهیر ابن قتیبه دینورى در کتاب ((الامامة والسیاسة )) آورده است نقل مى کنیم وتجزیه وتحلیل این بخش را به بعد وامى گذاریم .
نـویـسندگان اهل تسنن اتفاق نظر دارند که هنوز مدتى از بیعت سقیفه نگذشته بود که دستگاه خلافت تصمیم گرفت که از حضرت على ـ علیه السلام ـ وعباس وزبیر وسایر بنى هاشم نسبت به خـلافت ابوبکر اخذ بیعت کند تا خلافت وى رنگ اتحاد واتفاق به خود بگیرد و در این مقواتفاق به خود بگیرد ودر نتیجه هر نوع مانع ومخالف از سر راه خلافت برداشته شود.
پس از حادثه سقیفه , بنى هاشم وگروهى از مهاجران وعلاقه مندان امام ـ علیه السلام ـ به عنوان اعتراض در خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ متحصن شده بودند.
تـحـصـن آنـان در خـانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ, که در زمان رسول خدا (ص ) از احترام خاصى برخوردار بود, مانع مى شد که دستگاه خلافت اندیشه یورش به خانه وحى را در دماغ خود بپرورد ومتحصنان را به زور به مسجد بکشاند واز آنان بیعت بگیرد.
اما سرانجام علاقه به گسترش قدرت کار خود را کرد واحترام خانه وحى نادیده گرفته شد.
خلیفه , عمر را با گروهى مامور کرد تا به هر قیمتى که باشد متحصنان را از خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ یبرون بکشند واز همه آنان بیعت بگیرند.
وى بـا گـروهـى کـه در مـیان آنان اسید بن حضیر وسلمة بن سلامة وثابت بن قیس ومحمد بن مسلمة به چشم مى خوردند(1) رو به خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ آورد تا متحصنان را به مامور خلیفه در مقابل خانه با صداى بلند فریاد زد که متحصنان براى بیعت با خلیفه هرچه زودتر خانه را ترک گویند.
اما داد وفریاد او اثر نبخشید وآنان خانه را ترک نگفتند.
در این هنگام مامور خلیفه هیزم خواست تا خانه را بسوزاند وآن را بر سر متحصنان خراب کند.
ولـى یکى از همراهان او به پیش آمد تا مامور خلیفه را از این تصمیم باز دارد وگفت :چگونه خانه را آتـش مـى زنـى در حالى که دخت پیامبر فاطمه در آن مامور خلیش مى زنى در حالى که دخت پـیامبر فاطمه در آنجاست ؟
وى با خونسردى پاسخ داد که بودن فاطمه در خانه مانع از انجام این کار نمى تواند باشد.
در این موقع حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ پشت در قرار گرفت وگفت :جمعیتى را سراغ ندارم که در موقعیت بدى همچون موقعیت شما قرار گرفته باشند.
شـمـا جـنـازه رسـول خـدا (ص ) را در مـیان ما گذاشتید واز پیش خود در باره خلافت تصمیم گرفتید.
چـرا حـکـومـت خـود را بـر مـا تـحـمـیل مى کنید وخلافت را که حق ماست به خود ما باز نمى خلیفه که مى دانست با مخالفت متحصنان , که شخصیتهاى بارزى از مهاجران وبنى هاشم بودند, پایه هاى حکومت او محکم واستوار نمى شود این بار غلام خود قنفذ را مامور کرد که برود وعلى ـ علیه السلام ـ را به مسجد بیاورد.
او نـیـز پـشـت در آمـد وعـلى ـ علیه السلام ـ را صدا زد وگفت : به امر خلیفه رسول خدا باید به مـسـجـد بیایید! وقتى امام ـ علیه السلام ـ این جمله را از قنفذ شنید گفت :چرا به این زودى به رسول خدا خله را از قنفذ شنید گفت :چرا به این زودى به رسول خدا دروغ بستید؟
پیامبر (ص ) کـى او را جـانـشـین خود قرار داد تا وى خلیفه رسول خدا (ص ) باشد؟
غلام با نومیدى بازگشت وجریان را به آگاهى خلیفه رساند.
مقاومت متحصنان در برابر دعوتهاى پیاپى دستگاه خلافت خلیفه را سخت عصبانى وناراحت کرد.
سرانجام عمر, براى دومین با, با گروهى رو به خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ آورد.
هنگامى که دخت پیامبر (ص ) صداى مهاجمان را شنید از پشت در با صداى بلند ناله کرد وگفت ناله هاى حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ,که هنوز در سوگ پدر نشسته بود, چنان جانگذاز بود که گروهى از آن جمعیت را که همراه عمر آمده بودند از انجام ماموریت حمله به خانه زهرا منصرف کرد واز همانجا گریه کنان بازگشتند.
امـا عمر وگروهى دیگر, که براى گرفتن بیعت از حضرت على ـ علیه السلام ـ وبنى هاشم اصرار مى ورزیدند, او را با توسل به زور از خانه بیرون آوردند واصرار کردند که حتما با ابوبکر بیعت کند.
نوردند واصرار کردند که حتما با ابوبکر بیعت کند.
اما م ـ علیه السلام ـ فرمود:اگر بیعت نکنم چه خواهد شد؟
گفتند: کشته خواهى شد.
حـضـرت عـلى ـ علیه السلام ـ گفت :با چه جرات بنده خدا وبرادر رسول اکرم (ص ) را خواهید کشت ؟
مقاومت سرسختانه حضرت على ـ علیه السلام ـ در برابر دستگاه خلافت سبب شد که او را به حال خود واگذارند.
امـام ـ علیه السلام ـ از فرصت استفاده کرد و به عنوان تظلم , به قبر رسول خدا (ص ) نزدیک شد وهمان جمله اى را که هارون به موسى ـ علیه السلام ـ گفته بود بر زبان آورد وگفت :[یابن ا م ا ن القوم استضعفونی و ک ادوا یقتلوننی ].
(اعراف :150)برادر! پس از درگذشت تو, این گروه مرا ناتوان شمردند ونزدیک بود که مرا بکشند.
(1)داورى تـاریـخ در بـاره هجوم به خانه وحیحوادث پس از سقیفه یکى از دردناکترین وتلخترین حوادث تاریخ اسلام وزندگانى امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ است .
واقـعـنـمـایـى و رک گـویـى در ایـن زمینه موجب رنجش گروهى است که نسبت به مسببان وگـردانـنـدگـان این حوادث تعصب مى ورزند وحتى الامکان مى خواهند گردى بر دامن آنان نـنشیند وقداست ونزاهت آنان محفوظ بماند; چنانکه پوشاندن حقایق ووارونه جلوه دادن حوادث یـک نوع خیانت به تاریخ ونسلهاى آینده محسوب است وهرگز یک نویسنده آزاد ننگ این خیانت را بر خود نمى خرد وبراى جلب نظر گروهى بر روى حقیقت پا نمى گذارد.
بـزرگـتـرین حادثه تاریخى پس از انتخاب ابوبکر براى خلافت موضوع هجوم بردن به خانه وحى ومنزل حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ است , به قصد آنکه متحصنان بیت حضرت فاطمه را براى اخذ بیعت به مسجد بیاوررند.
تشریح وارزیابى صحیح این موضوع مستلزم آن است که به اتکاى مصادر مطمئن در صحت یا سقم سه موضوع زیر بحث کنیم وسپس در باره نتایج حادثه به داورى بپردازیم .
ایـن سـه مـوضوع عبارتند از:1ـ آیا صحیح است که ماموران خلیفه تصمیم گرفتند خانه حضرت فـاطـمه ـ علیها السلام ـ را بسوزانند؟
در این مورد تا کجا پیش رفتند؟
2ـ آیا صحیح است که امیر مـؤمـنـان ـ علیه السلام ـ را به وضع زننده ودلخراشى به مسجد بردند تا از او بیعت بگیرند؟
3ـ آیا صحیح است که دخت گرامى پیامبر (ص ) در این حادثه از ناحیه مهاجمان صدمه دید وفرزندى را کـه در رحم داشت ساقط کرد؟
این سه مورد از موارد حساس در این حادثه است که ما به اتکاى مصادر ومدارک دانشمندان اهل سنت در باره آنها به بحث مى پردازیم .
از تـعـالیم زنده وارزنده اسلام این است که هیچ مسلمانى نباید به خانه کسى وارد شود مگر اینکه قبلا اذن بگیرد واگر صاحب خانه معذور بود واز پذیرفتن مهمان پوزش خواست عذر او را بپذیرد وبدون اینکه برنجد از همانجا باز گردد.
(1)قـرآن مـجید, گذشته از این دستور اخلاقى , هر خانه اى را که در آن صبح وشام نام خدا برده شود واو را پرستش کنند محترم شمرده است :[فی بیوت ا ذن اللّه ا ن ترفع و یذکر فیها اسمه یسبح له فیه ا بالغدو و الص ال ].
(نـور:36)(2)خـداونـد بـه تعظیم وتکریم خانه هایى فرمان داده است که در آنها مردان پاکدامن , صبح وشام , خدا را تسبیح وتقدیس مى کنند.
احـتـرام این خانه ها به سبب عبادت وپرستشى است که در آنها انجام مى گیرد وبه احترام رجال الـهـى است که در آنها به تسبیح وتقدیس خدا مشغولند, وگرنه خشت وگل هیچ گاه احترامى نداشته ونخواهد داشت .
از میان همه خانه هاى مسلمانان , قرآن کریم در باره خانه پیامبر (ص ) به مسلمانان دستور خاص مى دهد ومى فرماید:[ی ا ا یها الذین آمنوا لا تدخلوا بیوت النبی ا لا ا ن یؤذن لکم ].
(احزاب :53)اى افراد با ایمان به خانه هاى پیامبر بدون اذن وارد نشوید.
شـکـى نیست که خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ از جمله بیوت محترم ورفیعى است که در نـمـى تـوان گـفـت کـه خانه عایشه یا حفصه خانه پیامبر است , اما خانه دخت والامقام وى , که گرامیترین زنان جهان است , یقینا خانه پیامبر (ص ) است .
اکنون ببینیم ماموران دستگاه خلافت احترام خانه پیامبر (ص ) را تا چه حد رعایت کردند.
بررسى حوادث روزهاى نخست خلافت ثابت مى کند که ماموران دستگاه خلافت همه این آیات را زیر پا نهاده , شئون خانه پیامبر (ص ) را اصلا رعایت نکردند.
بسیارى از تاریخنویسان اهل تسن نمى توان گفت سان اهل تسنن حادثه حمله به خانه وحى را به طور مبهم وبرخى از آنان تا حدى روشن نوشته اند.
طبرى که نسبت به خلفا تعصب خاصى دارد فقط مى نویسد که عمر با جمعیتى در برابر خانه زهرا ـ علیها السلام ـ آمد وگفت :به خدا قسم , این خانه را مى سوزانم یا اینکه متحصنان , براى بیعت , خانه را ترک گویند.
(1)ولى ابن قتیبه دینورى پرده را بالاتر زده , مى گوید که خلیفه نه تنها این جمله را گفت , بلکه دستور داد در اطراف خانه هیزم جمع کنند وافزود:به خدایى که جان عمر در دست اوست , یا باید خانه را ترک کنید یا اینکه آن را آتش زده ومى سوزانم .
وقتى به او گفته شد که دخت گرامى پیامبر (ص ),حضرت فاطمه , در خانه است , گفت : باشد.
(1)مـؤلـف ((عـقـد الـفـرید))(2) گامى پیشتر نهاده , مى گوید:خلیفه به عمر ماموریت داد که متحصنان را از خانه بیرون کند واگر مقاومت کردند با آنان بجنگد.
از این رو, عمر آتشى آورد که خانه را بسوزاند.
در این موقع با فاطمه روبرو شد.
دخت پیامبر به او گفت : فرزند خطاب , آمده اى خانه ما را به آتش بکشى ؟
وى گفت : آرى , مگر این که همچون دیگران با خلیفه بیعت کنید.
هنگامى که به کتابهاى علماى شیعه مراجعه مى کنیم جریان را واضحتر وگویاتر مى یابیم .
سـلیم بن قیس (3) در کتاب خود حادثه هجوم به خانه وحى را به طور مبسوط نگاشته , پرده دثه اومـى نـویـسد:((مامور خلیفه آتشى برافروخت وسپس فشارى به در آورد ووارد خانه شد, ولى با مقاومت حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ روبرو گردید.
(4)عالم بزرگوار شیعه , مرحوم سید مرتضى , بحث گسترده اى در باره حادثه کرده است .
از جمله , از حضرت صادق ـ علیه السلام ـ نقل مى کند که حضرت على ـ علیه السلام ـ بیعت نکرد تا آنگاه که دود غلیظى خانه او را فرا گرفت .
(1)در اینجا دامن سخن را در باره نخستین پرسش از حااومى نویسد:((ماموپرسش از حادثه جمع مـى کـنـیـم وقـضاوت را به دلهاى بیدار واگذار مى کنیم ودنبال حادثه را به اتکاى مدارک اهل تسنن مى نگاریم .
چگونه حضرت على را به مسجد بردند؟
این بخش از تاریخ اسلام همچون بخش پیش تلخ ودردناک اسـت زیرا هرگز تصور نمى رفت که شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ را به وضعى به مسجد ببرند که چهل سال بعد, معاویه آن را به صورت طعن وانتقاد نقل کند.
وى در نامه خود به امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ پس از یاد آورى مقاومت امام ـ علیه السلام ـ در بـرابـر دستگاه خلافت چنین مى نویسد: تا آنجا که دستگاه خلافت تو را مهار کرده وهمچون شتر سرکش براى بیعت به طرف مسجد شاندند.
(2)امـیـر مـؤمنان در پاسخ نامه معاویه , تلویحا, اصل موضوع را مى پذیرد وآن را نشانه مظلومیت خود دانسته , مى گوید:گفتى که من به سان شتر سرکش براى بیعت سوق داده شدم .
بـه خـدا سـوگند, خواستى از من انتقاد کنى ولى در واقع مرا ستودى وخواستى رسوایم کنى اما خود را رسوا کردى .
هرگز بر مسلمانى ایراد نیست که مظلوم واقع شود.
(3)ابن ابى الحدید تنها کسى نیست که جسارت به ساحت قدس امام ـ علیه السلام ـ را نقل کرده اسـت , بـلـکه پیش از او ابن عبد ربه در ((عقد الفرید)) (ج2 ,ص 285) وپس از وى مؤلف ((صبح العشى )) (در ج1 , ص 128) نیز آن را نقل کرده اند.
شگفت اینجاست که ابن ابى الحدید هنگامى که به شرح نامه بیست وهشتم امام ـ علیه السلام ـ در نـهـج الـبلاغه مى رسد نامه آن حضرت ونامه معاویه را نقل مى کند ودر صحت ماجرا تردید نمى کـنـد, ولى در آغاز کتاب , هنگامى که شرح خطبه بیست وششم را به پایان مى برد, اصل واقعه را انکار کرده مى گوید:این نوع مطالب را تنها شیعه نقل کرده و از غیر آنان نقل نشده است .
(1)جسارت به ساحت حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ سومین پرسش این بود که آیا در ماجراى بیعت گرفتن از حضرت على ـ علیه السلام ـ به دخت گرامى پیامبر نیز جسارتى شد وصدمه اى رسید یا نه ؟
از نظر دانشمندان شیعه پاسخ به این سؤال ناگوارتر از پاسخ به دو سؤال گذشته است .
زیـرا هـنگامى که مى خواستند حضرت على ـ علیه السلام ـ را به مسجد ببرند با مقاومت حضرت فـاطـمه ـ علیها السلام ـ روبرو شدند وحضرت فاطمه براى جلوگیرى از بردن همسر گرامیش صدمه هاى روحى وجسمى بسیار دید که زبان وقلم یاراى گفتن ونوشتن آنها را ندارد.
(2)ولـى دانـشـمـنـدان اهـل تـسنن براى حفظ موقعیت خلفا از بازگو کردن این بخش از تاریخ خوددارى کرده اند وحتى ابن ابى الحدید در شرح خود آن را از جمله مسائلى دانسته است که در میان مسلمانان تنها شیعه آن را نقل کرده است .
(3)دانشمند بزرگوار شیعه مرحوم سید مرتضى مى گوید:در آغاز کار محدثان وتاریخنویسان از نـقل جسارتهایى که به ساحت دخت پیامبر اکرم وارد شد امتناع نمى کردند واین مطلب در میان آنـان مـشـهـور بـود که مامور خلیفه با فشار در خانه را بر حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ زد واو فـرزنـدى را کـه در رحـم داشت سقط کرد وقنفذ, به امر عمر, زهرا ـ علیها السلام ـ را زیر تازیانه گرفت تا دست از حضرت على ـ علیه السلام ـ بردارد.
ولى بعدها دیدند که نقل این مطالب با مقام وموقعیت خلفا سازگار نیست واز نقل آنها خوددارى کردند.
(1)گواه گفتار سیدمرتضى این است که , به رغم عنایتها وکنترلهاى بسیار, باز هم این جریان در برخى از کتابهاى آنان به چشم مى خورد.
شـهـرسـتـانى از ابراهیم بن سیار معروف به غطام , رئیس معتزله , نقل مى کند که وى مى گفت :عمر در ایام اخذ بیعت در را بر پهلوى فاطمه زد واو بچه اى را که در رحم داشت سقط کرد.
ونـیـز فـرمـان داد کـه خـانه را با کسانى که در آن بودند بسوزانند, در حالى که در خانه جز على وفاطمه وحسن وحسین ـ علیهم السلام ـ کسى دیگر نبود.
(2)مـقام حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ بالاتر از مقام زینب دختر پیامبر (ص ) استابو العاص شوهر زیـنـب دخـتـر پـیامبر اکرم (ص ) در جنگى از طرف مسلمانان به اسارت در آمد, ولى بعدا مانند اسیران دیگر آزاد شد.
ابـو الـعاص به پیامبر (ص ) وعده داد که پس از مراجعت به مکه وسایل مسافرت دختر پیامبر را به مدینه فراهم ازد.
پـیامبر (ص ) به زید بن حارثه وگروهى از انصار ماموریت داد که در هشت میلى مکه توقف کنند وهر وقت کجاوه زینب به آنجا رسید او را به مدینه بیاورند.
جبار بن الاسود با جمعى خود را به کجاوه زینب رسانید ونیزه خود را بر کجاوه کوبید.
در اثر این ضربه زینب کودکى را که در رحم داشت سقط کرد وبه مکه بازگشت .
پیامبر (ص ) از شنیدن این خبر سخت ناراحت شد, به حدى که در فتح مکه خون او را مباح شمرد.
ابن ابى الحدید مى گوید:من این مطلب را بر استادم ابوجعفر خواندم .
فرمود: هرگاه پیامبر خون کسى را که دخترش زینب را ترسانید واو سقط جنین کرد مباح شمرد, اگـر زجبار بن الاسود با جم کرد مباح شمرد, اگر زنده بود خون کسانى را که دخترش فاطمه را ترسانیده و او فرزند خود محسن را سقط کرد حتما مباح مى شمرد.
(1)حکومت مردم بر مردمکسانى که مى خواهند خلافت خلفا را با شکل ((حکومت مردم بر مردم )) ویا اصل ((مشاوره )) توجیه کنند یکى از دو گروه زیر هستند:1ـ گروهى که پیوسته مى خواهند اصـول اسـلامـى را بـا افـکار روز وموازین علمى کنونى تطبیق دهند واز این طریق توجه غربیان وغـرب زدگـان را بـه اسـلام جلب کنند وچنین القا نمایند که حکومت مردم بر مردم زاییده فکر جـدیـد نـیست بلکه چهارده قرن پیش اسلام داراى چنین طرحى بوده است وپس از درگذشت پیامبر (ص ) یاران وى این طرح را در انتخاب خلیفه اجرا کرده اند.
ایـن گروه , هرچند با نیت پاک در این راه گام بر مى دارند, ولى متاسفانه در مسائل اسلامى رنج تحقیق به خود نمى دهند وبه متخصصان نیز مراجعه نمى کنند وبه یک رشته منقولات بى اساس وظواهر فریبنده اکتفا کرده اندودر نتیجه قیل وقال بپا مى کنند.
2ـ گـروهـى کـه بـه عـلـلـى از تشیع وروحانیت عقده هایى دارند واحیانا بر اثر تحریکات مرموز تمایلات سنى گرایى پیدا کرده اند وبه جاى مبارزه با انواع مفاسد اخلاقى وکجرویهاى عقیدتى به جان جوانان مؤمن ولى ساده لوح افتاده اند واعتقاد آنان را نسبت به اصول تشیع سست مى کنند.
اشتباهات گروه نخست قابل جبران است .
آنان با ارائه مدارک صحیح وقابل اعتماد از اشتباهات خود بر مى گردند.
لذا بدگویى از آنان بسیار نارواست وبهترین خدمت به آنها این است که پیوسته با ایشان در ارتباط باشیم ورابطه فکرى وعلمى خود را با آنان قطع نکنیم .
ولى اصلاح وهدایت گروه دوم دشوار است .
زیرا علاوه بر اینکه عقده اى هستند, اطلاع کافى ودرستى هم از دین ندارند.
لذا کوشش براى هدایت آنان غالبا بى فایده است .
آنـچه مهم است این است که ترتیبى داده شود که جوانان ساده لوح وکم اطلاع به دام آنان نیفتند واگر چنین شد کوشش شود که هرچه زودتر اشکالات وشبهات از دل آنان زدوده شود.
آیـا عـقـل وشـرع اجازه مى دهد که ماموران حزب حاکم , به زور سرنیزه , به خانه اى یورش آورند ومتحصنان در آن خانه را به مسجد بکشند واز آنان بیعت بگیرند؟
آیا معنى دموکراسى همین است کـه رئیـس حـزب حـاکم گروهى را مامور کند که از افراد مخالف یا بى طرف جبرا بیعت بگیرند واگـر حاضر به بیعت نشوند با آنان بجنگند؟
تاریخ گواهى مى دهد که بیش از همه اعضاى حزب حاکم , عمر براى اخذ بیعت وگرد آورى آراى بیشتر اصرار مى ورزید ودر این راه تا حد جنگ پیش مى رفت .
زبـیـر از جمله متحصنان خانه حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ بود وهنوز در ارتباط وى با خاندان رسالت تیرگى رخ نداده بود.
هـنـگامى که فشار ماموران به متحصنان خانه دخت گرامى پیامبر افزایش یافت , زبیر با شمشیر برهنه از خانه بیرون آمد وگفت :هرگز بیعت نمى کنم .
نه تنها بیعت نمى کنم ,بلکه باید همه با على بیعت کنید.
زبـیـر از قـهـرمانان نامى اسلام ومردى دلاور وشمشیر زنى ماهر بود وضربات شمشیر او در میان دیگر ضربات شناخته مى شد.
از ایـن رو, مـاموران احساس خطر کردند وبا یورش دسته جمعى شمشیر از دست او گرفتند واز یک خونریزى بزرگ جلوگیرى کردند.
علت آن همه اصرار وبه اصطلاح فداکارى عمر چه بود؟
آیا به راستى عمر با نیت پاک در این میدان گـام بـر مـى داشـت یا اینکه یک نوع توافق وبه اصطلاح قرار ومدار میان او وابوبکر به عمل آمده بـود؟
امـیـر مـؤمـنان ـ علیه السلام ـ, درهمان موقع که تحت فشار ماموران دستگاه خلافت قرار گـرفـتـه بود وپیوسته تهدید به قتل مى شد, رو به عمر کرد وگفت :عمر, بدوش که نیمى از آن مال توست ومرکب خلافت را براى ابوبکر محکم ببند تا فردا به تو بازش گرداند.
(1)اگـر به راستى اخذ بیعت براى ابوبکر بنا بر اصول دموکراسى صورت پذیرفته بود ومصداق [وا مرهم شورى بینهم ] بوده است , چرا وى در آخرین لحظات زندگى آرزو مى کرد که اى کاش سه کار را انجام نمى داد:1ـ اى کاش احترام خانه فاطمه را حفظ مى کرد وفرمان حمله به آن را صادر نمى کرد, حتى اگر در را به روى ماموران او مى بست .
2ـ اى کـاش در روز سقیفه بار خلافت را به دوش نمى کشید وآن را به عهده عمر وابووعبیده مى گذارد وخود مقام معاونت ووزارت را مى پذیرفت .
3ـ ا ى کاش ایاس بن عبد اللّه معروف به ((الفجاة )) را نمى وزاند.
(1)اسـف آور است که شاعر معروف معاصر, محمد حافظ ابراهیم مصرى که در سال 1351 هجرى درگـذشته است , در قصیده ((عمریه )) خود به مدح خلیفه دوم برخاسته , او را به جهت جسارت واهـانـتـى کـه کـه به حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ روا داشته ستوده است :وقولة لعلی ق اله ا عمرحرقت د ارک لا ا بقی علیک به ام ا کان غیر ا بی حفص یفوه به اا کرم بس امعه ا ا عظم بملقیه اا ن لـم تب ایع و بنت المصطفى فیه اا م ام ف ارس عدنان و ح امیها (2)به یاد آر سخنى را که عمر به على گفت .
گرامى دار شنونده را; بزرگ دار گوینده را.
به على گفت اگر بیعت نکنى خانه تو را مى سوزانم واجازه نمى دهم در آنجا بمانى .
واین سخن را در حالى گفت که دختر حضرت محمد مصطفى در خانه بود.
این سخن را جز عمر کسى دیگر نمى توانست بگوید.
در مقابل شهسوار عرب عدنان وحامى آن .
این شاعر دور از شعور مى خواهد جنایتى را که عرش الهى از آن مى لرزد از مفاخر خلیفه بشمارد! آیا این افتخار است که بگوییم که دختر گرامى پیامبر (ص ) کمترین احترامى نزد عمر نداشت واو حـاضـر بود که به منظور اخذ راى بیشتر براى ابوبکر خانه ودختر پیامبر (ص ) را بسوزاند؟
وخنده آور اسـت که صاحب ((عقد الفرید)) نقل کرده است هنگامى که على ـ علیه السلام ـ را به مسجد آوردنـد خـلـیـفه به وى گفت :آیا فرمانروایى ما را ناخوش داشتى ؟
وعلى ـ علیه السلام ـ گفت :هرگز; بلکه با خود پیمان بسته بودم که پس از درگذشت رسول خدا (ص ) ردا بر دوش نیفکنم تا قرآن را جمع کنم و از این رو از دیگران عقب ماندم ! وسپس بیعت کرد.
(1) در حـالى که خود او ودیگران از عایشه نقل مى کنند که تا مدت شش ماه که حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـ زنده بود على ـ علیه السلام ـ بیعت نکرد وپس از درگذشت او بود که دست بیعت به خلیفه داد.
(2)اما نه تنها حضرت على ـ علیه السلام ـ بیعت نکرد وسخنان او در نهج البلاغه گواه روشن این واقـعـیت است , بلکه گروهى که با نام آنها در تشریح حادثه سقیفه آشنا شدیم نیز با خلیفه بیعت نـکـردنـد وسلمان , که بزرگترین حامى ولایت حضرت على ـ علیه السلام ـ بود, در باره خلافت ابـوبکر چنین گفت :به خلافت کسى تن دادید که تنها از نظر سن بزرگتر از شماست واهل بیت پیامبر خود را نادیده گرفتید.
حـال آنـکه اگر خلافت را از محور خود خارج نمى کردند هرگز اختلافى پدید نمى آمد وهمه از میوه هاى گواراى خلافت [حق ] بهره مند مى شدید.
به نام خدا
خلافت خلفا ومنطق امیر المؤمنین
دانـشمندان محقق از اهل تسنن که شروحى بر نهج البلاغه نوشته اند, بیانات امام ـ علیه السلام ـ را در باره شایستگى خویش به خلافت , یکى پس از دیگرى , مورد بررسى قرار داده , از مجموع آنها چـنـیـن نتیجه گرفته اند که هدف امام از این بیانات اثبات شایستگى خود به خلافت است بدون اینکه از جانب پیامبر (ص ) نصى بر خلافت او در میان باشد.
بـه بـیان دیگر, چون حضرت على ـ علیه السلام ـ, از نظر قرابت وخویشاوندى , پیوند نزدیکترى با رسـول خـدا (ص ) داشـت واز نـظـر عـلم ودانش از همه بالاتر بود ودر رعایت عدالت واطلاع از سـیاست وکشور دارى سرآمد همه یاران پیامبر (ص ) به شمار مى رفت , ازا ین جهت شایسته بود کـه امت او را براى خلافت برگزینند, ولى چون سران امت غیر او را برگزیدند امام زبان به تظلم وشکایت گشوده است که :من برخلافت وولایت از دیگران شایسته ترم !حقى که امام ـ علیه السلام ـ در بیانات خود از آن یاد مى کند ومى گوید از روزى که رسول خدا (ص ) درگذشت او را از آن محروم کرده اند حق شرعى نیست که از جانب صاحب شریعت به او داده شده باشد ومقدم داشتن دیـگران بر او یک نوع مخالفت با دستور شرع به حساب آید, بلکه مقصود یک حق طبیعى است که بـرهرکس لازم است که با وجود فرد برتر دیگرى را انتخاب نکند وزمام کار را به فرد داناتر وتواناتر وبـصـیرتر بسپارد; ولى هرگاه گروهى بنا به مصلحتى از این اصل پیروى نکنندوکار را به فردى کـه از نظر علم وقدرت وشرایط روحى وجسمى در مرتبه نازلتر قرار دارد واگذارند, سزاوار است کـه شـخـص برتر زبان به شکوا وگله بگشاید وبگوید:((فواللّه * م ا زلت مدفوعا عن حقی مستا ثرا علی منذ قبض اللّه نبیه (ص ) حتى یوم الناس ه ذا)).
(1)بـه خـدا سوگند, از روزى که خداوند جان پیامبرش (ص ) را قبض کرد تا به امروز من از حق خویش محروم بوده ام .
امـام ـ علیه السلام ـ این سخن را هنگامى گفت که طلحه وزبیر پرچم مخالفت با او را برافراشته , بصره را پایگاه خود قرار داده بودند.
پاسخ : این مطلب که به عنوان تحقیق از آن یاد مى شود پندارى بیش نیست .
هـیـچ گـاه نـمـى توان مجموع سخنان امام ـ علیه السلام ـ را بر شایستگى ذاتى حمل کرد ویک چنین شایستگى نمى تواند مجوز حملات تند آن حضرت بر خلفا باشد, زیرا:اولا, امام ـ علیه السلام ـ در بعضى از سخنان خود بر وصیت پیامبر (ص ) تکیه کرده است .
از جـمله آنجا که خاندان نبوت را معرفى مى کند چنین مى فرماید:((هم موضع سره ولجا ا مره و عـیـبة علمه و موئل حکمه و کهوف کتبه وجب ال دینه لا یقاس بل محمد (ص ) من ه ذه الا مة ا حد هم ا
س اس الدین و عم اد الیقین .
ا لیهم یفى ء الغ الی وبهم یلحق التالی .
ولهم خصائص حق الولایة و فیهم الوصیة و الور اثة )).
(2)خـانـدان نـبـوت رازداران پیامبر وپناهگاه فرمان او ومخزن دانشها وحکمتها وحافظان کتاب واستوانه هاى آیین او هستند.
هیچ کس از افراد امت را نمى توان با آنان قیاس کرد.
آنان پایه هاى دین وستونهاى ایمان ویقین اند.
خـصـائص امـامت (علوم ومعارف و دیگر ملاک هاى امامت ) نزد آنان است ووصیت پیامبر در حق ایشان است وآنان وارثان پیامبرند.
مـقـصـود امـام ـ علیه السلام ـ از اینکه وصیت پیامبر (ص ) در باره آنان است چیست ؟
با در نظر گرفتن لفظ ((ولایت )) در جمله ((ولهم خص ائص الولایة )) روشن مى شود که مقصود از وصیت همان وصیت به خلافت وسفارش به ولایت آنان است که در روز غدیر وغیر آن به وضوح بیان شده است .
ثـانـیـا, لیاقت وشایستخصائص امات وشایستگى هرگز ایجاد حق نمى کند مادام که شرایط دیگر, مانند انتخاب مردم , به آن ضمیمه نشود.
در صـورتـى کـه امام ـ علیه السلام ـ در سخنان خود بر حق محرز خود تکیه مى کند واظهار مى داردکه حق او پس از پیامبر (ص ) پایمال شد.وبـه عـبارت دیگر, چنانچه بنابر این باشد که مشکل رهبرى در اسلام از طریق مشاوره ومذاکره یا رجوع به افکار عمومى گشوده شود, در این صورت , مادام که شخص ـ گرچه از هرجهت فضیلت وبـرتـرى بـر دیگران داشته باشد ـ براى چنین مقامى انتخاب نشود نمى تواند خود را صاحب حق بـشـمـارد تا عدول مردم از آن را یک نوع ظلم وستم اعلام دارد وبه افرادى که به جاى او انتخاب شده اند اعتراض کند.
در صورتى که لحن امام ـ علیه السلام ـ در خطبه هاى خود بر خلاف این است .
او خـود را صاحب مسلم حق خلافت مى داند وعدول از آن را یک نوع ظلم وستم بر خویش اعلام مى نماید وقریش را متعدیان ومتجاوزان به حقوق خود معرفى مى کند; چنانکه مى فرماید:بارالها, مرا در برابر قریش وکسانى که ایشان را کمک کردند یارى فرما.
زیـرا آنـان قـطع رحم من کردند ومقام بزرگ مرا کوچک شمردند واتفاق کردند که با من در باره خلافت , که حق مسلم من است , نزاع کنند.
(1)آیـا چـنـیـن حـملات تندى را مى توان از طریق شایستگى ذاتى توجیه کرد؟
اگر باید مسئله خـلافـت از طـریـق مـراجـعه به افکار عمومى با بزرگان صحابه حل وفسخ شود چگونه امام مى فـرمـاید:((آنان با من در حق مسلم من به نزاع برخاستند))؟
هنگامى که آتش جنگ میان حضرت على ـ علیه السلام ـ ومعاویه در سرزمین صفین روشن بود مردى نزد حضرت امیر ـ علیه السلام ـ آمـد وگفت :چگونه قریش شما را از مقام خلافت , که به آن از دیگران شایسته تر بودید, بازداشت ؟
امام ـ علیه السلام ـ از پرسش بى موقع او ناراحت شد,ولى به طور ملایم ـ که اوضاع بیش از آن را ایـجـاب نـمـى کـرد ـ به او پاسخ داد وفرمود:گروهى بر آن بخل ورزیدند وگروهى از آن چشم پوشیدند ومیان ما وآنها خدا داور است وبازگشت همه به سوى اوست .
(1)پس از ماجراى سقیفه ,یک روز ابوعبیدة بن جراح به امام گفت : اى فرزند ابوطالب , چقدر به خـلافت علاقه دارى وبه آن حریصى ! امام ـ علیه السلام ـ در پاسخ او گفت :به خدا سوگند, شما از مـن بـه خـلافت حریصترید; در حالى که از نظر شرایط وموقعیت بسیار از آن دورید ومن به آن نزدیکترم .
من حق خویش را مى طلبم وشما میان من وحقم مانع مى شوید ومرا از آن باز مى دارید.
(2)هـرگـز صـحـیـح نیست که این نوع انتقاد از خلافت خلفا را از طریق لیاقت وشایستگى ذاتى توجیه کرد.
هـمـه این سخنان وتعبیرها حاکى از آن است که امام ـ علیه السلام ـ خلافت را حق مسلم خویش مى دانست وهرنوع انحراف از خود را انحراف (ص ) قبض روح .
چنین حقى جز از طریق تنصیص وتعیین الهى براى کسى ثابت نمى شود.
همچنین هرگز نمى توان این گونه تعبیرها را از طریق اصلحیت واولویت تفسیر کرد.
گـروهـى کـه سخنان امام ـ علیه السلام ـ را از این راه تفسیر مى کنند عقاید نادرست خود را به عنوان پیشداورى اتخاذ کرده اند.
الـبـتـه امام ـ علیه السلام ـ در برخى موارد بر لیاقت وشایستگى خویش تکیه کرده , مساله نص را نادیده گرفته است .
از جـمـلـه , مـى فـرمـاید:پیامبر خداچنین حقى جز از ط(ص ) قبض روح شد, در حالى که سر او تقمصها ابن ا ب.
من او را غسل دادم , در حالى که فرشتگان مرا یارى مى کردند.
اطراف خانه به ناله در آمد.
فرشتگان دسته دسته فرود مى آمدند ونماز مى گزاردند وبالا مى رفتند ومن صداهاى آنها را مى شنیدم .
پـس چـه کـسـى از من در حال حیات ومرگ پیامبر(ص ) به جانشینى او شایسته تر است ؟
(1)در خـطـبه شقشقیه , که از خطبه هاى معروف امام ـ علیه السلام ـ است , حضرت لیاقت وشایستگى خویش را به رخ مردم کشیده , مى گوید:((ا م ا و اللّه لقد من او را غسل داقمصها ابن ا بی قح افة و ا نه لیعلم ا ن محلی منه ا محل القطب من الرحى ینحدر عنی السیل و لا یرقى ا لی الطیر )).
(2) به خدا سوگند, فرزند ابى قحافه خلافت را به سان پیراهن برتن خود پوشید, در حالى که مى دانست که آسیاى خلافت بر محور وجود من مى گردد.
از کوهسار وجود من سیل علوم سرازیر مى شود واندیشه هیچ کس بر قله اندیشه من نمى رسد.
در برخى از موارد نیزبر قرابت وخویشاوندى تکیه مى کند ومى گوید:((ونحن الا علون نسبا و الا شدون برسول اللّه نوطا)).
(3) یعنى نسب ما بالاتر است وبا رسول خدا پیوند نزدیکتر داریم .
الـبـتـه تـکـیه امام ـ علیه السلام ـ بر پیوند خود با پیامبر گرامى (ص ) براى مقابله با منطق اهل سقیفه است که علت برگزیدگى خود را خویشاوندى با پیامبر (ص ) اعلام مى کردند.
ازایـن جـهـت , وقـتـى امـام ـ عـلـیـه الـسلام ـ از منطق آنان آگاه شد در انتقاد از منطق آنان فرمود:((احتجوا بالشجرة و ا ض اعوا الثمرة )).
به نام خدا
بیست وپنج سال سکوت
بـررسـى حوادث عمده زندگانى امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ تا روزى که پیامبر گرامى (ص ) در قید حیات بود به پایان رسید.
هـرچـنـد در ایـن بـخـش بـررسـى گـسترده وپژوهش کامل انجام نگرفت وبسیارى از حوادث ورویـدادهـایى که امام ـ علیه السلام ـ در این دوره با آنها روبرو بوده ولى از نظر اهمیت در درجه دوم قـرار داشـتـه نـاگـفته ماند, اما رویدادهاى بزرگ که سازنده شخصیت امام یا بازگو کننده عـظـمـت روح واستوارى ایمان آن حضرت بوده به ترتیب بیان شد ودر خلال آن با فضایل انسانى وسجایاى اخلاقى وى تا حدى آشنا شدیم .
اکـنـون وقـت آن است که در بخش دیگرى از زندگانى امام ـ علیه السلام ـ, که چهارمین بخش زنـدگـانـى آن حضرت است , به بررسى بپردازیم :مراحل سه گانه زندگى حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ سـى وسـه سـال از عـمـر گـرانـبهاى او را گرفت وامام در این مدت کوتاه به عنوان بـزرگـتـرین قهرمان وعالیترین رهبر ودرخشنده ترین چهره اسلام شناخته شد ودر حوزه اسلام هیچ فردى پس از مرگ پیامبر (ص ) از نظر فضیلت وتقوا وعلم ودانش وجهاد وکوشش در راه خدا ومـواسـات وکمک به بینوایان به مرتبه على ـ علیه السلام ـ نبود ودر همه جا, اعم از حجاز ویمن , سخن از شجاعت وقهرمانى وفداکارى وجانبازى ومهر ومودت شدید پیامبر به على بود.
على هذا وقاعدتا مى بایست امام ـ علیه السلام ـ پس از درگذشت پیامبر گرامى (ص ) نیز محور اسلام ومرکز ثقل جامعه اسلامى باشد.
اما وقتى صفحات تاریخ را ورق مى زنیم خلاف آن را مى یابیم .
زیرا امام ـ علیه السلام ـ در چهارمین دوره زندگى خود, که در حدود ربع قرن بود, بر اثر شرایط خاصى که ایجاد شده بود از صحنه اجتماع به طور خاصى کناره گرفت وسکوت اختیار کرد.
نه در جهادى شرکت کرد ونه در اجتماع به طور رسمى سخن گفت .
شمشیر در نیام کرد وبه وظایف فردى وسازندگى افراد پرداخت .
ایـن سـکوت وگوشه گیرى طولانى براى شخصیتى که در گذشته در متن اجتماع قرار داشت ودومین شخص جهان اسلام ورکن بزرگى براى مسلمانان به شمار مى رفت سهل وآسان نبود.
روح بـزرگى , چون حضرت على ـ علیه السلام ـ مى خواست که بر خویش مسلط شود وخود را با وضع جدید که از هر نظر با وضع سابق تضاد داشت تطبیق دهد.
فـعالیتهاى امام ـ علیه السلام ـ در این دوره در امور زیر خلاصه مى شد:1ـ عبادت خدا, آن هم به صورتى که در شان شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ بود; تا آنجا که امام سجاد عبادت وتهجد شگفت انگیز خود را در برابر عبادتهاى جد بزرگوار خود ناچیز مى دانست .
2ـ تـفـسـیر قرآن وحل مشکلات آیات وتربیت شاگردانى مانند ابن عباس , که بزرگترین مفسر 3ـ پـا سـخ بـه پـرسـشـهاى دانشمندان ملل ونحل دیگر, بالاخص یهودیان ومسیحیان که پس از درگذشت پیامبر (ص ) براى تحقیق در باره اسلام رهسپار مدینه مى شدند وسؤالاتى مطرح مى کـردنـد کـه پـاسـخگویى جز حضرت على ـ علیه السلام ـ, که تسلط او بر تورات وانجیل از خلال سخنانش روشن بود, پیدا نمى کردند.
اگـر این خلا به وسیله امام ـ علیه السلام ـ پر نمى شد جامعه اسلامى دچار سرشکستگى شدیدى مى شد.
وهنگامى که امام به کلیه س3ـ پا الات پاسخهاى روشن وقاطع مى داد انبساط وشکفتگى عظیمى در چهره خلفایى که بر جاى پیامبر (ص ) نشسته بودند پدید مى آمد.
4ـ بـیـان حـکم بسیارى از رویدادهاى نوظهور که در اسلام سابقه نداشت ودر مورد آنها نصى در قرآن مجید وحدیثى از پیامبر گرامى (ص ) در دست نبود.
ایـن یکى از امور حساس زندگى امام ـ علیه السلام ـ است واگر در میان صحابه شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ نبود, که به تصدیق پیامبر گرامى (ص ) داناترین امت وآشناترین آنها بـه مـوازیـن قـضـا وداورى بـه شمار مى رفت , بسیارى از مسائل در صدر اسلام به صورت عقده لاینحل وگره کور باقى مى ماند.
همین حوادث نوظهور ایجاب مى کرد که پس از رحلت پیامبر گرامى (ص ) امام آگاه ومعصومى بـه سـان پیامبر در میان مردم باشد که بر تمام اصول وفروع اسلام تسلط کافى داشته , علم وسیع وگسترده او امت را از گرایشهاى نامطلوب وعمل به قیاس وگمان باز دارد واین موهبت بزرگ , به تصدیق تمام یاران رسول خدا(ص ), جز در حضرت على ـ علیه السلام ـ در کسى نبود.
قـسـمتى از داوریهاى امام ـ علیه السلام ـ واستفاده هاى ابتکارى وجالب وى از آیات در کتابهاى حدیث وتاریخ منعکس است .
(1)5ـ هـنـگـامى که دستگاه خلافت در مسائل سیاسى وپاره اى از مشکلات با بن بست روبرو مى شد, امام ـ علیه السلام ـ یگانه مشاور مورد اعتماد بود که با واقع بینى خاصى مشکلات را از سر راه آنان بر مى داشت ومسیر کار را معین مى کرد.
برخى از این مشاوره ها در نهج البلاغه ودرکتابهاى تاریخ نقل شده است .
6ـ تـربـیـت وپرورش گروهى که ضمیر پاک وروح آماده اى براى سیر وسلوک داشتند, تا در پرتو رهـبرى وتصرف معنوى امام (1 علیه السلام ـ بتوانند قله هاى کمالات معنوى را فتح کنند وآنچه را که با دیده ظاهر نمى توان دید با دیده دل وچشم باطنى ببینند.
7ـ کـار وکـوشـش بـراى تـامین زندگى بسیارى از بینوایان ودرماندگان ; تا آنجا که امام ـ علیه السلام ـ با دست خود باغ احداث مى کرد وقنات استخراج مى نمود وسپس آنها را در راه خدا وقف مى کرد.
اینها اصول کارها وفعالیتهاى چشمگیر اما م ـ علیه السلام ـ در این ربع قرن بود.
ولـى بـایـد باکمال تاسف گفت که تاریخ نویسان بزرگ اسلام به این بخش از زندگى امام ـ علیه الـسـلام ـ اهمیت شایانى نداده , خصوصیات وجزئیات زندگى حضرت على ـ علیه السلام ـ را در این دوره درست ضبط نکرده اند.
در حالى که آنان وقتى به زندگى فرمانروایان بنى امیه وبنى عباس وارد مى شوند آنچنان به دقت وبه طور گسترده سخن مى گویند که چیزى را فروگذار نمى کنند.
آیـا جاى تاسف نیست که خصوصیات زندگى بیست وپنج ساله امام ـ علیه السلام ـ در هاله اى از ابهام باشد ولى تاریخ جفاکار یا نویسندگان جنایتگر مجالس عیش ونوش فرزندان معاویه ومروان وخـلفاى عباسى را با کمال دقت ضبط کنند واشعارى را که در این مجالس مى خواندند وسخنان لـغـوى را که میان خلفا ورامشگران رد وبدل مى شده ورازهایى را که در دل شب پرده از آنها فرو مـى افتاده , به عنوان تاریخ اسلام , در کتابهاى خود درج کنند؟
! نه تنها این قسمت از زندگى آنها را تـنـظـیـم کـرده انـد, بلکه جزئیات زندگى حاشیه نشینان وکارپردازان وتعداد احشام واغنام وخصوصیات زر وزیور ونحوه آرایش زنان ومعشوقه هاى آنان را نیز بیان کرده اند.
ولى وقتى به شرح زندگى اولیاى خدا ومردان حق مى رسند, همانان که اگر جانبازى وفداکارى ایـشـان نبود هرگز این گروه بى لیاقت نمى توانستند زمام خلافت وسیادت را در دست بگیرند, گویى بر خامه آنان زنجیر بسته اند وهمچون رهگذرى شتابان مى خواهند این فصل از تاریخ را به سرعت به پایان برسانند.
نخستین برگ ورق مى خوردنخستین برگ این فصل در لحظه اى ورق خورد که سرمبارک پیامبر گرامى (ص ) بر سینه امام ـ علیه السلام ـ بود وروح او به ابدیت پیوست .
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان این واقعه را در یکى از خطبه هاى تاریخى خود(1) چنین شرح مـى دهـد:یـاران پیامبر (ص ) که حافظان تاریخ زندگى او هستند به خاطر دارند که من هرگز لحظه اى از خدا وپیامبر او سرپیچى نکرده ام .
در جـهـاد با دشمن که قهرمانان فرار مى کردند وگام به عقب مى نهادند, از جان خویش در راه پیامبر وشایسته تر نیس.
رسول خدا (ص ) جان سپرد در حالى که سرش بر سینه من بود وبر روى دست من جان از بدن او جدا شد ومن براى تبرک دست برچهره ام کشیدم .
آنگاه بدن او را غسل دادم وفرشتگان مرا یارى مى کردند.
گـروهـى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مى رفتندوهمهمه آنان که بر جسد پیامبر نماز مى خواندند مرتب به گوش مى رسید; تا اینکه او را در آرامگاه خود نهادیم .
هـیـچ کس در حال حیات ومرگ پیامبر (ص ) از من به او سزاوارتر رسول خدا (ص ) جشایسته تر نیست .
درگـذشـت پـیـامـبر (ص ) گروهى را در سکوت فرو برد وگروهى دیگر را به تلاشهاى مرموز ومخفیانه وا داشت .
پس از رحلت پیامبر (ص ) نخستین واقعه اى که مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تکذیب وفات پـیـامـبر از جانب عمر بود!او غوغایى در برابر خانه پیامبر برپا کرده بود وافرادى را که مى گفتند پیامبر فوت شده است تهدید مى کرد.
هرچه عباس وابن ام مکتوم آیاتى را که حاکى از امکان مرگ پیامبر بود تلاوت مى کردند مؤثر نمى افتاد.
تـا اینکه دوست او ابوبکر که در بیرون مدینه به سر مى برد آمد وچون از ماجرا آگاه شد با خواندن آیـه اى (2) کـه قـبل از او دیگران نیز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش کرد!هنگامى که حضرت على ـ علیه السلام ـ مشغول غسل پیامبر (ص ) شد وگروهى از اصحاب او را کمک مى کردند ودر انـتـظار پایان یافتن غسل وکفن بودند وخود را براى خواندن نماز بر جسد مطهر پیامبر آماده مى کردند جنجال سقیفه بنى ساعده به جهت انتخاب جانشین براى پیامبر گرامى (ص ) برپا شد.
رشـته کار در سقیفه در دست انصار بود, اما وقتى ابوبکر وعمر وابوعبیده که از مهاجران بودند از بـرپـایى چنین انجمنى آگاه شدند جسد پیامبر (ص ) را که براى غسل آماده مى شد ترک کردند وبـه انجمن انصار در سقیفه پیوستند وپس از جدالهاى لفظى واحیانا زد وخورد ابوبکر با پنج راى به عنوان خلیفه رسول اللّه انتخاب شد, در حالى که احدى از مهاجران , جز آن سه نفر, از انتخاب او آگاه نبودند.
(1)در ایـن گیر و دار که امام ـ علیه السلام ـ مشغول تجهیز پیامبر (ص ) بود وانجمن سقیفه نیز بـه کـار خـود مشغول بود, ابوسفیان که شم سیاسى نیرومندى داشت به منظور ایجاد اختلاف در مـیـان مـسلمانان در خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ را زد وبه گفت :دستت را بده تا من با تو بیعت کنم ودست تو را به عنوان خلیفه مسلمانان بفشارم , که هرگاه من با تو بیعت کنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خیزد, واگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت کنند کسى از قریش از بیعت تو تخلف نمى کند وسرانجام همه عرب تو را به فرمانروایى مى پذیرند.
ولى حضرت على ـ علیه السلام ـ سخن ابوسفیان را با بى اهمیتى تلقى کرد وچون از نیت او آگاه بود فرمود:من فعلا مشغول تجهیز پیامبر (ص ) هستم .
هـمـزمـان بـا پیشنهاد ابوسفیان یا قبل آن , عباس نیز از حضرت على ـ علیه السلام ـ خواست که دسـت برادر زاده خود را به عنوان بیعت بفشارد, ولى آن حضرت از پذیرفتن پیشنهاد او نیز امتناع ورزید.
چیزى نگذشت که صداى تکبیر به گوش آنان رسید.
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان را از عباس پرسید.
عباس گفت :نگفتم که دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت مى جویند؟
نگفتم که دستت را بده تا با تو بیعت کنم ؟
ولى تو حاضر نشدى ودیگران بر تو سبقت جستند.
آیا پیشنهاد عباس وابوسفیان واقع بینانه بود؟
چنانکه حضرت على ـ علیه السلام ـ تسلیم پیشنهاد عـبـاس مـى شـد وبـلافاصله پس از درگذشت پیامبر (ص )گروهى از شخصیتها را براى بیعت دعوت مى کرد, مسلما اجتماع سقیفه به هم مى خورد ویا اساسا تشکیل نمى شد.
زیـرا دیگران هرگز جرات نمى کردند که مسئله مهم خلافت اسلامى را در یک محیط کوچک که متعلق به گروه خاصى بود مطرح سازند وفردى را با چند راى براى زمامدارى انتخاب کنند.
بـا این حال , پیشنهاد عمومى پیامبر وبیعت خصوصى چند نفر از شخصیتها با حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ دور از واقع بینى بودوتاریخ در باره این بیعت همان داورى را مى کرد که در باره بیعت ابوبکر کرده است .
زیـرا زمـامـدارى حـضـرت على ـ علیه السلام ـ از دو حال خالى نبود:یا امام ـ علیه السلام ـ ولى منصوص وتعیین شده از جانب خداوند بود یا نبود.
در صـورت نخست , نیازى به بیعت گرفتن نداشت واخذ راى براى خلافت وکاندیدا ساختن خود بـراى اشـغـال این منصب یک نوع بى اعتنایى به تعیین الهى شمرده مى شد وموضوع خلافت رااز مـجـراى منصب الهى واینکه زمامدار باید از طرف خدا تعیین گردد خارج مى ساخت ودر مسیر یـک مقام انتخابى قرار مى داد; وهرگز یک فرد پاکدامن وحقیقت بین براى حفظ مقام وموقعیت خـود بـه تـحـریـف حقیقت دست نمى زند وسرپوشى روى واقعیت نمى گذارد, چه رسد به امام معصوم .
در فـرض دوم , انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت همان رنگ و انگ را مى گرفت کـه خـلافـت ابوبکر گرفت وصمیمى ترین یار او, خلیفه دوم , پس از مدتها در باره انتخاب ابوبکر گفت :((کانت بیعة ا بی بکر فلتة وقى اللّه شره ا)).
(1) یعنى انتخاب ابوبکر براى زمامدارى کارى عجولانه بود که خداوند شرش را باز داشت .
از هـمـه مـهمتر اینکه ابوسفیان در پیشنهاد خود کوچکترین حسن نیت نداشت ونظر او جز ایجاد اختلاف ودودستگى وکشمکش در میان مسلمانان واستفاده از آب گل آلود وبازگردانیدن عرب به دوران جاهلیت وخشکاندن نهال نوپاى اسلام نبود.
وى وارد خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ شد واشعارى چند در مدح آن حضرت سرود که ترجمه دو بـیـت آن به قرار زیر است :فرزندان هاشم ! سکوت را بشکنید تا مردم , مخصوصا قبیله هاى تیم وعدى در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند.
امر خلافت مربوط به شما وبه سوى شماست وبراى آن جز حضرت على کسى شایستگى ندارد.
(2)ولـى حضرت على ـ علیه السلام ـ به طور کنایه به نیت ناپاک او اشاره کرد وفرمود:((تو در پى کارى هستى که ما اهل آن نیستیم )).
طبرى مى نویسد:على او را ملامت کردوگفت :تو جز فتنه وآشوب هدف دیگرى ندارى .
تو مدتها بدخواه اسلام بودى .
مرا به نصیحت وپند وسواره وپیاده تو نیازى نیست .
(3)ابـوسـفـیان اختلاف مسلمانان را در باره جانشینى پیامبر (ص ) به خوبى دریافت ودر باره آن چنین ارزیابى کرد:طوفانى مى بینم که جز خون چیز دیگرى نمى تواند آن را خاموش سازد.
(1)ابـوسـفـیـان در ارزیابى خود بسیار صائب بود واگر فداکارى واز خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود طوفان اختلاف را جز کشت وکشتار چیزى نمى توانست فرو نشاند.
گـروه کینه توزبسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقامجویى وکینه توزى مشهور ومعروف بودند واگر در تاریخ عرب جاهلى مى خوانیم که حوادث کوچک همواره رویدادهاى بزرگى را به دنبال داشته است به این جهت بوده است که هیچ گاه از فکر انتقام بیرون نمى آمدند.
درسـت اسـت کـه آنـان در پرتو اسلام تا حدى از سنتهاى جاهلانه دست کشیدند وتولدى دوباره یـافتند, اما چنان نبود که این نوع احساسات کاملا ریشه کن شده , اثرى از آنها در زوایاى روح آنان باقى نمانده باشد; بلکه حس انتقام جویى پس از اسلام نیز کم وبیش به چشم مى خورد.
بى جهت نیست که حباب بن منذر, مرد نیرومند انصار وطرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار, در انـجـمن سقیفه رو به خلیفه دوم کرد وگفت :ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نیستیم وبر این کـار حـسـد نمى ورزیم , ولى از آن مى ترسیم که زمام امور به دست افرادى بیفتد که ما فرزندان وپـدران وبرادران آنان را در معرکه هاى جنگ وبراى محو شرک وگسترش اسلام کشته ایم ; زیرا بستگان مهاجران به وسیله فرزندان انصار وجوانان ما کشته شده اند.
چنانچه همین افراد در راس کار قرار گیرند وضع ما قطعا دگرگون خواهد شد.
ابـن ابـى الـحدید مى نویسد:من در سال 610 هجرى کتاب ((سقیفه )) تالیف احمد بن عبد العزیز جوهرى را نزد ابن ابى زید نقیب بصره مى خواندم .
هـنگامى که بحث به سخن حباب بن منذر رسید, استادم گفت : پیش بینى حباب بسیار عاقلانه بـود وآنچه او از آن مى ترسید در حمله مسلم بن عقبه به مدینه , که این شهر به فرمان یزید مورد محاصره قرارگرفت , رخ داد وبنى امیه انتقام خون کشتگان بدر را از فرزندان انصار گرفتند.
سـپـس اسـتادم مطلب دیگرى را نیز یاد آورى کرد وگفت :آنچه را که حباب پیش بینى مى کرد پیامبر نیز آن را پیش بینى کرده بود.او نیز از انتقامجویى وکینه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسید, زیرا مى دانست کـه خـون بسیارى از بستگان ایشان در معرکه هاى جهاد به وسیله جوانان بنى هاشم ریخته شده اسـت ومـى دانـست که اگر زمام کار در دست دیگران باشد چه بسا کینه توزى آنان را به ریختن خون فرزندان خاندان رسالت برانگیزد.
از ایـن جهت , مرتبا در باره على سفارش مى کرد واو را وصى وزمامدار امت معرفى مى نمود تا بر اثر موقعیت ومقامى که خاندان رسالت خواهند داشت خون على وخون اهل بیت وى مصون بماند اما چه مى توان کرد; تقدیر مسیر حوادث را دگرگون ساخت وکار در دست دیگران قرار گرفت ونـظـر پیامبر جامه عمل به خود نپوشید وآنچه نباید بشود شد وچه خونهاى پاکى که از خاندان او ریختند.
(1)گرچه سخن نقیب بصره از نظر شیعه صحیح نیست , زیرا به عقیده ما, پیامبر (ص ) به فرمان خدا حضرت على ـ علیه السلام ـ را به پیشوایى امت نصب وتعیین کرد وعلت انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ حفظ خون او واهل بیتش نبود, بلکه شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ بود که چنین مقام وموقعیتى را براى او فراهم ساخت ; اما, در عین حال , تحلیل او کاملا صحیح است .
اگـر زمـام امـور در دسـت خـاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ بود هرگز حوادث اسفبار کربلا وکـشـتار فرزندان امام ـ علیه السلام ـ به وسیله جلادان بنى امیه وبنى عباس رخ نمى داد وخون پاک خاندان رسالت به دست یک مشت مسلمان نما ریخته نمى شد.
سـکـوت پر معنیجاى گفت وگو نیست که رحلت پیامبر گرامى (ص ) جامعه اسلامى وخاندان رسـالـت را با بحران عجیبى روبرو ساخت وهرلحظه بیم آن مى رفت که آتش جنگ داخلى میان مـسـلـمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروایى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید وقبایل عرب تازه مسلمان به عصر جاهلیت وبت پرستى بازگردند.
نـهـضـت اسـلام , نـهضت جوان ونهال نوبنیادى بود که هنوز ریشه هاى آن در دلها رسوخ نکرده واکثریت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صمیم دل نپذیرفته بودند.
هنوز حضرت على ـ علیه السلام ـ وبسیارى از یاران با وفاى پیامبر (ص ), از تغسیل وتدفین پیامبر فـارغ نـشـده بـودنـد که دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند وجار وجنجال بسیارى به راه انداختند.
ایـن دو گـروه عبارت بودند از:1ـ انصار, به ویژه تیره خزرج , که پیش از مهاجران در محلى به نام سـقیفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصمیم گرفتند که زمام کار را به سعد بن عباده رئیس خزرجیان بسپارند واو را جانشین پیامبر سازند.
ولـى چـون در میان تیره هاى انصار وحدت کلمه نبود وهنوز کینه هاى دیرینه میان قبایل انصار, مـخـصـوصـا تـیره هاى اوس وخزرج , به کلى فراموش نشده بود, جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسیان با پیشوایى سعد که از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در این راه یارى نکردند بلکه ابراز تمایل کردند که زمام کار را فردى از مهاجران به دست بگیرد.
ایـن گـروه , با اینکه در انجمن سقیفه در اقلیت کامل بودند, ولى به علتى که اشاره شد توانستند آرایـى بـراى ابوبکر گرد آورند وسرانجام پیروزمندانه از انجمن سقیفه بیرون آیند ودر نیمه راه تا مـسـجـد نیز آراء وطرفدارانى پیدا کنند وابوبکر, به عنوان خلیفه پیامبر, بر منبر رسول خدا (ص ) قرار گیرد ومردم را براى بیعت واطاعت دعوت کند.
جناح سوم ومسئله خلافتدر برابر آن دو جناح , جناح سومى وجود داشت که از قدرت این گروه , با ایـن جـنـاح تـشکیل مى شد از شخص امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ ورجال بنى هاشم وتعدادى از پیروان راستین اسلام که خلافت را مخصوص حضرت على ـ علیه السلام ـ مى دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شایسته تر از دیگران مى دیدند.
آنان با دیدگان خود مشاهده مى کردند که هنوز مراسم تدفین جسد مطهر پیامبر گرامى (ص ) به پایان نرسیده بود که دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پیامبر به جنگ وستیز برخاستند.
ایـن جـین جناح براى اینکه مخالفت خود را به سمع مهاجرین وانصار بلکه همه مسلمانان برسانند واعـلام کـنـنـد کـه انـتخاب ابوبکر غیر قانونى ومخالف تنصیص پیامبر اکرم (ص ) ومباین اصول مـشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ متحصن شده , در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند.
ولى این تحصن سرانجام در هم شکست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پیامبر را ترک گویند وبه مسجد بروند.
در آن وضعیت وظیفه جناح سوم بسیار نگین بود.
به ویژه امام ـ علیه السلام ـ که با دیدگان خود مشاهده مى کرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود وبه دنبال آن امور بسیارى از محور خود خارج خواهد شد.
از این رو, امام ـ علیه السلام ـ تشخیص داد که ساکت ماندن وهیچ نگفتن یک نوع صحه بر این کار نـارواست که داشت شکل قانونى به خود مى گرفت وسکوت شخصیتى مانند امام ـ علیه السلام ـ ممکن بود براى مردم آن روز ومردمان آینده نشانه حقانیت مدعى خلافت تلقى شود.
پـس مهر خاموشى را شکست وبه نخستین وظیفه خود که یاد آورى حقیقت از طریق ایراد خطبه بـود عمل کرد ودر مسجد پیامبر (ص ), که به اجبار از او بیعت خواستند, رو به گروه مهاجر کرد وگـفـت :اى گـروه مـهـاجـر,حکومتى را که حضرت محمد(ص ) اساس آن را پى ریزى کرد از دودمان او خارج نسازید ووارد خانه هاى خود نکنید.
بـه خدا سوگند, خاندان پیامبر به این کار سزاوارترند, زیرا در میان آنان کسى است که به مفاهیم قـرآن وفـروع واصـول دیـن احـاطه کامل دارد وبه سنتهاى پیامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره کند وجلو مفاسد را بگیرد وغنایم را عادلانه قسمت کند.
مبادا از هوى وهوس پیروى کنید که از راه خدا گمراه واز حقیقت دور مى شوید.
(1)امـام ـ علیه السلام ـ براى اثبات ایستگى خویش به خلافت , در این بیان , بر علم وسیع خود به کـتـاب آسـمانى وسنتهاى پیامبر (ص ) وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکیه کـرده است ,واگر به پیوند خویشاوندى با پیامبر (ص ) نیز اشاره داشته یک نوع مقابله با استدلال گـروه مـهـاجـر بوده است که به انتساب خود به پیامبر تکیه مى مبادا از هوى وهوس ر تکیه مى کردند.
طـبـق روایـات شیعه امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبکر حاضر شده , شـایـسـتـگى خود را براى خلافت , همچون بیان پیشین از طریق علم به کتاب سنت وسبقت در اسـلام بـر دیـگـران وپـایـدارى در راه جهاد وفصاحت در بیان وشهامت وشجاعت روحى احتجاج کرد;چنانکه فرمود:من در حیات پیامبر (ص ) وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او سزاوارترم .
من وصى ووزیر و گنجینه اسرار ومخزن علوم او هستم .
منم صدیق اکبر وفاروق اعظم .
من استوارترین شمادر جهاد با مشرکان , اعلم شما به کتاب وسنت پیامبر, آگاهترین شما بر فروع واصـول دیـن , وفـصیحترین شما در سخن گفتن وقویترین واستوارترین شمادر برابر ناملایمات هستم .
چـرا در این میراث با من به نزاع برخاستید؟
(1)امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ در یکى دیگر از خطبه هـاى خود, خلافت را از آن کسى مى داند که تواناترین افراد بر اداره امور مملکت وداناترین آنها به دسـتورات الهى باشد; چنانکه مى فرمن استوارترین شمادر جه مى فرماید:اى مردم , شایسته ترین افراد براى حکومت , تواناترین آنها بر اداره امور وداناترین آنها به دستورات الهى است .
اگـر فـردى کـه در او ایـن شـرایـط جمع نیست به فکر خلافت افتاد از او مى خواهند که به حق گردن نهد, واگر به افساد خود ادامه داد کشته مى شود.
(2)ایـن نـه تـنها منطق حضرت على ـ علیه السلام ـ است بلکه برخى از مخالفان او نیز که گاه با وجدان بیدار سخن مى گفتند به شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت اعتراف مى هنگامى که ابوعبیده جراح از امتناع حضرت على ـ علیه السلام ـ از بیعت با ابوبکر آگاه شد رو به امـام کـرد وگفت :زمامدارى را به ابوبکر واگذار که اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شـدى تـو نـسبت به زمامدارى از همه شایسته تر هستى , زیرا ملکات فاضله وایمان نیرومند وعلم وسیع ودرک وواقع بینى وپیشگامى در اسلام وپیوند خویشاوندى ودامادى تو نسبت به پیامبر (ص ) بر همه محرز است .
(3)امـیـر مؤمنان ـ علیه هنگامى که ابوعبیده جرامنان ـ علیه السلام ـ در بازستاندن حق خویش تـنها به اندرز وتذکر اکتفا نکرد, بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخنویسان در برخى از شبها همراه دخـت گـرامى پیامبر (ص ) ونور دیدگان خود حسنین ـ علیهما السلام ـ با سران انصار ملاقات کرد تا خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند.
ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد, چه عذر مى آوردند که اگر حضرت على پیش از دیـگـران بـه فکر خلافت افتاده , از ما تقاضاى بیعت مى کرد ما هرگز او را رها نکرده , با دیگرى بیعت نمى کردیم .
امـیر مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت :آیا صحیح بود که من جسد پیامبر (ص ) را در گوشه خانه تـرک کنم وبه فکر خلافت واخذ بیعت باشم ؟
دخت گرامى پیامبر (ص ) در تایید سخنان حضرت على ـ علیه السلام ـ مى فرمود:على به وظیفه خود از دیگران آشناتر است .
حساب این گروه که على را از حق خویش بازداشته اند با خداست .
(1)ایـن نـخـسـتـیـن کـار امام ـ علیه السلام ـ در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طریق تذکر واستمداد از بزرگان انصار, حق خود را از متجاوزان بازستاند.
ولى , به شهادت تاریخ , امام ـ علیه السلام ـ از این راه نتیجه اى نگرفت وحق او پایمال شد.
اکنون باید پرسید که در چنان موقعیت خطیر ووضع حساس , وظیفه امام چه بود.
به نام خدا
حضرت على علیه السلام و فدک
ارزش اقتصادى فدک .
کشمکشهاى سقیفه در راه انتخاب خلیفه به پایان رسید وابوبکر زمام خلافت را به دست گرفت .
حضرت على ـ علیه السلام ـ با گروهى از یاران با وفاى او از صحنه حکومت بیرون رفت , ولى پس از تـنویر افکار وآگاه ساختن اذهان عمومى , براى حفظ وحدت کلمه , از در مخالفت وارد نشد واز طـریـق تعلیم وتفسیر مفاهیم عالى قرآن وقضاوت صحیح واحتجاج واستدلال با دانشمندان اهل کتاب و به خدمات فردى واجتماعى خود ادامه داد.
امـام ـ عـلیه السلام ـ در میان مسلمانان واجد کمالات بسیارى بود که هرگز ممکن نبود رقباى وى این کمالات را از او بگیرند.
او پسر عم وداماد پیامبر گرامى (ص ), وصى بلافصل او, مجاهد نامدار وجانباز بزرگ اسلام وباب علم نبى (ص ) بود.
هـیچ کس نمى توانست سبقت او را در اسلام وعلم وسیع واحاطه بى نظیر وى را بر قرآن وحدیث وبر اصول وفروع دین وبر کتابهاى آسمانى انکار کند یا این فضایل را از او سلب نماید.
در این میان , امام ـ علیه السلام ـ امتیاز خاصى داشت که ممکن بود در آینده براى دستگاه خلافت ایجاد اشکال کند وآن قدرت اقتصادى ودر آمدى بود که از طریق فدک به او مى رسید.
از ایـن جـهـت , دستگاه خلافت مصلحت دید که این قدرت را از دست امام ـ علیه السلام ـ خارج کند, زیرا این امتیاز همچون امتیازات دیگر نبود که نتوان آن را از امام ـ علیه السلام ـ گرفت .
(1)مـشـخـصـات فدکسرزمین آباد وحاصلخیزى را که در نزدیکى خیبر قرار داشت وفاصله آن با مـدینه حدود 140 کیلومتر بود وپس از دژهاى خیبر محل اتکاى یهودیان حجاز به شمار مى رفت قریه ((فدک )) مى نامیدند.
(2)پیامبر اکرم (ص ) پس از آنکه نیروهاى یهود را در ((خیبر)) و((وادى القرى )) و((تیما)) در هم شـکست وخلا بزرگى را که در شمال مدینه احساس مى شد با نیروى نظامى اسلام پر کرد, براى پایان دادن به قدرت یهود در این سرزمین , که براى اسلام ومسلمانان کانون خطر وتحریک بر ضد اسلام به شمار مى رفت , سفیرى به نام محیط را نزد سران فدک فرستاد.
یـوشـع بـن نون که ریاست دهکده را به عهده داشت صلح وتسلیم را بر نبرد ترجیح داد وساکنان آنـجـا متعهد شدند که نیمى از محصول هر سال را در اختیار پیامبر اسلام بگذارند واز آن پس زیر لواى اسلام زندگى کنند وبر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند.
حکومت اسلام نیز, متقابلا, تامین امنیت منطقه آنان را متعهد شد.
در اسـلام سـرزمـینهایى که از طریق جنگ ونبرد نظامى گرفته شود متعلق به عموم مسلمانان است واداره آن به نویسند:وقتى آیه [وآت .
ولى سرزمینى که بدون هجوم نظامى ونبرد در اختیار مسلمانان قرار مى گیرد مربوط به شخص پـیـامبر (ص ) وامام پس از اوست وباید به طورى که در قوانین اسلام معین شده است , در موارد خـاصى بکار رود, ویکى از آن موارد این است که پیامبر وامام نیازمندیهاى مشروع نزدیکان خود را به وجه آبرومندى برطرف سازند.
(1)فدک هدیه پیامبر (ص ) به حضرت فاطمه ـ علیها السلام ـمحدثان ومفسران شیعه وگروهى از دانـشـمـنـدان سـنى مى ولى سرزمینى که بدون هجونویسند:وقتى آیه [وآت ذا القربى حقه و المسکین و ابن السبیل ] (2) نازل شد پیامبر (ص ) دختر خود حضرت فاطمه را خواست وفدک را به وى واگذار کرد.
(3) ناقل این مطلب ابوسعید خدرى یکى از صحابه بزرگ رسول اکرم (ص ) است .
کلیه مفسران شیعه وسنى قبول دارند که آیه در حق نزدیکان وخویشاوندان پیامبر نازل شده است ودختر آن حضرت بهترین مصداق براى [ذا القربى ] است .
حـتـى هـنگامى که مردى شامى به على بن الحسین زین العابدین ـ علیه السلام ـ گفت :خود را مـعـرفى کن , آن حضرت براى شناساندن خود به شامیان آیه فوق را تلاوت کرد واین مطلب چنان در مـیـان مسلمانان روشن بود که آن مرد شامى , در حالى که سر خود را به عنوان تصدیق حرکت مى داد, به آن حضرت چنین عرض کرد:به سبب نزدیکى وخویشاوندى خاصى که با حضرت رسول دارید خدا به پیامبر خود دستور داده که حق شما را بدهد.
(4)خـلاصه گفتار آنکه آیه در حق حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ و فرزندان وى نازل شده ومورد اتـفـاق مـسـلـمـانان است , ولى این مطلب که هنگام نزول این آیه پیامبر (ص ) فدک را به دختر گرامى خود بخشید مورد اتفاق دانشمندان شیعه وبرخى از دانشمندان سنى است .
به نام خدا
علی ( ع ) و روح نیایش
غرض این جهت است که در متن اسلام ، به عبادت ، به آنچه که واقعا روح
نیایش و پرستش است ، یعنی رابطه انسان و خدا ، محبت ورزی به خدا ،
انقطاع به ذات پروردگار - که کاملترین عبادتهاست - توجه زیادی شده است
، و این دو سه حدیث هم که عرض کردم ، به عنوان نمونه بود والا یکی و دو
تا نیست . جمله معروف امیرالمؤمنین را همه شنیدهایم : « الهی ما عبدتک
خوفا من نارک و لا طمعا فی جنتک بل وجدتک اهلا للعبادش فعبدتک » ( 1 )
خدایا ! تو را پرستش نکردم به طمع بهشتت و نه از ترس جهنمت ، بلکه تو
را چون شایسته نیایش و پرستش دیدم پرستش کردم .
دعای کمیل ، از اول تا به آخر ، همان نیایش به معنی عالی است . شما
در سراسر این دعا نه بهشت میبینید نه ترس جهنم ، و اگر آمده ، استطرادا
به مناسبت بحث دیگری آمده . دعاهای اسلامی که البته خود دعاها
نمیتوانسته در یک سطح باشد ( بدیهی است دعاهایی که افراد میخوانند یک
جور نیست ) از مضامین عالییی برخوردار است . از جمله دعایی است که در مفاتیح هم نقل شده به نام " مناجات شعبانیه
" و در روایتی که آن را نقل کرده ، عبارت این است که امیرالمؤمنین و
امامان از اولاد او این دعا را میخواندهاند . دعایی است در سطح ائمه ،
یعنی خیلی سطح بالاست . انسان وقتی این دعا را میخواند ، میفهمد که اصلا
روح نیایش در اسلام یعنی چه . در آنجا جز عرفان و محبت و عشق به خدا ،
جز انقطاع از غیر خدا ( نمیدانم چه تعبیر بکنم ) خلاصه جز سراسر معنویت ،
چیز دیگری نیست ، و حتی تعبیراتی است که برای ما تصورش هم خیلی مشکل
است :
« الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها
الیک حتی تحزق ابصار القلوب حجب النور سواک فتصل الی معدن العظمة و
تصیر ارواحنا معلقة بجز نورک الا بهج فاکون لک عارفا عن سواک منحرفا .»
تصور این معانی هم برای ما دشوار است .
دعای ابوحمزه نیز همینطور است . همچنین مناجات پانزده گانهای از امام
زینالعابدین هست که به مناجات خمسه عشر معروف است و در کتاب مفاتیح
هست : مناجات خائفین ، مناجات ذاکرین ، مناجات طالبین . . . به قدری
اینها عالی و لطیف و فوقالعاده است که انسان حیرت میکند . در خود
نهجالبلاغه در این زمینهها چقدر زیاد است ! قسمتی از آن را که همین الان
یادم افتاد برایتان عرض میکنم .
در آن جملههای معروفی که امیرالمؤمنین خطاب به کمیل دارند و از اینجا
شروع میشود که مردم سه دسته هستند : عالم ربانی ، متعلمان ، و مردم همج رعاع ، بعد حضرت وارد این مطلب میشود که من خیلی
حرفها دارم ولی آدمش را پیدا نمیکنم . افراد را تقسیم میکند ، میگوید
بعضی ، افراد خیلی باهوشی هستند ، میفهمند ولی به آنها اعتماد نیست ،
همینها را وسیله مطامع و دنیاداری قرار میدهند . بعضیها آدمهای خوبی
هستند ولی کودن و نفهمند و درک نمیکنند ، و من به چه کسی بگویم ، آخرش
باید آنچه را که میدانم به گور ببرم ، آدمش را پیدا نمیکنم . ولی بعد
برای اینکه همه را مأیوس نکرده باشد میفرماید : " « اللهم بلی لا تخلوا
لارض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا واما خائفا مغمورا . . . و
یزرعوها فی قلوب اشباههم » . خلاصه مضمونش اینست که همیشه یک دستهای
هستند که خداوند آن معنویتها و حجتهای خودش را به وسیله اینها در دل
افراد قابل میکارد و کشت میکند . بعد درباره اینها میگوید : « هجم بهم
العلم علی حقیقة البصیرش » . علم به آن معنای حقیقت بصیرت ، به آنها
هجوم آورده . ( معلوم است که علم افاضی است نه علم اکتسابی ) .
²و باشروا روح الیقین ». روح یقین را مباشرت کردهاند ، یعنی رسیدهاند به
روح یقین . « و استلانوا ما استوعره المترفون » . آن چیزهایی که اهل ترف
خیلی برایشان سخت و سنگین میآید ، برای آنها نرم است . « و انسوا بما
استوحش منه الجاهلون » ( 1 ) آن چیزی که جاهلان از آن وحشت دارند ،
اینها با همان انس دارند .
.: Weblog Themes By Pichak :.