تاریخ : شنبه 91/9/18 | 1:52 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

روح اسلامى در مسلمین مرده است‏

اقبال متوجه این نکته شده که اسلام، هم در میان مسلمین وجود دارد و هم وجود ندارد. اسلام وجود دارد به صورت اینکه ما مى‏بینیم شعائر اسلام در میان مسلمین هست، بانگ اذان در میان مردم شنیده مى‏شود، موقع نماز که مى‏شود رو به مساجد مى‏آورند، مرده‏هاشان را به رسم اسلام دفن مى‏کنند، براى نوزادهایشان به رسم اسلام تشریفاتى قائل مى‏شوند، اسمهایشان غالباً اسمهاى اسلامى است، محمّد است، حسن است، حسین است، عبدالرّحیم و عبدالرّحمن است؛ ولى آنچه که روح اسلام است در این مردم وجود ندارد، روح اسلام در جامعه اسلامى مرده است. این است که معتقد مى‏شود به تجدید حیات اسلامى که حیات اسلامى را باید تجدید کرد و امکان تجدیدش هست چون اسلام نمرده است، مسلمین مرده‏اند. اسلام نمرده است، چرا؟ چون کتاب آسمانى‏اش هست، سنت پیغمبرش هست و اینها به صورت‏     زنده‏اى هستند، یعنى دنیا نتوانسته بهتر از آنها بیاورد. آنچه قرآن آورده هیئت بطلمیوس نیست که بگوییم نظریه دیگرى آمد و آن نظریه را نسخ کرد، نظریه طبیعیات مبتنى بر عناصر چهارگانه نیست که بگوییم علم امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مرکّبند و عنصر نیستند و عناصر بیش از این حرفهاست.

خود اسلام زنده است با تکیه‏گاه و مبناى زنده، پس نقص کار در کجاست؟

نقص کار در تفکر مسلمین است. یعنى فکر مسلمین، طرز تلقى مسلمین از اسلام به صورت زنده‏اى نیست، به صورت مرده است. مثل این است که شما بذر زنده‏اى را به شکلى بر خلاف اصول کشاورزى زیر خاک کنید که این بذر در زیر خاک بماند ولى جوانه نزند، ریشه‏هایش در زیر زمین ندود و عصاره خاک را نمکد.

یا نهالى که شما مى‏خواهید از جایى در جاى دیگر بکارید، این نهال الآن زنده است، ولى اگر شما آن را وارونه بکارید یعنى ریشه این نهال را بیاورید بالا و سر آن را که باید در هوا باشد زیر خاک بکنید، این، هم هست و هم نیست.

تعبیر لطیفى دارد امیرالمؤمنین على علیه السلام، آینده اسلام و مسلمین را ذکر مى‏فرماید: وَ لُبِسَ الْاسْلامُ لُبْسَ الْفَرْوِ مَقْلوباً «1» یعنى مردم جامه اسلام را به تن مى‏کنند ولى آنچنان که پوستین را وارونه به تن کنند.

پوستین در زمستان براى دفع سرماست. یک وقت پوستین را مى‏اندازند دور، لخت و عور در مقابل سرما ظاهر مى‏شوند. و یک وقت پوستین را مى‏پوشند اما نه آن طور که باید بپوشند، بلکه قسمت پشم‏دار را بیرون مى‏گذارند و قسمت پوست را مى‏پوشند. در این صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمى‏کند، بلکه به یک صورت مضحک و وحشتناک و مسخره‏اى هم در مى‏آید.

مى‏فرماید: اسلام را مردم چنین خواهند کرد، هم دارند و هم ندارند. دارند ولى چون آن را وارونه کرده‏اند، آنچه باید رو باشد زیر است و آنچه باید در زیر قرار بگیرد در رو قرار گرفته است. نتیجه این است که اسلام هست اما اسلام بى‏خاصیت و بى‏اثر، اسلامى که دیگر نمى‏تواند حرارت بدهد، نمى‏تواند حرکت و جنبش بدهد، نمى‏تواند نیرو بدهد، نمى‏تواند بصیرت بدهد، بلکه مثل یک درخت پژمرده آفت‏زده‏اى مى‏شود که سرِ پا هست اما پژمرده و افسرده، برگ هم اگر دارد برگهاى‏     پژمرده با حالت زار و نزار است. این از کجاست؟ بستگى دارد به طرز تلقى مسلمین از اسلام که چه‏جور اسلام را مى‏گیرند و چگونه تلقى مى‏کنند. آن را از سر مى‏گیرند، ازپا مى‏گیرند، از ته مى‏گیرند؟ آن را تجزیه مى‏کنند، قسمتى از آن را مى‏گیرند و قسمتى را نمى‏گیرند؟ قشرش را مى‏گیرند و لُبّش را نمى‏گیرند یا مى‏خواهند لبّش را بگیرند و قشرش را رها کنند؟ بالاخره به صورتى درمى‏آید که: لایَموتُ فیها وَ لایَحْیى‏ «1» نه مرده است و نه زنده. نه مى‏شود گفت هست و نه مى‏شود گفت نیست.

این، نکته اساسى است والّا تنها ما بنشینیم از تمدن و فرهنگ اروپایى انتقاد بکنیم، از فرهنگ اسلامى هم تمجید بکنیم و بعد هم خیال بکنیم که فرهنگ اسلامى و روح اسلام همان است که ما امروز داریم، پس مردم دنیا بیایند از ما پیروى کنند، کارى از پیش نمى‏رود. خوب، اگر مردم دنیا بیایند از ما پیروى کنند، مثل ما مى‏شوند، یعنى به صورت نیمه‏مرده‏اى در مى‏آیند.

اساساً همه این تعبیرات: حیات اسلامى، حیات تفکر اسلامى، اساسى است که طرحش را خود قرآن ریخته است و تعبیرها از خود قرآن است. مى‏گوید: یا ایُّهَا الَّذینَ امَنُوا اسْتَجیبوا لِلَّهِ وَ لِلرَّسولِ اذا دَعاکُمْ لِما یُحْییکُمْ‏ «2». اى مردم! نداى این پیغمبر را بپذیرید، این پیغمبرى که شما را دعوت مى‏کند به آن حقیقتى که شما را زنده مى‏کند.

این پیغمبر براى شما یک اسرافیل است، یک محیى است، تعلیمات او زندگى‏بخش و حیات‏بخش است.

از شما مى‏پرسم خاصیت حیات چیست؟ اصلًا حیات یعنى چه؟ قرآن درباره مردم جاهلیت مى‏گوید اینها امواتند. انَّکَ لاتُسْمِعُ الْمَوْتى‏ «3». وَ ما انْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِى‏ الْقُبورِ «4». مى‏گوید: این مردمى که مى‏بینى، مرده‏هایى هستند متحرک، مرده‏هایى هستند که بجاى اینکه زیر خاک باشند دارند روى زمین راه مى‏روند، مرده متحرّک هستند، به اینها زنده نمى‏شود گفت. ولى به مسلمین مى‏گوید بیایید این تعلیمات را بپذیرید. خاصیت این تعلیمات این است که به شما جان و نیرو مى‏دهد و حیات مى‏بخشد. خاصیت حیات چیست؟ شما از هر عالم و فیلسوفى که حیات را تعریف‏     مى‏کند، بپرسید به چه چیز مى‏شود گفت حیات و زندگى؟ اصلًا معنى حیات و زندگى چیست؟ البته کسى مدعى نمى‏شود که حقیقت و ماهیت حیات را تعریف کند ولى حیات را از روى آثارش مى‏شناسند و این جور به شما خواهند گفت: حیات یعنى حقیقت مجهول‏الکنهى که دو خاصیت دارد، یکى آگاهى و دیگرى جنبش.

انسان به هر نسبت که آگاهى بیشترى دارد حیات بیشترى دارد، به هر نسبت که تحرّک و جنبش بیشترى دارد حیات بیشترى دارد، و به هر نسبت که آگاهى کمترى دارد و بى‏خبرتر است مرده‏تر است، به هر نسبت که ساکن‏تر است مرده‏تر است. به هر نسبت که بى‏خبرى را بیشتر مى‏پسندد مردگى در مردگى دارد، و به هر نسبت که سکون را بیشتر مى‏پسندد مردگى در مردگى دارد. حالا شما ببینید ما مردم مرده‏اى هستیم یا نه؟ در نظر ما سکون احترامش بیشتر است یا تحرّک؟ یعنى جامعه ما براى یک آدم جنبنده بیشتر احترام قائل است یا براى یک آدمى که با کمال سکون و وقار سر جاى خودش نشسته و تکان نمى‏خورد و مى‏گوید:

گر به مغزم زنى و گر دنبم‏

 

که من از جاى خود نمى‏جنبم‏

     

 

مى‏بینید جامعه ما براى این شخص بیشتر احترام قائل است. این، علامت کمال مردگى یک اجتماع است که هر انسانى هر اندازه بى‏خبرتر و ناآگاهتر باشد او را بیشتر مى‏پسندد و با ذائقه او بیشتر جور در مى‏آید.

منطق ماشین دودى‏

یکى از دوستان ما که مرد نکته‏سنجى است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت، اسمش را گذاشته بود منطق ماشین دودى. مى‏گفتیم منطق ماشین‏دودى چیست؟ مى‏گفت من یک درسى را از قدیم آموخته‏ام و جامعه را روى منطق ماشین دودى مى‏شناسم.

وقتى بچه بودم منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن زمان قطار راه‏آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران- شاه‏عبدالعظیم بود. من مى‏دیدم که قطار وقتى در ایستگاه ایستاده بچه‏ها دورش جمع مى‏شوند و آن را تماشا مى‏کنند و به زبان حال مى‏گویند ببین چه موجود عجیبى است! معلوم بود که یک احترام و عظمتى براى آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به آن نگاه مى‏کردند. کم‏کم ساعت حرکت قطار مى‏رسید و قطار راه مى‏افتاد. همین‏که راه مى‏افتاد بچه‏ها مى‏دویدند، سنگ برمى‏داشتند و قطار را موردحمله قرار مى‏دادند. من تعجب مى‏کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد چرا وقتى که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمى‏زنند، و اگر باید برایش اعجاب قائل بود اعجابِ بیشتر در وقتى است که حرکت مى‏کند.

این معمّا برایم بود تا وقتى که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم. دیدم این قانون کلى زندگى ما ایرانیان است که هرکسى و هر چیزى تا وقتى که ساکن است مورد احترام است. تا ساکت است مورد تعظیم و تبجیل است، اما همین‏که به راه افتاد و یک قدم برداشت نه تنها کسى کمکش نمى‏کند بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب مى‏شود.

این نشانه یک جامعه مرده است، ولى یک جامعه زنده فقط براى کسانى احترام قائل است که متکلّم هستند نه ساکت، متحرّکند نه ساکن، باخبرترند نه بى‏خبرتر.

پس اینها علائم حیات و موت است. البته اینها دو علامت بارزتر و مشخص‏تر حیات بودند که عرض کردم و الّا علائم دیگر هم دارد.

     (1). نهج‏البلاغه فیض الاسلام، خطبه 107، صفحه 324.

(1). طه/ 74؛ اعلى/ 13.
(2). انفال/ 24.
(3). نمل/ 80.
(4). فاطر/ 22.

مجموعه آثار استاد شهید مطهرى