سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 91/12/22 | 1:43 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

جلوگیرى از گسترش فضایل حضرت على

تـاریخ بشریت کمتر شخصیتى را چون حضرت على ـ علیه السلام ـ سراغ دارد که دوست ودشمن دسـت به دست هم دهند تا فضایل برجسته وصفات عالى او را مخفى ومکتوم سازند ومع الوصف , نقل مکارم وذکر مناقب او عالم را پر کند.
دشـمـن کـیـنه وعداوت او را به دل گرفت واز روى بدخواهى در اخفاى مقامات ومراتب بلند او کـوشـیده , ودوست که از صمیم دل به او مهر مى ورزید, از ترس آزار واعدام , چاره اى نداشت جز آنکه لب فرو بندد, وبه مودت ومحبت او تظاهر نکند وسخنى در باره وى بر زبان نیاورد.
تلاشهاى ناجوانمردانه خاندان اموى در محو آثار وفضایل خاندان علوى فراموش ناشدنى است .
کـافـى بـود کـسى به دوستى حضرت على ـ علیه السلام ـ متهم شود ودو نفر از همان قماش که پـیـرامـون دستگاه حکومت ننگین وقت گرد آمده بودند به این دوستى گواهى دهند; آن گاه , فورا نام او از فهرست کارمندان دولت حذف مى شد وحقوق او را از بیت المال قطع مى کردند.
مـعاویه در یکى از بخشنامه هاى خود به استانداران وفرمانداران چنین خطاب کرد وگفت :اگر ثـابـت شد که فردى دوستدار على وخاندان اوست نام او را از فهرست کارمندان دولت محو کنید وحقوق او را قطع و از همه مزایا محرومش سازید.
(1)در بـخشنامه دیگرى گام فراتر نهاد وبه طور مؤکد دستور داد که گوش وبینى افرادى را که به دوستى خاندان على تظاهر مى کنند ببرند وخانه هاى آنان را ویران کنند.
(1)در نتیجه این فرمان , بر ملت عراق وبه ویژه کوفیان آنچنان فشارى آمد که احدى از شیعیان از ترس ماموران مخفى معاویه نمى توانست راز خود را, حتى به دوستانش , ابراز کند مگر اینکه قبلا سوگندش مى داد که راز او را فاش نسازد.
(2)اسـکافى در کتاب ((نقض عثمانیه )) مى نویسد:دولتهاى اموى وعباسى نسبت به فضایل على حـسـاسـیـت خـاصى داشتند وبراى جلوگیرى از انتشار مناقب وى فقیهان ومحدثان وقضات را احضار مى کردند وفرمان مى دادند که هرگز نباید در باره مناقب على سخنى نقل کنند.
از این جهت , گروهى از محدثان ناچار بودند که مناقب امام را به کنایه نقل کنند وبگویند:مردى از قریش چنین کرد!(3)معاویه براى سومین بار به نمایندگان سیاسى خود در استانهاى سرزمین اسلامى نوشت که شهادت شیعیان على را در هیچ مورد نپذیرند!اما این سختگیریهاى بیش از حد نتوانست جلو انتشار فضایل خاندان على را بگیرد.
از ایـن جـهـت , مـعـاویه براى بار چهارم به استانداران وقت نوشت :به کسانى که مناقب وفضایل عـثـمـان را نـقـل مى کنند احترام کنید ونام ونشان آنان را براى من بنویسید تا خدمات آنان را با پاداشهاى کلان جبران کنم .
یـک چـنین نویدى سبب شد که در تمام شهرها بازار جعل اکاذیب , به صورت نقل فضایل عثمان , داغ وپـررونق شود وراویان فضایل از طریق جعل حدیث در باره خلیفه سوم ثروت کلانى به چنک آرند.
کار به جایى رسید که معاویه , خود نیز از انتشار فضایل بى اساس ورسوا ناراحت شد واین بار دستور داد که از نقل فضایل عثمان نیز خوددارى کنند وبه نقل فضایل دو خلیفه اول ودوم وصحابه دیگر همت گمارند واگر محدثى در باره ابوتراب فضیلتى نقل کند فورا شبیه آن را در باره یاران دیگر پیامبر جعل کنند ومنتشر سازند, زیرا این کار براى کوبیدن براهین شیعیان على مؤثرتر است .
(1)مروان بن حکم از کسانى بود که مى گفت دفاعى که على از عثمان کرد هیچ کس نکرد.
مع الوصف , لعن امام ـ علیه السلام ـ ورد زبان او بود.
وقـتى به او اعتراض کردند که با چنین اعتقادى در باره على , چرا به او ناسزا مى گویى , در پاسخ گفت :پایه هاى حکومت ما جز با کوبیدن على وسب ولعن او محکم واستوار نمى گردد.
برخى از آنان با آنکه به پاکى وعظمت وسوابق درخشان حضرت على ـ علیه السلام ـ معتقد بودند, ولى براى حفظ مقام وموقعیت خود, به حضرت على وفرزندان او ناسزا مى گفتند.
عـمـر بن عبد العزیز مى گوید:پدرم فرماندار مدینه واز گویندگان توانا وسخن سرایان نیرومند بود وخطبه نماز را با کمال فصاحت وبلاغت ایراد مى کرد.
ولى از آنجا که , طبق بخشنامه حکومت شام , ناچار بود در میان خطبه نماز على وخاندان او را لعن کند, هنگامى که سخن به این مرحله مى رسیدناگهان در بیان خود دچار لکنت مى شد وچهره او دگرگون مى گشت ,وسلاست سخن را از دست مى داد.
من از پدرم علت را پرسیدم .
گـفت :اگر آنچه را که من از على مى دانم , دیگران نیز مى دانستند کسى از ما پیروى نمى کرد; ومـن بـا تـوجه به مقام منیع على به او ناسزا مى گویم ,زیرا براى حفظ موقعیت آل مروان ناچارم چنین کنم .
(2)قلوب فرزندان امیه مالامال از عداوت حضرت على ـ علیه السلام ـ بود.
وقتى گروهى از خیر اندیشان به معاویه توصیه کردند که دست از این کار بردارد, گفت :این کار را آنـقـدر ادامـه خـواهـیـم داد که کودکان ما با این فکر بزرگ شوندوبزرگانمان با این حالت پیر شـونـد!لـعـن وسب حضرت على ـ علیه السلام ـ, شصت سال تمام بر فراز منابر ودرمجالس وعظ وخطابه ودرس وحدیث , در میان خطبا ومحدثان وابسته به دستگاه معاویه ادامه داشت وبه حدى مـؤثر افتاد که مى گویند روزى حجاج به مردى تندى کرد وبا او به خشونت سخن گفت واو که فـردى از قـبیله بنى ازد بود رو به حجاج کرد وگفت :اى امیر! با ما این طور سخن مگو; ما داراى فضیلتهایى هستیم .
حجاج از فضایل او پرسید واو در پاسخ گفت : یکى از فضایل ما این است که اگر کسى بخواهد با ما وصلت کند نخست از او مى پرسیم که آیا ابوتراب را دوست دارد یا نه ! اگر کوچکترین علاقه اى به او داشته باشد هرگز با او وصلت نمى کنیم .
عـداوت مـا بـا خـاندان على به حدى است که در قبیله ما مردى پیدا نمى شود که نام او حسن یا حسین باشد, ودخترى نیست که نام او فاطمه باشد.
اگر به یکى از افراد قبیله ما گفته شود که از على بیزارى بجوید فورا از فرزندان او نیز بیزارى مى جوید.
(1)بـر اثـرپـافـشـارى خاندان امیه در اخفاى فضایل حضرت على ـ علیه السلام ـ وانکار مناقب او درسـت انگاشتن بدگویى در باره آن حضرت چنان در قلوب پیر وجوان رسوخ کرده بود که آن را یک عمل مستحب وبعضا فریضه اى اخلاقى مى شمردند.
روزى کـه عمر بن عبد العزیز بر آن شد که این لکه ننگین را از دامن جامعه اسلامى پاک سازد ناله گـروهـى از تـربـیـت یافتگان مکتب اموى بلند شد که :خلیفه مى خواهد سنت اسلامى را از بین بـبرد!با این همه , صفحات تاریخ اسلام گواهى مى دهد که نقشه هاى ناجوانمردانه فرزندان امیه نـقـش بـر آب شـد وکوششهاى مستمر آنان نتیجه معکوس داد وآفتاب وجود سراپا فضیلت امام ـ علیه السلام ـ از وراى اوهام والقائات خطیبان دستگاه اموى به روشنى درخشیدن گرفت .
اصـرار و انـکـار دشـمـن نه تنها از موقعیت ومحبت حضرت على ـ علیه السلام ـ در دلهاى بیدار نکاست بلکه سبب شد در باره آن حضرت بررسى بیشترى کنند وشخصیت امام ـ علیه السلام ـ را بـه دور از جنجالهاى سیاسى مورد قضاوت قرار دهند, تا آنجا که عامر نوه عبد اللّه بن زبیر دشمن خـاندان علوى به فرزند خود توصیه کرد که از بدگویى در باره على دست بردارد زیرا بنى امیه او را شـصت سال در بالاى منابر سب کردند ولى نتیجه اى جز بالا رفتن مقام وموقعیت على وجذب دلهاى بیدار به سوى وى نگرفتند.
(1)نخستین یاورپنهان کردن فضایل امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ وغرض ورزى در تحلیل حقایق مـسـلم در باره آن حضرت منحصر به عصر بنى امیه نبود, بلکه پیوسته این نمونه کامل بشریت از طرف دشمنان ومغرضان مورد تعدى قرار گرفته است .
از جـمـلـه , نـویسندگان متعصب از حمله وتجاوز به حقوق خاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ خـوددارى نـکـرده انـد وهم اکنون نیز که چهارده قرن از آغاز اسلام مى گذرد برخى که خود را روشـنـفکر وآزادمرد ورهبر نسل نو مى پندارند با قلمهاى زهر آگین خود به مقاصد اموى کمک مى کنند وپرده بر روى فضایل امام ـ علیه السلام ـ مى کشند.
ایـنک یک گواه روشن :وحى الهى نخستین بار در کوه حرا بر قلب پیامبر اکرم (ص ) نازل شد واو را به مقام نبوت ورسالت مفتخر ساخت .
فرشته وحى گرچه او را از مقام رسالت آگاه ساخت ولى هنگام ابلاغ رسالت را معین نکرد.
ازایـن رو, پـیامبر (ص ) مدت سه سال از دعوت عمومى خوددارى کرد وتنها از رهگذر ملاقاتهاى خصوصى با افراد قابل وشایسته توانست گروه معدودى رابه آیین جدید الهى هدایت کند.
تـا اینکه سرانجام پیک وحى فرا رسید واز جانب خدا فرمان داد که پیامبر دعوت همگانى خود را از طـریق دعوت خویشاوندان وبستگان آغاز کند:[وا نذر عشیرتک الا قربین و اخفض جن احک لمن اتبعک من المؤمنین فا ن عصوک فقل ا نی بری ء مما تعملون ].
(شـعرا:214 تا 216)((بستگان نزدیک خود را از عذاب الهى بیم ده وپر وبال پر مهر ومودت خود را بر سر افراد با ایمان بگشا, واگر با تو از در مخالفت واردشدند بگو من از کارهاى (بد شما) بیزارم )).
علت اینکه دعوت علنى با دعوت خویشاوندان شروع شد این است که تا نزدیکان یک رهبر الهى ویا اجتماعى به او ایمان نیاورند واز او پیروى نکنند هرگز دعوت او در بیگانگان مؤثر واقع نمى شود.
زیرا نزدیکان آدمى بر اسرار واحوال وملکات ومعایب او واقف اند.
لذا ایمان خویشاوندان مدعى رسالت به او نشانه صدق او به شمار مى رود, چنان که اعراض ایشان حاکى از دورى مدعى از صدق در ادعاست .
از ایـن رو, پـیـامـبـر (ص ) بـه حـضـرت عـلـى ـ عـلیه السلام ـ دستور داد که چهل وپنج نفر از شـخـصـیـتـهاى بزرگ بنى هاشم را به مهمانى دعوت کند وغذایى از گوشت همراه با شیر براى پذیرایى آماده سازد.
مهمانان همگى در وقت معین به حضور پیامبر شتافتند.
پـس از صـرف غـذا, ابـولهب عموى پیامبر با سخنان سبک خود مجلس را از آمادگى براى طرح دعوت وتعقیب هدف بیرون برد.
مهمانى بدون اخذ نتیجه به پایان رسید ومهمانان , پس از صرف غذا وشیر, خانه رسول خدا را ترک گفتند.
پـیـامـبـر (ص ) تصمیم گرفت که فرداى آن روز ضیافت دیگرى ترتیب دهد وهمه آنان را به جز ابولهب به خانه خود دعوت کند.
بـار دیگر حضرت على ـ علیه السلام ـ به دستور پیامبر (ص ) غذا وشیر آماده کرد واز شخصیتهاى برجسته وشناخته شده بنى هاشم براى صرف نهار واستماع سخنان پیامبر دعوت به عمل آورد.
همه مهمانان مجددا در موعد مقرر در مجلس حاضر شدند وپیامبر, پس از صرف غذا, سخنان خود مـن هـرگـاه (بـه فـرض مـحال ) به دیگران دروغ بگویم قطعا به شما دروغ نخواهم گفت واگر دیگران را فریب دهم شما را فریب نخواهم داد.
به خدایى که جز او خدایى نیست , من فرستاده او به سوى شما وعموم جهانیان هستم .
هـان , آگـاه بـاشـیـد, هـمان گونه که مى خوابید مى میرید وهمچنان که بیدار مى شوید زنده خواهید شد.
نـیـکـوکـاران به پاداش اعمال خود وبدکاران به کیفر کردارشان مى رسند, وبهشت جاودان براى نـیکوکاران ودوزخ ابمن هرگاه (به فرض مت جاودان براى نیکوکاران ودوزخ ابدى براى بدکاران آماده است .
هیچ کس از مردم براى اهل خود چیزى بهتر از آنچه من براى شما آورده ام نیاورده است .
من خیر دنیا وآخرت براى شما آورده ام .
خدایم به من فرمان داده است که شما را به وحدانیت او ورسالت خویش دعوت کنم .
چه کسى از شما مرا در این راه کمک مى کند تا برادر ووصى ونماینده من در میان شما باشد؟
)).
او ایـن جـمله را گفت وقدرى مکث کرد تا ببیند کدام یک از حاضران به نداى او پاسخ مثبت مى گوید.
در آن هـنگام سکوتى آمیخته با بهت وحیرت بر مجلس حکومت مى کرد وهمه سر به زیر افکنده , در فکر فرو رفته بودند.
ناگهان حضرت على ـ علیه السلام ـ که سن او در آن روز از پانزده سال تجاوز نمى کرد سکوت را در هـم شـکـسـت وبرخاست ورو به پیامبر (ص ) کرد وگفت :اى پیامبر خدا, من تو را در این راه یارى مى کنم .
سپس دست خود را به سوى پیامبر دراز کرد تا دست او را به عنوان پیمان فداکارى بفشرد.
پیامبر (ص ) دستور داد که على بنشیند وبار دیگر سؤال خود را تکرار کرد.
باز على ـ علیه السلام ـ برخاست وآمادگى خود را اعلام کرد.
این بار هم پیامبر به وى دستور داد بنشیند.
در نـوبت سوم نیز, همچون دو نوبت قبل , جز على ـ علیه السلام ـ کسى برنخاست وتنها او بود که به پا خاست وپشتیبانى خود را از هدف مقدس پیامبر اعلام کرد.
در ایـن مـوقـع , پیامبر (ص ) دست خود را بر دست حضرت على زد وکلام تاریخى خود را در باره حـضـرت على ـ علیه السلام ـ در مجلس بزرگان هاشم چنین بر زبان آورد:هان اى خویشاوندان وبستگان من , بدانید که على برادر ووصى وخلیفه من در میان شما است .
بنا به نقل سیره حلبى , رسول اکرم (ص ), بر این جمله دو مطلب دیگر نیز افزود وگفت :((و وزیر و وارث من نیز هست )).
از این طریق ,نخستین وصى اسلام به وسیله آخرین سفیر الهى ,در آغاز اعلان رسالت ودر زمانى که جز عده اى قلیل کسى به آیین وى نگرویده بود, تعیین شد.
از اینکه پیامبر (ص ) در یک روز, نبوت خود وامامت حضرت على ـ علیه السلام ـ را همزمان اعلام واعلان کرد مى توان مقام وموقعیت امامت را به نحو روشن فهم وارزیابى کرد ودریافت که این دو مقام از یکدیگر جدا نیستند وهمواره امامت مکمل ومتمم رسالت است .
مـدارک این سند تاریخیاین سند تاریخى را گروهى از محدثان ومفسران (1) شیعى وغیر شیعى , بدون کوچکترین انتقاد از محتوا واسناد آن , نقل کرده اند واز مستندات مناقب وفضایل امام ـ علیه السلام ـ دانسته اند.
در ایـن مـیـان , فقط نویسنده معروف اهل تسنن , ابن تیمیه دمشقى , که راه وروش او در احادیث مـربـوط به فضایل خاندان رسالت وعترت روشن وشناخته شده است , این سند را رد کرده , آن را مجعول دانسته است .
او نه تنها این حدیث را مجعول وبى اساس مى داند, بلکه بنا به طرز تفکر خاصى که در باره خاندان امـام ـ علیه السلام ـ دارد, غالب احادیثى را که در باره مناقب وفضایل خاندان رسالت است , اگر چه به حد تواتر نیز رسیده باشد, مجعول وبى پایه مى داند!نگارنده زیرنویسهاى تاریخ ((الکامل )) از استاد خود, که نامى از او نمى برد, نقل مى کند که وى این حدیث را مجعول مى دانست .
(گویا استاد وى تحت تاثیر افکار ابن تیمیه بوده است ویا از این جهت که سند را مخالف با خلافت خلفاى سه گانه تشخیص داده بود آن را مجعول دانسته است ).
سـپس خود او به وضع عجیبى مضمون حدیث را توجیه مى کند ومى گوید که وصى بودن امام ـ عـلیه السلام ـ در آغاز اسلام منافات با خلافت ابوبکر در بعدها ندارد, زیرا در آن روز مسلمانى جز على نبود که وصی پیامبر باشد!بحث ومناظره با چنین افرادى فایده ندارد; ایراد ما به کسانى است کـه ایـن حـدیـث را در برخى از کتابهاى خود به طور کامل ودر برخى دیگر به اجمال وابهام ـ که نـوعـى کـتـمان حقیقت است ـ نقل کرده اند ویا به آن شخص است که این حدیث را در نخستین چاپ کتاب خود آورده ولى در چاپهاى بعد بر اثر فشار محیط حذف کرده است .
ایـنـجاست که باید گفت تجاوز به حقوق امام ـ علیه السلام ـ که پس از درگذشت پیامبر (ص ) اساس آن نهاده شد هم اکنون نیز ادامه دارد.
اینک بیان مشروح مطلب :کتمان حقایق تاریخیمحمد بن جریر طبرى که از مورخان بزرگ اسلام است در تاریخ خود این فضیلت تاریخى را با سندى قابل اعتماد نقل کرده است ,(1) ولى وقتى در تفسیر خود(2) به آیه [و ا نذر عشیرتک الا قربین ] مى رسد این سند را آنچنان دست وپا شکسته وبه اجمال وابهام نقل مى کند که وجهى براى آن جز تعصب نمى توان یافت .
پیشتر گذشت که پیامبر (ص ) در پایان دعوت خود خطاب به حاضران در مجلس مى پرسد:((فا یـکم یوازرنی على ا ن یکون ا خی و وصیی وخلیفتی ؟
))طبرى این سؤال را چنین نقل کرده است :((فـا یـکـم یـوازرنـی عـلى ا ن یکون ا خی و کذا وکذا؟
))جاى گفتگو نیست که حذف دو کلمه ((وصـیـى )) و((خـلـیـفـتـى )) وتبدیل آنها به الفاظ ابهام واجمال , جهتى جز تعصب وحفظ مقام وموقعیت خلفا ندارد.
او نه تنها سؤال پیامبر راتحریف کرده است , بلکه قسمت دوم حدیث را که پیامبر (ص ) به حضرت عـلى ـ علیه السلام ـ فرمود:((ا ن ه ذا ا خی و وصیی و خلیفتی )) نیز به همین نحو آورده است وبه جـاى دو لفظ ((وصیی )) و((خلیفتی )) که گواه روشن بر خلافت بلافصل امیر مؤمنان است لفظ ((کذا وکذا)) را که یک نوع اجمال غیر صحیح است گذارده است .
ابـن کثیر شامى که اساس تاریخ او را تاریخ طبرى تشکیل مى دهد وقتى به این سند مى رسد فورا تـاریخ طبرى را رها مى کندواز روش او در تفسیرش پیروى مى کند وهمچون او به ابهام واجمال متوسل مى شود.
بـدتـر از همه , تحریفى است که روشنفکر معاصر وصاحب نام مصر, دکتر محمد حسنین هیکل در کتاب ((حیات محمد)) بکار برده است وضربه شکننده اى بر اعتبار کتاب خود زده است .
اولا, از دوجـمـلـه حساس پیامبر (ص ) در پایان دعوتش تنها جمله سؤال را نقل کرده است , ولى جـمله دوم را, که پیامبر (ص ) به على ـ علیه السلام ـ گفت :تو برادر ووصى وخلیفه من هستى , به کلى حذف کرده , سخنى از آن به میان نیاورده است .
ثـانـیا, در چاپهاى دوم وسوم کتاب مذکور گام را فراتر نهاده حتى آن قسمت از حدیث را هم که نقل کرده بوده به کلى حذف کرده است .
تو گویى افراد متعصبى او را در نقل همان قسمت نیز ملامت ودر نتیجه وادار کرده اند که برگه دیگرى به دست نقادان تاریخ بدهد ولطمه دیگرى بر کتاب خود وارد سازد.
سخنى از اسکافیاسکافى در کتاب معروف خود در باره این فضیلت تاریخى که حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ در محضر پدر وعموها وشخصیتهاى برجسته بنى هاشم با پیامبر (ص ) پیمان فداکارى بـسـت وآن حـضـرت نـیـز او را بـرادر ووصـى وخـلـیـفـه خود خواند داد سخن داده چنین مى گوید:کسانى که مى گفتند ایمان امام ـ علیه السلام ـ در دوران کودکى بوده است ـ دورانى که کـودک در آن خـوب وبـد را بـه درسـتـى تـشخیص نمى دهد ـ در باره این سند تاریخى چه مى گـویـند؟
آیا ممکن است پیامبر (ص ) رنج پختن غذاى جمعیت زیادى را بر دوش کودکى بگذارد ؟
ویـا بـه کودک خردسالى فرمان دهد که آنان را براى ضیافت دعوت کند؟
آیا صحیح است پیامبر کـودک نـابالغى را راز دار نبوت بداند ودست در دست او بگذارد واو را برادر ووصى ونماینده خود بـلـکـه بـایـد گفت على ـ علیه السلام ـ در آن روز از لحاظ قدرت جسمى ورشد فکرى به حدى رسیده بود که براى همه این کارها شایستگى داشت .
لـذا ایـن کودک هیچ گاه با کودکان دیگر انس نگرفت ودر جرگه آنان وارد نشد وبه بازى با آنان نـپرداخت , وبلکه از لحظه اى که دست پیمان خدمت وفداکارى به سوى رسول خدا دراز کرد در تـصمیم خود راسخ بود وپیوسته گفتار خود را با کردار توام مى ساخت ودر تمام مراحل زندگى انیس پیا بلکه بر (ص ) بود.
او نه تنها در آن مجلس اولین کسى بود که ایمان خود را نسبت به رسالت پیامبر (ص ) ابراز داشت بـلـکـه هـنـگـامى که سران قریش از پیامبر خواستند که براى اثبات صدق گفتار خویش وگواه ارتباطش با خدا معجزه اى بیاورد(یعنى دستور دهد که درخت از جاى خود کنده شود وبرابر آنان بایستد) على در آن هنگام نیز یگانه فردى بود که ایمان خود را در برابر انکار دیگران ابراز کرد.
(1)امیر المؤمنین ـ علیه السلام ـ, خود ماجراى معجزه خواهى این گروه را در یکى از خطبه هاى خـود نـقـل مـى کـند ومى گوید:پیامبر (ص ) به آنان گفت : اگر خدا چنین کند, به یگانگى او ورسالت من ایمان مى آورید؟
همه گفتند: بلى .
در ایـن هنگام پیامبر (ص ) دعا کرد وخدا دعاى او را مستجاب ساخت ودرخت از جاى خود کنده شد ودر برابر پیامبر ایستاد.
گروه معجزه خواه راه عناد وکفر را پیمودند وبه جاى تصدیق پیامبر او را جادوگر خواندند.
ولـى مـن کـه در کـنار پیامبر ایستاده بودم , رو به او کردم وگفتم :اى پیامبر! من نخستین کسى هستم که به رسالت تو ایمان دارم واعتراف مى کنم که درخت این کار را به فرمان خدا انجام داد تا نبوت تو را تصدیق کند وسخن تو را بزرگ شمارد.
در این هنگام , تصدیق من بر آنان گران آمد وگفتند که تو را کسى جز على تصدیق نخواهد کرد.