به نام خدا
شیعه شدن غانم هندى
هـفـتـم ـ شیخ کلینى و ابن بابویه و دیگران رحمه اللّه روایت کرده اند به سندهاى معتبر از ( غانم هندى ) که گفت : من با جماعتى از اصحاب خود در شهر کشمیر بودیم از بـلاد هـند و چهل نفر بودیم و در دست راست پادشاه آن ملک بر کرسى ها مى نشستیم و همه تـورات و انـجـیـل و زبـور و صـحف ابراهیم را خوانده بودیم و حکم مى کردیم میان مردم و ایـشـان را دانـا مـى گـردانـیـدیـم در دیـن خـود و فـتـوى مـى دادیـم ایـشـان را در حلال و حرام ایشان و همه مردم رجوع به ما مى کردند پادشاه و غیر او.
روزى نـام حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را مـذکـور سـاخـتیم و گفتیم آن پـیـغـمـبـرى کـه در کـتـابها نام او مذکور است امر او بر ما مخفى است و واجب است بر ما که تفحص کنیم احوال او را و از پى آثار او برویم . پس راءى همه بر این قرار گرفت که مـن بـیـرون آیـم و از بـراى ایـشـان احـوال آن حـضرت را تجسس نمایم . پس بیرون آمدم و مـال بـسـیـار بـا خـود بـرداشـتـم پـس دوازده مـاه گـردیـدم تـا بـه نـزدیـک کـابـل رسـیـدم و جـمـاعـتـى از تـرکـان بـرخـوردنـد و زخـم بـسـیـار بـر مـن زدنـد و امـوال مرا گرفتند، حکم کابل چون بر احوال من مطلع شد مرا به شهر بلخ فرستاد، و در ایـن وقـت داود بن عباس والى بلخ بود، چون خبر من به او رسید که از براى طلب دین حق از هـنـد بـیرون آمده ام و لغت فارسى آموخته ام و مناظره و مباحثه با فقها و متکلمین کرده ام ، مرا به مجلس خو طلبید و فقها و علما را جمع کرد که با من گفتگو کنند، گفتم : من از شهر خـود بـیـرون آمـده ام که طلب نمایم و تجسس کنم پیغمبرى را که نام و صفات او را در کتب خـود خـوانده ایم ، گفتند: نام او کیست ؟ گفتم : محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، گفتند: آن پـیـغـمـبـر ما است که تو او را طلب مى نمایى . من شرایع و دین آن حضرت را از ایشان پـرسـیدم ، بیان کردند. به ایشان گفتم : مى دانم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پیغمبر است اما نمى دانم که آنچه شما مى گویید این است که من او را طلب مى کنم یا نه ؟ بـگـویـیـد او در کـجـا مـى بـاشـد تـا بـروم بـه نـزد او و سـؤ ال کنم از او علامتها و دلالتها که نزد من است ، و در کتب خوانده ام اگر آن باشد که من طلب مـى نـمـایـم ایـمـان بـیاورم به او. گفتند: او از دنیا رفته است . گفتم : وصى و خلیفه او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ابوبکر. گفتم : نامش را بگویید این کنیت او است . گفتند: نامش عبداللّه پـسر عثمان است و نسب او را به قریش ذکر کردند. گفتم : نسب پیغمبر خود را بیان کنید، گـفـتـنـد: گفتم : این آن پیغمبر نیست که من طلب او مى نمایم ، آنکه من او را طلب مى نمایم خـلیـفـه او بـرادر او اسـت در دیـن و پـسـر عـم او اسـت در نـسب و شوهر دختر او است و پدر فـرزنـدان او است و آن پیغمبر را فرزندى نیست بر روى زمین به غیر فرزندان این مردى کـه خـلیـفه او است . چون فقهاء ایشان این سخنان را شنیدند برجستند و گفتند: اى امیر! من دیـنـى دارم و به دین خود متمسکم و از دین خود مفارقت نمى کنم من تا دینى قویتر از آن که دارم بـیابم . من صفات پیغمبر را خوانده ام در کتابهایى که خدا بر پیغمبرانش فرستاده اسـت ، و مـن از بـلاد هـنـد بـیـرون آمـده ام و دست برداشته ام از عزتى که در آنجا داشتم از بـراى طـلب او، چون تجسس کردم امر پیغمبر شما را از آنچه شما بیان کردید موافق نبود به آنچه من در کتب خوانده ام دست از من بردارید.
پس والى بلخ فرستاد حسین بن اسکیب را از اصحاب حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام بـود طـلبـیـد و گفت : با این مرد هندى مباحثه کن . حسین گفت : اصلحک اللّه نزد تو فقها و عـلمـا هستند و ایشان ابصر و اعلم اند به مناظره او، والى گفت : چنانچه من مى گویم با او مـنـاظـره کـن و او را بـه خلوت ببر و با او مدارا کن و خوب خاطرنشان او کن . پس حسین مرا بـه خـلوت بـرد بعد از آنکه احوال خود را به او گفتم و بر مطلب من مطلع گردید گفت : آن پیغمبرى که طلب مى نمایى همان است که ایشان گفتند اما خلیفه او را غلط گفته اند آن پـیـغـمبر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم پسر عبداللّه پسر عبدالمطلب است و وصى او عـلى عـلیـه السـلام پسر ابوطالب پسر عبدالمطلب است و او شوهر فاطمه علیها السلام دختر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم است و پدر حسن و حسین علیهما السلام که دخترزاده مـحـمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم اند، غانم گفت : من گفتم همین است آنکه من مى خواستم و طلب مى کردم . پس رفتم به خانه داود والى بلخ و گفتم : اى امیر! یافتم آنچه طلب مى کردم ( وَ اَنَا اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ ) علیه السلام پس والى ، نـیـکـى و احـسـان بـسـیـار بـه مـن کـرد و بـه حـسـیـن گـفـت : کـه تـفـقـد احوال او بکن و از او باخبر باش . پس رفتم به خانه او و با و او انس گرفتم و مسایلى که به آن محتاج بودم موافق مذهب شیعه از نماز و روزه و سایر فرایض از او اخذ کردم ، و مـن بـه حـسـیـن گـفتم ما در کتب خود خوانده ایم که محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم خاتم پیغمبران است و پیغمبرى بعد از او نیست و امر امامت بعد از او با وصى و وارث و خلیفه او است و پیوسته امر خلافت خدا جارى است در اعقاب و اولاد ایشان و تا منقضى شود دنیا پس کیست وصى وصى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ؟ گفت : امام حسن و بعد از او امام حسین عـلیـهـما السلام دو پسر محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم ، پس همه را شمرد تا حضرت صـاحـب الا مـر علیه السلام و بیان کرد آنچه حادث شد از غائب شدن آن حضرت پس همت من مقصور ش بر آنکه طلب ناحیه مقدسه آن حضرت بنمایم شاید به خدمت او توانم رسید.
راوى گـفـت : پـس غـانـم آمـد بـه قـم و بـا اصـحـاب مـا صـحـبـت داشـت و در سـال دویـسـت و شـصـت و چـهار با اصحاب ما رفت به سوى بغداد و با او رفیقى بود از اهل سند که با و رفیق شده بود در تحقیق مذهب حق ، غانم گفت : خوشم نیامد از بعض اخلاق آن رفـیـق ، از او جـدا شـدم و از بـغـداد بـیـرون آمـدم تـا داخل سامره شدم و رفتم به مسجد بنى عباس یا وارد قریه عباسیه شدم نماز کردم و متفکر بـودم در آن امـرى کـه در طـلب آن سـعـى مـى کـنـم نـاگاه مردى به نزد من آمد و گفت : تو فـلانـى و مـرا بـه نـامـى خواند که در هند داشتم و کسى بر آن مطلع نبود، گفتم : بلى ! گـفت : اجابت کن مولاى خود را که تو را مى طلبد. من با او روانه شدم و مرا از راه هاى غیر مـاءنـوس بـرد تـا داخـل خـانـه و بـسـتـانى شدم دیدم مولاى من نشسته است و به لغت هندى فـرمـود: خوش آمدى اى فلان ! چه حال دارى و چگونه گذاشتى فلان و فلان را؟ تا آنکه مـجـمـوع آن چـهـل نـفـر کـه رفـیـقـان مـن دارنـد نـام بـرد و احـوال هـر یـک را پـرسـید و آنچه بر من گذشته بود همه را خبر داد و جمیع این سخنان را بـه کـلام هـنـدى و مـى فـرمـود و گـفـت : مـى خـواهـى بـه حـج روى بـا اهـل قـم ؟ گـفـتـم : بـلى ، اى سـیـد مـن ! فـرمـود: بـا ایـشـان مـرو در ایـن سال برگرد و در سال آینده برو. پس به سوى من انداخت صره زرى که نزد او گذاشته بود فرمود: این را خرجى خود کن و در بغداد به خانه فلان شخص مرو و او را بر هیچ امر مطلع مگردان .
راوى گـفـت : بـعـد از آن غـانـم بـرگـشت و به حج نرفت ، بعد از آن قاصدها آمدند و خبر آوردنـد کـه حاجیان در آن سال از عقبه برگشتند و به حج نرفتند و معلوم شد که حضرت او را بـراى ایـن مـنـع فـرمـوده بـودنـد از رفـتـن بـه سـوى حـج در ایـن سـال . پـس بـه جـانـب خـراسـان رفت و سال دیگر به حج رفت و به خراسان برگشت و هـدیـه بـراى مـا از خـراسـان فـرسـتـاد و مـدتـى در خـراسـان مـانـد تا آنکه به رحمت خدا واصل گردید.(105)
نصب حجرالا سود به دست امام زمان علیه السلام
هـشـتـم ـ قـطـب راوندى از جعفر بن محمّد بن قولویه استاد شیخ مفید رحمه اللّه روایت کرده اسـت کـه چـون قـرامـطـه اعنى اسماعیلیه ملاحده کعبه را خراب کردند و حجرالا سود را به کـوفـه آورده در مـسـجـد کـوفـه نـصـب کـردنـد و در سـال سـیـصـد و سـى و هـفـت کـه اوایـل غـیـبـت کـبـرى بـود خـواسـتـند که حجر را به کعبه برگردانند و در جاى خود نصب کنند، من به امید ملاقات حضرت صاحب الا مر علیه السلام در ان سال اراده حج نمودم ؛ زیرا که در احادیث صحیحه وارد شده است که حجر را کسى به غـیـر مـعـصـوم و امـام زمـان نـصـب نـمـى کـنـد چـنـانـچـه قـبـل از بـعـثـت رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم کـه سـیـلاب کـعـبـه را خـراب کـرد حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم آن را نصب نمود، و در زمان حجاج که کعبه را بر سر عـبـداللّه بـن زیـبر خراب کرد چون خواستند بسازند هرکه حجر را گذاشت لرزید و قرار نگرفت تا آنکه حضرت امام زین العابدین علیه السلام آن را به جاى خود گذاشت و قرار گرفت .
لهـذا در آن سـال مـتوجه حج شدم چون به بغداد رسیدم علت صعبى مرا عارض شد که بر جـان خـود تـرسیدم و نتوانستم به حج بروم ، نایب خود گردانیدم مردى از شیعه را که او را ابـن هـشام مى گفتند و عریضه اى به خدمت حضرت نوشتم و سرش را مهر کردم و در آن عـریـضـه سـؤ ال کـرده بـودم کـه مـدت عـمـر مـن چـنـد سـال خـواهد بود و از این مرض عافیت خواهم یافت یا نه ؟ و ابن هشام را گفتم مقصود من آن اسـت که این رقعه را بدهى به دست کسى که حجر را به جاى خود مى گذارد و جوابش را بـگـیـرى و تـو را از بـراى هـمـیـن کـار مـى فـرسـتـم . ابـن هـشـام گـفـت کـه چـون داخل مکه مشرفه شدم مبلغى به خدمه کعبه دادم که در وقت گذاشتن حجر مرا حمایت کنند که بتوانم درست ببینم که کى حجرا به جاى خود مى گذارد و ازدحام مردم مانع دیدن من نشود، چون خواستند حجر را به جاى خود بگذارند خدمه مرا در میان گرفتند و حمایت من مى نمودد و مـن نـظـر مـى کـردم هـرکـه حـجـر را مـى گـذاشت حرکت مى کرد و مى لرزید و قرار نمى گـرفـت تا آنکه جوان خوشروى و خوشبوى و خوش موى گندم گونى پیدا شد و حجر را از دسـت ایشان گرفت و به جاى خود نصب کرد و درست ایستاد و حرکت نکرد پس خروش از مـردم بـرآمـد و صـدا بـلند کردند و روانه شدند و از مسجد بیرون رفتند، من از عقب او به سرعت تمام روانه شدم و مردم را مى شکافتم و از جانب راست و چپ دور مى کردم و مى دویدم و مـردم گـمان کردند که من دیوانه شده ام و چشمم را از او بر نمى داشتم که مبادا از نظر مـن غایب شود تا اینکه از میان مردم بیرون رفتم و در نهایت آهستگى و اطمینان مى رفت و من هرچند مى دویدم به او نمى رسیدم و چون به جایى رسید که به غیر از من و او کسى نبود ایستاد و به سوى من ملتفت شد و فرمود: بده آنچه با خود دارى ! رقعه را به دستش دادم ، نـگـشـود و فـرمـود: بـه او بـگو بر تو خوفى نیست در این علت ، و عافیت مى یابى و اجل محتوم تو بعد از سى سال دیگر خواهد بود. چون این حالت را مشاهده کردم و کلام معجز نظامش را شنیدم خوف عظیمى بر من مستولى شد به حدى که حرکت نتوانستم کرد، چون این خـبـر بـه ابـن قـولویـه رسـیـد یـقـیـن او زیـاده شـد و در حـیـات بـود تـا سـال سـیـصـد و شصت و هفت از هجرت ، در آن سال اندک آزارى هم رسید وصیت کرد و تهیه کفن و حنوط و ضروریات سفر آخرت را گرفت و اهتمام تمام در این امور مى کرد و مردم به او مـى گـفـتند: آزار بسیار ندارى این قدر تعجیل و اضطراب چرا مى کنى ؟ گفت : مولاى من مـرا وعـده کـرده اسـت . پـس در هـمـان عـلت [ مـرض ] بـه مـنـازل رفـیـعـه بهشت انتقال نمود ( اَلْحَقَهُ اللّهُ بِمَوالیهِ الاَطْهارِ فى دارِ الْقَرارِ ) .(106)
سبب تشیع همدانى ها
نـهـم ـ شـیـخ ابـن بابویه روایت کرده است از احمد بن فارس ادیب که گفت : من وارد شهر هـمـدان شدم و همه را سنى یافتم به غیر یک محله که ایشان را بنى راشد مى گفتند و همه شـیـعـه امـامـى مـذهـب بـودنـد، از سـبـب تـشـیـع ایـشـان سـؤ ال کردم مرد پیرى از ایشان که آثار صلاح و دیانت از او ظاهر بود گفت : سبب تشیع ما آن اسـت کـه جـد اعـلاى مـا کـه مـا هـمه به او منسوبیم به حج رفته بود گفت : در وقت مراجعت پـیـاده مـى آمـدم ، چـنـد مـنـزل کـه آمـدیـم در بـادیـه ، روزى در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم چون به خواب رفتم بیدار نشدم تـا آنـکـه گـرمـى آفـتـاب مـرا بـیـدار کـرد و قـافـله گـذشـت بـود و جاده پیدا نبود، به تـوکـل روانـه شـدم ، انـدک راهـى کـه رفـتـم رسـیـدم بـه صـحـراى سـبـز و خـرم پـر گـل و لاله کـه هـرگـز چـنـیـن مـکـانـى نـدیـده بـودم چـون داخـل آن بـسـتـان شـدم قـصـر عـالى به نظر من آمد به جانب قصر روانه شدم چون به در قصر رسیدم دو خادم سفید دیدم نشسته اند سلام کردم جواب نیکویى گفتند و گفتند بنشین کـه خـدا خـیـر عـظیمى نسبت به تو خواسته است که تو را به این موضع آورده است ، پس یـکـى از آن خـادمـهـا داخـل آن قـصـر شـد و بـعـد از انـدک زمـانـى آمـد و گـفـت : بـرخـیـز و داخل شو! چون داخل شدم قصرى مشاهده کردم که هرگز به آن خوبى ندیده بودم خادم پیش رفـت و پـرده اى بـر در خـانـه بـود، پـرده را بـرداشـت و گـفـت : داخل شو! چون داخل شدم جوانى را دیدم که در میان خانه نشسته است و شمشیر درازى محاذى سر او از سقف آویخته است که نزدیک است سر شمشیر مماس سر او شود یعنى برسد به سـر او و آن جـوان مـانـنـد مـاهـى بـود که در تاریکى درخشان باشد، پس سلام کردم و با نـهـایت ملاطفت و خوش زبانى جواب فرمود و گفت : مى دانى من کیستم ؟ گفتم : نه واللّه ! فـرمـود: مـنـم قـائم آل مـحمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و منم آنکه در آخرالزمان به این شـمـشـیـر خـروج خـواهـم کرد و اشاره به آن شمشیر نمود و زمین را پر از عدالت و راستى خـواهـم کـرد بـعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد پس به روى در افتادم و رو را بر زمـیـن مـالیـدم ، فـرمـود: چـنـیـن مـکـن و سـر بـردار تـو فـلان مـردى از مـدیـنـه اى از بلاد جـبل که آن را همدان مى گویند، گفتم : بلى اى آقاى من و مولاى من ! پس فرمود: مى خواهى بـرگـردى بـه اهـل خـود؟ گـفـتـم : بـلى اى سـیـد مـن ! مـى خـواهـى بـه سـوى اهل خود بروم و بشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزى شده . پس اشاره فرمود بـه سوى خادم و او دست مرا گرفت و کیسه زرى به من داد مرا از بستان بیرون آورد و با من روانه شد اندک راهى که آمدیم عمارتها و درختها و مناره مسجدى پیدا شد. گفت : مى دانى و مـى شـنـاسـى ایـن شـهر را؟ گفتم : نزدیک به شهر ما شهرى است که او را اسدآباد مى گـویـنـد، گـفـت : هـمـان اسـت بـرو بـا رشـد و صـلاح ، ایـن را گـفـت و نـاپـیـدا شـد، مـن داخـل اسـدآبـاد شـدم و در کـیـسـه چـهـل یـا پـنـجـاه اشـرفـى بـود، پـس وارد هـمـدان شدم و اهـل و خـویـشـان خـود را جـمـع کـردم و بشارت دادم ایشان را به آن سعادتها که حق تعالى بـراى مـن مـیـسـر کـرد و مـا هـمـیشه در خیر و نعمت بودیم تا از آن اشرفى ها چیزى باقى بود.(107)
ملاقات نماینده مفوضه با امام زمان علیه السلام
دهـم ـ مـسـعـودى و شیخ طوسى و دیگران روایت کرده اند از ابونعیم محمّد بن احمد انصارى کـه گـفـت : روانـه نـمـودنـد قـومـى از مـفـوضـه و مـقـصـره ، کـامـل بن ابراهیم مدنى را به سوى ابى محمّد علیه السلام در سرّ من راءى که مناظره کند بـا آن جـنـاب در اوامـر ایـشـان ، کـامـل گـفـت : مـن در نـفـس خـود گـفـتـم کـه سـؤ ال مـى کـنـم از آن جـنـاب کـه داخـل نـمـى شـود در بـهـشـت مـگـر آنـکـه مـعـرفـت او مـثـل مـعـرفـت مـن بـاشـد و قـائل بـاشـد بـه آنـچـه مـن مـى گـویـم چـون داخل شدم بر سید خود ابى محمّد علیه السلام و نظر کردم به جامه هاى سفید و نرمى که در بر او بود در نفس خود گفتم ولى خدا و حجت او جامه هاى نرم مى پوشسد و ما را امر مى فـرمـایـد بـه مـواسـات اخـوان مـا و مـا را نهى مى کند از پوشیدن مانند آن ، پس با تبسم فـرمـود: اى کـامـل ! و ذراع خـود را بـالا بـرد پس دیدم پلاس سیاه زبرى که روى پوست بـدن مـبـارکـش بـود پـس فـرمـود: ایـن بـراى خـدا اسـت و ایـن بـراى شـمـا. پـس خـجـل شـدم و نشستم در نزد درى که پرده بر آن آویخته بود پس بادى وزید و طرفى از ان را بـالا بـرد پـس دیـدم جـوانـى را کـه گـویـا پـاره مـاه بـود چـهـار سـاله یـا مثل آن پس به من فرمود: اى کامل بن ابراهیم ! پس بدن من مرتعش شد و ملهم شدم که گفتم : لبـیـک اى سـیـد مـن ! پـس فـرمـود: آمـدى نـزد ولى اللّه و حـجـت او و اراده کـردى سـؤ ال کـنـى کـه داخـل بـهـشـت نـمـى شـود مـگـر آنـکـه عـارف بـاشـد مـانـنـد مـعـرفـت تـو و قـائل بـاشـد بـه مـقـاله تـو، پـس گـفـتـم : آرى ، واللّه ! فـرمـود: پـس در ایـن حـال کـم خـواهـد بـود داخـل شـونـدگـان در بـهـشـت واللّه ، بـه درسـتـى کـه داخـل بـهـشـت مـى شـونـد خـلق بـسیارى ، گروهى که ایشان را ( حقیه ) مى گویند، گـفـتـم : اى سید من ! کیستند ایشان ؟ فرمود: قومى که از دوستى ایشان امیرالمؤ منین علیه السـلام را ایـن اسـت کـه قـسـم مـى خـوردنـد بـه حـق او و نـمـى دانـنـد کـه فـضـل او چـیـسـت آنـگـاه سـاعـتـى سـاکـت شـد پـس فـرمـود: و آمـدى سـؤ ال کـنـى از آن جـنـاب از مـقـاله مـفـوضـه ، دروغ گـفـتـنـد بـلکـه قـلوب مـا مـحـل است از براى مشیت خداوند پس هرگاه درخواست خداوند ما مى خواهیم و خداى تعالى مى فـرمـایـد ( وَ مـا تـَشـآؤُنَ اِلاّ اَنْ یـَشـآءَ اللّهُ )(108) آنگاه پرده به حـال خـود بـرگـشـت پـس آن قـدرت نـداشتم که آن را بالا کنم پس حضرت ابومحمّد علیه السـلام بـه مـن نـظـر کـرد و تـبـسـم نـمـود فـرمـود: اى کـامـل بـن ابراهیم ! سبب نشستن تو چیست و حال آنکه خبر کرده تو را مهدى و حجت بعد از من بـه آنـچـه در نـفـس تـو بـوده و آمـدى کـه از آن سـؤ ال کـنـى ، گـفـت پـس بـرخـاستم و جواب خود را که در نفسم مخفى کرده بودم از امام مهدى عـلیـه السـلام گـرفـتـم و بـعـد از آن آن جـنـاب را مـلاقات نکردم ، ابونعیم گفت : پس من کامل را ملاقات کردم و او را از این حدیث سؤ ال کردم پس خبر داد مرا به آن تا آخرش بدون زیاده و نقصان .(109)
یـازدهـم ـ شـیـخ مـحـدث فـقـیه عمادالدّین ابوجعفر بن محمّد بن على بن محمّد طوسى مشهدى معاصر ابن شهر آشوب ، در کتاب ( ثاقب المناقب ) روایت کرده از جعفر بن احمد که گـفت : طلبید مرا ابوجعفر محمّد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با کیسه اى که در آن دراهمى بود پس به من گفت : محتاجیم که تو خود بروى به ( واسط ) در این وقـت و بـدهـى آنـچـه من به تو دادم به اول کسى که ملاقات کنى او را آنگاه که از کشتى درآمـدى بـه واسـط. گـفـت مـرا از ایـن غـم شـدیـدى پـیـدا شـد و گـفـتـم مـثل منى را براى چنین امرى مى فرستد و حمل مى کند این چیز اندک را، پس رفتم به واسط و از کـشـیـت در آمـدم پـس اول کـسـى را کـه مـلاقـات کـردم سـؤ ال کـردم از او از حـال حـسن بن قطاة صیدلانى وکیل وقف به واسط، پس گفت : من همان تو کـیـسـتـى ؟ پس گفتم : ابوجعفر عمرى تو را سلام مى رساند و این دو جامه و این کیسه را داده که تسلیم کنم به تو. پس گفت : الحمدللّه ، به درستى که محمّد بن عبداللّه حائرى وفـات کـرد و مـن بیرون آمدم به جهت اصلاح کفن او پس جامه را گشود دید که در آن است آنچه را به او احتیاج دارد از حبره و کافور و در آن کیسه کرایه حمالها است و اجرت حفار، گفت : پس تشییع کردیم جنازه او را و برگشتیم .(110)
حکایت طلاى گمشده
دوازدهم ـ و نیز روایت کرده از حسین بن على بن محمّد قمى معروف به ابى على بغدادى که گـفت : در بخارا بودم پس شخصى که معروف بود به ابن جاشیر، ده قطعه طلا داد و امر کـرد مـرا کـه تسلیم کنم آنها را در بغداد به شیخ ابى القاسم حسین بن روح قدس سره پس حمل کردم آنها را با خود چون رسیدم به مفازه امویه یکى از آن سبیکه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آنکه داخل بغداد شدم و سبیکه ها را بیرون آوردم که تسلیم آن جناب کـنـم پـس دیـدم که یکى از آنها از من مفقود شده پس سبیکه اى به وزن آن خریدم و به آن نه اضافه نمودم آنگاه داخل شدم بر شیخ ابى القاسم در بغداد و آن سبیکه ها را نزدش گـذاردم پـس فـرمـود: بـگـیـر این سبیکه راو آن را که گم کردى رسید به ما، او این است آنگاه بیرون آورد آن سبیکه را که مفقود شد از من به امویه پس نظر کردم در آن شناختم آن را.(111)
سـیـزدهـم ـ و نـیـز روایـت کـرده انـد از حـسـیـن بـن عـلى مـذکـور کـه گـفـت : زنـى از من سؤ ال کرد که وکیل مولاى ما کیست ؟ پس بعضى از قمیین گفتند به او که ابوالقاسم بن روح اسـت و او را بـه آن زن دلالت کـردنـد پس داخل شد در نزد شیخ و من در نزد آن جناب بودم پـس گـفـت : اى شـیخ ! چه با من است ؟ فرمود: با تو هرچه هست آن را در دجله بینداز. پس انـداخـت آن را و بـرگـشـت و آمـد نـزد ابـوالقـاسـم روحـى و مـن بـودم نـزد او پـس فـرمود ابـوالقـاسـم به ملوک خود، که بیرون بیاور حقه را براى ما پس حقه را نزد او آورد پس بـه آن زن ، فـرمـود: ایـن حـقـه اى اسـت کـه بـا تـو بود و انداختى در دجله ، گفت : آرى ، فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است یا تو خبر مى دهى مرا؟ گفت : بلکه تو خبر ده مرا. فرمود: در این حقه یک جفت دستینه (112) است از طلا و حلقه بزرگى که در آن جـوهـرى اسـت و دو حلقه صغیر که در آن جوهرى است و دو انگشترى یکى فیروزج و دیگرى عقیق ، و امر چنان بود که فرمود، چیزى را واگذار نکرد.
پـس حـقـه را بـاز کـرد و آنچه در آن بود بر من معروض داشت و زن نظر کرد به آن پس گـفـت : ایـن بعینه همان است که من برداشته بودم و در دجله انداختم پس من و آن زن از شعف دیـدن ایـن مـعـجـزه بـى خـود شدیم . ابى على بغدادى حسین مذکور بعد از ذکر این حدیث و حـدیـث سـابق گفت : شهادت مى دهم در نزد خداوند روز قیامت در آنچه خبر دادم به آن ، به هـمـان نحو است که ذکر کردم نه زیاد کردم در آن و نه کم کردم و سوگند خورد به ائمه اثـنـى عشر که راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه کم نموده ام از آن .(113)
در جستجوى امام زمان علیه السلام
چهاردهم ـ و نیز روایت کرده اند از على بن سنان موصلى از پدرش که گفت : چون حضرت ابـومـحـمـّد عـلیـه السـلام وفـات کـرد وارد شـد از قـم و بـلاد جـبـل جـمـاعـتـى با اموالى که مى آوردند حسب رسم و ایشان را خبرى نبود از آن حضرت پس حـضـرت رسـیدند به سرّ من راءى و سؤ ال کردند از آن جناب به ایشان گفتند که وفات کـرده ، گـفـتـنـد: پـس از او کـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: جـعـفـر بـرادرش پـس از او سـؤ ال کردند. گفتند: براى سیر و تنزه بیرون رفته و در زورقى نشسته در دجله شرب خمر مـى کـند و با او است سرود نوازنده ها، پس آن قوم با یکدیگر مشورت کردند و گفتند این صـفـت امـام نـیـسـت و بـعـضـى از ایـشـان گـفـتـنـد بـرویـم و ایـن امـوال را بـرگـردانـیـم به صاحبانش ، پس ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى گفت : تـاءمـل کـنـیـد تـا ایـن مـرد بـرگـردد و در امـر درسـت تـفـحـص کـنـیـم ، گفت چون برگشت داخـل شـدنـد بـر او و سـلام کـردنـد و گـفـتـنـد: اى سـیـد مـا، مـا از اهـل قـم هـسـتـیـم ، در مـا اسـت جـمـاعـتـى از شـیـعـه و غـیـر شـیـعـه و مـا حمل مى کردیم براى سید خود ابومحمّد علیه السلام اموالى . پس گفت : کجا است آن مالها؟ گـفـتـیـم : بـا مـا اسـت ، گـفـت : حـمـل نـمـایـیـد آن را بـه نـزد مـن ، گـفـتـنـد: بـراى ایـن امـوال خـبـر دیـگـرى اسـت کـه آن را نـگـفـتـیـم ، گـفـت : آن چـیـسـت ؟ گـفـتـنـد: ایـن اموال جمع مى شود و از عامه شیعه در او یک دینار و دو دینار و سه دینار هست آنگاه جمع مى کـنـنـد آن را در کیسه و سر آن را مهر مى کنند و ما هر وقت که مالها را مى آوردیم سید ما مى فـرمـود که همه مال فلان مقدار است ، از فلان این مقدار و از فلان این مقدار و از نزد فلان این مقدار تا آنکه تمام نامهاى مردم را خبر مى داد و مى فرمود که نقش مهر چیست . جعفر گفت : دروغ مى گویید و بر برادرم مى بندید چیزى را که نمى کرد، این علم غیب است . پس آن قـوم چـون سـخـن جـعـفـر را شـنـیـدنـد بـعـضـى بـه بـعـضـى نـگاه کردند، پس گفت : این مـال را بـردارید به نزد من آرید، گفتند: ما قومى هستیم که ما را اجاره کردند چونکه آن را دیـده بـودیـم از سـیـد خـود حـسن علیه السلام اگر تو امامى آن مالها را براى ما وصف کن وگـرنـه بـه صـاحـبـانـش بـر مـى گـردانـیـم هـرچـه مـى خـواهـنـد در آن مـال هـا بـکـنند. گفت پس جعفر رفت نزد خلیفه و او را در سرّ من راءى بود و از دست ایشان شـکـایـت کـرد پـس چـون در نـزد خـلیـفـه حـاضـر شـدنـد خـلیـفـه بـه ایـشـان گـفـت : ایـن امـوال را بـدهـیـد بـه جـعفر، گفتند: ( اَصَلَحَ اللّهُ الْخَلیفَةَ م ) ا جماعتى مزدوریم و وکیل ارباب این اموال و اینها از جماعتى است و ما را امر کردند که تسلیم نکنیم آنها را مگر بـه علامت و دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، پس خلیفه گفت : چه بـود آن دلالتى که جارى شده بود با ابى محمّد علیه السلام ، قوم گفتند: که وصف مى کـرد بـراى مـا اشرفى ها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را پس چون چنین مى کرد مالها را به او تسلیم مى کردیم و چند مرتبه بر او وارد شدیم و این بود علامت ما با او و حال وفات کرده پس اگر این مرد صاحب این امر است پس به پا دارد براى ما آنچه را که بـه پـا مـى داشـت بـراى ما برادر او و الا مال را بر مى گردانیم به صاحبانش که آن را فـرسـتـادنـد بـه توسط ما. جعفر گفت : یا امیرالمؤ منین ! اینها قومى هستند دروغگو و بر بـرادرم دروغ مـى بـنـدند و این علم غیب است ، پس خلیفه گفت : این قوم رسولانند ( وَ ما عَلَى الرَّسُولِ اِلا الْبَلاغ . )پـس جـعـفـر مـبهوت شد و جوابى نیافت پس آن جماعت گفتند امیرالمؤ مین بر ما احسان کند و فـرمان دهد به کسى که ما را بدرقه کند تا از این بلد بیرون رویم ، پس به نقیبى امر کـرد ایـشـان را بـیـرون کـرد چـون از بـلد بـیـرون رفـتـنـد پـسرى به نزد ایشان آمد که نـیـکـوتـریـن مـردم بود در صورت که گویا خادم بود پس ایشان را آواز داد که اى فلان پـسـر فـلان و اى فـلان پسر فلان اجابت کنید مولاى خود را. پس به او گفتند تو مولاى مـایـى ؟ گـفت : معاذاللّه ! من بنده مولاى شمایم پس بروید به نزد آن جناب ، گفتند پس با او رفتیم تا آنکه داخل شدیم خانه مولاى ما امام حسن علیه السلام پس دیدیم فرزند او قائم علیه السلام را بر سریرى نشسته که گویا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سـبـزى بـود پـس سـلام کـردیـم بـر آن جـنـاب و سـلام مـا را رد کـرد آنـگـاه فـرمـود: همه مـال فـلان قـدر اسـت و مـال فـلان چـنـیـن اسـت و پـیـوسـتـه وصـف مـى کـرد تـا آنـکه جمیع مـال را وصـف کـرد، پـس وصـف کـرد جـامه هاى ما را و سواریهاى ما را و آنچه با ما بود از چهارپایان پس افتادیم به سجده براى خداى تعالى و زمین را در پیش او بوسیدیم آنگاه سـؤ ال کـردیـم از هـرچـه خـواسـتـیـم پـس جـواب داد و امـوال را حـمل کردیم به سوى آن جناب و ما را امر فرمود که دیگر چیزى به سرّ من راءى حـمـل نـکـنـیـم و ایـنـکـه بـراى مـا شـخـصـى را در بـغـداد مـنـصـوب فـرمـایـد کـه امـوال را بـه سـوى او حـمل کنیم و از نزد او توقیعات بیرون بیاید. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کردیم و عطا فرمود به ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیرى قمى از حنوط و کفن و به او فرمود: خداوند بزرگ نماید اجر تو را در نفس تو. راوى گفت : چون ابوالعباس بـه عـقـبـه هـمـدان رسـیـد تـب کـرد و وفـات نـمـود، بـعـد از آن امـوال حـمـل مـى شـد بـه بـغـداد نـزد مـنـصـوبـیـن و بـیرون مى آمد از نزد ایشان توقیعات .(114)
.: Weblog Themes By Pichak :.