سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 91/12/18 | 1:15 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

 بـیـان ولادت بـا سـعـادت حـضـرت صـاحـب الزمـان عـلیـه السـلام واحـوال والده مـاجـده آن حـضـرت 
علامه مجلسى رحمه اللّه در ( جلاءالعیون ) فرموده : اشهر در تاریخ ولادت شریف آن حـضـرت آن اسـت که در سال دویست و پنجاه و پنجم هجرت واقع شد و بعضى پنجاه و شش و بعضى پنجاه و هشت نیز گفته اند و مشهور آن است که روز ولادت شب جمعه پانزدهم مـاه شـعبان بود و بعضى هشتم شعبان هم گفته اند و به اتفاق ، ولادت آن جناب در سرّ من راءى واقـع شد، و به اسم و کنیت با حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم موافق است و در زمان غیبت ، اسم آن جناب را مذکور ساختن جائز نیست و حکمت آن مخفى است و القاب شریف آن جناب مهدى و خاتم و منتظر و حجت و صاحب است .

ابـن بابویه و شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده اند از بشر (2) بن سـلیمان برده فروش که از فرزندان ابوایوب انصارى بود و از شیعیان خاص امام على نـقـى عـلیـه السـلام و امـام حسن عسکرى علیه السلام و همسایه ایشان بود در شهر سرّ من راءى ، گـفـت کـه روزى کـافـور خـادم امام على نقى علیه السلام به نزد من آمد و مرا طلب نمود، چون به خدمت آن حضرت رفتم و نشستم فرمود که تو از فرزندان انصارى ، ولایت و مـحـبـت مـا اهـل بـیـت هـمـیـشـه در مـیـان شـمـا بـوده اسـت از زمـان حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم تـا حـال و پـیـوسـتـه مـحـل اعـتماد ما بوده اید و من تو را اختیار مى کنم و مشرف مى گردانم به تفصیلى که به سـبـب آن بر شیعیان سبقت گیرى در ولایت ما و تو را به رازهاى دیگر مطلع مى گردانم و به خریدن کنیزى مى فرستم ، پس نامه پاکیزه نوشتند به خط فرنگى و لغت فرنگى و مهر شریف خود بر آن زدند و کیسه زرى بیرون آوردند که در آن دویست و بیست اشرفى بـود، فـرمودند: بگیر این نامه و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشت فلان روز بر سر جـسـر حـاضـر شـو چـون کـشـتـیهاى اسیران به ساحل رسد جمعى از کنیزان در آن کشتى ها خـواهى دید و جمعى از مشتریان از وکیلان امراء بنى عباس و قلیلى از جوانان عرب خواهى دیـد کـه بـر سر ایشان جمع خواهند شد، پس از دور نظر کن به برده فروشى که عمرو بن یزید نام دارد در تمام روز تا هنگامى که از براى مشتریان ظاهر سازد کنیزکى را که فلان و فلان صفت دارد و تمام اوصاف او را بیان فرمود و جامه حریر آکنده پوشیده است و ابـا و امـتـنـاع خواهد نمود آن کنیز از نظر کردن مشتریان و دست گذاشتن ایشان به او، و خـواهـى شـنـیـد کـه از پس پرده صداى رومى از او ظاهر مى شود، پس بدان که به زبان رومـى مـى گـویـد واى کـه پـرده غـفـتـم دریـده شد. پس یکى از مشتریان خواهد گفت که من سیصد اشرفى مى دهم به قیمت این کنیز، عفت او در خریدن ، مرا راغب تر گردانید، پس آن کـنـیـز بـه لغت عربى خواهد گفت به آن شخص که اگر به زىّ حضرت سلیمان بن داود ظـاهـر شـوى و پـادشـاهـى او را بـیـابـى مـن بـه تـو رغـبـت نـخـواهـم کـرد مـال خـود را ضـایع مکن و به قیمت من مده . پس آن برده فروش گوید که من براى تو چه چاره کنم که به هیچ مشترى راضى نمى شوى و آخر از فروختن تو چاره اى نیست ، پس آن کـنـیـزک گـویـد کـه چـه تـعـجـیـل مـى کـنـى البـتـه بـایـد مـشـتـرى بـه هـم رسـد کـه دل من به او میل کند و اعتماد بر وفا و دیانت او داشته باشم . پس در این وقت تو برو به نـزد صـاحـب کنیز و بگو که نامه اى با من هست که یکى از اشراف و بزرگواران از روى ملاطفت نوشته است به لغت فرنگى و خط فرنگى و در آن نامه کرم و سخاوت و وفادارى و بـزرگوارى خود را وصف کرده است ، این نامه را به آن کنیز بده که بخواند اگر به صـاحـب ایـن نـامـه راضـى شـود مـن از جـانـب آن بـزرگ وکـیـلم که این کنیز را از براى او خـریـدارى نـمایم . بشر بن سلیمان گفت که آنچه حضرت فرموده بود واقع شد و آنچه فرموده بود همه را به عمل آوردم ، چون کنیز در نامه نظر کرد بسیار گریست و گفت به عـمـرو بـن یزید که مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگندهاى عظیم یاد کرد که اگر مرا به او نفروشى خود را هلاک مى کنم ، پس با او در باب قیمت گفتگوى بسیار کردم تا آنـکـه بـه هـمـان قیمت راضى شد که حضرت امام على نقى علیه السلام به من داده بودند پـس زر را دادم و کـنـیـز را گرفتم و کنیز شاد و خندان شد و با من آمد به حجره اى که در بـغـداد گـرفـته بودم ، و تا به حجره رسید نامه امام را بیرون آورد و مى بوسید و بر دیده ها مى چسبانید و بر روى مى گذاشت و به بدن مى مالید، پس من از روى تعجب گفتم نـامـه اى را مـى بـوسى که صاحبش را نمى شناسى ، کنیز گفت : اى عاجز کم معرفت به بـزرگـى فـرزنـدان و اوصـیـاى پـیـغـمـبـران ، گـوش خـود بـه مـن بـسـپـار و دل براى شنیدن سخن من فارغ بدار تا احوال خود را براى تو شرح دهم .
مـن مـلیـکه دختر یشوعاى فرزند قیصر پادشاه رومم و مادرم از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا وصى حضرت عیسى علیه السلام است تو را خبر دهم به امر عجیب :
بـدان که جدم قیصر خواست که را به عقد فرزند برادر خود درآورد در هنگامى که سیزده سـاله بـودم پـس جـمـع کـرد در قصر خو از نسل حواریون عیسى و از علماى نصارى و عباد ایشان سیصد نفر و از صاحبان قدر و منزلت هفتصد کس و از امراى لشکر و سرداران عسکر و بـزرگـان سپاه و سرکرده هاى قبایل چهارهزار نفر، و فرمود: تختى حاضر ساختند که در ایـام پـادشـاهـى خـود بـه انـواع جـواهـر مـرصـع گـردانیده بود و آن تخت را بر روى چـهـل پایه تعبیه کردند و بتها و چلیپاهاى خود را بر بلندیها قرار دادند و پسر برادر خـود را در بـالاى تـخـت فـرسـتـاد، چون کشیشان انجیلها را بر دست گرفتند که بخوانند بـتـهـا و چـلیپاها سرنگون همگى افتادند بر زمین و پاهاى تخت خراب شد و تخت بر زمین افـتـاد و پـسـر بـرادر مـلک از تـخـت افـتـاد و بـى هـوش شـد، پـس در آن حـال رنگهاى کشیشان متغیر شد و اعضایشان بلرزید. پس بزرگ ایشان به جدم گفت : اى پادشاه ! ما را معاف دار از چنین امرى که به سبب آن نحوستها روى نمود که دلالت مى کند بر اینکه دین مسیحى به زودى زائل گردد.
پـس جـدم این امر را به فال بد دانست و گفت به علما و کشیشان که این تخت را بار دیگر بـرپـا کـنـید و چلیپاها را به جاى خود قرار دهید، و حاضر گردانید بردار این برگشته روزگـار بـدبـخـت را کـه ایـن دخـتـر را بـه او تـزویج نماییم تا سعادت آن برادر دفع نـحـوسـت این برادر بکند، چون چنین کردند و آن برادر دیگر را بر بالاى تخت بردند، و چـون کـشـیـشـان شـروع بـه خـوانـدن انـجـیـل کـردنـد بـاز هـمـان حـالت اول روى نمود و نحوست این برادر و آن برادر برابر بود و سرّ این کار را ندانستند که این از سعادت سرورى است نه نحوست آن دو برادر، پس مردم متفرق شدند و جدم غمناک به حـرم سـراى بـازگـشـت و پـرده هـاى خـجالت درآویخت ، چون شب شد به خواب رفتم ، در خواب دیدم که حضرت مسیح و شمعون و جمعى از حواریین در قصر جدم جمع شدند و منبرى از نـور نـصـب کـردنـد که از رفعت بر آسمان سربلندى مى کرد و در همان موضع تعبیه کـردنـد کـه جـدم تخت را گذاشته بود. پس حضرت رسالت پناه محمّد صلى اللّه علیه و آله و سـلم بـا وصـى و دامـادش عـلى بـن ابـى طـالب عـلیـه السـلام و جـمـعـى از امـامان و فرزندان بزرگواران ایشان قصر را به قدوم خویش منور ساختند، پس حضرت مسیح به قدوم ادب از روى تعظیم و اجلال به استقبال حضرت خاتم الا نبیاء صلى اللّه علیه و آله و سلم شتافت و دست در گردن مبارک آن جناب درآورد پس حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که یا روح اللّه ! آمده ایم که ملیکه فرزند وصى تو شمعون را بـراى ایـن فـرزنـد سعادتمند خود خواستگارى نماییم و اشاره فرمود به ماه برج امامت و خـلافـت حـضـرت امـام حسن عسکرى علیه السلام فرزند آن کسى که تو نامه اش را به من دادى پس حضرت نظر افکند به سوى حضرت شمعون و فرمود: شرف دو جهانى به تو روى آورده ، پـیـونـد کـن رحـم خـود را بـه رحم آل محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم . پس شـمـعـون گـفـت کـه کـردم ، پـس هـمـگـى بـر آن مـنـبـر بـرآمـدنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم خطبه اى انشاء فرمودند و با حضرت مسیح مرا به حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام عـقـد بـسـتـنـد و حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم با حواریون گواه شدند، چون از آن خواب سعادت مـآب بـیـدار شـدم از بـیـم کـشـتـن ، آن خـواب را بـراى جـدم نـقـل نـکـردم و ایـن گنج رایگان را در سینه پنهان داشتم و آتش محبت آن خورشید فلک امامت روز بـه روز در کانون سینه ام مشتعل مى شد و سرمایه صبر و قرار مرا به باد فنا مى داد تا به حدى که خوردن و آشامیدن بر من حرام شد و هر روز چهره ، کاهى مى شد و بدن مـى کـاهید و آثار عشق نهانى در بیرون ظاهر مى گردید، پس در شهرهاى روم طبیى نماند کـه مـگـر آنـکـه جـدم بـراى مـعـالجـه مـن حـاضـر کـرد و از دواى درد مـن از او سـؤ ال کرد و هیچ سودى نمى داد.
چـون از علاج درد من ماءیوس ماند روزى به من گفت : اى نور چشم من ! آیا در خاطرت چیزى و آرزویى در دنیا هست که براى تو به عمل آورم ؟ گفتم : اى جد من ! درهاى فرج بر روى خـود بـسـتـه مـى بـیـنـم اگـر شـکنجه و آزار از اسیران مسلمانان که در زندان تواند دفع نمایى و بندها و زنجیرها از ایشان بگشایى و ایشان را آزاد کنى امیدوارم که حضرت مسیح و مـادرش عـافـیـتـى بـه مـن بخشند، چون چنین کرد اندک صحتى از خود ظاهر ساختم و اندک طـعـامـى تـنـاول نـمودم پس خوشحال و شاد شد و دیگر اسیران مسلمانا را عزیز و گرامى داشـت . پـس بـعد از چهارده شب در خواب دیدم که بهترین زنان عالمیان فاطمه زهرا علیها السـلام بـه دیـدن من آمد و حضرت مریم با هزار کنیز از حوریان بهشت در خدمت آن حضرت بـودند. پس مریم به من گفت : این خاتون بهترین زنان و مادر شوهر تو امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام اسـت . پـس به دامنش درآویختم و گریستم و شکایت کردم که امام حسن علیه السـلام بـه مـن جـفـا مى کند و از دیدن من ابا مى نماید، پس آن حضرت فرمود که چگونه فـرزنـد من به دیدن تو بیاید و حال آنکه به خدا شرک مى آورى و بر مذهب ترسایى و ایـنـک خـواهـرم مـریـم و دخـتـر عـمـران بـیـزارى مـى جـویـد بـه سوى خدا از دین تو، اگر مـیـل دارى کـه حـق تعالى و مریم از تو خشنود گردند و امام حسن عسکرى علیه السلام به دیدن تو بیاید پس بگو:
( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاّ اللّهُ وَ اَنَّ مُحَمَّدَا رَسُولُ اللّهِ )
.
چـون بـه این دو کلمه طیبه تلفظ نمودم حضرت سیدة النساء مرا به سینه خود چسبانید و دلدارى فـرمـود و گـفـت : اکـنـون مـنـتـظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوى تو مى فرستم . پس بیدار شدم و آن دو کلمه طیبه را بر زبان مى راندم و انتظار ملاقات گرامى آن حـضـرت مـى بـردم ، چـون شـب آیـنـده در آمـد بـه خـواب رفـتـم خـورشـیـد جـمـال آن حـضـرت طـالع گـردیـد گـفتم : اى دوست من ! بعد از آنکه دلم را اسیر محبت خود گردانیدى چرا از مفارقت جمال خود مرا چنین جفا دادى ؟ فرمود که دیر آمدن به نزد تو نبود مـگـر بـراى آنـکـه مـشرف بودى اکنون که مسلمان شدى هر شب به نزد تو خواهم بود تا آنـکـه حـق تـعـالى مـا و تـو را در ظـاهـر بـه یـکـدیـگـر بـرسـانـد و ایـن هـجـران را بـه وصـال مـبـدل گـرداند، پس از آن شب تا حال ، یک شب نگذشته است که درد هجران مرا به شربت وصال دوا نفرماید.
بشر بن سلیمان گفت : چگونه در میان اسیران افتادى ؟ گفت : مرا خبر داد امام حسن عسکرى عـلیـه السـلام در شـبـى از شـبـهـا کـه در فلان روز جدت لشکرى به جنگ مسلمانان خواهد فـرسـتاد، پس از عقب ایشان خواهد رفت ، تو خود را در میان کنیزان و خدمتکاران بینداز به هیئتى که تو را نشناسند و از پى جد خود روانه شو و از فلان راه برو. چنان کردم طلایه لشـکـر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسیر کردند و آخر کار من آن بود که دیدى و تا حـال کسى به غیر از تو ندانسته است که من دختر پادشاه رومم و مردى پیر که در غنیمت ، من به حصه او افتادم از نام من سؤ ال کرد گفتم نرجس نام دارم ، گفت : این نام کنیزان است . بشر گفت : این عجب است که تو از اهل فرنگى و زبان عربى را نیک مى دانى ؟ گفت : از بـسـیارى محبتى که جدم نسبت به من داشت مى خواست مرا به یاد گرفتن آداب حسنه بدارد، زن مـتـرجـمى را که زبان فرنگى و عربى هر دو مى دانست مقرر کرده بود که هر صبح و شام مى آمد و لغت عربى به من مى آموخت تا آنکه زبانم به این لغت جارى شد.
بشر گوى که من او را به سرّ من راءى بردم به خدمت امام على نقى علیه السلام رسانیدم ، حـضـرت کـنـیـزک را خـطاب کرد که چگونه حق سبحانه و تعالى به تو نمود عزت دین اسلام را و مذلت دین نصارى را و شرف و بزرگوارى محمّد صلى اللّه علیه و آله و سلم و اولاد او را؟ گفت : چگونه وصف کنم براى تو چیزى را که تو از من بهتر مى دانى یابن رسول اللّه ! پس حضرت فرمود که مى خواهم تو را گرامى دارم ، کدام یک بهتر است نزد تـو، ایـنـک ده هـزار اشـرفـى بـه تـو دهم یا تو را بشارت دهم به شرف ابدى ؟ گفت : بشارت به شرف را مى خواهم و مال نمى خواهم . حضرت فرمودند که بشارت باد تو را بـه فـرزنـدى کـه پـادشـاه مـشـرق و مـغـرب عـالم شـود و زمـیـن را پـر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد، گفت : این فرزند از کى به وجود خـواهـد آمـد؟ فـرمـود: از آن کـسـى که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم تو را بـراى او خـواسـتـگارى کرد، پس از او پرسید که حضرت مسیح و وصى او تو را به عقد کـى درآورد؟ گـفت : به عقد فرزند تو امام حسن عسکرى علیه السلام ، حضرت فرمود که آیـا او را مـى شـنـاسـى ؟ گـفت : از آن شبى که به دست بهترین زنان مسلمان شده ام شبى نـگـذشـته است که او به دیدن من نیامده باشد. پس حضرت کافور خادم را طلبید و گفت : بـرو و خـواهـرم حـکـیـمـه خـاتـون را طـلب کـن . چـون حـکـیـمـه داخـل شـد حـضـرت فـرمـود کـه ایـن آن کـنـیـز اسـت کـه مـى گـفـتـم ، حـکـیـمـه داخـل شـد حـضـرت فـرمـود کـه ایـن آن کـنیز است که مى گفتم ، حکیمه خاتون او را در بر گـرفـت و بـسـیـار نـوازش کـرد و شـاد شـد. پـس حـضـرت فـرمـود کـه اى دخـتـر رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم او را ببر خانه خود و واجبات و سنت ها را به او بیاموز که او زن حسن عسکرى و مادر صاحب الا مر علیه السلام است .
(3)
کـلینى و ابن بابویه و شیخ طوسى و سید مرتضى و غیر ایشان از محدثین عالى شاءن به سندهاى معتبر روایت کرده اند از حکیمه خاتون که روزى حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام بـه خـانـه مـن تـشـریف آوردند و نگاه تندى به نرجس خاتون کردند، پس عرض کـردم کـه اگر شما را خواهش او هست به خدمت شما بفرستم ، فرمود که اى عمه ! این نگاه تند از روى تعجب بود؛ زیرا که در این زودى حق تعالى از او فرزند بزرگوارى بیرون آورد کـه عالم را پر از عدالت کند بعد از آنکه پر شده باشد از ظلم و جور، گفتم : او را بفرستم به نزد شما؟ فرمود که از پدر بزرگوارم رخصت بطلب در این باب .
حـکـیمه خاتون گوید که جامه هاى خود را پوشیدم و به خانه برادرم امام على نقى علیه السـلام رفـتـم ، چـون سـلام کـردم و نـشستم بى آنکه من سخنى بگویم حضرت از ابتداء فـرمـود کـه اى حـکیمه ! نرجس را بفرست براى فرزندم ، گفتم : اى سید من ! من از براى همین مطلب به خدمت تو آمدم که در این امر رخصت بگیرم . فرمود: که اى بزرگوار صاحب بـرکـت ! خـدا مـى خـواهـد کـه تو را در چنین ثواى شریک گرداند و بهره عظیمى از خیر و سعادت به تو کرامت فرماید که تو را واسطه چنین امرى کرد. حکیمه گفت : به زودى به خـانـه خـود برگشتم و زفاف آن معدن فتوت و سعادت را در خانه خود واقع ساختم . بعد از چـند روزى آن سعد اکبر را با آن زهره منظر به خانه خورشید انوار یعنى والد مطهر او بـردم و بـعـد از چـنـد روز، آن آفتاب مطلع امامت در مغرب عالم بقاء غروب نمود و ماه برج خـلافـت امـام حـسـن عـسکرى علیه السلام در امامت جانشین او گردید، و من پیوسته به عادت مقرر زمان پدر به خدمت آن امام البشر مى رسیدم . پس روزى نرجس خاتون آمد و گفت : اى خاتون ! پا دراز کن که کفش از پایت بیرون کنم ، گفتم : تویى خاتون و صاحب من بلکه هـرگـز نگذارم که تو کفش از پاى من بیرون کنى و مرا خدمت کنى بلکه من تو را خدمت مى کـنـم و مـنـت بـر دیده مى نهم ، چون حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام این سخن را از من شـنـیـد گـفت : خدا تو را جزاى خیر دهد اى عمه . پس در خدمت آن جناب نشستم تا وقت غروب آفـتـاب پـس صدا زدم به کنیز خود که بیاور جامه هاى مرا تا بروم ، حضرت فرمود: اى عـمه ! امشب نزد ما باش که در این شب متولد مى شود فرزند گرامى که حق تعالى به او زنده مى گرداند زمین را به علم و ایمان و هدایت بعد از آن که مرده باشد به شیوع کفر و ضلالت ، گفتم : از کى به هم مى رسد اى سید من و من در نرجس هیچ اثر حملى نمى یابم ، فـرمـود کـه از نـرجـس بـه هم مى رسد نه از دیگرى . پس جستم پشت و شکم نرجس را و مـلاحـظـه کـردم ، هـیـچـگـونـه اثـرى نیافتم ، پس ‍ برگشتم و عرض کردم حضرت تبسم فـرمـود و گـفـت : چـون صـبـح مـى شـود اثـر حـمـل بـر او ظـاهـر خـواهـد شـد و مـثـل او مـثـل مـادر مـوسـى اسـت کـه تا هنگام ولادت هیچ تغییرى بر او ظاهر نشد و احدى بر حـال او مـطلع نگردید؛ زیرا که فرعون شکم زنان حامله را مى شکافت براى طلب حضرت موسى و حال این فرزند نیز در این امر شبیه است به حضرت موسى .
و در روایـت دیـگـر ایـن اسـت کـه حـضـرت فـرمـود کـه حـمـل مـا اوصـیاى پیغمبران در شکم نمى باشد و در پهلو مى باشد و از رحم بیرون نمى آیـد بـلکـه از ران مـادران فـرود مـى آیـیـم ؛ زیـرا کـه مـا نورهاى حق تعالى ایم و چرک و نـجـاسـت در از مـا دور گـردانـیـده اسـت . حـکـیـمـه گـفـت کـه بـه نـزد نـرجـس رفـتـم و این حـال را بـه او گـفـتـم ، گـفـت : اى خـاتـون ! هـیـچ اثـرى از حـمـل در خـود مـشـاهـده نـمـى نـمـایـم . پـس شب در آنجا ماندم و افطار کردم و نزدیک نرجس خـوابـیـدم و در هـر سـاعـت از او خـبـر مـى گـرفـتـم و او بـه حال خود خوابیده بود، هر ساعت حیرتم زیاده مى شد و در این شب بیش از شبهاى دیگر به نماز و تهجد برخاستم و نماز شب ادا کردم چون به نماز وتر رسیدم نرجس از خواب جست و وضـو ساخت و نماز شب را به جاى آورد چون نظر کردم صبح کاذب طلوع کرده بود پس نـزدیـک شـد شکى در دلم پدید آید از وعده اى که حضرت فرموده بود ناگاه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام از حجره خود صدا زد که شک مکن که وقتش نزدیک رسیده . پس در ایـن وقـت در نـرجـس اضـطـراب مـشـاهده کردم پس او را در برگرفتم و نام الهى را بر او خـواندم باز حضرت صدا زدند که سوره اِنّا اَنْزَلْناهُ فى لَیْلَةِ الْقَدْرِ را بر او بخوان . پـس از او پـرسـیدم که چه حال دارى ؟ گفت : ظاهر شده است اثر آنچه مولایم فرمود. پس چـون شـروع کـردم بـه خـوانـدن سـوره اِنـّا اَنـْزَلْنـاهُ فـى لَیـْلَةِ الْقـَدْرِ، شـنـیـدم کـه آن طـفـل در شـکـم مـادر بـا مـن هـمـراهـى مى کرد در خواندن و بر من سلام کرد، من ترسیدم پس حـضـرت صـدا کـرد کـه تـعـجب مکن از قدرت حق تعالى که طفلان ما را به حکمت گویا مى گـردانـد و مـا را در بزرگى حجت خود ساخته است در زمین . پس چون کلام حضرت امام حسن عـسـکـرى عـلیـه السـلام تـمـام شـسد نرجس از دیده من غائب شد گویا پرده اى میان من و او حـائل گـردیـد، پـس دویـدم بـه سوى حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فریادکنان ، حـضـرت فـرمود: برگرد اى عمه ! که او را در جاى خود خواهى دید، چون برگشتم پرده گـشـوده شد و در نرجش ‍ نورى مشاهده کردم که دیده مرا خیره کرد و حضرت صاحب را دیدم کـه رو بـه قـبـله بـه سجده افتاده به زانوها و انگشتان سبابه را به آسمان بلند کرده ومى گوید:
( اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَریکَ لَهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ جَدّى رَسُولُ اللّهِ وَ اَنَّ اَبى اَمیرُالمُؤ مِنینَ وَصِىُّ رَسُولُ اللّهِ )
.
پس یک یک امامان را شمرد تا به خودش رسید فرمود:
( اَللّهـُمَّ اَنـْجـِزْلِى وَعـْدى وَ اَتـْمـِمْ لى اَمـْرى وَ ثَبِّتْ وِطْاءَتى وَ امْلاِ اَلارْضَ بى عَدْلا وَ قِسْطا )
؛
یـعـنـى خـداونـدا! وعده نصرت که به من فرموده اى وفا کن و امر خلافت و امامت را تمام کن اسـتـیـلاء و انـتـقـام مـرا از دشـمـنـان ثـابـت گـردان و پـر کـن زمـیـن را بـه سـبـب مـن از عدل و داد.
و در روایـت دیـگـر چـنـان اسـت کـه چـون حـضرت صاحب الا مر متولد شد نورى از او ساطع گردید که به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفید دیدم که از آسمان به زیر مى آمدند و بـالهـاى خـود را بـر سـر و روى و بـدن آن حـضـرت مى مالیدند و پرواز مى کردند پس حـضـرت امام حسن عسکرى علیه السلام مرا آواز داد که اى عمه فرزند مرا بگیر و به نزد مـن بـیـاور چـون بـرگـرفتم او را ختنه کرده و ناف بریده و پاک و پاکیزه یافتم و بر ذراع راسـتـش نـوشـتـه بود که
( جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الباطِلَ کانَ زَهُوقا ) ؛
(4) یـعـنـى حـق آمـد و بـاطـل مـضـمـحـل شـده و مـحو گردید پس به درستى که بـاطـل مـضـمـحـل شـدنـى اسـت و ثـبـات و بـقـا نـدارد. پس ‍ حکیمه گفت که چون آن فرزند سـعـادتـمـنـد را به نزد آن حضرت بردم همین که نظرش ‍ بر پدرش افتاد سلام کرد پس حـضرت او را گرفت و زبان مبارک بر دو دیده اش مالید و در دهان و هر دو گوشش زبان گـردانـیـد و بـر کـف دسـت چپ او را نشانید و دست بر سر او مالید و گفت اى فرزند سخن بگو به قدرت الهى ، پس صاحب الا مر استعاذه فرموده و گفت :
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمـنِ الرَّحـیمِ وَ نُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِى الاَرْضِ وَ نـَجـْعـَلَهـُمْ اَئِمَّةَ وَ نـَجـْعـَلهـُمُ الْوارِثـیـنَ وَ نـُمـَکِّنَ لَهـُمْ فِى الاَرْضِ وَ نُرِىَ فِرْعَوْنَ وَ هامانَ وَ جُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یَحْذَرُون ) .
(5)
ایـن آیـه کـریـمه مـوافـق احـادیـث مـعـتبره در شاءن آن حضرت و آباء بزرگوار آن حضرت نـازل شـده و تـرجمه ظاهرش این است : که مى خواهم منت گذاریم بر جماعتى که ایشان را سـتمکاران در زمین ضعیف گردانیده اند و بگردانیم ایشان را پیشوایان در دین و بگردانیم ایـشـان را وارثان زمین و تمکن و استیلا بخشیم ایشان را در زمین و بنماییم فرعون و هامان را و لشکرهاى ایشان را و از آن امامان آنچه را حذر مى کردند.
پـس حـضـرت صـاحب الا مر علیه السلام ، صلوات بر حضرت رسالت و حضرت امیرالمؤ مـنـیـن و جـمـیـع امـامـان فـرسـتـاد تـا پـدر بـزرگـوار خـود، پـس در ایـن حـال مـرغان بسیار نزدیک سر مبارک آن جناب جمع شدند پس به یکى از آن مرغان صدا زد کـه ایـن طـفـل را بـردار و نـیـکـو مـحـافـظـت نـمـا و هـر چـهـل روز یـک مـرتبه به نزد ما بیاور، مرغ آن جناب را گرفت و به سوى آسمان پرواز کرد و سایر مرغان نیز از عقب او پرواز کردند، پس حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فـرمـود: سـپـردم تـو را بـه آن کـسى که مادر موسى ، موسى را به او سپرد، پس نرجس خاتون گریان شد، حضرت فرمود: ساکت شو که شیر از پستان غیر تو نخواهد خورد و بـه زودى آن را بـه سـوى تـو بـر مـى گـردانـد چـنـانـچـه حضرت موسى را به مادرش برگردانیدند؛ چنانچه حق تعالى فرموده است که پس برگردانیدیم موسى را به سوى مـادرش تـا دیده مادرش به او روشن گردد.
(6) پس حکیمه پرسید که این مرغ کـى بـود کـه صـاحـب را بـه او سـپـردى ؟ فـرمـود کـه او روح القـدس اسـت کـه مـوکـل اسـت بـه ائمـه کـه ایـشـان را موفق مى گرداند از جانب خدا و از خطا نگاه مى دارد و ایـشـان را بـه عـلم زیـنـت مـى دهـد. حـکـیـمـه گـفـت : چـون چـهـل روز گـذشـت بـه خـدمـت آن حـضـرت رفـتـم چـون داخـل شـدم دیـدم طـفـلى در مـیـان خـانـه راه مـى رود گـفـتـم : اى سـیـد مـن ! ایـن طـفـل دوسـاله از کـیـسـت ؟ حـضرت تبسم نمود و فرمود که اولاد پیغمبران و اوصیاء ایشان هـرگـاه امام باشند بخلاف اطفال دیگر نشو و نما نمى کنند و یک ماهه ایشان مانند یکساله دیـگران است و ایشان در شکم مادر سخن مى گویند و قرآن مى خوانند و عبادت پروردگار مـى نـمـایند و در هنگام شیر خوردن ، ملائکه فرمان ایشان مى برند و هر صبح و شام بر ایـشـان نـازل مـى شـونـد. پـس حـکـیـمـه فـرمـود کـه هـر چـهـل روز یـک مـرتـبه به خدمت او مى رسیدم در زمان امام حسن عسکرى علیه السلام تا آنکه چـنـد روزى قـبـل از وفـات آن حـضـرت او را مـلاقـات کـردم بـه صـورت مـرد کامل نشناختم او را، به فرزند برادر خود گفتم : این مرد کیست که مرا مى فرمایى نزد او بـنـشـیـنم ؟ فرمود که این فرزند نرجس است و خلیفه من است بعد از من و عنقریب من از میان شـمـا مـى روم بـایـد سـخـن او را قـبول کنى و امر او را اطاعت نمایى . پس بعد از چند روز حـضـرت امـام حـسـن عـسـکـرى عـلیـه السـلام بـه عـالم قـدس ارتـحـال نـمود و اکنون من حضرت صاحب الا مر علیه السلام را هر صبح و شام ملاقات مى نـمـایـم و از هرچه سؤ ال مى کنم مرا خبر مى دهد و گاهى است که مى خواهم سؤ الى بکنم هنوز سؤ ال نکرده جواب مى فرماید:
و در روایـت دیـگـر وارد شـده کـه حیکمه خاتون گفت که بعد از سه روز از ولادت حضرت صاحب الا مر علیه السلام مشتاق لقاى او شدم رفتم به خدمت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام پرسیدم که مولاى من کجا است ؟ فرمود که سپردم او را به آن کسى که از ما و تو بـه او احـق و اولى بـود، چون روز هفتم شود بیا به نزد ما و چون روز هفتم رفتم گهواره اى دیـدم بـر سـر گهواره دویدم مولاى خود را دیدم چون ماه شب چهارده بر روى من خندید و تـبـسـم مـى فـرمـود، پـس حـضرت آواز داد که فرزند مرا بیاور، چون به خدمت آن حضرت بردم زبان در دهان مبارکش گردانید و فرمود که سخن بگو اى فرزند! حضرت صاحب الا مر علیه السلام شهادتین فرمود و صلوات بر حضرت رسالت پناه و سایر ائمه علیهم السلام فرستاد و بسم اللّه گفت و آیه اى که گذشت تلاوت فرمود. پس حضرت امام حسن عـسـکـرى عـلیـه السـلام فـرمـود کـه بـخـوان اى فـرزنـد آنچه حق سبحانه و تعالى بر پیغمبران فرستاده است . پس ‍ ابتدا نمود از صحف آدم و به زبان سریانى خواند و کتاب ادریـس و کـتـاب نوح و کتاب هود و کتاب صالح و صحف ابراهیم و تورات موسى و زبور داود و انـجـیـل عـیـسـى و قرآن جدم محمّد مصطفى صلى اللّه علیه و آله و سلم را خواند پس ‍ قصه هاى پیغمبران را یاد کرد. پس حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام فرمود که چون حـق تـعـالى مـهدى این امت را به من عطا فرمود و ملک فرستاد که او را به سراپرده عرش رحـمـانـى بـرند پس حق تعالى به او خطاب نمود که مرحبا به تو اى بنده من که تو را خلق کرده ام براى یارى دین خود و اظهار امر شریعت خود و تویى هدایت یافته بندگان من ، قـسـم بـه ذات خـودم مى خورم که به اطاعت تو ثواب مى دهم و به نافرمانى تو عقاب مى کنم مردم را و به سبب شفاعت و هدایت تو بندگان را مى آمرزم و به مخالفت تو ایشان را عـقـاب مـى کـنـم ، اى دو مـلک بـرگردانید او را به سوى پدرش و از جانب من او را سلام بـرسـانـیـد و بـگـویـید که او در پناه حفظ و حمایت من است او را از شر دشمنان حراست تا هـنـگـامـى کـه او را ظـاهـر نـمـایـم و حـق را بـا او بـرپـا دارم و بـاطـل را بـا او سـرنـگـون سـازم و دین حق براى من خالص باشد. تمام شد آنچه از
( جلاءالعیون ) نقل کردیم .
(7)
و در ( حـق الیـقـیـن ) نـیـز ولادت شـریـف آن حـضـرت را بـه هـمـیـن کـیـفـیـت نـقـل کرده با بعضى روایات دیگر، از جمله فرموده : محمّد بن عثمان عمرى روایت کرده که چـون آقـاى مـا حـضـرت صـاحب الا مر علیه السلام متولد شد حضرت امام حسن عسکرى علیه السـلام پـدرم را طـلبید و فرمود که ده هزار رطل که قریب به هزار من مى باشد نان و ده هزار رطل گوشت تصدق کنند بر بنى هاشم و غیر ایشان و گوسفند بسیارى براى عقیقه بـکـشـنـد. و نـسـیـم و مـاریـه کنیزان حضرت عسکرى علیه السلام روایت کرده اند که چون حـضـرت قـائم عـلیـه السلام متولد شد به دو زانو نشست و انگشتان شهادت را به سوى آسـمـان نـمـود و عطسه کرد و گفت : ( اَلْحَمْدُللّهِ رَبِّ الْعالَمینَ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مُحَمَّد وَ آلِهِ ) ، پس گفت گمان کردند ظالمان که حجت خدا برطرف خواهد شد اگر مرا رخصت گـفـتـن بدهد خدا، شکى نخواهند ماند. و ایضا نسیم روایت کرده که یک شب بعد از ولادت آن حـضـرت بـه خـدمـت او رفـتـم و عـطـسـه کـردم فرمود که ( یَرْحَمَکِ اللّهُ ) من بسیار خوشحال شدم پس ‍ فرمود: مى خواهى بشارت دهم تو را در عطسه ؟ گفتم : بلى ، فرمود: امان است از مرگ تا سه روز.(8)