سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 91/11/15 | 4:15 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

بیست وپنج سال سکوت

بـررسـى حوادث عمده زندگانى امیرمؤمنان ـ علیه السلام ـ تا روزى که پیامبر گرامى (ص ) در قید حیات بود به پایان رسید.
هـرچـنـد در ایـن بـخـش بـررسـى گـسترده وپژوهش کامل انجام نگرفت وبسیارى از حوادث ورویـدادهـایى که امام ـ علیه السلام ـ در این دوره با آنها روبرو بوده ولى از نظر اهمیت در درجه دوم قـرار داشـتـه نـاگـفته ماند, اما رویدادهاى بزرگ که سازنده شخصیت امام یا بازگو کننده عـظـمـت روح واستوارى ایمان آن حضرت بوده به ترتیب بیان شد ودر خلال آن با فضایل انسانى وسجایاى اخلاقى وى تا حدى آشنا شدیم .
اکـنـون وقـت آن است که در بخش دیگرى از زندگانى امام ـ علیه السلام ـ, که چهارمین بخش زنـدگـانـى آن حضرت است , به بررسى بپردازیم :مراحل سه گانه زندگى حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ سـى وسـه سـال از عـمـر گـرانـبهاى او را گرفت وامام در این مدت کوتاه به عنوان بـزرگـتـرین قهرمان وعالیترین رهبر ودرخشنده ترین چهره اسلام شناخته شد ودر حوزه اسلام هیچ فردى پس از مرگ پیامبر (ص ) از نظر فضیلت وتقوا وعلم ودانش وجهاد وکوشش در راه خدا ومـواسـات وکمک به بینوایان به مرتبه على ـ علیه السلام ـ نبود ودر همه جا, اعم از حجاز ویمن , سخن از شجاعت وقهرمانى وفداکارى وجانبازى ومهر ومودت شدید پیامبر به على بود.
على هذا وقاعدتا مى بایست امام ـ علیه السلام ـ پس از درگذشت پیامبر گرامى (ص ) نیز محور اسلام ومرکز ثقل جامعه اسلامى باشد.
اما وقتى صفحات تاریخ را ورق مى زنیم خلاف آن را مى یابیم .
زیرا امام ـ علیه السلام ـ در چهارمین دوره زندگى خود, که در حدود ربع قرن بود, بر اثر شرایط خاصى که ایجاد شده بود از صحنه اجتماع به طور خاصى کناره گرفت وسکوت اختیار کرد.
نه در جهادى شرکت کرد ونه در اجتماع به طور رسمى سخن گفت .
شمشیر در نیام کرد وبه وظایف فردى وسازندگى افراد پرداخت .
ایـن سـکوت وگوشه گیرى طولانى براى شخصیتى که در گذشته در متن اجتماع قرار داشت ودومین شخص جهان اسلام ورکن بزرگى براى مسلمانان به شمار مى رفت سهل وآسان نبود.
روح بـزرگى , چون حضرت على ـ علیه السلام ـ مى خواست که بر خویش مسلط شود وخود را با وضع جدید که از هر نظر با وضع سابق تضاد داشت تطبیق دهد.
فـعالیتهاى امام ـ علیه السلام ـ در این دوره در امور زیر خلاصه مى شد:1ـ عبادت خدا, آن هم به صورتى که در شان شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ بود; تا آنجا که امام سجاد عبادت وتهجد شگفت انگیز خود را در برابر عبادتهاى جد بزرگوار خود ناچیز مى دانست .
2ـ تـفـسـیر قرآن وحل مشکلات آیات وتربیت شاگردانى مانند ابن عباس , که بزرگترین مفسر 3ـ پـا سـخ بـه پـرسـشـهاى دانشمندان ملل ونحل دیگر, بالاخص یهودیان ومسیحیان که پس از درگذشت پیامبر (ص ) براى تحقیق در باره اسلام رهسپار مدینه مى شدند وسؤالاتى مطرح مى کـردنـد کـه پـاسـخگویى جز حضرت على ـ علیه السلام ـ, که تسلط او بر تورات وانجیل از خلال سخنانش روشن بود, پیدا نمى کردند.
اگـر این خلا به وسیله امام ـ علیه السلام ـ پر نمى شد جامعه اسلامى دچار سرشکستگى شدیدى مى شد.
وهنگامى که امام به کلیه س3ـ پا الات پاسخهاى روشن وقاطع مى داد انبساط وشکفتگى عظیمى در چهره خلفایى که بر جاى پیامبر (ص ) نشسته بودند پدید مى آمد.
4ـ بـیـان حـکم بسیارى از رویدادهاى نوظهور که در اسلام سابقه نداشت ودر مورد آنها نصى در قرآن مجید وحدیثى از پیامبر گرامى (ص ) در دست نبود.
ایـن یکى از امور حساس زندگى امام ـ علیه السلام ـ است واگر در میان صحابه شخصیتى مانند حضرت على ـ علیه السلام ـ نبود, که به تصدیق پیامبر گرامى (ص ) داناترین امت وآشناترین آنها بـه مـوازیـن قـضـا وداورى بـه شمار مى رفت , بسیارى از مسائل در صدر اسلام به صورت عقده لاینحل وگره کور باقى مى ماند.
همین حوادث نوظهور ایجاب مى کرد که پس از رحلت پیامبر گرامى (ص ) امام آگاه ومعصومى بـه سـان پیامبر در میان مردم باشد که بر تمام اصول وفروع اسلام تسلط کافى داشته , علم وسیع وگسترده او امت را از گرایشهاى نامطلوب وعمل به قیاس وگمان باز دارد واین موهبت بزرگ , به تصدیق تمام یاران رسول خدا(ص ), جز در حضرت على ـ علیه السلام ـ در کسى نبود.
قـسـمتى از داوریهاى امام ـ علیه السلام ـ واستفاده هاى ابتکارى وجالب وى از آیات در کتابهاى حدیث وتاریخ منعکس است .
(1)5ـ هـنـگـامى که دستگاه خلافت در مسائل سیاسى وپاره اى از مشکلات با بن بست روبرو مى شد, امام ـ علیه السلام ـ یگانه مشاور مورد اعتماد بود که با واقع بینى خاصى مشکلات را از سر راه آنان بر مى داشت ومسیر کار را معین مى کرد.
برخى از این مشاوره ها در نهج البلاغه ودرکتابهاى تاریخ نقل شده است .
6ـ تـربـیـت وپرورش گروهى که ضمیر پاک وروح آماده اى براى سیر وسلوک داشتند, تا در پرتو رهـبرى وتصرف معنوى امام (1 علیه السلام ـ بتوانند قله هاى کمالات معنوى را فتح کنند وآنچه را که با دیده ظاهر نمى توان دید با دیده دل وچشم باطنى ببینند.
7ـ کـار وکـوشـش بـراى تـامین زندگى بسیارى از بینوایان ودرماندگان ; تا آنجا که امام ـ علیه السلام ـ با دست خود باغ احداث مى کرد وقنات استخراج مى نمود وسپس آنها را در راه خدا وقف مى کرد.
اینها اصول کارها وفعالیتهاى چشمگیر اما م ـ علیه السلام ـ در این ربع قرن بود.
ولـى بـایـد باکمال تاسف گفت که تاریخ نویسان بزرگ اسلام به این بخش از زندگى امام ـ علیه الـسـلام ـ اهمیت شایانى نداده , خصوصیات وجزئیات زندگى حضرت على ـ علیه السلام ـ را در این دوره درست ضبط نکرده اند.
در حالى که آنان وقتى به زندگى فرمانروایان بنى امیه وبنى عباس وارد مى شوند آنچنان به دقت وبه طور گسترده سخن مى گویند که چیزى را فروگذار نمى کنند.
آیـا جاى تاسف نیست که خصوصیات زندگى بیست وپنج ساله امام ـ علیه السلام ـ در هاله اى از ابهام باشد ولى تاریخ جفاکار یا نویسندگان جنایتگر مجالس عیش ونوش فرزندان معاویه ومروان وخـلفاى عباسى را با کمال دقت ضبط کنند واشعارى را که در این مجالس مى خواندند وسخنان لـغـوى را که میان خلفا ورامشگران رد وبدل مى شده ورازهایى را که در دل شب پرده از آنها فرو مـى افتاده , به عنوان تاریخ اسلام , در کتابهاى خود درج کنند؟
! نه تنها این قسمت از زندگى آنها را تـنـظـیـم کـرده انـد, بلکه جزئیات زندگى حاشیه نشینان وکارپردازان وتعداد احشام واغنام وخصوصیات زر وزیور ونحوه آرایش زنان ومعشوقه هاى آنان را نیز بیان کرده اند.
ولى وقتى به شرح زندگى اولیاى خدا ومردان حق مى رسند, همانان که اگر جانبازى وفداکارى ایـشـان نبود هرگز این گروه بى لیاقت نمى توانستند زمام خلافت وسیادت را در دست بگیرند, گویى بر خامه آنان زنجیر بسته اند وهمچون رهگذرى شتابان مى خواهند این فصل از تاریخ را به سرعت به پایان برسانند.
نخستین برگ ورق مى خوردنخستین برگ این فصل در لحظه اى ورق خورد که سرمبارک پیامبر گرامى (ص ) بر سینه امام ـ علیه السلام ـ بود وروح او به ابدیت پیوست .
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان این واقعه را در یکى از خطبه هاى تاریخى خود(1) چنین شرح مـى دهـد:یـاران پیامبر (ص ) که حافظان تاریخ زندگى او هستند به خاطر دارند که من هرگز لحظه اى از خدا وپیامبر او سرپیچى نکرده ام .
در جـهـاد با دشمن که قهرمانان فرار مى کردند وگام به عقب مى نهادند, از جان خویش در راه پیامبر وشایسته تر نیس.
رسول خدا (ص ) جان سپرد در حالى که سرش بر سینه من بود وبر روى دست من جان از بدن او جدا شد ومن براى تبرک دست برچهره ام کشیدم .
آنگاه بدن او را غسل دادم وفرشتگان مرا یارى مى کردند.
گـروهـى از فرشتگان فرود آمده گروهى بالا مى رفتندوهمهمه آنان که بر جسد پیامبر نماز مى خواندند مرتب به گوش مى رسید; تا اینکه او را در آرامگاه خود نهادیم .
هـیـچ کس در حال حیات ومرگ پیامبر (ص ) از من به او سزاوارتر رسول خدا (ص ) جشایسته تر نیست .
درگـذشـت پـیـامـبر (ص ) گروهى را در سکوت فرو برد وگروهى دیگر را به تلاشهاى مرموز ومخفیانه وا داشت .
پس از رحلت پیامبر (ص ) نخستین واقعه اى که مسلمانان با آن روبرو شدند موضوع تکذیب وفات پـیـامـبر از جانب عمر بود!او غوغایى در برابر خانه پیامبر برپا کرده بود وافرادى را که مى گفتند پیامبر فوت شده است تهدید مى کرد.
هرچه عباس وابن ام مکتوم آیاتى را که حاکى از امکان مرگ پیامبر بود تلاوت مى کردند مؤثر نمى افتاد.
تـا اینکه دوست او ابوبکر که در بیرون مدینه به سر مى برد آمد وچون از ماجرا آگاه شد با خواندن آیـه اى (2) کـه قـبل از او دیگران نیز تلاوت کرده بودند عمر را خاموش کرد!هنگامى که حضرت على ـ علیه السلام ـ مشغول غسل پیامبر (ص ) شد وگروهى از اصحاب او را کمک مى کردند ودر انـتـظار پایان یافتن غسل وکفن بودند وخود را براى خواندن نماز بر جسد مطهر پیامبر آماده مى کردند جنجال سقیفه بنى ساعده به جهت انتخاب جانشین براى پیامبر گرامى (ص ) برپا شد.
رشـته کار در سقیفه در دست انصار بود, اما وقتى ابوبکر وعمر وابوعبیده که از مهاجران بودند از بـرپـایى چنین انجمنى آگاه شدند جسد پیامبر (ص ) را که براى غسل آماده مى شد ترک کردند وبـه انجمن انصار در سقیفه پیوستند وپس از جدالهاى لفظى واحیانا زد وخورد ابوبکر با پنج راى به عنوان خلیفه رسول اللّه انتخاب شد, در حالى که احدى از مهاجران , جز آن سه نفر, از انتخاب او آگاه نبودند.
(1)در ایـن گیر و دار که امام ـ علیه السلام ـ مشغول تجهیز پیامبر (ص ) بود وانجمن سقیفه نیز بـه کـار خـود مشغول بود, ابوسفیان که شم سیاسى نیرومندى داشت به منظور ایجاد اختلاف در مـیـان مـسلمانان در خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ را زد وبه گفت :دستت را بده تا من با تو بیعت کنم ودست تو را به عنوان خلیفه مسلمانان بفشارم , که هرگاه من با تو بیعت کنم احدى از فرزندان عبد مناف با تو به مخالفت برنمى خیزد, واگر فرزندان عبد مناف با تو بیعت کنند کسى از قریش از بیعت تو تخلف نمى کند وسرانجام همه عرب تو را به فرمانروایى مى پذیرند.
ولى حضرت على ـ علیه السلام ـ سخن ابوسفیان را با بى اهمیتى تلقى کرد وچون از نیت او آگاه بود فرمود:من فعلا مشغول تجهیز پیامبر (ص ) هستم .
هـمـزمـان بـا پیشنهاد ابوسفیان یا قبل آن , عباس نیز از حضرت على ـ علیه السلام ـ خواست که دسـت برادر زاده خود را به عنوان بیعت بفشارد, ولى آن حضرت از پذیرفتن پیشنهاد او نیز امتناع ورزید.
چیزى نگذشت که صداى تکبیر به گوش آنان رسید.
حضرت على ـ علیه السلام ـ جریان را از عباس پرسید.
عباس گفت :نگفتم که دیگران در اخذ بیعت بر تو سبقت مى جویند؟
نگفتم که دستت را بده تا با تو بیعت کنم ؟
ولى تو حاضر نشدى ودیگران بر تو سبقت جستند.
آیا پیشنهاد عباس وابوسفیان واقع بینانه بود؟
چنانکه حضرت على ـ علیه السلام ـ تسلیم پیشنهاد عـبـاس مـى شـد وبـلافاصله پس از درگذشت پیامبر (ص )گروهى از شخصیتها را براى بیعت دعوت مى کرد, مسلما اجتماع سقیفه به هم مى خورد ویا اساسا تشکیل نمى شد.
زیـرا دیگران هرگز جرات نمى کردند که مسئله مهم خلافت اسلامى را در یک محیط کوچک که متعلق به گروه خاصى بود مطرح سازند وفردى را با چند راى براى زمامدارى انتخاب کنند.
بـا این حال , پیشنهاد عمومى پیامبر وبیعت خصوصى چند نفر از شخصیتها با حضرت على ـ علیه الـسـلام ـ دور از واقع بینى بودوتاریخ در باره این بیعت همان داورى را مى کرد که در باره بیعت ابوبکر کرده است .
زیـرا زمـامـدارى حـضـرت على ـ علیه السلام ـ از دو حال خالى نبود:یا امام ـ علیه السلام ـ ولى منصوص وتعیین شده از جانب خداوند بود یا نبود.
در صـورت نخست , نیازى به بیعت گرفتن نداشت واخذ راى براى خلافت وکاندیدا ساختن خود بـراى اشـغـال این منصب یک نوع بى اعتنایى به تعیین الهى شمرده مى شد وموضوع خلافت رااز مـجـراى منصب الهى واینکه زمامدار باید از طرف خدا تعیین گردد خارج مى ساخت ودر مسیر یـک مقام انتخابى قرار مى داد; وهرگز یک فرد پاکدامن وحقیقت بین براى حفظ مقام وموقعیت خـود بـه تـحـریـف حقیقت دست نمى زند وسرپوشى روى واقعیت نمى گذارد, چه رسد به امام معصوم .
در فـرض دوم , انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت همان رنگ و انگ را مى گرفت کـه خـلافـت ابوبکر گرفت وصمیمى ترین یار او, خلیفه دوم , پس از مدتها در باره انتخاب ابوبکر گفت :((کانت بیعة ا بی بکر فلتة وقى اللّه شره ا)).
(1) یعنى انتخاب ابوبکر براى زمامدارى کارى عجولانه بود که خداوند شرش را باز داشت .
از هـمـه مـهمتر اینکه ابوسفیان در پیشنهاد خود کوچکترین حسن نیت نداشت ونظر او جز ایجاد اختلاف ودودستگى وکشمکش در میان مسلمانان واستفاده از آب گل آلود وبازگردانیدن عرب به دوران جاهلیت وخشکاندن نهال نوپاى اسلام نبود.
وى وارد خانه حضرت على ـ علیه السلام ـ شد واشعارى چند در مدح آن حضرت سرود که ترجمه دو بـیـت آن به قرار زیر است :فرزندان هاشم ! سکوت را بشکنید تا مردم , مخصوصا قبیله هاى تیم وعدى در حق مسلم شما چشم طمع ندوزند.
امر خلافت مربوط به شما وبه سوى شماست وبراى آن جز حضرت على کسى شایستگى ندارد.
(2)ولـى حضرت على ـ علیه السلام ـ به طور کنایه به نیت ناپاک او اشاره کرد وفرمود:((تو در پى کارى هستى که ما اهل آن نیستیم )).
طبرى مى نویسد:على او را ملامت کردوگفت :تو جز فتنه وآشوب هدف دیگرى ندارى .
تو مدتها بدخواه اسلام بودى .
مرا به نصیحت وپند وسواره وپیاده تو نیازى نیست .
(3)ابـوسـفـیان اختلاف مسلمانان را در باره جانشینى پیامبر (ص ) به خوبى دریافت ودر باره آن چنین ارزیابى کرد:طوفانى مى بینم که جز خون چیز دیگرى نمى تواند آن را خاموش سازد.
(1)ابـوسـفـیـان در ارزیابى خود بسیار صائب بود واگر فداکارى واز خودگذشتگى خاندان بنى هاشم نبود طوفان اختلاف را جز کشت وکشتار چیزى نمى توانست فرو نشاند.
گـروه کینه توزبسیارى از قبایل عرب جاهلى به انتقامجویى وکینه توزى مشهور ومعروف بودند واگر در تاریخ عرب جاهلى مى خوانیم که حوادث کوچک همواره رویدادهاى بزرگى را به دنبال داشته است به این جهت بوده است که هیچ گاه از فکر انتقام بیرون نمى آمدند.
درسـت اسـت کـه آنـان در پرتو اسلام تا حدى از سنتهاى جاهلانه دست کشیدند وتولدى دوباره یـافتند, اما چنان نبود که این نوع احساسات کاملا ریشه کن شده , اثرى از آنها در زوایاى روح آنان باقى نمانده باشد; بلکه حس انتقام جویى پس از اسلام نیز کم وبیش به چشم مى خورد.
بى جهت نیست که حباب بن منذر, مرد نیرومند انصار وطرفدار انتقال خلافت به جبهه انصار, در انـجـمن سقیفه رو به خلیفه دوم کرد وگفت :ما با زمامدارى شما هرگز مخالف نیستیم وبر این کـار حـسـد نمى ورزیم , ولى از آن مى ترسیم که زمام امور به دست افرادى بیفتد که ما فرزندان وپـدران وبرادران آنان را در معرکه هاى جنگ وبراى محو شرک وگسترش اسلام کشته ایم ; زیرا بستگان مهاجران به وسیله فرزندان انصار وجوانان ما کشته شده اند.
چنانچه همین افراد در راس کار قرار گیرند وضع ما قطعا دگرگون خواهد شد.
ابـن ابـى الـحدید مى نویسد:من در سال 610 هجرى کتاب ((سقیفه )) تالیف احمد بن عبد العزیز جوهرى را نزد ابن ابى زید نقیب بصره مى خواندم .
هـنگامى که بحث به سخن حباب بن منذر رسید, استادم گفت : پیش بینى حباب بسیار عاقلانه بـود وآنچه او از آن مى ترسید در حمله مسلم بن عقبه به مدینه , که این شهر به فرمان یزید مورد محاصره قرارگرفت , رخ داد وبنى امیه انتقام خون کشتگان بدر را از فرزندان انصار گرفتند.
سـپـس اسـتادم مطلب دیگرى را نیز یاد آورى کرد وگفت :آنچه را که حباب پیش بینى مى کرد پیامبر نیز آن را پیش بینى کرده بود.او نیز از انتقامجویى وکینه توزى برخى از اعراب نسبت به خاندان خود مى ترسید, زیرا مى دانست کـه خـون بسیارى از بستگان ایشان در معرکه هاى جهاد به وسیله جوانان بنى هاشم ریخته شده اسـت ومـى دانـست که اگر زمام کار در دست دیگران باشد چه بسا کینه توزى آنان را به ریختن خون فرزندان خاندان رسالت برانگیزد.
از ایـن جهت , مرتبا در باره على سفارش مى کرد واو را وصى وزمامدار امت معرفى مى نمود تا بر اثر موقعیت ومقامى که خاندان رسالت خواهند داشت خون على وخون اهل بیت وى مصون بماند اما چه مى توان کرد; تقدیر مسیر حوادث را دگرگون ساخت وکار در دست دیگران قرار گرفت ونـظـر پیامبر جامه عمل به خود نپوشید وآنچه نباید بشود شد وچه خونهاى پاکى که از خاندان او ریختند.
(1)گرچه سخن نقیب بصره از نظر شیعه صحیح نیست , زیرا به عقیده ما, پیامبر (ص ) به فرمان خدا حضرت على ـ علیه السلام ـ را به پیشوایى امت نصب وتعیین کرد وعلت انتخاب حضرت على ـ علیه السلام ـ حفظ خون او واهل بیتش نبود, بلکه شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ بود که چنین مقام وموقعیتى را براى او فراهم ساخت ; اما, در عین حال , تحلیل او کاملا صحیح است .
اگـر زمـام امـور در دسـت خـاندان حضرت على ـ علیه السلام ـ بود هرگز حوادث اسفبار کربلا وکـشـتار فرزندان امام ـ علیه السلام ـ به وسیله جلادان بنى امیه وبنى عباس رخ نمى داد وخون پاک خاندان رسالت به دست یک مشت مسلمان نما ریخته نمى شد.
سـکـوت پر معنیجاى گفت وگو نیست که رحلت پیامبر گرامى (ص ) جامعه اسلامى وخاندان رسـالـت را با بحران عجیبى روبرو ساخت وهرلحظه بیم آن مى رفت که آتش جنگ داخلى میان مـسـلـمانان بر سر موضوع خلافت وفرمانروایى شعله ور شود وسرانجام جامعه اسلامى به انحلال گراید وقبایل عرب تازه مسلمان به عصر جاهلیت وبت پرستى بازگردند.
نـهـضـت اسـلام , نـهضت جوان ونهال نوبنیادى بود که هنوز ریشه هاى آن در دلها رسوخ نکرده واکثریت قابل ملاحظه اى از مردم آن را از صمیم دل نپذیرفته بودند.
هنوز حضرت على ـ علیه السلام ـ وبسیارى از یاران با وفاى پیامبر (ص ), از تغسیل وتدفین پیامبر فـارغ نـشـده بـودنـد که دو گروه از اصحاب مدعى خلافت شدند وجار وجنجال بسیارى به راه انداختند.
ایـن دو گـروه عبارت بودند از:1ـ انصار, به ویژه تیره خزرج , که پیش از مهاجران در محلى به نام سـقیفه بنى ساعده دور هم گرد آمدند وتصمیم گرفتند که زمام کار را به سعد بن عباده رئیس خزرجیان بسپارند واو را جانشین پیامبر سازند.
ولـى چـون در میان تیره هاى انصار وحدت کلمه نبود وهنوز کینه هاى دیرینه میان قبایل انصار, مـخـصـوصـا تـیره هاى اوس وخزرج , به کلى فراموش نشده بود, جبهه انصار در صحنه مبارزه با مخالفت داخلى روبرو شد واوسیان با پیشوایى سعد که از خزرج بود مخالفت نمودند ونه تنها او را در این راه یارى نکردند بلکه ابراز تمایل کردند که زمام کار را فردى از مهاجران به دست بگیرد.
ایـن گـروه , با اینکه در انجمن سقیفه در اقلیت کامل بودند, ولى به علتى که اشاره شد توانستند آرایـى بـراى ابوبکر گرد آورند وسرانجام پیروزمندانه از انجمن سقیفه بیرون آیند ودر نیمه راه تا مـسـجـد نیز آراء وطرفدارانى پیدا کنند وابوبکر, به عنوان خلیفه پیامبر, بر منبر رسول خدا (ص ) قرار گیرد ومردم را براى بیعت واطاعت دعوت کند.
جناح سوم ومسئله خلافتدر برابر آن دو جناح , جناح سومى وجود داشت که از قدرت این گروه , با ایـن جـنـاح تـشکیل مى شد از شخص امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ ورجال بنى هاشم وتعدادى از پیروان راستین اسلام که خلافت را مخصوص حضرت على ـ علیه السلام ـ مى دانستند واو را از هر جهت براى زمامدارى ورهبرى شایسته تر از دیگران مى دیدند.
آنان با دیدگان خود مشاهده مى کردند که هنوز مراسم تدفین جسد مطهر پیامبر گرامى (ص ) به پایان نرسیده بود که دو جناح مهاجر وانصار بر سرخلافت پیامبر به جنگ وستیز برخاستند.
ایـن جـین جناح براى اینکه مخالفت خود را به سمع مهاجرین وانصار بلکه همه مسلمانان برسانند واعـلام کـنـنـد کـه انـتخاب ابوبکر غیر قانونى ومخالف تنصیص پیامبر اکرم (ص ) ومباین اصول مـشاوره بوده است در خانه حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ متحصن شده , در اجتماعات آنان حاضر نمى شدند.
ولى این تحصن سرانجام در هم شکست ومخالفان خلافت مجبور شدند خانه دخت گرامى پیامبر را ترک گویند وبه مسجد بروند.
در آن وضعیت وظیفه جناح سوم بسیار نگین بود.
به ویژه امام ـ علیه السلام ـ که با دیدگان خود مشاهده مى کرد خلافت ورهبرى اسلامى از محور خود خارج مى شود وبه دنبال آن امور بسیارى از محور خود خارج خواهد شد.
از این رو, امام ـ علیه السلام ـ تشخیص داد که ساکت ماندن وهیچ نگفتن یک نوع صحه بر این کار نـارواست که داشت شکل قانونى به خود مى گرفت وسکوت شخصیتى مانند امام ـ علیه السلام ـ ممکن بود براى مردم آن روز ومردمان آینده نشانه حقانیت مدعى خلافت تلقى شود.
پـس مهر خاموشى را شکست وبه نخستین وظیفه خود که یاد آورى حقیقت از طریق ایراد خطبه بـود عمل کرد ودر مسجد پیامبر (ص ), که به اجبار از او بیعت خواستند, رو به گروه مهاجر کرد وگـفـت :اى گـروه مـهـاجـر,حکومتى را که حضرت محمد(ص ) اساس آن را پى ریزى کرد از دودمان او خارج نسازید ووارد خانه هاى خود نکنید.
بـه خدا سوگند, خاندان پیامبر به این کار سزاوارترند, زیرا در میان آنان کسى است که به مفاهیم قـرآن وفـروع واصـول دیـن احـاطه کامل دارد وبه سنتهاى پیامبر آشناست وجامعه اسلامى را به خوبى مى تواند اداره کند وجلو مفاسد را بگیرد وغنایم را عادلانه قسمت کند.
مبادا از هوى وهوس پیروى کنید که از راه خدا گمراه واز حقیقت دور مى شوید.
(1)امـام ـ علیه السلام ـ براى اثبات ایستگى خویش به خلافت , در این بیان , بر علم وسیع خود به کـتـاب آسـمانى وسنتهاى پیامبر (ص ) وقدرت روحى خود در اداره جامعه بر اساس عدالت تکیه کـرده است ,واگر به پیوند خویشاوندى با پیامبر (ص ) نیز اشاره داشته یک نوع مقابله با استدلال گـروه مـهـاجـر بوده است که به انتساب خود به پیامبر تکیه مى مبادا از هوى وهوس ر تکیه مى کردند.
طـبـق روایـات شیعه امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ با گروهى از بنى هاشم نزد ابوبکر حاضر شده , شـایـسـتـگى خود را براى خلافت , همچون بیان پیشین از طریق علم به کتاب سنت وسبقت در اسـلام بـر دیـگـران وپـایـدارى در راه جهاد وفصاحت در بیان وشهامت وشجاعت روحى احتجاج کرد;چنانکه فرمود:من در حیات پیامبر (ص ) وهم پس از مرگ او به مقام ومنصب او سزاوارترم .
من وصى ووزیر و گنجینه اسرار ومخزن علوم او هستم .
منم صدیق اکبر وفاروق اعظم .
من استوارترین شمادر جهاد با مشرکان , اعلم شما به کتاب وسنت پیامبر, آگاهترین شما بر فروع واصـول دیـن , وفـصیحترین شما در سخن گفتن وقویترین واستوارترین شمادر برابر ناملایمات هستم .
چـرا در این میراث با من به نزاع برخاستید؟
(1)امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ در یکى دیگر از خطبه هـاى خود, خلافت را از آن کسى مى داند که تواناترین افراد بر اداره امور مملکت وداناترین آنها به دسـتورات الهى باشد; چنانکه مى فرمن استوارترین شمادر جه مى فرماید:اى مردم , شایسته ترین افراد براى حکومت , تواناترین آنها بر اداره امور وداناترین آنها به دستورات الهى است .
اگـر فـردى کـه در او ایـن شـرایـط جمع نیست به فکر خلافت افتاد از او مى خواهند که به حق گردن نهد, واگر به افساد خود ادامه داد کشته مى شود.
(2)ایـن نـه تـنها منطق حضرت على ـ علیه السلام ـ است بلکه برخى از مخالفان او نیز که گاه با وجدان بیدار سخن مى گفتند به شایستگى حضرت على ـ علیه السلام ـ براى خلافت اعتراف مى هنگامى که ابوعبیده جراح از امتناع حضرت على ـ علیه السلام ـ از بیعت با ابوبکر آگاه شد رو به امـام کـرد وگفت :زمامدارى را به ابوبکر واگذار که اگر زنده ماندى واز عمر طولانى برخوردار شـدى تـو نـسبت به زمامدارى از همه شایسته تر هستى , زیرا ملکات فاضله وایمان نیرومند وعلم وسیع ودرک وواقع بینى وپیشگامى در اسلام وپیوند خویشاوندى ودامادى تو نسبت به پیامبر (ص ) بر همه محرز است .
(3)امـیـر مؤمنان ـ علیه هنگامى که ابوعبیده جرامنان ـ علیه السلام ـ در بازستاندن حق خویش تـنها به اندرز وتذکر اکتفا نکرد, بلکه بنا به نوشته بسیارى از تاریخنویسان در برخى از شبها همراه دخـت گـرامى پیامبر (ص ) ونور دیدگان خود حسنین ـ علیهما السلام ـ با سران انصار ملاقات کرد تا خلافت را به مسیر واقعى خود باز گرداند.
ولى متاسفانه از آنان پاسخ مساعدى دریافت نکرد, چه عذر مى آوردند که اگر حضرت على پیش از دیـگـران بـه فکر خلافت افتاده , از ما تقاضاى بیعت مى کرد ما هرگز او را رها نکرده , با دیگرى بیعت نمى کردیم .
امـیر مؤمنان در پاسخ آنان مى گفت :آیا صحیح بود که من جسد پیامبر (ص ) را در گوشه خانه تـرک کنم وبه فکر خلافت واخذ بیعت باشم ؟
دخت گرامى پیامبر (ص ) در تایید سخنان حضرت على ـ علیه السلام ـ مى فرمود:على به وظیفه خود از دیگران آشناتر است .
حساب این گروه که على را از حق خویش بازداشته اند با خداست .
(1)ایـن نـخـسـتـیـن کـار امام ـ علیه السلام ـ در برابر گروه متجاوز بود تا بتواند از طریق تذکر واستمداد از بزرگان انصار, حق خود را از متجاوزان بازستاند.
ولى , به شهادت تاریخ , امام ـ علیه السلام ـ از این راه نتیجه اى نگرفت وحق او پایمال شد.
اکنون باید پرسید که در چنان موقعیت خطیر ووضع حساس , وظیفه امام چه بود.