به نام خدا
ولادت و دوران کودکی
ولادت پیغمبر اکرم به اتفاق شیعه و سنی در ماه ربیع الاول است ، گو
اینکه اهل تسنن بیشتر روز دوازدهم را گفتهاند و شیعه بیشتر روز هفدهم را
، به استثنای شیخ کلینی صاحب کتاب کافی که ایشان هم روز دوازدهم را روز
ولادت میدانند . رسول خدا در چه فصلی از سال متولد شده است ؟ در فصل
بهار . در السیرش الحلبیة مینویسد : ولد فی فصل الربیع در فصل ربیع به
دنیا آمد . بعضی از دانشمندان امروز حساب کردهاند تا ببینند روز ولادت
رسول اکرم با چه روزی از ایام ماههای شمسی منطبق میشود ، به این نتیجه
رسیدهاند که دوازدهم ربیع آن سال مطابق میشود با بیستم آوریل ، و بیستم
آوریل مطابق است با سی و یکم فروردین . و قهرا هفدهم ربیع مطابق میشود
با پنجم اردیبهشت . پس قدر مسلم این است که رسول اکرم در فصل بهار به
دنیا آمده است حال یا سی و یکم فروردین یا پنجم اردیبهشت . در چه روزی
از ایام هفته به دنیا آمده است ؟ شیعه معتقد است که در روز جمعه به
دنیا آمدهاند ، اهل تسنن بیشتر گفتهاند در روز دوشنبه . در چه ساعتی از
شبانه روز به دنیا آمدهاند ؟ شاید اتفاق نظر باشد که بعد از طلوع فجر به
دنیا آمدهاند ، در بین الطلوعین .
تاریخچه رسول اکرم ، تاریخچه عجیبی است . پدر بزرگوارشان عبدالله بن
برازندهای است که حالا داستان آن مسئله نذر ذبحش و این حرفها بماند .
عبدالله جوان ، جوانی بود که در همه مکه میدرخشید . جوانی بود بسیار زیبا ، بسیار رشید ، بسیار مؤدب ، بسیار معقول که دختران مکه آرزوی همسری او را داشتند . او با مخدره آمنه دختر وهب که از فامیل نزدیک آنها به شمار میآید ، ازدواج میکند . در حدود چهل روز بیشتر از زفافش نمیگذرد که به عزم مسافرت به شام و سوریه از مکه خارج میشود و ظاهرا سفر ، سفر بازرگانی بوده است . در برگشتن میآید به مدینه که خویشاوندان مادر او در آنجا بودند ، و در مدینه وفات میکند . عبدالله در وقتی وفات میکند که پیغمبر اکرم هنوز در رحم مادر است . محمد ( ص ) یتیم به دنیا میآید یعنی پدر از سرش رفته است . به رسم آنوقت عرب ، برای تربیت کودک لازم میدانستند که بچه را به مرضعه بدهند تا به بادیه ببرد و در آنجا به او شیر بدهد . حلیمه سعدیه ( حلیمه ، زنی از قبیله بنی سعد ) از بادیه میآید به مدینه که آن هم داستان مفصلی دارد . این طفل نصیب او میشود که خود حلیمه و شوهرش داستانها نقل میکنند که از روزی که این کودک پا به خانه ما گذاشت ، گویی برکت ، از زمین و آسمان بر خانه ما میبارید . این کودک تا سن چهار سالگی دور از مادر و دور از جد و خویشاوندان و دور از شهر مکه ، در بادیه در میان بادیه نشینان ، پیش دایه زندگی میکند . در سن چهار سالگی او را از دایه میگیرند . مادر مهربان ، این بچه را در دامن خود میگیرد . شما حالا آمنه را در نظر بگیرید ، زنی که شوهری محبوب و به اصطلاح شوهر ایدهآلی داشته است به نام عبدالله که آن شبی که با او ازدواج میکند به همه دختران مکه افتخار میکند که این افتخار بزرگ نصیب |
من شده است . هنوز بچه در رحمش است که این شوهر را از دست میدهد .
برای زنی که علاقه وافر به شوهر خود دارد ، بدیهی است که بچه برای او یک
یادگار بسیار بزرگ از شوهر عزیز و محبوبش است ، خصوصا اگر این بچه پسر
باشد . آمنه تمام آرزوهای خود در عبدالله را ، این کودک خردسال میبیند .
او هم که دیگر شوهر نمیکند . جناب عبدالمطلب پدر بزرگ رسول خدا ،
علاوه بر آمنه ، متکفل این کودک کوچک هم هست . قوم و خویشهای آمنه در
مدینه بودند . آمنه از عبدالمطلب اجازه میگیرد که سفری برای دیدار
خویشاوندانش به مدینه برود و این کودک را هم با خودش ببرد . همراه
کنیزی که داشت به نام ام ایمن با قافله حرکت میکند . میرود به مدینه
دیدار دوستان را انجام میدهد . ( سفری که پیغمبر اکرم در کودکی کرده ،
همین سفر است که در سن پنج سالگی ، از مکه رفته به مدینه . ) محمد ( ص
) با مادر و کنیز مادر بر میگردد . در بین راه مکه و مدینه ، در منزلی به
نام ابواء که الان هم هست ، مادر او مریض میشود ، به تدریج ناتوان
میگردد و قدرت حرکت را از دست میدهد . در همان جا وفات میکند . این
کودک خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت ، به چشم میبیند . مادر را در
همانجا دفن میکنند و همراه ام ایمن ، این کنیز بسیار بسیار با وفا - که
بعدها زن آزاد شدهای بود و تا آخر عمر خدمت رسول خدا و علی و فاطمه و
حسن و حسین را از دست نداد ، و آن روایت معروف را حضرت زینب از همین
ام ایمن روایت میکند ، و در خانه اهل بیت پیامبر پیرزن مجللهای بود بر
میگردد به مکه . تقریبا پنجاه سال از این قضیه گذشته بود ، حدود سال سوم
هجرت بود که پیغمبر اکرم در یکی از سفرها آمد از همین منزل ابواء عبور کند ، پائین آمد . اصحاب دیدند پیغمبر بدون اینکه با کسی
حرف بزند ، به طرفی روانه شد . بعضی در خدمتش رفتند تا ببینند کجا
میرود . دیدند رفت و رفت ، به نقطهای که رسید ، در آنجا نشست و شروع
کرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و . . . ولی دیدند در تأمل عمیقی
فرو رفت و به همان نقطه زمین توجه خاصی دارد و در حالی که با خودش
میخواند کم کم اشکهای نازنینش از گوشه چشمانش جاری شد . پرسیدند : یا
رسول الله ! چرا میگریید ؟ فرمود : اینجا قبر مادر من است ، پنجاه سال
پیش من مادرم را در اینجا دفن کردم .
عبدالمطلب دیگر بعد از مرگ این مادر ، تمام زندگیش شده بود رسول
اکرم ، و بعد از مرگ عبدالله و عروسش آمنه ، این کودک را فوق العاده
عزیز میداشت و به فرزندانش میگفت که او با دیگران خیلی فرق دارد ، او
از طرف خدا آیندهای دارد و شما نمیدانید . وقتی که میخواست از دنیا
برود ، ابوطالب که پسر ارشد و بزرگتر و شریفتر از همه فرزندان
باقیماندهاش بود دید پدرش یک حالت اضطرابی دارد . عبدالمطلب خطاب
به ابوطالب گفت : من هیچ نگرانی از مردن ندارم جز یک چیز و آن ،
سرنوشت این کودک است . این کودک را به چه کسی بسپارم ؟ آیا تو
میپذیری ؟ تعهد میکنی از ناحیه من که کفالت او را به عهده بگیری ؟ عرض
کرد : بله پدر ! من قول میدهم ، و کرد . بعد از آن ، جناب ابوطالب ،
پدر بزرگوار امیرالمؤمنین علی ( ع ) متکفل بزرگ کردن پیغمبر اکرم بود .
مسافرتها
رسول اکرم ، به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از
دوره رسالت و به سوریه بوده است . یک سفر در دوازده سالگی همراه
عمویش ابوطالب ، و سفر دیگر در بیست و پنج سالگی به عنوان عامل تجارت
سفر در دوازده سالگی همراه عمویش رفته بود ) . آن سفر را با چنان مهارتی
انجام داد که موجب تعجب همگان شد . سوابق جهان ، پیغمبر اکرم یگانه پیغمبری است که تاریخ کاملا مشخصی دارد . یکی از سوابق بسیار مشخص پیغمبر اکرم این است که امی بود ، یعنی مکتب نرفته و درس نخوانده بود که در قرآن هم از این نکته یاد شده است . اکثر مردم آن منطقه در آن زمان ، امی بودند . یکی دیگر این است که در همه آن چهل سال قبل از بعثت ، در آن محیط که فقط و فقط محیط بتپرستی بود ، او هرگز بتی را سجده نکرد . البته عده قلیلی بودهاند معروف به " حنفا " که آنها هم از سجده کردن بتها احتراز داشتهاند ولی نه اینکه از اول تا آخر عمرشان ، بلکه بعدا این فکر برایشان پیدا شد که این کار ، کار غلطی است و از سجده کردن بتها اعراض کردند و بعضی از آنها مسیحی شدند . اما پیغمبر اکرم در همه عمرش ، از اول کودکی تا آخر ، هرگز اعتنائی به بت و سجده بت نکرد . این ، یکی از مشخصات ایشان است . و اگر یک بار کوچکترین تواضعی در مقابل بتی کرده بود ، در دورهای که با بتها مبارزه میکرد به او میگفتند : تو خودت بودی که یک روز آمدی اینجا مقابل لات و هبل تواضع کردی . نه تنها بتی را سجده نکرد ، بلکه در تمام دوران کودکی و جوانی ، در مکه که شهر لهو و لعب بود ، به این امور آلوده نشد . مکه دو خصوصیت داشت : یکی |
اینکه مرکز بتپرستی عربستان بود و دیگر اینکه مرکز تجارت و بازرگانی
بود و سرمایهداران عرب در مکه خفته بودند و بردهداران عرب در مکه بودند
. اینها بردهها و کنیزها را خرید و فروش میکردند . در نتیجه مرکز عیش و
نوش اعیان و اشراف هم همین شهر بود . انواع لهو و لعبها ، شرابخواریها
، نواختنها ، رقاصیها ، به طوری که میرفتند کنیزهای سپید و زیبا را از
روم از همین شام و سوریه ) میخریدند و میآمدند در مکه به اصطلاح عشرتکده
درست میکردند و از این عشرتکدهها استفاده مالی میکردند که یکی از
چیزهایی که قرآن به خاطر آن سخت به اینها میتازد ، همین است، میفرماید:
« و لا تکرهوا فتیاتکم علی البغاء ان اردن تحصنا »( 1 ) .
آن بیچارههای بدبخت ( کنیزها ) میخواستند عفاف خودشان را حفظ کنند ،
ولی اینها به اجبار این بیچارهها را وادار به زنا میکردند و در مقابل ،
پولی میگرفتند . خانه های مکه در دو قسمت بود ، در بالا و پائین شهر بود
. بالاها را اعیان و اشراف همیشه صدای تار و تنبور و بزن و بکوب و بنوش
بلند بود . پیغمبر اکرم در تمام عمرش هرگز در هیچ مجلسی از این مجالس
دائر مکه شرکت نکرد .
در دوران قبل از رسالت ، به صداقت و امانت و عقل و فطانت معروف و
مشهور بود . او را به نام محمد امین میخواندند . به صداقت و امانتش
اعتماد فراوان داشتند . در بسیاری از کارها به عقل او اتکا
تأییدات الهی است . پیغمبر اکرم بعدها در دوره رسالت ، از کودکی خودش
فرمود . از جمله فرمود من در کارهای اینها شرکت نمیکردم . . . گاهی هم احساس میکردم که گویی یک نیروی غیبی مرا تأیید میکند . میگوید من هفت سالم بیشتر نبود ، عبدالله بن جدعان که یکی از اشراف مکه بود ، عمارتی میساخت . بچههای مکه به عنوان کار ذوقی و کمک دادن به او میرفتند از نقطهای به نقطه دیگر سنگ حمل میکردند . من هم میرفتم همین کار را میکردم . آنها سنگها را در دامنشان میریختند ، دامنشان را بالا میزدند و چون شلوار نداشتند کشف عورت میشد . من یک دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم ، مثل اینکه احساس کردم که دستی |
آمد و زد دامن را از دستم انداخت ، حس کردم که من نباید این کار را
بکنم ، با اینکه کودکی هفت ساله بودم . امام باقر ( ع ) در روایاتی ، و نیز امیرالمؤمنین - در نهج البلاغه - این مطلب را کاملا تأیید میکنند : « و لقد قرن الله به من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته ، یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم » ( 1 ) . امام باقر ( ع ) میفرماید : بودند فرشتگانی الهی که از کودکی او را همراهی میکردند . پیامبر میفرمود من گاهی سلام میشنیدم ، یک کسی به من میگفت السلام علیک یا محمد ! نگاه میکردم ، کسی را نمیدیدم . گاهی با خودم فکر میکردم شاید این سنگ یا درخت است که دارد به من سلام میدهد ، بعد فهمیدم فرشته الهی بوده که به من سلام میداده است . از جمله قضایای قبل از رسالت ایشان ، به اصطلاح متکلمین " ارهاصات " است که همین داستان ملک هم جزء ارهاصات به شمار میآید . رؤیاهای فوق العاده عجیبی بوده که پیغمبر اکرم مخصوصا در ایام نزدیک به رسالتش میدیده است . میگوید من خوابهایی میدیدم که : « یأتی مثل فلق الصبح » مثل فجر ، مثل صبح صادق ، صادق و مطابق بود ، اینچنین خوابهای روشن میدیدم . چون بعضی از رؤیاها از همان نوع وحی و الهام است ، نه هر رؤیایی ، نه |
رؤیایی که از معده انسان بر میخیزد ، نه رؤیایی که محصول عقدهها ، خیالات
و توهمات پیشین است . جزء اولین مراحلی که پیغمبر اکرم برای الهام و
وحی الهی در دوران قبل از رسالت طی میکرد ، دیدن رؤیاهایی بود که به
تعبیر خودشان مانند صبح صادق ظهور میکرد ، چون گاهی خود خواب برای انسان
روشن نیست ، پراکنده است ، و گاهی خواب روشن است ولی تعبیرش صادق
نیست ، اما گاه خواب در نهایت روشنی است ، هیچ ابهام و تاریکی و به
اصطلاح آشفتگی ندارد ، و بعد هم تعبیرش در نهایت وضوح و روشنایی است .
از سوابق دیگر قبل از رسالت رسول اکرم یعنی در فاصله ولادت تا بعثت ،
این است که - عرض کردیم - تا سن بیست و پنج سالگی دو بار به خارج
عربستان مسافرت کرد .
پیغمبر فقیر بود ، از خودش نداشت یعنی به اصطلاح یک سرمایهدار نبود .
هم یتیم بود ، هم فقیر و هم تنها . یتیم بود ، خوب معلوم است ، بلکه به
قول " نصا ب " لطیم هم بود یعنی پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند
. فقیر بود ، برای اینکه یک شخص سرمایهداری نبود ، خودش شخصا کار
میکرد و زندگی مینمود ، و تنها بود . وقتی انسان روحی پیدا میکند و به
مرحلهای از فکر و افق فکری و احساسات روحی و معنویات میرسد که خواه
ناخواه دیگر با مردم زمانش تجانس ندارد ، تنها میماند . تنهایی روحی از
تنهایی جسمی صد درجه بدتر است . اگر چه این مثال خیلی رسا نیست ، ولی
مطلب را روشن میکند : شما یک عالم بسیار عالم و بسیار با ایمانی را در
میان مردمی جاهل و بی ایمان قرار بدهید . ولو آن افراد ، پدر و مادر و برادران و اقوام نزدیکش باشند ، او تنهاست . یعنی پیوند جسمانی
نمیتواند او را با اینها پیوند بدهد . او از نظر روحی در یک افق زندگی
میکند و اینها در افق دیگری . گفت : " چندان که نادان را از دانا وحشت
است ، دانا را صد چندان از نادان نفرت است . " پیغمبر اکرم در میان
قوم خودش تنها بود ، همفکر نداشت . بعد از سی سالگی در حالی که خودش
با خدیجه زندگی و عائله تشکیل داده است ، کودکی را در دو سالگی از پدرش
میگیرد و میآورد در خانه خودش . کودک ، علی بن ابیطالب است . تا وقتی
که مبعوث میشود به رسالت و تنهائیش با مصاحبت وحی الهی تقریبا از بین
میرود ، یعنی تا حدود دوازده سالگی این کودک ، مصاحب و همراهش فقط این
کودک است . یعنی در میان همه مردم مکه کسی که لیاقت همفکری و همروحی و
هم افقی او را داشته باشد ، غیر از این کودک نیست . خود علی ( ع ) نقل
میکند که من بچه بودم ، پیغمبر وقتی به صحرا میرفت ، مرا روی دوش خود
سوار میکرد و میبرد .
در بیست و پنج سالگی ، معنی خدیجه از او خواستگاری میکند . البته مردم
باید خواستگاری بکند ولی این زن شیفته خلق و خوی و معنویت و زیبایی و
همه چیز حضرت رسول است . خودش افرادی را تحریک میکند که این جوان را
وادار کنید که بیاید از من خواستگاری کند . میآیند ، میفرماید آخر من
چیزی ندارم . خلاصه به او میگویند تو غصه این چیزها را نخور و به او
میفهمانند که خدیجهای که تو میگویی اشراف و اعیان و رجال و شخصیتها از
او خواستگاری کردهاند و حاضر نشده است ، خودش میخواهد . تا بالاخره
داستان خواستگاری و ازدواج رخ میدهد . عجیب این است :
حالا که همسر یک زن بازرگان و ثروتمند شده است ، دیگر دنبال کار
بازرگانی نمیرود . تازه دوره وحدت یعنی دوره انزوا ، دوره خلوت ، دوره تحنف و دوره عبادتش شروع میشود . آن حالت تنهایی یعنی آن فاصله روحی ای که او با قوم خودش پیدا کرده است ، روز بروز زیادتر میشود . دیگر این مکه و اجتماع مکه ، گویی روحش را میخورد . حرکت میکند تنها در کوههای اطراف مکه ( 1 ) راه میرود ، تفکر و تدبر میکند . خدا میداند که چه عالمی دارد ، ما که نمیتوانیم بفهمیم . در همین وقت است که غیر از آن کودک یعنی علی ( ع ) کس دیگر ، همراه و مصاحب او نیست . ماه رمضان که میشود در یکی از همین کوههای اطراف مکه - که در شمال شرقی این شهر است و از سلسله کوههای مکه مجزا و مخروطی شکل است - به نام کوه " حرا " که بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور ( کوه نور ) خلوت میگزیند . شاید خیلی از شما که به حج مشرف شدهاید این توفیق را پیدا کردهاید که به کوه حرا و غار حرا بروید . و من دو بار این توفیق نصیبم شده است و جزء آرزوهایم این است که مکرر در مکرر این توفیق برای من نصیب بشود . برای یک آدم متوسط حداقل یک ساعت طول میکشد که از پائین دامنه این کوه برسد به قله آن ، و حدود سه ربع هم طول میکشد تا پائین بیاید . ماه رمضان که میشود اصلا به کلی مکه را رها میکند و حتی از خدیجه هم دوری میگزیند . یک توشه خیلی مختصر ، آبی ، |
نانی با خودش بر میدارد و میرود به کوه حرا و ظاهرا خدیجه هر چند روز
یک مرتبه کسی را میفرستاد تا مقداری آب و نان برایش ببرد . تمام این ماه را به تنهایی در خلوت میگذراند . البته گاهی فقط علی ( ع ) در آنجا حضور داشته و شاید همیشه علی ( ع ) بوده ، این را من الان نمیدانم . قدر مسلم این است که گاهی علی ( ع ) بوده است ، چون میفرماید : « و لقد جاورت رسول الله ( ص ) بحراء حبن نزول الوحی » . آن ساعتی که وحی نزول پیدا کرد من آنجا بودم . از آن کوه پائین نمیآمد و در آنجا خدای خودش را عبادت میکرد . اینکه چگونه تفکر میکرد ، چگونه به خدای خودش عشق میورزید و چه عوالمی را در آنجا طی میکرد ، برای ما قابل تصور نیست . علی ( ع ) در این وقت بچهای است حداکثر دوازده ساله . در آن ساعتی که بر پیغمبر اکرم وحی نازل میشود ، او آنجا حاضر است . پیغمبر یک عالم دیگری را دارد طی میکند . هزارها مثل ما اگر در آنجا میبودند چیزی را در اطراف خود احساس نمیکردند ولی علی ( ع ) یک دگرگونیهایی را احساس میکند . قسمتهای زیادی از عوالم پیغمبر را درک میکرده است ، چون میگوید : « و لقد سمعت رنة الشیطان حین نزول الوحی » . من صدای ناله شیطان را در هنگام نزول وحی شنیدم . مثل شاگرد معنوی که حالات روحی خودش را به استادش عرضه میدارد ، به پیغمبر عرض کرد : یا رسول الله ! آن ساعتی که |
وحی داشت بر شما نازل میشد ، من صدای ناله این ملعون را شنیدم . فرمود
بله علی جان !
« انک تسمع ما اسمع و تری ما اری و لکنک لست بنبی » .
شاگرد من ! تو آنها که من میشنوم ، میشنوی و آنها که من میبینم ،
میبینی ولی تو پیغمبر نیستی .
.: Weblog Themes By Pichak :.