سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 91/11/8 | 4:0 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

ولادت و دوران کودکی

ولادت پیغمبر اکرم به اتفاق شیعه و سنی در ماه ربیع الاول است ، گو
اینکه اهل تسنن بیشتر روز دوازدهم را گفته‏اند و شیعه بیشتر روز هفدهم را
، به استثنای شیخ کلینی صاحب کتاب کافی که ایشان هم روز دوازدهم را روز
ولادت می‏دانند . رسول خدا در چه فصلی از سال متولد شده است ؟ در فصل‏
بهار . در السیرش الحلبیة می‏نویسد : ولد فی فصل الربیع در فصل ربیع به‏
دنیا آمد . بعضی از دانشمندان امروز حساب کرده‏اند تا ببینند روز ولادت‏
رسول اکرم با چه روزی از ایام ماههای شمسی منطبق می‏شود ، به این نتیجه‏
رسیده‏اند که دوازدهم ربیع آن سال مطابق می‏شود با بیستم آوریل ، و بیستم‏
آوریل مطابق است با سی و یکم فروردین . و قهرا هفدهم ربیع مطابق می‏شود
با پنجم اردیبهشت . پس قدر مسلم این است که رسول اکرم در فصل بهار به‏
دنیا آمده است حال یا سی و یکم فروردین یا پنجم اردیبهشت . در چه روزی‏
از ایام هفته به دنیا آمده است ؟ شیعه معتقد است که در روز جمعه به‏
دنیا آمده‏اند ، اهل تسنن بیشتر گفته‏اند در روز دوشنبه . در چه ساعتی از
شبانه روز به دنیا آمده‏اند ؟ شاید اتفاق نظر باشد که بعد از طلوع فجر به‏
دنیا آمده‏اند ، در بین الطلوعین .
تاریخچه رسول اکرم ، تاریخچه عجیبی است . پدر بزرگوارشان عبدالله بن‏

برازنده‏ای است که حالا داستان آن مسئله نذر ذبحش و این حرفها بماند .
عبدالله جوان ، جوانی بود که در همه مکه می‏درخشید . جوانی بود بسیار زیبا
، بسیار رشید ، بسیار مؤدب ، بسیار معقول که دختران مکه آرزوی همسری او
را داشتند . او با مخدره آمنه دختر وهب که از فامیل نزدیک آنها به شمار
می‏آید ، ازدواج می‏کند . در حدود چهل روز بیشتر از زفافش نمی‏گذرد که به‏
عزم مسافرت به شام و سوریه از مکه خارج می‏شود و ظاهرا سفر ، سفر
بازرگانی بوده است . در برگشتن می‏آید به مدینه که خویشاوندان مادر او در
آنجا بودند ، و در مدینه وفات می‏کند . عبدالله در وقتی وفات می‏کند که‏
پیغمبر اکرم هنوز در رحم مادر است . محمد ( ص ) یتیم به دنیا می‏آید
یعنی پدر از سرش رفته است . به رسم آنوقت عرب ، برای تربیت کودک‏
لازم می‏دانستند که بچه را به مرضعه بدهند تا به بادیه ببرد و در آنجا به‏
او شیر بدهد . حلیمه سعدیه ( حلیمه ، زنی از قبیله بنی سعد ) از بادیه‏
می‏آید به مدینه که آن هم داستان مفصلی دارد . این طفل نصیب او می‏شود که‏
خود حلیمه و شوهرش داستانها نقل می‏کنند که از روزی که این کودک پا به‏
خانه ما گذاشت ، گویی برکت ، از زمین و آسمان بر خانه ما می‏بارید . این‏
کودک تا سن چهار سالگی دور از مادر و دور از جد و خویشاوندان و دور از
شهر مکه ، در بادیه در میان بادیه نشینان ، پیش دایه زندگی می‏کند . در
سن چهار سالگی او را از دایه می‏گیرند . مادر مهربان ، این بچه را در دامن‏
خود می‏گیرد . شما حالا آمنه را در نظر بگیرید ، زنی که شوهری محبوب و به‏
اصطلاح شوهر ایده‏آلی داشته است به نام عبدالله که آن شبی که با او ازدواج‏
می‏کند به همه دختران مکه افتخار می‏کند که این افتخار بزرگ نصیب‏

من شده است . هنوز بچه در رحمش است که این شوهر را از دست می‏دهد .
برای زنی که علاقه وافر به شوهر خود دارد ، بدیهی است که بچه برای او یک‏
یادگار بسیار بزرگ از شوهر عزیز و محبوبش است ، خصوصا اگر این بچه پسر
باشد . آمنه تمام آرزوهای خود در عبدالله را ، این کودک خردسال می‏بیند .
او هم که دیگر شوهر نمی‏کند . جناب عبدالمطلب پدر بزرگ رسول خدا ،
علاوه بر آمنه ، متکفل این کودک کوچک هم هست . قوم و خویشهای آمنه در
مدینه بودند . آمنه از عبدالمطلب اجازه می‏گیرد که سفری برای دیدار
خویشاوندانش به مدینه برود و این کودک را هم با خودش ببرد . همراه‏
کنیزی که داشت به نام ام ایمن با قافله حرکت می‏کند . می‏رود به مدینه‏
دیدار دوستان را انجام می‏دهد . ( سفری که پیغمبر اکرم در کودکی کرده ،
همین سفر است که در سن پنج سالگی ، از مکه رفته به مدینه . ) محمد ( ص‏
) با مادر و کنیز مادر بر می‏گردد . در بین راه مکه و مدینه ، در منزلی به‏
نام ابواء که الان هم هست ، مادر او مریض می‏شود ، به تدریج ناتوان‏
می‏گردد و قدرت حرکت را از دست می‏دهد . در همان جا وفات می‏کند . این‏
کودک خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت ، به چشم می‏بیند . مادر را در
همانجا دفن می‏کنند و همراه ام ایمن ، این کنیز بسیار بسیار با وفا - که‏
بعدها زن آزاد شده‏ای بود و تا آخر عمر خدمت رسول خدا و علی و فاطمه و
حسن و حسین را از دست نداد ، و آن روایت معروف را حضرت زینب از همین‏
ام ایمن روایت می‏کند ، و در خانه اهل بیت پیامبر پیرزن مجلله‏ای بود بر
می‏گردد به مکه . تقریبا پنجاه سال از این قضیه گذشته بود ، حدود سال سوم‏
هجرت بود که پیغمبر اکرم در یکی از سفرها آمد از همین منزل ابواء عبور کند ، پائین آمد . اصحاب دیدند پیغمبر بدون اینکه با کسی‏
حرف بزند ، به طرفی روانه شد . بعضی در خدمتش رفتند تا ببینند کجا
می‏رود . دیدند رفت و رفت ، به نقطه‏ای که رسید ، در آنجا نشست و شروع‏
کرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و . . . ولی دیدند در تأمل عمیقی‏
فرو رفت و به همان نقطه زمین توجه خاصی دارد و در حالی که با خودش‏
می‏خواند کم کم اشکهای نازنینش از گوشه چشمانش جاری شد . پرسیدند : یا
رسول الله ! چرا می‏گریید ؟ فرمود : اینجا قبر مادر من است ، پنجاه سال‏
پیش من مادرم را در اینجا دفن کردم .
عبدالمطلب دیگر بعد از مرگ این مادر ، تمام زندگیش شده بود رسول‏
اکرم ، و بعد از مرگ عبدالله و عروسش آمنه ، این کودک را فوق العاده‏
عزیز می‏داشت و به فرزندانش می‏گفت که او با دیگران خیلی فرق دارد ، او
از طرف خدا آینده‏ای دارد و شما نمی‏دانید . وقتی که می‏خواست از دنیا
برود ، ابوطالب که پسر ارشد و بزرگتر و شریفتر از همه فرزندان
باقیمانده‏اش بود دید پدرش یک حالت اضطرابی دارد . عبدالمطلب خطاب‏
به ابوطالب گفت : من هیچ نگرانی از مردن ندارم جز یک چیز و آن ،
سرنوشت این کودک است . این کودک را به چه کسی بسپارم ؟ آیا تو
می‏پذیری ؟ تعهد می‏کنی از ناحیه من که کفالت او را به عهده بگیری ؟ عرض‏
کرد : بله پدر ! من قول می‏دهم ، و کرد . بعد از آن ، جناب ابوطالب ،
پدر بزرگوار امیرالمؤمنین علی ( ع ) متکفل بزرگ کردن پیغمبر اکرم بود .

مسافرتها

رسول اکرم ، به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از
دوره رسالت و به سوریه بوده است . یک سفر در دوازده سالگی همراه‏
عمویش ابوطالب ، و سفر دیگر در بیست و پنج سالگی به عنوان عامل تجارت‏

سفر در دوازده سالگی همراه عمویش رفته بود ) . آن سفر را با چنان مهارتی‏
انجام داد که موجب تعجب همگان شد .

سوابق

سوابق قبل از رسالت پیغمبر اکرم چه بوده است ؟ در میان همه پیغمبران‏
جهان ، پیغمبر اکرم یگانه پیغمبری است که تاریخ کاملا مشخصی دارد . یکی‏
از سوابق بسیار مشخص پیغمبر اکرم این است که امی بود ، یعنی مکتب‏
نرفته و درس نخوانده بود که در قرآن هم از این نکته یاد شده است . اکثر
مردم آن منطقه در آن زمان ، امی بودند . یکی دیگر این است که در همه آن‏
چهل سال قبل از بعثت ، در آن محیط که فقط و فقط محیط بت‏پرستی بود ، او
هرگز بتی را سجده نکرد . البته عده قلیلی بوده‏اند معروف به " حنفا "
که آنها هم از سجده کردن بتها احتراز داشته‏اند ولی نه اینکه از اول تا
آخر عمرشان ، بلکه بعدا این فکر برایشان پیدا شد که این کار ، کار غلطی‏
است و از سجده کردن بتها اعراض کردند و بعضی از آنها مسیحی شدند . اما
پیغمبر اکرم در همه عمرش ، از اول کودکی تا آخر ، هرگز اعتنائی به بت و
سجده بت نکرد . این ، یکی از مشخصات ایشان است . و اگر یک بار
کوچکترین تواضعی در مقابل بتی کرده بود ، در دوره‏ای که با بتها مبارزه‏
می‏کرد به او می‏گفتند : تو خودت بودی که یک روز آمدی اینجا مقابل لات و
هبل تواضع کردی . نه تنها بتی را سجده نکرد ، بلکه در تمام دوران کودکی و
جوانی ، در مکه که شهر لهو و لعب بود ، به این امور آلوده نشد . مکه دو
خصوصیت داشت : یکی

اینکه مرکز بت‏پرستی عربستان بود و دیگر اینکه مرکز تجارت و بازرگانی‏
بود و سرمایه‏داران عرب در مکه خفته بودند و برده‏داران عرب در مکه بودند
. اینها برده‏ها و کنیزها را خرید و فروش می‏کردند . در نتیجه مرکز عیش و
نوش اعیان و اشراف هم همین شهر بود . انواع لهو و لعبها ، شرابخواریها
، نواختنها ، رقاصی‏ها ، به طوری که می‏رفتند کنیزهای سپید و زیبا را از
روم از همین شام و سوریه ) می‏خریدند و می‏آمدند در مکه به اصطلاح عشرتکده‏
درست می‏کردند و از این عشرتکده‏ها استفاده مالی می‏کردند که یکی از
چیزهایی که قرآن به خاطر آن سخت به اینها می‏تازد ، همین است، می‏فرماید:
« و لا تکرهوا فتیاتکم علی البغاء ان اردن تحصنا »( 1 ) .
آن بیچاره‏های بدبخت ( کنیزها ) می‏خواستند عفاف خودشان را حفظ کنند ،
ولی اینها به اجبار این بیچاره‏ها را وادار به زنا می‏کردند و در مقابل ،
پولی می‏گرفتند . خانه های مکه در دو قسمت بود ، در بالا و پائین شهر بود
. بالاها را اعیان و اشراف همیشه صدای تار و تنبور و بزن و بکوب و بنوش‏
بلند بود . پیغمبر اکرم در تمام عمرش هرگز در هیچ مجلسی از این مجالس‏
دائر مکه شرکت نکرد .
در دوران قبل از رسالت ، به صداقت و امانت و عقل و فطانت معروف و
مشهور بود . او را به نام محمد امین می‏خواندند . به صداقت و امانتش‏
اعتماد فراوان داشتند . در بسیاری از کارها به عقل او اتکا

تأییدات الهی است . پیغمبر اکرم بعدها در دوره رسالت ، از کودکی خودش‏
فرمود . از جمله فرمود من در کارهای اینها شرکت نمی‏کردم . . . گاهی هم‏
احساس می‏کردم که گویی یک نیروی غیبی مرا تأیید می‏کند . می‏گوید من هفت‏
سالم بیشتر نبود ، عبدالله بن جدعان که یکی از اشراف مکه بود ، عمارتی‏
می‏ساخت . بچه‏های مکه به عنوان کار ذوقی و کمک دادن به او می‏رفتند از
نقطه‏ای به نقطه دیگر سنگ حمل می‏کردند . من هم می‏رفتم همین کار را می‏کردم‏
. آنها سنگها را در دامنشان می‏ریختند ، دامنشان را بالا می‏زدند و چون‏
شلوار نداشتند کشف عورت می‏شد . من یک دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در
دامنم ، مثل اینکه احساس کردم که دستی
آمد و زد دامن را از دستم انداخت ، حس کردم که من نباید این کار را
بکنم ، با اینکه کودکی هفت ساله بودم . امام باقر ( ع ) در روایاتی ، و
نیز امیرالمؤمنین - در نهج البلاغه - این مطلب را کاملا تأیید می‏کنند :
« و لقد قرن الله به من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته ، یسلک‏
به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم » ( 1 ) .
امام باقر ( ع ) می‏فرماید : بودند فرشتگانی الهی که از کودکی او را
همراهی می‏کردند . پیامبر می‏فرمود من گاهی سلام می‏شنیدم ، یک کسی به من‏
می‏گفت السلام علیک یا محمد ! نگاه می‏کردم ، کسی را نمی‏دیدم . گاهی با
خودم فکر می‏کردم شاید این سنگ یا درخت است که دارد به من سلام می‏دهد ،
بعد فهمیدم فرشته الهی بوده که به من سلام می‏داده است .
از جمله قضایای قبل از رسالت ایشان ، به اصطلاح متکلمین " ارهاصات "
است که همین داستان ملک هم جزء ارهاصات به شمار می‏آید . رؤیاهای فوق‏
العاده عجیبی بوده که پیغمبر اکرم مخصوصا در ایام نزدیک به رسالتش‏
می‏دیده است . می‏گوید من خوابهایی می‏دیدم که : « یأتی مثل فلق الصبح »
مثل فجر ، مثل صبح صادق ، صادق و مطابق بود ، اینچنین خوابهای روشن‏
می‏دیدم . چون بعضی از رؤیاها از همان نوع وحی و الهام است ، نه هر
رؤیایی ، نه

رؤیایی که از معده انسان بر می‏خیزد ، نه رؤیایی که محصول عقده‏ها ، خیالات‏
و توهمات پیشین است . جزء اولین مراحلی که پیغمبر اکرم برای الهام و
وحی الهی در دوران قبل از رسالت طی می‏کرد ، دیدن رؤیاهایی بود که به‏
تعبیر خودشان مانند صبح صادق ظهور می‏کرد ، چون گاهی خود خواب برای انسان‏
روشن نیست ، پراکنده است ، و گاهی خواب روشن است ولی تعبیرش صادق‏
نیست ، اما گاه خواب در نهایت روشنی است ، هیچ ابهام و تاریکی و به‏
اصطلاح آشفتگی ندارد ، و بعد هم تعبیرش در نهایت وضوح و روشنایی است .
از سوابق دیگر قبل از رسالت رسول اکرم یعنی در فاصله ولادت تا بعثت ،
این است که - عرض کردیم - تا سن بیست و پنج سالگی دو بار به خارج‏
عربستان مسافرت کرد .
پیغمبر فقیر بود ، از خودش نداشت یعنی به اصطلاح یک سرمایه‏دار نبود .
هم یتیم بود ، هم فقیر و هم تنها . یتیم بود ، خوب معلوم است ، بلکه به‏
قول " نصا ب " لطیم هم بود یعنی پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند
. فقیر بود ، برای اینکه یک شخص سرمایه‏داری نبود ، خودش شخصا کار
می‏کرد و زندگی می‏نمود ، و تنها بود . وقتی انسان روحی پیدا می‏کند و به‏
مرحله‏ای از فکر و افق فکری و احساسات روحی و معنویات می‏رسد که خواه‏
ناخواه دیگر با مردم زمانش تجانس ندارد ، تنها می‏ماند . تنهایی روحی از
تنهایی جسمی صد درجه بدتر است . اگر چه این مثال خیلی رسا نیست ، ولی‏
مطلب را روشن می‏کند : شما یک عالم بسیار عالم و بسیار با ایمانی را در
میان مردمی جاهل و بی ایمان قرار بدهید . ولو آن افراد ، پدر و مادر و برادران و اقوام نزدیکش باشند ، او تنهاست . یعنی پیوند جسمانی‏
نمی‏تواند او را با اینها پیوند بدهد . او از نظر روحی در یک افق زندگی‏
می‏کند و اینها در افق دیگری . گفت : " چندان که نادان را از دانا وحشت‏
است ، دانا را صد چندان از نادان نفرت است . " پیغمبر اکرم در میان‏
قوم خودش تنها بود ، همفکر نداشت . بعد از سی سالگی در حالی که خودش‏
با خدیجه زندگی و عائله تشکیل داده است ، کودکی را در دو سالگی از پدرش‏
می‏گیرد و می‏آورد در خانه خودش . کودک ، علی بن ابی‏طالب است . تا وقتی‏
که مبعوث می‏شود به رسالت و تنهائیش با مصاحبت وحی الهی تقریبا از بین‏
می‏رود ، یعنی تا حدود دوازده سالگی این کودک ، مصاحب و همراهش فقط این‏
کودک است . یعنی در میان همه مردم مکه کسی که لیاقت همفکری و همروحی و
هم افقی او را داشته باشد ، غیر از این کودک نیست . خود علی ( ع ) نقل‏
می‏کند که من بچه بودم ، پیغمبر وقتی به صحرا می‏رفت ، مرا روی دوش خود
سوار می‏کرد و می‏برد .
در بیست و پنج سالگی ، معنی خدیجه از او خواستگاری می‏کند . البته مردم‏
باید خواستگاری بکند ولی این زن شیفته خلق و خوی و معنویت و زیبایی و
همه چیز حضرت رسول است . خودش افرادی را تحریک می‏کند که این جوان را
وادار کنید که بیاید از من خواستگاری کند . می‏آیند ، می‏فرماید آخر من‏
چیزی ندارم . خلاصه به او می‏گویند تو غصه این چیزها را نخور و به او
می‏فهمانند که خدیجه‏ای که تو می‏گویی اشراف و اعیان و رجال و شخصیتها از
او خواستگاری کرده‏اند و حاضر نشده است ، خودش می‏خواهد . تا بالاخره‏
داستان خواستگاری و ازدواج رخ می‏دهد . عجیب این است :

حالا که همسر یک زن بازرگان و ثروتمند شده است ، دیگر دنبال کار
بازرگانی نمی‏رود . تازه دوره وحدت یعنی دوره انزوا ، دوره خلوت ، دوره‏
تحنف و دوره عبادتش شروع می‏شود . آن حالت تنهایی یعنی آن فاصله روحی‏
ای که او با قوم خودش پیدا کرده است ، روز بروز زیادتر می‏شود . دیگر
این مکه و اجتماع مکه ، گویی روحش را می‏خورد . حرکت می‏کند تنها در
کوههای اطراف مکه ( 1 ) راه می‏رود ، تفکر و تدبر می‏کند . خدا می‏داند که‏
چه عالمی دارد ، ما که نمی‏توانیم بفهمیم . در همین وقت است که غیر از
آن کودک یعنی علی ( ع ) کس دیگر ، همراه و مصاحب او نیست .
ماه رمضان که می‏شود در یکی از همین کوههای اطراف مکه - که در شمال‏
شرقی این شهر است و از سلسله کوههای مکه مجزا و مخروطی شکل است - به‏
نام کوه " حرا " که بعد از آن دوره اسمش را گذاشتند جبل النور ( کوه‏
نور ) خلوت می‏گزیند . شاید خیلی از شما که به حج مشرف شده‏اید این توفیق‏
را پیدا کرده‏اید که به کوه حرا و غار حرا بروید . و من دو بار این توفیق‏
نصیبم شده است و جزء آرزوهایم این است که مکرر در مکرر این توفیق برای‏
من نصیب بشود . برای یک آدم متوسط حداقل یک ساعت طول می‏کشد که از
پائین دامنه این کوه برسد به قله آن ، و حدود سه ربع هم طول می‏کشد تا
پائین بیاید .
ماه رمضان که می‏شود اصلا به کلی مکه را رها می‏کند و حتی از خدیجه هم‏
دوری می‏گزیند . یک توشه خیلی مختصر ، آبی ،
نانی با خودش بر می‏دارد و می‏رود به کوه حرا و ظاهرا خدیجه هر چند روز
یک مرتبه کسی را می‏فرستاد تا مقداری آب و نان برایش ببرد . تمام این‏
ماه را به تنهایی در خلوت می‏گذراند . البته گاهی فقط علی ( ع ) در آنجا
حضور داشته و شاید همیشه علی ( ع ) بوده ، این را من الان نمی‏دانم . قدر
مسلم این است که گاهی علی ( ع ) بوده است ، چون می‏فرماید :
« و لقد جاورت رسول الله ( ص ) بحراء حبن نزول الوحی » .
آن ساعتی که وحی نزول پیدا کرد من آنجا بودم .
از آن کوه پائین نمی‏آمد و در آنجا خدای خودش را عبادت می‏کرد . اینکه‏
چگونه تفکر می‏کرد ، چگونه به خدای خودش عشق می‏ورزید و چه عوالمی را در
آنجا طی می‏کرد ، برای ما قابل تصور نیست . علی ( ع ) در این وقت بچه‏ای‏
است حداکثر دوازده ساله . در آن ساعتی که بر پیغمبر اکرم وحی نازل می‏شود
، او آنجا حاضر است . پیغمبر یک عالم دیگری را دارد طی می‏کند . هزارها
مثل ما اگر در آنجا می‏بودند چیزی را در اطراف خود احساس نمی‏کردند ولی‏
علی ( ع ) یک دگرگونیهایی را احساس می‏کند . قسمتهای زیادی از عوالم‏
پیغمبر را درک می‏کرده است ، چون می‏گوید :
« و لقد سمعت رنة الشیطان حین نزول الوحی » .
من صدای ناله شیطان را در هنگام نزول وحی شنیدم .
مثل شاگرد معنوی که حالات روحی خودش را به استادش عرضه می‏دارد ، به‏
پیغمبر عرض کرد : یا رسول الله ! آن ساعتی که

وحی داشت بر شما نازل می‏شد ، من صدای ناله این ملعون را شنیدم . فرمود
بله علی جان !
« انک تسمع ما اسمع و تری ما اری و لکنک لست بنبی » .
شاگرد من ! تو آنها که من می‏شنوم ، می‏شنوی و آنها که من می‏بینم ،
می‏بینی ولی تو پیغمبر نیستی .