به نام خدا
[صفات نفس]
ظاهر شد ملکه از صفات نفس است و صفات نفس همه راجع به دو صفت است و ثالث ندارد، یکى علم و دانائى و یکى قدرت و توانائى. حال ببینیم ملکه از کدام است. گوئیم ملکه دو قسم است، اوّل آن است که محتاج به استاد و تأمّل و فکر نیست مثل آنکه از بسیارى راه رفتن یا تند رفتن ملکه بسیار رفتن و تند رفتن پیدا کند و یا از کم کم جستن ملکه زیاد جستن گیرد و یا از کم کم بار برداشتن قوت زیاد برداشتن یابد و یا از کم کم تریاک خوردن قدرت زیاد خوردن حاصل شود و هکذا هر چه از این قبیل ملکات است راجع به قدرت و توانائى است نه علم و دانائى و لذا لفظ استاد و داناترى بر او گفته نشود بلکه زیاد و کم و تند و کند گویند.
دوّم آن است که محتاج است به استاد و سرمشق و تأمل و فکر و حدس و تجربه و امثال این امورات، مثل صنعتها و علمها، چون خوشنویسى و نقاشى و حکیم و طبیب و فقیه شدن. این ملکات راجع به علم است و دانائى نه قدرت و توانائى و لذا گویند فلان شاگرد نقاش یا خوش نویس یا حکیم بود، حال خود یاد گرفته و استاد شده و فلان استادتر و داناتر و ماهرتر است. بلى آن زیادتى و تندى که در عمل پیدا مىشود بعد از تحصیل ملکه، آن قدرت و توانائى است چون قسم اول. و از این بیان ظاهر شد که اعلم و استاد همان است که بهتر یاد گرفته و بهتر کار کند، و تندتر یا زیادتر کار کردن داخل در مقوله قدرت و توانائى است نه علم و دانائى.
و اگر بالفرض کسى باشد که دو چیز تعلیم کند یکى طریقه خوشنویسى مثلا و یکى تندنویسى و هر دو ملکه را دارا باشد پس اگر گوئى استادتر است در خوشنویسى، مراد بهتر نوشتن است و اگر گوئى در تندنویسى، مراد این است که این جهت را بهتر یاد گرفته. و چون اخلاق حمیده و صفات و ملکات پسندیده که فطرى شخص نباشند ظاهر است که محتاج به تأمل و فکر و تمیز موارد است پس همه از قسم دوّمند که علم و دانائى باشد که از شریعت فهمیدن و مشق کردن، ملکه و علمى پیدا نموده که کجا جان و مال و بدن و ریاست را بکار ببرد یا نبرد و عمل مىکند و اندازه نگه مىدارد.
پس بحمد اللّه ثابت نمودیم که کمال منحصر است در علم، که مراد عقاید حقه و ملکات و اخلاق حسنه باشد و عمل، که مراد بجا آوردن بندگى و لوازم عقاید و محبت است به راستى و درستى که از روى ملکه و اندازه باشد. پس آن که علم اخلاق گوید وخود ندارد آن ملکه گفتن دارد نه ملکه کردن، پس او بالبدیهه صاحب اخلاق نباشد و او مثل کسى است که خط خوش بسیار دیده و صورت آنها به ذهن سپرده و در محافل به راستى گوید که سر جیم مثلا و حلقه جیم و دنباله جیم باید چنان باشد و خود نتواند نوشت به جهت آنکه حرکت دادن دست و قلم را به حرکتى که به آن حرکت جیم حاصل آید نداند و این حرکت را به ذهن نسپرده، و مثل آن است که علم قرائت گوید و اداى حروف از مخارج نتواند، زیرا که حرکت دادن زبان و صوت را به طورى که حرف از مخرج ادا شود هنوز ندانسته و آن را در خاطر نقش نبسته، و مثل آن است که درس طب گوید و خود دلالت نبض نفهمد و تشخیص مرض ندهد، و مثل آن است که فقه و اصول گوید و خود استنباط نداند و ترجیح نتواند و هکذا. و اما آن که ملکه و اخلاق نیکو دارد و علم اخلاق نتواند گفت و قرائت خواند و علم قرائت نداند و فصیح و بلیغ باشد و علم بلاغت نداند و شعر گوید و علم آن نداند و هکذا، اینها علم دارند و علم به علم ندارند.
سرّ این مطلب این است که غیر از اصول دین و اعتقادات، جمیع علوم را از براى عملى وضع کردهاند به جهت فائدهاى که آن فائده مترتب نمىشود مگر بر آن عمل، خواه آن فائده دنیوى باشد یا اخروى. مثل فقه و اصول و منطق و طب و علم لغت و ادب و موسیقى و شعر و هکذا. پس بعضى باشند که بالفطره یا به تأمل و فکر یا به مباشرت با اهلش آن عمل را دارد. مثل آن که بالفطره خوب شعر گوید و مثل عرب که موافق قواعد نحو و صرف سخن گوید و علم نحو نداند و مثل شخص فصیح و بلیغ که بلاغت دارد و علم بیان نداند و هکذا. پس اینها فائده و غایت را گرفته و مبادى را رها کردهاند، مثل آن که دولت دارد و تجارت نداند. و مراد از مبادى همان علوم است که از براى رسیدن به این عمل وضع کردهاند. و اما آنان که این علوم را دانند و این عمل را ندانند ایشان مبادى را گرفتهاند و غایت و نتیجه را رها کردهاند و نقض غرض واضح کردهاند، پس زحمت ایشان به هدر رفته و سعى ایشان باطل و ضایع شده. پس ظاهر شد که هیچ فرق میان این اعمال که از براى رسیدن به ایشان علمها وضع کردهاند با سایر صنعتها که از براى ایشان قواعد و علوم وضع نکردهاند، مثل نقاشى و خوشنویسى و بنّائى و نجّارى و ساعتسازى و غیر ذلک، هیچ فرق نیست بلکه همان علوم را نیز از روى همین اعمال در آوردند و از این جزئیات قدر مشترک گرفتند و قواعد کلیه نهادند، مثل استخراج علم بلاغت از کلمات خوب و استخراج منطق از طریق عرف در مقام اثبات مطلب خودشان و اسکاتخصمشان، و کلمات علماء و بزرگان فریاد مىکند که کاملان و زیرکان به همین طور این علوم را استخراج کردند و وضع نمودند. و از این مطلب دانستى که از براى همه صنعتها نیز، یکانیکان، به آسانى توان علمى وضع نمود. زیرا که علم نیست مگر قواعد چندى که از جزئیات اخذ شده و قدر مشترک به دست آمده و این مناط در همه جارى و این معیار در همه سارى است.
پس للّه الحمد که مطالب نیکو گفتیم و گرد و غبار از رخ مقصود شستیم و بدیهى نمودیم که کمال و انسانیت منحصر است در علم و عمل، اعنى در اعتقاد حق و اخلاق و ملکات نیکو و عمل بر طبق آنها به اندازه. و معنى استقامت و راستى همین است و با ظاهر لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ 173 درست آید. زیرا که تقویم صفت خلق و فعل خداست و استقامت صفت مخلوق و فعل انسان است. پس ظاهر آیه این مىشود، و هو العالم، و لقد قوّمنا الانسان من حیث الایجاد و القابلیّة فى احسن تقویم و امرناه بالاستقامة فاستقم کما امرت. 174
و دانستنى که این راستى بعد از اقرار به خدا منحصر است در گذشتن از خود و ترک نفس امّاره و اعراض از دنیا که مراد ترک وابستگى دنیا و رها کردن خواهشها و آرزوهاى نفس امّاره است که حبّ لذّات و حب ریاست و حب حیات باشد. پس هر که خارج از این راستى است و میل و اعوجاج دارد، به قدر آن کجى خارج است از نوع انسان و همسر است با حیوان و شیطان، و مانند آن چوبى است که لباس انسان به او پوشند و در زراعت و بستان قرار دهند تا از دور و تاریکى راهزنان و جانوران او را انسان پندارند و کناره کنند، چنانچه فرمود: کَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ. 175 و نیکو گفته:
گیرم که مار چوبه کند تن به شکل مار |
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست |
|
و چون این شب ظلمانى به پایان رسد و صبح قیامت نمایان گردد معلوم شود که انسان کدام و حیوان و شیطان کدامند. یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ. 176 و ظاهر است که این راستى که شنیدى انصاف این است که از هر چه فرض کنى مشکلتر و نایابتر است. پس باز ظاهر شد که از معصوم گذشته، راست و مستقیم که مؤمن دنیا گذشته و امتحان شده باشد از گوگرد احمر نایابتر و کمتر است. بلى امید داریم که خداوند با کرم و صاحب گذشت، به دوستى اهل بیت (ع) با ما معامله راستان نماید، ان شاء اللّه تعالى.
.: Weblog Themes By Pichak :.