سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 91/10/18 | 2:14 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

 

            تنها نجات یافته کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده،  افتاده 
            
بود.
           
او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحلرا و افق را به تماشا می نشست.
           
سرانجام خسته و نا امید، از تختهپاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از
           
خطرات مصون بدارد و در آن لختیبیاساید.
           
اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، ازدور دید که
           
کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان میرود.
           
بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.
           
از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد:
            «
خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ »
           
صبح روزبعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید.

            کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود.
           
نجات دهندگان می گفتند:
            "
خدا خواست که ما دیشب آنآتشی را که روشن کرده بودی ببینیم