بسم رب الشهداءوالصدیقین
چرا شیعه دوازده امامى شدم ؟
شیخ مفید و طبرسى و دیگران روایت کرده اند از على بن خالد که گفت : زمانى در عـسـکـر یـعنى در سر من راى بودم شنیدم که مردى را از شام در قید و بند کرده اند و آورده اند در اینجا حبس نموده اند و مى گویند او ادعاى نبوت و پیغمبرى کرده ، گفت من رفتم در آن خـانه که او را در آنجا حبس کرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت کردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـکـلم کـردم یـافـتـم او را صـاحـب فـهـم و عـقـل پس از او پرسیدم که اى مرد بگو قصه تو چیست ؟ گفت : بدان که من مردى بودم که در شـام در مـوضع معروف به راءس الحسین علیه السلام یعنى موضعى که سر امام حسین عـلیـه السـلام را در آنـجـا گذاشته یا نصب کرده بودند عبادت خدا را مى نمودم ، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذکر خدا بودم که ناگاه شخصى را دیدم که نزد من است و به من فرمود: برخیز! پس برخاستم و مرا کمى راه برد ناگاه دیدم در مسجد کوفه مى باشم ، فـرمود: این مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : بلى این مسجد کوفه است ، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـیـرون رفـتـیـم و مـرا کـمـى راه بـرد دیـدم کـه در مـسـجـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس سـلام کـرد بـر رسـول خـدا صـلى اللّه علیه و آله و سلم و نماز کرد و من هم نماز کردم پس با هم بیرون آمـدیـم پس قدر کمى راه رفتیم دیدم که در مکه مى باشم پس طواف کرد و طواف کردم با او و بـیـرون آمدیم و کمى راه آمدیم دیدم که در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا یـکـسـال ، چـون سـال دیـگر شد باز آن شخص را دیدم که نزد من آمد، من از دیدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى کـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانید به شام و خواست از من مفارقت کند با او گفتم که ترا قسم مى دهم به حق آن خدایى که این قدرت و توانایى را به تو داده بگو تو کیستى ؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر علیهم السلام .
پس من این حکایت را براى شخصى نقل کردم ، این خبر کم کم به گوش وزیر معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلک زیـات رسید فرستاد مرا در قید و بند کردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانکه مى بینى و بر من بستند که من ادعاى پیغمبرى کرده ام . راوى گفت : به آن مـردم گـفـتـم مـیـل دارى کـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملک بنویسم تا بر حقیقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها کند؟ گفت : بنویس . پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملک نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج کردم چون جواب آمد دیدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته که به آن مرد بگو که بگوید به آن کسى که او را در یک شب از شـام بـه کـوفه و مدینه و مکه برده و از مکه به شام برگردانیده بیاید او را از زندان بـیـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـیـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز دیـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر کـنـم او را بـه صـبـر و شـکـیـبـایـى ، چـون بـه در زندان رسیدم دیدم پاسبانان زندان و لشـکـریـان و مـردمـان بسیارى به سرعت تمام گردش مى کنند و جستجو مى نمایند. گفتم مـگـر چـه خبر است ؟ گفتند: آن مردى که ادعاى نبوت مى کرد در زندان حبس بود دیشب مفقود شده و هیچ اثرى از او نیست نمى دانیم به زمین فرو رفته یا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهمیدم که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام به اعجاز او را بیرون برده است و مـن در آن وقـت زیـدى مـذهـب بـودم چـون ایـن مـعـجـزه را دیـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نیکو شد.
.: Weblog Themes By Pichak :.