سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 92/2/22 | 2:41 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

رفتن امام باقر(علیه السلام) به شام و معجزه‏ هائى که در آنجا از آن جناب ظاهر شد 

 

یک سال هشام بن عبد الملک براى حج به مکه رفت در همان سال حضرت باقر و پسرش حضرت صادق نیز به مکه رفتند.

حضرت صادق (ع) در یک سخنرانى فرمود ستایش خداى را که محمد را بحقیقت بمقام نبوت برانگیخت و ما را بوسیله او امتیاز بخشید ما برگزیده خدا در میان مردم و نخبه بندگان و خلفاء او هستیم سعادتمند کسى است که از ما پیروى کند و شقى کسى است که مخالف و دشمن ما باشد.

مسلمه برادر هشام این جریان را باو رسانید ولى هشام کارى نکرد تا بشام برگشت و ما بمدینه رفتیم. پیکى از شام فرستاد و بفرماندار مدینه دستور داد پدرم و مرا بشام بفرستد فرماندار ما را بشام فرستاد.

وقتى وارد شام شدیم تا سه روز اجازه ورود نداد در روز چهارم اجازه داد وقتى بدر بارگاه آمدیم هشام روى تخت نشسته بود سران سپاه و شخصیتهاى دربارش همه بر سر پا غرق در سلاح در دو طرف ایستاده بودند.

هدف گذاشته بودند و بزرگان بنى امیه مشغول مسابقه تیراندازى بودند پدرم جلو و من از پشت سر ایشان وارد شدیم. هشام گفت ابا محمد با بزرگان خویشاوند خود تیراندازى کن.

پدرم گفت من پیر شده‏ام و موقع تیر اندازیم گذشته مرا معاف دار. گفت بحق خدائى که ما را بدین خود و به پیامبرش امتیاز بخشیده ممکن نیست. در این موقع اشاره بیکى از شخصیتهاى بنى امیه نموده گفت کمانت را بایشان بده.

پدرم بعد از این اجبار کمان او را گرفت و یک تیر در چله کمان نهادوسط هدف را نشان گرفت چنان زد که تیر در نقطه وسط هدف جاى گرفت تیر دوم را که زد بوسط چوب تیر اول قرار گرفته آن را شکافت تا آهن سر تیر نه تیر پشت سر هم بهدف زد که تیر قبلى را شکافت و در یک دیگر داخل شد.

هشام چنان باضطراب افتاد که خود را نمیتوانست نگه دارد گفت خوب زدى تو بهترین تیرانداز عرب و عجم هستى چطور میگفتى پیرشده‏اى باز از گفته خود پشیمان شد.

هشام در مدت حکومت خود هیچ کس را با کنیه‏[1] جز پدرم مخاطب قرار نداده بود و نداد چنان آشفته بود که تصمیم حمله داشت سر بزیر انداخت و شروع بفکر کرد من و پدرم روبرویش ایستاده بودیم.

مدتى که ایستادیم پدرم خشمگین شد و هر وقت خشمگین میشد بآسمان نگاه میکرد نگاه خشم آلودى که آثار آن در چهره‏اش آشکارا دیده میشد.

هشام که متوجه این جریان شد. صدا زد نزد من بیا محمد! پدرم بالاى تخت رفت من نیز از پى ایشان رفتم همین که بنزدیک او رسید هشام از جاى حرکت نموده او را در بغل گرفت و نشاند طرف راستش مرا نیز در بغل گرفته طرف راست پدرم نشاند.

رو بپدرم نموده گفت یا محمد تا وقتى مانند شما در میان قریش باشد سیادت بر عرب و عجم دارند احسن! از کجا این تیر اندازى را آموخته‏اى چقدر وقت صرف آموختن آن نمودى؟! پدرم گفت میدانى که اهل مدینه تیراندازى میکنند من نیز در کوچکى تیر اندازى کرده‏ام ولى بعد ترک کردم چون امیر المؤمنین از من خواست باز یاد از آن روزها کردم. هشام گفت از وقتى بعقل آمده‏ام چنین تیر اندازى ندیده‏ام. گمان نمیکنم کسى روى زمین بتواند چنین بزند آیا فرزند شماجعفر نیز میتواند همین طور تیراندازى کند؟ فرمود ما از اجدادمان کمال و تمام امتیازاتى که در این آیه خدا نازل نموده‏ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلامَ دِیناً بارث برده‏ایم جهان خالى از حجتى که قدرت بر انجام امور شگفت انگیز داشته باشد نیست چنان قدرتى بغیر ما خانواده داده نشده.

حضرت صادق فرمود هشام وقتى این سخنان را از پدرم شنید چشم راست او برگشت و صورتش قرمز شد. این برگشتن چشم و قرمزى صورت علامت خشم او بود قدرى سر بزیر انداخت. سپس سر بلند نموده گفت مگر من و شما هر دو از فرزندان عبد مناف نیستیم مگر داراى یک نژاد نیستیم؟ پدرم فرمود چرا ما نیز از همان نژادیم ولى خداوند از خزانه غیب خود بما امتیازهایى داده که بهیچ کس نداده.هشام گفت مگر خداوند محمد (ص) را از نژاد عبد مناف براى همه مردم سیاه و سفید و قرمز نفرستاد. از کجا شما بارث مقامى را بردید که بدیگرى داده نشد پیامبر براى همه مردم فرستاده شده این آیه قرآن نیز میفرماید میراث آسمان و زمین از خداست‏ وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ‏ از کجا بشما این علم رسید با اینکه بعد از پیامبر ما پیامبرى نیست و نه شما پیامبرید؟

پدرم فرمود از فرموده‏اى خداى بزرگ به پیامبرش در این آیه: لا تُحَرِّکْ بِهِ لِسانَکَ لِتَعْجَلَ بِهِ‏[2] آن کسى که نباید براى دیگران زبان بگشاید خدا باو امر میکند که بما این امتیاز را بدهد و دیگران محروم باشند بهمین جهت تنها با على بگفتگوى سرى پرداخت و خداوند این آیه را نازل نمود وَ تَعِیَها أُذُنٌ واعِیَةٌ[3].

پیامبر در میان اصحاب فرمود از خدا درخواست کردم که آن گوش تو باشد على جان.

بهمین جهت على بن ابى طالب صلوات اللَّه علیه در کوفه گفت برایم پیامبر هزار در از علم گشود که از هر در هزار در دیگر باز میشد امتیازاتى‏پیامبر اکرم بعلى داد از خزانه اسرار همان طور که شما به محبوبترین شخص در نزد خود امتیازى میدهید.

آنچنان که خدا پیامبر را ممتاز گردانید پیامبر اکرم نیز برادر خود على را امتیاز بخشید آن نیرو و قدرتها از را راه ارث بما رسید بدون اینکه حتى سایر بستگان ما شریک باشند.

هشام گفت على ادعاى علم غیب میکرد با اینکه خداوند هیچ کس را بر غیب مطلع نکرده از کجا چنین ادعائى میکرد. فرمود خداوند بزرگ نوشته‏اى براى پیامبر فرستاد که در آن تمام اسرار گذشته و آینده تا روز قیامت بود چنانچه این آیه شاهد است‏ وَ نَزَّلْنا عَلَیْکَ الْکِتابَ تِبْیاناً لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ وَ هُدىً وَ رَحْمَةً وَ بُشْرى‏ لِلْمُسْلِمِینَ‏[4] و در این آیه دیگر وَ کُلَّ شَیْ‏ءٍ أَحْصَیْناهُ فِی إِمامٍ مُبِینٍ‏[5] و در این آیه‏ ما فَرَّطْنا فِی الْکِتابِ مِنْ شَیْ‏ءٍ[6] خداوند به پیامبرش وحى کرد که تمام اسرار را با على در میان گذارد دستور داد بعد از او قرآن را جمع کند غسل و کفن و سایر کارهاى دفن او را خودش انجام دهد. باصحاب خود فرمود حرام است بر خانواده و اصحابم که نگاه بعورت من کنند مگر برادرم على او از من و من از اویم سود من از او و سود او از من و زیان او و من همین طور است او پرداخت‏کننده قرض من و انجام دهنده‏ى تعهدات من است.

و فرمود باصحاب که على بن ابى طالب بر تاویل قرآن جنگ خواهد کرد همان طورى که من در تنزیل آن جنگ نمودم هیچ کس جز على وارد بر تمام تاویل قرآن نبود بهمین جهت پیامبر فرمود بهترین داور شما على است منظورش این بود که او فقط داور است و عمر بن خطاب گفت (لو لا على لهلک عمر) اگر على‏نبود عمر هلاک میشد عجب اینجاست که عمر قبول دارد دیگران انکار میکنند.

هشام مدتى سر بزیر انداخت سپس سر برداشته گفت حاجت خود را بخواه فرمود زن و بچه‏ام را با آمدن خود بوحشت انداختم. هشام گفت خداوند وحشت آنها را با برگشتن شما از بین میبرد همین امروز حرکت کن. پدرم او را در بغل گرفت و برایش دعا کرد من نیز کار پدرم را کردم با هم حرکت کردیم و بیرون شدیم. جلو بارگاه او میدانى بود که در آخر میدان عده زیادى روى زمین نشسته بودند. پدرم پرسید اینها کیستند؟[7] دربانان گفتند اینها کشیش و راهبهاى نصارى هستند آن شخص دانشمند آنها است که در هر سال یک روز مى‏نشیند و مسائل ایشان را جواب میدهد.

پدرم سر خود را در جامه پیچید منهم همان کار را کردم میان آنها رفت و در یک گوشه نشست من نیز پشت سر پدرم نشستم. این جریان را بهشام گفتند از غلامان خود چند نفر را فرستاد تا جریان را گزارش کنند چند نفر از مسلمانان نیز اطراف ما را گرفتند.

عالم نصارى پیش آمد ابروهایش را با پارچه‏اى بسته بود که روى چشمش را نگیرد تمام رهبانان و کشیشها از جاى حرکت نموده سلام کردند و او را در صدر مجلس نشاندند مردم گردش را گرفتند من و پدرم نیز میان آنها بودیم چشم باطراف جمعیت گشود روى بپدرم کرده گفت تو از ما هستى یا از امت پیامبر اسلام. پدرم فرمود از امت پیامبر اسلام. سؤال کرد از دانشمندان آنهائى یا از نادانان پدرم فرمود از نادانان نیستم. آثار اضطراب و ناراحتى زیاد بر چهره عالم نصارى مشاهده میشد.

آنگاه گفت از تو چند سؤال میکنم. فرمود بپرس. گفت چطور شما ادعا میکنید که اهل بهشت غذا و آب میخورند ولى ادرار و مدفوع ندارند چه‏دلیلى بر این ادعا دارید که بتوان قبول کرد. پدرم فرمود دلیلى که نتوان رد نمود بچه‏ایست که در رحم مادر است. غذا میخورد ولى فضله ندارد و دانشمند نصرانى زیاد مضطرب شد گفت مگر تو نگفتى از دانشمندان نیستم پدرم در جواب گفت من از نادانان نیستم، فرستادگان هشام تمام این سخنان را میشنیدند.

گفت سؤال دیگرى دارم فرمود بگو گفت شما ادعا میکنید میوه‏هاى بهشتى تر و تازه است همیشه براى تمام اهل بهشت آماده است چه دلیلى بر این مطلب دارید که بتوان قبول کرد.

پدرم گفت دلیل بر این مطلب خاک است که همیشه تر و تازه است و موجود است نزد تمام جهانیان. باز زیاد ناراحت شده گفت تو نگفتى من از دانشمندان نیستم فرمود از نادانان نیستم.

باز گفت سؤال دیگرى دارم. فرمود بپرس. گفت کدام ساعت از شبانه روز است که نه از روز حساب مى‏شود و نه از شب.

فرمود همان ساعت بین سپیده دم تا برآمدن خورشید است که بیمار سبک مى‏شود و شخص خوابیده بیدار میگردد و بیهوش بهوش مى‏آید خداوند این ساعت را در دنیا موقعیت تمایل قرار داده براى علاقمندان. و در آخرت براى کسانى که در این ساعت عمل کنند دلیل آشکار و واضحى است نسبت بکسانى که منکر آن هستند و در این ساعت عمل نکرده‏اند.

ناله و فریادى از نصرانى برآمد سپس گفت یک سؤال دیگر دارم که بخدا قسم جواب آن را نمیتوانى بدهى. پدرم فرمود سؤال کن ولى بدان که قسم بیمورد خورده‏اى و باید کفاره دهى.

گفت بگو کدام دو نفر بودند که در یک روز متولد شدند و در یک روز از دنیا رفتند یکى پنجاه سال عمر کرد دیگرى صد و پنجاه سال.

فرمود عزیر و عزیره بودند که یک روز متولد شدند همین که بسن بیست و پنج سالگى رسیدند عزیر سوار الاغ خود بود گذشت بدهى در انطاکیه که‏آن ده ویران شده بود. گفت در شگفتم که چگونه خداوند این مرده‏ها را زنده میکند. با اینکه خداوند او را هدایت کرده بود و هدایت یافته بود.

این سخن را که گفت خداوند بر او خشم گرفت صد سال او را میراند بواسطه کیفر سخنى که گفته بود سپس او را با الاغ و غذا و آبى که همراه داشت دو مرتبه مثل اول زنده کرد برگشت بخانه خود.

عزیره برادرش او را نشناخت درخواست کرد او را بعنوان مهمان بپذیرد پذیرفت پسران عزیره و پسر پسرش آمدند با اینکه پیرمرد بودند ولى عزیر جوانى بیست و پنج ساله بود. عزیر خاطراتى از برادر خود و برادرزاده‏گان نقل میکرد با اینکه آنها دیگر پیر شده بودند آنها نیز تصدیق گفتار عزیر را مینمودند. گفتند تو از کجا خاطرات سالهاى بسیار دور را میدانى. عزیره که پیرمردى صد و بیست و پنج ساله بود گفت من جوانى را ندیده‏ام که از تو بیشتر آگاه باشد نسبت بایام جوانى من و برادرم تو از اهل آسمانى یا اهل زمین.

گفت من عزیر برادر تو هستم که خداوند بواسطه حرفى که زدم بر من خشم گرفت با اینکه پیامبر بودم صد سال مرا میراند سپس زنده‏ام کرد تا یقین شما افزون گردد که خداوند هر کارى را میتواند انجام دهد.

این همان الاغ و غذا و آبى است که از پیش شما بردم خداوند آنها را بصورت اول برگردانیده. او را شناختند و مسأله قیامت و زنده شدن براى آنها چیز ساده‏اى شد. سپس بیست و پنج سال دیگر با هم زندگى کردند در یک روز هر دو از دنیا رفتند.

دانشمند نصارى از جاى حرکت کرد مسیحیان نیز باحترام او حرکت کردند. بآنها گفت از من داناتر را آورده‏اید و در میان خود نشانده‏اید که آبروى مرا ببرد و مرا مفتضح نماید تا مسلمانان بدانند بین آنها کسى‏است که تمام علوم ما را میداند و اطلاعاتى دارد که ما نداریم بخدا دیگر با شما سخن نخواهم گفت بعد از این براى پاسخ سؤالهاى شما نخواهم نشست. همه متفرق شدند پدرم همان جا نشسته بود من نیز در خدمتش بودم تمام جریان را بهشام گزارش دادند[8].

بعد از رفتن مردم پدرم بطرف منزلى که در آن سکنى داشتیم رفت. از طرف هشام یک نفر با جایزه آمده گفت هشام دستور داده که توقف نکنید همین الساعه رهسپار مدینه شوید زیرا مردم فریفته بحث و مناظره پدرم با عالم نصارى شده بودند.

ما سوار شدیم و بطرف مدینه حرکت کردیم اما هشام چاپارى را فرستاد و باو نامه‏اى داده بود که بفرماندار مدین برساند. این شهر بر سر راه مدینه بود. مضمون نامه چنین بود دو پسر ابو تراب که هر دو جادوگرند محمد ابن على و جعفر بن محمد و در ادعاى اسلام دروغ میگویند. وقتى آنها را بطرف مدینه فرستادم تمایل بکشیشان و رهبانان نصارى پیدا کرده از اسلام برگشتند و بدین نصرانى در آمدند.

من نخواستم آنها را کیفر کنم بواسطه خویشاوندى که با پیغمبر داشتند وقتى نامه من بتو رسید در میان مردم اعلام کن که هر کس بآنها چیزى بفروشد یا سلام بدهد یا کمکى بنماید خون او هدر است زیرا آنها از دین برگشته‏اند. امیر المؤمنین در نظر دارد که آنها با مالهاى سوارى و همراهانشان باید به بدترین وجه کشته شوند. پیک با نامه قبل از ما بشهر مدین رسیده بود.

همین که نزدیک بمدین شدیم پدرم غلامان خود را فرستاد تا منزلى تهیه کنند و براى چهار پایان علوفه بخرند و تهیه غذا ببینند. غلامان بدر شهر که رسیدند درب را بروى آنها باز نکردند و ناسزا گفتند و توهین‏

بعلى بن ابى طالب علیه السلام نمودند گفتند شما را بشهر راه نمیدهیم و با شما کافران و مشرکین خرید و فروش نمیکنیم اى مرتدهاى دروغگو بدترین مردم.

وقتى پدرم رسید با زبان نرم فرمود از خدا بپرهیزید این قدر سخت نگیرید ما آن طورى که بشما گفته‏اند نیستیم. بر فرض همان طور که میگوئید باشیم باز هم باید درب را باز کنید و با ما معامله کنید همان طورى که با یهود و نصارى و مجوس معامله میکنید گفتند شما از یهود و نصارى و مجوس بدترید زیرا ایشان مالیات میدهند ولى شما مالیات و جزیه نمیدهید.

پدرم فرمود درب را باز کنید و ما را جا بدهید آنگاه از ما هم جزیه بگیرید همان طور که از یهود و نصارى میگیرید. گفتند باز نمیکنیم تا روى مالهاى سوارى خود از تشنگى و گرسنگى بمیرید یا چارپایان شما بمیرند.

پدرم ایشان را موعظه کرد ولى بیشتر سرکشى کردند.

در این موقع از مرکب پیاده شد بمن فرمود جعفر همین جا باش. خودش بالاى کوه رفت با تمام سیماى خود مقابل شهر ایستاده دو انگشت خود را در دو گوش خویش نهاد با صداى بلند فریاد زد وَ إِلى‏ مَدْیَنَ أَخاهُمْ شُعَیْباً تا این قسمت آیه‏ بَقِیَّتُ اللَّهِ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ‏ فرمود بخدا ما یادگار خدائیم در روى زمین.

خداوند بوسیله باد سیاه و تاریکى صداى پدرم را بگوش مرد و زن و بچه‏هاى شهر رسانید همه بر پشت بامها رفتند و پدرم را میدیدند. پیرمردى از اهالى شهر فریاد زد مردم از خدا بترسید این شخص در محلى که شعیب قوم خود را نفرین کرد ایستاده است اگر در را باز نکنید و بآنها جاى ندهید عذاب بر شما نازل مى‏شود من بشما گوشزد کردم دیگر بهانه ندارید. مردم ترسیدند و درها را باز کردند و بما جاى دادند.

تمام این جریان را بشام گزارش کردند. در روز دوم از مدین حرکت کردیم هشام بفرماندار مدین نوشت آن پیرمرد را بکشد او را کشتندرحمة الله علیه و صلواته بفرماندار مدینه نوشت که با هر حیله ‏اى هست در غذا یا آب پدرم را مسموم کند. هشام از دنیا رفت و بمقصود خود نرسید.


 

[2]( 1) قیامت آیه 16 زبان خود را مگشا که عجله کنى.

[3]( 2) الحاقه 12 حفظ میکند آن اسرار را گوش شنوا.

[4]( 1) نحل آیه 89 براى تو فرستادیم کتابى را که تفصیل هر چیز در آن هست هدایت و رحمت و بشارت براى مؤمنین است.

[5]( 2) یس 12

[6]( 3) انعام 38 هیچ چیز را در کتاب فرو گذار نکردیم.