سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 91/9/18 | 10:58 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

    «احتجاج حضرت علىّ بن حسین علیهما السّلام» «با یزید ملعون وقتى آن حضرت را نزد او بردند»

راویان موثّق و راستگو نقل کرده‏اند که وقتى حضرت سجّاد علیه السّلام را همراه با کاروان اسرا از فرزندان امام حسین علیه السّلام و خانواده‏اش بر یزید ملعون وارد کردند یزید به آن حضرت گفت:

اى علىّ، خدا را سپاس که پدرت را کشت! حضرت فرمود: مردم پدرم را کشتند.

یزید گفت: خدا را سپاس که با قتل او خیالم را آسوده ساخت!

حضرت فرمود: بر قاتلین پدرم لعنت خدا باد! اى یزید فکر مى‏کنى من خدا را لعنت کردم!؟

یزید گفت: اى علىّ، بهتر است به منبر رفته و مردم را از فتنه پدرت و فتحى که خداوند روزى أمیر المؤمنین (یعنى یزید) نمود با خبر سازى.

حضرت علىّ بن حسین علیهما السّلام فرمود: نمى‏دانم مقصود تو از این مطلب چیست.

پس به منبر رفته و پس از حمد و ثناى الهى و صلوات بر رسول خدا فرمود:

اى مردم، هر که مرا شناخت شناخت، و هر که نشناخت من خودم را به او معرّفى مى‏کنم:

منم فرزند مکّه و منى، فرزند مروه و صفا، فرزند محمّد مصطفى، فرزند کسى که بر هیچ کس پوشیده نیست، فرزند کسى که به ملکوت اعلى شتافته و از سدرة المنتهى نیز گذشت، و منزلت قرب او همچون دو قاب قوس کمان، یا نزدیکتر شد.

با شنیدن این کلام چنان جوش و خروشى از گریه و فغان در میان أهل شام بپا خاست که یزید بر جان خود ترسید، پس دستور داد مؤذّن اذان گوید، در شروع به اذان چون به فراز «اللَّه أکبر، اللَّه أکبر» رسید حضرت بر منبر نشست، و چون به فراز «أشهد أن لاإله إلّا اللَّه، أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه» رسید حضرت گریسته و روى به یزید نموده و فرمود:

اى یزید این فردى که نامش در اذان آمد پدر من است یا تو؟! یزید گفت: بلکه پدر شما است؛ از منبر بیا پایین. پس فرود آمده و در گوشه‏اى از مسجد جلوس فرمود، در اینجا «مکحول» یکى از صحابه رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله با او دیدار کرده و گفت: چگونه شب را بروز آوردى؟

فرمود: میان شما با حالى همچون حال بنى اسرائیل میان آل فرعون؛ که پسرانشان را سر مى‏بریدند و زنانشان را به کنیزى مى‏بردند، و در این سختى؛ بلا و امتحانى بزرگ بود که خدا شما را بدان آزمود.

پس هنگام بازگشت به منزل یزید حضرت سجّاد علیه السّلام را فراخوانده و بدو گفت:

اى علىّ‏ آیا با پسرم خالد کشتى مى‏گیرى! حضرت فرمود: کشتى من با او تو را چه سود، یک کارد به من و یک کارد به پسرت بده تا قوى‏تر ضعیفتر را بکشد!

پس یزید او را به سینه خود چسبانده و گفت:

با این طبیعت از جانب اخزم آشنایى کامل دارم، شیر بچّه را همى ماند بدو.

گواهى مى‏دهم که تو بحقّ فرزند علىّ بن ابى طالب هستى.

سپس حضرت سجّاد علیه السّلام بدو فرمود: اى یزید، به من رسیده که قصد کشتن مرا دارى، اگر راست است با این گروه زنان فردى را بفرست که ایشان را به سلامت به حرم رسول خدا صلّى اللَّه علیه و آله برساند!!.

یزید ملعون به آن حضرت گفت: جز تو کسى مأمور این کار نخواهد شد، خدا این- مرجانه را لعن کند، بخدا که من او را امر به قتل پدرت نکردم، و اگر من خود متولّى جنگ با او بودم هرگز او را نمى‏کشتم! سپس آن حضرت را با هدایاى زیادى بهمراه خانواده و کاروان زنان رهسپار مدینه کرد.