سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 94/6/9 | 7:18 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

تکیه بر غیر خدا!

 

معمولا انسانها در دنیا به هر چه غیر خدا تکیه کنند از همانجا ضربه می خورند.

مثلا کسی که به مالش تکیه کرده ؛ از همان مال ، ضربه می خورد.

کسی که به قدرتش ، شهرتش ، جمالش ، خانه اش و ... دل خوش کرده ؛ از همان لطمه می خورد.

مانند فرعون که افتخارش این بود که رود نیل از آن اوست [َ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْری مِنْ تَحْتی‌] و در همان رود هم غرق شد.

ما باید فقط و فقط به خدا توکل کنیم و فقط و فقط به او تکیه داشته باشیم [ وَ مَن یَتَوَکَّل عَلَی الله، فَهُو حَسبُه]

داستانک:

هنگامی که برادران ، در حال انداختن یوسف در چاه بودند؛ ناگهان یوسف شروع به خندیدن کرد، برادران سخت در تعجب فرو رفتند که این چه جای خنده است، گویی برادر، مساله را به شوخی گرفته است، بی‌خبر از اینکه تیره روزی در انتظار او است، اما او پرده از راز این خنده برداشت و درس بزرگی به همه آموخت و گفت::

 فراموش نمی‌کنم روزی به شما برادران نیرومند با آن بازوان قوی و قدرت فوق العاده جسمانی نظر افکندم و خوشحال شدم، با خود گفتم کسی که اینهمه یار و یاور نیرومند دارد چه غمی از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تکیه کردم و به بازوان شما دل بستم، اکنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه می‌برم، و به من پناه نمی‌دهید، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا این درس را بیاموزم که به غیر او- حتی به برادران- تکیه نکنم."

*****

 [تفسیر نمونه، ج‌9، ص: 342]




تاریخ : یکشنبه 94/6/8 | 5:4 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

رکورددار بالاترین ساعت پرواز

 

 در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند.

خبرنگاران آمده اند تا از خلبانی که رکورددار بالاترین ساعت پرواز در جنگ را در جهان دارد، مصاحبه کنند

خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟

خلبان خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد ، این را گفت و به راه افتاد.

 خبرنگاران حیران ایستادند. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده

او همانطور که آستینهایش را بالا می داد و می رفت، برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت نماز است.

پیامبر مکرم اسلام می فرمایند: أحبّ الأعمال إلی اللَّه الصّلاة لوقتها

محبوبترین عمل نزد خداوند، نماز در اول وقت است

***

 [نهج الفصاحة ؛ صفحه: 167]




تاریخ : جمعه 94/6/6 | 8:28 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

"سنگریزه" ریز است و ناچیز ... 

 اما اگر در جوراب یا کفش باشد ، 

 ما را از راه رفتن باز می‌دارد !!!

 در زندگی هم ؛ بعضی مسائل ریزاند و ناچیز ...

 اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و آرامش ما میشوند !!!

 کم احترامی یا نامهربانی به والدین ؛

 نگاه تحقیرآمیز به فقرا ؛

 تکبر و فخرفروشی به مردم ؛

 منت گذاشتن هنگام کمک کردن ؛

 نپذیرفتن عذر خطای دوستان ؛

 بخشی از سنگریزه های مسیر تکامل ما هستند !!!

 آنها را بموقع کنار بگذاریم ...

 تا از زندگی لذت ببریم ...




تاریخ : پنج شنبه 94/6/5 | 8:7 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

وقتی پاسخ به سوالی را بلد نیستیم ؛ چه بگوییم

 

حضرت علی علیه السلام می فرمایند:

لَا أَعْلَمُ نِصْفُ الْعِلْم‌

گفتن « نمی دانم» ؛ نصف علم است

****

[تصنیف غرر الحکم و درر الکلم، صفحه 48]

چه خوب است هر کس که چیزی را نمی داند ، با کمال شهامت بگوید « بلد نیستم » و از این کلمه خجالت نکشد

*****

داستانک:

از علامه طباطبایی‌ صاحب تفسیر المیزان سؤالی پرسیدند، ایشان فرمود: اگر بگویم نمی‌دانم اشکالی ندارد

 آنها گفتند: نه

سپس ایشان فرمود: پس نمی‌دانم

******

لطیفه :

قصه‌گویی بر روی منبر رفت و می خواست روایتی از حق همسایه بگوید ، اما روایت را فراموش کرد

و گفت: خداوند چنان حق همسایه را بزرگ داشته و اهمیت بخشیده که والله خجالت می‌کشم بگویم!




تاریخ : پنج شنبه 94/6/5 | 7:45 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

غافل نبودن امیر مؤمنان (علیه السلام) از خود

 

یکی از یاران حضرت علی (علیه السلام) می‌گوید که برای کاری به شام رفته بودم. هنگام ظهر برای نماز به مسجد رفتم و گفتم اینجا چه کسی نماز‌ می‌خواند؟ گفتند: معاویه. نمازم را فرادا خواندم و در گوشه‌ای نشستم. معاویه با دار و دسته‌اش آمد و نماز جماعت برای مردم خواند. وقتی نمازش تمام شد و خواست برود چشمش به من افتاد. آن وقت‌هایی که معاویه در مدینه فقیر بود، ما دو تا با هم بودیم. او آن‌موقع کفش نداشت و پابرهنه راه‌ می‌رفت. معاویه نگاهی به من کرد و گفت: فلانی هستی؟ گفتم: بله. گفت: اینجا چکار‌ می‌کنی؟ گفتم که کاری داشتم و گذرم به شام افتاد. گفت: با تغیّر گفت بیا به خانه ما برویم! و من هم ترسیدم و دنبال او راه افتادم تا این که ما را به کاخ خضرا بردند. یک ساختمان عظیم و دارای قسمت‌های متعدد بود تا این که به یک سالن رسیدیم. گفت: بنشین! دیدم که چه پرده‌ها و فرش‌ها و سقف‌ها و چه زیورآلاتی در آنجا بود. نوکر او آمد و گفت غذا حاضر است. پرده‌ای را کنار زدند و دو نفری رفتیم سر سفره‌ای که به ‌اندازه دویست نفر غذا سر سفره بود! به او گفتم که بقیه کجایند؟ گفت: بقیه ندارد، من و تو هستیم. گفتم این که غذای دویست نفر است مگر تو چقدر شکم داری؟ گفت من به آشپزخانه گفته‌ام که هر روز ظهر و شب انواع غذاهایی را که در مملکت است سر سفره بگذارند که هر کدام را که میلم بود بخورم.

اگر شما حوض‌های قدیمی را یادتان باشد آنها از دو طرف به قنات وصل بودند، یعنی از یک طرف آب‌ می‌آمد و از طرف دیگر رد‌ می‌شد و می‌رفت. هیچ وقت آب‌ در آنها نمی‌ایستاد و همین دلیلش بود که هیچ وقت آبش نمی‌گندید. هر موجودی که متوقف از حرکت خودش بشود‌ می‌گندد و هیچ موجودی هم در قبول گندیدن سریع‌تر از انسان نیست. به محض این که حرکت او به طرف خدا متوقف شود تمام وجود او‌ می‌گندد. دهانش مرکز انواع گناهان‌ می‌شود، شکم و شهوتش هم مرکز انواع حرام‌ها می‌شود، دست و پا‌ی چنین شخصی هم خادم دهن و شکم و شهوتش‌ می‌شود و در این حال هم خودش‌ می‌گندد و همه مردم را‌ می‌گنداند. قضیه معاویه از این قرار بود.

خلاصه، معاویه غذایی را به من تعارف کرد و گفت بخور! من نصف قاشق از آن را در دهانم گذاشتم و هرچند نفهمیدم چه بود اما خیلی خوشمزه بود، چون معاویه‌ دستور داده بود که از بهترین جای گوشت گوسفند و از ماهی و از زعفران، شکر و عسل، و از مغز گندم برای او غذا درست کنند.

 

لقمه را از دهانم در آوردم. گریه گلوی مرا گرفته بود و‌ نمی‌گذاشت که آرام شوم. معاویه گفت: چرا غذا‌ نمی‌خوری؟ گفتم:‌ نمی‌توانم. گفت: بخور که بهتر از این غذا در شام پیدا‌ نمی‌کنی! گفتم:‌ نمی‌توانم. گفت: مگر گرسنه‌ات نیست؟ گفت: خیلی گرسنه بودم، اما الان گرسنگی از یادم رفت. گفت: پس چرا‌ گریه می‌کنی؟ گفتم: یاد سفره علی (علیه السلام) افتادم. روزی به کوفه آمده بودم و زمان حکومت علی (علیه السلام) بود. آن روز به مسجد کوفه رفتم و پشت سر محبوبم علی نماز خواندم و چه نمازی می‌خواند!




تاریخ : سه شنبه 94/6/3 | 11:2 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

انسان میوه عالم خلقت

 

ای انسان‌ها، شما بهترین میوه عالم هستید. عرفا جهان خلقت را به درخت تشبیه کرده و گفته‌اند که تمام موجودات عالم حتی ملائکه شاخه‌های این درخت‌‌اند و میوه این درخت انسان است. به علت این که عقل، فطرت، انصاف و وجدان و روح الهی در وجود اوست، پس انسان میوه عالم خلقت است و خاصیت انسان از تمام نعمت‌های الهی بیشتر است و ما باید این خاصیت را بروز بدهیم. بروز این خاصیت هم به این است که پیوند قلبی و عملی‌مان را با وجود مقدس حق حفظ کنیم. پس ما باید همگی ملکوتی و الهی بشویم وگرنه ادعای محبت خدا را نکنیم و بگوییم دوستش داریم!

امام صادق(ع) یک رباعی دارد که صاحب تحف العقول و بحارالانوار هم این رباعی را نقل کرده‌اند:

مخالفت می‌کنی، بیراهه می‌روی و معصیت می‌کنی و بعد هم می‌گویی دوستش دارم! این یک چیز نو و حرف نوی است که می‌زنی، حرفی که در انبیا و ائمه سابقه نداشته است. اگر دوستی تو صادقانه بود او را اطاعت می‌کردی، چون دوست سخن دوستش را اطاعت می‌کند.

 

گوشواره دختر ابی عبدالله را گرفته بود و می‌کشید، گوش هم در حال پاره شدن بود و خون می‌ریخت. این شخص گریه هم می‌کرد. آن دختر فرمود: اکنون که گوشواره را با این وضع می‌بری، گریه‌ات برای چیست؟ یعنی اگر دلت می‌سوزد چرا ظلم می‌کنی؟ او گفت که گریه‌ام برای مظلومیت شماست، بردن گوشواره هم برای این است که اگر من نبرم دیگری می‌برد.کار یک عده‌ای این گونه است. این یک چیز جدیدی است که دین و قرآن می‌پسندد که من بگویم او را دوست دارم و بعد هم نسبت به او نافرمانی کنم!!




تاریخ : سه شنبه 94/6/3 | 4:59 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

خداوند، آگاه به احوال بندگان

 

موسی بن عمران (س) در حالی که به کوه طور می‌رفت جوانی را دید که بسیار ناراحت است. به او گفت: چه شده است؟ گفت: به دختر عمه‌ام علاقه دارم و می‌خواهم با او ازدواج بکنم ولی عمه‌ام مانع می‌شود. از پروردگار بخواه که مشکلم حل بشود. به دیگری رسید، او هم خیلی گرفته بود. گفت: تو را چه شده است؟ گفت: نان ندارم که با زن و بچه‌ام بخورم، از خدا بخواه که چیزی به ما بدهد. به سومی رسید و دید که از آن دو نفر قبلی ناراحت‌تر است. گفت: من یک پیراهن می‌خواهم که بپوشم، چون هیچ چیزی ندارم. موسی (س) به کوه طور رفت و درد اولی را به خداوند گفت. خطاب رسید که به او بگو: از عمر عمه‌ات یک هفته بیشتر نمانده ومن ملک الموت را مامور کردم که او را ببرد، صبر کن و سپس به خواستگاری برو. به دومی هم بگو دری به روی تو باز کردم و پولی نصیب تو می‌شود و از مشکلات راحت می‌شوی. اما ای موسی به سومی سلام مرا برسان و به او بگو: قبل از تقسیم مقدرات، خواسته تمام بندگانم را دیدم و به هر یک به تناسب خواسته‌‌اش چیزهایی را دادم، اما تو را که نگاه کردم در علمم دیدم عشق مرا می‌خواهی و آن را به تو دادم و الان با وجود آن، چه چیز دیگری را طلب می‌‌کنی؟ چون این اتصال، نعمت بزرگی است و آن را با هیچ چیز دیگر نمی‌شود معامله کرد.

تو با خدای خود انداز کار ودل خوش دار

کـه رحـم اگر نکند مـدعی، خدا بکند.




تاریخ : دوشنبه 94/6/2 | 4:40 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

طلب مال حلال

 

مطابق روایاتی که بزرگان دین مثل شیخ طوسی، کلینی و فیض کاشانی نقل می‌کنند، وقتی مؤمنی به کاری اعم از کشاورزی، تجارت، صنعت و دیگر کارها اشتغال دارد و شب به خانه‌اش برمی‌گردد، این رفتن و برگشتن او شصت و نه برابر از عبادات بدنی نزد خدا ثوابش بیشتر است. این کار کردن هم یک نوع سجده است. هیچ کس درباره عرق ریختن در عبادت حرفی نزده است اما همین بزرگواران فرموده‌اند وقتی که عرق از پیشانی کارگر می‌ریزد هر قطره عرق او با قطره خون شهید برابری دارد، البته با قید «فِی طَلَبِ الْحـَلَال‌»، چرا که به دست آوردن مال حلال گاهی از شمشیر زدن در میدان جنگ در مقابل دشمنان خدا نیز سخت‌تر است.

 

بنابراین از هفتاد جزء عبادت، شصت و نه قسمت از آن در طلب حلال است. چون نمازی که زمینش، لباس نمازگزارش، آب وضو و غسلش از حلال نباشد و یا آن حجی که گوسفندش و لباس احرامش از مال حلال نباشد و یا آن روزه‌ای که روزه‌دارش با مال مردم افطار ‌کند و با همان مال هم برای روزه گرفتن قدرت کسب ‌کند، عبادت نیست و از همین رو اگر تمام مردم در طلب مال حلال باشند بسیاری از مشکلات آنان حل می‌شود.




تاریخ : دوشنبه 94/6/2 | 4:39 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

استفاده برای دنیا و آخرت

 

ازنعمت‌ها باید درست استفاده کرد و اگر آدم بخواهد با پروردگار بزرگ عالم معامله کند همین دنیا را باید مسجد خود قرار دهد. علاء بن زیاد بصری بیمار شده بود و امیرمؤمنان(ع) به دیدن او آمدند. آن حضرت مشاهده کرد که عجب خانه‌ بزرگ، ساختمان وسیع و اتاق‌‌های اضافه‌تر از حق زن و بچه‌اش دارد. از او پرسید آیا خانه‌ات ملکی است؟ عرض کرد: فدایت شوم، بله. فرمودند: خانه را فقط برای خودت ساخته‌ای؟ گفت: قربانت بروم نه، من و زن و بچه‌ام مگر چقدر جا می‌خواهیم؟! علی جان! من این خانه را ساخته‌ام و می‌خواهم از آن در راه خدا و در راه دوستان خدا استفاده کنم، می‌خواهم مجلس بگیرم، برای ایتام برنامه داشته باشم، از مهمانان پذیرایی کنم و در آن کارهای خیر انجام دهم. حضرت فرمودند: خیلی مرد زرنگی هستی! هم دنیای آبادی داری و هم آخرت آبادی! بعد هم او را دعا کردند و بیرون آمدند.

پیامبر اکرم(ص)

 «أَکْیَسُ الْکَیِّسِین‌» یعنی زرنگ‌ترین زرنگ‌ها را معرفی نمود و فرمود: «مَنْ حَاسَبَ نَفْسَه‌» و در ادامه‌اش فرمود: «عَمِلَ لِمَا بَعْدَ الْمـَوْت‌» و برای بعد از مرگش کار کند. یعنی اگر کار می‌کند برای هر دوی دنیا و آخرتش کار کند، نه این که به یکی بچسبد و دیگری را ترک کند. در روایتی امام سجاد(ع) می‌فرمایند:

لَیْسَ مِنَّا مَنْ تَرَکَ دُنْیَاه‌ لِآخِرَتِهِ.

دوست ندارم کسی را که فقط گوشه‌ای بنشیند برای عبادت و نیز دوست ندارم کسی که فقط غرق در دنیا بشود. دنبال کسب و کار بروید، خانه هم تهیه کنید، ازدواج هم بکنید و اگر می‌توانید وسعت به زندگی‌تان هم بدهید، اما همه از راه حلال باشد و آخرتتان را هم آباد بکنید: «إِنِّی قَدْ جِئْتُکُمْ بِخَیَـر الدُّنْیا وَ الْآخِرَة».




تاریخ : جمعه 94/5/30 | 12:27 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداوالصدیقین

 

بزرگی عمل یا اخلاص عمل

 

قال رسول الله صلی الله علیه و آله:

یا علی .... 

و إذا رأیت الناس یشتغلون بکثرة العمل فاشتغل أنت بصفوة العمل...

 

ای علی ... زمانى که دیدی همّت ها همه در زیادى عمل صرف مى ‏شود، تو به اخلاص در بیندیش...  

 

[تحریر المواعظ العددیة، ص: 431]

 

بسیاری از مردم ؛ فقط به دنبال بزرگی و دهان پر کنی عمل هستند ، نه اخلاص در عمل ؛ در حالی که خداوند عمل با اخلاص را قبول می کند ، نه عملی که باعث لذت ما باشد.

 

داستانک:

عبدالله بن مبارک مدت پنجاه سال مرتب هر دو سال یک بار برای زیارت به مکه می رفت. سالی مهیای رفتن به حج گردید و از خانه خارج شد. در یکی از منازل بین راه به زنی سیده برخورد کرد که مشغول پاک کردن یک مرغابی مرده بود. پیش او رفت و گفت ای زن چرا این مرغابی مرده را پاک می کنی؟ گفت کاری که برای تو فایده ای ندارد از چه رو می پرسی؟

عبدالله اصرار زیاد کرد. زن گفت حالا که این قدر اصرار می ورزی می گویم. من زنی علویه هستم و چهار دختر دارم که پدر آنها چندی پیش از دنیا رفت امروز روز چهارم است که ما چیزی نخورده و به حال اضطرار افتاده ایم و مرده بر ما حلال است. این مرغابی را پیدا کرده ام و می خواهم برای بچه هایم غذا تهیه کنم. عبدالله می گوید:

در دل گفتم وای بر تو چگونه این فرصت را از دست می دهی؟ به زن اشاره کردم دامنت را باز کن، چون باز کرد، دینارها را در دامن او ریختم. زن با قیافه ای که شرمندگی را حکایت می کرد سر به زیر انداخته بود، از همانجا رفت و من نیز به منزل خود برگشتم و خداوند میل رفتن مکه را در آن سال از قلبم برداشت.

مدتی گذشت تا مردم از مکه برگشتند. برای دیدار همسایگان سفر کرده به حج به خانه آنها رفتم.

هر کدام مرا می دیدند می گفتند ما با هم در فلان جا بودیم در فلان محل همدیگر را دیدیم، من به آنها تهنیت برای قبولی حج می گفتم، آنها نیز مرا تهنیت می گفتند که حج تو هم قبول باشد.

آن شب را در اندیشه ای عجیب به خواب رفتم در خواب حضرت رسول(ص) را دیدم که فرمود: عبدالله! رسیدگی و کمک به یک نفر از بچه های من کردی از خداوند خواستم، ملکی را به صورت تو خلق کند تا برایت هر سال تا روز قیامت حج بگذارد. اینک می خواهی پس از این به حج برو و می خواهی ترک کن. 

[کتاب داستانها و پندها جلد 1 صفحه 131]