سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:57 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

یار بى‏وفا و یار با وفا

بدان که یار بى‏وفا آن است که تو را به انتظار و سرگردانى نگهدارد، نه آنچه خواهى دهد و نه تو را رها کند. و ایشان دو کسند که سوّم ندارند.

اول‏ آن که دلربائى خود را به هر زینتى آرایش کند و به هر لباسى خودسازى نماید و پرده بر افکند و حجاب بیندازد و بى‏مهابا خود را به همه نماید و همه را مفتون و مجنون خود سازد و چون این بیچارگان دل از دست داده و این دیوانگان مهار و زنجیر گسسته در پى او روان شوند و به امید وصال او به شتاب درآیند و بر سر هم زنند و همدیگر را بکشند و هر یک رفیق خود را به عقب کشد تا خود از پیش برود، در این حال آن یار بى‏وفا با آن که روى او به سمت این ابلهان است با کرشمه و ناز پس پس رود و رقص کنان به طور قهقرى کم کم دور شود، نه چندان که از نظر ایشان دور شود تا مأیوس شوند و از دیوانگى و مستى به هوش آیند و نه آن قدر نزدیک شود که دست به دامن او آویزند و یا از وصال او چیزى به کام خود ریزند. و آن بى‏وفا میل به هیچ‏یک نکند و دل به هیچ‏کدام نبندد، زیرا که مقصود او همین عاشقى و بندگى این ابلهان است و این ابلهان همین طور بر سر هم زنند و همیشه با هم عداوت کنند و در پى او بشتابند تا همه هلاک شوند و آرزوى وصال را به خاک برند، و اگر دست دهد و این ابلهان از او کام برگیرند آتش شهوت فرو نشیند و چشم عقل بازشود و همه از او برى شوند و خود را ملامت کنند و او را دشمن خود گیرند و لعنت کنند و سنگسارش نمایند. و بسیارى از زنان فاحشه این مطلب را فهمیده‏اند. قطامه معلونه به یقین مى‏دانست که اگر ابن ملجم ملعون به وصال او برسد و آتش شهوت او فرو نشیند هرگز اقدام و جرأت برگشتن آن قطب عالم امکان و مرکز دائره دو جهان، امیر مؤمنان (ع) نخواهد کرد.

دویم‏ دلبرى است که مکر او بیشتر و قوت او زیادتر است و زیاده از اوّلى دلربائى و بندگى و حسرت و ندامت این ابلهان را خواهد. پس در همان بین که با کرشمه و ناز و با رقص و چشم غمّاز پس پس مى‏رود گاهگاهى بدن به بدن این‏ها مالد و بوسه‏اى نیاز کند و این ابلهان هر یک دست دراز کنند و یک گوشه او را بمالند و او به ایشان وعده این ساعت و آن ساعت دهد و آنا فآنا آتش ایشان را دامن زند و دیوانگى و بى‏طاقتى ایشان را زیادتر نمایند و اصل مقصود را به هیچ‏کس ندهد تا همه هلاک شوند.و این هر دو صفت بى‏وفائى که شنیدى در دنیاى غدّار و این دلبر ناپایدار جمع است و همه دنیاپرستان از این دو شق بیرون نیستند که بعضى همه عمر را به غصّه و بلا و فقر و ذلت گذرانند و همه عمر را در خیال دنیا و آرزوها گذرانند و به هیچ‏یک نرسند تا بمیرند و حسرت ناکامى به گور برند، و بعضى لبى تر کنند و دهنى شیرین نمایند و به بعضى آرزوها برسند و دلبستگى ایشان بیشتر گردد و از صد آرزو یکى بر نیامده باشد، که مرگ در رسد و او را با آرزوها به گور برد.

اى کاش ضرر دنیا همین بود، بلکه مار خطوخالى است کشنده و آهوى زیبائى است که در پشت سر خود چون قیس هندى شیر درنده پنهان ساخته، بلکه زن فاحشه است بر در جهنم ایستاده و مردم را فوج فوج به غل زند و به جهنم ریزد و هیچ فاصله میان او و جهنم نیست، و این مطلب در نزد اهلش ظاهر است. خدا فرمود إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوالَ الْیَتامى‏ ظُلْماً إِنَّما یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ ناراً وَ سَیَصْلَوْنَ سَعِیراً 152 که در سوره نساء است، و در سوره عنکبوت فرمود وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحِیطَةٌ بِالْکافِرِینَ‏ 153 نفرمود لتحیط من بعد، و در سوره نوح (ع) فرمود أُغْرِقُوا فَأُدْخِلُوا ناراً 154 و آیات و اخبار بسیار است.

صدر الحکماء (قدس سره) در شواهد ربوبیّه از خاتم (ص) روایت مى‏کند انّه (ص) کان قاعدا مع اصحابه فى المسجد فسمعوا هدّة عظیمة فارتاعوا فقال (ع) أ تعرفون ما هذه الهدّة قالوا اللّه و رسوله اعلم قال حجر القى من اعلى جهنّم منذ سبعین سنة الان وصل الى قعرها فکان وصوله الى قعرها و سقوطه فیها هذه الهدّة فما فرغ (ص) من کلامه الّا و الصّراخ فى دار منافق من المنافقین قد مات و کان عمره سبعین سنة فقال رسول اللّه (ص) اللّه اکبر فعلمت علماء الصّحابة انّ هذا الحجر هو ذاک و انّه منذ خلقه اللّه یهوى فى جهنّم و بلغ عمره سبعین سنة فلمّا حصل فى قعرها قال اللّه تعالى انّ المنافقین فى الدّرک الاسفل من النّار فکان سمعهم تلک الهدّة الّتى اسمعهم اللّه لیعتبروا: 155 رسول خدا (ص) با اصحاب در مسجد نشسته بودند که ناگاه صداى عظیمى بلند شد که همه ترسیدند فرمود دانستید که این صدا چه بود. گفتند خدا و رسول او داناترند. فرمود پیش از هفتاد سال سنگى را از بالاى جهنم انداختند الآن به قعر جهنم رسید و این صدا از او بلند شد. سخن مبارکش تمام نشده بود که فریاد از خانه منافقى بلند شد که همان آن، مرد و هفتاد سال عمر نحسش بود. پس فرمود اللّه اکبر. پس علماى صحابه دانستند که آن سنگ همین منافق بوده که از وقتى که پا به دنیا نهاده بود در جهنم فرو مى‏رفته تا آن که مرد و به قعر اورسید. پس خدا آن صدا را به ایشان شنواند که عبرت بگیرند. نستجیر باللّه.

و امّا یار با وفا و محبوب ابدىّ البقاء، او خدا است و مقربان خدا و بهشت خدا است‏ وَ مَنْ یُطِعِ اللَّهَ وَ الرَّسُولَ فَأُولئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ مِنَ النَّبِیِّینَ وَ الصِّدِّیقِینَ وَ الشُّهَداءِ وَ الصَّالِحِینَ وَ حَسُنَ أُولئِکَ رَفِیقاً ذلِکَ الْفَضْلُ مِنَ اللَّهِ وَ کَفى‏ بِاللَّهِ عَلِیماً 156 (نساء).

ببین رفاقتى این بزرگواران را چه قدر عظم و شأن قرار داد که از لفظ حسن تا آخر همه بیان عظمت و جلالت این مطلب است و عجب آنکه همه ایشان العیاذ باللّه مانند کسى که طالب نداشته باشد و گمنام باشد به زبان نرم و خنده‏روئى و التماس و اصرار هر چه تمامتر مردم را به سوى خود خوانند و وعده‏هاى بسیار و نویدهاى بى‏شمار که همه حق و صدق است به هر کسى دهند و با این جمال و جلال، ایشان در پى مردم روند و ندا کنند که برگردید و جمال ما را و وفاء و کمال ما را ببینید و عجب‏تر آن که مردم از براى ایشان ناز کنند و قهر نمایند و ایشان نیز مانند محتاجان العیاذ باللّه ناز ایشان بکشند و سبقت بر آشتى کنند و شب و روز ندا مى‏کنند که کار ما عفو و گذشت و شیوه ما قبول عذر و توبه است و هر که یک شبر به سوى ما آید ما یک ذراع به سمت او رویم و هر که یک باع به سوى ما آید ما به هروله به سمت او دویم، چنانچه این هر دو فقره مضمون حدیث قدسى است، 157 و از براى خود حجابى و دربانى قرار نداده‏اند و هر که طالب وصال ایشان است هیچ با هم نزاعى ندارند بلکه همین طلب سبب محبت ایشان است که یکدیگر را دوست گیرند و همدیگر را در رسیدن به وصال محبوب بى‏زوال و جمال فوق کل جمال اعانت و امداد نمایند و هیچ‏یک مزاحم دیگرى نباشد و هر کس هر چه خواهد زیاده از آن بیابد به قدرى که نه چشمى دیده باشد و نه گوشى شنیده باشد و نه بر دلى خطور کرده باشد.

اللّهمّ ارزقنا حبّک و حبّ من یحبّک بحقّ من تحبّه و یحبّک یا مجیب.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:56 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

کمال و نقص و معنى تزکیه و استقامت.

بدان که کمال تو آن است که در تو و ذاتى تو و ذات تو است و هرگز از تو مفارقت نکند و اگر پدر یا پسر یا اسب یا عمارت یا لباس تو را مثلا کمالى و نقصى باشد کمال و نقص آنها است نه تو و هر صفتى که به مرگ از تو مفارقت کند آن نیز على الاطلاق کمال و نقص تو نیست و این‏ها را کمال و نقص دانستن از نادانى و ابلهى است. و آنچه با تو بماند نباشد مگر عقاید و محبت و ملکات و این دو هیچ‏یک اختیارى نباشند و آنچه اختیارى است مقدّمات و اسباب این‏ها است که علم و عمل و دانستن و کردن باشد. پس آن دو کمال‏اند و این دو اسباب و مکمل، و هر چه غیر این‏ها است نقص است. پس نقص منحصر است در جهل صرف و جهل مرکب که بى‏اعتقادى و بداعتقادى باشد و در نداشتن ملکات خوب و داشتن ملکات بد. و جهل صرف و بى‏اعتقادى و نداشتن اخلاق خوب بهتر است از داشتن اعتقاد کج و اخلاق زشت، زیرا که اول پى کمال نرفته و راه مقصود نپیموده و دوّم تا توانسته به عکس مقصود قدم زده. نستجیر باللّه.

و به عبارت دیگر بگو کمال منحصر است در استقامت و راستى و اندازه نگهداشتن، چه در علم و چه در عمل، و نقص منحصر است در کجى و افراط و تفریط و عاجزى از داشتن اندازه. چنانچه در سوره هود (ع) فرمود إِنَّ رَبِّی عَلى‏ صِراطٍ مُسْتَقِیمٍ‏ 162 و فرمود فَاسْتَقِمْ کَما أُمِرْتَ وَ مَنْ تابَ مَعَکَ وَ لا تَطْغَوْا 163 و عن ابن عبّاس ما نزلت آیة کانت اشقّ على رسول اللّه من هذه الآیة و لهذا قال شیّبتنى هود و الواقعة و اخواتها: 164 از ابن عباس روایت شده که نازل نشد آیه‏اى که بوده باشد مشکل‏تر و پرمشقّت‏تر از براى پیغمبر از این آیه و به جهت این بود که فرمود پیر کرد مرا سوره هود و سوره واقعه و امثال آن‏ها و در سوره حم سجده فرمود إِنَّ الَّذِینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا 165 و لذا مقابل استقامت و امر به او ذکرفرمود طغیان و تجاوز و نهى از او را، زیرا که هر موجودى از راستى نسبت به خود بگذرد نام او جز کجى و طغیان و تجاوز از حد خود نباشد. و راستى هر چیز منحصر در یک صورت است و کجى او افراد لا یتناهى دارد. پس ترک این غیر متناهى و ثابت ماندن بر یکى، از هر چه تو فرض کنى مشکل‏تر است. پس این آیه شریفه مشکل‏ترین آن‏ها است و جامع است این امر و این نهى جمیع اوامر و نواهى را و جمیع مراتب ترقى و تنزل را با بیان فائده همه، زیرا که بنا بر این حاصل معنى این شود که راست باش چنانچه مأمورى به راستى، یعنى حاصل همه اوامر راستى است، و تجاوز از راستى مکن و کج مباش چنانچه نهى شده‏اى از کجى، یعنى حاصل همه نواهى کجى است. پس ظاهر شد که آنچه در آیه شریفه مذکور است در بر دارد معنى کما نهیت را و محتاج به تقدیر کما نهیت بعد از لفظ لا تَطْغَوْا نیست. تا بگوئیم‏ کَما أُمِرْتَ‏ قرینه او است بلکه گوئیم که لفظ وَ لا تَطْغَوْا تأکید است و همان‏ فَاسْتَقِمْ‏ کفایت از او کند، زیرا که به ضرورت اهل لغت و عرف و شرع امر به شى‏ء لازم دارد نهى از ترک و ضد عام او را، بلکه ادعاى عینیت کنند، و ترک راستى جز کجى و طغیان نباشد، بلکه لفظ کما امرت نیز تأکید است و از براى بیان فائده اوامر است که فائده نواهى را نزى در بر دارد، و از براى این است که بیان کند انحصار راستى را در شریعت و طریقه خدا و باطل نمودن هر چه خیال رسد جز این راه. و بیانش این است که تکلیف کسى را کنند که به تکلیف کامل و راست شود، هم در علم و اعتقادات و هم در اعمال و ملکات. پس چگونه معقول است که بى‏تکلیف و به غیر از این راه راست شود؟ این است بیان کما امرت یعنى چنانچه مأمورى به استقامت و راستى، یعنى به اوامرى که اسباب استقامت مطلقند و هر یک نفس استقامت جزئى‏اند. و اگر کاف را به معنى لازم بگیریم، مثل‏ وَ اذْکُرُوهُ کَما هَداکُمْ‏ 166، اى فاستقم لامره ایّاک، در مطلب صریح گردد. فافهم. و معنى تزکیه نفس نیز همین راستى است.

حال گوئیم فرق است میان راستى علم و راستى عمل، زیرا که راستى علم آن است که مطابق واقع داند و راستى عمل این است که مطابق آنچه داند نماید، و راستى علم و مطابقه دانش و اعتقاد موقوف و محتاج است به معلمى و استادى، چه ظاهرى و چه باطنى، و سلسله اساتید منتهى شود به خدا، چنانچه فرمود وَ یُعَلِّمُکُمُ اللَّهُ‏. 167 پس معلّم اول خدا است نه ارسطو و هر که از خدا یاد گرفت بالبدیهه علم او هم مطابق است. پس‏معلّم ثانى حضرت خاتم (ص) و آل او است نه فارابى. و ایضا هر که یاد گرفت از آن که او از خدا یاد گرفت علم او نیز به ضرورت مطابق واقع است و همچنین هرکجا که این آب جارى شود و این فیض دامن کشد همه مطابق و موافق است. و از همین سخن ظاهر شد که هر که از این سلسله خارج شد استاد او جز شیطان و نفس امّاره نباشد، پس عقاید او جز جهل مرکب و خلاف واقع نباشد و به سیر و تجربه ببین که قائل به جبر و تفویض و تجسم و صفات زائده و جواز رؤیت و غیر ذلک که همه افراط و تفریط است کیانند. پس آن خدائى که ایشان اعتقاد کنند و محبوبش گیرند خیال ایشان باشد نه خداى ذو الجلال.

پس زنهار که به فکر خود مغرور نشوى و دست از قرآن و احادیث و ضرورت و اجماع مذهب و اتفاق عقول بر ندارى.

و اما راستى عمل و مطابقه او با علم موقوف است به خلق و ملکه و عادت. بیانش این است که به کار بردن قوه شهوت و غضب در آنجا که دانسته خوب است و به کار نبردن اینها در آنجا که فهمیده این مطلوب است، و همچنین سر دادن و جان باختن در جائى و بذل مال کردن و دست نگهداشتن و غیر ذلک، هیچ یک را بدون ملکه نتوان به اندازه نگاه داشت. مثل نوشتن که گاهى باید تمام قلم را به کار برد و گاهى نباید، و بدون ملکه الف اگر نویسد بعضى بلند و بعضى کوتاه و بعضى نازک و بعضى زشت و بعضى کج و بعضى راست باشد، و اگر اتفاقا یک الف خوب نویسد مانند تیر در تاریکى به نشانه زدن است، با آنکه همه را خواسته موافق آنچه فهمیده و در پیش اوست از خط استاد، موافق او بنویسد. و همچنین شعر گفتن و نقش نمودن و بر املاء و انشاء مسلّط شدن و یا نجّارى و آهنگرى و بنّائى و خیّاطى و غیر ذلک نمودن، در هیچ یک بى‏ملکه نتواند اندازه نگهداشت و چندین فرد را موافق هم ساخت و گذاشت. و لهذا نزدیک به اجماع رسیده که عدالت عبارت از ملکه است. و از همین گفته بفهم که اعلم و استادتر همان است که ملکه او کاملتر و فعل و کار او به مطابقه علم و واقع ظاهرتر، زیرا که بالبدیهه دانستى استادى عبارت از ملکه است که کاشف او فعل مطابق و با اندازه است. پس تفاضل و تفاوت و استادتر بودن هم بالبدیهه راجع به ملکه است و هیچ کس شک نکند که آنچه موافق خط درویش یا نقش مانى کند، اگر چه بسیار بسیار کند کار کند، استادتر است از آنکه نتواند و قدرى پست‏تر کار کند و لکن تند دست باشد و ده مقابل اوّل کار کند. پس حاصل این شد که علم و عقاید حقه و محبت خدا و اولیاء خدا و عداوت دشمنان ایشان،اینها همه لوازمى دارند از افعال بدنیّه، از حمد و شکر و اخلاص و تقرّب و مال و جان در راه او دادن و باختن و با دشمن به عداوت راه رفتن و با عفت و سخاوت و گذشت و با صبر و شجاعت بودن و غیر ذلک، که اگر آن لوازم نباشند کاشف از نبودن ملزومند چنانچه حق فرمود: یا بن عمران کذب من زعم انّه یحبّنى فاذا جنّه اللّیل نام عنّى. 168 در دوستى و عشق مجازى سیر کن تا شک نکنى. و لذا صادق (ع) در آیه‏ إِنَّما یَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ 169 فرمودند یعنى بالعالم من صدّق فعله قوله و من لم یصدّق فعله قوله فلیس بعالم 170: مراد از عالم کسى است که فعل او موافق قول او باشد و هر که فعل او موافق قول او نیست پس او عالم نیست.

و کذا باید حفظ نظام دنیا هم نمودن و میان این افعال و تروک و لوازم، تضاد و تزاحم و کشاکش بسیار شود و اعمال و اظهار لوازم و اعمال هم بى‏ملکه ممکن نیست و حاصل شدن ملکه هم بى‏مشق و مداومت ممکن نیست. ببین خدا چه خوب فرموده در سوره نساء: وَ ابْتَلُوا الْیَتامى‏ حَتَّى إِذا بَلَغُوا النِّکاحَ فَإِنْ آنَسْتُمْ مِنْهُمْ رُشْداً فَادْفَعُوا إِلَیْهِمْ أَمْوالَهُمْ‏ 171 یعنى ایشان را به مشق تجارت وادارید پس اگر از ایشان رشد دیدید مالشان را بدهید؛ و رشد عبارت است از ملکه تجارت و تمیز موارد نفع و ضرر.

پس معلوم شد که علم دو قسم نشود و لکن عمل دو قسم شود، یکى آنکه به منزله مشق کردن است و کج و واج نوشتن است تا ملکه حاصل شود و دوّم عملى است که مقصود از ملکه است و تحصیل ملکه از براى اوست و کار کردن از روى ملکه و عمل نمودن به اندازه است. بلى خلجان قلب و هیجان نفس نیز رفته رفته اعتقادى گردد.

کسى که بنا به احتیاط مى‏گذارد آخر وسواس مى‏شود، به اعتقاد، پاک را نجس و صحیح را باطل مى‏داند، و چون بنابر خلاف این گذاشت رفته رفته نجس را به اعتقاد پاک مى‏داند و باطل را صحیح. نمى‏بینى تطیّرات چه طور اعتقادى عالم و جاهل مى‏شود و محل اعتناء مى‏گردد. و اگر دفعه اول، اعتناء نکنند و عمل به قول معصوم کنند که فرمود و اذا تطیّرت فامض 172 و توکل بر خدا کنند، به این مرضها گرفتار نشوند؛ و از اینجا گویند که شعبده‏باز مردم را به خیال اندازد و کارها کند. پس الآن ظاهر شد معنى سخن بزرگان دین: الواجبات الشّرعیّة لطف فى الواجبات العقلیّة، یعنى همه واجبات دو قسمند: یک قسمى از آنها مقدمه حصول و اسباب وجود واجبات عقلیه است و یک قسم دیگر از آنها لوازم و آثار واجبات عقلیه است، چون حمد و شکر و اظهار لوازم محبت و بندگى.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:55 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

     به نام خدا

 [صفات نفس‏]

ظاهر شد ملکه از صفات نفس است و صفات نفس همه راجع به دو صفت است و ثالث ندارد، یکى علم و دانائى و یکى قدرت و توانائى. حال ببینیم ملکه از کدام است. گوئیم ملکه دو قسم است، اوّل آن است که محتاج به استاد و تأمّل و فکر نیست مثل آنکه از بسیارى راه رفتن یا تند رفتن ملکه بسیار رفتن و تند رفتن پیدا کند و یا از کم کم جستن ملکه زیاد جستن گیرد و یا از کم کم بار برداشتن قوت زیاد برداشتن یابد و یا از کم کم تریاک خوردن قدرت زیاد خوردن حاصل شود و هکذا هر چه از این قبیل ملکات است راجع به قدرت و توانائى است نه علم و دانائى و لذا لفظ استاد و داناترى بر او گفته نشود بلکه زیاد و کم و تند و کند گویند.

دوّم آن است که محتاج است به استاد و سرمشق و تأمل و فکر و حدس و تجربه و امثال این امورات، مثل صنعتها و علمها، چون خوش‏نویسى و نقاشى و حکیم و طبیب و فقیه شدن. این ملکات راجع به علم است و دانائى نه قدرت و توانائى و لذا گویند فلان شاگرد نقاش یا خوش نویس یا حکیم بود، حال خود یاد گرفته و استاد شده و فلان استادتر و داناتر و ماهرتر است. بلى آن زیادتى و تندى که در عمل پیدا مى‏شود بعد از تحصیل ملکه، آن قدرت و توانائى است چون قسم اول. و از این بیان ظاهر شد که اعلم و استاد همان است که بهتر یاد گرفته و بهتر کار کند، و تندتر یا زیادتر کار کردن داخل در مقوله قدرت و توانائى است نه علم و دانائى.

و اگر بالفرض کسى باشد که دو چیز تعلیم کند یکى طریقه خوش‏نویسى مثلا و یکى تندنویسى و هر دو ملکه را دارا باشد پس اگر گوئى استادتر است در خوش‏نویسى، مراد بهتر نوشتن است و اگر گوئى در تندنویسى، مراد این است که این جهت را بهتر یاد گرفته. و چون اخلاق حمیده و صفات و ملکات پسندیده که فطرى شخص نباشند ظاهر است که محتاج به تأمل و فکر و تمیز موارد است پس همه از قسم دوّمند که علم و دانائى باشد که از شریعت فهمیدن و مشق کردن، ملکه و علمى پیدا نموده که کجا جان و مال و بدن و ریاست را بکار ببرد یا نبرد و عمل مى‏کند و اندازه نگه مى‏دارد.

پس بحمد اللّه ثابت نمودیم که کمال منحصر است در علم، که مراد عقاید حقه و ملکات و اخلاق حسنه باشد و عمل، که مراد بجا آوردن بندگى و لوازم عقاید و محبت است به راستى و درستى که از روى ملکه و اندازه باشد. پس آن که علم اخلاق گوید وخود ندارد آن ملکه گفتن دارد نه ملکه کردن، پس او بالبدیهه صاحب اخلاق نباشد و او مثل کسى است که خط خوش بسیار دیده و صورت آنها به ذهن سپرده و در محافل به راستى گوید که سر جیم مثلا و حلقه جیم و دنباله جیم باید چنان باشد و خود نتواند نوشت به جهت آنکه حرکت دادن دست و قلم را به حرکتى که به آن حرکت جیم حاصل آید نداند و این حرکت را به ذهن نسپرده، و مثل آن است که علم قرائت گوید و اداى حروف از مخارج نتواند، زیرا که حرکت دادن زبان و صوت را به طورى که حرف از مخرج ادا شود هنوز ندانسته و آن را در خاطر نقش نبسته، و مثل آن است که درس طب گوید و خود دلالت نبض نفهمد و تشخیص مرض ندهد، و مثل آن است که فقه و اصول گوید و خود استنباط نداند و ترجیح نتواند و هکذا. و اما آن که ملکه و اخلاق نیکو دارد و علم اخلاق نتواند گفت و قرائت خواند و علم قرائت نداند و فصیح و بلیغ باشد و علم بلاغت نداند و شعر گوید و علم آن نداند و هکذا، اینها علم دارند و علم به علم ندارند.

سرّ این مطلب این است که غیر از اصول دین و اعتقادات، جمیع علوم را از براى عملى وضع کرده‏اند به جهت فائده‏اى که آن فائده مترتب نمى‏شود مگر بر آن عمل، خواه آن فائده دنیوى باشد یا اخروى. مثل فقه و اصول و منطق و طب و علم لغت و ادب و موسیقى و شعر و هکذا. پس بعضى باشند که بالفطره یا به تأمل و فکر یا به مباشرت با اهلش آن عمل را دارد. مثل آن که بالفطره خوب شعر گوید و مثل عرب که موافق قواعد نحو و صرف سخن گوید و علم نحو نداند و مثل شخص فصیح و بلیغ که بلاغت دارد و علم بیان نداند و هکذا. پس اینها فائده و غایت را گرفته و مبادى را رها کرده‏اند، مثل آن که دولت دارد و تجارت نداند. و مراد از مبادى همان علوم است که از براى رسیدن به این عمل وضع کرده‏اند. و اما آنان که این علوم را دانند و این عمل را ندانند ایشان مبادى را گرفته‏اند و غایت و نتیجه را رها کرده‏اند و نقض غرض واضح کرده‏اند، پس زحمت ایشان به هدر رفته و سعى ایشان باطل و ضایع شده. پس ظاهر شد که هیچ فرق میان این اعمال که از براى رسیدن به ایشان علمها وضع کرده‏اند با سایر صنعتها که از براى ایشان قواعد و علوم وضع نکرده‏اند، مثل نقاشى و خوش‏نویسى و بنّائى و نجّارى و ساعت‏سازى و غیر ذلک، هیچ فرق نیست بلکه همان علوم را نیز از روى همین اعمال در آوردند و از این جزئیات قدر مشترک گرفتند و قواعد کلیه نهادند، مثل استخراج علم بلاغت از کلمات خوب و استخراج منطق از طریق عرف در مقام اثبات مطلب خودشان و اسکات‏خصمشان، و کلمات علماء و بزرگان فریاد مى‏کند که کاملان و زیرکان به همین طور این علوم را استخراج کردند و وضع نمودند. و از این مطلب دانستى که از براى همه صنعتها نیز، یکان‏یکان، به آسانى توان علمى وضع نمود. زیرا که علم نیست مگر قواعد چندى که از جزئیات اخذ شده و قدر مشترک به دست آمده و این مناط در همه جارى و این معیار در همه سارى است.

پس للّه الحمد که مطالب نیکو گفتیم و گرد و غبار از رخ مقصود شستیم و بدیهى نمودیم که کمال و انسانیت منحصر است در علم و عمل، اعنى در اعتقاد حق و اخلاق و ملکات نیکو و عمل بر طبق آنها به اندازه. و معنى استقامت و راستى همین است و با ظاهر لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِی أَحْسَنِ تَقْوِیمٍ‏ 173 درست آید. زیرا که تقویم صفت خلق و فعل خداست و استقامت صفت مخلوق و فعل انسان است. پس ظاهر آیه این مى‏شود، و هو العالم، و لقد قوّمنا الانسان من حیث الایجاد و القابلیّة فى احسن تقویم و امرناه بالاستقامة فاستقم کما امرت. 174

و دانستنى که این راستى بعد از اقرار به خدا منحصر است در گذشتن از خود و ترک نفس امّاره و اعراض از دنیا که مراد ترک وابستگى دنیا و رها کردن خواهشها و آرزوهاى نفس امّاره است که حبّ لذّات و حب ریاست و حب حیات باشد. پس هر که خارج از این راستى است و میل و اعوجاج دارد، به قدر آن کجى خارج است از نوع انسان و همسر است با حیوان و شیطان، و مانند آن چوبى است که لباس انسان به او پوشند و در زراعت و بستان قرار دهند تا از دور و تاریکى راهزنان و جانوران او را انسان پندارند و کناره کنند، چنانچه فرمود: کَأَنَّهُمْ خُشُبٌ مُسَنَّدَةٌ. 175 و نیکو گفته:

گیرم که مار چوبه کند تن به شکل مار

 

کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست‏

     

و چون این شب ظلمانى به پایان رسد و صبح قیامت نمایان گردد معلوم شود که انسان کدام و حیوان و شیطان کدامند. یَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ. 176 و ظاهر است که این راستى که شنیدى انصاف این است که از هر چه فرض کنى مشکلتر و نایابتر است. پس باز ظاهر شد که از معصوم گذشته، راست و مستقیم که مؤمن دنیا گذشته و امتحان شده باشد از گوگرد احمر نایابتر و کمتر است. بلى امید داریم که خداوند با کرم و صاحب گذشت، به دوستى اهل بیت (ع) با ما معامله راستان نماید، ان شاء اللّه تعالى.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:54 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

تفاوت درجات

در سوره بقره فرمود: تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى‏ بَعْضٍ‏ 177 و در آل عمران فرمود: هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللَّهِ‏. 178 خدمت خاتم (ص) عرض شد انّ عیسى بن مریم (ع) کان یمشى على الماء؛ فقال (ص) لو زاد یقینه لمشى فى الهواء. 179 به درستى که حضرت عیسى (ع) به روى آب راه مى‏رفت؛ فرمود اگر یقین او زیادتر بود هرآینه به روى هوا راه مى‏رفت.

بدان که حکیم على الاطلاق بدن را موافق روح ساخته و روح را مناسب بدن پرداخته و اگر غیر این بودى ظلم بودى، تعالى اللّه علوّا کبیرا. البته ظاهر است که رستم را بر یابوى لنگ نشاندن و رخش را به زیر پاى جبون و ناتوان کشاندن ظلم فاحشى است؛ و لکلّ شى‏ء اهل فاترکوه لاهله. 180 حضرت امیر (ع) را بدنى باید که با او شبى دو هزار رکعت نماز گزارد و روز هم جهاد نماید آنچه نماید. و از همین، فساد تناسخ پیدا و بطلان انتقال روح به بدن دیگر هویداست. حال گوئیم بعونه، شکى نیست که یقین به مطلب و نزدیک شدن وصول، باعث زیادتى قوت و اهتمام، و هر که مأیوس است حرکت ندارد و آن که امید دارد قدم پیش گذارد و آن که امیدش بیشتر است پیشتر است و آن که یقین دارد چون باد صرصر است. و نیز عشق و زیادتى محبت باعث جرأت و قوت است، و این مطلب در عاشقان مجازى ظاهر است. بسا باشد در حضور سلطان پیر مردان چندین ساعت بایستند و هیچ کسل و خسته نگردند، و غالب غذاى ایشان از قبل روح باشد و غذاى بدنى کم شود و مع ذلک صورت برافروخته و بدن فربه شود. و نیز دارائى ملکه و مداومت بر عمل باعث زیادتى و قوت شود و لکن مع ذلک چنین نیست که این زیادتى و توانائى غیر متناهى شود و از حد یقف بیرون رود و هر قدر بخواهد بتواند سیر کند و صبر و تحمل کند بلکه‏ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْ‏ءٍ قَدْراً 181، هر کوه را به اندازه او برف ریزد و دریا را به قدر گنجایش او آب دهد که هر موجش را سبوى بسیار و کوزه بیشمار تحمل نکند. آب جودش جارى و فیض وجودش سارى است و لکن هر چه از طبقه پیش سرریز کند طبقه بعد، از پیش‏مانده پیش کامیاب گردد. چنانچه امیر (ع) به کمیل فرمود یطفح علیک ما یترشّح منّى 182: مى‏ریزد بر تو آنچه از من ترشح کند. و خدا خود فرمود: أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسالَتْ أَوْدِیَةٌ بِقَدَرِها. 183 و طبقه بعد هرگز به قبل نرسد، کوزه سبو و سبو جوى و جوى رود و رود دریا نگردد.

پس از آنچه شنیدى بدیهى شد که سلسله اهل عصمت و اهل حلقه نبوت نیز با تفاوتند و پست و بلند دارند رفته رفته تا منتهى شود به دریاى محیط که محمّد و آل محمّد است (ص) که هر صفت و هر فعل ایشان کمّا و کیفا از اندازه بیرون است زیرا که ایشان اندازه هر شیئند و اندازه اندازه ندارد و او بى‏اندازه است و خدا فوق ما لا یتناهى بما لا یتناهى است و ایشان که عین خواهش و مشیت خدا هستند البته حدّ یقف ندارند و ایشان به منزله بدن خدا هستند- تعالى اللّه عن ذلک- و چشم و گوش و رو و پهلو و دست و قدرت خدا هستند، پس البته نهایت ندارند و آنچه خدا مى‏خواست احدى نتوانست که خواهش خدا را به عمل آورد مگر همین بزرگواران. چنانچه خاتم (ص) فرمود: بعثت لا تمّم مکارم الاخلاق 184، یعنى هنوز این درخت به حد کمال نرسیده و خدا هنوز میوه از این درخت نچیده، زیرا که آنچه دل خواهد، غیر از دست، کس دیگر نکند. پس ایشان دریاى محیطى هستند که جمیع موجودات به قدر حوصله خود از ایشان پر شوند. پس منشأ و سر چشمه جمیع خیرات ایشانند.

و به مقایسه هم توانى فهمید که شرور و شقاوت هم رفته رفته منتهى شود به جائى که او نیز منشأ و سر چشمه جمیع شرور و سیئات باشد، که شر هر ذى شرى رشحه و قطره و کوزه و سبو باشد نسبت به او، و این شجره خبیثه و چشمه قطران دو نفر بودند در عصر خاتم (ص) که خاتم الاشقیاء بودند و پیش از آن و بعد از آن وجود ایشان ممکن نبود، زیرا که به قاعده و برهان عقلى هر وقت که سلسله سعادت و نبوت به انتهاء و ختم رسد، سلسله شقاوت نیز باید به انتهاء و ختم رسد. پس جمیع اشقیاء از هر شقاوت ایشان عاجز و در تعجب و حیران باشند و اقرار به عجز نمایند چنانچه جمیع انبیاء و سعداء از هر سعادت محمد و آل محمد (ص) حیران و لب‏گزانند. چنانچه حضرت قائم (ع) عجّل اللّه فرجه در زیارت ناحیه به جد بزرگوار خود سید الشهداء مى‏فرماید: لقد عجبت من صبرک ملائکة السّماوات. 185 اگر گوئى این تفاوت درجات هر یک از سلسله عقل و جهل و این قوت و ضعف لا بد از خداست و این مستلزم جبر است- تعالى اللّه عن ذلک علوّا کبیرا- جواب این است که تا سلسله مبدأ و معاد را و نزول و صعود را به قواعد و براهین نفهمى این مطلب را نفهمى و جاى این بیان اینجا نیست. على العجاله، تعبّدا از خدا و پیغمبران و ائمه (ص) همه قبول کن که فرمودند خدا عادل است و جبر در میان نیست چنانچه تفویض نیست.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:50 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

    به نام خدا

 [سزاوار محبّت، همان خداست‏]

در بیان آنکه به حقیقت مستحق محبت و دوستى و جانفشانى از همه اولى و سزاوارتر خداى تعالى است و غیر او نیست زیرا که محبت و دلربائى از جمال و کمال خیزد و جمال و کمال من جمیع الجهات عین ذات حق تعالى و مخصوص اوست و در دیگران ناقص و عارضى است و از خود ایشان نیست و آنچه دارند رشحه‏اى است از فیض او و نمونه‏اى است از جمال و کمال او.

تفصیل این مطلب و شرح این مقال این است که منشأ عشق و دلربائى یکى از چهار چیز است بر سبیل منع خلوّ: جمال و کمال و اخلاق و افعال. مراد ما از جمال، حسن و زیبائى است، و از کمال، صفات نیکى است که در ایشان تعدّى به غیر مأخوذ نباشد، چون علم و قدرت و سمع و بصر و سلطنت و سرمدیّت، و از اخلاق، صفات نیکى است که در ایشان تعدّى به غیر مأخوذ باشد چون محسن و عفوّ و رؤف و غفور و رحیم و حلیم و هکذا. و مراد از افعال، نشر و تعدى همین اخلاق است به غیر، مثل آنکه گوئى به فلان چنین احسان و گذشت نمود و با بهمان چنان نمود. و شکى نیست که هر چهار مخصوص ذات پروردگار است چنانچه فرمودند (انّ اللّه جمیل یحبّ الجمال) 81 و فرمودند در فقرات بسیار اللّهمّ انّى أسألک من جمالک باجمله، اللّهمّ انّى أسألک من کمالک بأکمله 82 و فرمودند تخلّقوا باخلاق اللّه. 83 و در دیگران با آنکه ناقص و عارضى است هم از اوست با آنکه در مسأله توحید صفات و توحید افعال مبرهن شده که آنچه غیر کند هم به لحاظى او کرده، فافهم.

 [گذشته از معصوم، محبّت خدا براى دیگران ممکن نیست‏]

در بیان آنکه از معصوم گذشته، محبت با خدا داشتن از براى دیگران ممکن نیست مگر از براى اوحدى از ناس که بسیار نادر است.

بدان که لوازم محبت و عشق در حقیقى و مجازى یکسان است و لوازم محبت وعشق مجازى بر کسى پوشیده نیست و حکایت لیلى و مجنون و امثال او نقل مجالس است بلکه کم کسى است که به عشق مجازى گرفتار نشده باشد. و بر همه ظاهر است که از لوازم او کاهیدن بدن و زردى رخسار و فرار نمودن خورد و خواب و آرام و باک نداشتن از ملامت ملامت کنندگان است و در لوح سینه او و در آینه چشم او جز نقش محبوب نیست. گویند که حق با امام حسن (ع) است یا معاویه؟ گفت حق با لیلى است! یعنى جز لفظ لیلى نمى‏شنید و جز لیلى به زبانش جارى نمى‏شد. و دیگر آنکه او را مطلبى و بهشتى و لذتى جز وصال محبوب و خدمت او نمودن و امر و نهى به او فرمودن نیست و نیش و نوش که از محبوب باشد همه نوش است. چنانچه گفته‏اند:

ز تو گر تفقد و گر ستم‏

 

بود آن عنایت و آن کرم‏

ز تو خوش بود همه اى صنم‏

 

چه جفا کنى چه وفا کنى‏

     

و گفته‏اند: هر چه آن خسرو کند شیرین بود. و او را خوفى و بیمى و عذابى هم، جز بى‏التفاتى محبوب نیست. و چون در عاشقان خدا که انبیاء و ائمه معصومین علیهم السّلام باشند آنچه گفتیم و آنچه نگفتیم همه حاصل است، خداوند عالم همه این لوازم را در کلمه‏ یُجاهِدُونَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَ لا یَخافُونَ لَوْمَةَ لائِمٍ‏ بعد از کلمه‏ یُحِبُّهُمْ وَ یُحِبُّونَهُ‏ بیان فرمود، بعد به جهت بلندى و بزرگى این مقام فرمود ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشاءُ 84 و همه اینها در اشعار امیر المؤمنین (ع) گذشت که فرمود:

منها تنعّمه بما یبلى به‏

 

و سروره فى کلّ ما هو فاعل‏

     

    85 حال اندکى سیر کن در احوال اولیاى خدا. حضرت آدم (ع) بر یک ترک اولى سالها گریست. گویا دویست سال بود. دو نهر از چشمهاى مبارکش بر زمین جارى و سر از خجالت بالا نکرد. و حضرت نوح (ع) نهصد و پنجاه سال در دعوت قوم و اذیت کشیدن از ایشان بود و از کثرت گریه و نوحه نام مبارکش نوح شد. و از حضرت خلیل (ع) در حکایت آتش نمرود و قربانى اسماعیل و غیر آن اموراتى صادر شد که عقلها حیران است. و حضرت کلیم در چهل شبانه روز که موعد پروردگار بود که فرمود فَتَمَّ مِیقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَةً 86 از شوق چیزى نخورد و نیاشامید و خواب نکرد. و حضرت روح اللّه در زمین از براى خود مسکنى و زن و فرزندى قرار نداد. و اطوار عاشقانه سایر پیغمبران و معصومین، سیّما چهارده معصوم (ع)، پیدا و هویداست. در میان همه ایشان حضرت خاتم (ع) مخصوص به لقب حبیب اللّه شد و قسم لعمرک 87 از محبت ناشى شد. و پیکان ازپاى امیر (ع) کشیدند از خود بى‏خبر بود.

و پس از این اشاره، بدیهى شد اگر بدیهى نبود، که ما را دسترسى به مقام محبت خداوند عالم نیست. بلکه در فن اصول دین واضح و بدیهى نمودیم که اهل یقین از معصوم (ع) گذشته بسیار کم است و در اخبار چندى فرمودند قسمت نشد در میان مردم چیزى که کمتر از یقین باشد. اگر به یقین بدانى که سلطان در پس پرده نگاهش به تو مى‏باشد محال است عادتا که گناه و خلاف با سلطان نمائى اگر چه او را نبینى.

بلکه از احادیث نیک ظاهر مى‏شود که اکثر ملائکه نیز چنین بوده‏اند و از سادات ما توحید و تسبیح و تنزیه و عبادت یاد گرفتند. 88 بارى پس از آنکه مقام یقین در میان ما چنین باشد، از مقام محبت چه پرسى؟ و چون از در انصاف در آئى و کسالت و غفلت و تفرقه حواس و طیران خیال خود را در وقت عبادت ملاحظه نمائى و اگر اندک شغلى رخ دهد، اگر چه گرسنگى و تشنگى وقت افطار باشد، بلکه اگر چه مدافعه بول و غایط باشد، ببین توجه تو کجاست! آیا هرگز در پیش ادنى دوست خود و یا نزد کمترین صاحب شأنى چنین توانى نمود؟ نه و اللّه.

و سرّ فقدان محبت حق تعالى در غالب ناس و اکثر مردم چند چیز است: یکى آنکه آنجا که کمیت یقین لنگ باشد چگونه معقول و متصور است که محبت آنجا قدم گذارد؟ و این دلیل دلیلى است عمده و واضح. یکى آنکه آنجا که مناسبت نباشد آنجا محبت و دوستى عادت نباشد.

کبوتر با کبوتر باز با باز

 

کند همجنس با همجنس پرواز

     

از اینجاست که فرموده‏اند تخلّقوا باخلاق اللّه. هرگز صبور را با عجول راهى نیست و غنى را با فقیر آشنائى نیست و ایضا تا مراوده و مراسله و مکالمه و حضور و التفات خاص از عالى، و خدمت خاص از دانى در میان نیاید محبت و دوستى به کمال نرسد. ببین سرباز و رعیت را با پادشاه چه محبتى است و وزیر را با او چه هنگامه‏اى است. اللّهمّ ارزقنا حبّک و حبّ من یحبّک بمحمّد و آله (ص).

محبت ناس به انبیاء و ائمه (ع) و سهولت این مقام.

بدان که چون قبل از ماه مبارک رمضان به طور اختصار اصول دین مى‏گفتیم وگفتیم که این معارف و عقاید مقصود بالذاتند و از اینها گذشته، جمیع علوم مقدمه عملى است که اصل مقصود آن عمل است و اگر آن عمل نباشد آن علم وبال است نه کمال. آن که واجب را دانسته ترک کند البته از جاهل بدتر است و آن که صنعتى داند و بکار نبرد و عیال خود را گرسنه دارد ملامت به او بیشتر کنند از آن که نداند. و بعضى از اصدقاء خواهش کرد که به برهان عقلى واضح کنم مقصود بالذات بودن این چند معرفت را، گفتم ان شاء اللّه این مطلب را در ماه رمضان بیان مى‏کنم، لهذا این رساله محبت را از براى اثبات این مطلب نوشتم.

حال گوئیم بر کسى پوشیده نیست که چیز بد را کسى دوست نمى‏دارد و همیشه یا جمال ما هوش را خواهند دوست داشت و یا کمال و افعال دلکش را. و به بیان روشن دانستى که باعث محبت منحصر در چهار چیز است: جمال و صفات خوب و اخلاق و افعال مرغوب. و آن بزرگواران در همه این چهار چیز از دیگران ممتازند و داراى هر چهارند و با این دارائى در لباس بشریتند و جمال و صفات و اخلاق و افعال ایشان همه محسوس است. پس نسبت به ایشان هم یقین و هم مناسبت و هم حضور و مراوده و مکالمه همه حاصل است سیّما آن معجزات و کرامات ایشان (ع) و آن مهربانیها و احسان ایشان (ع). پس تمام اسباب محبت در ایشان جمع است و کسى نیست که به چنین بزرگواران محبت پیدا نکند مگر آنکه حب دنیا او را کور و کر ساخته باشد و حب مال و جاه و ریاست و گردنکشى او را مانع شود با آنکه به یقین بداند که ایشان (ع) مقربان بارگاه احدیّتند و رسولان حقّند و مستحق طاعت و پرستش‏اند. و از اول دنیا تا حال دشمن این سلسله جلیله نبوده و نخواهد بود مگر اغنیاء و رؤساء، و دیگران به تبع ایشان دشمن شدند نه فى حدّ ذاته، چنانچه امروز بالحس نسبت به علماء مى‏بینى و بنى امیه و بنى عباسیه و غیر ایشان را به یقین مى‏دانى.

و آیات بسیار در این باب در جاى دیگر ذکر کرده‏ایم و در نمل فرمود وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا 89. و ظلم و علوّ بیان ریاست و گردنکشى است و مفعول له از براى جحد و انکار است. و در سبأ فرمود وَ ما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَةٍ مِنْ نَذِیرٍ إِلَّا قالَ مُتْرَفُوها إِنَّا بِما أُرْسِلْتُمْ بِهِ کافِرُونَ‏ 90. باز فرمود یَقُولُ الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا لِلَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا لَوْ لا أَنْتُمْ لَکُنَّا مُؤْمِنِینَ‏ 91. و همیشه غالبا اهل ایمان فقراء و ضعفاء بوده‏اند و سرّش واضح است.

گردنکشى و مطاع و متبوع بودن ضد گردن نهادن و مطیع و تابع بودن است، پس جمع‏نشوند و چون در فقراء و ضعفاء این ضد نیست و این مرض منتفى است زود ایمان آورند با آنکه لازمه نبوت و امامت است که رعایت فقراء نمایند و هم از اغنیاء و رؤسا بگیرند به ایشان بدهند و هم هر کس را به اندازه ایمان و تقواى او احترام نمایند. پس از براى فقراء و ضعفاء همیشه اسباب ایمان و محبت و از براى رؤسا و اغنیاء هم مدام اسباب انکار و عداوت جمع است الّا من خذله اللّه من الفقراء او وفّقه اللّه من الاغنیاء. 92 و در اعراف فرمود قالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ صالِحاً مُرْسَلٌ مِنْ رَبِّهِ قالُوا إِنَّا بِما أُرْسِلَ بِهِ مُؤْمِنُونَ قالَ الَّذِینَ اسْتَکْبَرُوا إِنَّا بِالَّذِی آمَنْتُمْ بِهِ کافِرُونَ‏. 93 و در هود فرمود فَقالَ الْمَلَأُ الَّذِینَ کَفَرُوا مِنْ قَوْمِهِ ما نَراکَ‏ اتَّبَعَکَ إِلَّا الَّذِینَ هُمْ أَراذِلُنا بادِیَ الرَّأْیِ‏ 94 (الآیة).

بارى پس به وضوح پیوست که غرض و غایت و فائده خلقت و تمام دین و اصول دین محبت خداست که لازم دارد محبت اولیاء او را و عداوت اعداء او را و این چون در حق غالب ناس ممکن نیست پس اصل دین ایشان و غرض از خلقت ایشان اقرار به خدا است و محبت اولیاى خدا که لازم دارد عداوت اعداى ایشان را تا آنکه لا اقل دوست دوستان خدا بشوند و از این جهت مستحق التفات و رحمت و بهشت خدا شوند و چنانچه در دنیا تابعند لا بد در آخرت نیز تابعند و با مولاى خود داخل بهشت مى‏شوند چنانچه پیش اشاره شد. پس اگر غالب ناس را که محبت خدا ممکن نیست اگر محبت اولیاء هم نباشد بجز استحقاق آتش راهى نداشتند با آنکه اگر شاذّ و نادرى به مقام محبت خدا رسید هم از راه اطاعت و بندگى انبیاء و ائمه (ع) رسید. پس محبت ایشان على اىّ تقدیر از اصول دین است و غرض و غایت از خلقت دیگران است. و بعد از آن تحقیق بدیهى، که دوستى علت تامّه استحقاق احسان است اگر چه آن دوست بسیار بسیار نادان باشد، تعجب مکن که چرا علماى متبحّر از مخالفین مثلا باید مخلد در عذاب باشند و فلان نادان موافق در بهشت.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:49 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

ترقى و تکمیل در تکمیل محبت است.

بدان که حالت ما با معصومین و حق تعالى مانند حالت اهل ثغور و سر حدّ است که از پایتخت سلطان بسیار دور افتاده‏اند و رابطه با سلطان ندارند و چون حاکمى به آنجارود و قدرت و سلطنت او را و جلال و اموال و خدم و حشم او را ببینند چنان در چشم ایشان بزرگ آید که اگر ادّعاى پادشاهى و بالاتر نماید قبول نمایند، چنانچه دیگران را مردم به خدائى قبول نمودند. و اگر سفراء و فرامین سلطان آمد و شد نکند و خود آن حاکم نگوید که من بنده‏اى از بندگان سلطانم باور نکنند که از او بالاتر کسى باشد و لکن چون اظهار عجز و بندگى و فروتنى او را ببینند تعبّدا از قول او قبول کنند که سلطان او نیست بلکه کسى است که این بنده‏اى از بندگان اوست و لکن باز ظاهر است که خوف و رجاء ایشان و محبت و امید ایشان هر چه باشد با حاکم است نه با سلطان. و بر آن حاکم واجب و حتم است که بر ایشان بفهماند که سلطان نیست و بنده اوست تا پا از حدّ خود بیرون ننهند و غلوّ نکنند و الّا هم او هلاک خواهد شد و هم رعیت. و از براى ایشان احکامى و عبادتى و تشریفاتى مى‏آورد به جهت او که سلطان را به آن طور پرستش نمایند. و لکن ظاهر است که اینها همه را تعبّدا قبول مى‏کنند و بجاى مى‏آورند و الّا حقیقت بندگى و اخلاص ایشان نسبت به حاکم است. و اهل عصمت (ع) نیز در نظر ما ضعفاء مثل همان حاکم است. اگر اظهار بندگى و عجز و عبادت و ارشاد ایشان نبود کسى را به خدا راهى نبود. ایشان به راستى خدا را شناختند و عبادت نمودند، مثل آن حاکم، و دیگران تعبّدا به قول او اقرار به خدا کردند و عبادت نمودند، مثل اهل آن سر حدّ، پس به جهت رفع غلوّ و زوال افراط، آوردند این عبادات را تا کسى ایشان را به خدائى نگیرد و از این راه هلاک نشوند و الّا ظاهر است که عبادت با اخلاص مردم از براى ایشان است غالبا نه از براى خدا و اگر ارشاد ایشان (ع) نبود معلوم مى‏شد که موحّد کیست، با آنکه هست باز ببین کیست و چند یک خلق است موحّد. فرمودند المؤمن اعزّ من الکبریت الاحمر. 95 به مثل زراره فرمودند از ایمان چیز کمى به چنگ شما آمده، محکمش نگه‏دار که در نرود و فرار نکند. 96 سلمان کذائى در حدیث بساط عرض کرد یا امیر المؤمنین زیاده از این طاقت ندارم، 97 یعنى مى‏ترسم بر ایمان خود، و در روز غصب خلافت خلجانى در قلب او پیدا شد. پس فائده عبادت ما از براى خدا غالبا محض اقرار و تشبّه به اولیاى خداست، من تشبّه بقوم فهو منهم؛ 98 تباکى حکم بکاء دارد و در کتاب مصیبت مسأله تشبّه را به تفصیل نوشته‏ایم. و یکى هم شاید رفته رفته به حقیقت کشد که المجاز قنطرة الحقیقة. 99 پس اصل ترقى مردم در طاعت و بندگى معصومین است که از روى محبت و اخلاص و یقین صادر مى‏شود، مثل ذکر فضائل و کرامات ایشان و ذکرمصائب و گریه به جهت ایشان و صلوات بر ایشان و ذکر مثالب اعداء و لعن بر ایشان و رفتن به زیارات ایشان. و لهذا چون در عقل و نقل سیر نمائى، چنانچه نمودیم، تکمیل در این امور به مراتب بیشتر است و در عبادت با کسالت ما از براى خدا بسیار کمتر است.

و بالجمله، بر هر سلطانى لازم است که عبادتى از براى خود قرار دهد و عبادتى از براى حکّام خود چنانچه دانستى. و بیان دیگر این مطلب آن است که از آیه شریفه‏ النَّبِیُّ أَوْلى‏ بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ‏ 100 ظاهر مى‏شود و حاصل این قاعده این است که هر دانى فداى عالى است و کمال او در فدا شدن است. و چون مطلب بدیهى است به چند مثال اکتفا نمائیم.

چون امر دایر شود که شخص را شیر یا پلنگ بدرّد و یا دست خود را فداى خود نماید و به دهن او فرو برده و گلوى او را گرفته خود خلاص شود، و یا آنکه پاى او را مار گزیده اگر پا را ببرّند زنده بماند و الّا زهر به بدن سرایت نموده هلاک شود، ببین مردم چه مى‏کنند. این مثال جزء و کل.

و امّا مثال حقیقت و رقیقه و شبیه آن: پس اگر گوسفندى در معرض هلاکت باشد و دواى او خون یا گوشت مرغ باشد البته مرغ را فداى او نمایند و اگر گوسفند دواى گاو یا شتر یا اسب باشد البته فدا نمایند و چون آقا در معرض تلف باشد و یا سلطان و یا محبوب، مدام سخن از وفاى آن غلام و آن خادم و آن عاشق رانند که جان خود را فدا نمود و همه او را تحسین نمایند. وفاى سگ مسلّم و ضرب المثل و دایر در السنه و کتب است؛ وجهش همین است که در وقت ضرورت به امداد صاحب برآید و جان خود را فدا سازد. و چندان در این مقام شعراء به نظم آورده‏اند که به حساب نیاید و مضمون همه این است که من در راه تو دست از جان شسته‏ام و آرزوى من فدا شدن توست و در راه تو از شمشیر و نیزه برنگردم. بهائى (قدس سره) مى‏فرماید:

در جوانى کن نثار دوست جان‏

 

رو «عوان بین ذلک» را بخوان‏

     

و پدر را در قصاص پسر نکشند، چه شأن پسر فداى پدر شدن است و پدر شبیه به حقیقت است و پسر شبیه به رقیقه. و تا قیامت تحسین از حضرت خلیل (ع) باید نمود که فرموده حضرت خاتم (ص) را از خود بیشتر دوست دارم و فرزند او حسین را از فرزند خودم اسماعیل. 101 و مدام از عاشقان کربلا سخن رود که جان خود را فداى سید الشهداء روحى و روح العالمین له الفداء نمودند. و حضرت امیر المؤمنین (ع) همیشه خود را سپر بلاى‏حضرت خاتم (ص) نموده بود و در شب غار که در فرش پیغمبر (ص) خوابید خداوند عالم به او بر ملائکه مقربین مباهات نمود، وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یَشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ‏ 102 که در سوره بقره است در شأن شریفش نازل شد. و شواهد بسیار است.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:48 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

تحذیر [منع تجرّى از معصیت‏]

بر برادران ایمانى پوشیده مباد که بسیارى گناهان دل را سیاه مى‏کند و محبت خدا و اولیاى خدا را از دل بیرون مى‏کند. پس زنهار که مغرور نشوید و محبت اهل بیت (ع) را که فائده ایجاد ما است به ارتکاب گناهان و جرأت بر آن از چنگ رها نکنید.

و در حق الیقین از کاظم (ع) روایت مى‏کند که کسى که اجتناب از گناهان کبیره کرده باشد از مؤمنان، او را از گناهان صغیره سؤال نمى‏کنند. حق تعالى مى‏فرماید اگر اجتناب کنید از کبائر آنچه نهى کرده‏اند شما را از آن، تکفیر مى‏کنیم و مى‏آمرزیم گناهان شما را و داخل مى‏کنیم شما را در منزل نیکوى گرامى. راوى گفت یا بن رسول اللّه پس شفاعت از براى که لازم و واجب مى‏شود از مؤمنان؟ فرمود که خبر داد مرا پدرم از پدرانش از على که گفت شنیدم از رسول خدا که نیست شفاعت من مگر از براى اهل کبائر از امت من، و اما نیکوکاران پس به ایشان راه اعتراضى نیست و احتیاج به شفاعت ندارند. راوى گفت چگونه شفاعت از براى اهل کبائر مى‏باشد و حال آنکه خدا مى‏فرماید وَ لا یَشْفَعُونَ إِلَّا لِمَنِ ارْتَضى‏ 114 یعنى شفاعت نمى‏کنند شفاعت کنندگان مگر از براى کسى که پسندیده باشد، و کسى که مرتکب کبائر مى‏شود پسندیده نیست. حضرت فرمود هیچ مؤمنى نیست که مرتکب گناهى بشود مگر آنکه بد مى‏آید او را این فعل و پشیمان مى‏شود از آن و کسى که پشیمان نشود از گناهى که مرتکب آن مى‏گردد پس او مؤمن نیست و از براى او شفاعت واجب نیست و ظالم بر نفس خود خواهد بود و حق تعالى مى‏فرماید که نیست در قیامت ظالمان را دوستى و نه شفیعى که سخن او را شنوند. راوى گفت یا بن رسول اللّه به چه جهت مؤمن نیست کسى که پشیمان نشود بر گناهى که مرتکب آن گردد. فرمود زیرا که هر که مرتکب شود کبیره‏اى از گناهان را و داند به علم یقین که او را وعید و عقاب کرده‏اند البته پشیمان مى‏شود بر آنچه کرده است و هرگاه‏پشیمان شود تائب خواهد بود و مستحق شفاعت خواهد گردید و هرگاه نادم بر آن نباشد مصرّ خواهد بود و مصرّ آمرزیده نمى‏شود براى آنکه مؤمن نیست و باور نکرده است عقوبت گناهى را که مرتکب شده است. تا آخر حدیث شریف. 115

و از حضرت صادق (ع) روایت کرده که هیچ چیز دل را فاسد نمى‏کند مثل گناه، بدرستى که کسى که مرتکب گناهى مى‏گردد پیوسته در دل او اثر مى‏کند تا دل او را سرنگون مى‏گرداند که حق تعالى در آن قرار نگیرد و روى او از خدا برگردد و متوجه دنیاى فانى گردد. 116 و باقر (ع) فرمود که هر بنده مؤمنى در دل او نقطه سفیدى و نورى از ایمان هست. چون گناهى مى‏کند نقطه سیاهى در آن سفیدى به هم مى‏رسد. اگر توبه کرد محو مى‏شود و اگر نکرد مى‏ماند تا آنکه تمام سفیدى را مى‏گیرد و آن را مى‏پوشاند. به این حد که رسید صاحبش هرگز به خیر و خوبى نمى‏رسد و بر نمى‏گردد. 117 نعوذ باللّه. و احادیث بسیار است و به همین نمونه اکتفا شد. وفّقنا اللّه و ایّاکم لما یحبّ و یرضى بمحمّد و آله (ص)، آمین آمین آمین.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:47 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

بیان امر معاد

دانستى که مقصود خداى تعالى از ایجاد ما سوا فیض و احسان است و همین نیز محبوب خدا است و فیض و احسان وقتى فیض و احسان است که به اهلش دهند و اهل او نیست مگر محب و دوست. پس غرض و غایت از ایجاد مکلفین به مقام محبت رسیدن است و این به اتفاق علماى اخلاق و به اتفاق همه عقلاء و عقل و نقل بلکه هر ذى شعور اگر چه حیوان باشد منتهاى کمال و بالاترین مقام است و آنچه بنده را ممکن است همین است، زیرا که منتهاى مقام عبد استحقاق احسان است و لیاقت فیض، و این نمى‏شود مگر به محبت و دوستى. و اما خود فیض، او دست خدا است نه دست بنده، پس او غایت تو نیست چنانچه غایت خانه آن است که لایق نشستن باشد نه عین سکنى و نشستن که آن فعل صاحب خانه است نه خانه.

بدان که این مطلب که گفتیم که مقصود خدا از ایجاد فیض است به اهلش و اهل نیست مگر محب، پس محبت سبب استحقاق فیض است، در نظر کوته‏نظران جلوه دارد وگرنه بیان واقع این است که منتهاى فیض خدا نسبت به بنده همان محبت است‏که به توفیق خدا به او رسیده و فیض و احسانى بالاتر از مقام رضا و محبت در خزانه خدا نیست. و اما آنچه بر محبت مترتب شود از لوازم، مثل حور و قصور، از لوازم و توابع است نه خود مقصود. پس محبت نه لیاقت فیض و سبب استحقاق فیض است بلکه خود عین فیض است و منتهاى فیض چنانچه دانستى.

و در حق الیقین از سید الساجدین (ع) است که چون اهل بهشت در بهشت درآیند بر تختها تکیه زده و حوریان به سوى او خرامان، خلاصه، حضرت بعد از بیان نعمتها فرمود پس خداوند تعالى ایشان را ندا کند که اى دوستان من مى‏خواهید خبر دهم شما را به چیزى که بهتر است از همه اینها عاقبت. گویند بلى اى پروردگار ما خبر بده. حق تعالى فرماید که رضا و خوشنودى من از شما و محبت و دوستى من نسبت به شما عظیمتر است از آنچه در او هستید. گویند بلى خاطر ما به آن شادتر است. پس خواند حضرت این آیه را وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنَّاتٍ‏ تا وَ رِضْوانٌ مِنَ اللَّهِ أَکْبَرُ ذلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ‏. 118، 119

و چون ظاهر است که اصول دین باید همان غرض و غایت ایجاد باشد و غرض و غایت ایجاد هم عین اصول دین است، پس اصول دین تو و غرض و غایت تو و مقصود از ایجاد تو همان وصول به مقام محبت است و چون محبت بدون معرفت و شناسائى فى الجمله محال است پس در مقام امر و نهى و عالم تکلیف، اول تکالیف و اصل در تکالیف و بالاترین اعمال، علم و معرفت شد که مقدمه محبت است. و غرض از این تکلیف و عمل، حصول محبت است چنانچه بدیهى است که هر کارى و هر مأمور به فائده‏اى دارد که این کار مقدمه او است و آن فائده اصل مقصود و اصل مطلوب است.

چنانچه نماز و زکات و حج و خمس و جهاد و هکذا هر یک را فائده‏اى است که آن اصل مقصود است.

و چون این اشاره دانسته شد پس آنچه از عالم محبت خدا و دوستان خدا خارج باشد، به مقتضاى عقل، آن داخل در اصول دین و غرض و غایت از ایجاد نیست. پس بنابراین معرفت معاد چون سایر ضروریات از اصول دین نخواهد بود. پس اگر کسى بالفرض خدا و اولیاء خدا همه را شناخته و محبت همه را در دل جا کرده و به زبان اقرار نموده و از دشمنان ایشان تبرّى جسته و مع ذلک از معاد چیزى به گوش او نرسیده و خود او نیز به این خیال نیفتاده تا او را شکى یا ظنى عارض شود بلکه غافل محض است، پس به مقتضاى این قواعد که شنیدى این شخص را کافر و نجس نتوان گفت بلکه او مسلم ومؤمن است بلکه از اخبار و کلمات اخیار نیز زیاده از این برنمى‏آید زیرا که در نزد همه مسلّم است که هر که شهادتین به زبان جارى نمود مسلم است به اسلامى که مشترک بین شیعه و مخالفین است. و چون ائمه (ع) را شناخت و ولایت ایشان را قبول نمود مؤمن است.

بلى مضایقه نیست بلکه شاید مسلّم باشد که شناختن معاد و تحصیل علم به معاد از اهمّ واجبات باشد و لکن ظاهر است که ترک هر واجب باعث کفر و منشأ ارتداد نیست. بلى شکى و شبهه‏اى نیست بلکه از بدیهیات مذهب جمیع معصومین و علماء راشدین است که منکر معاد جسمانى، تا چه رسد به مطلق معاد، کافر است و نجس و مرتد و در عذاب مخلد. به جهت آنکه انکار او لازم دارد انکار امامت و رسالت و الوهیت را، چنانچه حکم انکار هر ضرورى همین است.

و بالجمله ظاهر است که چون علماء در کتب خود بفرمایند اقرار به فلان مطلب واجب است یا شرط ایمان یا جزء ایمان است، این عبارت دو معنى دارد: یکى آنکه معرفت و شناختن او و اقرار به او در حاصل شدن ایمان و اسلام لازم است که اگر نباشد آن شخص کافر محض است، نه او را اسلامى است و نه ایمانى. مثال این: شناختن خدا و رسول و اقرار به شهادتین. دوم آنکه اگر کسى انکار کند او را مرتد شود و از دین خارج شود نه آنکه شناختن او و اقرار به او اگر نباشد اسلام و ایمان نیست. چنانچه مجلسى (قدس سره) در حق الیقین اقرار به خدا و انبیاء و اوصیاء و اقرار به آنچه از جانب خدا پیغمبر ما آورده است، ضروریات را به تفصیل و غیر آن را به اجمال، همه را عبارت از ایمان مى‏داند و کلمات او در همین کتاب صریح است که مقصود او از اقرار به ضروریات، عدم انکار است نه وجوب شناختن و اقرار لسانى نمودن. و چون مطلب مهم است هر چند بهتر آن است که اشاره به کلمات علماء و اخبار اهل بیت قدرى بشود و لکن چون از وضع این رساله خارج مى‏شدیم به همین اکتفا شد. پس آنچه در اصول دین این کتاب نوشتیم و آن برهان که ذکر کردیم زیاده از آنچه اینجا ذکر کردیم دلالت ندارد و هو العالم.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:45 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

سلوک با برتران

و مراد از برتر هر کسى است که به جهتى از جهات از تو کاملتر باشد، در سنّ یا علم یا تقوى یا بخشش یا شجاعت، و یا به جهتى از جهات به تو حق احسان و نعمتى داشته باشد، چون ولىّ النّعم و محسن و معلم و مربّى و شوهر و پدر و مادر و آقاى غلام و کنیز و علماء و ائمه (ع) و پیغمبر (ص) و خداوند یکتا. و چون در شریعت غرّاء و فقه و طریقه اهل بیت سیر نمائى مى‏بینى که یک قسمت آن در بیان این مسأله است، یعنى بیان سلوک با برتران، که بعضى را باید تعظیم کرد و بعضى را باید شکر نمود و بعضى را باید اطاعت نمود و بالجمله سلوک با برتر از آن جهت که برتر است نیست مگر بندگى و تسلیم و تعظیم و اطاعت.

و چون عمده سلوک با داناتر است، که علماء و ائمه (ع) و پیغمبر (ص) و خداوند یکتا باشد، بالخصوص اشاره نمائیم.

بدان که سلوک با ایشان راجع است به دو چیز: یکى تسلیم و انقیاد و قبول نمودن آنچه از ایشان برسد و رد ننمودن است خواه عقل ناقص موافق فرمایش ایشان بفهمد و خواه العیاذ باللّه بر خلاف گمان کند و یا هیچ نفهمد، و یکى دیگر اطاعت و امتثال و عمل به فرمایش ایشان، و اوّلى لازمتر است و کفر و اسلام به او بیشتر بسته است.

اگر گوئى سرّ وجوب تسلیم و طاعت و دم از چون و چرا بستن چیست، گوئیم وجوب تسلیم و اطاعت عالم و نائب از آن جهت که نائب است، راجع به امام (ع) است.

چنانچه فرمود ردّ بر ایشان ردّ بر ماست. 120 و در غیر این سخن ما نیست. پس سخن ما منحصر شد به معصوم و خدا.حال گوئیم اما وجوب تسلیم و قبول قول ایشان آن است که چون منزّه از خطا و سهو و لغو و عبثند پس آنچه گویند عین واقع و صرف مصلحت است اگر چه ما آن مصالح را درک نمى‏کنیم و اگر مى‏دانستیم محتاج به هادى و حجت نمى‏بودیم، چنانچه فرمود وَ عَسى‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ یَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ‏. 121 پس تأمل و اعتراض و بحث بر ایشان چون بحث طفل است بر پدر و مادر که چرا شما مرا از بغل گرفتن و بازى نمودن با مار با اینهمه خط و خال منع مى‏کنید، یا چرا از خوردن عسل با این شیرینى مانع مى‏شوید، یا چرا مى‏خواهید مرا فصد نمائید با این سوزش نیشتر، و یا به مکتب بفرستید که زندان و محبس است و سیاست و چوب، و مثل اعتراض نابلد و کور است بر بلد راه و عصاکش که چرا از این راه مى‏روى، و مثل بحث مریض است بر طبیب و هکذا. اما وجوب اطاعت و عمل به قول ایشان چه امر به اطاعت خود نمایند چه دیگرى، مثل عالم و والدین و زوج و سیّد، هم سرّ آن معلوم شد.

سلوک با همسران

و اجمالش تواضع و مواسات است.

سرّش آن است که انسان مدنىّ بالطبع و محتاج بالفطره است و همه به هم محتاجند. بنّاء به نجّار، نجّار به بنّاء و هر دو به خیّاط و خیّاط به هر دو و هر سه به آهنگر و آهنگر به هر سه و هکذا. و لازمه محتاج از آن جهت که محتاج است تواضع و فروتنى است پیش آنکه به او احتیاج دارد. و چون در احکام شرع انور ملاحظه شود یک قسمت آن در بیان این سلوک است از احکام دیون و معاملات و اجارات و معاشرت و قضاء حوائج اخوان و برادران ایمانى و اقرباء و سلوک با همسایگان وصله ارحام و عیادت مریضان و احکام مردگان و هکذا.

سلوک با زیردستان‏

که محتاج به حفظ و تربیت زبردستان مى‏باشند، مثل زن و مملوک و اطفال و شاگرد و امت و شیعه و مقلّد و رعیّت و حیوانات.

و بدن و قوا و جوارح تو نیز زیر دست توست. و همچنین همه بندگان و مخلوقات نسبت به خداوند عالمیان. و عمده تربیت که چاره‏اى جز او نیست میان خوف و رجاء و بیم و امید نگه داشتن زیر دست است و بیان نمودن و نشان دادن جزاى خیر است بر طاعت و سزاى شرّ است بر مخالفت. سرّش آن است که چون زیردست مصالح و مفاسد را نمى‏داند و نمى‏توان هم به او فهمانید و اگر ممکن بود به ما تعلیم مى‏نمودند، چنانچه طبیب از تعلیم مریض عاجز است یعنى مریض از یاد گرفتن کوتاه است نه طبیب در یاد دادن، وچنانچه تو نتوانى به طفل غیر ممیز بفهمانى، و چنانچه کور نتواند راه و چاه بفهمد. و اگر ما احکام را مى‏فهمیدیم محتاج به طور دیگر نبودیم. چنانچه به ضرب چوب زهر نخورى، اگر دانستى، حرام نیز به ضرب چوب نخوردى. و چون طفل زهر نشناسد مى‏خورد چنانچه ما نیز حرام را به ضرر نشناسیم مرتکب شویم. و چون این طور تربیت ممکن نیست، پس منحصر شد به اینکه به زیر دست گفته شود، یا به زبان قال یا به زبان حال، چنانچه با حیوان غالبا به زبان حال و قراین احوال است، که اگر طاعت کردى و به قول من عمل نمودى و خواهش خود را کنار گذاشتى به تو فلان چیز و فلان چیز که تو به او مایلى مى‏دهم و اگر مخالفت کردى تو را چنین و چنان عذاب و سیاست مى‏کنم. پس او به امید رسیدن به آن وعده که میل اوست اطاعت نماید و از ترس آن عقاب و وعید از مخالفت گریزد. و باز وعده عفو و گذشت به او دادن لازم است تا آنکه مأیوس نشود که لازمه یأس مخالفت است و عفو و گذشت را هم باید به طور شاید به او گفت نه به طور حتم تا آنکه بالمرّه از عذاب ایمن نشود که لازمه ایمنى ایضا طغیان و هلاکت است. شکى نیست که اگر کسى العیاذ باللّه یقین کند که از اهل جهنم است از هیچ کفر و زندقه و گناه دست کوتاه نکند و اگر یقین کند که از اهل بهشت است هم همین طور.

پس بدیهى شد که تربیت نادان منحصر است در همین طریقه که شنیدى و از اینجا تو را بدیهى شد که چقدر خام و بى‏مغز و ضد مقصود است قول آنکه گوید عبادت نمودن به جهت طمع بهشت یا به جهت خلاصى از جهنم باطل است.

بارى حال گوئیم شکى نیست که هر یک از این سه مسأله و این سه طریقه سلوک هر یک موقوف است بر الفت و محبت و دوستى. و تو تا طفل خود را دوست دارى تربیت نمائى و چون دشمن او شوى و از او مأیوس شوى او را به حال خود واگذارى. و همچنین خادم تا راه الفتى نباشد تو را اطاعت نکند و اگر محض ترس باشد و از روى اکراه و عبوس نموده و گره بر جبین زده کارى بکند آن نه امتثال و اطاعت است چنانچه عمل منافقین چنین بوده. فرمود وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ یَتَّخِذُ ما یُنْفِقُ مَغْرَماً 122 و فرمود وَ لا یَأْتُونَ الصَّلاةَ إِلَّا وَ هُمْ کُسالى‏ وَ لا یُنْفِقُونَ إِلَّا وَ هُمْ کارِهُونَ‏ 123 و آیات بسیار است. و سلوک و تواضع و مواسات با همسران ظاهرتر است که توقف بر محبت دارد.

پس ظاهر شد که چنانچه فائده و غایت عالم امکان محبت است همچنین نظم عالم امکان و نظام دو جهان نیز بسته به دوستى و محبت است. چگونه توان شک نمودکه جمیع فسادها و جدال و نزاع و قتال و سایر اینها همه ثمره خبیثه عداوت است آیا نه به جهت این است که فرمود وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ‏؛ 124 وَ الْفِتْنَةُ أَکْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ‏ 125. زیرا که فتنه‏انگیزى جز عداوت و دشمنى افکندن نیست. و در این مطلب به همین اختصار که منصف زیرک را کافى است اکتفا نمودیم و هو الهادى.

تنبیه‏

بدان که فیاض مطلق به جهت تکمیل بندگان اوامر و نواهى بسیار قرار داده و خواسته است که اوامر را بجا آورند و نواهى را ترک نمایند از روى شوق و محبت و قربة الى اللّه. پس مناط کمال دو چیز شد: یکى کردن و نکردن اوامر و نهى، دوّم صدور این کردن و نکردن از روى شوق و محبت و امتثال و تقرب. اگر دوّمى نباشد اوّلى هیچ ثمر ندارد بلکه وبال است، و اگر اولى نباشد و دوّمى باشد هر عملى که از روى جهل و اشتباه از روى محبت و قربة الى اللّه نماید اگر چه در واقع گناه باشد نیکو و مقرّب شود.

مثل آنکه مؤمن کاملى را به قتل آورد به اعتقاد آنکه او فلان ناصبى منافق است، یا شراب بخورد به اعتقاد آنکه سرکه است و خوردن سرکه طریقه ائمه (ص) است. و در کتاب اسرار از آقاى بهبهانى روایت کرده که آقا شخص ساز زنى را بعد از فوت او به حالت نعمت و نیکو در خواب دید، چون پرسید گفت من شبهاى عاشورا ساز خود را در گوشه‏اى قربة الى اللّه مى‏زدم و گریه مى‏کردم و در میان ساز مى‏گفتم شیون و شین است وا ویلا، قتل حسین است وا ویلا. 126 و اگر به شواهد و امثله پردازیم طولانى شود. پس بدیهى شد که محبت اکسیرى است که جمیع خزف گناهان را مبدل به طلاى احمر تقرب مى‏گرداند. درست بفهم که چه گفتم.




تاریخ : شنبه 91/11/7 | 2:43 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

به نام خدا

توکل و لوازم آن

بدان که از کمال مخصوص به خداوند یکتا یکى آن است که هر چه خواهدنماید و کسى مانع او نتواند شد و از جمله نقص لازم هر مخلوق و ممکن آن است که بى‏اذن و خواست خدا هیچ کارى نتوانند کرد حتى به هم زدن چشم و کمتر از آن باشد، خواه ملک باشد و خواه پیغمبر (ص) و خواه امام و خواه غیر ایشان اگر چه همه با هم باشند. و این است معنى حدیث نزّلونا من الرّبوبیّة 131 یعنى ما را از مقام خدائى پائین بیاورید و بگوئید در حق ما آنچه بخواهید و این است معنى باذن اللّه و ان شاء اللّه که در همه کارها باید بگوئیم. پس اگر کسى العیاذ باللّه بگوید که احدى مى‏تواند مثلا انگشت خود را حرکت دهد اگر چه خدا نخواهد و خدا نتواند مانع او شود، ببین چگونه کفر و شرکى است و چگونه از براى خدا اثبات عجز نموده. و چون شخص ملتفت این نکته باشد که بدیهى است، پس بالبدیهه آن اعتمادى که به خدا نماید به احدى نتواند نمود، بلکه چون واسطه و اسباب را خدا قرار داده هرگز به غیر خدا اعتماد نکرده و اعتماد به اسباب را هم به امر خدا نموده. و لکن عیب و نقص بزرگ که همه به او گرفتارند الّا ما شاء اللّه، اعتماد به تطیّرات و تفؤلاتى است که خلاف عقل و شرع، هر دو است. اگر گوئى وارد شده است که رسول خدا (ص) دوست داشت فال را و بد داشت تطیّر را و از هیچ معصوم (ع) فال بد صادر نمى‏شد و صادق (ع) فرمود تطیر را سست بگیرى سست است و اگر سخت بگیرى سخت است و اگر گفتى چیزى نیست او هم چیزى نیست و فرمودند خواب هر طور تعبیر شود از فال نیک و بد، همان طور واقع مى‏شود و حضرت مسلم از صید نمودن صیاد فال بد زد و در بین راه مراجعت نمود، و فاطمه صغرى در مدینه از دیدن غراب خبر مرگ فهمید، و حضرت امیر از صیحه مرغان و بند شدن کمر به قلّاب در فرمود اینها همه علامات مرگ است، از روى این مطالب است که مى‏گویند النّفوس کالنّصوص؛ 132 گوئیم تحقیق این است که خدا را کتابهاست که در آن کتابها پیش از وقوع امورات بیان آنها ثبت است، خواه امور حتمى باشند و خواه نباشند، و این کتابها بعضى آسمانى است و بعضى زمینى. و از جمله کتابهاى زمینى اختلاجات اعضاء و خوابهاى درست و فالهاى نیک و بدى است که از معصوم (ع) و از اتفاق عقول ظاهر شود و از جمله آنها فراست مؤمن است و هر چه غیر اینها باشد و از معصوم نرسیده باشد مثل تطیّرات و رسوم زنانه لغو و عبث است. و آنچه حقیقت علامت باشد دو قسم است: حتمى و غیر حتمى. در حتمى توکل او را بر نمى‏دارد و در غیر حتمى و در آنچه واقعیت هیچ ندارد توکل رافع اوست و اگر توکل نباشد هم غیر حتمى اثر خود را مى‏بخشد و اگر رافع دیگرنباشد. و هم تطیّرات و تفؤلات با آنکه کشف از واقع نمى‏کند و واقعى ندارد به توجّه نفوس و تخیّلات و اعتقادات خود امرى مى‏شود مؤثر و واقع، چنانچه مى‏بینى که چشم بد تأثیر مى‏کند. پس فائده فال نیک این است که باعث سرور مؤمن است و به خیال خیر و اعتقاد هم اثر خیر مى‏بخشد و فائده توکل علاوه بر تأثیر و رفع شر، تکمیل و تقرب و ثواب اخروى است.

پس اى عزیز هرگز فال بد مزن و برادر مؤمن را محزون مکن و به خیال بد مینداز، اگر چه اعتقاد خودت غیر آن باشد، و همیشه خیر خواه باش.