سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 10:47 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

حرکت امام  هادی علیه السلام از مدینه به سامراء
اول ـ مـسـعـودى از یـحـیـى بـن هـرثـمـه روایـت کـرده کـه گـفـت : فـرسـتـاد مـرا مـتـوکـل بـه سـوى مـدیـنه براى حرکت دادن حضرت امام على نقى علیه السلام را از مدینه بـردن بـه سـامـره بـه جـهـت بـعـض چـیـزهـا کـه دربـاره اوبـه مـتـوکـل رسـیـده بـود. پـس چـون بـه مـدیـنـه وارد شـدم اهـل مدینه بانگ وفریاد برداشتند چندانکه مانند آن نشنیده بودم پس ‍ ایشان را ساکن کردم وقـسـم خـوردم کـه مـن مـاءمـور نـشـدم کـه مـکـروهـى بـه آن حـضرت برسانم وتفتیش کردم منزل آن جناب را نیافتم در آن مگر قرآن ودعا ومانند آن :
ودر ( تذکره سبط ) است که لَمْ اَجِدْ فیهِ اِلاّ مَصاحِفَ وِ اَدْعِیَةً وَ کُتُبِ الْعِلْمِ فَعَظُمَ فى عَیْنى .
پـس آن حـضـرت را از مـدیـنـه حـرکـت دادم وخـودم قـائم بـه خـدمات اوبودم وبا آن حضرت خوشرفتارى مى نمودم پس در آن ایام که در راه بودیم روزى دیدم آن حضرت را که سوار شـده ولکـن جـامـه بارانى پوشیده ودم اسب خود را گره زده ، من تعجب کردم از این کار او؛ زیـرا کـه آن روز آسـمـان صـاف وبـى ابر بود وآفتاب طلوع کرده بود پس نگذشت مگر زمـان کـمـى کـه ابـرى در آسـمـان ظاهر شد وباران بارید مانند دهان مشک ورسید به ما از بـاران امـر عـظیمى . پس آن حضرت روکرد به من و فرمود: مى دانم که منکر شدى وتعجب کـردى آنـچـه را کـه دیـدى از مـن وگـمـان کردى که من مى دانستم از امر باران آنچه را که تـونـمـى دانـسـتـى چـنـیـن نـیـست که توگمان کرده اى لکن من زیست کرده ام در بادیه ومى شناسم بادى را که در عقب باران دارد. یحیى گفت : چون به بغداد وارد شدیم ابتدا کردم به اسحاق بن ابراهیم طاطرى و رفتم به دیدن اووالى بغداد بود چون اومرا دید گفت : اى یـحـیـى ایـن مـرد یـعـنـى امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام پـسـر پـیـغـمـبـر اسـت ومتوکل را تومى شناسى ومى دانى عداوتش را با این خانواده پس اگر چیزى بگویى به اوکه وادار کند اورا بر کشتن آن حضرت ، پیغمبر خصم توخواهد بود، گفتم : به خدا قسم ! مـن مـطـلع نـشـدم بـر چـیـزى از اوکـه مـخـالف مـیـل متوکل باشد بلکه هرچه دیدم تمامش جمیل وشکیر بود.
پـس رفـتـیـم بـه سامره وابتدا به دیدن وصیف ترکى رفتیم ومن از اصحاب ونوکران او بودم ، چون مرا دید وگفت : اى یحیى ! به خدا قسم که اگر مویى از سر این مرد کم شود مـطـالب آن غـیـر مـن نخواهد بود. پس من تعجب کردم از کلام اسحاق طاطرى و وصیف ترکى وسـفـارش ایـشـان در بـاب آن حـضـرت پـس بـه نـزد مـتـوکـل رفـتـم وآنـچـه از آن حـضرت دیده بودم وآنچه از ثناء بر آن حضرت شنیده بودم بـراى متوکل نقل کردم . متوکل جائزه به آن حضرت داد وظاهر کرد نیکى واحسان خود را به آن حضرت ومکرم داشت اورا.




تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 9:58 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

چند کلمه موجزه منقوله از حضرت هادى علیه السلام
اول ـ قال علیه السلام : من رضى عن نفسه کثر الساخطون علیه ؛هر که راضى وخشنود شد از خود وپسندید خود را، بسیار شود خشمناکان بر او.
فقیر گوید: مناسب است در اینجا نقل این سه شعر از سعدى :

به چشم کسان در نیاید کسى
که از خود بزرگى نماید بسى
مگوتا بگویند شکرت هزار
چه خود گفتى از کس توقع مدار
بزرگان نکرده اند در خود نگاه
خدابینى از خویشتن بین مخواه

دوم ـ قـالَ عـلیـه السـلام : ( اَلْمـُصـیـبـَة لِلصـّابـِرِ واحـِدَةٌ وَ لِلْجـازِعِ إِثـنـِتـانِ عـ( .
فرمود: مصیبت شخص صبر کننده یکى است وبراى جزع کننده دوتا است .
فـقـیـر گـویـد: ظـاهـرا دوتا بودن مصیبت جزع کننده ، یکى مصیبت وارده بر اواست و دیگر مصیبت نابود شدن اجر اواست . به جهت جزع وبى تابى او؛ چنانکه در بعض ‍ روایات است : فـَاِنَّ الْمـصابَ مَنْ حُرِمَ الثَّواب ؛ یعنى مصیبت زده کسى است که از ثواب بى بهره ماند. وحـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم در کاغذى که براى معاذ نوشته در تعزیت اوبه موت فرزندش ، فرموده :
( وَ قـَدْ کـانَ اِبـْنـُکَ مـِنْ مُواهِبِ اللّهِ الْهَنیئَةِ وَ عَواریةِ الْمُسْتَوْدَعَةِ مَتَّعَکَ اللّهُ بِهِ فى غـِبـْطـَةٍ وَ سـُرُورٍ وَ قـَبـَضَُه مـِنـْکَ بـِاَجـْرٍ کـَثـیٍر الصَّلوةُ وَ الرَّحْمَةُ وَ الْهُدى اِنْ صَبَرْتَ وَاحـْتـَسـَبـْتَ فـَلاتـَجـْمَعَنّ عَلَیْکَ مُصیبَتَیْنِ فَیَحْبِطَ لَکَ اَجْرُکَ وَ تَنْدَمَ عَلى مافا تَکَ ) .
وروایات وحکایات در مدح وثواب صبر بسیار است ومن در اینجا اکتفا مى کنم به یک روایت ویک حکایت . اما روایت :
هـمـانـا از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام مـنـقـول اسـت کـه چـون مـؤ مـن را داخل در قبر کنند نماز در طرف راست اوواقع شود وزکات در طرف چپ اووبرّ یعنى نیکویى و احـسـان اومـشـرف بـر اوشـود وصـبـر اودر نـاحـیـه اى قـرار گیرد. پس وقتى دوملک سؤ ال بـیـایـنـد صـبـر گـوید به نماز وزکات وبرّ دریابید شما صاحب خود را، یعنى میت را نگاهدارى کنید پس هرگاه عاجز شدید از آن من هستم نزد او. واما حکایت :
پس از بعضى تواریخ منقول اسـت کـه کسرى بر بزرجمهر حکیم غضب کرد وامر کرد اورا در جاى تاریکى حبس کنند ودر قید آهن اورا بند نمایند پس چند روز به آن حال بر اوبگذشت . روزى کسى را فرستاد که از اوخـبر گیرد واز حال اوبپرسد چون آن رسول آمد اورا با سینه گشاده ونفس آرمیده دید، گـفـت : تـودر ایـن تـنـگـى وسـخـتـى مـى بـاشى ولکن چنان هستى که در آسایش وفراخى زنـدگـانـى مـى کـنـى ! گـفـت : مـن مـعـجـونـى درسـت کـرده ام از شـش چـیـز وآن را استعمال کرده ام لاجرم مرا به این حال خوش گذاشته . گفت که آن معجون را تعلیم ما نیز بفرما که در بلاها استعمال کنیم شاید ما هم انتفاع از آن بریم .
فـرمـود: آن شـش چـیـز، یـکـى اعـتـمـاد بـه خـداونـد عـز وجـل اسـت ، دوم آنـکـه هرچه مقدر شده خواهد شد، سوم آنکه صبر بهترین چیزى است که آدم مـمـتـحـن اسـتـعمال آن کند، چهارم آنکه اگر صبر نکنم چه بکنم ، پنجم آنکه شاید مصیبتى وارد شـود کـه از آن مصیبت سخت تر باشد، ششم آنکه از ساعت تا به ساعت ، فرج است . چون این مطلب را به کسرى اطلاع دادند امر کرد اورا از زندان وبند رها کردند واورا احترام نمودند.
سوم ـ قالَ علیه السلام : ( اَلْهَزْلُ فَکاهَةُ السُّفَهاءِ وَ صَناعَةُ الْجُهّالِ ) ؛ بیهودگى خوش منشى بیخردان وصفت نادانان است .
فـقـیـر گـویـد: ایـن مـعـنـى در صـورتـى اسـت کـه هـزل بـا لام بـاشـد واگـر هزل با همزه باشد چنانکه در بعض نسخ است یعنى ریشخند وفسوس ومسخرگى ، وشکى نـیـسـت کـه ایـن عـمـل شـیـوه اراذل واوبـاش وپـسـت فـطـرتـان اسـت وصـاحـب ایـن عـمـل را از دیـن و ایـمـان خـبـرى واز عـقـل ودانـایـى اثـرى نـیـسـت وبـه مراحل بسیار از منزل انسانیت دور ونام انسانیت از اومهجور است .
چـهـارم ـ قـالَ عـلیـه السلام : ( اَلسَّهْرُ اَلَذُّ لِلْمَنامِ وَ الْجُوعُ یَزیدُ فى طیبِ الطَّعاِم ) ؛
فـرمـود: بـیـدارى لذیـذ کـنـنـده تـر اسـت خـواب را وگـرسـنگى زیاد مى کند در خوبى و پاکیزگى طعام .
پـنـجم ـ قالَ علیه السلام : ( اُذْکُرْ مَصْرَعَکَ بَیْنَ یَدَىْ اَهْلِکَ فَلاطَبیبٌ یَمْنَعُکَ وَ لاحَبیبٌ یَنْفَعُکَ ) ؛
فـرمـود: یـاد کـن آن وقـتـى را کـه افـکـنـده شـده اى بـر زمـیـن مـقـابـل اهل خود پس طبیبى نیست که منع کند تورا از مردن ونه دوستى که نفع رساند تورا در آن حال .
مـؤ لف گـویـد: کـه اشـاره فـرمـوده حـضـرت در ایـن فـرمـایـش بـه حال احتضار آدمى به همان حالى که حق تعالى به آن اشاره فرموده فى کلامه المجید ( اِذا بـَلَغـَتِ التَّراقـِىَ وَ قـیـلَ مـَنْ راقٍ ) ؛ چون برسد روح به چنبره گـردن وگـفته شود یعنى کسان محتضر گویند کیست افون کننده به ادعیه وعلاج نماینده بـه ادویـه ، یا گویند ملائکه : آیا ملائکه رحمت اورا مرتقى سازند به آسمان یا ملائکه عذاب به نیران ( وَ ظَنّ اَنَّهُ الْفِراقُ ) 
ویـقـیـن کـنـد مـحـتـضـر کـه آنچه به اونازل شده مفارقت است . ودر حدیث آمده که بنده علاج شـدائد مـرگ کـنـد وحـال آنـکـه هـر یـک از مفصلهاى اوبر یکدیگر سلام کنند و گویند بر تـوبـاد سـلام جـدا مى شوى از من ومن از توتا روز قیامت ( وَ الْتَفَّتِ السّاقُ بِالسّاقِ )  وبـپـیـچـیـد سـاق مـحـتـضـر بـه سـاق او، یـعـنـى پـاهـاى او از هـول مـرگ وسـخـتـى جـان کـندن در هم پیچد، وبعضى گفته اند معنى آن است که جمع شود شدت موت به شدت آخرت .
فـقـیـر گـویـد: ایـنـک مـنـاسـب دیـدم ایـن دعـاى شـریـف را در ایـن مـحـل نـقـل کـنـم تـا نـاظـریـن بـه فـیـض خـوانـدن آن خـود را نائل کنند:
( اِلهى کَیْفَ اَصْدُرُ عَنْ بابِکَ بِخَیْبَةٍ مِنْکَ وَ قَدْ قَصَدْتُهُ عَلى ثِقَةٍ بِکَ، اِلهى کَیْفَ تـُؤ یـِسـْنـى مـِنْ عـَطـائِکَ وَ قـَدْ اَمـَرْتَنى بِدُعائِکَ، صَلِّ عَلى مَحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدِ وَارْحَمْنى اِذَا اَشْتَدَّ الاَنینُ وَ حُظِرَ عَلَىَّ الْعَمَلُ وَ انْقَطَعَ مِنّى الاَمَلُ وَ اَفْضَیْتُ اِلَى الْمَنُونِ وَبَکَتْ عَلىَّ الْعـُیـُونُ وَ وَدَّعـَنـى الاَهـْلُ وَ الاَحبْابُ وَ حُثِى عَلَىَّ التُّرابُ وَ نُسِىَ اسْمى وَ بَلِىَ جِسْمى وَ انـْطَمَسَ ذِکْرى وَ هُجِرَ قَبْرى فَلَمْ یَزُرْنى زائرٌ وَ لَمْ یَذْکُرْنى ذاکِرٌ. وَ ظَهَرَت مِنّى الْمَاثِمُ واسْتَوْلَتْ عَلَىَّ الْمَظالِمُ وَ طالَتْ شِکایَةُ الخُصُومِ وَ اتَّصَلَتْ دَعْوَةُ الْمَظْلُومِ، صَلِّ اللّهُمَّ عـَلى مـُحـَمَّدٍ وَ آلِ مـُحـَمَّدِ وَارْضِ خـُصـُومى عَنّى بِفَضْلِکَ وَ اَحْسانِکَ وَ جُدْ عَلَىَّ بِعَفْوِکَ وَ رِضـْوانـِکَ، اِلهـى ذَهـَبـَتْ اَیـّامُ لَذّاتـى وَ بَقِیَتْ مَاءثِمى وَ تَبِعاتِى وَ قَدْ اَتَیْتُکَ مُنیبا تـائبـا فـَلاتـَرُدَّنى مَحْروما وَ لاخائِبَا، اَللّهُمَّ آمِنْ رَوْعَتى وَاغْفِرْ زَلَّتى وَ تُبْ عَلَىَّ اِنَّکَ اَنْتَ التَّوابُ الرَّحیمُ ) .

الهى تویى آگه از حال من
عیان است پیش تواحوال من
تویى از کرم دلنواز همه
به بیچارگى چاره ساز همه
بود هرکسى را امیدى به کس
امید من از رحمت تواست وبس
الهى به عزت که خوارم مکن
به جرم گنه شرمسارم مکن
اگر طاعتم رد کنى ور قبول
من ودست ودامان آل رسول

ششم ـ قالَ علیه السلام : ( اَلْمَقادیرُ تُریکَ ما لایَخْطُرُ بِبالِکَ ) :
یعنى مقدرات وچیزهایى که تقدیر شده بنمایاند به توچیزهایى را که خطور نکرده بود به دل تو.
هـفـتـم ـ قـالَ عـلیه السلام : ( اَلْحِکْمَةُ لاتَنْجَعُ فِى الطِباعِ الفاسِدَةِ ) ؛فرمود حکمت تاءثیر نمى کند در طبع هاى فاسد.
فـقـیـر گـویـد: بـه همین ملاحظه است که حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام فرموده : ( لاتـَعـْلِقـوا الْجـَواهِرَ فى اَعْناقِ الْخَنازیرِ ) ؛  یعنى آویخته نکنید در گـردنـهـاى خـوکـان جـواهر را. ووارد شده که حضرت عیسى علیه السلام ایستاد به خطبه خـوانـدن در مـیـان بـنـى اسـرائیـل وفـرمـود: اى بـنـى اسرائیل ! حکمت را براى جهال حدیث نکنید، واگر نه ظلم کرده اید بر حکمت ، ومنع نکنید آن را از اهلش ، وگرنه ظلم کرده اید ایشان را.
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قال ) :

اِنَّهُ لُِکلِّ تُرْبَةٍ غَرْسا
وَ لِکُلَّ بِناءٍ اُسّا
وَ ما کُلُّ رَاءْسٍ یَسْتَحِقُّ الْتِیجانَ
وَلاکُلُّ طَبیعَةٍ یَسْتَحِقُّ اَفادَةَ الْبَیانِ(54)

( قالَ الْعالِمُ علیه السلام : لاتَدْخُلُ الْمَلائِکَةَ بَیْتَا فیهِ کَلْبٌ: )

کسى درآید فرشته تا نکنى
سگ ز در دور وصورت از دیوار

( فَاِنْ کانَ لابُدَّ فَاقْتَصِرْ مَعَهُ عَلى مَقْدارٍ یَبْلُغُهُ فَهْمُهُ وَ یَسَعُهُ ذِهْنُهُ فَقَدْ قیلَ کَما اَنَّ لُبَّ الثِّمـارِ مـُعـَدِّ لِلاَنـامِ فـَالتَّبـْنُ مـُتـاحٌ لِلا نـعـامِ فـَلُبُّ الْحـِکْمَةِ مُعَدُّ لِذَوِى الاَلْبابِ وَ قُشُورُهامَجْعُولَةٌ لِلاَغْنا مِ ) .
هـشـتـم ـ فـرمود: هرگاه زمانى باشد که عدل غلبه کرد بر جور پس حرام است که گمان بـد بـرى بـه احـدى تـا آنـکـه عـلم پیدا کنى به بدى او؛ وهرگاه زمانى باشد که جور غلبه کند بر عدل پس نیست براى احدى که گمان خوبى برد به احدى تا آنکه ببیند آن را از او.  مـؤ لف گـویـد: کـه مـنـاسـب دیـدم ایـن خـبـر را در ایـنـجـا نقل کنم :
روایـت شـده از حـمـران کـه از امـام مـحمّد باقر علیه السلام پرسید که دولت حق شما کى ظـاهـر خـواهـد شـد؟ فـرمـود کـه اى حـمـران ! تـودوسـتـان وبـرادران وآشـنـایان دارى و از احـوال ایـشـان احـوال زمـان خـود را مـى توانى دانست این زمان زمانى نیست که امام حق خروج تـوانـد کـرد، بـه درسـتـى که شخصى بود از علما در زمان سابق وپسرى داشت که رغبت نـمـى نمود در علم پدر خود واز اوسؤ ال نمى کرد وآن عالم همسایه اى داشت که مى آمد واز اوسؤ ال مى کرد وعلم از اواخذ مى نمود پس مرگ آن مرد عالم رسید پس طلبید فرزند خود را وگـفـت : اى پـسـرک مـن ! تـواخـذ نـکـردى از عـلم مـن وکـم رغـبت بودى در آن واز من چیزى نپرسیدى ومرا همسایه اى است که از من سؤ ال مى کرد وعلم مرا اخذ مى نمود وحفظ مى کرد، اگـر تـورا احتیاج شود به علم من بروبه نزد همسایه من واورا نشان داد واورا شناسانید، پـس آن عالم به رحمت ایزدى واصل شد وپسر اوماند. پس پادشاه آن زمان خوابى دید واز بـراى تـعبیر خواب سؤ ال کرد از احوال آن عالم ، گفتند: فوت شد. پرسید که آیا از او فرزندى مانده است ؟ گفتند: بلى پسرى از اومانده است ، پس آن پسر را طلبید. چون ملازم پـادشـاه به طلب اوآمد گفت : واللّه ! نمى دانم که پادشاه از براى چه من را مى خواهد ومن عـلمـى نـدارم واگـر از مـن سـؤ الى کـنـد رسـوا خـواهـم شـد، پـس در ایـن حـال وصـیـت پدرش به یادش آمد ورفت به خانه آن شخص که از پدرش علم آموخته بود، گفت : پادشاه مرا طلبیده است ونمى دانم که از براى چه مطلب مرا خواسته است وپدرم مرا امـر کـرده اسـت کـه اگر محتاج شوم به علمى به نزد توبیایم . آن مرد گفت : من مى دانم پـادشـاه تـورا از بـراى چـه کـار طـلبـیـده اسـت اگـر تـورا خـبـر دهـم آنـچـه از بـراى تـوحاصل شود میان من وخود قسمت خواهى کرد؟ گفت : بلى ، پس ‍ اورا سوگند داد ونوشته اى در ایـن بـاب از اوگرفت که وفا کند به آنچه شرط کرده است ، پس گفت که پادشاه خـوابـى دیـده اسـت وتورا طلبیده است که از توبپرسد که این زمان چه زمان است ، تودر جواب بگوکه زمان گرگ است پس چون پسر به مجلس پادشاه رفت پرسید که من تورا از براى چه مطلب طلبیده ام ، گفت : مرا طلبیده اى از براى خوابى که دیده اى که این چه زمـان اسـت ، پـادشـاه گفت : راست گفتى ، پس بگوکه این زمان چه زمان است ؟ گفت : زمان گـرگ اسـت . پـس پـادشاه امر کرد که جایزه به اودادند پس جایزه را گرفت وبه خانه برگشت ووفا به شرط خود نکرد وحصه اى به آن شخص نداد وگفت شاید پیش از اینکه ایـن مـال را تـمـام کـنـم بـمـیـرم وبـار دیـگـر مـحـتـاج نـشـوم کـه از آن مـرد سـؤ ال کنم .
پـس چـون مـدتى از این بگذشت پادشاه خواب دیگر دید وفرستاد وآن پسر را طلبید وآن پـسـر پـشـیـمـان شـد که وفا به عهد خود نکرد وبا خود گفت : من علمى ندارم که به نزد پـادشـاه روم وچـگـونـه بـه نـزد آن عـالم بـروم واز اوسـؤ ال کـنـم وحـال آنـکـه بـا اومـکـر کـردم ووفـا بـه عـهـد خـود نـکـردم پـس گـفـت بـه هـر حـال بـار دیـگـر مى روم به نزد اوواز او عذر مى طلبم وباز سوگند مى خورم که در این مـرتـبـه وفـا کـنـم شاید که تعلیم من بکند. پس نزد آن عالم آمد وگفت : کردم آنچه کردم ووفـا بـه پـیـمـان تـونـکردم وآنچه در دست من بود همه پراکنده شده است وچیزى در دست نـمـانـده است واکنون محتاج شده ام به تو، تورا به خدا سوگند مى دهم که مرا محروم مکن وپـیـمـان مـى کـنـم بـا تـووسـوگـند مى خورم که آنچه در این مرتبه به دست من آید میان تووخود قسمت کنم ودر این وقت نیز پادشاه مرا طلبیده است ونمى دانم که از براى چه چیز مـى خـواهـد سـؤ ال نـمـایـد از مـن . آن عـالم گـفـت : تـورا طـلبـیـده اسـت کـه از تـوسـؤ ال کند باز از خوابى که دیده است که این چه زمان است بگوزمان گوسفند است . پس چون بـه مـجـلس پـادشـاه داخـل شـد از اوپرسید که از براى چه کارى تورا طلبیده ام ؟ گفت : خـوابـى دیـده اى ومـى خـواهى که از من سؤ ال کنى که چه زمان است ؟ پادشاه گفت : راست گـفـتـى واکنون بگوکه چه زمان است ؟ گفت : زمان گوسفند است . پس پادشاه فرمود که صـله به اودادند وچون به خانه برگشت ، متردد شد که آیا وفا کند به عالم یا مکر کند وحصه اورا ندهد، پس بعد از تفکر بسیار گفت شاید من بعد از این محتاج نشوم به اووعزم کرد بر آنکه غدر کند ووفا به عهد اونکند.
پس بعد از مدتى دیگر پادشاه اورا طلبید پس اوبسیار نادم شد از غدر خود وگفت بعد از دومـرتـبه غدر چگونه به نزد آن عالم بروم وخود علمى ندارم که جواب پادشاه بگویم ، باز راءیش بر آن قرار گرفت که به نزد آن عالم برود، پس چون به خدمت اورسید اورا بـه خـدا سوگند داد والتماس کرد که باز تعلیم اوکند وگفت : در این مرتبه وفا خواهم کـرد ودیـگـر مـکـر نـخـواهـم کـرد بـر مـن رحـم کـن ومـرا بـدیـن حـال مـگـذار، پـس آن عالم پیمان ونوشته ها از اوگرفت وگفت : باز تورا طلبیده است که سـؤ ال کـنـد از خوابى که دیده است که این زمان چه زمان است بگوزمان ترازواست ، چون بـه مـجـلس پـادشـاه رفـت از اوپـرسـیـد که از براى چه کار تورا طلبیده ام ؟ گفت : مرا طـلبـیـده اى بـراى خـوابـى کـه دیده اى ومى خواهى بپرسى که این چه زمان است ، گفت : راسـت گـفـتى اکنون بگوچه زمان است ؟ گفت : زمان ترازواست . پس امر کرد که صله به اودادنـد پـس آن جایزه ها را به نزد عالم آوردودر پیش اوگذاشت وگفت این مجموع آن چیزى اسـت کـه بـراى من حاصل شده است وآورده ام که میان خود من قسمت نمایى ، آن عالم گفت که زمـان اول چـون زمـان گـرگ بـود تـواز گـرگـان بـودى لهـذا در اول مـرتـبـه جـزم کردى که وفا به عهد خود نکنى ، ودر زمان دوم چون زمان گوسفند بود گـوسـفـنـد عزم مى کند که کارى بکند ونمى کند تونیز اراده کردى که وفا کنى ونکردى واین زمان چون زمان ترازواست وترازووکارش وفا کردن به حق است تونیز وفا به عهد کردى مال خود را بردار که مرا احتیاجى به آن نیست .
عـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه فـرمـوده : گـویـا غـرض آن حـضـرت از نـقـل ایـن قـصـه آن بـود که احوال هر زمان متشابه است ، هرگاه یاران ودوستان خود را مى بینى که با تودر مقام غدر ومکرند چگونه امام علیه السلام اعتماد نماید بر عهدهاى ایشان وخـروج کـنـد بر مخالفان وچون زمانى در آید که در مقام وفاء به عهود باشند وخدا داند کـه وفـاء بـه عـهـد امـام عـلیـه السلام خواهند نمود، امام علیه السلام را ماءمور به ظهور وخـروج خواهد گردانید، حق تعالى اهل زمان ما را به اصلاح آورد واین عطیه عظمى را نصب کند بمحمد وآله الطاهرین .




تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 3:13 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

دلایل ومعجزات امام علی نقی علیه السلام

حکایت زینب دروغگو
قـطـب راونـدى نـقـل کـرده روایـتـى کـه مـلخـصـش آن اسـت کـه در ایـام مـتـوکـل زنـى ادعـا کـرد کـه مـن زیـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـلیـهـا السـلام مـى بـاشـم    . مـتـوکـل گـفـت : کـه از زمـان زیـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى ؟ گـفـت : رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن کـشـیـد ودعـا کـرد کـه در هـر چـهـل سـال جـوانـى من عود کند. متوکل مشایخ آل ابوطالب واولاد عباس وقریش را طلبید همه گـفـتـنـد: اودروغ مـى گـویـد، زیـنـب در هـمـان فـلان سال وفات کرده . آن زن گفت : ایشان دروغ مى گویند، من از مردم پنهان بودم کسى که از حـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال کـه ظـاهـر شـدم . مـتـوکـل قسم خورد که باید از روى حجت ودلیـل ادعـاى اورا بـاطـل کرد. ایشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر کنند شاید اواز روى حـجـت کـلام ایـن زن را بـاطـل کـند. متوکل آن حضرت را طلبید وحکایت را با وى بگفت ، حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـویـد زیـنـب در فـلان سـال وفـات کـرد. گـفـت : ایـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلان قـول او بـیـان کـن . فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنکه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شیران اگر راست مى گوید شیران اورا نمى خورند، مـتـوکـل بـه آن زن گـفت : چه مى گویى ؟ گفت : مى خواهد مرا به این سبب بکشد، حضرت فرمود: اینجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر کدام را که خواهى بفرست تا این مطلب معلوم توشودراوى گفت : صورتهاى جمیع در این وقت تغییر یافت بعضى گفتند چرا حواله بر دیگرى مـى کـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوکـل گـفت : یا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى ؟ فـرمـود: مـیـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم ، مـتـوکـل این مطلب را غنیمت دانست گفت : خود شما نزد سباع بروید. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مکان سباع ودر آنجا نشست شیران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمین مى نهادن آن حضرت دست بر ایشان مى مالید وامر کـرد کـه کـنـار رونـد، تـمـام بـه کـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزیر مـتـوکـل گـفـت : این کار از روى صواب نیست آن جناب را زود بطلب تا مردم این مطلب را از اومـشـاهـده نـکنند. پس آن جناب را طلبیدند، همین که آن حضرت پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى مالیدند حضرت اشاره کرد که بـرگردند برگشتند، پس ‍ حضرت بالاآمد وفرمود: هرکس گمان مى کند که اولاد فاطمه اسـت پـس در ایـن مـجـلس بـنـشـیـنـد. ایـن وقـت آن زن گـفـت کـه مـن ادعـاى بـاطـل کـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـیـرى مـرا بـاعـث شـد کـه ایـن خـدعـه کـنـم مـتـوکـل گـفـت : اورا بـیـفـکـنـیـد نـزد شـیـران تـا او را بـدرنـد، مـادر متوکل شفاعت اورا نمود ومتوکل اورا بخشید.
هـشـتـم ـ شـیـخ مفید وغیره از خیران اسباطى روایت کرده اند که گفت : وارد مدینه شدم وخدمت حـضـرت امـام على نقى علیه السلام مشرف گشتم ، حضرت از من پرسید که واثق چگونه بـود حـالش ؟ گـفـتـم : در عـافـیـت بـود ومـن ده روز اسـت کـه از نـزد اوآمـدم ، فـرمـود: اهـل مـدیـنـه مـى گـویـنـد اومرده است ؟ عرض کردم : من از همه مردم عهدم به اونزدیکتر است واطـلاعـم بـه حـال اوبـیـشـتـر است . فرمود: اِنَّ النّاسَ یَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ یعنى مردم مى گـویـنـد کـه واثـق مـرده اسـت . چـون ایـن کـلام را فرمود، دانستم که از مردم ، خود را اراده فـرمـوده ، پـس فـرمـود کـه جـعـفـر چـه کـرد؟ عـرض کـردم : بـه بـدتـریـن حـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخلیفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زیات چه مـى کـنـد؟ گـفـتـم : امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: ریاست اوبر اوشوم خـواهـد بود. پس مقدارى ساکت شد آن حضرت وبعد فرمود: نیست چاره از اجراء مقادیر اللّه واحـکـام الهـى ، اى خـیـران بـدان کـه واثـق مـرد و جـعـفـر مـتـوکـل بـه جـاى اونـشـست وابن زیات کشته گشت . عرض کردم : کى واقع شد این وقایع فدایت شوم ؟ فرمود: بعد از بیرون آمدن توبه شش روز.
مـؤ لف گـویـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـلیـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـر متوکل برادر اواست که بعد از اوخلیفه شد وابن زیات محمّد بن عبدالملک کاتب صاحب تنور مـعـروف اسـت کـه در ایـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارت اشـتغال داشت وچون متوکل خلیفه شد اورا بکشت چنانکه در باب معجزات حضرت جواد علیه السلام به آن اشاره کردیم .
دعا براى رفع مشکلات
شـیخ طوسى روایت کرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرش ابـومـوسـى عـیـسى بن احمد بن عیسى بن المنصور که گفت : قصد کردم خدمت امام على نقى عـلیـه السـلام را روزى . خـدمـتـش مـشـرف شـدم عـرض کـردم : اى آقـاى مـن ! این مرد، یعنى مـتـوکـل مـرا از خـود دور گـردانـیـده وروزى مـرا قـطـع کـرده و مـلول از مـن ومـن نـمـى دانم این را مگر به واسطه آنکه دانسته است ارادتم را به خدمت شما ومـلازمـت مـن شـمـا را پـس هـرگـاه خـواهـشـى فـرمـایـى از اوکـه لازم بـاشـد بـر اوقبول آن خواهش را سزاوار است که تفضل فرمایى بر من وآن خواهش را از براى من اقرار دهـیـد. حـضـرت فـرمـود: درسـت خـواهـد شد ان شاء اللّه . پس چون شب شد چند نفر از جانب مـتـوکـل پـى در پـى بـه طـلب مـن آمـدنـد ومـرا بـه نـزد مـتـوکـل بـردنـد پـس ‍ چـون نزدیک منزل متوکل رسیدم فتح بن خاقان را بر در سراى دیدم ایـسـتـاده گـفـت : اى مـرد! شـب در مـنـزل خـود قـرار نـمـى گیرى ما را به تعب مى اندازى ، مـتـوکـل مـرا بـه رنـج وسـخـتـى افـکـنـده از جـهـت طـلب کـردن تـو. پـس داخـل شـدم بـر مـتـوکـل دیدم اورا بر فراش خود، گفت : اى ابوموسى ! ما غفلت مى کنیم از تـو، تـوفـرامـوش مـى گـردانـى مـا را از خـودت ویـاد مـا نـمـى آورى حـقـوق خـود را الحـال بـگـوچـه در نـزد مـا داشـتـى ؟ گـفـتـم : فـلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردم چیزهایى چند. پس امر کرد آنها را به من بدهند با ضعف آن ، پس گفتم به فتح بن خاقان کـه امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام ایـنـجـا آمـد؟ گـفـت : نـه ، گـفـتـم : کـاغـذى بـراى متوکل نوشت ؟ گفت : نه !
پس من بیرون آمدم چون رفتم
( فتح ) عقب من آمد وگفت : شک ندارم که تواز امام على نـقـى عـلیه السلام دعایى طلب کرده اى پس از براى من نیز از اودعایى بخواه . پس چون خـدمـت آن حـضـرت رسـیـدم حـضـرت فرمود: اى ابوموسى ! هذا وَجْهُ الرِّضا این روى ، روى خـشـنـودى ورضـا است ، گفتم : بلى ! به برکت تواى سید من ولکن گفتند به من که شما نـزد اونـرفـتـیـد واز اوخـواهـش نـفـرمودید. فرمود: خداوند تعالى مى داند که ما پناه نمى بـریـم در مـهمات مگر به اووتوکل نمى کنیم در سختیها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما را کـه هـرگـاه از اوسـؤ ال کـنـیـم اجـابـت فـرمـایـد ومـى تـرسـیـم اگـر عـدول کـنـیم از حق تعالى خدا نیز از ما عدول فرماید. گفتم که ( فتح ) به من چنین وچـنـین گفت ، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى کند از ما به باطن خود ودعا فائده نمى کند براى کسى که دعا کند مگر به این شرایط، هرگاه اخلاص ورزى در طـاعـت خـدا، واعـتـراف کـنـى بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم وبـه حـق مـا اهـل بـیـت وسـؤ ال کـنـى از حـق تـعالى چیزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم : اى سید من تـعـلیـم کـن بـه من دعایى که مخصوص سازى مرا به آن از بین دعاها، فرمود: این دعایى است که بسیار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام که محروم نفرماید کسى را که بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا این است :
( یـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ یا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ یا کَهْفى وَ السَّنَدُ وَ یا واحِدُ یا اَحَدُ یاقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّىِ عَلَیْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى کَیْتَ وَ کَیْتَ ) .
نشانه هاى سه گانه امامت
قطب راوندى روایت کرده از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى که گفت : در دیار ربیعه کاتبى بود نصرانى از اهل کفرتوثانام اویوسف بن یعقوب بود و مابین اووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم ، پدرم از او پرسید که بـراى چـه در ایـن وقـت آمـدى ؟ گـفـت : مـرا مـتوکل طلبیده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنـکـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـریـدم بـه صـد اشـرفـى وآن پـول را بـا خـود برداشته ام که به حضرت على بن محمّد بن رضا علیه السلام بدهم ، پدرم به وى گفت که موفق شدى در این قصدى که کردى . پس آن نصرانى بیرون رفت بـه سـوى مـتـوکـل وبـعـد از چـنـد روز کـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـا خـوشـحـال وشـادان ، پـدرم بـه وى گـفـت کـه خـبـر خـورا بـراى مـا نقل کن .
گفت : رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت کـه این صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا علیه السـلام پـیـش از رفتن خود به نزد متوکل وپیش از آنکه کسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومـعـلوم شـد مرا که متوکل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه کـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤ ال کـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـلیـه السـلام ایـمـن نـیـسـتـم از آنـکـه این خبر زودتر به مـتـوکـل بـرسـد وایـن بـاعث شود زیادتى آنچه را که من از آن مى ترسیدم پس فکر کردم سـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را بـه حـال خـود هـر کـجـا خواهد برود شاید در بین مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنـکـه از احـدى سـؤ ال کنم ، پس پولها را در کاغذى کردم ودر کیسه خود گذاشتم و سوار خـر خـود شدم پس آن حیوان به میل خود مى رفت تا آنکه از کوچه وبازار گذشت تا رسید بـه در خـانه اى ایستاد پس کوشش کردم که برود از جاى خود حرکت نکرد. گفتم به غلام خـود که بپرس این خانه کیست ؟ گفتند: این خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اکبر، به خدا قسم این دلیل است کافى ، ناگاه خادم سیاهى بیرون آمد از خانه وگفت : تویى یوسف پسر یعقوب ؟ گفتم : بلى ! فرمود: فرود آى ، فرود آمدم پس ‍ نشانید مرا در دهلیز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم این هم دلیلى دیگر بود از کجا این خادم اسم من را دانست وحـال آنـکـه در ایـن بـلد نـیـسـت کـسـى کـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـز داخـل ایـن بلند نشده ام . پس خادم بیرون آمد وگفت : صد اشرفى که در کاغذ کرده اى ودر کـیـسـه گـذاشـتـه اى بـیار، من آن پول را به اودادم وگفتم این سه .پس بـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى یوسف ! آیا نرسید وقت وهنگام هدایت تو؟ گفتم : اى مولاى من ! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى که در آن کفایت است . فرمود:
هـیهات ! تواسلام نخواهى آورد ولکن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شیعه ما است ، اى یـوسف ! همانا گروهى گمان کرده اند که ولایت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه ! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـد امثال تورا، برو به سوى آنچه که براى آن آمده اى پس به درستى که خواهى دید آنچه را کـه دوسـت مـى دارى . یـوسـف گـفـت : پـس رفـتـم بـه سـوى مـتـوکـل ورسیدم به آنچه اراده داشتم پس ‍ برگشتم . هبة اللّه راوى گفت : من ملاقات کردم پـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم که اومسلمان وشیعه خوبى بود، پس مرا خبر داد کـه پـدرش بـر حـال نـصـرانیت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت که من بشارت مولاى خود مى باشم .
عمر سه روزه جوان خندان
شـیـخ طـبـرسـى از ابـوالحـسـن سـعـیـد بـن سـهـل بـصـرى روایـت کـرده کـه گـفـت : جـعـفـر بـن قـاسـم هـاشـمـى بـصـرى قـائل بـه وقـف بـود ومـن با اوبودم در سرّ من راءى ، ناگاه ابوالحسن امام على نقى علیه السـلام اورا دیـد در یـکى از راه ها، فرمود با اوتا کى در خوابى ؟! آیا نرسید وقت آنکه بیدار شوى از خواب خود، جعفر گفت : شنیدى آنچه را که محمّد بن على علیه السلام با من گـفـت ؟ قـَدْ وَاللّهِ قـَدَحَ فـى قـَلْبـى شَیْئا. پس بعد از چند روزى از براى یکى از اولاد خـلیـفـه ولیـمـه سـاخـتـنـد ومـا را بـه آن ولیمه دعوت کردند وحضرت امام على نقى علیه السلام را نیز با ما دعوت کردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سکوت کردند به جهت احـتـرام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود که احترام نکرد آن حضرت را وشروع کرد به تـکلم کردن وخنده نمودن . حضرت روکرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مى کـنـى وغـافـلى از ذکـر خـدا وحـال آنـکـه تـوبـعـد از سـه روز از اهـل قبورى ؟! راوى گفت : ما گفتیم این دلیل ما خواهد بود نظر کنیم ببینیم چه مى شود. آن جـوان بـعـد از شنیدن این کلام از آن حضرت ، سکوت کرد واز خنده وکلام دهن ببست وما طعام خـوردیـم وبـیـرون آمـدیـم روز بـعـد کـه شـد آن جـوان علیل شد ودر روز سوم ، اول صبح وفات کرد ودر آخر روز به خاک رفت .
علت هدایت یک واقفیه
ونـیـز حـدیـث کـرد سـعـیـد گـفـت جـمـع شـدیـم در ولیـمـه یـکـى از اهـل سرّ من راءى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نیز تشریف داشت پس شروع کرد مرد به بازى کردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روکرد بـه جـعـفـر وفرمود: همانا این مرد از این طعام نخواهد خورد وبه این زودى خبرى به او مى رسـد کـه عـیـش اورا مـنغص خواهد کرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت : دیگر بعد از این خـبـرى نـخـواهـد بـود بـاطل شد قول على بن محمّد علیه السلام ، به خدا قسم که این مرد شـسـت دسـت خـود را بـراى طـعـام خـوردن ورفـت بـه سـوى طـعـام در هـمـیـن حال ناگاه غلامش گریه کنان از در منزل وارد شد وگفت : برسان خود را به مادرت که از بـالاى بـام خـانـه افتاد ودر حال مرگ است ، جعفر چون این مشاهده کرد گفت : واللّه ! دیگر قـائل بـه وقـف نخواهم بود وخود را از واقفیه قطع کردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم .
نجات یافتن جوان
ابـن شـهـر آشوب روایت کرده که مردى خدمت حضرت هادى علیه السلام رسید در حـالى کـه تـرسـان بود ومى لرزید وعرض کرد که پسر مرا به جهت محبت شما گرفته انـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـکـنـنـد ودر زیـر آن مـحـل اورا دفن مى کنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض کرد: آن چیزى که پدر ومادر مـى خـواهـد، یـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم ، فرمود: باکى نیست بر اوبروبه درسـتـى کـه پـسـرت فـردا مـى آیـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت : اى پسرجان من ! قصه ات چیست ؟ گفت : چون قبر مرا کندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاکیزه وخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گریه من پرسیدند، من گفتم سبب گریه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود یعنى آن کسى که مى خواهد تورا بیفکند و هلاک کند اوافکنده شود تـوتجرد اختیار مى کنى واز شهر بیرون مى روى وملازمت تربت پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسـلم را اختیار مى کنى ؟ گفتم : آرى ! پس گرفتند حاجب را وافکندند اورا از بلندى کـوه ونـشـنـیـد احدى جزع اورا وندیدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواینک منتظرند بـیـرون آمـدن مـرا بـه سوى ایشان . پس ‍ وداع کرد با پدرش ورفت ، پس آمد پدرش به نـزد امـام عـلیـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـه حـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند که فلان جوان را افکندند وچنان وچنان کـردنـد وامـام عـلیـه السلام تبسم مى کرد ومى فرمود: ایشان نمى دانند آنچه را که ما مى دانیم .
سـیـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـیـان کـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى کـه گـفـت : مـتـوکـل مـجلسى بنا کرده بود شبکه دار به نحوى که آفتاب بگردد دور دیوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنید که چـه بـه اومـى گـویـنـد وشـنیده نمى شد که اوچه مى گوید از صداهاى مرغان ، پس چون حـضـرت امـام عـلى نقى علیه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساکت مى شدند به نحوى کـه صـوت یـکـى از آن مرغها شنیده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بیرون مى رفت مـرغـهـا شـروع مـى کـردنـد بـه صـدا کـردن ، وبـود نـزد مـتـوکـل چـند عدد از کبکها وقتى که آن حضرت تشریف داشت آنها حرکت نمى کردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى کردند با هم مقاتله کردن ...

 




تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 3:4 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

دلایل ومعجزات امام على نقى علیه السلام
نگین گرانبها
در ( اءمـالى ) ابن الشیخ از منصورى وکافور خادم مروى است که در سرّ من ر.ى حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام همسایه اى دات که اورا یونس نقاش ‍ مى گفتند وبیشتر اوقـات خـدمت آن حضرت مى رسید وآن جناب را خدمت مى نمود. یک روز وارد شد خدمت آن جناب در حـالتـى کـه مـى لرزیـد وعـرض کـرد: اى سـیـد مـن ! وصـیـت مـى کـنـم کـه بـا اهل بیت من خوب رفتار کنى ، حضرت فرمود: مگر چه خبر است ؟ وتبسم مى کرد. عرض کرد که موسى بن بغا یک نگینى به من داد که آن را نقش کنم وآن نگین از خوبى قیمت نداشت من چـون خـواسـتم آن نگین را نقش کنم شکست و++دوقسمت شد وروز وعده فردا است وموسى بن بغا [یا] مر
ا هزار تازیانه مى زند
+++ یـا خـواهـد کـشـت . حـضـرت فـرمـود: ایـنـک بـروبـه منزل خود تا فردا شود همانا چیزى نخواهى دید مگر خوبى . روز دیگر صبحگاهى خدمت آن حـضـرت رسـیـد عرض کرد پیک موسى به جهت نگین آمده است . فرمود: برونزد اونخواهى دیـد جـز خـیـر وخـوبـى . آن مـرد دیـگـربـاره گـفـت کـه الحـال مـن نزد او روم چه بگویم ؟ حضرت فرمود: توبرونزد اووگوش کن چه با تومى گـویـد هـمـانـا جـز خـوبـى چـیـز دیـگر نخواهد بود. مرد نقاش رفت وبعد از زمانى خندان بـرگـشـت و عرض کرد: اى سید من ! چون رفتم نزد موسى مرا گفت : جوارى من در باب آن نگین با هم مخاصمت کردند آیا ممکن مى شود که اورا دونصف کنى تا دونگین شود که نزاع ومـخـاصـمـه آنـهـا بر طرف شود. حضرت چون این بشنید خدا را حمد کرد و فرمود: چه در جواب اوگفتى ؟ گفت : گفتم مرا مهلت بده تا فکرى در امر آن کنم ، حضرت فرمود: خوب جواب گفتى .
نعمت ایمان وعافیت
 
شـیـخ صـدوق در ( اءمـالى عـ( از ابوهاشم جعفرى روایت کرده که گفت : وقتى فـقـر وفاقه بر من شدت کرد خدمت حضرت امام على نقى علیه السلام شرفیاب شدم پس مرا اذن داد پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم ! کدام نعمتهاى خدا را که به توعطا کرده مى تـوانـى ادا وشـکر آن کنى ؟ ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گویم ، پس خود آن حضرت ابـتـدا کـرد فـرمود: ایمان را روزى توکرد پس حرام کرد به سبب آن بدن تورا بر آتش وروزى کرد تورا عافیت تا اعانت کرد تورا بر طاعت وروزى کرد تورا قناعت پس حفظ کرد تـورا از ریـخـتـن آبـرویت ، اى ابوهاشم ! من ابتدا کردم تورا به این کلمات به جهت آنکه گـمـان کـردم که تواراده کرده اى که شکایت کنى نزد من از آنکه با تواین همه انعام کرده وامر کردم که صد دینار زر سرخ به تودهند بگیر آن را.
مـؤ لف گـویـد: کـه از ایـن حـدیـث شـریـف اسـتـفـاده شـود کـه ایـمـان از افـضـل نـعـم الهـیـه اسـت وچـنـیـن اسـت زیـرا کـه قـبـول شـدن تـمـام اعمال منوط به آن است .
ودر مجلد پانزدهم [چاپ قدیم ] ( بحار ) است :
( بابُ الرِّضا بِمَوْهِبَةِ الاِیمانِ وَ اِنَّهُ مِنْ اَعْظَم النِّعَم فَنَسْئَلُ اللّهَ سُبْحانَهُ وَ تَعالى اَنْ یُثَبِّتَ الایمانَ فى قُلُوبِنا وَ یُطهِّرَ الدِّیوانَ مِنْ ذُنُوبِنا ) .
وبـعـد از ایـمـان ، نعمت عافیت است ، فَنَسْئَلُ اللّهَ تَعالى الْعافِیَةَ، عافِیَةَ الدُّنْیا وَ الا خِرَة .
روایـت شده که خدمت حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله وسلم عرض شد که اگر من درک کـردم شب قدر را چه از خداوند خود بخواهم ؟ فرمود: عافیت را وبعد از عافیت ، نعمت قناعت اسـت ، روایـت شـده در ذیـل آیـه شـریـفـه : ( مَنْ عَمِلَ صالِحا مِنْ ذَکِرٍ اَوْ اُنْثى وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فـَلَنُحْیِیِنَّهُ حَیاةٌ طَیِّبَةً )  که ظاهر معنى آن این است که هر که بکند عـمـل صـالح یـعـنـى کـردار شـایـسـتـه از مـرد یـا زن واومـؤ مـن بـاشـد چـه عـمـل بـاشـد چـه عـمـل بـدون ایمان استحقاق جزاء ندارد البته اورا زندگانى دهیم در دنیا زنـدگـانـى خـوش . سـؤ ال شـد از مـعصوم علیه السلام که این حیات طیبه که زندگانى خـوش بـاشد چیست ؟ فرمود: قناعت است .  واز حضرت صادق علیه السلام روایـت اسـت کـه فـرمـود: هـیـچ مالى نافعتر نیست از قناعت به چیز موجود. فـقـیـر گـویـد: کـه روایـات در فـضـیـلت قـنـاعـت بـسـیـار اسـت ومـقـام گـنـجـایـش نقل ندارد.
نقل شده که به حکیمى گفتند: دیدى توچیزى را که از طلابهتر باشد؟ گفت : بلى ، قناعت اسـت وبـه هـمـیـن مـلاحـظه کلام بعض حکما که گفته ( اِسْتِغْناؤُکَ عَنِ الشَّى ء خَیْرٌ مِنْ اسـْتـِغـْنـائِکَ بـِهِ ) . گفته شده که دیوجانس کلبى که یکى از اساطین حکماء یونان بود، مردیم متقشف وزاهد بوده وچیزى اندوخته نکرده بود وماءوایى براى خود درست ننموده بـود وقـتـى اسـکـنـدر اورا بـه مـجـلس خـود دعـوت نـمـود، آن حـکـیـم بـه رسـول اسـکـنـدر فـرمود که بگوبه اسکندر آن چیز که تورا منع کرده از آمدن به نزد من هـمان چیز مرا باز داشته از آمدن به نزد تو، آنچه تورا منع کرده سلطنت تواست ، وآنچه مرا بازداشته قناعت من است .
( وَ لَقَدْ اَجادَ مَنْ قالَ ) :

وَجَدْتُ الْقَناعَةَ اَصْلَ الْغِنى
وَ صِرْتُ بِاَذْیالِها مُمْتَسِکُ
فَلاذایَرانى عَلى بابِهِ
وَ لاذایَرانى بِهِ مُنْهَمِک
وَ عِشْتُ غَنِیّا بِلادِرْهَمٍ
اَمُرُّ عَلَى النّاسِ شِبْهَ الْمَلِکِ

وَ لِمُوْلانا اَبى الْحَسَنِ الرّضا علیه السلام :

لَبِسْتُ بُالْعِفَّةِ ثَوْبَ الْغَنِى
وَ صِرْتُ اَمْسى شامِخَ الرَّاْسِ
لَسْتُ اِلَى النَّسْناسِ مُسْتَانِسا
لکِنَّنى آنِسُ بِالنّاسِ
اِذا رَاءَیْتُ التَّیْهَ مِنْ ذِى الْغِنى
تِهْتُ عَلَى التَّائِه بِالْیاسِ
ما اِنْ تَفاخَرْتُ عَلى مُعْدِمٍ
وَ لاتَضَعْضَعْتُ لافْلاسٍ

تعلیم معجزه آساى 73 زبان
ابـن شـهـر آشـوب وقطب راوندى از ابوهاشم جعفرى روایت کرده اند که گفت : خدمت حـضـرت امـام على نقى علیه السلام شرفیاب شدم پس با من به زبان هندى تکلم کرد من نـتـوانـسـتم درست جواب دهم ودر نزد آن حضرت رکوه اى بود مملواز سنگریزه پس یکى از سنگریزه ها را برداشت ومکید پس نزد من افکند من آن را در دهان گذاشتم وبه خدا سوگند کـه از خـدمـت آن جـنـاب بـرنـخـاسـتـم مـگـر آنـکـه تـکـلم مى کردم به هفتاد وسه زبان که اول آن زبان هندى باشد.
حیوان سریع السیر
ونـیـز از ابـوهاشم جعفرى روایت شده که گفت : شکایت کردم به سوى مولاى خود حـضـرت امـام عـلى نـقى علیه السلام که چون از خدمت آن حضرت از سرّ من راءى مرخص مى شوم وبه بغداد مى روم شوق ملاقات آن حضرت را پیدا مى کنم ومرا مرکوبى نیست سواى ایـن یـابـوکـه دارم وآن هـم ضعف دارد واز آن حضرت خواستم که دعایى کند براى قوت من بـراى زیـارتش ، حضرت فرمود: ( قَوّاکَ اللّهُ یا اَباهاشِمٍ وَ قَوّى بِرْذَوْنَکَ ) . خدا تورا قوت دهد وقوت دهد یابوى تورا.
پـس از دعـاى آن حـضـرت چـنـان بـود کـه ابـوهـاشم نماز فجر در بغداد مى گذاشت وبر یـابـوى خـود سـوار مـى گـشـت وآن هـمـه مـسافت مابین بغداد وسامره را طى مى کرد و وقت زوال هـمـان روز را بـه سـامره مى رسید واگر مى خواست برمى گشت همان روز به بغداد واین از دلایل عجیبه بود که مشاهده مى گشت .
آینده سامراء
در ( امالى ) شیخ طوسى از حضرت امام على نقى علیه السلام روایت شده کـه فـرمـود: آمـدم سـرّ مـن راءى از روى کـراهت واگر بیرون شوم نیز از روى کراهت خواهد بود، راوى گفت : براى چه سید من ؟ فرمود: به جهت خوبى هواى آن وگوارا بودن آب آن وقلت درد در آن .
( ثُمَّ قالَ علیه السلام : تُخْرَبُ سُرَّ مَنْ رَاءْى حَتّى یَکُونَ فیها خانٌ وَ بَقّالٌ لِلْمارَّةِ وَ عَلامَةُ تَدارُکِ خَرابِها تَدارُک الْعمارَةِ فى مَشْهَدى مِنْ بَعْدى ) .
علت شیعه شدن یک اصفهانى
قطب راوندى روایت کرده که جماعتى از اهل اصـفهان روایت کرده اند که مردى بود در اصفهان که اورا عبدالرحمن مى گفتند واوبر مذهب شـیـعـه بـود بـه او گـفـتـنـد بـه چـه سـبـب تـودیـن شـیـعـه را اخـتـیـار کـردى وقـائل بـه امـامت حضرت امام على نقى علیه السلام شدى ؟ گفت : به جهت معجزه اى که از اومـشـاهـده کـردم وحـکـایـت آن چـنـان بـود کـه مـن مـردى فـقـیـر وبـى چـیـز بـودم وبـا ایـن حـال صـاحـب زبـان وجـراءت بـودم . در یـکـى از سـالهـا اهـل اصـفـهـان مـرا بـا جـمـاعـتـى بـه جـهـت تـظـلم بـه نـزد متوکل فرستادند چون ما به نزد متوکل رفتیم روزى بر در خانه اوبودیم که امر شد به احـضـار عـلى بـن محمّد بن الرضا علیهم السلام ، من از شخصى پرسیدم که این مرد کیست کـه مـتـوکـل امـر کـرده به احضار آن ؟ گفت : اومردى است از علویین که رافضه اورا امام مى دانـنـد، پـس از آن گـفـت : مـمـکـن اسـت مـتـوکـل اورا خـواسـتـه بـاشـد بـراى آنـکـه اورا بـه قـتـل رساند. من با خود گفتم که از جاى خود حرکت نمى کنم تا این مرد علوى بیاید و اورا مشاهده کنم پس ناگهان شخصى سوار بر اسب پیدا شد مردم به جهت احترام در طرف راست وچـپ راه اوصـف کـشـیـدنـد واورا مـشـاهـده مـى کـردنـد پـس چون نگاه من بر اوافتاد محبت اودر دل مـن جـاى گـرفـت پـس شـروع کـردم در دعـا کـردن کـه خـداونـد شـرّ مـتـوکـل را از اوبـگـردانـد وآن جـنـاب از مـیـان مـردم مـى گـذشـت در حـالى کـه نـگـاهـش به یـال اسـب خـود بـود وبـه جـاى دیـگـر نـگـاه نـمـى کـرد تـا بـه مـن رسـیـد ومـن هـم مشغول به دعا در حق اوبودم پس چون محاذى من شد روى خود به من کرد و فرمود: خدا دعایت را مستجاب کند وعمرت را طولانى ومال واولادت را بسیار گرداند. چون من این را بشنیدم مرا لرزه گـرفـت ودر مـیان رفقایم افتادم ، پس ایشان از من پرسیدند که تورا چه مى شود؟ گـفـتـم : خـیـر اسـت وحـال خـود را بـا کـسـى نـگـفـتـم . چـون برگشتم به اصفهان خداوند مال بسیار به من عطا کرد وامروز آنچه من اموال در خانه دارم قیمتش به هزار درهم مى رسد سـواى آنـچه بیرون خانه دارم وده اولاد هم مرا روزى شد وعمرم هم از هفتاد تجاوز کرده ومن قائلم به امامت کسى که از دل من خبر داده ودعایش در حق من مستجاب شده .




تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 1:32 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

فضایل ومناقب ومکارم اخلاق امام على نقى علیه السلام
آب گرم وآماده وضو
اول ـ شـیـخ طـوسـى از ( کافور خادم ) روایت کرده که گفت : حضرت امام على نقى عـلیـه السـلام فـرمـود بـه مـن کـه فـلان سـطـل را در فـلان مـحـل بـگـذار که من وضو بگیرم از آن براى نمازم وفرستاد مرا پى حاجتى وفرمود چون بـرگـشـتى سطل را بگذار که مهیا باشد براى وقتى که من خواستم آماده نماز شوم . پس آن حـضـرت بـر قـفـا خـفـت تـا خـواب کـنـد ومـن فـراموش کردم که فرمایش حضرت را به عمل آورم وآن شب ، شب سردى بود، پس یک وقت ملتفت شدم که آن حضرت برخاسته براى نـمـاز ویـادم آمـد کـه مـن سـطـل آب را نـگـذاشـتـم در آن مـحـل کـه فـرموده بود. پس از جاى خود دور شدم از ترس ملامت آن حضرت ومتاءلم بودم از جـهـت آنـکـه آن حـضـرت بـه تـعـب ومـشـقـت خـواهـد افـتـاد بـراى تـحـصـیـل آن سـطل آب ، ناگاه مرا ندا کرد نداء غضبناک ، من گفتم : انا للّه چه عذر آورم ؟ بـگـویم فراموش کردم چنین کارى را و چاره اى ندیدم از اجابت آن حضرت ، پس رفتم به خدمتش به حال رعب وترس ، فرمود: واى بر توآیا ندانستى رسم وعادت مرا که من تطهیر نـمـى کـنـم مـگـر بـه آب سـرد، بـراى مـن آب گـرم نـمـودى ودر سـطـل کـردى . گـفـتـم : بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن نـه سـطـل را در آنجا گذاشتم ونه آب در آن کردم ، فرمود: اَلْحَمْدُللّهِ به خدا قسم که ما ترک نخواهیم کرد رخصت خدا راورد نخواهیم کرد عطاى اورا، حمد خداوندى را که قرار داد ما را از اهـل طـاعـتـش وتـوفـیق داد ما را به اعانت نمودن از براى عبادتش ، همانا پیغمبر صلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم فـرمـود کـه خـداونـد غـضـب مـى کـن بـر کـسـى کـه قبول نکند رخصتش را.
احترام مخالفان به امام هادى علیه السلام
دوم ـ ونیز شیخ روایت کرده به متوکل گفتند: هیچ کس چنان نمى کند که توبا خود مى کنى در بـاب عـلى بـن مـحـمـّد تـقـى ؛ زیـرا کـه هـر وقـت [بـه ] مـنزل تووارد مى شود هرکس که در سراى است اورا خدمت مى کند به حدى که نمى گذارند کـه پـرده بـلند کند ودر را باز کند وچون مردم این را بدانند مى گویند اگر خلیفه نمى دانـسـت اسـتحقاق اورا از براى این امر این نحورفتار با اونمى نمود بگذار اورا وقتى که داخـل خـانـه مى شود خودش پرده را بلند کند وبرود همچنان که سایرین مى روند وبه او برسد همان تعبى که به سایرین مى رسد. متوکل فرمان داد که کسى خدمت نکند على نقى عـلیـه السـلام را واز جـلواوپـرده را بـلنـد نـکـنـد ومـتـوکـل بـسیار اهتمام داشت که از خبرها ومـطـالبـى کـه در مـنزلش واقع شده مطلع شود لاجرم کسى را گماشته بود که خبرها را بـراى اومـى نـوشـت پـس نـوشـت آن مـرد بـه مـتـوکـل کـه عـلى بـن محمّد علیه السلام چون داخـل خانه شد کسى پرده را از جلوبلند نکرد لکن بادى وزید به حدى که پرده را بلند کـرد وآن حـضـرت بـدون زحـمـت داخـل شـد. مـتـوکل گفت مواظب باشند وقت بیرون رفتنش را. دیـگـربـاره آن گـماشته متوکل نوشت که بادى بر خلاف باد اولى وزید وپرده را بلند کـرد کـه آن حـضـرت بـدون تـعـب بیرون رفت . متوکل دید که در این کار فضیلت حضرت ظـاهـر مـى شـود فـرمـان داد کـه بـه دسـتـور سـابـق رفـتـار کـنـید وپرده از پیش اوبلند کنید.
احترام بى اختیار
سـوم ـ امـین الدّین طبرسى از محمّد بن حسن اشتر علوى روایت کرده که گفت : من و پدرم بر در خـانـه مـتـوکـل بـودیـم ومـن در آن وقـت کـودک بـودم وجـمـاعـتـى از طـالبـیـیـن و عـباسیین وآل جعفر حضور داشتند وما واقف بودیم که حضرت ابوالحسن على هادى علیه السلام وارد شـد تـمـامـى مـردم بـراى اوپـیـاده شـدنـد تـا آنـکـه حـضـرت داخـل خـانـه شـد. پـس بـعضى از آن جماعت به بعضى دیگر گفتند که ما چرا پیاده شدیم بـراى ایـن پسر نه اواز ما شرافتش بیشتر است ونه سنش زیادتر است ، به خدا سوگند که براى اوپیاده نخواهیم شد. ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا که وقتى اورا ببینید براى اوپـیـاده خـواهـیـد شـد در حالى که خوار باشید. پس زمانى نگذشت که آن حضرت تشریف آوردنـد چـون نـظـر ایـشـان بر آن حضرت افتاد تمامى براى اوپیاده شدند ابوهاشم به ایـشـان فـرمـودنـد: آیـا شـمـا نـگـفـتـید که ما پیاده نمى شویم براى او چگونه شد پیاده شـدیـد؟! گـفـتـند: به خدا سوگند که نتوانستیم خوددارى کنیم تا بى اختیار پیاده شدیم .
سلمانى حضرت آدم علیه السلام در حج
چـهـارم ـ شـیـخ یـوسـف بـن حاتم شامى در ( درّالنظیم ) وسیوطى در ( درّالمنثور ) از ( تاریخ خطیب ) نقل کرده از محمّد بن یحیى که گفت : روزى یحیى بن اکثم در مـجـلس واثـق باللّه خلیفه عباسى سؤ ال کرد در وقتى که فقها حاضر بودند که کى تـراشـیـد سـر آدم عـلیه السلام را هنگامى که حج کرد؟ تمامى مردم از جواب عاجز ماندند. واثـق گـفـت کـه مـن حـاضـر مـى کـنـم کـسـى را کـه جـواب ایـن سـؤ ال را بگوید، پس فرستاد به سوى حضرت هادى علیه السلام وآن جناب را حاضر کرد، پـس پرسید که یا اباالحسن خبر بده ما را که کى تراشید سر آدم علیه السلام را وقتى کـه حـج مـى گذاشت ؟ فرمود: سؤ ال مى کنم از تویا امیرالمؤ منین علیه السلام که مرا از ایـن سـؤ ال عـفـونـمـایـى ، گـفـت : قـسـم مـى دهـم تـورا کـه جـواب بـگـویـى . فـرمـود: الحال که قبول نمى کنى ، پس به درستى که پدرم خبر داد از جدم از پدرش از جدش ‍ که رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم فرمود که براى تراشیدن سر آدم علیه السلام جبرئیل ماءمور شد یاقوتى از بهشت آورد وبه سر مالید موهاى سرش ریخت وبه هرجا که روشنى آن یاقوت رسید آنجا حرم گردید.
تدبیر براى رفع مشکل مؤ من
پـنـجـم ـ شـیخ اربلى روایت کرده که حضرت هادى علیه السلام روزى از سرّ من راءى به قـریـه اى بـیـرون رفـت بـراى مـهـمـى کـه روى داده بود براى آن حضرت ، پس مردى از عـربـهـا بـه طـلب آن حـضـرت بـه سـرّ من راءى آمد. گفتند: با وى که حضرت به فلان قریه رفته آن عرب به قصد آن حضرت به آن قریه رفت . چون به خدمت آن جناب رسید حضرت از اوپرسید: چه حاجت دارى ؟ گفت : من مردى مى باشم از عربهاى کوفه از متمسکین بـه ولاء جـدت حـضرت امیرالمؤ منین علیه السلام وعارض شده مرا دینى سنگین که سنگین کـرده مـرا حـمـل آن ونـدیـدم کسى را که قضا کند آن را جز تو، حضرت فرمود: خوش باش وشـاد بـاش . پس آن مرد را فرود آورد. پس چون صبح گردید حضرت به آن مرد فرمود که من حاجتى به تودارم وتورا به خدا که خلاف حاجت من ننمایى ، اعرابى گفت : مخالفت نمى کنم . پس نوشت آن حضرت ورقى به خط خود واعتراف کرد در آن که بر آن حضرت است که به اعرابى دهد مالى را و تعیین کرده بود آن را در آن ورقه واندازه آن به قدرى بـود کـه زیـادتر بود از دینى که او داشت وفرمود که بگیر این خط را پس در وقتى که رسـیـدیم به سرّ من راءى بیا نزد من در وقتى که نزد من جماعتى از مردم باشند ومطالبه کـن ایـن وجه را از من ودرشتى کن بر من در مطالبه وتورا به خدا که خلاف این نکنى . آن عرب گفت : چنین کنم و گرفت خط را پس وقتى که حضرت به سرّ من راءى رسید وحاضر شـدنـد نزد آن حضرت جماعت بسیارى از اصحاب خلیفه وغیر ایشان ، آن مرد آمد وآن خط را بیرون آورد ومطالبه کرد وبه همان نحوکه حضرت اورا وصیت فرموده بود رفتار کرد. حـضـرت بـه نـرمـى ومـلایـمت با تکلم کرد وعذر خواهى نمود ووعده داد که وفا خواهم کرد وتورا خوشدل خواهم ساخت . این خبر به متوکل رسید امر کرد که سى هزار درهم به سوى آن حضرت حمل کنند چون آن پولها به آن حضرت رسید گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: این مـالهـا را بـگـیـر ودیـن خـود را ادا کـن ومـابـقـى آن را خـرج اهـل وعـیـال خـود کـن ومـا را مـعـذور دار. اعـرابـى گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـه خـدا سـوگـنـد کـه آرزوى مـن در کـمـتـر از ثـلث ایـن مـال بـود ولکـن ) اَللّهُ اَعـْلَمُ حـَیـْثُ یـَجـْعـَلُ رِسـالَتـَهُ ) وگـرفـت آن مال را ورفت .
ایثار شگفت انگیز حضرت خضر علیه السلام
مـؤ لف گـوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایـت شـده وآن روایـت چـنـیـن اسـت کـه دیـلمـى در ( اعـلام الدّیـن ) نـقل کرده از ابى امامه که حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله و سلم فرمود به اصحاب خـود آیـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى یـا رسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـى اسـرائیـل نـاگاه چشم مسکینى به اوافتاد پس گفت : تصدق کن بر من خداوند برکت دهد در تـو، خـضـر گـفـت : ایـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدیر فرمود مى شود، در نزد من چـیـزى نـیـست که به تودهم . مسکین گفت : قسم مى دهم به وجه خدا که تصدق کنى بر من کـه مـن مى بینم خیر را در رخساره تووامید دارم خیر را در نزد تو، خضر گفت : ایمان آوردم بـه خـداونـد بـه درسـتـى که سؤ ال کردى از من به وسیله امرى بزرگ ، نیست در نزد من چـیـزى کـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اینکه بگیرى من را وبفروشى . مسکین گفت : چگونه راسـت مـى آیـد ایـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـویـم بـه تـوبـه درسـتـى کـه سـؤ ال کردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال کردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پس اورا پـیـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پیش ‍ مشترى مـانـد کـه اورا بـه کارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خریدى به جهت خدمت کردن پـس بـه کـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم که تورا به زحمت اندازم زیرا که توپیرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت یعنى هرچه بگویى قادرم بر آن ، گفت : پـس بـرخـیز واین سنگها را نقل کن . وکمتر از شش نفر در یک روز نمى توانستند آنها را نـقـل کـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا را نقل کرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! کار نیکوکردى وطاقت آوردى چیزى را که احدى طاقت نداشت .
پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى کنم شخص امینى هسى پس جانشین من باش براى من ونیکوجانشینى کن ومن خوش ندارم که تورا به مشقت اندازم ، گفت : بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد به سـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محکمى کرده بود. پس آن مرد به اوگفت از تـوسؤ ال مى کنم به وجه خداوند که حسب توچیست وکار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤ ال کـردى از مـن بـه امـر عـظـیـمـى بـه وجـه خـداون عـز وجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اینک به توخبر دهم ، من آن خضرم که شنیده اى ، مـسـکـیـنـى از مـن سـؤ ال کـرد چـیـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤ ال کـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قید بندگى اودرآوردم ومرا فروخت وبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر کـس کـه از اوسـؤ ال کـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـز وجـل پـس ‍ رد کـند سائل را وحال آنکه قادر است بر آن ، مى ایستد روز قیامت ونیست در روى اوپوست وگوشت وخون جز استخوان که مضطرب است وحرکت مى کند. مرد گفت : تورا به مـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود که باکى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان کردى ، گـفـت پـدر ومادرم فداى توحکم کن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومکشوف نموده ، یعنى در ایـنـجـا باش وهرچه خواهى بکن یا تورا مختار کنم هرجا که خواهى بروى ، فرمود: مرا رهـا کـن تـا عـبـادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایى را که مرا در بندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.
لشکر امام هادى علیه السلام
شـشـم ـ قـطـب راوندى روایت کرده که متوکل یا واثق یا یکى دیگر از خلفاء امر کرد عسکر خـود را کـه نـود هزار بودند از اتراک که در سرّ من راءى بودند که هر کدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر کنند ودر میان بیابان وسیعى در موضعى روى هم بریزند، ایشان چـنـیـن کـردنـد وبـه مـنـزله کـوه بـزرگـى شـد واسـم آن را تل مخالى نهادند. آنگاه بالاى آن رفت وحضرت امام على نقى علیه السلام را نـیـز بـه آنـجـا طـلبید وگفت : شما را اینجا خواستم تا مشاهده کنى لشکرهاى مرا، وامر کـرده بـود لشـکـریـان را کـه بـا زیـنت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود که شـوکـت واقـتـدار خـود را بـنـمـایـد تـا مـبـادا آن حـضـرت یـا یـکـى از اهـل بـیـت اواراده خـراج بـر اونـمـایـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نیز لشکر خود را بر تـوظـاهـر کـنـم ؟ گـفت : بلى ، پس حضرت دعا کرد وفرمود: نگاه کن ! چون نظر کرد دید مابین آسمان وزمین از مشرق ومغرب پر است از ملائکه وتمام شاکى السلاح بودند! خلیفه چـون دیـد او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنیاى شما کارى نـداریـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشیم بر توباکى نباشد از آنچه گمان کرده اى یـعـنـى اگـر گـمـانـت آن اسـت کـه مـا بـر تـوخـروج مـى خـواهـیـم بـکـنـیـم از ایـن خیال راحت باش ما این اراده را نداریم .
استحباب روزه چهار روز سال
هفتم ـ شیخ طوسى ودیگران روایت کرده اند از اسحاق بن عبداللّه علوى عریضى که گفت : اخـتـلاف شـد مـابـیـن پدرم وعموهایم در میان چهار روزى که مستحب است روزه گرفتن آن در سال ، پس سوار سدند ورفتند خدمت حضرت على نقى علیه السلام ودر آن هنگام آن حضرت در ( صریا ) مقیم بود پیش از آنکه به سرّ من راءى رود. پس از آنکه ایشان خدمت آن جـنـاب رسـیـدنـد آن حـضـرت فـرمـود: آمـده ایـد کـه از مـن سـؤ ال کـنـیـد از ایـامـى کـه در سـال روزه اش مـستحب است ؟ گفتند: بلى ! ما نیامدیم مگر براى تـعـیـیـن ایـن مـطـلب . فـرمـود: آن چـهـار روز یـکـى هـفـدهـم ربـیـع الا ول است وآن روزى است که روزى خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم در آن متولد شده ، ودیگر روز بـیـسـت وهـفـتـم رجـب اسـت وآن روزى اسـت کـه مـبـعـوث شـده در آن روز رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم ، وسوم روز بیست وپنجم ذى القعده است وآن روزى است که در آن روز زمین پهن شده است ، وچهارم روز هیجدهم ذى حجه است وآن روز غدیر است .
فضایل وخصلت هاى امام هادى علیه السلام
هـشـتـم ـ قـطـب راونـدى گفته که در حضرت على بن محمّد هادى علیه السلام جمع شده بود خـصـال امـامـت وکـامـل شـده بـود در آن حـضـرت فـضـل وعـلم وخصال خیر و تمامى اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارش وشب که داخل مى شد رومى کرد به قبله ومشغول به عبادت مى گشت وساعتى از عبادت باز نمى ایستاد وبر تن نازنینش جبه اى بود از پشم وسجاده اش بر حصیرى بود. واگر ما ذکر کنیم محاسن شمایل آن جناب را کتاب طولانى مى شود. صاحب ( جنات الخلود ) گفته که آن حضرت متوسط القامة بود وروى مبارکش سرخ وسفید وچشمهایش فـراخ وابـروهـایـش گـشـاده وچـهـره اش ‍ دلگـشـا، هـر کـه غـمـیـن بـودى بر روى مبارکش نـگـریـسـتـى غـمـهـا زایـل شدى ، ومحبوب القلوب وصاحب هیبت بودى وهرچند دشمن به وى بـرخـوردى تـمـلق نـمـودى و پـیوسته لب مبارکش در تبسم وذکر خدا بودى ودر راه رفتن گـامـهـا را کـوچـک گـذارده پـیاده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واکثر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردى .




تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 2:13 صبح | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

تاریخ ولادت واسم وکنیه امام على النقى علیه السلام
اشهر در ولادت آن حضرت آن است که در نیمه ذى حجه سنه دویست ودوازده در حوالى مدینه در مـوضـعى که آن را ( صریا ) گویند، آن بزرگوار دنیا را به نور خود روشن فـرمـود ولکـن بـه روایـت ابـن عـیاش ولادت آن حضرت در دوم رجب یا پنجم آن واقع شده . والده مـعـظـمه جلیله اش سمانه مغربیه است ومعروف است به سیده . ودر ( جنات الخلود ) اسـت کـه آن مـخـدره هـمـیـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوى مـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـیـم ) اسـت کـه کـنـیـه آن مـخـدره ام الفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزیار روایت کرده اند از حضرت هادى علیه السـلام کـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واواز اهـل بـهـشـت اسـت نـزدیـک نـمـى شـود بـه اوشیطان سرکش ونمى رسد به اومکر جبار عنید وخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى کند از امهات صدیقین و صالحین .
اسـم شـریف آن جناب على بود وکنیت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا علیهما السـلام را نـیـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعیین ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مى گـویـنـد چـنانچه حضرت امام رضا علیه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مکان یا هادى یا عسکرى ذکر مى کنند چنانچه اهل حدیث مى دانند و مشهورترین القاب آن حضرت نقى وهادى است . وگاهى آن حضرت را نجیب و مرتضى وعالم وفقیه وناصح وامین ومؤ تمنوطیب ومـتوکل مى گفتند ولکن لقب اخیر را آن حضرت مخفى مى کرد واصحاب خود را فرموده بود از ایـن لقـب اعـراض ‍ کـنـیـد بـه جـهـت آنـکـه لقـب خـلیـفـه مـتـوکـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن علیه السلام در سـامـره سـکـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى کـه ( عـسـکـر عـ( نام داشت از این جهت این هر دوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـکـان داده و عـسـکـرى مـى گـفـتـنـد، ودر شمایل آن حضرت گفته اند که آن جناب متوسط القامة و مرطوبى بود وروى سرخ وسفید وگـونـه هـاى انـدک بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقش نـگـین آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر دیگرى داشت که نقشش این بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .
سـیـد بـن طـاوس روایـت کـرده از جـنـاب عـبـدالعـظیم حسنى که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام این حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى علیه السلام نوشت در وقتى که آن حـضـرت کـودک بوده ودر گهواره جاى داشت وتعویذ مى کرد آن حضرت را به این تعویذ وامر مى کرد اصحاب خود را به آن وآن حرز این است :
( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظیمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوح الخ ) .
وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبیح آن حضرت :
( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لایـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لایَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌ لایَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .