سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 3:13 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

دلایل ومعجزات امام علی نقی علیه السلام

حکایت زینب دروغگو
قـطـب راونـدى نـقـل کـرده روایـتـى کـه مـلخـصـش آن اسـت کـه در ایـام مـتـوکـل زنـى ادعـا کـرد کـه مـن زیـنـب دخـتـر فـاطـمـه زهـرا عـلیـهـا السـلام مـى بـاشـم    . مـتـوکـل گـفـت : کـه از زمـان زیـنـب تـا بـه حـال سـالهـا گـذشـتـه وتـوجـوانـى ؟ گـفـت : رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم دسـت بـر سـر مـن کـشـیـد ودعـا کـرد کـه در هـر چـهـل سـال جـوانـى من عود کند. متوکل مشایخ آل ابوطالب واولاد عباس وقریش را طلبید همه گـفـتـنـد: اودروغ مـى گـویـد، زیـنـب در هـمـان فـلان سال وفات کرده . آن زن گفت : ایشان دروغ مى گویند، من از مردم پنهان بودم کسى که از حـال مـن مـطـلع نـبـود تـا الحـال کـه ظـاهـر شـدم . مـتـوکـل قسم خورد که باید از روى حجت ودلیـل ادعـاى اورا بـاطـل کرد. ایشان گفتند: بفرست ابن الرضا را حاضر کنند شاید اواز روى حـجـت کـلام ایـن زن را بـاطـل کـند. متوکل آن حضرت را طلبید وحکایت را با وى بگفت ، حـضـرت فـرمـود: دروغ مـى گـویـد زیـنـب در فـلان سـال وفـات کـرد. گـفـت : ایـن را گـفـتـنـد، حـجـتـى بـر بـطـلان قـول او بـیـان کـن . فـرمـود: حـجـت بـر بـطلان قول اوآنکه گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است اورا بفرست نزد شیران اگر راست مى گوید شیران اورا نمى خورند، مـتـوکـل بـه آن زن گـفت : چه مى گویى ؟ گفت : مى خواهد مرا به این سبب بکشد، حضرت فرمود: اینجا جماعتى از اولاد فاطمه مى باشند هر کدام را که خواهى بفرست تا این مطلب معلوم توشودراوى گفت : صورتهاى جمیع در این وقت تغییر یافت بعضى گفتند چرا حواله بر دیگرى مـى کـنـد وخـودش نـمـى رود. مـتـوکـل گـفت : یا اباالحسن چرا خود به نزد آنها نمى روى ؟ فـرمـود: مـیـل تـواسـت اگـر خـواهـى مـن بـه نـزد سـبـاع مـى روم ، مـتـوکـل این مطلب را غنیمت دانست گفت : خود شما نزد سباع بروید. پس نردبانى نهادند و حضرت داخل شد در مکان سباع ودر آنجا نشست شیران خدمت آن حضرت آمدند واز روى خضوع سـر خـود را در جـلوآن حـضرت بر زمین مى نهادن آن حضرت دست بر ایشان مى مالید وامر کـرد کـه کـنـار رونـد، تـمـام بـه کـنـارى رفـتـنـد واطـاعـت آن جـنـاب را مـى نمودند. وزیر مـتـوکـل گـفـت : این کار از روى صواب نیست آن جناب را زود بطلب تا مردم این مطلب را از اومـشـاهـده نـکنند. پس آن جناب را طلبیدند، همین که آن حضرت پا بر نردبان نهاد شیران دور آن حـضرت جمع شدند وخود را بر جامه آن حضرت مى مالیدند حضرت اشاره کرد که بـرگردند برگشتند، پس ‍ حضرت بالاآمد وفرمود: هرکس گمان مى کند که اولاد فاطمه اسـت پـس در ایـن مـجـلس بـنـشـیـنـد. ایـن وقـت آن زن گـفـت کـه مـن ادعـاى بـاطـل کـردم ومـن دخـتـر فـلان مـردم وفـقـیـرى مـرا بـاعـث شـد کـه ایـن خـدعـه کـنـم مـتـوکـل گـفـت : اورا بـیـفـکـنـیـد نـزد شـیـران تـا او را بـدرنـد، مـادر متوکل شفاعت اورا نمود ومتوکل اورا بخشید.
هـشـتـم ـ شـیـخ مفید وغیره از خیران اسباطى روایت کرده اند که گفت : وارد مدینه شدم وخدمت حـضـرت امـام على نقى علیه السلام مشرف گشتم ، حضرت از من پرسید که واثق چگونه بـود حـالش ؟ گـفـتـم : در عـافـیـت بـود ومـن ده روز اسـت کـه از نـزد اوآمـدم ، فـرمـود: اهـل مـدیـنـه مـى گـویـنـد اومرده است ؟ عرض کردم : من از همه مردم عهدم به اونزدیکتر است واطـلاعـم بـه حـال اوبـیـشـتـر است . فرمود: اِنَّ النّاسَ یَقُولُونَ اِنَّهُ قَدْ ماتَ؛ یعنى مردم مى گـویـنـد کـه واثـق مـرده اسـت . چـون ایـن کـلام را فرمود، دانستم که از مردم ، خود را اراده فـرمـوده ، پـس فـرمـود کـه جـعـفـر چـه کـرد؟ عـرض کـردم : بـه بـدتـریـن حـال در زندان محبوس بود. فرمود: همانا اوخلیفه خواهد بود، سپس ‍ فرمود: ابن زیات چه مـى کـنـد؟ گـفـتـم : امـر مـردم به دست اوبود وامر، امر اوبود. فرمود: ریاست اوبر اوشوم خـواهـد بود. پس مقدارى ساکت شد آن حضرت وبعد فرمود: نیست چاره از اجراء مقادیر اللّه واحـکـام الهـى ، اى خـیـران بـدان کـه واثـق مـرد و جـعـفـر مـتـوکـل بـه جـاى اونـشـست وابن زیات کشته گشت . عرض کردم : کى واقع شد این وقایع فدایت شوم ؟ فرمود: بعد از بیرون آمدن توبه شش روز.
مـؤ لف گـویـد: واثـق هـارون بـن مـعـتـصـم خـلیـفـه نـهـم بـنـى عـبـاس اسـت وجـعـفـر متوکل برادر اواست که بعد از اوخلیفه شد وابن زیات محمّد بن عبدالملک کاتب صاحب تنور مـعـروف اسـت کـه در ایـام مـعـتـصـم وواثـق بـه امـر وزارت اشـتغال داشت وچون متوکل خلیفه شد اورا بکشت چنانکه در باب معجزات حضرت جواد علیه السلام به آن اشاره کردیم .
دعا براى رفع مشکلات
شـیخ طوسى روایت کرده از فحام از محمّد بن احمد هاشمى منصورى از عموى پدرش ابـومـوسـى عـیـسى بن احمد بن عیسى بن المنصور که گفت : قصد کردم خدمت امام على نقى عـلیـه السـلام را روزى . خـدمـتـش مـشـرف شـدم عـرض کـردم : اى آقـاى مـن ! این مرد، یعنى مـتـوکـل مـرا از خـود دور گـردانـیـده وروزى مـرا قـطـع کـرده و مـلول از مـن ومـن نـمـى دانم این را مگر به واسطه آنکه دانسته است ارادتم را به خدمت شما ومـلازمـت مـن شـمـا را پـس هـرگـاه خـواهـشـى فـرمـایـى از اوکـه لازم بـاشـد بـر اوقبول آن خواهش را سزاوار است که تفضل فرمایى بر من وآن خواهش را از براى من اقرار دهـیـد. حـضـرت فـرمـود: درسـت خـواهـد شد ان شاء اللّه . پس چون شب شد چند نفر از جانب مـتـوکـل پـى در پـى بـه طـلب مـن آمـدنـد ومـرا بـه نـزد مـتـوکـل بـردنـد پـس ‍ چـون نزدیک منزل متوکل رسیدم فتح بن خاقان را بر در سراى دیدم ایـسـتـاده گـفـت : اى مـرد! شـب در مـنـزل خـود قـرار نـمـى گیرى ما را به تعب مى اندازى ، مـتـوکـل مـرا بـه رنـج وسـخـتـى افـکـنـده از جـهـت طـلب کـردن تـو. پـس داخـل شـدم بـر مـتـوکـل دیدم اورا بر فراش خود، گفت : اى ابوموسى ! ما غفلت مى کنیم از تـو، تـوفـرامـوش مـى گـردانـى مـا را از خـودت ویـاد مـا نـمـى آورى حـقـوق خـود را الحـال بـگـوچـه در نـزد مـا داشـتـى ؟ گـفـتـم : فـلان صله وعطا ورزق فلانى ونام بردم چیزهایى چند. پس امر کرد آنها را به من بدهند با ضعف آن ، پس گفتم به فتح بن خاقان کـه امـام عـلى نـقـى عـلیـه السـلام ایـنـجـا آمـد؟ گـفـت : نـه ، گـفـتـم : کـاغـذى بـراى متوکل نوشت ؟ گفت : نه !
پس من بیرون آمدم چون رفتم
( فتح ) عقب من آمد وگفت : شک ندارم که تواز امام على نـقـى عـلیه السلام دعایى طلب کرده اى پس از براى من نیز از اودعایى بخواه . پس چون خـدمـت آن حـضـرت رسـیـدم حـضـرت فرمود: اى ابوموسى ! هذا وَجْهُ الرِّضا این روى ، روى خـشـنـودى ورضـا است ، گفتم : بلى ! به برکت تواى سید من ولکن گفتند به من که شما نـزد اونـرفـتـیـد واز اوخـواهـش نـفـرمودید. فرمود: خداوند تعالى مى داند که ما پناه نمى بـریـم در مـهمات مگر به اووتوکل نمى کنیم در سختیها وبلاها مگر بر اووعادت داده ما را کـه هـرگـاه از اوسـؤ ال کـنـیـم اجـابـت فـرمـایـد ومـى تـرسـیـم اگـر عـدول کـنـیم از حق تعالى خدا نیز از ما عدول فرماید. گفتم که ( فتح ) به من چنین وچـنـین گفت ، فرمود اودوست مى دارد ما را به ظاهر خود و دورى مى کند از ما به باطن خود ودعا فائده نمى کند براى کسى که دعا کند مگر به این شرایط، هرگاه اخلاص ورزى در طـاعـت خـدا، واعـتـراف کـنـى بـه رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم وبـه حـق مـا اهـل بـیـت وسـؤ ال کـنـى از حـق تـعالى چیزى را محروم نمى سازد تورا، گفتم : اى سید من تـعـلیـم کـن بـه من دعایى که مخصوص سازى مرا به آن از بین دعاها، فرمود: این دعایى است که بسیار مى خوانم من خدا را به آن واز خدا خواسته ام که محروم نفرماید کسى را که بخواند آن را بعد از من در مشهد من و دعا این است :
( یـا عـُدَّتـى عِنْدَ الْعُدَدِ وَ یا رَجائى وَ الْمُعْتَمَدُ وَ یا کَهْفى وَ السَّنَدُ وَ یا واحِدُ یا اَحَدُ یاقُل هُوَ اللّهُ اَحَدٌ اَسْئَلُکَ بِحَقِّ مَنْ خَلَقْتَهُ مِنْ خَلْقِکَ وَ لَمْ تَجْعَلْ فِى خَلْقِکَ مِثْلَهُمْ اَحَدَا اَنْ تُصَلِّىِ عَلَیْهِمْ وَ تَفْعَلَ بى کَیْتَ وَ کَیْتَ ) .
نشانه هاى سه گانه امامت
قطب راوندى روایت کرده از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى که گفت : در دیار ربیعه کاتبى بود نصرانى از اهل کفرتوثانام اویوسف بن یعقوب بود و مابین اووپـدرم صـداقـت ودوسـتـى بـود پـس وقـتـى وارد شد بر پدرم ، پدرم از او پرسید که بـراى چـه در ایـن وقـت آمـدى ؟ گـفـت : مـرا مـتوکل طلبیده ونمى دانم مرا براى چه خواسته الاآنـکـه مـن سـلامـتـى خـود را از خـود خـریـدم بـه صـد اشـرفـى وآن پـول را بـا خـود برداشته ام که به حضرت على بن محمّد بن رضا علیه السلام بدهم ، پدرم به وى گفت که موفق شدى در این قصدى که کردى . پس آن نصرانى بیرون رفت بـه سـوى مـتـوکـل وبـعـد از چـنـد روز کـمـى بـرگـشـت بـه سـوى مـا خـوشـحـال وشـادان ، پـدرم بـه وى گـفـت کـه خـبـر خـورا بـراى مـا نقل کن .
گفت : رفتم به سرّ من راءى ومن هرگز به سرّ من راءى نرفته بودم ودر خانه اى فرود آمـدم وبـا خـود گـفـتـم خـوب اسـت کـه این صد اشرفى را برسانم به ابن الرضا علیه السـلام پـیـش از رفتن خود به نزد متوکل وپیش از آنکه کسى بشناسد مرا وبفهمد آمدن مرا ومـعـلوم شـد مرا که متوکل منع کرده ابن الرضا علیه السلام را از سوار شدن وملازم خانه مـى بـاشـد. پـس بـا خـود گـفـتـم چـه کـنـم مـن مـردى هـسـتـم نـصـرانـى اگـر سـؤ ال کـنـم از خـانـه ابـن الرضـا عـلیـه السـلام ایـمـن نـیـسـتـم از آنـکـه این خبر زودتر به مـتـوکـل بـرسـد وایـن بـاعث شود زیادتى آنچه را که من از آن مى ترسیدم پس فکر کردم سـاعـتى در امر آن پس در دلم افتاد که سوار شوم خر خود را وبگردم در بلد وبگذارم خر را بـه حـال خـود هـر کـجـا خواهد برود شاید در بین مطلع شوم بر خانه آن حضرت بدون آنـکـه از احـدى سـؤ ال کنم ، پس پولها را در کاغذى کردم ودر کیسه خود گذاشتم و سوار خـر خـود شدم پس آن حیوان به میل خود مى رفت تا آنکه از کوچه وبازار گذشت تا رسید بـه در خـانه اى ایستاد پس کوشش کردم که برود از جاى خود حرکت نکرد. گفتم به غلام خـود که بپرس این خانه کیست ؟ گفتند: این خانه ابن الرضا است ! گفتم : اللّه اکبر، به خدا قسم این دلیل است کافى ، ناگاه خادم سیاهى بیرون آمد از خانه وگفت : تویى یوسف پسر یعقوب ؟ گفتم : بلى ! فرمود: فرود آى ، فرود آمدم پس ‍ نشانید مرا در دهلیز وخود داخل خانه شد، من در دل خود گفتم این هم دلیلى دیگر بود از کجا این خادم اسم من را دانست وحـال آنـکـه در ایـن بـلد نـیـسـت کـسـى کـه مـرا بـشـنـاسـد ومـن هـرگـز داخـل ایـن بلند نشده ام . پس خادم بیرون آمد وگفت : صد اشرفى که در کاغذ کرده اى ودر کـیـسـه گـذاشـتـه اى بـیار، من آن پول را به اودادم وگفتم این سه .پس بـرگـشت آن خادم وگفت داخل شو، پس وارد شدم بر آن حضرت در حالى که تنها در مجلس خود نشسته بود، فرمود: اى یوسف ! آیا نرسید وقت وهنگام هدایت تو؟ گفتم : اى مولاى من ! ظاهر شد براى من از برهان آن قدرى که در آن کفایت است . فرمود:
هـیهات ! تواسلام نخواهى آورد ولکن اسلام مى آورد پسر توفلان واواز شیعه ما است ، اى یـوسف ! همانا گروهى گمان کرده اند که ولایت وسرپرستى ودوستى ما نفع نمى بخشد امـثـال شـمـا را دروغ گـفـتـنـد، واللّه ! هـمـانـا نـفـع مـى بـخـشـد امثال تورا، برو به سوى آنچه که براى آن آمده اى پس به درستى که خواهى دید آنچه را کـه دوسـت مـى دارى . یـوسـف گـفـت : پـس رفـتـم بـه سـوى مـتـوکـل ورسیدم به آنچه اراده داشتم پس ‍ برگشتم . هبة اللّه راوى گفت : من ملاقات کردم پـسـر اورا بعد از موت پدرش وبه خدا قسم که اومسلمان وشیعه خوبى بود، پس مرا خبر داد کـه پـدرش بـر حـال نـصـرانیت مرد واواسلام آورد وبعد از مردن پدرش مى گفت که من بشارت مولاى خود مى باشم .
عمر سه روزه جوان خندان
شـیـخ طـبـرسـى از ابـوالحـسـن سـعـیـد بـن سـهـل بـصـرى روایـت کـرده کـه گـفـت : جـعـفـر بـن قـاسـم هـاشـمـى بـصـرى قـائل بـه وقـف بـود ومـن با اوبودم در سرّ من راءى ، ناگاه ابوالحسن امام على نقى علیه السـلام اورا دیـد در یـکى از راه ها، فرمود با اوتا کى در خوابى ؟! آیا نرسید وقت آنکه بیدار شوى از خواب خود، جعفر گفت : شنیدى آنچه را که محمّد بن على علیه السلام با من گـفـت ؟ قـَدْ وَاللّهِ قـَدَحَ فـى قـَلْبـى شَیْئا. پس بعد از چند روزى از براى یکى از اولاد خـلیـفـه ولیـمـه سـاخـتـنـد ومـا را بـه آن ولیمه دعوت کردند وحضرت امام على نقى علیه السلام را نیز با ما دعوت کردند پس چون آن حضرت وارد شد مردم سکوت کردند به جهت احـتـرام آن حضرت وجوانى در آن مجلس بود که احترام نکرد آن حضرت را وشروع کرد به تـکلم کردن وخنده نمودن . حضرت روکرد به اووفرمود: اى فلان دهان را به خنده پر مى کـنـى وغـافـلى از ذکـر خـدا وحـال آنـکـه تـوبـعـد از سـه روز از اهـل قبورى ؟! راوى گفت : ما گفتیم این دلیل ما خواهد بود نظر کنیم ببینیم چه مى شود. آن جـوان بـعـد از شنیدن این کلام از آن حضرت ، سکوت کرد واز خنده وکلام دهن ببست وما طعام خـوردیـم وبـیـرون آمـدیـم روز بـعـد کـه شـد آن جـوان علیل شد ودر روز سوم ، اول صبح وفات کرد ودر آخر روز به خاک رفت .
علت هدایت یک واقفیه
ونـیـز حـدیـث کـرد سـعـیـد گـفـت جـمـع شـدیـم در ولیـمـه یـکـى از اهـل سرّ من راءى حضرت ابوالحسن على بن محمّد نیز تشریف داشت پس شروع کرد مرد به بازى کردن و مزاح نمودن وملاحظه جلالت واحترام آن حضرت را ننمود پس حضرت روکرد بـه جـعـفـر وفرمود: همانا این مرد از این طعام نخواهد خورد وبه این زودى خبرى به او مى رسـد کـه عـیـش اورا مـنغص خواهد کرد. پس خوان طعام آوردند، جعفر گفت : دیگر بعد از این خـبـرى نـخـواهـد بـود بـاطل شد قول على بن محمّد علیه السلام ، به خدا قسم که این مرد شـسـت دسـت خـود را بـراى طـعـام خـوردن ورفـت بـه سـوى طـعـام در هـمـیـن حال ناگاه غلامش گریه کنان از در منزل وارد شد وگفت : برسان خود را به مادرت که از بـالاى بـام خـانـه افتاد ودر حال مرگ است ، جعفر چون این مشاهده کرد گفت : واللّه ! دیگر قـائل بـه وقـف نخواهم بود وخود را از واقفیه قطع کردم وبه امامت آن حضرت اعتقاد نمودم .
نجات یافتن جوان
ابـن شـهـر آشوب روایت کرده که مردى خدمت حضرت هادى علیه السلام رسید در حـالى کـه تـرسـان بود ومى لرزید وعرض کرد که پسر مرا به جهت محبت شما گرفته انـد وامـشـب اورا فـلان مـوضـع مـى افـکـنـنـد ودر زیـر آن مـحـل اورا دفن مى کنند. حضرت فرمود: چه مى خواهى ؟ عرض کرد: آن چیزى که پدر ومادر مـى خـواهـد، یـعـنـى سـلامـتـى فـرزنـد خود را طالبم ، فرمود: باکى نیست بر اوبروبه درسـتـى کـه پـسـرت فـردا مـى آیـد نـزد تـو. چون صبح شد پسرش آمد نزد اوگفت : اى پسرجان من ! قصه ات چیست ؟ گفت : چون قبر مرا کندند ودستهاى مرا بستند ده نفر پاکیزه وخـوشـبـوآمـدنـد نـزد من واز سبب گریه من پرسیدند، من گفتم سبب گریه خود را، گفتند: اگر طالب مطلوب شود یعنى آن کسى که مى خواهد تورا بیفکند و هلاک کند اوافکنده شود تـوتجرد اختیار مى کنى واز شهر بیرون مى روى وملازمت تربت پیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسـلم را اختیار مى کنى ؟ گفتم : آرى ! پس گرفتند حاجب را وافکندند اورا از بلندى کـوه ونـشـنـیـد احدى جزع اورا وندیدند مردم آن ده نفر را وآوردند مرا نزد توواینک منتظرند بـیـرون آمـدن مـرا بـه سوى ایشان . پس ‍ وداع کرد با پدرش ورفت ، پس آمد پدرش به نـزد امـام عـلیـه السـلام وخـبـر داد آن حـضـرت را بـه حـال پسرش ومرد سفله مى رفتند وبا هم مى گفتند که فلان جوان را افکندند وچنان وچنان کـردنـد وامـام عـلیـه السلام تبسم مى کرد ومى فرمود: ایشان نمى دانند آنچه را که ما مى دانیم .
سـیـزدهـم ـ قـطـب راونـدى بـیـان کـرده از ابـوهـاشـم جـعـفـرى کـه گـفـت : مـتـوکـل مـجلسى بنا کرده بود شبکه دار به نحوى که آفتاب بگردد دور دیوار آن ودر آن مرغهاى خواننده منزل داده بود پس روز سلام اوبود مى نشست در آن مجلس پس نمى شنید که چـه بـه اومـى گـویـنـد وشـنیده نمى شد که اوچه مى گوید از صداهاى مرغان ، پس چون حـضـرت امـام عـلى نقى علیه السلام به آن مجلس مى آمد مرغان ساکت مى شدند به نحوى کـه صـوت یـکـى از آن مرغها شنیده نمى گشت وچون آن حضرت از مجلس ‍ بیرون مى رفت مـرغـهـا شـروع مـى کـردنـد بـه صـدا کـردن ، وبـود نـزد مـتـوکـل چـند عدد از کبکها وقتى که آن حضرت تشریف داشت آنها حرکت نمى کردند وچون آن جناب مى رفت آنها شروع مى کردند با هم مقاتله کردن ...