سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 92/2/23 | 11:57 عصر | نویسنده : علی اصغربامری

بسم رب الشهداءوالصدیقین

شمشیرداران نامرئى
قـطـب راونـدى روایـت کـرده اسـت از فـضـل بـن احـمـد کـاتـب از پـدرش احـمـد بـن اسـرائیـل کـاتـب مـعـتـز بـاللّه بـن مـتـوکـل کـه گـفـت : روزى مـن بـا مـعـتـز بـه مـجـلس مـتوکل رفتم واوبر کرسى نشسته بود وفتح بن خاقان نزد اوایستاده بود پس معتز سلام کـرد و ایـسـتـاد، مـن در عـقـب اوایـسـتـادم . وقـاعـده چـنـان بـود کـه هـرگـاه مـعـتـز داخـل مـى شـد اورا مرحبا مى گفت وتکلیف نشستن مى کرد. در این روز از غایت غضب وتغییرى کـه در حـال اوبـود متوجه معتز نشد وبه فتح بن خاقان سخن مى گفت وهر ساعت صورتش مـتـغـیـر مـى گـردیـد وشعله غضبش افروخته تر مى شد وبا فتح بن خاقان مى گفت آنکه تـودر حـق اوسـخـن مى گویى چنین وچنان کرده است و( فتح ) آتش خشم اورا فرومى نـشـانـیـد ومى گفت : اینها بر اوافتراء است واواز اینها برى است ، فایده نمى کرد وخشم اوزیـاده مـى شـد ومـى گفت : به خدا سوگند که این مراثى را مى کشم که دعوى دروغ مى کند ورخنه در دولت من مى افکند پس ‍ گفت بیاور چهار نفر از غلامان خزر  جلف را که چیزى نمى فهمند. ایشان را حاضر کرد، چون حاضر شدند به هر یک از ایشان شـمـشـیـرى داد وایـشان را امر کرد که چون حضرت امام على نقى علیه السلام حاضر شود اورا به قتل آورند و گفت : به خدا سوگند که بعد از کشتن جسد اورا هم خواهم سوخت . بعد از سـاعـتـى دیـدم کـه حـجـاب مـتـوکـل آمـدنـد وگـفـتـنـد: آمـد! نـاگـاه دیـدم کـه حـضـرت داخـل شـد و لبهاى مبارکش حرکت مى کرد ودعایى مى خواند واثر اضطراب وخوف به هیچ وجـه در آن حـضـرت نـبـود، چـون نـظـر متوکل بر آن حضرت افتاد خود را از تخت به زیر افکند وبه استقبال حضرت شتافت واورا در بر گرفت ودستهاى مبارکش را میان دودیده اش را بـوسـیـد وشـمـشـیـر در دسـتـش بـود گـفـت : اى آقـاى مـن ! اى فـرزنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم ، اى بهترین خلق ! اى پسر عم من ومولاى من ، اى ابـوالحـسـن ، وحـضـرت مـى فـرمـود: اعـیذک باللّه یا امیرالمؤ منین عفوکن من را از گفتن این کلمات . متوکل گفت : براى چه تصدیق کشیده اى وآمده اى در چنین وقتى ؟ حضرت فرمود که پـیـک تـوآمـد در ایـن وقـت وگـفـت مـتـوکـل تـورا طـلبـیـده ، متوکل گفت : دروغ گفته است آن ولدالزنا، گفت برگرد اى سید من ، به همان جا که آمدى ، پس ‍ گفت : اى فتح بن خاقان ، اى عبداللّه ، اى معتز! مشایعت کنید آقاى خودتان وآقاى مرا. پس چون نظر آن غلامان خزر بر آن حضرت افتاد نزد آن حضرت بر زمین افتادند وسجده بـه جـهـت تـعـظـیـم آن حـضـرت نـمـودنـد. چـون حـضـرت بـیـرون رفـت مـتـوکـل غـلامـان را طـلبـیـد وتـرجـمـان را گـفـت کـه از ایـشـان سـؤ ال کـن کـه بـه چـه سـبب امر نسبت به اوبه جا نیاوردید؟ ایشان گفتند از مهابت آن حضرت بـى اخـتـیـار شـدیـم چـون پـیـدا شـد در دور اوزیـاده از صـد شـمـشـیـر بـرهنه دیدیم وآن شـمـشـیـرداران را نـمـى تـوانـستیم دید ومشاهده این حالت مانع شد ما را از آنکه امر را به عـمـل آوریـم و دل مـا پـر از بـیـم وخـوف شـد. پـس مـتـوکـل روبه ( فتح ) آورد وگفت : این امام تواست وخندید، ( فتح ) شاد شد به آنکه آن بلیه را از آن جناب گذشت و حمد خدا به جا آورد.